داستانهاى شگفت

شهيد محراب آية اللّه سيّد عبدالحسين دستغيب

- ۴ -


47 - نجات از قبر پس از دفن
فاضل محترم آقا ميرزا محمود شيرازى - كه داستانهايى از ايشان نقل گرديد - فرمودند كه مرحوم آقا سيد زين العابدين كاشى - اعلى اللّه مقامه - را در كربلا خادمى بود تبريزى (بنده نامش را فراموش كرده ام ) و اهل تقوا و صلاح و سداد بود، نقل كرد كه قبل از مجاورت كربلادر خارج شهر تبريز نزديك قبرستان قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا مى خوابيدم شبى هوا سخت سرد بود ومن درب قهوه خانه را محكم بستم و خوابيدم ، ناگاه كسى در را به سختى كوبيد، برخاستم در را باز كردم آن شخص فرار كرد، مرتبه دوم در را سخت تر كوبيد، آمدم در را گشودم باز فرار كرد.
گفتم البته اين شخص امشب مزاحم من شده پس چوبى به دست گرفتم پشت در نشستم و آماده شدم تلافى كنم تا مرتبه سوم در را كوبيد در را گشودم و او را تعقيب كردم تا وارد قبرستان شد ودر نقطه اى محو گرديد. پس در همان محل توقف كردم و متوجه اطراف شدم و از او تفحص مى كردم ، بعد خيال كردم شايد پنهان شده همانجا خوابيدم به قصد اينكه اگر پنهان شده ظاهر شود.
چون خوابيدم و گوشم را به زمين گذاشتم ناگاه صداى ضعيفى شنيدم كه شخصى از زير خاك ناله مى كند، متوجه شدم كه قبر تازه اى است كه طرف عصر كسى را آنجا دفن كرده اند و دانستم كه سكته كرده بوده و در قبر بهوش آمده ، پس برايش رقت كردم و به قصد خلاصى او خاكها را برداشتم و لحد را برچيدم . شنيدم كه مى گفت كجا هستم ؟! پدرم كجاست ؟ ! مادرم كجاست ؟!
پس لباس خود را بر او پوشانيدم و او را بيرون آورده در قهوه خانه جاى دادم ولى او را نشناختم تا بستگانش را خبر كنم ، آهسته آهسته ازاو پرسش مى كردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بيرون آمده همان شب پدر و مادرش را پيدا كردم و آنها را خبر دادم ، پس آمدند و او را به سلامتى به خانه بردند، آنگاه دانستم كه آن شخص كوبنده در، ماءمور غيبى بوده براى نجات آن جوان .
48 - اندرزى عجيب
مخلص در ولايت اهل بيت : جناب آقاميرزا ابوالقاسم عطار تهرانى - سلمه اللّه - نقل نمود از عالم بزرگوار مرحوم حاج شيخ عبدالنبى نورى كه از جمله تلاميذ حكيم الهى مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى بوده است در سال آخر عمر مرحوم حاجى ، روزى شخصى در مجلس درس ايشان آمد و خبر داد كه در قبرستان ، شخصى پيدا شده و نصف بدنش در قبر است و نصف ديگر بيرون و دائما نظرش به آسمان است و هرچه بچه ها مزاحمش مى شوند به آنها اعتنايى نمى كند.
مرحوم حاجى گفتند خودم بايد او را ملاقات كنم ، چون مرحوم حاجى او را ديد بسيار تعجب كرد نزديكش رفت ديد به ايشان هم اعتنايى نمى كند.
اندرزى عجيب
مرحوم حاجى گفتند تو كيستى و چكاره اى من تو را ديوانه نمى بينم از آن طرف رفتارت هم عاقلانه نيست . در جواب ايشان گفت من شخص نادان بى خبرى هستم ، تنها دو چيز را يقين كرده و باور دارم :
يكى آنكه : دانسته ام كه مرا و اين عالم را خالقى است عظيم الشاءن كه بايد در شناختن و بندگى او كوتاهى نكنم .
دوم آنكه : دانسته ام در اين عالم نمى مانم و به عالم ديگر خواهم رفت و نمى دانم وضع من در آن عالم چگونه خواهد بود. جناب حاجى ! من از اين دو علم بيچاره و پريشانحال شده ام به طورى كه مردم مرا ديوانه مى پندارند شما كه خود را عالم مسلمانان مى دانيد و اين همه علم داريد چرا ذره اى درد نداريد و بى باكيد و در فكر نيستيد؟!
اين اندرز مانند تيرى بود كه بر دل مرحوم حاجى نشست ، برگشت در حالى كه دگرگون شده بود و كمى از عمرش كه مانده بود دائما در فكر سفر آخرت و تحصيل توشه اين راه پرخطر بود تا از دنيا رفت .
هركس در هر مقامى كه باشد محتاج شنيدن موعظه و نصيحت است ؛ زيرا اگر نسبت به آنچه مى شنود دانا باشد، آن موعظه برايش تذكر يعنى يادآورى است چون انسان فراموشكار است و هميشه محتاج به يادآوريست و اگر جاهل باشد اندرز برايش دانش و كسب معرفت است .
از اينجاست كه در قرآن مجيد وظيفه هر مسلمانى را خيرخواهى و اندرز به ديگران قرار داده و فرموده :(وَتَوا صَوْا بِالْحَقِّ وَتَوا صَوْا بِالصْبرِ) (22)چنانچه اندرز به ديگرى لازم و مورد امر خداوند است ، استماع اندرز و پذيرفتن آن هم لازم است ؛ زيرا امر به موعظه كردن براى شنيدن و پذيرفتن و بدان عمل كردن است و لذا مكرر در قرآن مجيد مى فرمايد:((فَهَلْ مِنْ مَدَّكِر؛ آيا كسى هست اندرزهاى الهى را بشنود و بپذيرد)).
ضمنا بايد دانست كه موعظه بى اثر نخواهد بود و در شنونده اثرى مى گذارد هرچند اثر آنى و جزئى باشد و بايد از حضور در مجالس وعظ و استماع موعظه از هركس كه باشد مضايقه نكرد.
