طبایع الاستبداد یا سرشتهاى خودكامگى‏

سيد عبدالرحمن كواكبى
ترجمه عبدالحسين ميرزاى قاجار
نقد و تصحيح محمدجواد صاحبى

- ۷ -


استبداد با تربيت

حضرت حق سبحانه، در انسان استعداد صلاح و استعداد فساد هر دوبيافريد. ولى پدر و مادر، او را به صلاح آرند يا فاسد سازند. يعنى‏تربيت، برحسب استعداد خويش، جسم و نفس و عقل را بروياند. اگرتربيت نيكو باشد، به نيكى روياند و اگر بد باشد، به بدى. و پيش از اين‏ذكر شد كه: استبداد ميشوم بر جسمها اثر نموده، جسم را بيمار سازد. وبر نفس حمله آورده، اخلاق را فاسد نمايد و عقل را فشار دهد، نمو اورا مانع آيد. بنابراين تربيت و استبداد، دو كاركن برعكس يكديگرند;چه هرآنچه تربيت‏با ضعف خود بنا نمايد، استبداد با قوت خويش‏ويران سازد.

غايت استعداد انسان را حدى نباشد، چه گاه بود كه در كمال به‏مرتبه برتر از فرشتگان در رسد; چه او مخلوقى است كه امانت الهى راحامل آمد در حالى‏كه تمام عوالم از آن ابا كردند، و اگر گوئيم: مراد ازاين امانت، اختيار تربيت نفس بر خير و شر بود، صحيح گفته‏ايم.

و گاه باشد كه جامه رذايل در پوشيده، پست‏تر از شياطين، بلكه‏پست‏تر از مستبدين شود; چه شياطين خداى را در عظمتش نزاع‏ننمايند و مستبدين با خداوند در عظمت همسرى جويند; ولى از براى‏حاجتى در نفس خودشان.

و آنان كه در رذالت، به نهايت رسند، بسا باشد كه عمل قبيح ازروى لغو و بيهودگى كنند نه از براى حاجت و غرضى، حتى آن كه گاهى‏با نفس خويش عمدا بدى كنند.

انسان در نشاه خويش، مانند شاخه تر باشد كه بالطبع راست و نرم‏است، ولى هواى تربيت او را به جانب يمين خير و شمال شر، ميل دهد.و چون به‏حد جوانى رسد، خشك گرديده، تا زنده است‏بر حال كجى‏خود باقى ماند بلكه تا ابد الآبدين، در دوزخى توقف نمايد كه مسبب ازپشيمانى بر كارهاى نكوهيده قبيحه مى‏باشد. يا در نعيمى توقف كند كه‏مسبب از خرمى بر وفا كردن حق; كه وظيفه زندگانى است مخلد بماند.و خود حال آدمى پس از مرگ، بسى شبيه است‏به شخص فرحناك‏فخرجويى كه بخسبد و خوابش گوارا افتد. يا به شخص گناهكارصاحب جنايتى كه چون به خواب اندر شود، وجدان جان گداز باخوابهاى هولناك، كه تمام آن ملامت و دردناكى است او را احاطه‏نمايد.

تربيت، ملكه‏اى باشد كه با تعليم و مشق و اقتدا و اقتباس، حاصل‏آيد. پس مهمترين اصول آن، وجود مربيان و مهمترين فروع آن، وجوددين است. و اين ملكه، بعد از حصول آن اگر شر باشد با نفس اماره وشيطان خناس معاونت نموده راسخ گردد. و اگر خير باشد همچون‏سفينه در درياى هواها مضطرب ماند و از بهر او لنگرى نباشد، مگر فرع‏دينى يا مدبر سياسى با مواظبت‏بر كار كردن به‏مقتضاى او.

