پـدر: از خدا بترس ! واين دو جوان را رها كن . گفت : پسرم
نافرمانى كردى ! گفت ! پدر: اگر بـه خاطر فرمانبردارى خداوند از تو نافرمانى كنم
بهتر است تا اينكه از تو فرمان ببرم و خدا را نافرمانى كنم !
پـيـرمـرد كـه ديـد پسرش نيز مثل آن غلام از كشتن آنها سرباز زد، شمشير را به دست
گرفت و گـفت : به خدا سوگند! اين كار را هيچ كس جز خودم انجام نمى دهد. سپس دو جوان
را جلو انداخت . آنـان كـه از زندگى نوميد شده بودند گفتند: اى پيرمرد، از خدا بترس
! و اگر نياز،تورابه كـشـتـن ما وا مى دارد، ما را به بازار ببر و ما اقرار مى كنيم
كه بنده تو هستيم . ما را بفروش و بهاى ما را بگير.
گـفـت : ايـن قـدر حـرف نـزنـيـد! مـن از روى نـيـاز شما را نمى كشم . بلكه به خاطر
دشمنى با پـدرتـان و خـانـدان مـحـمـد مـى كـشم ! سپس شمشير را كشيد و برادر بزرگ
تر را گردن زد و بدنش را در فرات افكند. برادر كوچك تر گفت : به خاطر خدا اجازه بده
مدتى در خون برادرم بـغـلتـم وآنـگـاه هـر كـارخـواسـتـى بـكـن . گـفـت : ايـن كـار
چـه سـودى بـه حـال تـو دارد؟ گـفـت : ايـن طـور دوسـت دارم . مـرد اجـازه داد و
ابـراهيم مدتى را در خون برادرش غـلتيد. مرد گفت : برخيز اما او برنخاست ، پسر
شمشير را پس گردنش نهاد و سرش را بريد و پـيـكـرش را بـه فـرات افـكـنـد. پـيـكـر
بـرادر اولى روى فـرات در حـال چـرخـش بـود. هـمـيـن كـه پـيكر دومى را به آب افكند
آن اولى آب را شكافت و خود را به او رسـانـد و به آن چسبيد، و هر دو در آب فرو
رفتند. پيرمرد صدايى را شنيد كه از درون آب مى گـفت : پروردگارا تو مى دانى و مى
بينى كه اين ستمكار با ما چه كرد: خداوندا! در روز قيامت حق ما را از او بگير.
سـپـس آن نـاپـاك شمشيرش را غلاف كرد، سرها را برداشت و سوار بر اسب شد و نزد
عبيدالله بـرد. وقـتـى چـشـم عبيدالله به سرها افتاد، ريش او را گرفت و گفت : تو را
به خدا سوگند، بـگـو بـبـيـنم ، اين دو جوان به تو چه گفتند. گفت : گفتند كه اى
پيرمرد، از خدا بترس و به جوانى ما رحم كن ، گفت : واى بر تو پس چرا رحم نكردى ؟
گفت : اگر رحم مى كردم كه آنها را نكشته بودم . عبيدالله گفت : حال كه تو به آنان
رحم نكردى ، من نيز به تو رحم نمى كنم !
آنـگـاه غلامى سياه به نام نادر را صدا زد و گفت : نادر، اين پيرمرد را ببر و در
همان جايى كه دو جـوان را كـشـتـه اسـت ، گـردن بـزن ، دارايـى اش هـم مـال تـو، ده
هـزار درهـم نيز به تو پاداش مى دهم و آزادت مى كنم . نادر شانه هاى او را بست و به
جايى كه دو جوان را كشته بود برد. پيرمرد گفت : اى نادر، آيا ناگريز بايد مرا بكشى
؟ گـفـت : آرى ، گـفـت : حاضرى دو برابر جايزه عبيدالله از من بگيرى ؟ گفت : نه .
سپس او را گـردن زد و لاشـه اش را درون آب انـداخـت . امـا آب آن را نـپـذيـرفـت و
بـه ساحل افكند. سپس عبيدالله دستور داد لاشه اش را آتش زدند.
(414)
اهل بيت در زندان
پس از آن كه امام حسين (ع) را به شهادت رساندند و بار و بنه اش را همراه اسيران به
كوفه آوردنـد، عبيدالله اسيران را زندانى كرد. روزى نامه اى كه به سنگ بسته بودند،
درون زندان افـتـاد و در آن چـنـيـن نـوشـتـه بـود: قـضـيه شما را در روز فلان و
فلان به يزيد بن معاويه گـزارش دادنـد و قـاصـد روزهـاى فـلان و فلان در راه است و
در فلان روز باز مى گردد اگر صداى تكبير شنيديد بدانيد كه كشته مى شويد و اگر
نشنيديد، اميد رهايى هست ، ان شاء الله .
دو روز پيش از آمدن (بريد)
(415)
از نزد يزيد، باز سنگى كه نامه اى به آن بسته بـود به درون زندان افكنده شد و در
نامه چنين آمده بود: وصيت هاى تان را بكنيد كه فلان روز بـريـد مـى رسـد. اما پس از
آمدن بريد صداى تكبيرى شنيده نشد؛ و نامه اى از يزيد رسيد كه اسـيـران را نـزد او
بـفـرسـتـنـد. ابـوخـالد ذكـران مـبـلغ ده هـزار درهـم بـه اهل بيت قرض داد تا خود
را آماده ساختند .