از مسلمه منقولست كه گفت بامدادى به خانه عمر بن عبدالعزيز رفتم در اندرونى كه پس از نماز صبح آنجا تنها بود كنيزكى آمد و قدرى خرما آورد پس قدرى از آن برداشت و گفت اى مسلمه ! اگر مردى اين را بخورد وآبى بر سر آن بياشامد او را بس ‍ باشد؟ گفتم نمى دانم . پس پاره بيشترى از آن برداشت و گفت اين چه ؟ گفتم بلى اين كافى است و كمتر از اين نيز چنانچه اگر اين را بخورد تا شب باكى ندارد كه هيچ طعام ديگر نچشد. گفت پس براى چه آدمى به دوزخ رود يعنى انسانى كه كفى خرما و آبى او را در روز كافى است براى چه در طلب مال دنيا حرص زند و از محرمات الهى پرهيز نكند تا به جهنم برود.
مسلمه گويد: هيچ وعظى در من چنين كارگر نشد.
غرض آنكه آدمى نمى داند كه كدام سخن در او خواهد گرفت ، مسلمه بسيار موعظه شنيده بود اما هيچيك در او چنان نگرفته بود كه اين .
و نيز مشهور است و در بعض تفاسير هم نوشته شده كه ((فضيل عياض )) مدتى از عمرش در طغيان و عصيان بود تا شبى به قصد دستبرد به قافله حركت مى كرده و قافله را تعقيب مى نموده ، ناگاه صداى خواننده قرآن به گوشش مى خورد كه اين آيه را مى خواند:(اَلَمْ يَاءْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِاللَّهِ)
(23) يعنى : ((آيا نرسيده وقت آنكه كسانى كه ايمان آورده اند دلشان براى ياد خدا خاشع شود)).
فورا آيه شريفه دلش را بيدار كرد و گفت بلى وقتش رسيده از همان راه برگشت و توبه كامله نمود و اداى حقوق كرد و هركس بر او حقى داشت او را از خود راضى ساخت و بالاخره از خوبان روزگار شد.
و نيز منقول است كه شخصى از ثروتمندان بر واعظى گذشت كه مى گفت :((عجبت من ضعيف يعصى قويا؛ يعنى در شگفتم از بنده ناتوانى كه مخالفت مى كند امر خداى توانا را)) .
اين سخن در او اثر كرد و تمام گناهان را ترك نمود و رو به خير آورد تا يكى از خوبان روزگار شد. شايد او بسيار كلمات موعظه و حكمت شنيده بود اما نجات كلى و بيدارى او را خداوند در اين كلمه قرار داده بود.
به عبداللّه بن مبارك گفتند تا كى تو در طلب حديث و علم هستى ؟ گفت نمى دانم ، شايد آن سخن كه رستگارى من در آن است هنوز نشنيده باشم .
و لذا عالم ربانى مرحوم شيخ جعفر شوشترى در منبر دعا مى كرد و عرض مى نمود پروردگارا! مجلس ما را مجلس موعظه قرار ده . و مى فرموده هنگامى مجلس موعظه است كه شنونده اگر اهل معصيت است پشيمان شود و گناه را ترك كند و اگر اهل طاعت است ، شوقش در زيادتى طاعت و سعى او در اخلاص بيشتر شود.
و بالجمله عالم و غير عالم همه بايد در مجلس وعظ به قصد اندرز گرفتن و متنبه شدن و عمل به آن حاضر شوند، نادان براى دانستن و دانا براى يادآورى . و اخبار وارده در فضيلت مجلس موعظه بسيار است و براى شناختن اهميت آن كافى است دانسته شود موعظه غذاى روح و حياتبخش دل است چنانچه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به فرزندش مجتبى عليه السلام مى فرمايد:((اَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ)) و رسوا كننده نفس و شيطان و نجات دهنده از شرّ آنهاست و موجب برطرف شدن وساوس و اضطرابات و پيدايش امنيت و آرامش خاطر است :(اَلا بِذِكْرِاللَّهِ تَطْمئِنُّ الْقُلُوبُ)(24)
چه اشخاصى كه بواسطه فشار وساوس و خيالات شيطانى آماده انتحار (خودكشى ) شدند و به وسيله برخورد بموعظه آرامش خاطرى نصيبشان شده و قرار گرفتند.
ناگفته نماند كسيكه بمجلس موعظه و برخورد بكسى كه او را موعظه كند دسترسى نداشته باشد بايد از مراجعه بمواعظ مدونه بهره مند شود كه در راءس آنها قرآن مجيد است با دقت و تدبر در تفسير آيات آن و بعد ترجمه و شرح نهج البلاغه و خطبه هاى بليغه حضرت اميرالمؤ منين كه شرح دهنده و بيان كننده آيات قرآن مجيد است و بعد ترجمه جلد 17 بحارالانوار كه مواعظ رسول خدا(ص ) و ائمه هدى : را جمع نموده و بعد كتب اخلاقى مانند معراج السعاده نراقى و عين الحيواة مجلسى و ساير كتابهائيكه در آنها مواعظ بزرگان دين نقل شده است .
49 - توفيق توبه
و نيز جناب آقا ميرزا ابوالقاسم مزبور از مرحوم اعتمادالواعظين تهرانى - عليه الرحمه - نقل نمود كه فرمود در سالى كه نان در تهران به سختى دست مى آمد، روزى ميرغضب باشى ناصرالدين شاه به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگهايى را مى شنود، پس ازتحقيق مى بيند سگى زاييده و بچه هايش به او چسبيده و چون در اثر بى خوراكى پستانهايش شير ندارد، بچه هايش ناله و فرياد مى كنند.
ميرغضب باشى سخت متاءثر مى شود، از دكان خبازى كه در نزديكى آن محل بود، مقدارى نان مى خرد و جلوش مى اندازد و همانجا مى ايستد تا سگ مى خورد و بالاخره پستانهايش شير مى آورد و بچه هايش آرام مى گيرند و سرگرم خوردن شير از پستانهاى مادر مى شوند.
ميرغضب باشى مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مى خرد و نقدا پولش ‍ را مى پردازد و مى گويد هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان به اين سگ برساند و اگر يك روز مسامحه شود از تو انتقام مى كشم .
در آن اوقات با جمعى ازرفقايش ميهمانى دوره اى داشتند به اين تفصيل كه هر روز عصر، گردش مى رفتند و تفرج مى كردند و براى شام در منزل يكى با هم صرف شام مى نمودند تا شبى كه نوبت ميرغضب باشى شد، زنى داشت كه تقريبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود بود و زنى هم تازه گرفته بود و نزديك دروازه شهر منزلش بود.