و استبداد بادى صرصر است كه درون او «گرد باد» باشد و انسان راهر ساعت در حالى دارد، و او مفسد دين است در مهمترين دو قسم او،يعنى: اخلاق. اما قسم ديگر او، يعنى: عبادات، را دست‏سودن نتواند.چه عبادت در اكثر موارد با او ملايم باشد (1) و از اينرو دين در ملتهاى‏اسير، عبارت از: عبادات مجرده از خلوص باشد كه عادت گرديده. و درتطهير نفوس چيزى فايده ندهد و از اعمال زشت و ناشايست نهى‏ننمايد; چه اخلاص در او مفقود باشد والا اگر با سر اخلاص و خلوص‏باشد همانا به مصدوقه «ان الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر» (2) و به مفادحديث قدسى معروف، «الصوم لى وانا اجزى به‏» (3) كه از مشيدات اركان‏«تخلقوا باخلاق الله‏» رادع اعمال ناشايست و مفيد در تزكيه نفوس وتطهير قلوب باشد البته. و اين معنى متابعت فقدان خلوص است درنفوس، زيرا كه به التجاء و پيچ و تاب در مقابل سطوت استبداد درزاويه‏هاى كذب و ريا و فريب و نفاق خو نموده. و اينرو غريب شمرده‏نشود اگر اسيرى كه بدين‏حال خو كرده، اين رفتار را با پروردگار و پدرو مادر و طايفه و جنس خويش بجاى آرد و حتى با نفس خود.

تربيت، نخست تربيت جسم تنها باشد تا دو سال، و اين وظيفه‏مادر به تنهايى است. پس از آن تربيت نفس، بر آن اضافه گردد و تا هفت‏سال، و اين وظيفه پدر و مادر و ساير طايفه است. بعد از آن تربيت عقل،بر آن افزوده شود تا سن بلوغ، و اين وظيفه معلم و مدرسه باشد. پس‏تربيت، اقتدا به نزديكان و هم‏نشينان باشد تا سن زناشويى، و اين وظيفه‏اتفاقات بود. بعد از اينها، تربيت همسرى در رسد، و اين وظيفه زن وشوى باشد تا مرگ يا مفارقت.

و ناگزير تربيت را بعد از بلوغ، تربيت اوضاع روزگار همراه شود.و نيز تربيت‏بليات اجتماعى و تربيت قانونى يا سير سياسى و تربيت‏انسان خود را.

سلطنتهاى منظم، ملاحظه تربيت ملت را متولى باشد از آن هنگام‏كه در پشت پدران باشند. بدين طريق كه قوانين نكاح، سنت نهند. بعداز آن با وجود قابله‏ها و آبله‏كوبان و طبيبان، مواظب تربيت‏باشند. پس‏يتيمخانه‏ها از بهر كودكان سرراهى بگشايند. و بعد از آن مكتب ومدرسه‏ها به‏جهت تعليم، از درجه ابتدايى جبرى تا مراتب اعلى دايرنمايند. و از آن پس اسباب اجتماع ايشان را آسان سازند و تماشاخانه‏هابرپاى دارند و انجمن‏ها را حمايت نمايند و كتابخانه‏ها و موزه‏ها فراهم‏كنند و مجسمه‏هاى يادگار برافرازند و قوانين حفظ آداب و حقوق‏برنهند و بر محافظت آداب قومى و ترقى دادن احساسات ملى، مواظب‏باشند. و اميدها را قوى ساخته، اسباب كار ميسر نمايند. و اشخاصى كه‏از كسب عاجزند از گرسنه مردن ايمن دارند تا آن كه جنازه‏هاى‏اشخاصى كه منتى بر ملت دارند با عزت و احترام حركت دهند. وهمچنين ملت‏حريص باشد كه فرزندش با خرسندى از قسمت‏خويش زندگى نمايد و ابدا فكر نكند كه بعد از مردن او، حال كودكان‏ضعيف، كه به‏جاى گذاشته چگونه خواهد شد، بلكه با اطمينان وخرسندى و آسودگى از دنيا رفته، آخرين دعاى او اين كلمه باشد «زنده‏باد ملت‏» «زنده باد ملت‏».

اما معيشت‏بشرى در اداره‏هاى مستبده، پس از تربيت‏بى‏نيازباشد. چه حال او فقط نموى است مانند نمو درختهاى طبيعى دربيشه‏ها و جنگلها، كه حرق و غرق بدان آسيب رساند و بادهاى تندش‏از جاى كنده شاخه‏هايش به‏دست مردمان شكسته شود و در تنه و شاخه‏آن تبر كور تصرف نمايد، پس به اندازه‏اى كه رحمت هيزم‏شكن‏بخواهد كه زندگى كند و اختيارش در دست اتفاقات باشد كه كج‏ياراست‏برآيد، ميوه دهد يا بى‏ميوه بماند.

