استبداد با مال
اگر استبداد شخصى بود و مىخواستحسب و نسب خويش بيانسازد، هرآينه مىگفت:
نام من شر است، پدرم ستمكارى، مادرمبدرفتارى، و برادرم خيانتكارى، و خواهرم
درويشى، و عمويمتنگدستى، و خالويم زبونى، و فرزندم بينوائى، و دخترم بيكارى،
ووطنم خرابى، و قبيلهام نادانى است.
اما در وصف مال، صحيح است كه گفته شود: قوت، مال است. وعقل، مال است. و دين،
مال است. و ثبات، مال است. و شان، مال است.و جمال، مال است. و تربيت، مال است.
و صرفهجويى، مال است. وحاصل كلام آن كه: تمامى آنچه انسان به ثمره آن منتفع
گردد، مالمىباشد. و تمامى اين اسباب با ثمرات آن بهواسطه استبداد و
عرضهفساد باشد بلكه در راه آن جلب و بال نمايد.
همانا نظام طبيعى در تمام حيوانات حتى در ماهى دريا و جانورانخرد بجز
عنكبوت، چنان مقتضى باشد كه هر يك جنس از حيوان،بعضى از ايشان بعض ديگر را
نخورند. ولى انسان انسان ديگر را همىخورد. و از بيعتحيوانات آن باشد; كه روزى
از خداى سبحان طلبكنند; يعنى از محل طبيعى آن، اما انسان حريص باشد كه طلب
روزى ازبرادر خود نمايد.
انسان، روزگارى طولانى زندگى نمود در حالتى كه گوشت ابناىجنس خود، از
آدميان همى خورد، تا آن كه حكماى چين و هندتوانستند خوردن گوشت را به كلى منسوخ
سازند. بعد از آن شريعتهاىدينى اولى، در ممالك ديگر پديد گرديد و نخستخوردن
گوشتانسان را به قربانيها كه از جنس آدمى از بهر معبود مىنمودند، مخصوص داشت
و از آن پس رسم قربانى را باقى گذاشتند، ولى آدمىقربان شده را طعمه آتش
مىنمودند تا به تدريج آدميان لذت گوشتبرادران خويش فراموش كنند، تا آن كه
خداى عز وجل قربانى آدميان رابهدست ابراهيم عليه السلام به قربانى حيوان بدل
فرمود و بعد از اوموسى و باقى انبياء عليهم السلام پيروى او نمودند - و آئين
اسلام نيز برآنگونه بيامد، اما عيسى عليه السلام قربانى حيوان را به نان تبديل
فرمودو ليكن اين قانون تنها در كليسا معمول گرديد و عموم نيافت.
و همچنين خوردن گوشت آدمى در نزد آدميان منسوخ شد، مگردرميان بعضى قبايل
زنگيان كه تاكنون موجود مىباشد.
ولى استبداد ميشوم، خوردن گوشت آدميان را به شكلى سختترو تلختر دوباره زنده
ساخت. بدينسان كه مردمان را طعمه ستمكاراننمود، جز اين كه آدمخواران نخستين،
دشمنان خويش را به تنهايىاسير نموده مىكشتند و مىخوردند. ولى مستبدين،
رعيتخود را اسيركرده با نشتر ظلمشان فصد نمايند و خون جان ايشان را بر مكند.
يعنىاموالشان به يغما برند و ايشان را بكار افكنده عمرشان در بيگارى
كوتاهسازند. يا ثمره زحمات ايشان به يغما برند. و همچنين ما بينآدمخواران
اولى با آخرى در غارت عمر و گرفتن جان، فرقى نباشدمگر در شكل.
همانا بحث استبداد با مال، بحثى است كه علاقه قوى با ظلمفطرى انسان دارد و
از اينرو چنان ديدم، كه باكى نباشد در دنبال نمودنمقدماتى چند كه نتيجه آنها
تعلق به استبداد اجتماعى دارد و قلعههاىاستبداد سياسى آنها را حمايت نمايد.
از آنجمله آن است كه: مجموع بنىآدم كه شماره ايشان را به هزارو پانصد
مليون تخمين نمودهاند، نصف ايشان بار دوش نصف ديگرمىباشد و اين نصفه بهسبب
زنان شهرها اكثريت دارند - آيا زنان كيانباشند؟ زنان، همان نوع بشر هستند كه
مقام ايشان در طبيعتبدين صفت معروف گرديده كه حافظ باقى بودن جنس آدمى هستند
وبهجهت هزار مادينه از ايشان، يك نفر نرينه كافى باشد. و نيز باقى خلقبشر كه
نرينه هستند، همواره دچار خطرها و مشقتها مىباشند - يا آنچهرا جنس نرينه
زنبور عسل سزاوار است، آدميان نيز سزاوارند - پسبهسبب اين نظر، زنان با مردان
امورات زندگى را تقسيم نمودند - ولىتقسيمى از روى ستمكارى. و خود حكم گرديده،
قانون عمومى، سنتنهادند و كارهاى سهل و آسان را بهدعوى ضعف، قسمتخويش
قراردادند و نوع خودشان را به گمان پاكدامنى، مطلوب و عزيز ساخته،شجاعت و كرم
را از بهر خودشان صفت ناپسند، و از بهر مردانپسنديده دانستند. و چنان تعيين
نمودند: كه نوع ايشان اهانت رسانند واهانت نشوند و ستم نمايند يا ستم بينند در
هر دو حال ايشان را اعانتكنند - و دختران و پسران خويش، بر همين قانون تربيت
نمايند - و ازاينجهتبعضى اخلاقيان زنان را نصفه مضره ناميده و گفته است
كه:ضرر زنان شهرنشين و اهل مدنيت، از قرار نسبت، مضاعف ترقىنمايد. چه زن در
بدويت و صحرانشينى، نيمه ثمره كارهاى مرد را از اوسلب نمايد - و زن شهرى، دوتا
را از سه تا بربايد - و زن تربيتشده پنجاز شش، بازگيرد. و همچنين زنان پايتخت
نشين، در زيان رسانيدن،ترقى نمايند. و از آن پس، جنس نرينه آدمى، نيز مشقتهاى
حيوة را، ازروى ستمكارى قسمت نمودهاند. چه رجال سياست و اهل دين واشخاصى كه
ملحق بر ايشانند و شماره ايشان بيش از يك درصد نيستبه نصفه آنچه از خوان
آدميان خشك شود يعنى ماحصل عمر ايشان يابيشتر، بهره برند و در راه عيش و اسراف
خويش صرف كنند. شاهد اينمدعا آن كه كوچهها و خيابانها را، به مليونها چراغ،
زينت دهند كه گاهىاوقات، از آنها عبور نمايند و مليونها از فقراء كه در
خانههاى خويش درتاريكى زندگى نمايند، به فكر ايشان نيايد.