توفيق توبه
به زن قديمى خود پول مى هد و مى گويد امشب فلان عدد ميهمان دارم و براى صرف شام مى آييم و بايد كاملا تدارك نمايى ، زن قبول مى كند و طرف عصر با رفقايش بيرون شهر رفته تفرج مى كردند.
تصادفا تفريح آن روز طول مى كشد و مقدار زيادى از شب مى گذرد، هنگام مراجعت ، رفقايش مى گويند دير شده و سخت خسته شديم ، همين در دروازه كه منزل ديگر تو است مى آييم .
ميرغضب باشى مى گويد اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملا تدارك شده بايد آنجا برويم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گويند ما امشب در اينجا مى مانيم و به مختصرى غذا قناعت مى كنيم و آنچه در آن خانه تدارك كرده اى براى فردا. ميرغضب باشى ناچار قبول مى كند و مقدارى نان و كباب مى خرد و آنها مى خورند و همانجا مى خوابند.
هنگام سحر، از صداى ناله و گريه بى اختيارى ميرغضب باشى همه بيدار مى شوند و از او سبب انقلاب و گريه اش را مى پرسند، مى گويد در خواب ، امام چهارم حضرت سجاد عليه السلام را ديدم به من فرمود احسانى كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان ، امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود؛ زيرا زن قديمى تو از غيظى كه به تو داشت ، سمى تدارك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراك شما كند، فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذيت كنى و اگر بخواهد او را به خوشى رها كن .
ديگر آنكه : خداوند تو را توفيق توبه خواهد داد و چهل روز ديگر به كربلا سر قبر پدرم حسين عليه السلام مشرف مى شوى . پس صبح با رفقا مى گويد براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى برويم ، با هم مى آيند چون وارد مى شود زن تعرض مى كند كه چرا ديشب نيامدى ؟ به او اعتنايى نمى كند و با رفقايش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى كه امام عليه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گويد ديشب چه خيالى در باره ما داشتى ؟ اگر امر امام عليه السلام نبود از تو تلافى مى كردم لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد، اگر مايلى در همين خانه باش و من با تو مثل اينكه چنين كارى نكرده بودى رفتار خواهم كرد و اگر ميل فراق دارى تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم ، زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى كند، طلب طلاق مى كند او هم با كمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش كرده رهايش مى كند.
از شغل خودش هم استعفا مى دهد و استعفايش مورد قبول واقع مى شود آنگاه مشغول توبه و اداى حقوق و مظالم گرديده و پس از چهل روز به كربلا مشرف مى شود و همانجا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد.
آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم هرچند حيوانى مانند سگ باشد در روايات بسيار است و گاه مى شود كه آن احسان سبب عاقبت به خيرى و مغفرت الهى مى گردد.
شواهد اين مطلب بسيار است از آن جمله در جلد 14 بحار از كتاب ((حيوة الحيوان )) دميرى نقل كرده از رسول خدا6 كه فرمود زنى در بيابانى مى رفت و سخت تشنه شده بود تا به چاهى رسيد كه در آن آب بود، خود را به قعر آن رسانيد و آب آشاميد و سيراب شد، بيرون آمد ديد سگى از شدت تشنگى خاكهايى كه نمدار شده مى خورد.
به خود گفت اين سگ بيچاره مانند من تشنه است ، بر او رقت كرد و به زحمت خود را به آب رسانيد و موزه پايش را پر از آب كرد و به دندان گرفت و بالا آمد و سگ را سيراب نمود.
خداوند اين كارش را پذيرفت و تلافى فرمود و او را آمرزيد.
گفتند يا رسول اللّه 6 آيا براى ما در احسان به حيوانات پاداشى است ؟ فرمود:((نِعَمْ فى كُلِّ كَبَدٍ حَرِي اَجْرٌ؛ يعنى : بلى در هر جگرى كه عطش دارد به واسطه خنك كردن و آب به او رساندن اجرى خواهد بود)).
رؤ ياى صادقانه و نيز در همان كتاب است كه رسول خدا6 فرمود:((شب معراج داخل بهشت شدم و كسى را در آنجا ديدم كه سگ تشنه اى را سيراب كرده بود)).(25)
جايى كه احسان به حيوان هنگام ضرورت موجب مغفرت و آمرزش و عاقبت به خيرى مى شود، پس چگونه است اثر احسان و دادرسى از انسان خصوصا مؤ من ؟!
و در اين باره روايات و داستانهايى در كتاب ((كلمه طيبه )) مرحوم نورى نقل شده است به آنجا مراجعه شود.
50 - رؤ ياى صادقانه
يكى از اهل تقوا و يقين كه زمان عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى (كه در اين كتاب چند داستان از ايشان نقل گرديد) را درك كرده نقل كرد كه وقتى آن بزرگوار به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس ‍ به اتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و به مشهد مشرف شدند، چون هيجده روز از مدت توقفش در آن مكان شريف گذشت ، شب حضرت رضا عليه السلام در عالم واقعه به ايشان امر فرمودند كه فردا بايد به اصفهان برگردى ، عرض مى كند يا مولاى من ! قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت كرده ام و هيجده روز بيشتر نگذشته
امام عليه السلام فرمود: چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته براى خاطر او بايد برگردى ، آيا نمى دانى كه من زوارم را دوست مى دارم .
چون مرحوم حاجى به خود مى آيد از خواهرش مى پرسد كه از حضرت رضا عليه السلام روز گذشته چه خواستى ؟ مى گويد:((چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شكايت كرده و درخواست مراجعت نمودم )).
محبت و راءفت حضرت رضا عليه السلام در باره عموم شيعيان خصوصا زوار قبرش ‍ از مسلميات است چنانچه در زيارتش دارد:((السلام عليك ايها الامام الرؤ ف )) وداستانهايى در اين باره در كتب معتبره موجود است و نقل آنها منافى وضع اين جزوه است . و خلاصه هيچكس رو به قبر شريف آن حضرت نياورد مگر اينكه مورد محبت و عنايت آن بزرگوار قرار گرفت .