بـلاذرى گـويـد: ابـن زيـاد دسـتـور داد تـا زنـجـير به گردن على بن الحسين بستند و
زنان و كودكان سيد الشهداء را آماده كرد و همراه مخفر بن ثعلبه
(416)
ـ از عائذه قريش ـ و شمر بن ذى الجوشن حركت داد.
(417)
تجمع در راه اسيران
امـام سجاد(ع) مى فرمايد: پس از آن كه براى بردن نزد يزيد، ما را از كوفه بيرون
آوردند، راه هـاى كـوفه پر از جمعيتى شد كه همه مى گريستند. پاسى از شب گذشت و بر
اثر ازدحام جمعيت نمى توانستند كه ما را حركت دهند. گفتم : اينان ما را كشته اند و
حالا هم بر ما مى گريند!
حـذيم بن شريك اسدى گويد: امام زين العابدين ميان مردم آمد و از آنها خواست كه ساكت
شوند. پس از سكوت مردم ، آن حضرت خداى را سپاس گفت و بر پيامبرش درود فرستاد و سپس
فرمود: اى مردم هر كس مرا مى شناسد مى شناسد و هر كس نمى شناسد، من على ، فرزند
حسين ، هستم كه او را بـر سـاحـل فـرات ظالمانه و بدون هيچ گناهى كشتند. من فرزند
كسى هستم كه حرمت او را شـكستند و مال و ثروتش را به غارت بردند و زن و فرزندش را
اسير كردند. من فرزند كسى هستم كه مظلومانه كشته شد و همين يك افتخار ما را بس است
.
اى مردم شما را به خدا سوگند مى دهم ، بگوييد آيا مى دانيد كه شما به پدرم نامه
نوشتيد و او را فريفتيد و با او عهد و پيمان بستيد او نيز در پاسخ دعوت شما آمد و
آنگاه با او جنگيديد.
اى مـرگ بـر شـمـا، بـراى قـيـامـت خـود بـد تـوشه اى از پيش فرستاده ايد و شما
مردمانى كژ انـديـشـيد. آنگاه كه رسول خدا(ص) به شما بفرمايد: شما كه خاندانم را
كشتيد و حرمت مرا هتك كرديد پس ، از امت من نيستيد، با كدام چشم به او خواهيد
نگريست ؟
راوى گـويـد: همه صداها به گريه بلند شد و مردم به يكديگر مى گفتند: هلاك شديد و
خود خبر نداريد!
آنـگـاه امـام سـجـاد(ع) چنين ادامه داد: خداى رحمت كند مردى را كه نصحيت مرا
بپذيرد و سفارش مرا دربـاره خـداونـد و دربـاره رسـول خـدا و خـانـدانـش بـه كـار
بـنـدد، زيـرا كـه رسول خدا(ص) براى ما اسوه حسنه است .
سـپـس مـردم دسـتـه جـمـعـى گـفـتـنـد: اى فرزند رسول خدا (ص) ما همه مطيع و
فرمانبرداريم و عـهـدتـان را حـفظ مى كنيم ، شما را حمايت مى كنيم و به شما پشت
نخواهيم كرد. خدايت رحمت كند، امـرتـان را بفرماييد كه ما با هر كس با تو در جنگ
باشد مى جنگيم و با كسى كه تسليم شما باشد در صلحيم و هر كس را كه بر ما و شما ستم
كرد قصاص مى كنيم .
امـام سـجـاد(ع) فـرمـود: هـيـهـات ! هـيهات ! اى مردمان فريبكار و حيله گر، ديگر
به خواهش هاى دلتـان نـخـواهـيـد رسيد. مى خواهيد با من نيز همان رفتارى را بكنيد
كه پيش از اين با پدرانم كـرديـد. بـه پـروردگار ركوع كنندگان در منى سوگند، كه
هنوز زخم ها بهبود نيافته است . ديـروز پـدرم هـمـراه خـانـدانـش كـشـتـه شـد و
هـنـوز داغ مـرگ رسـول خـدا(ص) و جـدم و پـدرم و فرزندانش را فراموش نكرده ام .
استخوان فكم شكاف خورده است ، هنوز كام من از آن واقعه تلخ است و اندوه آن درون
سينه ام جارى است ، و خواسته من اين است كه (نه با ماباشيد و نه عليه ما)، و آن گاه
اين شعر را خواند:
(لا غَرْوَِانْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ فَشيخُهُ
قَدْ كانَ خَيْراً مِنْ حُسَيْن وَ اَكْرَما
فَلا تَفْرَحوُا يا اَهْلَ كوُفَةَ بِالَّذى
اُصيبَ حُسَيْنَ كانَ ذلِكَ اَعْظَما
قَتيلٌ بِشَط النَّهْرِ نَفْسى فَداؤُهُ
جَزاءُ الَّذى اءَرداهُ نارُجَهَنَّما)
(418)
فرستادن سرها به شام
هـنـگـامـى كـه ابـن زيـاد سـر امـام حـسـيـن (ع) را نـزد يـزيـد فـرسـتـاد،
اسـيـران ، شـامل زنان و دختركان رسول خدا(ص) را نيز با ريسمان بست و با سر و روى
باز بر شتران بى پالان سوار كرد و به شام فرستاد.