و بعد از آن اهل صنعتهاى نفيسه و صاحبان كمال و بازرگانانحريص يا
انبارداران و امثال اين طبقات، كه ايشان نيز به اندازه يكدرصد تخمين شدهاند،
يك تن از ايشان به مثل آنچه دهها و صدها وهزارها از صنعتگران و برزگران، زندگى
كنند به مصرف رساند - و اينقسمت مختلف، درميان آدم و حوا تا اين نسبت دور از
يكديگر، همانقسمت است كه او را استبداد سياسى بياورده. بلى روا نيستدانشمندى
كه خرمى عمر خويش، در تحصيل علم سودمند يا صنعتمفيد، صرف نموده با جاهلى كه در
سايه ديوار، خفته مساوى باشد. وهمچنين كوشندهاى كه خود را به خطر درافكنده، با
تنبلى كه نام ونشانى از او نباشد. و ليكن عدالت مقتضى اين تفاوت نيست،
بلكهسزاوار انسانيت آن باشد كه شخص با ترقى، دست فرد درمانده رابگيرد و او را
در منزلتبا خود شريك ساخته، زندگانى او را نيز بهزندگانى خويش نزديك نمايد.
خداى سبحان جل شانه، سلطنت انسان را بر تمامى اكوانبگسترانيده و انسان نيز
طغيان نمود و ستمكارى ورزيد و خداىخويش فراموش كرده، مال و جمال را پرستش نمود
و اين دو را آرزو ومطلب خود، قرار داد. گفتى از بهر آن، خلقتشده تا خدمتگذار
شكم وعضو قبيح خود باشد و بس. او را كارى جز خوردن و سودن نباشد ونظر بدانكه
مال وسيلهاى است رساننده به سوى جمال، نزديك بدانرسيده كه بزرگترين هم آدمى
در جمع مال باشد و از اين جهت او رامعبود ملتها و «سرالوجود» لقب بدادهاند.
«كريستو» تاريخنگار روسى، حكايت كرده كه: «كاترين» ازكسالت رعيتخويش
شكايت نمود، از بهر او چنان راى دادند كه زنانرا بر بىباكى و بىپردگى
وادارد. او نيز چنان كرده جامه رقص را اختراعو معمول داشت. جوانان مملكت، چون
چنين بديدند از پى كار كردنبرآمدند كه مال بدست آورده بر زنان صاحب جمال صرف
نمايند وبدين تدبير در ظرف پنجسال دخل خزانه دولت دو برابر گرديد وميدان اسراف
اموال از بهر «كاترين» سعتيافت. همانا تمامىمستبدين را حال بر اينگونه است
كه اخلاق در نزد ايشان اهميتى نداردبلكه تمامى هم ايشان مال باشد.
مال در نزد صرفه جويان، چيزى است كه انسان بدو منتفع گردد ودر نزد حقوقيان،
چيزى است كه دادن و ندادن، در او جارى شود. و درنزد سياسيون، چيزى است كه قوت و
سپاه با آن بدست آيد. و در نزداهل اخلاق، چيزى است كه زندگانى با شرف، بدو حفظ
شود. مالبدست آيد از فيضى كه خداى سبحانه و تعالى در طبيعت و اسرار او
بهوديعت نهاده، و ملك نشود يعنى مخصوص انسانى نگردد، مگربدانكه كه در او كار
كنند يا در مقابل چيزى باز ستانند.
تمول، يعنى ذخيره كردن مال برحسب طبيعت، در بعضىجنسهاى اندك، از حيوانات
پست ضعيف مىباشد. همچون: مور ومگس عسل. اما در حيوانات بلند رتبه، اثرى از
طبيعت تمول، يافتنشود. بجز انسان كه طبيعى خويش ساخته. - انسان تمول را
طبيعىخويش ساخته، زيرا كه حاجت محقق يا موهوم، داعى آن باشد. وحاجتمندى محقق
نباشد مگر در نزد سكنه ممالكى كه حاصل وميوهجات آن بر اهلش تنگ استيا سرزمينى
كه در بعضى سنواتعرصه قحطى باشد. و نيز حاجتمندى عاجزان، بهجهت قسمتى ازتمول
در مملكتى كه مبتلا به بجور طبيعتيا ستم استبداد باشد ملحقبه حاجتمندى محقق
است. و بسا باشد كه صرف مال، بر اشخاصمضطر يا بر مصرفهاى عمومى در شهرهايى كه
نظم عام در آنها ناقصاست، ملحق به احتياج محقق باشد.
و مراد به نظم عام، زندگانى اشتراكى عمومى است كه اسلام آن رابياورد
(1) و ليكن افزودن از دو قرن نپاييد و مسلمانان در آن دو قرن،بينوايى كه
وجوه صدقه و كفاره خود را بدو دهند درميان خودشاننمىيافتند. چه همچنانكه
اسلام، سلطنت «ديمقراطى» يعنى شوراىعمومى كه ذكر آن بگذشت اساس بنهاد; همچنين
قانون زندگانى بياوردكه قسمتى از آن را اغلب عالم متمدن اروپ آرزو همى كنند -
با اين كهانجمنهاى منظم، كه مركب از ميليونهاى بسيار است درپى آن همىشتابند و
با آن كه مقدارى از اصل آن در انجيل مىباشد كه مخصوصداشتن عشر اموال به
درويشان است.
و اين انجمنها، مطالبه مساوات يا نزديكى در حقوق و حالتزندگانى ميان آدميان
را همى نمايند. و در ضد استبداد مالى سعى دارندهمان مساوات و نزديكى كه در
اسلام بهوسيله انواع زكوات و تقسيمآن بر انواع مصارف عامه و انواع حاجتمندان،
دينى لازم و مقررگرديده... و بر شخص دقيق، مخفى نيست: كه يك جزء از چهل
جزءاموال، فقراى ملت را به اغنيا ملحق سازد. و جمع آمدن ثروتهاى مفرطكه توليد
استبداد نموده [ و ] اخلاق را فاسد كند مانع شود. و همچنينآئين اسلام، بيشتر
اراضى زراعتى را، ملك عموم ملت قرار داد تا آنها راآباد نموده و به جز ده يك،
(3) يا خراج (4) بيتالمال - كه از پنجيك تجاوز نمىنمود -
چيزى بر ايشان نباشد. و ازآن پس، بهجهتحاجتهايى كه ذكر آن بگذشتبه اندازه
حاجت،ثروت پسنديده باشد. اما به سه شرط والا حرص تمول، از خصلتهاىقبيح است.
شرط اول : آن كه جمع آوردن مال، به طريق مشروع و حلال باشد.يعنى از بخشش
طبيعت، يا از كشت و زرع، يا در اجرت كار، يا به عنوانقرض باشد.
