داستانهاى شگفت

شهيد محراب آية اللّه سيّد عبدالحسين دستغيب

- ۵ -


62 - اثر زكات دادن
جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كرده اند در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا تمام به واسطه ملخ از بين رفته .
قوام گفت بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم ديديم تماما خوراك ملخ گرديده به طورى كه يك خوشه سالم نديديم همينطورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود، ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمينهاى چهار طرف آن بكلى از بين رفته بود، قوام پرسيد اينجا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟
گفتند فلان شخصى كه در بازار فسا پاره دوزى مى كند، گفت مى خواهم او را ببينم به من گفتند او را بياور، رفتم او را ديدم و گفتم آقاى قوام تو را طلبيده ، گفت من به آقاى قوام كارى ندارم اگر او به من كارى دارد بيايد اينجا. هرطورى بود با خواهش و التماس او را نزد قوام آورديم .
قوام از او پرسيد فلان مزرعه بذرش از تو است و تو كاشته اى ؟ گفت بلى . قوام پرسيد چه شده كه ملخ همه زراعتها را خورده جز مال تو را؟ گفت : اولاً من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد، ديگر آنكه من هميشه زكات آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستحقين مى رسانم و مابقى را به خانه ام مى برم .
قوام الملك او را آفرين گفت و از حالش سخت در شگفت شد.
63 - استشفا به قرآن مجيد
آقاى سيد محمود حميدى گفت كه در مرض عمومى آنفلوآنزا كه بيشتر اهالى شيراز به آن مبتلا شدند (محرم 1337 هجرى قمرى ) من و اهل خانه ام همه مبتلا شديم و من از شدت مرض بيهوش شدم ، در آن حال سيد جليل مرحوم آقا سيد ميرزا (امام جماعت مسجد فتح ) را ديدم كه در مسجد وكيل پس از نماز جماعت به يك نفر فرمود كه به مردم بگو دست راست خود را بر دو شقيقه خود گذاريد و آيه شريفه :(وَنُنَزِّل مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَلا يَزيدُ الظّالِمينَ اِلاّخَساراً)(33) را هفت مرتبه بخوانيد و بر هركه بخوانيد خداشفا مى دهد.
چون به خودم آمدم آيه شريفه را هفت مرتبه خواندم فورا خدا شفا داد برخاستم و دست بر شقيقه فرزندم گذاردم و خواندم او هم فورا خوب شد و از بستر برخاست . خلاصه تمام اهل خانه در همان روز خوب شدند و از آن سال تا به حال هركس از خانواده ام سردردى عارضش مى شود همين آيه شريفه را بر او مى خوانم فورا شفا مى يابد.
64 - تعبيرى درست
جناب آقاى سيد ضياءالدين تقوى كه چند سال است از شيراز به تهران مهاجرت نموده و آنجا مقيم شده اند نقل فرمودند كه روزى در منزل مرحوم آقاى شرفه (در آن زمان مرحوم سيد شرفه بزرگ منبريهاى شيراز بود) ميهمان بودم و همانجا در خواب قيلوله (پيش از ظهر) ديدم آيت اللّه آقا سيد على مجتهد كازرونى در حمام است و خوابيده و كيسه كش مشغول كيسه كشيدن بر بدن شريف اوست و متصل چركهاى بسيارى از بدنش خارج مى شود به طورى كه موجب تعجب و حيرت من شد كه اين چركها كجا بوده ؟
چون بيدار شدم به مرحوم شرفه خوابم را گفتم ايشان سخت متاءثر شد و گفت مردن آقا سيد على نزديك است و افسوس كه چنين گوهرى بزودى از كف ما مى رود.
از منزل آقاى شرفه بيرون آمدم و از حال آقاى آسيد على بى خبر بودم پس از اهل اطلاع جوياى حالش شدم گفتند حالش سخت است و بالا خره عصر همان روز از دنيا رفت و معلوم شد خواب من هنگام سكرات مرگ ايشان بوده است .
رؤ ياى صادقانه اى كه اضغاث احلام نباشد آن است كه در خواب به واسطه اينكه از عالم ماده تا اندازه اى بريده شده به عالم ملكوت متصل مى شود و حقايق امور را غالبا به صور مناسب آن درك مى كند و چون حقيقت مرگ براى مؤ من تخليص و نجات از كثافات ماده و آزادى از آفات و قيود طبيعت است و جناب سيد مرحوم در حال سكرات بوده ، حقيقت اين حال خلاصى او از انواع آلودگيهاى عالم طبيعت است آقاى تقوى ايشان را در حمام ديده كه مشغول تنظيف او هستند.
در جلد 3 بحار روايت كرده كه امام دهم حضرت على بن محمدالهادى عليه السلام بر يكى از اصحابشان كه در مرض موت بود وارد شدند، محتضر گريان و از مرگ سخت هراسان بود، امام عليه السلام به او فرمود بنده خدا! از مرگ ترسناكى چون آن را نمى شناسى آيا مى بينى هرگاه بدنت چرك و كثيف شود به طورى كه از زيادى كثافت آن سخت ناراحت باشى و در بدنت قرحه ها و جرب پيدا شود و بدانى اگر حمام روى و خود را در آن شستشو كنى تمام آنها برطرف مى شود و راحت مى شوى آيا از رفتن به حمام كراهت دارى و نمى خواهى در اين حال به حمام روى ؟ گفت بلى اى پسر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اين مرگ به منزله حمام است و آن آخر منزلى است كه در آن از تمام آلودگيها پاك مى شوى و چون از آن گذشتى از هر غصه و ناراحتى نجات يافته اى و به هر سرورى و خوشى رسيده اى ، پس آن مرد آرام گرفت و خوش شد و تسليم مرگ گرديد پس چشمان خود را بر هم گذاشت و از دنيا رفت .
65 - بزرگى مصيبت حضرت اباعبداللّه الحسين (ع )
آقاى شيخ على موحد كه در ايام عاشورا به قصد ترويج و نشر احكام به سمت لارستان رفته بودند، پس از مراجعت نقل كردند كه در فداغ اعلا مرودشت توقف داشتند، روز تاسوعا چند نفر خبر آوردند كه شب گذشته از درخت سدرى كه در چهار فرسخى است نورى شبيه ماهتاب ظاهر گرديد، جمعى از اهالى محل براى مشاهده آن درخت رفتند.