انسان در سايه عدالت و آزادى تمام روز را با چابكى مشغول كارباشد و تمام شب را با فكرهاى خوش و سودمند گذراند. اگر چيزى‏خورد، لذت برد. و اگر به بازى رود، آسايش يافته ورزش نمايد. چه‏پدر و مادر و خويشاوندان خود را بر اينگونه بديده و همچنين گروهى‏كه در ميان ايشان زندگى نمايد، همى بيند مردان و زنان توانگران ودرويشان و گدايان، همگى پيوسته مشغول كارند. و هركس از ايشان كه‏دينارى با كوشش و زحمت‏خويش كسب نمايد بر كسى كه يك مليارداز پدر و جد خويش، ميراث يافته افتخار كند.

بلى كارگر آسوده زندگى نمايد، از فيروزى در كار خرم باشد و ازنوميدى گرفته خاطر نگردد، جز اين كه از كارى به كارى ديگر و ازفكرى به فكرى تازه منتقل شود. پس چون در كار، خوشبخت نشود ازبابت اميد خود، خوشبخت‏باشد. و در هرصورت در نزد نفس خويش‏و كسان خود، معذور باشد كه وظيفه زندگانى، يعنى كاركردن را بجاى‏آورده و در كار فيروزى يابد يا نيابد خرم و فخرجوى باشد كه از ننگ‏عجز و بيكارى برى است.

اما اسير استبداد، در كنج‏خمول مانده، آتش فخرش خاموش بود،قصدش گم گشته و خودش حيران زدگى نمايد، نداند تا ساعتها وقت‏خود را چگونه بميراند و روزها و سالها را چسان بگذراند. گويى‏حريص است تا اجلش رسيده در پرده خاك پوشيده ماند. و خودكسانى كه گمان كرده‏اند كه اكثر اسيران، بخصوص درويشان ايشان، درداسيرى را احساس ننمايند بر خطا رفته‏اند. زيرا كه آن اشخاص،بدين‏معنى استدلال نموده‏اند كه اگر الم اسيرى را احساس كردندى،هرآينه در برطرف ساختن آن كوشيدندى. چه آن بيچارگان، اكثر دردهادريابند و سبب آن را نفهمند. مثلا يكى از ايشان خود را از كار كردن‏گرفته خاطر بيند، به‏جهت آن كه در مخصوص بودن ثمره كار، به‏خودش ايمن نمى‏باشد. و چه بسيار كه گمان كند كه ربودن حقى،طبيعى از بهر توانايان است. پس آرزو كند كه كاش از ايشان بودمى. يايكى ديگر از ايشان كار كند، ولى بدون نشاط و چابكى و بدون سعى دراستحكام. پس بالضروره در كار شكست‏يابد و سبب آن را نداند وبرآنچه خود ستاره سعد داند يا بخت‏يا طالع يا قضا و قدر، خشم آرد.

اسير معذب، چون با دينى منسوب باشد، نفس خود را به‏خوشبختى آخرت، تسلى دهد. يعنى با نويد باغستان خرم و درختان‏سايه‏دار و نعمتهاى هميشگى كه خداى رحمان از بهرش مهيا ساخته،اما از فكرش دور افتاده كه دنيا عنوان آخرت است. و بسا بود كه در هردو معامله زيانكار باشد.

و ساده لوحان اسلام را اسباب تسليها باشد، كه گمان كنم‏مخصوص بديشان است. و مصيبتهاى خويش را بدان معطوف دارند وخود را به آنها تسليه دهند و از جمله اسباب تسليه‏ها اين كلام است كه:«الدنيا سجن المؤمن‏» (4) يعنى دنيا از بهر مؤمن زندان باشد و نيز «المؤمن‏مصاب‏» يعنى مؤمن مصيبت زده است‏يا «اذا احب الله عبدا ابتلاه‏» (5) يعنى‏چون خداوند بنده را دوست‏بدارد مبتلا سازد. (6) يا «هذا شان آخر الزمان‏»يعنى آخرالزمان را حال براينگونه بود. يا «حسب المرء لقيمات يقمن صلبه‏»يعنى مرد را از دنيا لقمه‏اى چند بس بود كه كمرش را بپاى دارد.