شرط دويم : آن كه آن تمول، موجب تنگى لوازم و معاش ديگراننگردد; همچون
احتكار ضروريات، يا مزاحمت صنعتگران و كارگرانضعيف، يا چيزهاى مباح را به قهر
و غلبه مالك شدن، مثل تمليكبعضى از اراضى كه خالق بيچون، آنها را چراگاه و محل
آسايش تمامىمخلوقات خود قرار داده و درحقيقت آن اراضى، مادر ايشان است كهاز
آبهاى خود، شيرشان دهد و از ميوهجات، غذا بديشان رساند و دردامن خويش ماوى
بخشد. سپس مستبدين ستمكار نخستين بيامدند وقوانينى از خود جعل نمودند، تا آن
اراضى را مخصوص خود داشته،ميانه آنها و فرزندان، حايل شدند. اينك سرزمين
«ايرلاند» مثلا او راهزار تن مستبد مالى انگليسى قرق خود ساختند، محض اين كه به
دوثلثيا سه ربع فايده، زحمت ده مليون آدمى كه از خاك ايرلاند خلقتشده بودند
بهرهور گردند.
و مملكت مصر را نيز حال، قريب به ايرلاند است، اگرچه در مآلبالاتر از آن
شود. و خود چه مقدار از آدميان در اروپاى متمدنبخصوص در شهر لندن، همى باشند
كه هيچيك زمينى كه دراز كشيدهبر آن نخسبد بهدست نياورند، بلكه غالب در طبقه
زيرين كه گاو نيز درآنجا نخسبد سكنى نموده همگى به صف نشسته باشند. زيرا كه
مكان،گنجايش دراز كشيدن ندارد و طنابهاى علفى به شكل افقى از سقفآويخته هر يك
سينه خويش بدان تكيه داده بخسبند و بر راست و چپپيچ و تاب همى خورند. و سلطنت
چين كه در نظر متمدنين، نظم آنمختل است، قوانينش تجويز ننمايد كه يك نفر افزون
از مقدارى معين،زمين مالك شود; يعنى زياده از بيست كيلومتر مربع كه كمتر از
پنجفدان مصرى مىباشد (5) همچنين دولت روسيه كه در اصطلاح
اكثراروپائيان به قساوت معروف است، دراين اواخر از بهر ايالات بولونىو ولايات
غربى، قانونى شبيه به قانون چين بنهاد و بر آن نيز بيفزود كهشنيدن دعوى دين
بدون ثبت را بر برزگر ممنوع داشت و نيز برزگر رااجازت نباشد كه بيش از پانصد
فرنك قرض نمايد. اما سلطنتهاى مشرقى اگر كار خويش را درنيافته، قانونى از
قبيلقانون روسيه بگذارند و بعد از پنجاه سال يا يك قرن، اراضى زراعتى آنهمچون
ايرلاند انگليسى، بيچاره گردند كه در مدت سه قرن يكشخص واحد يافتشد كه
خواستبر او رحم آورد و فيروزى نيافت.مقصود از آن شخص «گلادستون» است (6)
اگرچه ممالك مشرق شايددر سى قرن كسى را نيابد كه بر او رحم آورد.
اما شرط سيم، بهجهت جواز ثروت، آن است كه مال از قدر حاجتبه بسيارى تجاوز
ننمايد، چه افراط ثروت; اخلاق حميده را در انسانهلاك سازد و چون خود را
بىنياز بيند طغيان نمايد. و خود شريعتهاىآسمانى و همچنين حكمتسياسى و اخلاقى
و عمرانى، ربا را محضهمين حرام نمودند كه مساوات ميان مردم محفوظ ماند و در
قوه مالى بايكديگر نزديك باشند. چه ربا كسبى باشد بدون عوض مادى و اينمعنى غصب
است و بدون كار كردن كه مايه خو كردن با بطالت است واخلاق از بطالت فاسد گردد و
بدون خسارت طبيعى همچون تجارت وزراعت املاك. و از مطالب مقرره در نزد سياسيون
اروپ كه خلافى درآن نيست، آن است كه هيچ كسبى بىننگتر از ربا نباشد،
مادامىكه ازروى اعتدال بود و خود با ربا ثروتها فزونى گيرد و امر مساوات
درميانمردم اختلال پذيرد.
و ماليون و صرفهجويان در باب ربا نظر نموده، بالاخره گفتهاند:معتدل آن
سودمند بلكه ناگزير است. اولا به جهتبرپاى بودنمعاملات بزرگ و ثانيا بهجهت
آن كه وجه نقدى كه موجود است از بهرداد و ستد و معاملات كافى نباشد، تا چه رسد
به وقتى كه قسمتى از آن راگنجينه و ذخيره سازند و در معامله نباشد. و ثالثا به
جهت آن كه بسيارىاز متمولين نمىدانند چگونه از مال سود بهچنگ آرند يا قدرت
بر آنندارند. همچنانكه بسيارى از دانايان، راسالمال و شركا نيابند. پس
ايننظر از حيث ترقى ثروت، يكان يكان صحيح است. اما اخلاقيان بداننظر كنند كه
ضرر اين معنى از بهر جمهور ملتبيش از نفع آن است. چهاين ثروتها يكان يكان
استبداد داخلى را برقرار دارد و مردما را بر دوصنف آقايان و غلامان، قرار دهد،
و استبداد خارجى را نيز قوت دهد، وتعدى را از روى مال و استعداد بر آزادى و
استقلال ملت ضعيف، آساننمايد. و اين مقاصد، در نظم حكمت و عدالت فاسد باشد و
از اينروتمام مذاهب ربا را مطلقا حرام نمودند.
حرص تمول، كه طمعى زشت است در نزد اهالى سلطنت عادلهمنظمه، بسيار آسان
باشد; مادامىكه فساد اخلاق بر اهالى غلبه نكردهباشد همچون بسيارى از ملتهاى
متمدنه در عهد ما; چه فساد اخلاق،ميل تمول را در نسبت احتياج از روى اسراف،
افزون سازد.
وليكن تحصيل ثروت در عهد حكومت غيرعادله، بس دشواراست، و شايد امكان نپذيرد
مگر از طريق رباخوارى با ملتهاىبىتربيت، يا از طريق تجارت بزرگ كه قسمى از
احتكار در او باشد ياآبادى نمودن در بلاد دور دستيا تحمل خطرها.
و اين حرص زشت در عهد سلطنت مستبده، در سر مردمانشدت نمايد; زيرا كه تحصيل
مال، به دزدى از خزانه مملكت، يا تعدىبر حقوق عموم مردم، يا غصب مال ضعفا،
آسان باشد. و همچنينوسائل ديگر كه هركس ترك آئين و وجدان و حيا بگويد و در
اخلاقسفلگى پيش گرفته با مستبد اعظم يا اعوان او مناسبتحاصل نمايد، تحصيل
ثروت از برايش ميسر باشد، و همين قدر او را كفايت نمايد كهبه آستان يكى از
ايشان اتصال جسته با او تقرب جويد و اظهار نمايد كهاو نيز در اخلاق مانند وى و
بر طريقه وى مىباشد و از بهر برهان صدقخويش مقدارى چاپلوسى بجاى آورده گواهى
دروغ بدهد و خدماتشهوتى و جاسوسى و رهنمايى بر غارت مردمان را پيشه كند. و بعد
ازآن كه در خدمت او برقرار گردد و بر بعضى رازهاى پنهانى او آگاهىيابد و مستبد
از كشف آن رازها يا از روى حقيقتيا از راه واهمه بترساندر شود، اين شخص
چاپلوس را رسوخ قدم حاصل آيد بلكه خوددرى از براى ديگرى شود و در اينصورت چون
اوضاع روزگار با اومساعدت نمايد كه ديروقتى ثبات ورزد، ثروت بىاندازه
تحصيلنمايد. - و اين معنى در مشرق و مغرب، بزرگترين درهاى ثروت است.و بعد از
آن تجارت با دين مىباشد و از آن پس رباخوارى و بعد از آناسباب بازيچه.