51 - رؤ ياى صادقانه
سيد جليل جناب آقاى ذوالنور (معمار) كه نزد اهل ايمان ، به تقوا و سداد معروف است نقل نمود شبى در عالم رؤ يا بستانى بس وسيع و قصرى با شكوه ديدم از دربان اذن گرفتم و وارد شدم دستگاه سلطنتى ديدم همينطور كه تفرج مى كردم و از بزرگى دستگاه در شگفت بودم به قسمت بنگاه آن رسيدم كه آبها از اطرافش در جريان و درختهاى ياس سر درهم پيچيده بوى مست كننده آنها را استشمام مى كردم ، زير سايه آنها تخت سلطنتى گذاشته به انواع زينتها مزين و مفرش بود وبالاى آن جناب آقاى شيخ محمد قاسم طلاقت (واعظ) را ديدم كه با نهايت عزت و جلال نشسته است . از دربان پرسيدم كه اين دستگاه متعلق به كيست ؟ گفتند به آقاى طلاقت كه بر كرسى سلطنتى نشسته ، اذن حضور گرفته بر او وارد شدم و پس از انجام تشريفات زيادى گفتم آقاى طلاقت من با شما رفاقت داشتم و از حالات شما با خبر بودم چه شده كه خداوند به شما چنين مقامى عنايت فرموده است ؟
در جواب گفت : چنين است كه مى گويى ، من عملى نداشتم كه مرا به چنين مقامى رساند لكن در اثر اينكه جوانى داشتم هيجده ساله به فاصله 24 ساعت مرضى در گلويش پيدا شد و از دنيا رفت ، خداوند كريم در برابر اين مصيبت ، چنين مقامى به من داد.
آقاى ذوالنور گفت من از مرگ فرزند آقاى طلاقت بى خبر بودم خواستم ايشان را ملاقات نمايم و خواب خود را برايش بگويم گفتم شايد فرزندش نمرده باشد و خواب را تعبير ديگرى باشد، از ايشان نپرسيدم بلكه از يك نفر اهل علم كه با ايشان رفاقت داشت از حال فرزندش پرسش كردم گفت بلى چندى قبل پسر هيجده ساله ايشان به فاصله 24 ساعت ازكَفَش رفت .
در باب اجرها و پاداشهاى الهى در مورد مرگ اولاد خصوصا پسر، روايات و داستانهايى است كه در اوايل كتاب ((لئالى الاخبار)) مرحوم تويسركانى نقل كرده است و براى مزيد اطلاع به كتاب ((مسكن الفؤ اد فى موت الاحبة والاولاد)) تاءليف شهيد ثانى مراجعه شود و در اينجا به نقل يك روايت اكتفا مى شود:
حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد:((اجر مؤ من از مردن فرزندش بهشت است صبر كند يا نكند)).(26)
با اينكه اجر در هر مصيبت و بلايى موقوف بر صبر آن است مگر در موت اولاد هرچند نتواند صبر كند اجرش ثابت است .
52 - رؤ ياى صادقانه
صاحب مقام يقين و مخلص در ولايت اهل بيت طاهرين : مرحوم حاج شيخ محمد شفيع جمى كه داستان 41 از ايشان نقل گرديد فرمود: سالى عيد غدير نجف اشرف مشرف بودم و پس از زيارت به سمت بلد خود (جم ) مراجعت كردم و ايام عاشورا در حسينيه اقامه مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداء عليه السلام نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زيارت آن بزرگوار شدم و از آن حضرت در رسيدن به اين آرزو استمداد نمودم و از حيث اسباب ، عادتا محال به نظر مى آمد.
همان شب در عالم رؤ يا جمال مبارك حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت سيدالشهداء را زيارت كردم حضرت امير عليه السلام به فرزند خود فرمود چرا حواله محمد شفيع را نمى دهى ؟ فرمود همراه آورده ام پس ورقه اى به من مرحمت فرمود كه در آن دو سطر از نور نوشته بود و از هر دو طرف هم مساوى بود. چون نظر كردم ديدم دو شعر است كه نوشته شده و با اينكه اهل شعر نبودم به يك نظر از حفظم شد:
شعر :
از مخلصان درگه آن شاه لوكشف
اسمش محمد است و شفيع از ره شرف
توفيق شد رفيق رود سوى كربلا
با آنكه اندكى است كه برگشته از نجف
فرمود چون بيدار شدم با كمال بهجت و يقين به روا شدن حاجت بودم و بحمداللّه در همان روز وسايل حركت ميسر شد و به سمت كربلا حركت كرده و به آن آستان قدس مشرف شدم .
مرحوم حاج شيخ محمد شفيع ، قريب سى سال با بنده رفاقت داشت و چند مرتبه حج و زيارت عتبات با مصاحبت ايشان نصيب شد عالمى عامل و مروجى مخلص ‍ و مردى خليق و محبى صادق بود. در هر شهرى كه مى رسيد با اخيار آن شهر آميزش ‍ داشت و در هر مجلسى كه بود اهل آن مجلس را به ياد خدا و آل محمد6 مى انداخت و از ذكر مناقب آن بزرگواران و مسالب اعداى آنها خوددارى نداشت و در ملكات فاضله خصوصا تواضع و حيا و ادب و محبت به بندگان خدا و سخاوت و خيرخواهى خلق به راستى كم نظير بود، اَعْلَى اللَّهُ مَقامَهُ وَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ صَلَواتُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ اَجْمَعينَ.
53 - عنايت فاطميه
جناب حاجى على اكبر سرورى تهرانى گفت خاله علويه اى دارم كه عابده و بركتى براى فاميل ماست و در شدايد به او پناهنده مى شويم و از دعاى او گرفتاريهايمان برطرف مى شود.
عنايت فاطميه
وقتى آن مخدره به درد دل مبتلا مى گردد و به چند دكتر و بيمارستان مراجعه مى كند فايده نمى كند، مجلس زنانه توسل به حضرت زهرا(س ) فراهم مى كند و اهل مجلس را هم طعام مى دهد.
