سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۱۶ -


پـروردگـارا! حـق مـا را بـسـتان و از كسانى كه بر ما ستم كرده اند انتقام بگير و بر آنان كه خـون مـا را ريـخـتـند و حاميان ما را كشتند خشم خويش را فروبار. به خدا سوگند كه با اين كار تـنـهـا پـوسـت خـود را كـنـده و گـوشت خود را خورده اى ! تو با اين خون هايى كه از فرزندان رسـول خدا(ص) ريخته اى و حرمتى كه از آنان شكسته اى ، نزد آن حضرت حاضر خواهى شد و روزى كه خداوند آنان را گرد آورد و متحدشان سازد از تو انتقام خواهد گرفت و خداوند حق آنان را از تـو خـواهـد سـتاند. (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ اءَمْواتاً، بَلْ اءَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهـِمْ يـُرْزَقـُونَ) (442). تـو را هـمـيـن (تـنـبـيـه بـس ) كـه خـداوند داور، محمد دشمن و جبرئيل گواه باشد. و آن كه تو را تشويق كرد و زمام امور مسلمانان را به تو سپرد، به زودى خـواهـد دانـسـت كـه چـه بـد جـانـشـينانى براى ستمگرانند) (443)؛ و (جايگاه چه كسى بدتر و سپاهش ‍ ناتوان تر است ). (444)

هر چند كه گفت و گوى با تو بر مصايب من مى افزايد، چون قدر و منزلتت را كوچك مى بينم و تـو را فـروتـر از آن كـه نـكـوهش و توبيخ كنم مى پندارم ، اما (چه كنم ) كه ديده ها اشكبار و سينه ها سوزان است .

چـه شـگـفـت است كشته شدن نجيبان حزب خدا به دست رها شدگان حزب شيطان ! دست هايى به خـون مـا آلوده اسـت و دهـان هـايـى براى خوردن گوشت ما به آب افتاده است ؛ و بر آن بدن هاى پـاك و مـطـهر گرگان و كفتارها گله گله مى آيند و مى روند. اگر ما را غنيمت انگاشته اى بدان كه در آن روزى كه به جزاى عمل خود برسى ما را از دست رفته خواهى يافت و خود را زيانكار! و خـداونـد بـر بـنـدگان ستم روا نمى دارد. من از تو، به خدا شكايت و براو تكيه مى كنم . هر مـكرى خواهى بينديش و هر چه از دستت بر مى آيد كوتاهى مكن . به خدا سوگند كه ياد ما را از خاطره ها نخواهى زدود و چراغ وحى ما را خاموش نخواهى كرد و به كنه كار ما پى نخواهى برد و از نـنـگ رفـتـار بـدى كـه با ما كردى نخواهى رست ؛ و از رسوايى آن رهايى نخواهى يافت . بدان كه راه تو جز فريب نيست و چند روزى بيش نخواهى پاييد و در آن روزى كه منادى ندا دهد: (نفرين خداوند بر ستمكاران )، جمع تو پراكنده خواهد شد.

سـپـاس خـدايـى را كـه بـر رفـتـار پـيـشـينيان ما مهر سعادت و رحمت زد و كار آيندگان ما را با شـهـادت و بـخـشـايـش بـه پـايـان بـرد. از خـداونـد مـى خـواهـم كـه پـاداش آنـان را كـامـل گـرداند، بر اجرشان بيفزايد و سرمنزلشان را نيكو گرداند و پايان كار ما را شرافت قرار دهد كه او رحيم و دوست دارنده است . بس است ما را خدا و او نيكو حمايت گرى است ، چه نيكو سرورى و چه نيكو ياورى ! (445)

پيشنهاد كشتن امام سجاد(ع)

يـكـى از صحابيان پيامبر(ص) (446) نزد يزيد آمد و گفت : خداوند تو را بر دشمن خـدا و پـسـر دشـمـن پـدرت مـسـلط كـرد، ايـن جـوان ـ عـلى بـن الحـسـيـن ـ را بـكـش و نـسل اينان را برانداز، زيرا تا اينان زنده باشند، روى خوشى و سعادت را نخواهى ديد. و اين جوان آخرين كسى است كه به پادشاهى تو چشم دارد. ديدى كه على و پسرش بر سر پدرت و خودت چه آوردند، ديدى كه مسلم بن عقيل ديروز چه كرد؟ پس بيا و اين خاندان را ريشه كن ساز . اگـر تـو ايـن جـوان را بكشى ، نسل حسين ، به ويژه ، قطع مى شود وگرنه مادامى كه يكى از ايـنـان زنـده بـاشـد بـه خـونـخـواهـى بـر خـواهـد خـاسـت . ايـنان جماعتى مكارند و مردم به آنها تـمـايـل دارنـد، بـه ويـژه غـوغـائيـان عـراق بـه عـنـوان فـرزنـد رسـول خـدا و فـرزنـد على و فاطمه دورش را خواهند گرفت . او را بكش كه بهتر از صاحب اين سر نيست .

يـزيـد در پـاسـخ گـفـت : از جـا تكان نمى خورم . تو مردى ناتوان و فرومايه اى . من اينان را وامـى گـذارم ، هـر كـسـى از آنـهـا كـه سـر بـلنـد كـرد، شـمـشـيـرهـاى آل ابوسفيان وى را از پاى در مى آورند.