فردا يعنى روز عاشورا خبر آوردند كه شب گذشته نورى ظاهر نشد لكن طرف صبح قطرات خون از آن درخت بر زمين مى ريخت و قطعه كاغذى كه چند قطره خون از آن درخت بر آن ريخته بود همراه آورده بودند و جماعتى از سنى هاى آن محل پس ‍ از مشاهده آن خون ، مشغول لعن بر يزيد و قاتلين حسين عليه السلام شده و با شيعيان در اقامه عزاى آن بزرگوار شركت نمودند.
مسئله پيدايش خون از بعض جمادات و نباتات در بعضى نواحى زمين هنگام عاشوراى حسينى عليه السلام كه دلالت بر بزرگى مصيبت آن حضرت مى كند فى الجمله مسلم و مورد اتفاق مورخين شيعه و سنى است و براى مزيد اطلاع به كتاب ((شفاءالصدور)) مراجعه شود. و در كتاب رياض القدس ، قضيه مشاهده شدن ريختن خون از درختى كه در زرآباد قزوين است مفصلاً نقل شده است .
شعر :
گر چشم روزگار بر او فاش مى گريست
خون مى گذشت از سر ايوان كربلا
و براى تاءييد و تاءكيد مطلب دو داستان ديگر ذكر مى شود.
66 - تربت خونين
مرحوم حاجى مؤ من كه داستانهاى 36 تا 43 از او نقل گرديد فرمود وقتى مخدره محترمه اى كه نماز جمعه را با مرحوم آقا سيد هاشم در مسجد سردزك ترك نمى كرد به من خبر داد كه مقدار نخودى تربت اصل حسينى عليه السلام به من رسيده و آن را جوف كفن خود گذارده ام و هر ساله روز عاشورا خونين مى شود به طورى كه رطوبت خونين به كفن سرايت مى كند و بعد متدرجا خشك مى شود.
مرحوم حاج مؤ من فرمود از آن مخدره خواهش كردم كه در روز عاشورا منزلش بروم و آن را ببينم قبول كرد، پس روز عاشورا رفتم بقچه كفنش را آورد و باز كرد، عقد خون در كفن مشاهده كردم و تربت مبارك را ديدم همانطورى كه آن مخدره گفته بود تر و خونين و علاوه لرزان است .
از ديدن آن منظره و تصور بزرگى مصيبت آن حضرت سخت گريان و نالان و از خود بى خود شدم .
نظير اين داستان در دارالسلام عراقى نقل كرده از ثقه عادل ملا عبدالحسين خوانسارى كه گفت مرحوم آقا سيد مهدى پسر آقا سيد على صاحب شرح كبير در آن زمانى كه مريض شده بود و براى استشفاى شيخ محمد حسين صاحب فصول و حاج ملا جعفر استرابادى را كه هر دو از فحول علماى عدول بودند فرستاد كه غسل كنند و با لباس احرام داخل سرداب قبر مطهر حسين عليه السلام شوند و از تربت قبر مطهر به آداب وارده بردارند و براى مرحوم سيد بياورند و هر دو شهادت دهند كه آن تربت قبر مطهر است و جناب سيد مقدار يك نخود از آن را تناول نمايد.
آن دو بزرگوار حسب الامر رفتند و از خاك قبر مطهر برداشتند و بالا آمدند و از آن خاك قدرى به بعض حضار اخيار عطا كردند كه از جمله ايشان شخصى بود از معتبرين و عطار و آن شخص را در مرض موت عيادت كردم و باقيمانده آن خاك را از ترس اينكه بعد از او به دست نااهل افتد به من عطا كرد و من بسته آن را آورده و در ميان كفن والده گذاشتم . اتفاقا روز عاشورا نظرم به ساروق آن كفن افتاد رطوبتى در آن احساس كردم چون آن را برداشته گشودم ديدم كيسه تربت كه در جوف كفن بود مانند شكرى كه رطوبت ببيند حالت رطوبتى در آن عارض شده و رنگ آن مانند خون تيره گرديده و خونابه مانند اثر آن از باطن كيسه به ظاهر و از آن به كفن و ساروق رسيده با آنكه رطوبت و آبى آنجا نبود.
پس آن را در محل خود گذارده در روز يازدهم ساروق را آورده گشودم آن تربت را به حالت اول خشك و سفيد ديدم اگرچه آن رنگ زردى در كفن و ساروق كماكان باقيمانده بود و ديگر بعد از آن در ساير ايام عاشورا كه آن تربت را مشاهده كردم همينطور آنرا متغير ديده ام و دانسته ام كه خاك قبر مطهر در هرجا باشد در روز عاشورا شبيه به خون مى شود.
67 - حسابى عجيب
مرحوم آقا ميرزا مهدى خلوصى رحمة اللّه عليه كه قريب بيست سال توفيق رفاقت باايشان نصيب شده بود نقل كرد كه در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقاى ميرزا محمد حسين يزدى (كه در 28 ربيع الاول 1307 مرحوم شدند و در قبرستان غربى حافظيه مدفون گرديدند) در باغ حكومتى مجلس ضيافت و جشن مفصلى برپا شده و در آن مجلس جمعى از تجار كه در آن زمان لباس روحانيت پوشيده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور كه از آن جمله نواختن مطرب كليمى بود فراهم كرده بودند.
تفصيل مجلس مزبور را خدمت مرحوم ميرزا خبر آوردند ايشان سخت ناراحت و بى قرار شد و روز جمعه در مسجد وكيل پس از نماز عصر به منبر رفته و گريه بسيارى نمود و پس از ذكر چند جمله موعظه ، فرمود اى تجارى كه فجار شديد، شما هميشه پشت سر علما و روحانيون بوديد در مجلس فسقى كه آشكارا محرمات الهى را مرتكب مى شدند رفتيد و به جاى اينكه آنها را نهى كنيد با آنها شركت نموديد؟ جگر مرا سوراخ كرديد، دل مرا آتش زديد و خون من گردن شماست .
پس ، از منبر به زير آمد و به خانه تشريف برد. شب براى نماز جماعت حاضر نشد به خانه اش رفتيم احوالش را پرسيديم گفتند ميرزا در بستر افتاده است و خلاصه روز به روز تب ، شديدتر مى شد به طورى كه اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند و گفتند بايد تغيير آب و هوا دهد.