و اصحاب تدقيق مذكور داشتهاند كه ثروت بعضى از افراد مردمدر سلطنت عادله،
بسى مضرتر مىباشد تا در سلطنت مستبده. زيرا كهتوانگران در سلطنت عادله، قوت
مالى خويش را در افساد اخلاقمردمان و ضايع ساختن مساوات و ايجاد استبداد صرف
نمايند، اماتوانگران سلطنت استبداد، ثروت خويشتن در اظهار جلالت و بزرگىجستن و
ترسانيدن مردمان و بدل ساختن سفله طبعى حقيقى را بهبزرگى دروغين صرف كنند يا
كليه اموال خود در راه فسق و فجور بهباددهند. بنابراين ثروت ايشان بزودى زوال
پذيرد; چه او را، قوىتر آنهااز ضعيفتر غصب نموده و زايل گردد (سپاس خداوند
را) پيش ازآن كه صاحبان آن يا وارثان ايشان، بدانند كه ثروت چگونه محافظتشود و
چگونه افزون گردد و چگونه مردمان را بدان از روى قانونمستحكم، بنده بايد گرفت.
همچنانكه حال، در اروپاى متمدن مىباشدكه هر لحظه طايفه «آنارشيست» ايشان را
با شرطهاى خويش، تهديدهمى كنند كه از مقاومت استبداد مالى در آن مايوس
مىباشند.
اكنون باز گرديم به سوى بحث طبيعت استبداد نسبتبه مطلقمال، پس گوييم:
همانا استبداد، مال را در دست مردمان، عرصه يغماىمستبد و ياوران و كارگران او
قرار دهد كه آن را به باطل غصب نمايند وهمچنين عرصه غارت تعدى كنندگان، از قبيل
دزدان و حيلتگرانسازد كه در سايه امنيت استبداد همى چمند، و چون مال جز به
مشقتتحصيل نشود، لاجرم نفوس، اقدام بر زحمت و تعب را با ايمن نبودنبر انتفاع
ثمره آن اختيار نمايد.
حفظ مال، در عهد اداره استبدادى دشوارتر از كسب او مىباشد.زيرا كه ظهور اثر
او بر صاحبش، موجب جلب انواع بلاها بر وى گردد.و از اينرو مردمان مجبورند كه در
زمان استبداد، نعمتحق سبحانه وتعالى را مخفى ساخته اظهار درويشى و فاقه كنند.
و از اين جهت درامثال گفتهاند: «حفظ يك درهم از زر، محتاج يك قنطار از
عقلمىباشد». و نيز گفتهاند: «خردمند را لازم است كه زر و محل سفر وآئين خويش
نهان دارد». و همچنين گفتهاند: «خوشبختترين مردمان،درويشى باشد كه
فرمانروايان را نشناسد و آنها هم او را نشناسند».
يكى از طبيعتهاى استبداد، آن است كه توانگران از روى فكر،دشمنان او همى
باشند. اما از روى كار، اركان اويند. چه مستبد،توانگران را خوار سازد و باز به
نزد او آيند و ايشان را همى دوشد و بازبر او مهربان باشند. و از اينرو زبونى در
ملتى كه توانگرانش بسيارباشند راسخ گردد.
اما درويشان، مستبد از ايشان ترسان است چنانكه ميش از گرگترسد. و با بعضى
كارها كه ظاهر آن رافتباشد، دوستى ايشان همىجويد و مقصودش آن كه دلهاى ايشان
را نيز كه جز آن مالك نيستند بهيغما برد - و همچنين درويشان از او ترسانند و
از پستفطرتى وفرومايگى او هراس دارند مانند مرغان ضعيف كه از عقاب و قوش
بههراس اندرند و ياراى خيال كردن در كار او ندارند تا به انكار آن رسد!گويى
توهم نمايند كه درون سرهاى ايشان جاسوس مستبد را، مكاناست. و گاهى فساد اخلاق،
در درويشان بدانجا رسد كه خوشنودىمستبد ايشان را خرم سازد به هرصورت كه
خوشنودى او دست دهد.
در مدح مال چنين گفتهاند كه: «بزرگترين حلال مشكلات زمانهمال مىباشد» و
نيز گفتهاند: «شرف حفظ نشود مگر به خون - و عزتميسر نگردد مگر به مال» و در
خبر رسيده كه: «دست زبرين نيكوتر ازدست زيرين است» و نيز رسيده كه: «توانگر
سپاسگذار بهتر از درويششكيبدار مىباشد».
اما در قديم، ثروت عمومى را اهميتى نبود ولى اكنون كه جنگهاىعالم محض همسرى
و غلبه جستن در علم و مال مىباشد، ثروت عامهرا اهميتى عظمى حاصل آمده تا حفظ
استقلال توان نمود. ولى باوصف اين، ملتهاى اسير گرفتار را بهرهاى از ثروت
عمومى نباشد. چهمنزلت ايشان در انجمن انسانيت همچون چارپايان است كه ايشان
رادستبدست گردانند. اين مطلب در جاى خويش ماند - ولى مال بسياررا بر زندگى با
شرف آفتها باشد كه بندهاى اهل فضيلت و كمال از آنها بهلرزه آيد. چه ايشان روزى
را بقدر كفاف با حفظ آزادى و شرف، برتر ازآن شمارند كه اسباب خوشى و اسراف را
مالك باشند و مال افزون ازحاجت را چنان بينند كه بلا در بلا اندر بلا مىباشد.
يعنى بلا مىباشد از جهت تعبى كه در تحصيل آن كشيدن بايد. وبلا مىباشد از
جهت اضطراب و تشويش در محافظت آن. و بلامىباشد از جهت اين كه صاحبش را بر ميخ
استبداد بسته دارد - امابه كسى كه بقدر كفاف مالك استبه اطمينان و آسايش زندگى
نمايد وبر دين و شرف و اخلاق خويش فىالجمله ايمنى دارد.