(ماءموران ) به هر منزلى كه مى رسيدند، سر را از درون صندوقى مخصوص بيرون مى آوردند
و بـر نـيـزه مـى كردند و تمام طول شب را تا هنگام حركت از آن پاسدارى مى كردند و
سپس به صندوق باز مى گرداندند. درون يكى از منزلگاه هايى كه فرود آمدند راهبى زندگى
مى كرد. آنـان طـبـق عـادتـشان سر را بيرون آوردند و بر نيزه كردند و نگهبانان نيزه
را به ديوار دير تكيه دادند و به نگهبانى از آن پرداختند.
نـيـمـه شـب ، راهـب نـورى را ديد كه از جاى سر سوى آسمان مى تابيد. نزد جماعت رفت
و گفت : شـمـا كـيـسـتيد؟ گفتند: ما از اهل شام هستيم . گفت : اين سر از كيست ؟
گفتند: سر حسين بن على بن ابـى طـالب و پـسـر فاطمه دختر رسول خدا. گفت : پيغمبرتان
؟ گفتند: بلى . گفت : عجب مردم بـدى هـسـتـيد. اگر مسيح فرزندى مى داشت ، او را در
كاسه چشم مان جاى مى داديم . آنگاه گفت : آيا مى خواهيد چيزى به شما بدهم ؟ گفتند:
چه چيزى ؟ گفت : ده هزار دينار دارم ، آن را بگيريد و امشب سر را به من بدهيد و
هنگام حركت ، آن را باز پس گيريد.
گفتند: زيان نمى بينيم . آنگاه سر را دادند و پول را گرفتند. راهب سر را برد و
شستشو داد و خـوشـبـو سـاخت و بر زانو نهاد و شب را تا بامداد گريست . چون سپيده سر
زد گفت : اى سر من تـنـهـا اخـتـيـار خـودم را دارم و گـواهى مى دهم كه خدايى جز
خداى يكتانيست و جدّ تو محمد(ص)، رسـول خـداسـت و خـدا را گواه مى گيرم كه من بنده
و غلام توام . آنگاه دير و آنچه را كه در آن بود رها كرد به خدمت اهل بيت درآمد.
پـس از آن ماءموران سر را گرفتند وبه راه افتادند. نزديك دمشق با خود گفتند: بياييم
دينارها را تـقـسيم كنيم ، چون ممكن است يزيد آنها را ببيند و از ما بستاند. اما
همينكه كيسه ها را گشودند ديـدنـد كـه ديـنـارهـا تـبـديل به سفال شد و در يك روى
آنها نوشته است : (وَ لا تَحْسَبَنَّ اللّهَ غـافـِلاً عـَمـّا يَعْمَلُ
الظّالِمُونَ)
(419)
و در روى ديگرش نوشته است : (وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلِبٍ
يَنْقَلِبُونَ)
(420).
سپس آنها را در نهر (بَردى ) (نهر بزرگ دمشق ) ريختند.(421)
درروايـت ديـگـرى آمـده اسـت كـه چـون سـر حـسـيـن (ع) را آوردنـد و در جـايـى به
نام (قنسّرين ) مـنـزل كـردنـد، راهـبـى از درون ديـرش مـتوجه سر شد و ديد كه از
دهانش نورى سوى آسمان مى تـابـد. آنـگـاه ده هـزار درهـم بـه ماءموران داد و سر را
درون دير برد و صدايى را شنيد ـ ولى كـسـى را نـديـد ـ كـه مـى گـفـت : (خـوشـا بـه
حـال تـو و خـوشـا بـه حال هر كس كه حرمت او را بشناسد.) راهب سرش را بلند كرد و
گفت : (پروردگارا! به حق عيسى ايـن سر را بفرماى تا با من سخن بگويد.) ناگهان سر به
صدا در آمد و گفت : اى راهب چه مى خـواهـى ؟ گـفـت : خـودتـان را مـعـرفـى كـنـيـد.
گـفت : من فرزند محمد مصطفايم ، من فرزند على مرتضايم ، من فرزند فاطمه زهرايم ،
منم كشته شده در كربلا، منم مظلوم ، منم تشنه !
راهـب صـورت بـه صـورت او گـذاشـت و گـفـت : تـانـگـويـى :(در قيامت از تو شفاعت مى
كنم )، صورتم را از روى صورتت بر نمى دارم . سر به سخن آمد و گفت : به دين محمد
درآى . گفت : (اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّه وَ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ
اللّهِ)، آنگاه شفاعت وى را پذيرفت .(422)
خـوارزمـى بـه نـقـل از ابـى لُهـَيـْعـه گـويـد: سـرگـرم طواف خانه خدا بودم كه
شنيدم مردى مى گويد: خدايا مرا بـبـخـش ، گـر چـه امـيـد به ببخش تو ندارم ! گفتم :
اى بنده خدا! از خدا بترس و اين حرف را نزن كه اگر گناهان توبه اندازه قطره هاى
باران و برگ درختان باشد و استغفار كنى خداى غـفـور و رحـيـم آنـهـا را بـر تـو مـى
بـخـشـايـد. گـفـت : بـيـا تـا داسـتـانـم را بـرايـت نـقـل كـنم . چون نزد او رفتم
گفت : بدان ، ما پنجاه نفر بوديم كه پس از كشتن حسين ، سرش را بـه مـا دادنـد تا
نزد يزيد ببريم . چون شب فرا مى رسيد در جايى اطراق مى كرديم و سر را درون صـنـدوق
مـى نهاديم و تا با مداد بر گرد آن شراب مى نوشيديم . شبى همراهانم شراب نوشيدند و
مست شدند، اما من ننوشيدم . پس از آن كه ظلمت شب همه جا را فراگرفت صداى رعد و
بـرقـى بـه گـوشـم رسـيـد و آنـگـاه درهـاى آسـمـان بـاز شـد و بـه دنـبـال آن آدم
، نـوح ، ابـراهـيـم ، اسـحـاق ، اسـمـاعـيـل و پـيـامـبـر مـا مـحـمـّد در حـالى
كـه جـبـرئيـل و جـمـعـى از مـلائكـه هـمـراهـى شـان مـى كـردنـد فـرود آمـدنـد.