ايشان را در باغ سالارى بردند (نزديك قبرستان دارالسلام ) در همان اوقات يك نفر هندى به شيراز آمده بود و مشهور شد كه حساب او درست است و هرچه خبر مى دهد واقع مى شود تصادفا روزى از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب ) گفت او را بياور تا از او حالات ميرزا را تحقيق كنيم ببينيم حالش ‍ چگونه خواهد شد.
من رفتم آن هندى را داخل مغازه آوردم پدرم براى آنكه امر ميرزا پنهان بماند و فاش ‍ نشود اسم ميرزا را نياورد و گفت من مال التجاره دارم مى خواهم بدانم آيا قرانى ندارد و به سلامت مى رسد؟ و شما از روى جفر يا رمل يا هر راهى كه دارى مرا خبر كن و مزدت را هم هرچه باشد مى دهم . اين مطلب را در ظاهر گفت ولى در باطن قصد نمود كه آيا ميرزا از اين مرض خوب مى شود يا نه ؟ پس آن هندى مدت زيادى حسابهايى مى كرد و ساكت و به حالت حيرت بود.
پدرم گفت اگر مى فهمى بگو وگرنه خودت و ما را معطل نكن و به سلامت برو.
هندى گفت حساب من درست است و خطايى ندارد لكن تو مرا گيج كرده اى و متحير ساخته اى ، زيرا آنچه در دل نيت كردى كه بدانى غير از آنچه به زبان گفتى مى باشد.
پدرم گفت مگر من چه نيّت كرده ام ؟ هندى گفت الا ن زاهدترين خلق روى كره زمين مريض است و تو مى خواهى بدانى عاقبت مرض او چيست ؟ به تو بگويم اين شخص خوب شدنى نيست و سر شش ماه مى ميرد.
پدرم آشفته شد و براى اينكه مطلب فاش نشود سخت منكر گرديد و مبلغى به هندى داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم ميرزا به جوار رحمت حق رفت .
امر به معروف و نهى از منكر
به مناسبت اين داستان دو مطلب مهم تذكر داده مى شود:
مطلب اول اين است كه :
از بزرگترين واجبات الهى كه در قرآن مجيد و اخبار، امر اكيد به آن شده و تهديدهاى شديد و سخت بر تركش وارد گرديده امر به معروف و نهى از منكر است و ترك آن از گناهان كبيره است . چنانچه در رساله گناهان كبيره ، تفصيل آن ذكر شده و در نهى از منكر اولين مرتبه اش انكار قلبى است به طورى كه آثار انكارش بايد ظاهر شود؛ يعنى بر هر مسلمانى واجب است هنگامى كه كار حرامى از كسى ببيند راضى به آن كار نباشد بلكه در دل بدش بيايد به طورى كه اثر اين كراهت قلبى در ظاهرش ‍ آشكار شود، هنگامى كه با مرتكب حرام روبه رو مى شود با جبهه گشاده و باز با او برخورد ننمايد بلكه رو را ترش كند و خلاصه بايد آثار انكار قلبى در اعضا و جوارح شخص ظاهر شود.
و هر اندازه ايمان شخص قويتر و روحانيتش بيشتر باشد انكار قلبيش در برابر معصيت شديدتر است و چون ايمان جناب ميرزاى مرحوم در كمال قوّت و روح شريفش در نهايت لطافت و دل روشنش در غايت رقت بود به طورى كه در آن زمان نظيرش كمياب بوده است چنانچه آن شخص هندى از روى حساب خود اين معنا را فهميده بود هنگامى كه شنيد جمعى ظاهرالصلاح حرمات الهى را هتك كرده اند طاقت نياورد تا مريضش ساخت و بالا خره از دار فانى راحت شد و از بين گنهكاران بيرون رفت و به عباد صالحين ملحق گرديد.
ناگفته نماند كه سبب مهم شدت تاءثر آن بزرگوار دو چيز بود يكى فسق علنى و گناه آشكار كه سبب كوچك شدن گناه در نظر خلق و جراءت ايشان بر ارتكاب آن مى شود و ديگر ظاهرالصلاح بودن تجار مزبور؛ زيرا اشخاص ظاهرالصلاح كه در درجه اول روحانيّين و كسانى كه بر منبر مردم را به وعظ و خطابه ارشاد مى كنند و در درجه دوم كسانى كه با علما ملازمند و به نماز جماعت و ساير شعاير دينى مواظبند هرگاه گناهى از آنها صادر شود يقينا موجب سستى عقايد خلق و موهون شدن احكام شرع انور و جراءت ساير مردم خواهد شد و در رساله گناهان كبيره مفصلاً بيان شده كه گناه صغيره اشخاص ظاهرالصلاح در حكم گناه كبيره خواهد بود.
مطلب دوم آن است كه :
اطلاع پيدا كردن هندى مزبور يا اشخاص ديگرى مانند او به بعض از خفاياى امور و خبر دادن به آن هيچ دلالتى بر حق بودنشان يا درستى اعتقاد و مذهبشان و تقربشان نزد خداوند ندارد؛ زيرا ممكن است شخص به وسيله تسخير جن يا ياد گرفتن رمل و بعض علوم غريبه از استاد يا به وسيله تصفيه خيال به بعض از امور خفيه اطلاع يابد در حالى كه داراى عقايد باطل و ملكات زشت وكردارهاى ناروا بوده و از روحانيت بى بهره و به عالم شياطين متصل باشد.
اما آنچه از بزرگان دين از آگهى به امور پنهان و خبرهاى غيبى رسيده است بايد دانست كه آنها كسبى نبوده بلكه تنها عطاى الهى و الهام ربانى بوده است و اگر كسى بگويد بنابراين تميز بين حق و باطل به چيست ؟ گوييم
اولاً:
اهل عقل از حالات و رفتار و گفتار شخص مى فهمند كه روحانى است يا شيطانى و آنچه داراست عطاى الهى است يا به وسيله كسب است .
ثانيا:
اگر كسى به دروغ مدعى مقام روحانيت شود و به وسيله علوم غريبه و بعض ‍ خوارق عادت كه كسب كرده بخواهد مردم بيچاره را اغوا كند يقينا خداوند او را رسوا و مفتضح خواهد فرمود و به قاعده لطف محالست كه خداوند حجت خود را ظاهر نفرمايد و مردم را در وادى گمراهى نگاهدارد.