اما گويا اين حديث را فراموش كرده‏اند كه فرموده: «ان الله يكره‏العبد البطال‏» يعنى خداوند را از بنده بيكار بد آيد. و نيز حديثى كه دراين‏خصوص فايده معنوى دارد، فراموش نموده‏اند، چه فرموده: «اذاقامت الساعة وفي يد احدكم غرسة فليغرسها» (7) يعنى چون قيامت‏برپاى‏شود، هرگاه در دست‏يك تن، از شما شاخه‏اى از بهر كاشتن باشد، همان‏دمش بكارد.

و نيز از نص قاطعى كه وعده برپاى شدن قيامت را پس از تكميل‏اسباب و زينت زمين معين فرموده، غفلت همى كنند. و هنوز تكميل‏زينت و اسباب زمين بسى باقى است. و تمامى اين اسبابها كه عزيمت راسست‏سازد در نزد زهر كشنده كه ذهنها را از شناختن سبب بدبختى‏بازدارد، آسان است. چه آن زهر، مسؤوليت را از مستبدين، برگرفته بردوش قضا و قدر افكند، بلكه بر دوش خود اسيران، اندازد.

و مقصودم از اين زهر، نافهمى عوام و ابلهى خواص، مى‏باشد.چه گويند: در تورات وارد شد «يد الله على قلب الملك‏» يعنى دست‏خداوند بر فراز دل پادشاه باشد. و نيز در انجيل است كه «اخضعواللسلطان ولا سلطة الا من الله‏» يعنى پادشاه را فروتنى كنيد كه سلطنت‏نباشد مگر از جانب خداى. و همچنين رسيده كه: «الحاكم لايتقلد السيف‏جزافا انه مقام للانتقام من اهل الشر» يعنى حكم كننده، شمشير به گزافه بركمر نبسته، چه او را بر پاى داشته‏اند تا از اهل شر انتقام جويد. و نيز ازاين قبيل در رسائل وارد شده كه: «فلتخضع كل نسمة للسلطة المقامة من الله‏»يعنى بايد هر جاندارى به سلطنت كه از جانب خداوند برپاى است،گردن نهد. و خود واعظان و محدثان اسلام، از اين كلمات اين سخنان‏اقتباس نموده كه: «السلطان ظل الله في الارض‏» يعنى پادشاه سايه خداونداست در زمين. و نيز «الظالم سيف الله ينتقم به ثم ينتقم منه‏» يعنى ظالم‏شمشير خدا است، نخست‏با او انتقام جويد و سپس از خود او انتقام‏كشد. يا «الملوك ملهمون‏» يعنى پادشاهان به الهام الهى مخصوص‏مى‏باشند. همانا اين اخبار با آنچه در اين معانى وارد گرديده، اگر ازصحت‏بهره داشته باشد پس با عدالت مقيد خواهد بود. يعنى مراد ازاين سلاطين، سلاطين عدالت پيشه مى‏باشند. يا بايد آنها را بدانچه عقل‏درپذيرد، تاويل نماييم. و با حكم آيه كريمه منطبق سازيم كه فصل‏الخطاب يعنى حاكم قطعى در اين آيت است كه فرموده: «الا لعنة الله على‏القوم الظالمين‏» (8) و آيه ديگر «ولا عدوان الا على الظالمين‏» (9) . - تربيت،عبارت است از علم و عمل. و ملتى كه اختيار كارهاى او در دست‏ديگرى باشد، نبايد درميان او كسى يافت‏شود كه تربيت را بداند ياتعليم نمايد. حتى اگر كسى در آن ملت جستجو نمايد علم تربيت را، دركتابهاى ايشان نيز مدفون نبيند تا چه رسد به ذهنها. اما عمل، پس بدون‏سبقت عزم، تصوير نشود. و عزم، بدون سبقت‏يقين. و يقين، بدون‏سبقت علم، صورت نبندد. و مرا گمان آن است كه همين تسلسل‏مقصود است در اين حديث، كه فرموده : «انما الاعمال بالنيات‏» (10) يعنى‏مقصود از عمل، عزيمت است.