همان شب در خواب حضرت صديقه (س ) را مى بيند كه به خانه اش تشريف آورده اند به حضرتش عرضه مى دارد كلبه ما محقر است و اينكه روز گذشته از شما دعوت نكردم چون قابل نبودم . فرمود ما خود آمديم و حاضر بوديم والحال مى خواهيم درد و دوايت را نشان دهيم ، پس كف دست مبارك را محاذى صورتش ‍ مى گيرند و مى فرمايند به كف دستم نگاه كن ، پس تمام اندرون خود را در آن كف مبارك مى بيند از آن جمله رحم خود را مى بيند كه چرك زيادى در آن است فرمود درد تو از رحم است وبه فلان دكتر مراجعه كن خوب مى شوى .
فردا به همان دكترى كه فرموده بود مراجعه مى كند و دردش را مى گويد و به فاصله كمى درد برطرف مى گردد.
ضمنا بايد متوجه بود كه ممكن بود بدون مراجعه به دكتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد، لكن چون خداوند به حكمت بالغه اش براى هر دردى دوايى خلق فرموده كه بايد خاصيتى كه خداوند در آن دوا قرار داده ظاهر شود، پس بايد مريض هنگام ضرورت از مراجعه به طبيب و استعمال دوا خوددارى نكند و بداند كه شفا از خدا است لكن به وسيله طبيب و دوا مگر در بعض مواردى كه مصلحت الهى اقتضا كند.
بالجمله شايد در مورد علويه مذكور چنين مصلحتى نبوده ولذا او را به سنت جارى الهى كه رجوع به طبيب و دواست حواله فرمودند.
حضرت صادق (ع ) مى فرمايد:((پيغمبرى از پيغمبران گذشته مريض شد، پس گفت دوا استعمال نمى كنم تا خدايى كه مرا مريض كرد، شفايم دهد، پس خداوند به او وحى فرمود تو را شفا نمى دهم تا دوا استعمال نكنى ؛ زيرا شفا از من است (هرچند به وسيله دوا باشد)).(27)
54 - رؤ ياى صادقانه
مؤ من متقى ((ملا على كازرونى )) ساكن كويت كه يكى از نيكان بود و خوابهاى صحيح و مكاشفات درستى داشت و در سفر حج ملاقات و مصاحبت او نصيب بنده شده بود، نقل كرد كه شبى در عالم رؤ يا بستان وسيعى كه چشم ، آخرش را نمى ديد مشاهده كردم و در وسط آن قصر باشكوه و عظمتى ديدم و در حيرت بودم كه از آن كيست ، از يكى از دربانان پرسيدم گفت اين قصر متعلق به ((حبيب نجار شيرازى )) است .
من او را مى شناختم و با او رفاقت داشتم و در آن حال ، غبطه مقام او را مى خوردم پس ناگاه صاعقه اى از آسمان بر آن افتاد و يك مرتبه تمام آن قصر و بستان آتش ‍ گرفت و از بين رفت مثل اينكه نبود. از وحشت و شدت هول آن منظره ، بيدار شدم دانستم كه گناهى از او سر زده كه موجب محو مقام او شده است .
فردا به ملاقاتش رفتم و گفتم شب گذشته چه عملى از تو سر زده گفت هيچ ، او را قسم دادم و گفتم رازى است كه بايد كشف شود، گفت شب گذشته در فلان ساعت با مادرم گفتگويم شد و بالاخره كار به زدنش كشيد، پس خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم به مادرت اذيت كردى و چنين مقامى را از دست دادى .
مستفاد از روايات و آيات آن است كه بعضى از گناهان كبيره حبط كننده و از بين برنده اعمال صالحه و كردارهاى نيك است چنانچه در ((عدة الداعى )) است كه رسول خدا6 فرمود:((هركس يك مرتبه بگويد: لااِلهَ اِلا اللَّهُ درختى در بهشت برايش ‍ غرس مى شود
شخصى گفت يا رسول اللّه ! پس ما در بهشت درخت بسيارى داريم .
حضرت فرمود:((بترس از اينكه آتشى بفرستى و آنها را آتش بزنى )).
از اين قسم گناه كبيره است حقوق والدين يعنى اذيت كردن و آزار رسانيدن به پدر يا مادر و در رساله گناهان كبيره اين مطلب مفصلا يادآورى شده به آنجا مراجعه شود.
55 - عنايت علوى (ع )
جناب حاج شيخ محمد باقر شيخ ‌الاسلام - اعلى اللّه مقامه - كه داستان 37 و 38 از ايشان نقل گرديد فرمودند هنگامى كه مرحوم حاج قوام الملك شيرازى مشغول ساختمان حسينيه بود، سنگهاى آن را به يك نفر سيد حجار كه در آن زمان استاد حجارهاى شيراز بود، كنترات داده بود و آن سيد در اين معامله دچار زيان سختى شد به طورى كه مبلغ سيصد تومان مديون گرديد و البته اين مبلغ در آن زمان زياد بود، خلاصه پريشان حال و بيچاره شد.
شب جمعه نماز جعفر طيار را مى خواند و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را براى گشايش كارش به درگاه الهى وسيله قرار مى دهد و همچنين شب جمعه دوم تا شب جمعه سوم حضرت امير عليه السلام به او مى فرمايند فردا برو نزد حاج قوام كه به او حواله كرديم . چون بيدار مى شود متحير مى شود چگونه به حاج قوام حرف بزنم در حالى كه نشانه اى ندارم شايد مرا تكذيب كند.
بالاخره در حسينيه مى آيد و گوشه اى با هم و غم مى نشيند و ناگاه مى بيند حاج قوام با فراشها و ملازمانش آمدند در حالى كه آمدنش در چنان موقعى غير منتظره بود. همينطور نزديك مى آيد تا برابر سيد حجار مى رسد، مى گويد مرا به تو كارى است بيا منزل . وقتى كه حاج قوام به منزلش برمى گردد سيد مى آيد و ملازمان با كمال احترام او را نزد حاج قوام حاضر مى كنند.
چون وارد مى شود و سلام مى كند حاج قوام بدون پرسش از حالش بلافاصله سه كيسه كه در هر يك يكصد اشرفى يك تومانى بود تقديمش مى كند و مى گويد بدهى خودت را بپرداز و ديگر حرفى نمى زند.