و بالجمله صاحبان علوم غريبه اى كه كسب كرده اند هرگاه در مقام گمراه كردن خلق و انحراف ايشان از طريق دين الهى برآيند خداوند حق را ظاهر خواهد فرمود چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:((بلكه مى افكنيم حق را بر باطل پس حق مى شكند و خورد مى كند باطل را پس آن هنگام باطل محو شدنى است ))(34).
و پس از مراجعه به كتب روايات و كتب رجال دانسته مى شود كه از صدر اسلام تا حدود قرن سوم خداوند متعال به وسيله ائمه هدى عليهم السّلام هميشه حق را غالب و باطل را آشكار مى فرمود چنانچه در ساير قرنها تا اين زمان هرگاه مدعى باطلى پيدا مى شده خداوند به وسيله علماى اعلام و حاميان شرع مقدس اسلام بطلانش را واضح مى فرموده است و براى اين مطلب نمونه هايى است كه نقل آنها از وضع اين كتاب بيرون است و تنها به نقل يك داستان اكتفا مى شود.
در كتاب اسرارالشهاده دربندى و كتاب قصص العلماى تنكابنى است كه در زمان شاه عباس از فرنگستان شخصى را پادشاه فرنگ فرستاد و به سلطان صفوى نوشت كه شما به علماى مذهب خود بگوييد با فرستاده من در امر دين و مذهب مناظره كنند اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما همدين مى شويم و اگر او ايشان را مجاب كرد شما بدين ما درآييد.
آن فرستاده كارش اين بود كه هركس چيزى در دست مى گرفت اوصاف آن چيز را بيان مى كرد، پس سلطان ، علما را جمع كرد و سرآمد اهل آن مجلس ، آخوند ملا محسن فيض بود، پس ملامحسن به آن سفير فرنگى فرمود سلطان شما مگر عالمى نداشت كه بفرستد و مثل تو عوامى را فرستاد كه با علماى ملت مناظره كند.
آن فرنگى گفت : شما از عهده من نمى توانيد برآييد اكنون چيزى در دست بگيريد تا من بگويم . ملا محسن تسبيحى از تربت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مخفيانه به دست گرفت ، فرنگى در درياى فكر غوطه ور شد و بسيار تاءمل كرد، مرحوم فيض گفت چرا عاجز ماندى ؟ فرنگى گفت عاجز نماندم ولى به قاعده خود چنان مى بينم كه در دست تو قطعه اى از خاك بهشت است و فكر من در آن است كه خاك بهشت چگونه به دست تو آمده است .
ملا محسن گفت راست گفتى ، در دست من قطعه اى از خاك بهشت است و آن تسبيحى است كه از قبر مطهر فرزندزاده پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله است كه امام است و پيغمبر ما فرموده كربلا (مدفن حسين ) قطعه اى از بهشت و صدق سخن پيغمبر ما را قبول كردى ؛ زيرا گفتى قواعد من خطا نمى كند پس صدق پيغمبر ما را هم در دعواى نبوت اعتراف كردى ؛ زيرا اين امر را غير از خدا كسى نمى داند و جز پيغمبر او كسى به خلق نمى رساند. به علاوه پسر پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله در آن مدفون است ؛ زيرا اگر پيغمبر بحق نبود از صلبش و تابعش در دين او در خاك بهشت مدفون نمى گرديد.
چون آن عيسوى اين واقعه را ديد و اين سخن قاطع را شنيد مسلمان گرديد.
68 - نجات از هلاكت
و نيز مرحوم خلوصى مزبور نقل مى كرد در سى سال قبل (تقريبا) پيرمرد صالحى كه از بستگانش بود (و بنده نام او را فراموش كرده ام ) كه مى گفت در سن جوانيم يكى از بستگانم كه خانه اش دروازه اصفهان بود، شب جمعه مجلس عروسى داشت و مرا هم دعوت نمود. من به جهت صله رحم اجابت نموده و رفتم ديدم مطرب يهودى آمد و سرگرم خوانندگى و نواختن با آلات موسيقى شدند. چون اين منظره و بعضى فسقهاى ديگر ديدم سخت ناراحت شدم و آنچه آنها را نهى كردم و نصيحت نمودم فايده نبخشيد و راه فرار هم نداشتم ؛ زيرا خانه ام دروازه كازرون بود و مسافت زياد و در آن ساعت از شب هم عبور و مرور در داخل شهر قدغن بود.
به ناچار در غرفه خالى كه در آن منزل بود، داخل شده درها را بستم و چون شب جمعه بود مشغول نماز و دعا و مناجات با پروردگار شدم . در اواخر شب كه صداها خاموش و همه خسته و خوابيده بودند، زمين لرزه شديدى شد به طورى كه وحشت زده درب غرفه را از فضاى خانه باز كردم كه ببينم چه شده در همان حال درخت وسط خانه به واسطه زلزله رو به غرفه مايل شد به طورى كه شاخه اش به دست من رسيد.
از وحشت دستم را به شاخه درخت محكم كردم ، درخت به جاى خود برگشت و تا پايم از غرفه جدا شد همراه شاخه درخت به وسط فضا رسيدم بلافاصله تمام عمارتهاى خانه منهدم گرديد به طورى كه جز من ، يك نفر از اهل خانه سالم نماند، در آن حال به فكر خانه و اهلم افتادم ، گفتم بروم ببينم بر سر آنها چه آمده وقتى كه از درخت پايين آمدم و رو به خانه آوردم تمام خانه هاودكانهايى كه درمسيرمن تا دروازه كازرون بودتماما منهدم شده بود.
اين داستان دو چيز به ما مى آموزد يكى اينكه هرگاه بلايى بر جمعى گنهكار برسد اگر در بينشان كسى باشد كه به ياد خدا بوده و آنها را نصيحت مى كرده و چون از او نشنيدند از ايشان جدا شده آن بلا به اونخواهد رسيد و خدا او را نجات خواهد بخشيد چنانچه در سوره اعراف ، راجع به هلاكت اصحاب سبت مى فرمايد:(اَنْجَيْنَا الَّذينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ)(35).