و از آن پس مردمانى كه اراده ايشان را غصب نموده و دستهاى‏ايشان را باز بسته‏اند، بسى دور باشند از اين كه فكر خويش به مقصدى‏سودمند، يا جسم خود به كارى با فايده، بگمارند.

بلى سخت دورند اينگونه مردم از تربيت، چه تربيت عبارت از آن‏باشد: كه چشم جز نكويى و عبرت نبيند. و گوش جز سخن سودمند وكلام حكمت نشنود. و زبان را بر سخن خير، عادت دهند. و دست را بركارهاى نيك، بگمارند. و نفس را از كارهاى ناشايست، بازدارند. ووجدان را از يارى باطل منع نمايند و رعايت تربيت در احوال و رعايت‏ميانه‏روى در وقت و مال، از دست ندهند. و بى‏اختيار با تمامى جسم وجان حاضر باشند در حفظ شرف و حفظ حقوق و حمايت دين وحمايت ناموس و حب وطن و حب طايفه و يارى علم و يارى ضعيف‏و خوار شدن ستمكاران و خوار دانستن زندگى و جز اينها كه درگلستان تربيت طايفه و تربيت قومى، روئيده شود.

استبداد، مردمان را مجبور سازد تا دروغ را مباح شمارند وهمچنين تزوير و فريب و نفاق و فروتنى در رفتار، برخلاف حس وميرانيدن نفس، تا آخر صفات ذميمه. و نتيجه اين افعال، آن باشد كه:مردمان بر اين خصلتها تربيت‏شوند. بنابراين پدران، چنان بينند كه‏زحمت ايشان در تربيت فرزندان به تربيت نخستين، ناچار روزى درزيرپاى تربيت استبداد به هدر رود. همچنانكه تربيت پدران درباره‏خودشان بيهوده شد. پس از آن بندگان اقتدار، كه مرايشان را حدودى‏نيست و خود ايشان مالك نفس خويش نمى‏باشند و نيز ايمنى ندارندكه فرزندان را از بهر خودشان تربيت نمايند، بلكه چنان بينند كه‏ستوران از براى مستبد پرورش دهند تا اعوان او باشند و پدران خود راگزند رسانند و درحقيقت فرزندان عهد استبداد، زنجيرهاى آهنين‏باشند كه به‏توسط ايشان، پدران را بر ميخ ظلم و خوارى و ترس و تنگى‏بربندند. پس فرزند آوردن در عهد استبداد، حماقت! و مواظبت درتربيت ايشان، دوباره حماقت است! و شاعرى دانا گفته:

ان دام هذا ولم تحدث له غير لم يبك ميت ولم يفرح بمولود

گر بپايد اين و ندهد روى تغييرى در او گريه بهر مرده شادى بهر فرزندان مجو

و غالب اسيران را به فرزند آوردن، قصد كثرت نفوس را ندارند،بلكه جهل تاريك ايشان را برانگيزد; چه آن بيچارگان از تمام لذتهاى‏حقيقى محرومند، همچنانكه توانگران نيز از آنها محروم باشند; مانندلذت علم و تعليم آن و لذت بزرگى و حمايت و لذت توانگرى دادن وبخشش نمودن و لذت دريافت مقام در قلوب مردمان و لذت نافذ شدن‏راى صواب و جز اينها از لذتهاى روحانى. زيرا كه لذت ايشان برهمين‏مقصور است كه شكمها را اگر ميسر شود، قبرستان حيوانات قرار دهندو اگر نه مزبله نباتات. و همچنين لذت ايشان، منحصر است‏بر تهى‏نمودن شهوت، گويى اجسام ايشان دملى بر اديم زمين خلقت‏شده‏است كه وظيفه او توليد چرك و كثافت و دفع آن مى‏باشد. و همين‏حرص بهيمى، ناشى از نيافتن لذتهاى عالى روحانى مذكوره مى‏باشدكه اسيران را كور ساخته، ايشان را مايل به زناشويى و فرزند آوردن‏مى‏نمايد; با وصف اين كه در زمان استبداد، عرض همه كس همچون‏ساير حقوق، غيرمحفوظ است. بلكه عرصه هتك فاسقان مستبدين وياوران اشرار ايشان مى‏باشد. بخصوص در شهرهاى كوچك و قريه‏هاكه اهل آن ضعيفند و مر اين ضعف را در چسبيدگى فرزندان به شوى‏مادرها، تاثيرى مهم در ضعيف ساختن غيرت مى‏باشد تا مشقتهاى‏تربيت تحمل ننمايند، همان غيرتى كه محض آن خداوند، نكاح راسنت‏بنهاد و زنا را حرام ساخت.