سـپـس جـبـرئيـل نـزديـك صندوق رفت ، سر را بوسيد و در آغوش گرفت و پس از او
پيامبران نيز چنين كـردنـد. آنـگـاه پـيـامـبـر(ص) بـالاى سر حسين (ع) گريست .
پيامبران به وى تسليت گفتند و جـبـرئيـل گـفت : اى محمد، خداى متعال به من فرموده
است كه در باره امتت فرمانبردار تو باشم . حال اگر بفرمايى همان طور كه با قوم لوط
رفتار كردم ، زمين را به لرزه درمى آورم و زير و زبـر مـى كـنـم . پـيـامـبـر(ص)
فـرمـود: جـبـرئيـل ! نـه ، مـن و ايـنـان در قـيـامـت نـزد خداى عز و جل حاضر مى
شويم و او خود ميان ما داورى خواهد كرد.
آنـگـاه بـراى سـر نـمـاز خـوانـدنـد و سـپـس گـروهـى از فـرشـتـگـان آمـدنـد و
گـفـتـند. خداوند مـتـعـال مـا را فـرمـوده تـا ايـن پنجاه تن را بكشيم . پيامبر(ص)
فرمود: اختيارشان با شماست . آنگاه فرشتگان همه را به ضرب نيزه از پاى درآوردند.
يكى شان با نيزه قصد جان مرا كرد. مـن فرياد زدم يا رسول الله ! الامان ، الامان ،
و آن حضرت به من فرمود: برو، خدايت نبخشايد. چون بامداد فرارسيد، همه خاكستر شده
بودند.(423)
در شام
ديـلم بـن عـمـر گـويـد: هـنگامى كه اسيران آل محمد را به شام آوردند، من در آنجا
بودم . آنها را جـلوى در مـسـجـد و در جـاى ايستادن اسيران نگه داشتند. على بن
الحسين نيز در ميان آنها بود. در ايـن هـنـگـام پـيرمردى شامى گفت : (سپاس خداى را
كه شما را كشت و نابود كرد و با كشتن شما شاخ فتنه را شكست )؛ و هر چه توانست به
آنها ناسزا گفت .
چـون سـخـن او پايان يافت ، امام سجاد(ع) فرمود :هنگامى كه تو سخن مى گفتى من مهر
سكوت بـر لب داشـتـم تـا گـفـتـارت بـه پـايـان رسـيـد و هـر آن كـيـنـه و دشـمـنـى
اى را كـه در دل داشـتـى آشكار كردى . اينك تو ساكت باش (تا من سخن بگويم ). گفت :
حرفت را بزن . امام (ع) فـرمـود :آيـا كتاب خداى عزّ و جلّ را خوانده اى ؟ گفت :
آرى . فرمود :آيا آيه شريفه (قُلْ لا اءَسـْئَلُكـُمْ عـَلَيـْهِ اَجـْراً اِلا
الْمـَوَدَّةَ فـِى الْقـُرْبى )(424)
را خوانده اى ؟ گفت : آرى ، فـرمـود: آن (قـُرْبـى ) (نـزديـكـان ) مـايـيـم .
سـپـس فـرمـود: آيـا در سـوره بـنـى اسـرائيـل ، بـراى مـا حـقـى سـواى ديـگـر
مسلمانان مى بينى ؟ گفت : نه . فرمود: آيا آيه (وَ آتِ ذَاالْقـُرْبـى حـَقَّهُ)(425)
را خـوانـده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: ما همان كسانى هستيم كه خـداى عـز و جـل بـه
پيامبرش فرموده است كه حقشان را بدهد. مرد شامى گفت : به راستى اينان شـمـايـيـد؟
فرمود: بلى ، و فرمود: آيا آيه شريفه (وَ اعْلَمُوا اَنَّ ما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْى
ءٍ فَاِنَّ لِلّهِ خـُمـُسـَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لَذِى الْقُرْبى )(426)
را خوانده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: (ذوى القربى ) (خويشاوندان ) ماييم . امام
سجاد(ع) فرمود: آيا در سوره احزاب براى ما حقى سواى ديگر مسلمانان مى بينى ؟ گفت :
نه . فرمود: آيا آيه (اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ
الْبـَيـْتِ وَ يـُطـَهِّرَكُمْ تَطْهيراً)(427)
را خوانده اى ؟ در اين هنگام مرد شامى دستانش را بـه آسـمـان بـلنـد كـرد و سـه
بـار گـفـت : پـروردگـارا مـن بـه پـيشگاه تو توبه مى كنم . پـروردگـارا من از
دشمنى با آل محمد و دوستى با قاتلان خاندان محمد توبه مى كنم . تا عمر داشته ام
پيوسته قرآن خوانده ام ولى تا به امروز از آن هيچ ندانسته ام .