ديگر آنكه هيچگاه نبايد اهل معصيت با امنيت خاطر و بى باكى با هوسرانى و انواع آلودگيها گلاويز شوند؛ زيرا ممكن است قهر الهى به آنها برسد و در همان حالت به بلاهاى خاص يا بلاهاى عمومى دچار شوند و باب توبه هم بر آنها بسته شود چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:((آيا ايمن شدند اهل قريه ها كه ايشان را عذاب ما در شب بيايد در حالى كه خواب باشند، آيا ايمن شدند اهل قريه ها كه عذاب ما ايشان را در روز بيايد در حالى كه سرگرم لهو باشند))(36).
و در باب رسيدن بلاهاى عمومى ناگهان مانند زمين لرزه داستانهايى است فراموش ‍ نشدنى مانند آنچه در اين داستان نقل شد و ظاهرا همان زلزله اى است كه در فارسنامه ناصرى ، صفحه 308 مى نويسد در شب بيست و پنجم ماه رجب ، سنه 1269 مطابق پانزدهم ارديبهشت ، يك ساعت پيش از طلوع صبح صادق در شهر شيراز زلزله شديد آمد و چند صد خانه را ويران و چندين هزار را شكسته نمود و چندين هزار نفر در زير عمارت خرابه بماندند و بمردند و بيشتر مساجد و مدارس ‍ خراب گشت . و عموما محتاج به تعمير گرديد.
و در صفحه 268 مى نويسد: و در سال 1237 وباى عام از بلاد چين و هندوستان به ممالك ايران سرايت نمود و از شهر شيراز شش هزار نفر در ظرف مدت پنج شش ‍ روز در خوابگاه عدم خفتند.
و در شوال 1239 زلزله شديدى در قصبه كازرون آمد و بعد از چند شب در وقت بين الطلوعين زلزله شديدتر در شهر شيراز حادث گرديد كه بيشتر عمارات قديم و جديد از مساجد و مدارس و بقاع و خانه ها ((عاليها سافلها)) شد و چون وقت اواخر بهار و تمام مردم يا در صحن خانه يا بر پشت بام بودند زياده از چندين هزارنفر تلف نگشتند و بعد از چند روز ديگر زلزله اى در شيراز آمد لكن خفيف تر از زلزله اول اما به سبب وحشت از زلزله اول ، هركس بر پشت بام بود خود را به زير انداخت و اعضاى او درهم شكست .
هنوز هستند پيرمردهاى محترمى كه درست در خاطر دارند و نقل مى كنند كه در سنه 1322 قمرى يعنى تقريبا هفتاد سال قبل ، اهالى شيراز گرفتار وباى سختى شدند و مانند فصل خزان كه برگ از درخت مى ريزد، در كوچه و بازار و خانه ها اشخاص وبازده مى افتادند و جنازه ها روى زمين افتاده بود به طورى كه سالمها به دفن آنها نمى رسيدند.
مرحوم دكتر خاورى مى گفت در همان وقت براى رفتن به بالين مريضها چهار ساعت از شب گذشته عبورم از بازار نو افتاد، هيچكس نبود لكن جنازه هاى بسيارى در طول بازار افتاده بود و سگها را ديدم مشغول پاره كردن و خوردن جنازه ها هستند وبراى دانستن شدت بلاى مزبور كافيست كه اين داستان را براى شما نقل كنم : زنى بود به نام ((مادر محمد)) مى گفت بيچاره وار سر به كوچه و بازار گذاشته و فرياد مى كردم مسلمانان چهار پسرم مرده اند براى خدا بياييد جنازه آنها را برداريد و نزديك غروب كه به خانه برگشتم هيچكس در خانه نبود و اثرى از جنازه ها نديدم ، معلوم شد بعض از مسلمانان خيرانديش آمده اند و آنها را برده و دفن كرده اند و بعد هرچه تحقيق كردم معلوم نشد كى برده و كجا به خاك سپرده و من قبر فرزندانم را هنوز نمى دانم كجاست .
و نيز هستند كسانى كه به خوبى ياد دارند كه در سال 1337 قمرى يعنى پنجاه سال قبل ، اهالى شيراز گرفتار مرض آنفلوآنزا شدند و بيش از دوماه طول نكشيد تا اينكه به ذيل عنايت حضرت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام متوسل شدند و در كوچه و بازارها منبر گذاشتند و مجلس روضه خوانى برپا نمودند تا بلاى مزبور برطرف گرديد.
و نيز در سال 1322 شمسى يعنى 25 سال قبل مردم گرفتار مرض حصبه شدند به طورى كه كمتر خانه اى بود كه در آن مرض حصبه نباشد و دكترها به مريضها (در اثر زيادى نفرات ) نمى رسيدند با اينكه غالبا صبح پيش از آفتاب ازخانه بيرون مى آمدند و تا آخر شب به خانه برنمى گشتند و خود بنده هر روزى كه همراه جنازه يكى از بستگان يا دوستان مى رفتم تا ظهر در غسالخانه بودم يا اگر بعد از ظهر مى رفتم تا غروب آنجا مى ماندم و بر جنازه ها نماز مى گزاردم و همه روزه مرتبا كمتر از پنجاه نفر تلفات نبود.
علاوه بر مرض مزبور، مردم گرفتار قحطى نان و گرانى سرسام آور بودند به طورى كه بايد از صبح به دكان نانوايى بروند وتا نزديك ظهر با زحمت نانى به دست آورند كه همه چيز داشت جز گندم و صداى ناله مردم در دكان نانوايى از مسافت دورى شنيده مى شد.
بيچاره كسانى كه بايد دنبال طبيب و دارو و پرستارى مريضهاى خود باشند و هم تحصيل نان كنند و بيچاره تر آنهايى كه به واسطه نداشتن پول ، محتاج فروختن اثاثيه و خانه خود به نازلترين قيمتها مى شدند و چند ماه مردم گرفتار اين بلاها بودند.