نـاقـل ايـن روايت (حمزة بن يزيد) گويد: من صحابى اى را كه اين سخنان را به يزيد گفت مى شناسم ولى هرگز نام او را نخواهم گفت . (447) ابى حمزة بن يزيد حضرمى گويد : زنى را ديدم بسيار زيبا و خردمند به نام (ريّا) كه بنى اميه وى را بسيار احترام مى كردند. به ويژه هشام بن عبدالملك او را فراوان اكرام مى كرد، به طورى كه نزد وى سواره مى آمد و هر كس از بنى اميه كه او را مى ديد احترام مى كرد؛ و مى گفتند كه او دايه يزيد است و مى گفتند: او در سـن صـد سـالگـى هـمـان زيـبـايـى و طـراوت دوران جـوانـى را داراسـت . پـس از انـتـقـال خـلافـت از بـنـى امـيـه بـه بـنـى عـبـاس ، وى در مـنـزل يـكى از خويشاوندان ما پنهان شده بود. او كه براى مداراى با ما از بنى اميه بدگويى مى كرد، روزى گفت : يكى از بنى اميه نزد يزيد آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، خداوند تو را بر دشـمـنـان خود و شما ـ يعنى حسين بن على ـ پيروزى داد. حسين كشته شد و سرش را اينك نزد تو مى آورند. چندى بعد سر حسين را آوردند و درون طشتى پيش او گذاشتند. يزيد به غلامش دستور داد كـه پـارچـه را از روى آن سـر بـردارد. هـنـگـامـى كـه چـشـمش به سر افتاد، آستينش را پيش صـورتـش ‍ گـرفـت ـ گـويـى كه بويى از آن استشمام كرد ـ و گفت : سپاس خدايى را كه بى رنج ما را به گنج رساند. (كُلَّما او او قدوا ناراً لِلْحَربْ اطفاءها اللّه )(448) (هرگاه آتشى افروختند، خداوند آن را خاموش گردانيد.)

رّيا ادامه داد: من به آن سر نزديك شدم و ديدم كه به رنگ حناست .

حـمـزه گـويـد: مـن از ريـّا پـرسـيـدم آيا اين درست است كه مى گويند يزيد با چوب بر لب و دنـدانـش زد؟ گـفـت : آرى ، بـه خـدايى كه جانش را گرفت و مى تواند او را ببخشايد سوگند، ديـدم كـه بـا چـوبـدسـتـى اش بـر لبـان حـسـيـن مى زند و ابياتى از شعر ابن زَبْعَرى را مى خواند. (449)

بـا عـونـى بـه نـقـل از ابـن عساكر گويد: چون سر حسين را نزد يزيد گذاردند، به شعر ابن زبعرى مثل زد و گفت :

(لَيْتَ اَشْياخى بَبَدْرٍ شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزْرَجَ مِنْ وَقُعِ الاَْسَلْ

قَدْ قَتَلْنَا الْقَرْمَ مِنْ ساداتِهِمْ

وَعَدَلْناهُ بِبَدْرٍ فَاعْتَدَلَ)

آنـگـاه مـدت سـه روز سـر را در معرض ديد عموم مردم دمشق قرار داد و سپس آن را در انبار اسلحه گذاشت .

هـمـو بـه نـقل از تاريخ ابن قفطى مى نويسد: چون اسيران را نزد يزيد بن معاويه آوردند به ديـدارشان رفت و ديد كه زنان و كودكان حسين و سرهاى بر نيزه ، به تپه عقاب مشرفند، همين كه چشمش به آنها افتاد اين شعر را سرود:

(لَمَّا بَدَتْ تِلْكَ الْحَمُولُ وَ اءَشْرَفَتْ

تِلْكَ الرُّؤُسُ عَلى رِبا جِيْرونِ

نَعَبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ: قُلْ اَوْلا تقل

قَدْ اِقْتَضَيْتُ مِنَ الرَّسُولِ دُيُوني )

مـراد وى از ايـن اشـعـار ايـن بـود كـه او حـسـيـن را بـه انـتـقام كسانى كه در جنگ بدر به وسيله رسـول خـدا كـشـتـه شدند ـ مثل جدّ وى عتبه و ديگر نياكانش ، كشته است ؛ و دارنده چنين اعتقادى از اسلام بيرون است و هيچ شكى در كفرش نيست . (450)

فرستادن سر مبارك حسين (ع) به مدينه

بـه دنبال وقايعى كه در شام روى داد، يزيد سر امام (ع) را نزد فرماندار خود در مدينه يعنى عـمـرو بـن سـعـيـد بـن عـاص فـرسـتـاد. عـمـرو از ايـن رفـتـار يـزيـد دل نگران شد و گفت : اى كاش آن را نزد من نفرستاده بود.

امـا مـروان حـكـم كـه در آنجا حضور داشت گفت : ساكت باش ؛ و سپس سر را گرفت و در مقابلش نهاد و نوك بينى آن را گرفت و گفت :

(يا حَبَّذا بَرْدُكَ في الْيَدَيْن

وَ لَوْنُكَ اْلاَحْمَرُ فى الْخَدَّيْنِ

كَاءَنَّما باتَ بِمَجسَدَيْنِ) (451)

آنگاه گفت : به خدا سوگند، گويى روزگار عثمان را به چشم مى بينم ! (452)

عمرو بن سعيد نيز پس از شنيدن صداى شيون از خانه هاى بنى هاشم گفت :

(عجت نساء بنى زياد عجّة

كعجيج نسوتنا غداة الارنب ) (453)