سـهـل بـن سـعـد ساعدى گويد: آهنگ رفتن به بيت المقدس كردم . در راه ، چون به شام
رسيدم ، شهرى ديدم پر از نهرهاى آب ، با درختان فراوان . بر در و ديوار شهر پرده
هاى ديبا آويخته بـودنـد و شادمانى مى كردند. زنان دف و طبل مى زدند و بازى مى
كردند. با خود گفتم : شايد مردم شام عيدى دارند كه ما نمى دانيم . گروهى را سرگرم
گفت و گو ديدم . از آنان پرسيدم : آقـايـان ! آيـا در شـام عـيـد اسـت و مـا نـمـى
دانـيم ؟ گفتند: پيرمرد، غريب مى نمايى ! گفتم : من سـهـل بـن سـعـد سـاعـدى ام ،
رسـول خـدا را ديـده ام و سـينه اى پر از حديث وى دارم . گفتند: در شـگـفـتيم كه
چرا آسمان خون نمى بارد و زمين ساكنانش را فرو نمى بلعد؟ گفتم : چرا؟ گفتند: سر
حسين ، فرزند رسول خدا(ص) را از عراق به شام فرستاده اند و هم اينك مى رسد. گفتم :
شـگـفـتـا! سـر حسين را هديه مى آورند و مردم شادى مى كنند؟ از كدام دروازه وارد مى
شوند؟ آنان بـه دروازه مـوسـوم بـه (سـاعـات ) اشاره كردند. سوى دروازه حركت كردم .
آنجا بودم كه ديدم بـيـرق هـا يـكـى پـس از ديـگـرى مى آيند. مردى را ديدم كه سرى
را بر نيزه داشت كه سيمايش بـسـيـار بـه رسـول خـدا(ص) مى مانست ، و زنانى را ديدم
كه بر شتران برهنه سوارند. نزد يكى از آن زنان رفتم و گفتم : دختركم شما كيستى ؟
گفت : سكينه ، دختر حسين . گفتم : آيا از من كـارى سـاخـتـه اسـت ؟ مـن سـهل بن سعد
هستم كه جدت را ديده ام و سخن او را شنيده ام . گفت : اى سـهـل ، بـه آن كـسـى كه
سر را مى برد بگو كه آن را جلوتر از ما حركت دهد تا مردم سرگرم نگاه آن شوند و به
ما ننگرند كه ما حرم رسول خداييم .
مـن نـزد كـسـى كـه سـر را داشت رفتم و گفتم : مى شود چهار صد دينار از من بگيرى و
نيازم را بـرآورده سـازى ؟ گـفـت چـه نـيـازى ؟ گـفـتـم : سـر را پـيـشـاپـيـش اهل
حرم ببرى . او چنين كرد و من نيز آنچه را وعده كرده بودم پرداختم . سپس سر را درون
ظرفى نهادند و نزد يزيد بردند من نيز با آنان وارد شدم . يزيد بر تخت نشسته بود و
تاجى از دُرّ و يـاقـوت بـر سـر داشـت و بـسيارى از بزرگان قريش برگردش نشسته
بودند. دارنده سر وارد شد و به يزيد نزديك گرديد و اين شعر را خواند:
(اَوْ قِدْرِ كابى فِضَّةٌ اَوْ ذَهَباً
فَقَدْ قَتَلْتُ السَّيِدَ الْمـُحَجَّبا
قَتَلْتُ اَزْكَى النّاسِ اُمًّا وَ اَباً
وَخَيْرُهُمْ اِذْ يَذْكُرُونَ النَّسَبا)
(428)
يـزيـد گـفت : هر گاه دانستى كه او بهترين مردم است . چرا او را كشتى ؟ گفت : به
اميد جايزه ! يزيد دستور داد او را گردن زدند.
در روايـت ديـگـرى آمده است كه پس از ديدن سر حسين ، چشمان يزيد پر اشك شد و گفت :
بدون كـشـتـن حـسين نيز از فرمانبردارى شما خشنود بودم . آنگاه افزود: پايان سركشى
و نافرمانى همين است و سپس اين شعر را خواند:
(مَنْ يَذُقِ الْحَرْبَ يَجِدْ طَعْمَها
مُرّاً وَ تَتْرُكُهُ بِجَعجاعِ)
(429)
در روايـتـى ديگر آمده است كه محفز بن ثعلبه عائذى سر حسين (ع) را نزد يزيد برد و
گفت : يا امير المؤ منين سرنادان ترين و پست ترين مردمان را برايت آورده ام ! يزيد
گفت : آن كه مادر مـحـفـز زايـيـده احـمـق تـر و پـست تر است . ولى گويى اين مرد
آيه (تُؤْتِى الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَنْ تَشاءُ وَ
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ)(430)
را نخوانده است .