غرض از نقل اين موضوعها آن است كه خواننده عزيز از دانستن آنها و مراجعه به تاريخ گذشتگان بداند كه هر قوم و جمعيتى كه طاغى و ياغى شدند و بكلى خدا و آخرت را فراموش نمودند و طريقه عدل و احسان را كنار گذاشته ، شهوترانى و هوى پرستى را رويه خود قرار دادند خداوند حكيم آنها را مهلت مى دهد ولى پس از اينكه از حدگذرانيدند ناگاه به وسيله رسانيدن بلاهاى سخت ، آنها را بيچاره مى كند تا از كردار خود پشيمان شده و به ناچار رو به خدا آورند و راه سعادت از دست داده را طى نمايند و در حقيقت اين بلاها لطفى است از حضرت آفريدگار به صورت قهر؛ مانند چوپانى كه گوسفندان خود را كه از جاده مستقيمى كه به آب و سبزه مى رسد منحرف شده اندورو به سنگلاخ آورده اند چگونه با چوب و سنگ آنها را برمى گرداند و رو به جاده مستقيم مى كشاند.
و لذا حضرت امير عليه السلام مى فرمايد:((اَحْمَدُهُ عَلَى الّضَّراء كَما اَحْمَدُهُ عَلَى السَّرّاءِ؛ يعنى سپاس مى كنم خداى را بر بلا و سختيها چنانچه اورا بر نعمتها و خوشيها شكر مى كنم )).
و در قرآن مجيد مى فرمايد:((اَخَذْناهُمْ بِالْبَاءْساءِ وَالضَّراءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ؛ يعنى ايشان را به وسيله بلاها و سختيها گرفتيم تا اينكه تضرع كنند و رو به خداى خود آورند به مقتضاى فطرت اولى كه خدا به آنها داده است )).
بلى ، نوع خلق امروز خدا و آخرت را فراموش كرده رو به شهوات آورده اند نفس و هوى و شيطان را مى طلبند و از فرمان خدا روگردان ،از هركس و هر چيزى كه مورد خوف باشد مى ترسند جز از خدا و از عذاب آخرت و به هركس و هرچيزى كه مورد اميدشان باشد اميدوارند جز اميد به رحمت و جزا و عطاهاى پروردگار. صفات كمالى انسانيت مانند عدل ، احسان ، عاطفه ، مهر خصوصا حياء از نسل جوان بخصوص دختران برچيده شده و به جايش خويهاى حيوانى جاى گرفته . خانه هاى خدا را خالى گذاشته و مراكز شياطين مانند سينماها را پر كرده اند.
از مجالس علما كه آنها را به ياد خدا و آخرت مى آورند فرار مى كنند و هرجا صداى شيطانى است جمع مى شوند. كدام روز است كه انواع خيانتها و جنايتها و بى عفتيها از اين اجتماع خراب سر نمى زند و بنابراين اگر از كردار خود دست بر ندارند، بايد منتظر روزى بود كه بلاهايى بر سر اين اجتماع خراب ريزش كند كه به ناچار روبه خدا آورند، به اضطرار در مساجد جمع شده از كردار خود توبه كنند زلزله هاى اخير غرب و لار و خراسان زنگ بيدار باشى براى همه اجتماع ماست .
69 - آنچه صلاح است بايد خواست
مرحوم آقاى سيد عبداللّه بلادى ، ساكن بوشهر فرمود وقتى يكى از علماى اصفهان با جمعى به قصد تشرف به مكه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حركت كردند و به بوشهر وارد شدند تا از طريق دريا مشرف شوند پس از ورود آنها ازطرف سفارت انگليس سخت جلوگيرى كردند و گذرنامه ها را ويزا نكردند و اجازه سوار شدن به كشتى به آنها ندادند و آنچه من و ديگران سعى كرديم فايده نبخشيد.
آن شيخ اصفهانى و رفقايش سخت پريشان شدند و مى گفتند مدتها زحمت كشيديم وتدارك سفر مكه ديديم و قريب يك ماه در راه صدمه ها ديديم (چون در آن زمان قافله از اصفهان تا شيراز هفده روز و از شيراز تا بوشهر ده روز در راه بود) و ما نمى توانيم مراجعت كنيم .
آقاى بلادى مرحوم فرمود چون شدت اضطراب شيخ را ديدم برايش رقت نمودم و براى اينكه مشغول و ماءنوس شود مسجد خود را در اختيارش گزارده خواهش كردم در آنجا نماز جماعت بخواند و به منبر رود، قبول كرد و شبها بعد از نماز، منبر مى رفت ، پس خودش روى منبر و رفقايش در مجلس با دل سوخته خدا را مى خواندند و ختم :((اَمَّنْ يُجيبُ)) و توسل به حضرت سيدالشهداء عليه السلام به طورى كه صداى ضجّه و ناله ايشان هر شنونده اى را منقلب مى ساخت .
پس از چند شب كه با اين حالت پريشانى خدا را مى خواندند و مى گفتند ما نمى توانيم برگرديم و بايد ما را به مقصد برسانى ناگاه روزى ابتدائا از طرف قونسولگرى انگليس دنبال آنها آمدند و گفتند بياييد تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالى رفتند و اجازه گرفتند و حركت كردند.
پس از چند ماه روزى در كنار دريا مى گذشتم يك نفر ژوليده و بدحال را ديدم . به نظرم آشنا آمد از او پرسيدم تو اصفهانى نيستى كه چندى قبل همراه فلان اينجا آمديد و به مكه رفتيد؟ گفت بلى ، حال شيخ و همراهانش را پرسيدم ، گريه زيادى كرد و گفت : اولاً در راه دچار دزدان شديم وتمام اموال ما را بردند و بعد گرفتار مرض ‍ شده همه تلف شدند و تنها من از آنها باقيمانده و برگشتم با اين حالى كه مى بينى .
آقاى بلادى فرمود دانستم سر اينكه حاجت آنها برآورده نمى شد چه بود و چون اصرار را از حد گذرانيدند به آنهاداده شد ولى به ضررشان تمام گرديد.
خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد:((شايد شما چيزى را دوست داشته باشيد و حال آنكه آن چيز براى شما بد باشد و شايد چيزى را بد داشته باشيد در حالى كه آن چيز براى شما خير باشد و خداوند (مصلحت شما را) مى داند و شما نمى دانيد))(37).