آنـگـاه به منبر رفت و پس از يادآورى ماجراى امام حسين (ع) گفت : به خدا سوگند، دوست داشتم كه سر او بر پيكرش و روح او در كالبدش مى بود و به عادت هميشگى ما و او، او ما را دشمنام مى داد و ما ستايشش مى كرديم . او از ما مى بريد و ما با او رابطه برقرار مى كرديم . در همين حـال ابن ابى جيش از بنى اسد بن عبدالعزى برخاست و گفت : خداوند فاطمه (س ) را بيامرزد. عمرو اندكى به خطبه ادامه داد و گفت : شگفتا از اين الثخ !(454) تو را به فاطمه چه كار؟ گفت : مادرش خديجه است ( منظورش اين بود كه خديجه از فرزندان اسد بن عبدالعزى اسـت ). گـفت : آرى به خدا سوگند! واو دختر محمد است ، اگر تو او را به مادرش مى شناسى ، من او را به پدرش مى شناسم .

سپس عمرو بن سعيد دستور داد سر امام (ع) را كفن كردند و در بقيع ، كنار قبر مادرش ، به خاك سپردند. (455)

خطبه امام سجاد(ع) در شام

نـقـل اسـت كه يزيد فرمان داد، منبرى آماده كردند و خطيبى را فرستاد تا از حسين و پدرش ‍ نزد مردم بد بگويد. او رفت و پس از حمد و ثناى خداوند، آنچه توانست از حسين بد گفت و معاويه و يزيد را ستود.

در ايـن هـنـگـام عـلى بـن الحـسـين ، امام سجاد(ع)، فرياد زد: واى بر تو اى گوينده با رضايت آفريده ، خشم خداوند را بر خود خريدى ، جاى تو دوزخ است . سپس رو به يزيد كرد و فرمود: اى يزيد! به من اجازه بده ، بر اين چوب ها بالا روم و سخنانى بر زبان آورم كه خدا را خشنود سازد و مجلسيان از آن اجر و پاداش برند. يزيد از دادن اجازه خوددارى كرد، ولى مردم گفتند: يا امـيـرالمـؤ منين اجازه بدهيد به منبر رود تا ببينيم چه مى گويد؟ گفت : اگر او منبر رود، تا من و هـمـه آل ابـوسـفيان را رسوا نكند فرود نمى آيد. گفتند: مگر اين جوان چه اندازه چيز بلد است ؟ گـفـت : او از خـانـدانى است كه دانش با جانشان آميخته است . ولى مردم آن قدر اصرار كردند تا اين كه يزيد پذيرفت .

آنـگـاه زيـن العابدين (ع) منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند چنان خطبه اى خواند كه چشم ها از آن گريست و قلب ها به تپش افتاد؛ و طى آن فرمود:

اى مـردم ! شش چيز به ما عطا شده است و با هفت چيز بر ديگران فضيلت يافته ايم . آنچه به مـا عـطـا شـده ، دانـش ، بـردبـارى ، بـخـشـنـدگـى ، فـصـاحـت ، شـجـاعـت و مـحـبـت در دل هـاى مـؤ مـنـان اسـت ، و هفت فضيلتى كه خداوند به ما بخشيده اين است كه پيامبر برگزيده خدا، محمد مصطفى ، از ماست ، صدّيق و راست گوى اين امت (على (ع))از ماست ؛ جعفر طيّار از ماست ؛ شـيـر خـدا و شـيـر رسـول او (حـمـزه ) از مـاسـت . سـرور زنـان جـهـان ، زهـراى بـتـول ، از مـاست ؛ دو سبط اين امت (حسن و حسين ) و سرور جوانان بهشت ، از مايند. هر كس مرا مى شـنـاسـد كـه مـى شـنـاسـد و بـراى آنـان كـه مـرا نـمـى شـنـاسـنـد اصل و نسبم را معرفى مى كنم :

منم فرزند مكه و منا (456) منم فرزند زمزم (457) و صفا (458)، مـنـم فـرزنـد كـسـى كـه زكـات (بـه نـقـلى ركـن ) را در رداى خـو حـمـل كـرد. مـنم فرزند بهترين كسى كه ازار وردا بر تن كرد، منم فرزند بهترين كسى كه با پـاى افـزار و پـاى بـرهـنـه راه رفـت ، مـنم فرزند بهترين كسى كه سعى (459) و طـواف (460) كـرد، منم فرزند كسى كه حج گذارد و تلبيه (461) گفت ، مـنـم فرزند كسى كه با براق (462) به آسمان رفت ، منم فرزند كسى كه از مسجد الحـرام بـه مـسـجـد الاقـصـى سـيـر داده شـد ـ مـنزه است آن كه سيرش داد ـ، منم فرزند كسى كه جبرئيل او را به سدرة المنتهى رسانيد .