آنگاه با چوب خيزران به لبان حسين (ع) اشاره كرد و گفت :
(يُفَلِّقْنَ هامًا مِنْ رِجالٍ اَعِزَّةً
عَلَيْنا وَ هُمْ كانُوا اَعَقَّ وَ اَظْلَما)
(431)
در روايـتـى ديـگـر آمـده اسـت كـه چـون بـاروبـنـه و بـاقيمانده خانواده و زنان
حسين (ع) را به ريـسـمـان بسته نزد يزيد آوردند امام سجاد(ع) گفت : اى يزيد تو را
به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى پندارى اگر رسول خدا(ص) ما را چنين به ريسمان بسته
ببيند چه خواهد كرد؟ آيا بر ما رحـم نـخـواهـد آورد؟ يـزيد از شنيدن اين سخن ناراحت
شد و دستور داد ريسمان ها را پاره كردند. سـپـس سـكـيـنـه ، دخـتـر امـام حـسـيـن
رو بـه او كـرد و گـفـت :آيـا دخـتـران رسـول خـدا بـايـد اسـيـر بـاشـنـد؟ گـفـت :
اى دخـتر برادر، به خدا سوگند كه اين كار بر من ناگوارتر است تا بر شما! به خدا
سوگند كه اگر ميان ابن زياد و حسين رابطه خويشاوندى مـى بـود، او را نـمـى كـشـت .
امـا سـمـيه ميان اين دو جدايى افكنده است . من بدون كشتن حسين هم از فرمانبردارى
عراقيان خشنود بودم .
خـداونـد ابا عبدالله را بيامرزد،ابن زياد در كشتن او شتاب كرد. به خدا سوگند كه
اگر من با او هـمـراه مـى بـودم و جلوگيرى از كشتن او تنها با از دست دادن بخشى از
عمرم ميسر مى شد. هر آينه از كشتن او جلوگيرى مى كردم ؛ و دوست داشتم با او از در
آشتى درآيم .
سپس رو به على بن الحسين كرد و گفت : پدرت با من قطع رحم كرد و عليه حكومت من به
منازعه بـرخـاسـت ، در نـتـيـجـه خـداوند نيز كيفر گناه و قطع رحم او را داد! در
اين ميان مردى از شاميان بـرخـاسـت و گـفت : اسيرانشان بر ما حلال اند. امام
سجاد(ع) فرمود: دروغ گفتى و فرومايگى كـردى . ايـن كـار بـر تو روا نيست ، مگر اين
كه از ملت ما بيرون روى و به دينى جز اسلام در آيى . يزيد لختى سر به زير افكند و
سپس به مرد شامى گفت : بنشين .
(432)
نـقـل ديـگـرى حـاكـى اسـت كـه چـون سـر امـام حـسـيـن را نـزد يـزيـد گـذاشـتـنـد
و آن سـخـن هـا رد و بدل شد، زن وى به نام هند، دختر عبدالله كريز، لباس پوشيد و
آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! آيـا ايـن سـر حـسـيـن ، فـرزنـد فـاطـمـه دخـتـر
رسـول خـداسـت ؟ گفت : آرى ، بيا و بر فرزند رسول خدا و قريشى خالص و ناب شيون و
زارى كن . ابن زياد در كشتن وى شتاب كرد، خدايش بكشد.
آنگاه بارعام داد؛ و سر را در برابرش نهاده بود و با چوب بر لبانش مى زد.
گفت : داستان ما و اينان چنان است كه حُصَيْن بن حمام مُرّى گفته است :
(اَبى قَوْمُنا اَنْ يَنْصِفُونا فَانْصَفَتْ
قَواضِبُ فى ايمانِنا تَقْطُرُ الدَّما
يُفَلِّقْنَ هامًا مِنْ رِجالٍ اَحِبَّهٍ
عَلَيْنا وَ هُمْ كانُوا اَعَقُّ وَ اَظْلَما)
(433)
يكى از ياران رسول خدا(ص) به نام ابوبرزه اسلمى كه در آنجا حاضر بود گفت : بر لبان
حـسـيـن چـوب مـى زنـى ؟ بـدان اى يـزيـد، لبـى را كـه تـو چـوب مـى زنـى ، بارها
ديده ام كه رسـول خـدا(ص) مى بوسد. اى يزيد! شفاعت كننده تو در قيامت ، ابن زياد
است و شفيع اين سر محمد! آنگاه برخاست و بيرون رفت .