اخلاقيان مقرر داشتهاند: كه انسان انسان نباشد مادامىكه او راصنعتى نباشد
كه معاش را بطور ميانهروى كفايت نمايد، نه از قدرمعيشت ناقص باشد كه زبون شود
و نه افزون آيد كه طغيان ورزد. ومعنى اين حديث همين است كه فرمودهاند:
«فازالمخفون، يعنىسبكباران فيروزى يافتند» و نيز اين حديث «اسالوا الله الكفاف
من الرزق،يعنى از خداى تعالى روزى بقدر كفاف مسئلت نماييد» و حكماگفتهاند:
«بىنيازى بىنيازى قلب است» و گفتهاند: «بىنياز كسى باشد كهحاجتش اندك
باشد - و غنى آن است كه از مردمان مستغنى است»بعضى از حكما گفتهاند: «هر آدمى
فقير استبالطبع. چه مثل آنچه را كهمالك است گمان نمايد كه به همان قدر از
دارائى او ناقص است. پسآن كه مالك ده مىباشد خود را محتاج ده ديگر بيند و آن
كه مالك هزاراست محتاج هزار هزار ديگر است» و اين است معنى اين حديث:«لو كان
لابن ادم واد من ذهب (وفي رواية من غنم) لتمنى ان يكون له واد اخر.يعنى اگر
فرزند آدم را سرزمين پر از زر، (يا در روايتى پر از گوسپند)بودى هرآينه آرزو
كردى كه سرزمين ديگر بدست آرد». (7)
اما مقصود اخلاقيان از نصيحت زهد در مال، آن نيست كهعزيمت ايشان از كسب مال
بازدارند. بلكه مقصود ايشان آن بود كهكسب مال از راههاى طبيعى با شرف، تجاوز
ننمايد.
اما مستبدين را چيزى از اينها اهميت ندارد جز اين كه رعيتايشان توانگر شوند
به هر وسيله كه گوباش - ولى مستبدين غربى ملترا بر كسب اعانت كنند و شرقيان در
اين فكر نباشند و اين از جملهفرقها ميانه دو استبداد شرقى و غربى است - و نيز
از جمله فرقها، آن كهاستبداد غربى محكمتر و راسختر و شديدتر باشد ولى با نرمى.
(8) امااستبداد شرقى پريشان و زود زوال باشد با هراس و سختى. و فرق
ديگرآن كه استبداد غربى چون زايل شود به سلطنتى عادله تبديل يابد كه تاوضع
روزگار مساعدت دارد اقامت نمايد. اما شرقى چون زايل گردد،استبدادى بدتر از
نخستين به جايش نشيند; چه داب مشرقيان آن استكه در آينده نزديك فكر ننمايند،
گويى بزرگترين هم ايشان فقط بهمابعد مرگ بازگشت دارد.
و خلاصه سخن، آن كه استبداد دردى است كه صدمه آن ازو باسختتر و از حريق
هولناكتر و از سيل خرابيش بزرگتر و نفوس را ازگدايى زبون كنندهتر.
دردى است كه چون بر قومى فرود آيد، ارواح ايشان از هاتفآسمان شنوند كه ندا
در دهد: قضا بيامد! قضا بيامد! و زمين با پروردگارخويش مناجات نمايد كه: بلا را
كشف سازد و خود چگونه پوستبدنها از استبداد نلرزد، كه در عهد او بدبختترين
مردمان: خردمندان وتوانگران باشند. و خوشبختترين ايشان به ديدار او، نادانان
ودرويشان. بلكه خوشبختتر، كسانى باشند كه مرگشان بزودى فرارسد و زندگان بر
ايشان حسد برند.
استبداد با اخلاق
استبداد در اكثر ميلهاى طبيعى تصرف نموده اخلاق نيكو را ضعيف يافاسد يا
بهكلى نابود سازد. و چنان كند كه انسان به نعمت مولاى خويشكفران كند. چه او
آن نعمتها را از روى حق مالك نگرديده تا از روى حقسپاس آن گذارد. و چنان كند
كه انسان بر قوم خود كينه ورزد چه ايشانياوران استبداد، از بهر گزند او همى
باشند و دوستى وطن را از وى ببرد،كه بر استقرار در وطن ايمنى ندارد، بلكه دوست
دارد ازو بجاى ديگررود و محبت او را با قبيلهاش ضعيف نمايد، چه اطمينان ندارد
كهعلاقهاش با ايشان دوام يابد و اعتمادش به دوستى رفقا اختلال پذيرد،چه خود
مىداند كه ايشان مانند او هستند و پاداش و همراهى از بهر اومالك نيند - و شايد
كه مجبور شوند كه رفيق خود را زيان رسانند بلكهبه قتلش اقدام نمايند، در
حالىكه گريان باشد.
اسير استبداد چيزى را مالك نباشد تا بر حفظ او حريص باشد.زيرا چيزى ندارد كه
عرصه يغما نباشد و همچنين شرفى ندارد كهعرصه اهانت نبود و نادان را اميدى به
آينده نيست تا درپى آن رود و اونيز همچون عاقل بدبخت است. و همين حال، اسير را
چنان نموده تا درعالم كون، لذت نعمتى را جز لذت حيوانى نچشد و بنابراين حرصشبر
زندگى حيوانى بسى شديد باشد اگرچه بدبختانه باشد، و خودچگونه بر او حريص نبود
كه غير از او چيزى نشناخته. اين زندگى كجاو زندگى ادبى كجا؟ اين زندگى كجا، و
زندگى اجتماعى كجا؟ اماآزادگان منزلتحيات حيوانى در نزد ايشان بعد از چند
مرتبه مىباشد.و اين معنى كسى نداند جز اين كه آزاد باشد يا خداوند پرده از
روىبصيرتش برگرفته باشد. و مثال اين معنى، پيران باشند كه چون زندگانىايشان
به تمامى، درد و بيمارى گردد و به دروازه قبر نزديك شوند، برزندگى خويش افزون
از جوانان كه در آغاز زندگانى و آغاز لذت و آغازاميد مايلند حريص باشد.
استبداد، آسايش فكر را سلب نمايد و كالبد را بيش از آنچه بابدبختى نزار گردد
لاغر سازد. پس عقلها بيمار گردد و شعور برحسبدرجات مختلف در مردمان اختلال
يابد - و عوام الناس كه از اصل ماده،خرد ايشان اندك است، گاهى مرض عقلى در آنها
به درجهاى رسد كههرچه از لوازم زندگى حيوانى ايشان نباشد درميان خير و شر آن
تميزدادن نتوانند، و پستى ادراك ايشان بهمجرد آثار و بزرگى و جلالت كهدر
مستبد و ياوران او نگرند چشمشان خيره گردد، و به محض شنيدنالفاظ مدح و عظمت در
وصف او و حكايتهاى قوت و شوكت اوفكرشان تيره شود. پس چنان بينند و فكر نمايند
كه دوا، در دردمىباشد. و درمقابل مستبد منقاد و مطيع شوند، بدانسان كه گوسپند
درنزد گرگ منقاد گردد. در هنگامىكه با پاى خويش، به محل هلاك خودهمى شتابد.