از اين داستان دانسته مى شود كه متمكنين سابق در كارهاى خير تا چه حد داراى صدق و اخلاص بودند تا اندازه اى كه مورد عنايت و التفات بزرگان دين قرار مى گرفتند و همراه خود مى بردند و در اين دوره اولاد ثروتمندان غالبا در فكر زياد كردن ثروت خود هستند وتوفيق صرف كردن درامور خيريه نصيب آنها نيست . و ثانيا هرگاه مختصرى از دارائى خود را صرف خيرى كنند نوعا از صدق و اخلاص ‍ محرومند و به خيال مدح خلق و ستايش ديگران ، كار خيرى انجام مى دهند و چون براى خدا خالص نيست نتيجه باقى هم براى آنها نخواهد داشت و بحث در اطراف ريا كردن در اعمال خير كه سبب بطلان عمل مى شوددر رساله گناهان كبيره مفصلا ذكر شده خداوند ثروتمندان ما را موفق بدارد كه از اندوخته خود نتيجه بگيرند واز آنچه جمع آورى كرده اند بهره هاى باقى ببرند:
شعر :
مال را كز بهر حق باشى حمول
نعم مال صالح گفتش رسول
56 - رؤ ياى صادقانه
جناب حاج سيد محمد على ناجى فرزند مرحوم حاج سيد محمد حسن كه وصى پدر خود هستند و از جمله موارد وصيت آن مرحوم مقدار زيادى استيجار نماز و روزه بود، وصى مزبور براى چهار سال نماز و چهارماه روزه مرحوم حاج سيد ضياءالدين (امام جماعت مسجد آتشيها) را اجير مى كند و وجه آن را نقدا به ايشان تقديم مى نمايد.
وصى مزبور نقل كرد كه پس از مدتى پدرم را در خواب ديدم كه سخت ناراحت است به او گفتم از من راضى هستيد كه به وصيت شماعمل كردم و چهارسال نماز و روزه از آقاى سيدضياءالدين برايتان استيجار نمودم ، پدرم با كمال تاءثر گفت كى به فكر ديگرى است ؟ آقاى سيد ضياء براى من شش روز نماز بيشتر نخوانده است .
چون بيدار شدم خدمت آقاى سيد ضياءالدين رفتم و پرسيدم چه مقدار براى پدرم نماز خوانده ايد؟ در جوابم گفتند هرچه خوانده ام ثبت كرده ام . گفتم مى دانم كارهاى شما مرتب است ولى مطلبى است كه مى خواهم بدانم خوابم درست است يا نه ! خلاصه پس از اصرار زياد، دفتر خود را آوردند معلوم شد كه شش روز بيشتر نخوانده اند و مرحوم آقا سيد ضياء تعجب فرموده و گفتند من فراموش كردم و خيال مى كردم بيشتر آن را خوانده ام ، الحال كه آن مرحوم چنين گفته از امروز مرتبا مشغول نماز آن مرحوم مى شوم و خلاصه معلوم شد كه آقا سيد ضياء فراموش كرده بود و اخبار مرحوم حاجى ناجى هم صحيح بوده است .
در كتاب ((غررالحكم )) آمده است از جمله كلمات قصار حضرت اميرالمؤ منين است كه :((وصى نفس خودت باش و در مالت آنچه دوست دارى كه برايت انجام دهند خودت بكن )).(28)
مراد اين است كه آنچه را وصيت مى كنى كه ديگرى در مال تو از خيرات بعد از تو بكند آنها را خودت در زندگيت انجام ده ؛ زيرا وصى ديندار خداترس و مهربان بر تو كم است . ديگر آنكه ممكن است وصى ، عمل به وصيت تو بكند اما آن كسى را كه براى تو جهت نماز و روزه و حج و غيره اجير كرده ممكن است صحيحا بجا نياورد يا در اثر اهميت ندادن فراموش كند و بر فرض كه درست بجا آورد، يقينا عملى كه خود شخص بجا آورد با عملى كه ديگرى به نيابت او انجام دهد، تفاوت بسيارى دارد چنانچه مرويست كه يكى از اصحاب رسول خدا6 وصيت كرد كه آن حضرت انبار خرماى او را انفاق بفرمايد چون به وصيتش عمل فرمود دانه اى از آن خرماها به زمين افتاده بود آن را برداشت و فرمود: اين شخص اگر در حال حيات خود اين دانه خرما را بدست خود انفاق كرده بود بهتر بود از اين انبار خرما كه من از طرف او دادم ، چه خوب سروده سعدى شيرازى :
شعر :
برگ عيشى به گور خويش فرست
كس نيارد زپس تو پيش فرست
خور و پوش و بخشاى و روزى رسان
نگه مى چه دارى ز بهر كسان
زر و نعمت اكنون بده كان تست
كه بعد از توبيرون ز فرمان تست
تو با خود ببر توشه خويشتن
كه شفقت نيايد ز فرزند و زن
غم خويش در زندگى خور كه خويش
به مرده نپردازد از حرص خويش
به غم خوارگى جز سر انگشت تو
نخارد كسى در جهان پشت تو
57 - رؤ ياى صادقانه
مرحوم حاج محمد حسن خان بهبهانى فرزند مرحوم حاج غلامعلى بهبهانى (بانى شبستان مسجد سردزك ) نقل كرد كه پدرم پيش از تمام شدن شبستان مسجد سردزك ، مريض شد به مرض موت و وصيت كرد كه مبلغ دوازده هزار روپيه حواله بمبئى را به مصرف اتمام مسجد برسانيم ، چون فوت كرد چند روز ساختمان مسجد تعطيل شد، شب در خواب پدرم را ديدم به من گفت چرا تعطيل كردى ؟ گفتم براى احترام شما و اشتغال به مجالس ترحيم شما، در جوابم گفت اگر براى من مى خواستى كارى كنى مى بايست ساختمان مسجد را تعطيل نكنى .
چون بيدار شدم عازم شدم كه به اتمام ساختمان مسجد اقدام نمايم وگفتم حواله روپيه ها را كه پدرم معين كرد بايد وصول شود تا از آن مصرف گردد. هرچه جستجو كردم حواله پيدا نشد و هرجا كه احتمال مى دادم ، تحقيق نمودم يافت نگرديد.
پس از چندى پدرم را در خواب ديدم به من تعرض كرد گفت چرا بنائى مسجد را مشغول نمى شوى ، گفتم حواله روپيه ها را كه معين كرديد گم شده ، پدرم گفت در حجره پشت آرمالى افتاده است .
چون بيدار شدم چراغ را روشن كردم همان جائى كه گفته بود ورقه اى افتاده بود، برداشتم ديدم همان حواله است پس آن وجه را دريافت كرده و ساختمان مسجد را تمام نمودم .