مـنـم فـرزنـد آن كـه نـزديـك و نـزديـك تـر شـد، بـه انـدازه طـول يـك كـمان و يا نزديكتر، منم فرزند آن كه نماز فرشتگان آسمان را امامت كرد. منم فرزند آن كـه رب جـليـل هـر چـه خـواسـت بـر او وحـى كـرد. مـنم فرزند محمد مصطفى ، منم فرزند على مـرتـضـى : آن كـه بـه بـيـنى مردم زد تا بگويند لا اله الا اللّه . منم فرزند آن كه در برابر پـيـامبر با دو شمشير و دو نيزه جنگيد، و دوبار هجرت كرد؛ و دوبار بيعت نمود و در بدر و حنين جـنـگـيـد و حـتـى يك چشم بر هم زدن به خداوند كفر نورزيد. منم فرزند صالح مؤ منان و وارث پـيـامـبـران ، و از پا در آورنده مشركان و رئيس مسلمانان و نور مجاهدان و زينت عبادت كنندگان و برترين به پا ايستادگان از آل ياسين و فرستاده پروردگار عالميان . و منم فرزند تاءييد شـده بـه وسـيـله جـبـرائيـل و يارى شده به ميكائيل ، منم فرزند حمايت كننده از حريم مسلمانان و كـشـنده قاسطين (463) و ناكثين +(464) و مارقين (465) و پيكار كننده با دشمنان سرسخت ، و برتر از همه قريش ، و نخستين مؤ منى كه دعوت خدا را پذيرفت و در ايـمان به خدا از همه پيشى گرفت . در هم كوبنده سركشان ، نابود كننده مشركان تيرى از تـيرهاى خداوند بر جان منافقان و زبان حكمت عبادت كنندگان ياور دين ، ولى امر خدا، بوستان حـكـمـت و گـنـجـيـنـه دانش پروردگار، با گذشت ، بخشنده ، گشاده رو، ابطحى ، دوستدارنده ، خـشـنـود، پـيشگام با همت ، روزه دار، شكيبا، پاكيزه شده ، شب زنده دار، شجاع ، گشاده دست ، از مـيـان بـرنـده نـسـل هـا و پـراكـنـده سـازنـده احـزاب (كـافـر). آن كـه از هـمـه قـوى دل تـر بـود، آزاده تـر بود، زبان آورتر بود، سر سخت تر بود، شير ژيان ، ابر بارنده ، كه هر گاه در جنگ ، نيزه ها نزديك مى شدند و اسب ها تاخت مى آوردند، همه را به ضرب نيزه از پاى درمى آورد، آنان را چونان آسياب خرد مى كرد و چون تند باد پراكنده مى ساخت .

شـيـر حـجـاز، صـاحـب اعـجـاز، قـوچ عـراق ، و آن كـه به نص و استحقاق امام بود. مكى ، مدنى ، ابطحى ، تهامى ، خيفى ، عقبى ، بدرى ، احدى ، شجرى و مهاجرى .

ميان اعراب سرورشان و در ميان صحنه جنگ چون شير ژيان ، وارث مشعريان ، پدر دو سبط: حسن و حـسـيـن . مـظـهـر شـگـفـتى ها، پراكنده سازنده سپاه ها، شهاب ثاقب ، نور جانشين پيامبر، شير پـيـروز خـدا، مـطـلوب هـر جـوينده و پيروز پيروزمندان ، اين بود نشانه هاى جد من على بن ابى طالب .

مـنـم فـرزنـد فـاطـمـه زهـرا، مـنـم فـرزنـد سـرور زنـان ، مـنـم فـرزنـده پـاكـيـزه بتول ، منم فرزند پاره تن رسول .

راوى گـويـد: او همچنان بر شمرد و من من گفت تا آن كه فرياد گريه و شيون مردم بلند شد. يـزيـد از تـرس آن كـه مـبادا آشوب بپا شود، سخن او را بريد و به مؤ ذّن فرمان گفتن اذان را داد. عـلى بـن الحسين نيز ساكت شد. هنگامى كه مؤ ذن گفت : اللّه اكبر، حضرت فرمود: بزرگى را تـكـبـيـر گـفـتـى كـه قـابل سنجيدن نباشد و با حواس ظاهرى درك نگردد. هيچ چيز از خداوند بزرگتر نيست . چون مؤ ذن گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه ، او فرمود: مو، پوست ، گوشت ، خون ، مـغـز و اسـتـخـوانـم بـه يـكتايى خداوند گواهى مى دهد. هنگامى كه مؤ ذن گفت : اشهد ان محمداً رسـول اللّه ، امام سجاد از روى منبر رو به يزيد كرد و گفت : اى يزيد! آيا اين محمد جدّ من است يا جد تو؟ اگر گمان برى كه جد توست ، دروغ گفته اى و اگر بگويى كه جد من است ، پس چرا خاندانش را كشتى ؟

راوى گـويـد: چـون مـؤ ذن از اذان و اقـامـه فـراغـت يـافـت ، يـزيـد پـيـش رفـت و نـمـاز ظـهـر را خواند. (466)

خـوارزمـى گـويـد: روزى عـلى بـن الحـسـن دربـازار دمـشـق راه مـى رفـت . شـخـصـى بـه نـام مـنـهـال بـن عـمـر ضـبـابـى پـيـش آمد و گفت : يابن رسول اللّه روز چگونه بر شما مى گذرد؟ فـرمـود: بـه خـدا سـوگـنـد كـه روز مـا مـانـنـد روز بـنـى اسـرائيـل در مـيـان قـوم فرعون مى گذرد، كه مردانشان را مى كشتند و زنانشان را زنده نگه مى داشتند.