(434)
روايتى ديگر حاكى است كه يزيد پس از شنيدن اعتراض اين شعر را خواند :
(يا غُرابَ البَين ما شِئتَ فَقُلْ
اِنَّما تَنْدِبُ اَمْراً قَدْ فَعَلَ
كُلُّ مِلْكٍ وَ نَعيمٍ زائِلٌ
وَ بَناتُ الدَّهْرِ يَلْعِبْنِ بِكُل
لَيْتَ اَشْياخى بِبَدْرٍ شَهِدُوا
جَزَعَ الْخَزْرَجَ مِنْ وَقْعِ الاَْسَلِ
لاََ هَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرِحًا
ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لا تَشَلُ
لَسْتُ مِنْ خَنْدَفَ اِنْ لَمْ اَنْتَقِمْ
مِنْ بَنى اَحْمَدَ ما كانَ فَعَلَ
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا
خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْىٌ نَزَلَ
قَدْ اَخَذْنا مِنْ عَلِىٍ ثارَنا
وَ قَتَلْنَا الفارِسَ اللَّيْثَ الْبَطَلَ
وَ قَتَلْنا الْقَوْمَ مِنْ ساداتِهِمْ
وَعَدَلْناهُ بِبَدْرٍ فَاعْتَدَلَ)
(435)
اعتراض حِبْر يهودى به يزيد
نـقـل شده است حِبْرى
(436)
يهودى كه در مجلس يزيد حاضر بود گفت : يا امير المؤ منين ، اين جوان كيست ؟ گفت :
على بن الحسين گفت : حسين كيست ؟ گفت : پسر على بن ابى طالب . گـفـت : مـادرش كيست
؟ گفت : فاطمه دختر محمد! سبحان الله ! اين پسر دختر پيامبرتان است كه بـه ايـن
زودى او را كـشـتـيـد؟ شـمـا با فرزندان پيامبر خود بسيار بدرفتار كرده ايد. به خدا
سوگند، اگر پيامبر ما، موسى بن عمران ، فرزندى از خود به يادگار مى گذاشت ، گمان مى
كـنـم كـه پـس از خـدا او را مـى پـرسـتـيـديـم . پيامبر شما هنوز ديروز از ميان
شما رفت كه به فرزندش حمله برديد و او را كشتيد؛ چه امت بدى هستيد!
بـه فـرمـان يـزيـد او را تـهـديـد بـه مـرگ كـردنـد. حـبر برخاست و گفت : مرا
بكشيد يا زنده بگذاريد، آزاديد. اما من در تورات خوانده ام كه هر كس پيامبر زاده اى
را بكشد،تازنده است مورد لعن و نفرين باشد و چون بميرد، خدايش در آتش جاى دهد.
(437)
گفت و گوى ميان يزيد و فرستاده قيصر روم
از امـام زيـن العـابـديـن نـقل شده است كه فرمود: هنگامى كه سر حسين (ع) را نزد
يزيد آوردند، مـجـالس شـرابـخـوارى بـه پـا مى كردند و سر را پيش خود مى گذاشتند و
شراب مى نوشيد. روزى فرستاده پادشاه روم و از اشراف و بزرگان آن سرزمين كه در مجلس
حاضر بود گفت : اى پادشاه عرب اين سر كيست ؟ يزيد گفت : تو را چه به اين سر؟ گفت
: آنگاه كه بازگردم ، پـادشـاه مـا از هـر چـه ديـده ام از مـن مـى پـرسـد. و مـن
دوسـت دارم كـه داستان اين سر را برايش بازگويم تا او نيز در اين خوشحالى و شادمانى
با ما شريك گردد.
يزيد گفت : اين سر حسين بن على بن ابى طالب است . گفت : مادرش كيست ؟ گفت : فاطمه
زهرا. گفت : دختر چه كسى ؟ گفت : دختر پيامبر خدا. مرد گفت : لعنت بر تو و بر دينى
كه تو دارى . پست تر از دين تو دينى نيست ! سپس گفت : اى يزيد، من از نوادگان داودم
و ميان من و او، پدران بسيارى است . با وجود اين مسيحيان مرا احترام مى كنند و خاك
پاى مرا براى تبرك برمى دارند. بـراى ايـن كـه مـن نـوه داودم . ولى شـمـا فـرزنـد
دخـتـر رسول خدا را مى كشيد؟ در حالى كه ميان او و پيامبر جز يك مادر فاصله نيست ،
اين چه دينى است !
آنـگـاه گـفـت : اى يـزيد! آيا داستان كنيسه حافر را شنيده اى ؟ گفت : بگو تا
بشنويم ! گفت : ميان عمان و چين دريايى است به طول يك سال راه كه هيچ نشانى از
آبادى در آن ديده نمى شود، مـگـر يـك شـهـر، مـيان آب ، به طول و عرض هشتاد فرسخ .
در روى زمين شهرى از آن بزرگتر نـيـست و از آنجا فور و ياقوت و عنبر مى آورند و
درختانشان عود است . اين شهر در دست مسيحيان است و هيچ پادشاهى در آن ملكى ندارد.
در اين شهر كنيسه هاى فراوانى است كه بزرگترينشان كـنـيـسـه حـافـر اسـت . در
مـحراب اين كنيسه ، ظرفى است طلايى و درون آن سُمى نهاده است كه گـويـنـد، سـم
چـارپـاى حـضـرت عـيسى است . گِرد اين ظرف با طلا و جواهر و ديبا و ابريشم تـزيين
شده است . همه ساله شمار بسيارى از مسيحيان به آنجا مى روند و برگردش طواف مى
كـنـنـد و آن را زيـارت مى كنند و مى بوسند و به بركت آن از خداوند حاجت مى طلبند.
اين رفتار مـسـيـحـيـان دربـاره سـُمـى است كه مى پندارند از آنِ چارپاى سوارى حضرت
عيسى است ، و شما فرزند دختر پيامبرتان را مى كشيد. نفرين بر شما و بر دين شما!