58 - رؤ ياى صادقانه
مرحوم حاج معتمد نقل كرد روزى براى مجلس روضه در تكيه شاه داعى اللّه دعوت داشتم و چون در اثر برف و باران جاده ها گل بود از وسط قبرستان دارالسلام شيراز عبور كردم وپس از تمام شدن مجلس از همان راه برگشتم ، شب در خواب مرحوم آقا سيد ميرزا مشهور به سلطان فرزند مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر فال اسيرى را ديدم ، به من گفت معتمد امروز از پهلوى خانه ما عبور كردى و ديدى خراب شده آن را درست نكردى ؟!
چون بيدار شدم اصلا خبر نداشتم كه قبر آن مرحوم در كدام قبرستان است ، همان روز نزد شيخ حسن كه امر قبرستان با او بود آمدم وسراغ قبر آقا سيد ميرزا را گرفتم كه آيا در اين قبرستان است ؟ گفت بلى و همراه من آمد و نشانم داد. ديدم در مسير ديروز من بود و به واسطه برف و باران فرورفته و خراب شده است . پس مقدارى پول به شيخ حسن دادم كه قبر را مرمت نمايد.
از اين چند داستان وهزاران مانند آن به خوبى دانسته مى شود كه انسان پس از مرگ نيست نمى شود هرچند بدنش در خاك پوسيده و خاك شده باشد لكن روحش در عالم برزخ باقيست و از گزارشات اين عالم باخبر است و به اين مطلب در قرآن مجيد و روايات تصريح شده است .(29)
در جلد3 بحارالانوار (صفحه 141) مرويست كه رسول خدا6 به كشته هاى مشركين در جنگ بدر خطاب فرمود كه :((بد همسايگانى براى رسول خدا6 بوديد، از خانه اش ‍ بيرونش كرديد پس از آن با هم جمع شديد و با او جنگيديد، هرآينه آنچه را كه خدا بحق مرا وعده داده بود يافتيد؛ يعنى هلاكت در دنيا و معذب بودن پس از مرگ )).
عمر بن الخطاب به آن حضرت گفت : چگونه با مردگان و هلاك شدگان سخن مى گويى (يعنى آنها كه نمى شنوند) حضرت فرمود:((ساكت باش اى پسر خطاب ! به خدا قسم كه تو از ايشان شنواتر نيستى و نيست فاصله بين آنها و معذب شدنشان به دست ملائكه عذاب جز اينكه من از آنها رو برگردانم )).
و نيز روايت كرده كه در جنگ جمل پس از تمام شدن جنگ و فتح حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام آن حضرت در بين كشته ها عبور مى فرمود تا به كشته كعب بن سور رسيد و او از طرف عمر و عثمان قاضى بصره بود و با فرزندان و بستگانش ‍ به جنگ اميرالمؤ منين آمدند و تماما كشته شدند، پس حضرت فرمود او را نشاندند و فرمود:((اى كعب ! من به آنچه خداوند بحق مرا وعده كرده بود رسيدم (يعنى فتح و ظفر بر اعدا) آيا تو هم به آنچه خداوند به حق تو را وعده داده بود رسيدى ؟ يعنى هلاكت دنيا و عذاب آخرت )).
و فرمود او را خوابانيدند، قدرى رفت تا به كشته ((طلحه )) رسيد، فرمود او را نشاندند و همان جمله را به او فرمود يكى از اصحاب گفت صحبت كردن شما با دو كشته اى كه ديگر چيزى نمى شنوند چيست ؟
فرمود:((به خدا سوگند كلام مرا شنيدند چنانچه كشته هاى مشركين بدر كلام رسول خدا6 را شنيدند)).
59 - عاقبت به خيرى
عبد صالح حاج يحيى مصطفوى اقليدى كه در سفر حج و زيارت عتبات مصاحبت ايشان نصيب شده بود نقل كرد كه يكى از اخيار اصفهان به نام سيد محمد صحاف ارادت و علاقه زيادى به مرحوم سيد زين العابدين اصفهانى داشت و چون يك سال از فوت مرحوم سيد زين العابدين گذشت شب جمعه اى آن مرحوم را در خواب ديد كه در بستانى وسيع و قصرى رفيع است و در آن انواع فرشهاى حرير و استبرق و رياحين و گلهاى رنگارنگ و انواع خوردنيها و آشاميدنيها و جويهاى آب و خلاصه انواع لذايذ و بهجتهاى موجود به طورى كه مبهوت مى شود و مى فهمد كه عالم برزخ است و آرزو مى كند كه در آن مقام باشد.
پس به جناب سيد مى گويد شما در چنين مقامى در كمال بهجت و آسايش هستيد و ما در دنيا گرفتار هزاران ناملايم و ناراحتى مى باشيم ، خوب است مرا نزد خود در اين مقام جاى دهيد.
جناب سيد مى فرمايد اگر مايل هستى با ما باشى هفته ديگر شب جمعه منتظر شما هستم از خواب بيدار مى شود و يقين مى كند كه يك هفته از عمرش بيشتر نمانده است پس سرگرم اصلاح كارهايش مى شود بدهى هايش را مى پردازد و وصيتهاى لازمه اش را به اهلش مى نمايد.
بستگانش مى گويند اين چه حالتى است كه عارضت شده ؟ مى گويد خيال سفر طولانى دارم .
بالجمله روز پنجشنبه آنها را با خبر مى كند و مى گويد روز آخر عمر من است و امشب به منزل خود مى روم ، مى گويند تو در كمال صحت و سلامتى هستى مى گويد وعده حتمى است شب را نمى خوابد و تا صبح به دعا و استغفار مشغول مى شود و اهلش را وامى دارد استراحت كنند.
پس از طلوع فجر كه به بالينش مى آيند مى بينند رو به قبله خوابيده و از دنيا رفته است ، رحمة اللّه عليه .