اى مـنـهـال ، در حـالى كـه عـرب بـه عرب بودن محمد(ص) و قريش به قرشى بودن محمد بر ديـگـران فـخـر مـى فـروشـد، مـا خـانـدان مـحـمـد در حـالى زنـدگـى مـى كـنـيـم كـه مـال مـا غـصـب شده است ؛ مورد ستم قرار گرفته ايم ، ما را خرد كرده اند؟ ما را كشته اند و آواره كـرده انـد. انـا للّه و انـا اليـه راجـعـون از ايـن زنـدگـى اى كـه مـا داريـم ، اى منهال ! (467)

بازگشت به مدينه

يزيد بن معاويه كه از بردن اهل بيت به شام طرفى نبست ، روزى خطاب به امام سجاد(ع) گفت : اگـر دوسـت داشـته باشى كه نزد ما بمانى با شما صله رحم مى كنيم و حقتان را به جاى مى آوريـم و اگـر هم دوست داشته باشى تو را به شهر و ديار خودت باز مى گردانيم . امام (ع) فرمود: ما را به شهر خودمان برگردان .

سـپـس يـزيد خطاب به نعمان بشير گفت : آنچه نياز دارند برايشان فراهم ساز، و مردى امين و درستكار از اهل شام را با آنان همراه كن و گروهى سوار و كمك نيز بفرست تا آنان را به مدينه بـبـرنـد. آنـگـاه دسـتـور داد زنـان را هـمـراه عـلى بن الحسين در منزلى جداگانه جاى دادند و همه نـيـازمـنـدى هـاشـان را فـراهـم كـردنـد. پـس از آن كـه اهـل بيت به سراى يزيد رفتند همه زنان آل ابـى سـفـيـان بـه اسـتـقـبـال آمـدند. در حالى كه براى حسين (ع) گريه مى كردند، و نوحه سرايى به مدت سه روز ادامه داشت .(468)

يـزيـد هـر صـبـح و شـام ، عـلى بـن الحـسـيـن را فـرا مـى خـوانـد و بـا او غـذا مـى خـورد. يـكـى از (469) روزهـا عـمـرو بـن الحـسـن كـه جـوانـى كـم سـن و سـال بـود نـيـز بـا آن حـضرت رفت . پسر يزيد به نام خالد نيز آنجا بود. يزيد خطاب به عـمـرو بـن الحـسـن گـفـت : آيا حاضرى با اين نوجوان كشتى بگيرى ؟ گفت : نه ؟ ولى حاضرم كاردى به او و كاردى نيز به من بدهى تا با او بجنگم . يزيد او را گرفت و در آغوش كشيد و گفت :(اين خويى است كه از اخزم مى شناسم ) و مار جز مار نزايد .

چـون قـصـد بيرون آمدن از دمشق كردند، يزيد، على بن الحسين را نزد خود خواند و گفت : خداوند پـسـر مرجانه را لعنت كند. اگر من خود با حسين رو به رو مى شدم هر چه راكه پيشنهاد مى كرد مـى پـذيرفتم و با آنچه در توان داشتم حتى اگر به قيمت جان فرزندانم هم تمام مى شد، از مـرگ او جـلوگـيـرى مى كردم . اما قضاى الهى چنان رقم خورد كه ديدى . (470) با من مكاتبه كن ، هر حاجتى كه داشته باشى برآورده مى سازم .

آنگاه بر كاروان اسيران جامه پوشاند و سفارش هاى لازم را به فرستاده اش كرد. آن فرستاده اهـل بيت را شب ها حركت مى داد و آنان پيشاپيش او حركت مى كردند تا از چشمش دور نيفتند. هرگاه كـه فـرود مى آمدند، او و همراهانش از آنان كناره مى گرفتند و سرگرم نگهبانى مى شدند، تا اگـر كـسـى از آنـان مـى خـواسـت بـراى وضـو يـا قـضـاى حـاجـت فـرود آيـد، خـجالت نكشد. در طول راه به همين منوال با آنها رفتار مى كرد و از احتياجشان مى پرسيد و با آنان مهربانى مى كرد، تا آن كه به مدينه وارد شدند.

(چون به مدينه رسيدند) فاطمه دختر على (ع) رو به خواهرش زينب كرد و گفت : خواهر عزيزم ايـن مـرد شـامـى در طـول مـدتـى كـه با ما همراه بود نسبت به ما خوشرفتارى كرد. نمى خواهى انعامى به او بدهى ؟ زينب گفت : براى انعام دادن چيزى جز زيورهايمان نداريم . فاطمه گفت : آيـا هـمـيـن زيـورهـا را بـدهـيـم ؟ گـفـت : آرى . فـاطـمه مى گويد: سپس من و خواهرم گردنبندها و دسـتبندهامان را باز كرديم و براى او فرستاديم و از او پوزش ‍ خواستيم و گفتيم : اين پاداش حـسـن رفتار تو در مدت همراهى با ماست . مرد شامى گفت : اگر كارى كه كرده ام براى دنيا مى بـود، بـه كمتر از زيورهاى شما هم راضى بودم . اما به خدا سوگند من اين كار را فقط براى خدا و به خاطر خويشاوندى شما با پيامبر انجام داده ام .

بـشـيـربن حزلم گويد: چون به مدينه نزديك شديم . على بن الحسين (ع) با زنان همراهش ‍ در نزديك شهر فرود آمد و چادر زد و به من گفت : اى بشير، خدايت رحمت كند. پدرت شاعر بود، آيا تـو هـم شـعـر مـى سـرايـى ؟ گـفـتـم : بـلى ، اى فـرزنـد رسول خدا، من نيز شاعرم . فرمود: به شهر برو و خبر شهادت ابا عبداللّه را به مردم برسان .