وسعت و درويشى را نيز دخلى بزرگ در آسانى تربيت مى‏باشد ووسعت از بهر اسيران از كجا ميسر گردد؟ همچنانكه نظم معيشت رااگرچه با درويشى باشد، علاقه قوى در تربيت است. و معيشت اسيران،خواه توانگر باشند و خواه بينوا، تمامى - خلل در خلل و تنگى در تنگى‏است. پس در اينصورت، اسيران از تربيت‏بسى دورند. و از آن پس‏كاش مى‏دانستم كه پدران اسير، تحمل مشقت تربيت از چه همى كنند.زيرا كه اگر فرزندان خويش نورانى كنند، در حق ايشان گناه كرده‏اند،براى آن كه احساس آنها را قوت داده به بدبختى ايشان افزوده، بلا رابدانها توشه داده‏اند و اينرو عجبى نباشد اگر اسيرانى كه بقيه ادراكى‏درايشان باشد، فرزندان خود، مهمل گذراند تا موج ابلهى ايشان رابه هر سوى خواهد برد.

و چون فكرت كنيم كه اسير در خانه درويشى، چگونه برآيد وتربيت‏شود، چنان يابيم كه نطفه او با بدبختى و زبونى پدر و مادر، بسته‏گردد. و از آن پس چون در حال جنينى حركت كند، بدخويى مادر را به‏حركت آورده، مادرش دشنامش دهد، يا دردهاى زندگانى او را افزون‏ساخته بزندش. و چون اندكى بزرگتر شود، مكان او بر وى تنگى گيرد;چه به‏سبب خمول مادر، با خميدگى خو كرده باشد. يا از بدبختى وتنگى معاش، كوچك و نزار برآيد. و چون متولد گردد، از روى‏صرفه‏جويى و نادانى در قنداقش پيچد، پس چون از دردناكى گريه كند،دهانش را با پستان خويش فرو بندد. يا به‏واسطه حركت دادن گهواره،سرش را بدوار آورده، نفسش قطع نمايد. و چون بيمار شود به‏واسطه‏نداشتن مؤونه و عجز از رجوع طبيب، مخدرى همچون افيون بدونوشاند و بعد از آن كه از شير باز گرفته شود، به‏سبب غذاى فاسد،معده‏اش تنگى گرفته، مزاجش به فساد گرايد.

پس اگر عمرش طولانى باشد و به جوانى رسد، به‏واسطه تنگى‏خانه از ورزش و بازى ممنوع باشد. و چون چيزى بپرسد و فهمى طلبداو را برانند و لطمه زنند كه پدر و مادرش را خلق تنگ باشد. و بعد ازآن كه پايش قوت يابد و از در خانه بيرون شود، در عوض مدرسه دركوچه‏هاى كثيف چركين، الفاظ فحش و دشنام از كودكان فرا گيرد. پس‏اگر زنده ماند او را در «مكتبى‏» يا در نزد «صاحب صنعتى‏» به شاگردى‏نهد و مقصود كلى ايشان، آن باشد كه او را از گرديدن و بيهوده دويدن‏باز بندند. و چون به‏حد جوانى رسد اولياى او بر ميخ زناشوئيش بسته‏دارند، تا از بدبختيهاى ايشان بهره برد و در حق ديگرى گناه كند;همچنانكه پدر و مادر، در حق او نمودند. و از آن پس خودش برخويش تنگ گيرد، حتى به‏جامه‏اى بسازد كه سنگينى آن جامه، او را ازآزادى حركت جسمش مانع آيد. و مستبدين نيز، بر عقل و زبان و كار واميد او تنگ گرفته فشار آرند.