و از اينرو، استبداد بر اين عقلهاى ضعيف عاميان علاوه بر اجسامايشان مستولى
گردد. و آنها را چنانكه خواهد فاسد گرداند - و برذهنهاى نزار ايشان غالب آمده،
حقيقتها بلكه مطالب بديهى را برحسبهواى خويش مشوش سازد. بعد از آن مثل ايشان
در اطاعت كوركورانهاستبداد و مقاومتبا راه راست و رهنماى، مثل پروانه و
جانوران خردباشد كه خود را بر روى شعله چراغ همى درافكند و همى بينيم كه
چونكسى خواهد ايشان را مانع از هلاكت گردد، با او مقاومت و مغالبهنمايند.
و خود غرابتى نباشد اگر ضعف كالبد در ضعف عقل، اثر نمايد;چه در بيماران كه
خرد ايشان سبك گردد و همچنين مردمان دردمند، كهادراكشان نقصان پذيرد از براى
اين معنى شاهدى واضح است.همچنانكه با كمترين نظر دقت، فرق سلامت و فراوانى خون
و قوتجسم و زيبايى هيئت، ميانه جماعت آزادان و اسيران ظاهر شود.
بسا باشد مطالعه كننده هوشمند، كه فكر خويش در ممارستطبيعت استبداد به تعب
نفكنده شبهه نمايد كه استبداد ميشوم را چگونهقوت منقلب ساختن حقايق باشد. پس
گوييم: آرى استبداد حقيقتها رادر خاطرها منقلب سازد به حدى كه بعضى از ملوك و
امپراطورهاىپيشين توانستند بهجهت تاييد استبداد خويش، با آئينها بازى كنند.
وخود مردمان، سلطنتها از بهر پاسبانى و نگاهدارى خود برقرار داشتندو استبداد
موضوع را منقلب نموده، رعيت را پاسبان و خدمتگذارسلاطين ساخت، گويى آن بيچارگان
از بهر ايشان خلق شدهاند و آناننيز اين معنى را پذيرفته رضا بدادند. -
همچنانكه استبداد قوتاجتماعى ايشان را كه همان عين قوت سلطنت است در راه
مصلحتخويش نه مصلحت ايشان بكار بردند، و ايشان رضا داده فرمان پذيرشدند و خود
قبول نمودند كه استبداد ايشان را معتقد ساخت تا طالبحق را: فاجر، و تارك آن
را: مطيع، و شكايت كننده متظلم را: مفسد، وباهوش دقيق را: ملحد، و گمنام بيچاره
را: پرهيزگار امين دانستند.همچنانكه پيروى استبداد كردند تا نصيحتگذارى را:
فضولى، وغيرت را: عداوت، و جوانمردى را: سركشى، و حميت را: جنون، وانسانيت را:
حماقت، و رحمت را: بيمارى، نام نهادند. و نيز با اوهمراهى كردند تا نفاق را:
سياست، و حيلت را: تدبير، و دنائت را:لطف، و پستفطرتى را: خوشخويى، شمردند.
و خود اگر استبداد را در فكر سادهلوحان بر حقايق امور تحكمباشد غرابتى
نخواهد بود، بلكه غرابت در آن است كه بسيارى ازخردمندان و از آن جمله جمهور
تاريخنگاران را غافل ساخته تا قاتلينغالب مردم را مردمان بزرگ نام نهاده با
نظر احترام و اجلال بديشان نظركنند، فقط محض اين كه ايشان آدميان بسيار، به قتل
رسانيده و درخراب كردن معموره عالم، اسراف ورزيدند. و از اين قبيل است درغرابت
آنچه تاريخ نگاران، قدر ياوران مستبدين و اشخاصى كه در نزدايشان وجاهت و قبول
يافتهاند بالا برند. همچنين است افتخار اولاد، بهاجداد مرحوم خودشان كه از
ياوران و مقربين ستمكاران بودهاند.
و شايد مردمان را بهخاطر رسد كه استبداد را نيكو كاريها باشد ودر اداره
آزاد، مفقود گرديده و آنها را مسلم داشته، گويند: استبداد،طبايع را نرم و لطيف
سازد و حق آن باشد كه اين معنى از فقدانجوانمردى حاصل شود نه از فقدان بدخويى.
و نيز گويند: استبداد،فرمان بردارى و انقياد به مردمان آموزد. و حق آن است كه
اين انقياد ازترس و جبن باشد نه به اراده و اختيار. گويند نفوس مردمان را به
احترامبزرگان و توقير ايشان تربيت نمايد، حق آن بود كه اين توقير با كراهتو
بغض مىباشد نه از روى ميل و محبت. همچنانكه گويند: استبداد،فسق و فجور را اندك
سازد و حق آن است كه اين معنى از بينوايى وعجز افتد نه از پاكدامنى و ديندارى.
گويند استبداد، جريمهها از قبيلقتل و ضرب و غيره اندك كند. و حق آن است كه
استبداد، جريمهها راپنهان دارد و شمردن آنها كمى گيرد نه شماره.
عدالت، در اخلاق آدميان آن كند كه دست عنايت در رويانيدندرخت. پس ملت همچون
جنگل است كه اگر او را مهمل گذراند،درختانش درهم شود و اكثر آنها بيمار و زار
گرديده، درخت قوى برشاخه ضعيف، غلبه نمايد و او را هلاك سازد، و اين مثل قبايل
وحشىباشد.
پس اگر اتفاقا باغبانى بدان جنگل آيد كه بقاى آن او را اهميتداشته باشد و
او را خرم خواهد، به تدبير آن برحسب طبايع آن درخت،پردازد. پس درخت قوت يافته،
ميوه آرد و ميوهاش نيكو گردد و اينمثل سلطنت عادلانه است.
و هرگاه به هيزمشكنى برخورد كه او را مقصودى جز كسبعاجل نباشد جنگل را
فاسد و خراب كند و اين مثل سلطنت مستبدهباشد.
و اگر آن هيزمشكن غريب بود و از خاك آن سرزمين نبوده، نه اورا در آن مايه
فخرى و نه از عيب آن بر وى ننگى رسد، جز آن كه هم اوتحصيل فائده عاجل باشد;
اگرچه به كندن ريشه درختان بود. در آنهنگام قيامت كبرى و خرابى و هلاكتبزرگ
برپاى شود. پس بنابراين،مثال مقام استبداد در خصوص اخلاق، مقام آن هيزمشكن است
كهبه غير از فساد از او اميد نتوان داشت.