بشير گويد: بر اسبم سوار شدم و ركاب كشيدم تا وارد مدينه شدم . چون به مسجد پيامبر(ص) رسيدم ، صدايم را به گريه بلند كردم و اين شعر را سرودم :

(يا اَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُم بِها

قُتِلَ الْحُسَيْنُ فَاءَدْمَعِى مِدْرارُ

اَلْجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلاءِ مُضَرَّجُ

وَ الرَّاءْسُ مِنْهُ عَلَى القَناتِ يُدارُ) (471)

سـپـس گـفـتـم : اى مـردم ، عـلى بـن الحـسـيـن بـا عـمـه هـا و خـواهـرانـش در نـزديـكـى شـهـر مـنـزل كـرده و مرا فرستاده است تا شما را نزد او راهنمايى كنم . با شنيدن اين خبر همه بانوان مـحـجـبـه مدينه ، با سرو روى باز از خانه ها بيرون آمدند، در حالى كه سيلى به صورت مى زدند و گونه مى خراشيدند فرياد آه و واويلا سر مى دادند. من هيچ روزى اين اندازه زن و مرد را گريان نديده بودم ، و هيچ روزى براى مسلمانان به تلخى آن روز نگذشت . شنيدم كه كنيزكى براى حسين نوحه سرايى مى كرد مى گفت :

(نَعا سَيّدى ناعٍ نَعاهُ فَاءَوْجَعا

وَ اءَمْرَضَني ناعٍ نَعاهُ فَاَفْجَعا

فَعَيْنىَّ جُوداً بِالدُّمُوعِ وَ اءَسْكَبا

وَجُوداً بِدَمْعٍ بَعْدَدَ مْعِكُما مَعا

عَلى مَنْ دَهَى عَرْشَ الْجَليلِ فَزَعْزَعا

فَاءْصَبَح هذَالْمـَجْدُ وَ الدّينُ اَجدَعا

عَلَى ابْنِ نَبِى اللّهِ وَ ابنِ وَصِيِّهِ

وَ اِنْ كانَ عَنّا شاحِطَ الدّارِ اءَشْسَعا) (472)

آنـگـاه گـفت : اى پيك مرگ ، اندوه ما را در ماتم ابو عبدالله تازه كردى و زخم هايى را كه هنوز بـهـبـود نـيافته بود خراشيدى ، خدايت رحمت كند، تو كيستى ؟ گفتم : من بشير بن جزلم هستم و عـلى بـن الحسين كه اينك همراه خانواده ابى عبداللّه در فلان جا فرود آمده مرا فرستاده است (تا به شما خبر بدهم ). (473)

بشير گويد: مردم مرا به جا گذاشتند و با شتاب نزد امام سجاد و عمّه ها و خواهرانش ‍ رفتند. من اسـبـم را هـى زدم و چـون بـه آنـان رسيدم ديدم كه بر اثر ازدحام جمعيت راه ها بسته است از اسب پـيـاده شـدم و خـود را بـه خيمه رساندم . امام سجاد در حالى كه دستمالى در دست داشت و با آن اشـكـش را پاك مى كرد بيرون آمد. يكى از خادمان نيز پس از وى بيرون آمد و كرسى اى گذاشت تـا بر آن بنشيند. امام بى اختيار اشك مى ريخت ؛ و صداى شيون و زارى مردم بلند شد. زنان و كـنـيـزان نـوحه سر دادند و مردم از همه سو به او تسليت مى گفتند. جايگاه يكپارچه شيون شد. امـام سـجـاد با دست اشاره كرد و از مردم خواست كه آرام باشند. جمعيت بلافاصله ساكت شد و آن حضرت چنين فرمود:

الحـمدللّه رب العالمين ، الرحمن الرحيم ، مالك يوم الدين ، سپاس خدايى را كه پروردگار همه عـالمـيـان اسـت ، خـدايـى كـه دور اسـت و در جوف آسمان ها جاى دارد و نزديك است و نَجواها را مى شنود. او را مى ستايم بر فجايع بزرگ روزگار و دردناك ترين مصايب ؛ مصايبى كه اشك ها را جـارى مـى سـازد؛ سـيـنـه هـا را تـنـگ مى گرداند و بر آنها سنگينى مى كند و جان مردم را مى ستاند.

اى مردم خداى بزرگ ما را به مصايبى بزرگ گرفتار ساخت و در اسلام شكافى بزرگ افتاد. ابـى عـبـداللّه و خـانـدانش كشته شدند و زن و فرزندش به اسارت رفتند و سرش را بر سر نيزه ميان شهرها گرداندند. آيا كدام ماتمى به پاى اين ماتم مى رسد؟

اى مردم ! كدام يك از شما پس از كشته شدن حسين مى تواند كه شادمانى كند؟ يا كدامين چشمى مى تواند كه از ريختن اشك خوددارى ورزد؟ آسمان هاى هفتگانه ، امواج دريا، ستون هاى آسمان ، جاى جـاى ايـن زمـيـن پـهـنـاور، شـاخـه هـاى درخـتـان ، مـاهـيـان قـعـر دريـا، فـرشتگان مقرب خدا و همه اهـل آسـمـان هـا بـر او گـريـسـتـنـد. كـدام قـلبـى اسـت كـه در قـتل او نشكند، يا كدام سينه اى است كه در ماتم او ننالد يا كدام گوشى است كه خبر اين شكاف افتاده در اسلام را بشنود و كر نشود؟

اى مردم ! ما را از شهرها راندند و در بيابان ها آواره كردند، چنان كه گويى ما فرزندان ترك و كـابـليـم ، بـى آن كـه جـرمـى مـرتـكـب شده باشيم و يا كارى زشت از ما سرزده باشد، و يا شكافى در اسلام افكنده باشيم ، پيشينيان ما از چنين امورى به دور بوده اند و اين چيزى جز يك بهتان نيست .