و زندگى اسير، بدينسان باشد، از هنگامى‏كه نطفه است در تنگى وفشار همى دود و هنوز از يك بيمارى خارج نشده، استقبال بيمارى‏ديگر همى كند تا آن كه، مرگش را استقبال نمايد و دنيا و آخرت خود رااز دست داده، نه خود تاسفى دارد و نه كسى بر او افسوس خورد.

و مطالعه كننده را به گمان نرسد كه حالت توانگران اسير، بسى‏نيكوتر از اين‏حال است. چه ايشان اگر منغصات عيششان فى‏الجمله‏اندك باشد، مشقت اظهار تجمل و اسباب عزت و بزرگى و مناعت، درايشان افزون است. چه اظهارات ايشان اگر اندكى از آن صحيح باشد،بسيارش دروغ است و بر دوش ايشان بارى گران مى‏باشد.

زندگى اسير، شبيه است‏به زندگانى خفته‏اى كه خواب پريشان‏بيند و روحى در زندگى او نيست; چه زندگانى كه وظيفه او مجسم‏ساختن مندرسات جسم باشد، او را علاقه به حفظ لوازم آدميت نيست.و اگر نه اين بود كه در عالم كون چيزى نيست كه تابع نظام كلى نباشد،حتى ريزه‏پاشهاى طبيعت همچون صدف كه اسبابهاى نادر ازو بدست‏شود، هرآينه حكم مى‏كرديم كه: زندگانى اسيران، محض بيهودگى‏است نه شبيه بيهودگى.

اما با وصف اين، دقت عميق ما را فايده دهد كه اسيران را درمقاومت‏با فنا، قانونهاى غريب است كه ضبط آنها امكان ندارد. جزاين كه اسير، آنها را با پستان مادر فرا گرفته و بر آنها تربيت‏يافته وبرحسب حاجت‏خود نيز در آنها بيفزوده و هر آنكس در دانستن آن‏قوانين ماهر باشد، در مطابق كردن آنها با اعمال نيز مهارت دارد. و درميدان زد و خورد بقاء موفق باشد.

و كسى كه از اينها عاجز است‏به‏زودى فانى شود، به‏خصوص‏چون عجز او از جهت زبان‏آورى يا بزرگى نفس، يا قوت احساس، ياجرات قلب باشد كه لامحاله هلاك شود.

قوانين زندگانى اسير همان است كه مقتضى احوالات او است; واو را مجبور ساخته تا احساسات خويش، با آنها مطابق نمايد و تدبيرنفس خود به‏موجب آنها كند. مثل اين كه درمقابل كبريا و جبروت،فروتنى و كوچكى اظهار دارد و شدت را با ملايمت تعديل نمايد. وچيزى كه از او طلبند پس از اندك ممانعتى عطا كند. و سياست‏سستى وسختى را استعمال نمايد. و با شكايت از حاجتمندى، كسب كند. و مال‏را با پنهان داشتن حفظ كند. و لغزشهاى مستبد را ناديده انكارد. و ازآنچه شنود خويشتن كر سازد. و اظهار نداشتن نكويى كند. و علم را به‏تجاهل مستور سازد. و عقل را به ابلهى فرو پوشد. و هر كار نيكى به‏مستبد منسوب سازد; مثلا اگر از قبيل باران باشد، نسبت‏به يمن او دهد- و هر شرى كه روى دهد، از روى استحقاق خود و ابناى جنسش داند.و چون مطالبه حقى خواهد، از روى عجز و الحاح طلب كند.

و غير اينها از قانون اسيران، كه اگر رؤس مسائل آنها را بيان كنيم‏خواننده را ملالت گيرد تا به تفصيلات آنها رسد.

اينها بجاى خويش، ولى چيزى كه اسير از آن بيش از هر چيزترسد آن است كه: اثر نعمت‏خداى تعالى، در مال يا جسم او ظاهر شودو جاسوسان را چشم بر آن افتد! و اصل عقيده چشم بد، نيز از همين‏بوده. يا اين كه او را در علم يا جاه و رتبه، يا در نعمتى مهم، شانى ظاهرگردد و حسودان به نزد مستبد از او سعايت نمايند. (و اصل شر حسد كه‏از آن پناه به خداى برند همين بوده) و گاهى نيز بيچاره اسير، در حفظچيزى كه پنهان داشتن او ممكن نباشد همچون: زن نكو روى، يا اسب‏گران‏قيمت، يا خانه بزرگ خوب، حيلت ورزد.