يزيد گفت : اين نصرانى را بكشيد. زيرا كه چون به كشورش برگردد ما را رسوا مى كند
واز مـا بـد مـى گـويـد: جـلادان آهـنـگ كـشـتـن او كـردنـد و مـرد نـصـرانـى كـه
خـود را در آسـتـانـه قـتـل ديـد گـفـت : اى يـزيـد آيـا قـصـد كـشتن مرا دارى ؟
گفت : آرى . گفت : پس بدان كه من ديشب پـيـامـبـرتـان را در خـواب ديـدم كـه بـه
مـن مـى گـفـت : اى مـرد نـصـرانـى ،تـو اهل بهشتى . من از سخن او به شگفت آمدم تا
اين قضيه برايم پيش آمد. اينك گواهى مى دهم كه لا اله الا الله ، مـحـمـد رسـول
الله ، سـپـس آن سـر شـريـف را در آغـوش كـشـيـد، تـا كـشـتـه شد.
(438)
بـه نـقـلى ، پـس از گـفـت و گـوهـايـى كـه مـيـان يـزيـد و اهل بيت (ع) رد و بدل
شد، يزيد رو به شاميان كرد و گفت : نظرتان درباره اينان چيست ؟ بى شـرمـى از آن
مـيان گفت : از سگ بد بچه مگير. اما نعمان بن بشير انصارى كه در مجلس حاضر بـود
گـفـت : بـبين كه اگر رسول خدا اينان را در اين حالت مى ديد چگونه رفتار مى كرد، تو
نيز چنان كن .
يـزيـد گـفـت : راسـت گـفـتـى ، آنـان را آزاد بگذاريد و برايشان سايبان بزنيد. سپس
به آنها خـوراك و پـوشـاك داد و بـراى آنـهـا هـداياى فراوانى فرستاد و گفت : اگر
ميان اينان و پسر مـرجـانـه خـويـشـاونـدى اى مـى بـود. ايـنـان را نـمـى كـشـت .
سـپـس اهل بيت را راهى مدينه ساخت .
(439)
خطبه زينب (س ) در مجلس يزيد
زيـنـب كبرى (س ) پس از شنيدن اشعار كفرآميز يزيد، از جا برخاست و پس از ستايش
خداوند و فـرستادگان و درود بر پيامبر خدا(ص)، خطاب به پسر ابوسفيان چنين فرمود:
خداى بزرگ به راستى فرمايد:
(ثـُمَّ كـانَ عـاقـِبـَةَ الّذيـنَ اءسـاؤ االْسـُوآى اَنْ كـَذَبـُوا بـِآيـاتِ
اللّهِ وَ كـانـوُا بـِهـا يـَسـْتـَهـزِئُونْ)
(440)
اى يـزيـد! آيا گمان برده اى كه با بستن راه هاى زمين و تار كـردن افـق هـاى
آسـمـان بـر مـا. و چـونـان اسيران ما را از اين سو به آن سو بردن ، ما در نزد
خداوند خوار گشته ايم و تو عزيز؟ و اين كار موجب منزلت تو در نزد خداوند مى شود؟
آيا اينك كه دنيا را به كام و كارها را سامان يافته مى بينى ، باد به غبغب انداخته
با خودپسندى تمام شـادمانى مى كنى ؟ اگر امروز ملك و اقتدار ما به تو داده شده است
، اندكى درنگ كن و اين سخن خـداى را از يـاد مـبر كه مى فرمايد: (وَ لا تَحْسَبَنَّ
الَذّينَ كَفَروُ انَمَّانُمْلى خَبرٌ لاَنْفُسِهِمْ اِنَّم ا نُملى لَهُم
لِيَزِدادُوا اَثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ)
(441)
اى پـسـر آزاد شـده ، آيـا ايـن از عـدل اسـت كـه غـلامان و كنيزان تو پرده نشين
باشند، و دختران رسول خدا را چونان اسيران در كوچه و بازار بگردانى ؟ و آنان را با
سر برهنه و چهره باز از ايـن شـهـر بـه آن شهر برى تا مردم در آبشخورها و منزلگاه
ها به تماشايشان بنشينند، و دور و نزديك و شريف و وضيع ديده بر چهره هاشان اندازند
و مردى كه سرپرستى شان كند و يا حامى اى كه حمايت شان كند نداشته باشند!
آرى ، البـته ما نمى توانيم از كسى كه دندان در جگر نيكان فرو مى برد و گوشت او با
خون شـهـيـدان رويـيـده اسـت چـشـم يـارى داشـتـه بـاشـيـم ! آن كـس كـه بـر مـا
اهـل بـيت نظر بغض آلود و كينه آميز مى افكند، چرا بايد در دشمنى ما كوتاهى كند؟ آن
گاه تو بـى هـيـچ احـسـاس گـنـاهـى و با كمال بى چشم و رويى با چوبدستى بر لبان ابى
عبداللّه بزنى و بگويى :
(لاََ هَلُّو وَ اسْتَهَلُّوا فَرِحاً
ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لا تَشَلْ)
چـرا نـبـايـد ايـن را بـگـويـى و پـدرانـت را فـرا نـخـوانـى ، كـه بـا ريـخـتـن
خـون اهـل بـيت محمد و ستارگان زمين از آل ابوطالب انتقام گرفتى و زخم هايتان
التيام يافت . بدان كـه تـو بـه زودى بـه آنـهـا خـواهـى پـيـوسـت و آروز خـواهـى
كـرد كـه اى كـاش شل و لال مى بودى و چنين سخن هايى را بر زبان نمى راندى .