بـه خـدا سـوگـند، اگر پيامبر(ص) به جاى اين كه اين مردم را به دوستى ما سفارش كند به جـنگ با ما تشويق مى كرد، رفتارشان زشت تر از اين نبود. (474) انا للّه و انا اليه راجـعـون از اين مصيبت بزرگ و دردناك و سنگين و تلخ . ما مزد و پاداش مصايبى را كه ديده ايم از خداوند مى خواهيم ، (اِنّهُ عَزيزٌ ذوانْتِقامٍ). (475)

راوى گـويـد: در ايـن هنگام صعصعة بن صوهان (براى عرض تسليت ) به پا خاست ، ولى با تـوجه به اين كه فلج و زمينگير بود امام از او تشكر كرد و عذرش را پذيرفت . صعصعه نيز از پذيرفتن عذر و خوش گمانى امام (ع) سپاسگزارى كرد و بر امام حسين (ع) رحمت فرستاد.

از امـام بـاقـر(ع) روايت شده است كه چون اهل بيت به مدينه رسيدند، زنى از دختران عبدالمطلب با موى پريشان بيرون آمد و در حالى كه آستينش را روى سر نهاده بود اين شعر را مى خواند:

(ماذا تَقُولُونَ اِنْ قالَ النَّبِىُّ لَكُمْ

ماذا فَعَلْتُم وَ اءَنْتُم آخِرَ الاُْمَمِ

بِعِتْرتِى وَ بِاَهْلِى بَعْدَ مُفْتَقَدِى

مِنْهُمْ اءُسارى وَ قَتْلى ضُرِّجُوا بِدَمِ

ما كانَ هذا جَزائِى إِذْ نَصَحْتُ لَكُمْ

اءَنْ تَخْلُفُونِى بِسُوءٍ فِى ذَوِى رَحِمِ) (476)

مكافات عمل

در پايان ، آن دسته از كيفرهايى را يادآور مى شويم كه خداوند بزرگ در همين دنيا و به انتقام خـون امـام حـسـين (ع) به قاتلان آن حضرت و نيز آنهايى كه سياهى لشكر دشمنان و قاتلانش شدند، داده است .

يـكـى از موالى بنى سلامه گفته است : شبى بر سر كشتزارمان در نهرين سرگرم گفت وگو بـوديـم و از ايـن بـحـث مـى كـرديـم كـه هـيـچ يـك از كـسـانـى كـه بـه قـتـل حـسـيـن كـمـك كردند از دنيا نرفتند مگر آن كه به مصيبتى دچار شدند مردى از قبيله طى كه هـمـراه مـا بـود گـفـت : مـن از كـسـانـى ام كـه در قتل حسين شركت داشته اند و جز خير چيزى به من نرسيده است .

در ايـن هـنـگـام چراغ خاموش شد و آن مرد طائى برخاست تا آن را اصلاح كند كه آتش به انگشت سـبـابـه اش آويـزان شـد. او بـه سـوى فـرات دويد و خود را درون آب افكند، ما نيز در پى او رفـتيم و ديديم كه هرگاه در آب فرو مى رفت آتش جدا مى شد و روى آب مى ماند، و هرگاه كه بيرون مى آمد به بدنش مى چسبيد تا سرانجام او را كشت . (477)

سـدّى گـفته است : براى فروش پارچه به كربلا رفتم . پيرمردى از قبيله طى براى ما شام تـهـيه كرد. سرگرم خوردن شام بوديم و سخن از شهادت امام حسين (ع) به ميان آمد. گفتم : هر كـس كـه در قـتـل حـسين (ع) شركت جست خداوند بدترين مرگ ها را نصيب او كرد. گفت : چقدر شما اهل عراق دروغگوييد. من از كسانى ام كه در اين كار شركت داشتم .

اندكى نگذشت كه آن مرد به چراغ نزديك شد و خواست كه فتيله اش را با دست بيرون آورد كه آتـش بـه دسـت او چـسـبيد. چون خواست كه آن را با آب دهان خاموش كندآتش به ريش او چسبيد. او دويد و خود را در آب انداخت و ديدم كه چون ذغال سياه شده بود. (478)

ابـى رجـاء گـويـد: يـكـى از هـمـسـايگان من پس از قتل حسين (ع) گفت : آيا ديديد خداوند با اين فـاسـق فرزند فاسق چه كرد؟ بلا فاصله خداوند دو نقطه سفيد در چشمانش افكند و او را كور كرد. (479)

يـكـى از كـسـانى كه مانع آب خوردن امام حسين (ع) گرديد، به مرض استسقا مبتلا گرديد و هر چـه آب مـى نـوشـيـد بـاز هـم مـى گـفـت : تـشنه ام ، و اين به سبب دعاى امام (ع) بود كه دوبار فرمود: خدايا او را تشنه گردان .