و او را نسبت‏بدشگونى محافظت نمايد و اصل بدشگونى از اين‏بوده كه گفته‏اند: بدشگونى، در قدم زنان و پيشانى اسبان و آستانه خانه‏است.

و خود از آنچه ذكر شد، به‏وضوح پيوست كه تربيت صحيح درعهد استبداد، نه مقصود است و نه مقدور، مگر آنچه با بيم دادن از شرستمكاران واقع شود. و اين نوع تربيت موجب كنده شدن دل است نه‏مايه تزكيه نفس. چه علماى اخلاق و سياست، اجماع كرده‏اند كه: درمقام تربيت، با دليل ساكت نمودن بهتر از نويد دادن است، تا چه رسد به‏بيم دادن. و بر همين قاعده، قول خود را بنا نهاده‏اند كه (مدرسه‏ها گناه‏هارا اندك سازد نه زندانها) چه معلوم داشته‏اند كه قصاص و عقاب، دربازداشتن نفوس كمتر فايده بخشد. همچنانكه حكيم عرب سروده:

لاترجع الانفس عن غيها مالم يكن منها لها زاجر

نفسها زگمراهى بازگشت كى دارد تا نباشدش از خويش آميخته نفس باز آرد؟

و هر كس در اين قول خداى تعالى نيكو تامل نمايد كه فرموده:«ولكم في القصاص حيوة يا اولى‏الالباب‏» (11) - ملاحظه كند كه معنى قصاص‏در لغت مساوات است و در قرآن كريم و ساير كتب آسمانى با دقت نظرنمايد و متابعت مسلك انبياء عظام عليهم السلام پيشنهاد سازد واضح‏بيند كه مواظبت راه هدايت نخست‏به ساكت نمودن، پس از آن نويداخروى يا دنيوى، و بعد از اينها ترسانيدن از عذاب آخرت و بستن‏درهاى نجات را به‏كلى بر آنها.

و اما تربيتى كه گم گشته ملتها، مى‏باشد و نبودن او در مشرق‏مصيبت عظمى است، تربيتى باشد بر اين ترتيب كه نخست، عقل را ازبهر تميز دادن آماده سازند. و بعد از آن از بهر نيكو فهميدن و ساكت‏نمودن. و بعد از آن مشق و عادت دادن. و بعد از آن به‏خوبى اقتدا جستن‏و مثال آوردن. و بعد از آن مواظب و مستمر در كار بودن، مهيا نمايند.

پس در صورتى كه به‏سبب ممانعت طبيعت استبداد، اميدى درتربيت عاميان بر اين اصول نبود، خردمندانى كه بدان مبتلا باشند، چاره‏ندارند جز اين كه نخست‏سعى نمايند تا مانعى كه بر عقلها فشار همى‏آرد، برطرف سازند. و بعد از آن مواظب تربيت‏شوند; چه در آن هنگام،ايشان را امكان دارد كه نسلا بعد نسل تربيت را دريابند و توفيق باخداى است.


پى‏نوشتها:

1) همانطورى كه كواكبى خود توضيح مى‏دهد منظور وى از اينگونه عبادات، «عبادات مجرده ازخلوص‏» و آگاهى است وگرنه‏به همراه اين دو صفت، سخت‏با استبداد منافات و مباينت دارد.

2) سوره عنكبوت، آيه 45.

3) المحجة البيضاء، جلد2، صفحه 123.

4) شهاب الاخبار، ص 21، حديث 126. بحار، ج 6، ص 154، حديث 9. كافى، ج 2، ص 250،حديث 7.

5) نهج الفصاحه، ص 25، حديث 136.

6) البته اين احاديث‏سلب تكليف و مسؤوليت از مؤمنان نمى‏نمايد، بلكه آنان را به صبر و بردبارى‏در برابر مشقتها و مصيبتها فرا مى‏خواند.

7) مجمع‏الزوائد و منبع الفوايد، ج‏4، ص‏63، با اندك تفاوت.

8) سوره هود / 18.

9) سوره بقره / 193.

10) شهاب الاخبار، صفحه 137، حديث 759.

11) سوره بقره، آيه 179.