اخلاق، اخلاق نباشد تا در دنبال قانون نرود و همين است كه درنزد مردمان،
ناموس ناميده شود. اسير استبداد، از كجا تواند صاحبناموس باشد، در صورتىكه آن
همچون حيوانى است كه عنانش دردست ديگرى باشد تا بهر كجا كه خود خواهد برد و
زندگانى او پرىباشد درمقابل باد، كه بادش به هر سوى كشد. نه نظامى در زندگى
دارد ونه ارادهاى از خود. آيا اراده چه باشد؟ اراده يا ناموس اخلاق، هماناست
كه در تعظيم شان او گفتهاند: اگر پرستش كسى را جز پروردگارروا بودى، هرآينه
خردمندان پرستش اراده را اختيار كردندى. اراده،همان صفت است كه حيوان را بر
نبات رجحان دهد. چه در تعريفحيوان گويند: او متحرك استبه اراده. پس اسير
استبداد، كه از خويشاراده ندارد، حق حيوانى از او سلب شده تا چه رسد به
انسانيت; زيرا كهاو به فرمان غير خود رفتار نمايد نه به اراده خويشتن، و از
اينرو فقهاگفتهاند: غلام را در بسيارى از امور عزمى معتبر نباشد زيرا كه عزم
اوتابع مولاى خود است. اسير استبداد، را نظامى در زندگى نيست، چهگاهى توانگر
شود و در اينصورت دلاور و كريم باشد و گاهى فقيرگردد و ترسو و چنس شود و همچنين
ساير احوالاتش كه ترتيب ونظمى ندارد تا متابعت ترتيب و نظم معين كند; چه اسير
را بر اسير ديگرستمى نباشد تا او را منع كنند يا نكنند، بلكه بر او ستم روا
دارند، خواهكسى يارى او كند يا نكند. چون روزى گرسنه ماند ناچار با
گرسنگىبسازد و روز ديگر كه فراخى روزى بيند تخمه نمايد.
هر چه خواهد از او منع نمايند و هرچه نخواهد بر رغم او مجبورابه وى دهند. و
كسى را كه حال بر اينگونه باشد، صفات حسنه از كجا دراو پديدار گردد و اگر در
آغاز بوده چگونه فاسد شود.
كمتر چيزى كه استبداد در اخلاق مردمان اثر كند، آن باشد كهنيكان ايشان را
مجبور سازد تا با ريا و نفاق خو گيرند، كه هر دو خصلتىسخت ناهنجارند. و بدان
را يارى كند تا هرآنچه در دل دارند به ايمنىمجرى دارند، حتى از عيبجويى و
رسوايى نيز ايمن باشند كه اكثر اعمالايشان پوشيده ماند; چه استبداد، پردهاى
بر آن افكند كه عبارت از ترسمردمان از پاداش شهادت دادن و بيم از عاقبت افشاى
عيوب فاجراناست. قوىترين قانون از بهر اخلاق، نهى از منكرات استبا نصيحتو
سرزنش. و نهى از منكر در عهد استبداد، از بهر كسى كه قدرتنداشته باشد و با
غيرت باشد غير ممكن است. و شخص صاحبقدرت با غيرت، سخت اندك باشد، و اندك افتد
كه نهى از منكر نمايد واندك باشد كه نهى او سودمند افتد; چه او جز مردمان ضعيف
و زبون راكه كار نيك و بد از ايشان نيايد نهى كردن نتواند، بلكه آنگونه
اشخاصاختيار خويش در دست ندارند و موضوع نهى ايشان و عيبجوئى آنانمنحصر به
صفات نكوهيده نفسانى شخصى گردد و فقط. و آن صفاتخود بر احدى پوشيده نباشد. اما
اشخاصى كه در عهد استبداد مصدروعظ و نصيحت و ارشاد همى باشند، پس ايشان مطلقا
(اگر نگويمغالبا) از چاپلوسان رياكار، خواهند بود و كلام ايشان از تاثير
سختدور باشد. چه آن موعظه و نصيحتى كه اخلاص در او نبود مانند بذرمرده باشد.
اما نهى از كارهاى زشت در اداره آزادى از براى هرغيرتمندى ميسر است كه با ايمنى
و اخلاص بدان قيام نمايد، و نهىخويش نسبتبه ضعفا و اقويا بدون تفاوت متوجه
سازد و تيرهاىملامتخويش بر صاحبان شوكت و رؤسا، پرتاب كند. و درموضوعهاى
تخفيف ظلم و ترتيب نظم به خوبى اندر شده گفتگو نمايدو نصيحتى كه سود و ثمر بخشد
همين باشد.
و چون مضبوط بودن اخلاق طبقات علياى مردمان، از امور بسمهمه مىباشد، لاجرم
ملتهاى آزاد، آزادى خطابه و تاليفات ومطبوعات را رها ساخته، فقط تهمت و نسبتهاى
زشت را استثنانمودهاند. و چنان صلاح ديدند كه مضرت بىنظمى در اين خصوصكمتر
از محدود نمودن آن مىباشد. چه كسى در باب حكمرانان ضامننيست كه يك موى قيد و
محاسبه را زنجيرى از آهن ساخته، دشمنطبيعى خودشان يعنى آزادى را خفه نمايند.
- اما قرآن آزادى قلم را به نهادن اين قانون، غرق نمود كه فرمود:«لايضار
كاتب ولاشهيد. يعنى هيچ كاتب و شاهدى را نرسد كه كسى راگزند برساند». (9)
اينك ملتهاى متمدنه مىباشند كه جماعتى از خودشان را به ناممجلس نواب،
مخصوص داشتهاند و وظيفه ايشان نگاهبانى و احتساباداره سياسى عمومى است و اين
معنى بهدرستى موافق استبا آنچهقرآن كريم بدان فرمان داده است كه فرمايد:
«ولتكن منكم امة يدعون الىالخير ويامرون بالمعروف وينهون عن المنكر يعنى بايد
گروهى از شماباشند كه به سوى خير دعوت نموده امر به نيكى و نهى از بدىنمايند».
(10) و در انتهاى اين يتشريف، مدح و توصيفى وارد گرديدهكه نفوس
نيكوكاران را وادارد تا مشقت اين وظيفه و منصب را كه ذاتاشغلى شريف و در نزد
مستبد و يارانش بس ناگوار است، تحملنمايند. چه در آخر آيه فرمايد: «واولئك هم
المفلحون».
خصلتهاى بنىآدم، اولا بر دو قسم تقسيم شود، بعضى از آنهاخصلتهاى نيكوى
طبيعى باشد همچون: صدق، امانت، همت، مدافعه،رحمت. و بعضى ديگر خصال زشت طبيعى
است، مانند: ريا، تعدى،جبن، قسوت; كه تمام طبايع و شريعتها بر زشتى آنها متفق
است و قسمدويم، صفات كماليه; كه شريعتها به حكم الهام، معين نموده همچون:تحسين
ايثار و عفو و تقبيح زنا و طمع. و شايد در اين قسم از صفات،امورى يافتشود كه
عقل همه كس، حكمت او يا حكمت عموم دادناو را درنيابد. جز اين كه منتسبين دين
از روى احترام يا از ترس، امتثالآن نمايند، و قسم سيم خصلتهاى معمولى است و او
آن است كه انسانبرحسب ارث يا بهتربيتيا به عادت كسب نمايد. و برحسب ميلخويش
بعضى را نيكو و بعضى را قبيح شمارد. از آن پس دقتنظر، مارا فايده دهد كه اين
اقسام سهگانه در يكديگر مخلوط و با هم شركتدارند و بعضى در بعض ديگر اثر
نموده و مجموع آنها در زير تاثيرالفتباشد. به قسمى كه هر خصلتى از اينها در
خاطرى راسخ گردد يامتزلزل باشد برحسب استمرار الفتيا قطع آن. مثلا قاتل، شناعت
عملخويش، در مرت دويم همچون نخستين درنيابد و همچنين جريمه درواهمه تخفيف يابد
تا بدان درجه رسد كه از قتل لذت برد، گويى حقطبيعى او مىباشد. همچنانكه حال
جباران و غالب سياسيون است كهريختن خون را از بهر اغراض سياسى خويش جايز
شمارند، و از اينجهت وصف ايشان به جلادان صحيح باشد. چه فرقى نيست كه كسىرا
با شمشير بكشند يا با قلم، يا رگهاى كردنش قطع نمايند، يا بدبختىبدو ميراث
دهند.