و نيز مى فرمايد:((اگر خدا تعجيل كند براى مردمان آنچه را كه شر است همچنانكه مردم شتاب در خير مى كنند هرآينه حكم كرده شود اجلشان (يعنى هلاك مى شوند)(38) و مراد اين است كه بعضى طلب شرّ مى كنند و تصور مى كنند كه طلب خير كرده اند و چون مصلحت در آن نيست خداوند اجابت نمى فرمايد (مانند كسانى كه در حال غضب مرگ خود يا اولاد يا بستگان خود را از خداوند طلب مى كنند و غالبا بعدا پشيمان شده و شكر خداى را مى كنند كه دعايشان مستجاب نشده است ) و چه امورى كه انسان به آن حريص است و گمان مى كند خير و سعادت و خوشى او در آن است و سعى مى كند تا به آن مى رسد و چون رسيد پشيمان شده و آرزو مى كند اى كاش به آن نرسيده بود.
بنابراين ، بايد شخص هنگام طلبيدن حاجت برآورده شدن آن را موقوف بر صلاحديد پروردگارش قرار دهد و بگويد:((وَلا حاجَةَ مِنْ حَوائِج الدُّنْيا وَاْلاخِرةِ لكَ فيها رِضىً وَلِىَ فيها صَلاحٌ اِلاّ قَضَيْتَها لى يا رَبَّ العالَمينَ)) و اگر به زبان نگويد اين معنا در خاطرش باشد وگرنه اگرحالش چنين نباشد و حاجتش را در هر حال بخواهد هرچند خداوند صلاح او را نداند پس اين دعا نيست بلكه به دستور دادن به خداوند نزديكتر است .
بالجمله شخص دعا كننده بايد خود را به عجز و جهل و ضعف بشناسد و خداى را قادر و عالم بداند هرگاه حاجتش روا نشد نبايد بد دل شده و به خداى خود بدبين گردد و او را به خلف وعده متهم سازد بلكه بايد احتمال دهد شايد صلاح نبوده يا هنوز وقت آن نرسيده يا اينكه دعايش فاقد ساير شرايط اجابت دعا بوده است .
70 - حيايى غريب از سگ
و نيز مرحوم آقاى بلادى فرمود يكى از بستگانم كه چند سال در فرانسه براى تحصيل توقف داشت در مراجعتش نقل كرد كه در پاريس خانه اى كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاهداشته بودم ، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابيد و من به كلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد.
شبى مراجعتم طول كشيد و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود، با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم ، مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتومرا گرفت و فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز كرده صدايش زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در را بسته و خوابيدم .
صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است ، دانستم از شدت حيا جان داده است . اينجاست كه بايد هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب كنيم كه چقدر بى حياييم ، راستى كه چرا از پروردگارمان كه همه چيزمان از او است حيا نمى كنيم وملاحظه حضور حضرتش را نمى نماييم . امام سجاد عليه السلام در دعاى ابى حمزه مى فرمايد:((اَنَا يا رَبِّ الَّذى لَمْ اَسْتَحْيِكَ فِى الْخَلاءِ وَلَمْ اُراقِبْكَ فِى الْمَلاءِ اَوْلَعَلَّكَ بِقِلَّةِ حَيائى مِنْكَ جازَيْتَنى )).
71 - فدا شدن سگى براى صاحبش
و نيز مرحوم حاج شيخ سهام الدين مزبور نقل كرد از پدرش و آن مرحوم از جدش كه وقتى مرحوم حسينعلى ميرزا فرمانفرما در كنار دريا برهنه مى شود كه در دريا شنا كند، سگى كه داشته مانعش مى شود، فرمانفرما به سگ اعتنايى نمى كند و آماده رفتن در آب مى شود، آن لحظه كه مى خواسته خود را در آب بيندازد و سگ مى بيند جلوگيرى كردنش فايده ندارد و الا ن صاحبش در آب مى رود، ناچارخود را در نقطه معينى از دريا پرتاب مى كند، ناگاه حيوان بزرگى او را مى بلعد.
فرمانفرما مى فهمد جهت جلوگيرى كردن سگ چه بود و چگونه خودش را فداى صاحبش كرده است ، از رفتن به آب منصرف مى شود و از كار سگ حيران و سخت ناراحت و گريان مى گردد.
علامه مجلسى در جلد 14 بحار، داستانهاى عجيبى در باب وفاى سگ و فدا كردن خودش را براى صاحبش نقل نموده است و چون در اين چند داستان از حيا و وفاى سگ و قياس به حال انسان و بى حيايى و بى وفاييش ذكرى شد، مناسب ديدم داستانى را كه جناب شيخ بهائى عليه الرحمه به نظم درآورده اينجا نقل شود:
شعر :
عابدى در كوه لبنان بد مقيم
در بن غارى چو اصحاب رقيم
روى دل از غير حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت يافته
روزها مى بود مشغول صيام
يك ته نان مى رسيدش وقت شام
نصف آن شامش بدى نصفى سحور
وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همين منوال حالش مى گذشت
نامدى از كوه هرگز سوى دشت
از قضا يك شب نيامد آن رغيف
شد زجوع آن پارسا زار و نحيف
كرد مغرب را ادا وانگه عشا
دل پر از وسواس در فكر غذا
بسكه بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت كرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زآن مقام دلپذير
بهر قوتى آمد آن عابد به زير
بود يك قريه به قرب آن جبل
اهل آن قريه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبرى ستاد
گبر او را يك دو نان جو بداد
عابد آن نان بستد و شكرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
كرد آهنگ مقام خود دلير
تا كند افطار بر خبز شعير
در سراى گبر بد گرگين سگى
مانده از جوع استخوانى و رگى
پيش او گر خط پرگارى كشى
شكل نان بيند بميرد از خوشى
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندارد رود هوشش ز سر
كلب در دنبال عابد پو گرفت