يـكـى از كسانى كه هنگام مرگ او را ديده است مى گويد: در مقابلش يخ گذاشته بودند و او را بـاد مـى زدنـد و پشت سرش آتشدان قرار داشت ، با وجود اين از گرماى شكم و سرماى پشت مى نـاليـد و مى گفت : آبم بدهيد كه از تشنگى مُرْدَم . وقتى كاسه بزرگى را كه اگر پنج نفر مـى نـوشـيد سيراب مى شدند مى آوردند، همه را سر مى كشيد و باز هم مى گفت : آبم بدهيد كه تشنگى مرا كشت ، و سرانجام شكم او مانند شكم شتر پاره شد. (480)

ابـى نـضـر حـرمـى گويد: مرد كورى را ديدم و چون از سبب كورى او پرسيدم گفت : من در سپاه عـمـر سـعـد شـركت داشتم و پس از آن كه حسين (ع) كشته شد و خاندانش به اسارت رفتند، به شـهـر خـودم بـازگـشتم . چون شب فرا رسيد، خوابيدم و در عالم خواب پيامبر(ص) را ديدم كه طـشـتى از خون مقابلش نهاده بود و ميان آن طشت پَرى بود. ياران عمر سعد را يك به يك نزد آن حضرت مى آوردند و او با آن پر بر چشمانشان مى كشيد. چون مرا نزد آن حضرت بردند گفتم : يـا رسـول اللّه ، بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن هـيچ شمشير و نيزه اى نزده ام و تيرى نينداخته ام . فرمود: آيا سياهى لشكر دشمنان ما نشدى و شمار آنها را زياد نكردى ؟ سپس دو انگشت سبابه و مـيـانـى اش را در خون فرو برد و به چشمان من اشاره كرد، چون از خواب بيدار شدم چشمانم را نابينا يافتم .(481)

حـسـن بـصرى گويد: پيرمردى در مجلس ما شركت مى كرد كه بوى قطران مى داد. وقتى در اين بـاره از او پـرسـيـدم گـفت : من با كسانى كه آب را بر روى حسين بستند همراه بودم . در خواب ديدم كه گويى قيامت بپا شده است و احساس تشنگى فراوانى به من دست داد و آب خواستم . در ايـن هـنـگام پيامبر(ص)، على ، فاطمه ، حسن و حسين را ديدم كه در كنار حوض كوثر بودند. از رسول خدا آب طلبيدم و حضرت فرمود: آبش بدهيد. اما هيچ كس ‍ به من آب نداد، بار دوم فرمود و بـاز هـم كـسـى بـه مـن آب نـداد وقـتـى بـار سـوم سـخـنـش را تـكـرار كـرد، گـفـتـنـد: يـا رسول اللّه او از كسانى است كه آب را بر روى حسين بسته است . حضرت فرمود: به او قطران بـنـوشـانـيـد، وقـتـى بيدار شدم بولم به قطران تبديل شده بود، و غذايى كه مى خورم از آن بـوى قـطـران بـه مـشـامـم مـى رسـد. لب به هر نوشيدنى اى كه مى زنم در دهانم به قطران تبديل مى گردد. (482)

عـمـارة بـن عمير گويد: وقتى سر عبيداللّه زياد و يارانش را به كوفه آوردند، آنها را در حياط مسجد روى هم ريختند. چون در آنجا رفتم ، شنيدم كه مردم مى گويند: آمد، آمد و در اين هنگام مارى را ديدم كه آمد و از همه سرها گذشت تا اين كه وارد سوراخ بينى عبيداللّه شد، لحظه كوتاهى مـانـد و سـپـس بـيرون آمد و رفت تا ناپديد شد. باز مردم گفتند: آمد! آمد! و مار اين كار را دو يا سه بار تكرار كرد.

ابـن طـفـيـل گويد: سر هفت تن از فرماندهان بنى اميه را بريدم ، روى سر عبيداللّه و حصين بن نـمـيـر پارچه اى انداخته بوديم ، وقتى آن را برداشتيم ، ديديم مارى درون كله عبيداللّه رفته است و آن را مى خورد.

يـزيـد بـن ابى زياد گويد: وقتى سر پسر مرجانه و يارانش را آوردند و پيش مختار انداختند، مـار بـاريـكـى آمـد و از هـمـه سـرهـا گـذشـت تـا بـه سـر عـبـيـداللّه رسـيـد و پـيـوسـتـه داخل كله اش ‍ مى رفت و بيرون مى آمد. (483)

دسـته ديگر از كسانى كه جزاى عملشان را در همين دنيا ديدند، آنهايى بودند كه نسبت به قبر سيدالشهداء اسائه ادب كردند.

اعـمـش گـفـتـه اسـت : مـردى بـر قبر حسين پليدى كرد و به جذام و پيسى و ديوانگى مبتلا شد و فرزندانش نيز اين بيمارى ها را از او به ارث بردند.

دريغ خوردن برخى از اولياء اللّه بر شهادت امام حسين (ع)

 شهربن حوشب گويد: نزد اُمّ سلمه ، همسر پيامبر(ص) بوديم كه ناگهان فريادى را شنيديم كـه آمد تا به ام سلمه رسيد، و گفت : حسين كشته شد. ام سلمه گفت : آرى ، كارشان را كردند و گـفـت خـداونـد خـانـه هـايـشـان ـ يـا قـبـرهـاشـان ـ را پـر از آتـش كند سپس غش كرد و افتاد؛ و ما برخاستيم .

هـمو گويد: چون خبر قتل حسين (ع) را براى ام سلمه آوردند، قاتلان آن حضرت را نفرين كرد و گـفـت : خـدا لعـنـت كـنـد اهل عراق را، حسين را كشتند. خدا آنان را بكشد، خداى لعنتشان كند كه او را فريفتند و تنها گذاشتند. (484)