60 - تهديد از ترك حج
مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل نمود كه يك روز صبح در مسجد آقا احمد مرحوم عالم ربانى آقاى حاج سيد عبدالباقى اعلى اللّه مقامه پس از نماز جماعت به منبر رفت و من حاضر بودم فرمود امروز مى خواهم چيزى را كه خودم ديده ام براى موعظه شما نقل كنم
رفيقى داشتم از مؤ منين ومريض شد به عيادتش رفتم چون او را در حال سكرات مرگ ديدم نزدش نشستم و سوره يس والصافات را تلاوت كردم ،اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مى كردم آنچه اصرار كردم نگفت با اينكه مى توانست حرف بزند و با شعور بود پس ناگاه با كمال غيظ متوجه من شده و سه مرتبه گفت يهودى ! يهودى ! يهودى !
من بر سر خودم زدم و طاقت توقف ديگر نداشتم ، از حجره بيرون آمدم و اهلش ‍ نزدش رفتند درب خانه كه رسيدم صداى شيون و ناله بلند شد معلوم شد مرده است و پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب الحج بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اينكه يهودى از دنيا رفت .
61 - توسل به سيدالشهداء (ع )
مرحوم حاج ميرزا على ايزدى فرزند مرحوم حاج محمد رحيم مشهور به آبگوشتى (سبب شهرتش به اين لقب اين بود كه ايشان اخلاص و ارادت زيادى به حضرت سيدالشهداء عليه السلام داشت و مواظب خواندن زيارت عاشورا بود و هر شب در مسجد گنج كه به خانه اش متصل بود پس از نماز جماعت يك يا دو نفر روضه مى خواندند پس از روضه خوانى ، سفره پهن مى كردند و مقدار زيادى نان و آبگوشت در آن مى گذاردند. هركس مايل بود همانجا مى خورد و هركه مى خواست همراه خود به خانه اش مى برد)
نقل نمود كه پدرم سخت مريض شد و به ما امر نمود كه او را به مسجد ببريم ، گفتم براى شما هتك است چون تجار و اشراف به عيادت شما مى آيند و در مسجد مناسب نيست به ما گفت مى خواهم در خانه خدا بميرم و علاقه شديدى به مسجد داشت ، ناچار او را به مسجد برديم تا شبى كه مرضش شديد شد و در حال اغما بود كه او را به منزل برديم و آن شب در حال سكرات مرگ بود و ما به مردنش يقين كرديم ، پس در گوشه اى از حجره نشسته و گريان بوديم و سرگرم مذاكره تجهيز و محل دفن و مجلس ترحيمش بوديم تا هنگام سحر شد ناگاه صداى من و برادرم زد، نزدش رفتيم ديديم عرق بسيار كرده است به ما گفت آسوده باشيد و برويد بخوابيد و بدانيد كه من نمى ميرم و از اين مرض خوب مى شوم . ما حيران شديم و صبح كرد در حالى كه هيچ اثر مرض در اونبود و بسترش را جمع كرده او را به حمام برديم و اين قضيه در شب اول ماه محرم سنه 1330 قمرى اتفاق افتاد و حيا مانع شد از اينكه از او بپرسيم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود.
موسم حج نزديك شد پس در تصفيه حساب و اصلاح كارهايش سعى كرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارك ديد تا اينكه با نخستين قافله حركت كرد به بدرقه اش در باغ جنت يك فرسخى شيراز رفتيم و شب را با او بوديم .
ابتدا به ما گفت از من نپرسيديد كه چرا نمردم و خوب شدم اينك به شما خبر مى دهم كه آن شب مرگ من رسيده بود و من در حالت سكرات مرگ بودم پس در آن حال خود را در محله يهوديها ديدم و از بوى گند و هول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم كه تا مرُدم جزء آنها خواهم بود.
پس در آن حال به پروردگار خود ناليدم ندايى شنيدم كه اينجا محل ترك كنندگان حج است ، گفتم پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سيدالشهداء عليه السلام ناگاه آن منظره هول انگيز به منظره فرحبخش مبدل شد و به من گفتند تمام خدمات تو پذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و مرگ تو تاءخير افتاد تا حج واجب را بجا آورى و چون اينك عازم حج شده ام گزارشات خود را به شما خبر دادم .
مرحوم ايزدى نقل نمود كه پيش از محرم 1340 مرض مختصرى عارض پدرم شد و گفت شب اول ماه موعد مرگ من است و همانطور كه خبر داده بود شب اول محرم هنگام سحر از دار دنيا رحلت فرمود رحمة اللّه عليه .
اين داستان به ما دو چيز مى فهماند يكى اهميت حج و بزرگى گناه ترك و مسامحه در اداى آن چنانچه محقق در شرايع فرموده :((وَفى تَاءْخيرِهِ كَبَيرةٌ مُوبِقَةٌ)) يعنى حج با اجتماع شرايط آن ، واجب فورى است و مسامحه كردن و تاءخير انداختن اداى آن ، گناه كبيره و هلاك كننده است .
چه هلاكتى بدتر از محشور شدن با يهود است چنانچه در جلد 1 سفينة البحار از حضرت صادق عليه السلام است :((كسى كه حج واجب را به جا نياورد و بميرد در حالى كه گرفتارى سختى كه حج رفتن سبب مشقت او شود نداشته باشد و به مرضى كه نتواند به واسطه آن حج كند، مبتلا نبوده و حكومت وقت هم مانع رفتنش نگرديده پس بايد بميرد در حالى كه اگر بخواهد يهودى و اگر بخواهد نصرانى باشد))(30).
خلاصه كسى كه بدون عذر شرعى حج را ترك كند پس از مردنش با يهود و نصارى خواهد بود.
و نيز در معناى آيه شريفه :((هركس در دنيا كور شد در آخرت هم كور است )) فرمود: اين آيه در باره كسى است كه حج را از سالى به سال ديگر تاءخير مى اندازد؛ يعنى هر ساله مى گويد سال ديگر بجا مى آورم تا اينكه حج نكرده مى ميرد پس از واجبى از واجبات الهى كور شده و خداوند او را در قيامت از ديدن راه بهشت كور مى فرمايد))(31).
مطلب ديگر كه از اين داستان فهميده مى شود آن است كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام كشتى نجات و رحمت واسعه الهى است و توسل به آن حضرت شخص را موفق به توبه از هر گناهى مى كند و عاقبت به خير و پاك از دنيا خواهد رفت و همچنين توسل به او موجب امن از هر خطر و آفتى است و يقينا اگر كسى از روى اخلاص و صدق متمسك به ايشان گردد اهل نجات و سعادت است (32).

next page

fehrest page

back page