از پى او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان عابد يكى پيشش فكند
پس روان شد تا نيايد زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پى آمدش
تا مگر بار ديگر كا زاردش
عابد آن نان ديگر دادش روان
تاكه باشد از عذابش در امان
كلب آن نان دگر را نيز خورد
پس روان گرديد از دنبال مرد
همچو سايه از پى او مى دويد
عف و عف مى كرد رختش مى دريد
گفت عابد چون بديد اين ماجرا
من سگى چون تو نديدم بى حيا
صاحبت غير از دو نان چيزى نداد
وان دونان را بستدى اى كج نهاد
ديگرم از پى دويدن بهر چيست
وين همه رختم دريدن بهر چيست
سگ به نطق آمد كه اى صاحب كمال
بى حيا من نيستم چشمى به مال
هست از وقتى كه من بودم صغير
مسكنم ويرانه اين گبر پير
گوسفندش را شبانى مى كنم
خانه اش را پاسبانى مى كنم
كه به من ازلطف نانى مى دهد
گاه مشت استخوانى مى دهد
گاه از يادش رود اطعام من
وز مجاعت تلخ گردد كام من
روزگارى بگذرد كاين ناتوان
نه زنان يا بدنشان نه استخوان
گاه هم باشد كه اين گبر كهن
نان نيابد بهر خود نه بهر من
چون بر درگاه او پرورده ام
رو به درگاه دگر ناورده ام
هست كارم بر در اين پير گبر
گاه شكر نعمت او گاه صبر
تو كه نامد يك شبى نانت به دست
در بناى صبر تو آمد شكست
از در رزاق رو برتافتى
بر در گبرى روان بشتافتى
بهر نانى دوست را بگذاشتى
كرده اى با دشمن او آشتى
خود بده انصاف اى مرد گزين
بى حياتر كيست من يا تو ببين
مرد عابد زين سخن مدهوش شد
دست خود بر سر زد و بى هوش شد
اى سگ نفس ((بهائى )) ياد گير
اين قناعت از سگ آن گبر پير
بر تو گر از صبر نگشايد درى
از سگ گرگين گبرى كمترى
72 - نجات از اسيرى و به روزى حلال رسيدن
مرحوم آقا ميرزا محمود شيرازى كه چند داستان از ايشان نقل گرديد فرمود شنيدم از مرحوم حاج ميراز حسن ضياءالتجار شيرازى كه سالها در شيراز و اخيرا در تهران داروخانه ((عمده فروشى )) داشت ، سالى به قصد زيارت كربلا از طريق كرمانشاه همراه قافله حركت كردم و الاغى كرايه نمودم و اسباب و لوازم خود را بر آن گذاشته و سوار شدم تا نزديك قزوين يك نفر پياده همراه قافله بود. چون مرا تنها ديد نزديكم آمد و در كارهايم با من همراهى كرد و با هم غذا صرف نموديم و با من قرار گذاشت تا كاظمين با من همكارى كند و زودتر به منزل رسيده وجاى مناسبى آماده كند تا من برسم و در خوراك شريك شوم به همين حال بود تا به كاظمين رسيديم اسم و حالاتش را پرسيدم گفت نامم كربلائى محمد از اهالى قمشه اصفهان هستم ، هفت سال قبل به قصد زيارت حضرت رضا عليه السّلام با قافله مى رفتم تا حدود استراباد، تركمن ها قافله را غارت كردند و مرا هم همراه خود بردند و غلام خود قرار دادند روزها مرابه كار وامى داشتند وسخت ناراحت ودر فشار بودم تا اينكه روزى تصميم گرفتم هر طورى هست از دستشان فرار كنم و خود را نجات دهم .
نذر كردم كه اگر خداوند مرا يارى فرمود و نجاتم داد كه به وطن خود بروم از همان راه كربلا مشرف شوم پس به بهانه اى قدرى از آنها دور شدم و چون شب بود و خواب بودند مرا نديدند پس سرعت كردم تا به محلى رسيدم كه يقين كردم از شرّ آنها در امانم ، شكر خداى را به جاى آورده واز همانجا به قصد كربلا آمده ام .
مرحوم ضياءالتجار گفت من عازم سامرا بودم ، گفتم بيا با هم برويم و بعد با هم كربلا مشرف مى شويم هرچه اصرار كردم نپذيرفت و گفت هرچه زودتر بايد به نذرم وفا كنم . مقدارى پول جلوش گرفتم و گفتم هرچه مى خواهى بردار، هيچ برنداشت و چون زياد اصرار كردم سه ريال ايرانى برداشت و رفت وديگر او را نديدم .
هنگامى كه در نجف اشرف مشرف شدم ، روزى در صحن مقدس از سمت بالاى سر عبور كردم ، جمعى را ديدم كه دور يك نفر جمعند چون جمعيت را عقب زده نزديك رفتم ، ديدم همان كربلائى محمد قمشه اى همسفر من است و با پارچه اى گردن خود را به شباك رواق مطهر بسته و گريه مى كند و يك نفر تهرانى به او مى گفت هرچه مى خواهى به تو مى دهم و نقدا صد تومان حاضر شد به او بدهد قبول نكرد نزديكش شدم گفتم رفيق از حضرت امير عليه السّلام چه مى خواهى ، برخيز همراه من به منزل برويم و هرچه لازم داشته باشى به تو مى دهم ، قبول نكرد و گفت به اين بزرگوار حاجتى دارم كه جز او ديگرى بر آن توانا نيست و تا نگيرم از اينجا بيرون نمى روم . چون در اصرار خود فايده نديدم او را رها كرده رفتم .
روز ديگر او را در صحن مقدس ديدم خندان و شادان ، گفت ديدى حاجتم را گرفتم . پس دست در بغل نمود و حواله اى بيرون آورد و گفت از حضرت گرفتم . پس نقش ‍ آن را ديدم طورى است كه پشت و رو، پايين و بالاى آن مساوى است و ازهر طرف خوانده مى شود.
از او پرسيدم كه حواله چيست و بر عهده كيست ؟ گفت پس از وصول آن به تو خبر مى دهم ، آدرس مرا در تهران گرفت و رفت .
پس از چند سال ، روزى در تهران وارد مغازه ام شد پس از شناسائى او گله كردم وگفتم مگر نه قول دادى مرا به آن حواله اى كه حضرت امير عليه السّلام به تو عنايت فرمودند خبر دهى .
گفت من چند مرتبه به تهران آمدم و تو به شيراز رفته بودى والحال آمده ام تو را خبر دهم كه حاجت من از آن حضرت رزق حلالى بود كه تا آخر عمرم راحت باشم و آن حضرت حواله اى به يكى از سادات محترم فرمود كه قطعه زمين معينى با بذر زراعت آن را به من دهد.
آن سيد هم اطاعت كرد از آن سال تا كنون از زراعت آن زمين در كمال خوشى معيشت من مى گذرد و راحت هستم .

next page

fehrest page

back page