و همچنين باشد اسير استبداد، بخصوص چون در اسيرى قديمىشده باشد كه بدترين
خصلتها را ارث برد و بر بدترين صفات تربيتشود و در تمام عمر، شرش همراه باشد.
پس صفات نيكو وى را از كجاحاصل آيد؟ آيا در فاسد نمودن تمام خصال نيكوى طبيعى و
شرعى ومعمولى او همين بس شدنى است كه مجبورا با ريا خو نموده تا ملكه اوگرديده
و بر نفس خودش نيز اعتماد نمانده; چه قدرت ندارد كه برحالتى پايدار در نفس خويش
حكم نمايد; مثلا او را امكان ندارد تا بهامانتخود جزم كند يا ثبات خويش را
ضامن باشد و لاجرم در حقذات خود با بدگمانى زندگى نمايد و در اعمال خويش مردد
مانده، نفسخود را همى ملامت كند كه در امورات اهمال ورزيده و نقصان خويشهمى
داند و ليكن نداند كه اين نقصان او را از كجا بيامده. پس خالقخويش را متهم
دارد و حال آن كه خالق او جل شانه، چيزى در خلقتاو ناقص نفرموده. و گاهى
تهمتبر آئين خود و گاهى بر تربيتخويش و گاهى بر زمانه و گاهى بر قبيله و
طايفه افكند، در صورتىكهحقيقتحال از تمامى اينها دور است. چه حقيقت امر، جز
اين نيستكه او آزاد خلقتشده سپس اسير گرديده.
اخلاقيان اجماع نمودهاند كه هركس بهعيبى از عيوب خلقىاصلى مبتلا باشد او
را امكان ندارد كه به سلامت ديگرى از خودشقطع نمايد و معنى اين خبر همين باشد
كه فرموده: «اذا سائت فعالالمرء سائت ظنونه» يعنى چون مرد را كارها بد باشد
بدگمانى پيشهسازد. مثلا رياكار را اين حال نباشد كه غير خود را از عيب ريا به
كلىبرى داند، مگر زمانى كه نشاه ايشان را در ميانه دورى بسيار بود.مثل اين كه
در دين يا در جنس با هم مغايرت داشته باشد، يا در شانو منزلت تفاوت بسيار
درميان بود; همچون گدايى بينوا با اميرىاز طبقه اعلا. مثال اين مطلب آن كه نه
برزگر و امثال او را در مشرق،نسبتبه فرنگيان و اهل اروپ، در معاملات، امينى و
اطمينانى افزوناز هم جنس و هموطن خويش باشد. و همچنين فرنگيان چون از خودو
اقران خود خيانتبديده، بسا باشد كه بر يك نفر از مشرقى ايمن باشدو بر ابناى
جنس خودش ايمنى نبود. و اين حكم برعكس قضيه، نيزصادق باشد. يعنى شخص امين
درستكار، تمام مردم را امين و صادقداند، بخصوص كسانى كه در نشاه مانند خودش
باشند. و اين استمعنى اين جزء كه: «الكريم يخدع» يعنى مرد آزاده همواره فريب
خورد وچه بسيار افتد كه شخص امين از پيروى حزم مدهوش و بىنصيبماند. زيرا كه
در مواقع لازمه درباره مردمان بدگمانى ننمايد و حال آن كهبدگمانى از حزم است.
چون دانستيم كه از طبيعت استبداد خو گرفتن مردمان باشد بهاخلاق نكوهيده
قبيحه، و بعضى از آن اخلاق; اعتماد بر نفس را ضعيفسازد. و از اين رو اهل كار و
اهل عزيمت درميان ايشان اندك افتدهمچنانكه اعتماد بعضى نسبتبهبعض، مفقودگردد.
پس از اين مقدمهمعلوم شود كه اسيران، بالطبع از ثمره اشتراك در اعمال زندگى
محرومباشند با درويشى و بدبختى زندگى كنند و همواره واگذاشته و زبون وبيچاره و
شكستيافته باشند - و شخص خردمند حكيم ايشان راملامت نكند، بلكه برايشان رحمت
آرد و راه چاره از بهر ايشان طلبنموده، اثر حكيم حكيمان را پيروى نمايد كه
فرمود: «رب ارحم قومىفانهم لايعلمون» «اللهم اهد قومى فانهم لايعلمون»
(11) يعنى پروردگار را بر قوممن رحمت آور كه ايشان گروهى نادانند. يا
بار خدايا قوم مرا هدايتكن كه ايشان نادانند.
در اينجا مطالعه كنندگان را نگاه داشته التفات او را طلب كنم تا دراين معنى
تامل نمايند كه ثمره اشتراك در اعمال، چه چيز است كهاسيران از آن محرومند؟ پس
يادآورى كنيم كه اشتراك، بزرگترين اسراركاينات باشد، و بدو استبر پاى بودن همه
چيز جز ذات خداى يگانه،چه قيام اجرام سماوى و قيام مواليد سهگانه و قيام
زندگانى عالم عضوىو قيام جنسها و نوعها و قيام ملتها و قبيلهها و قيام
خانواده و اعضاىجسمها، همگى به اشتراك باشد. آرى سر زندگى در اوست، سرمضاعف
شدن قوه به نسبت قانون تربيع در اوست. سر تجديد استمراربر اعمالى كه عمر افراد
بدان وفا نكند در او است. بلى سر و تمام سر درپيشرفت و فيروزى ملتهاى متمدن،
اشتراك است. كه ناموس حياتخويش بدان تكميل نمودند و نظام سلطنتهاى خود را با
او ضبط كردندو كارهاى بزرگ با او برپاى داشتند. هرآن چيزى كه غير ايشان بر
آنغبطه برند با اشتراك بدست آوردند. و شايد گوينده بگويد: كه سراشتراك، امرى
پنهان نباشد و دير زمانى است كه كتابها در باب آننوشتهاند، بهحدى كه گوشها
از شنيدن آن ملول گرديده، و با وصف اين،در مشرق كسى برنيامد كه بدان قيام كند
جز ملت «تراتسوال» و ديگر«ژاپونيان». آيا سبب اين چه باشد؟
پس او را چنين پاسخ دهيم: كه نويسندگان بنوشتند و بسيار نيكوبنوشتند و تفصيل
داده مجسم ساختند و ليكن خداى، استبداد ميشوم رابكشد كه ايشان را واداشت تا
سخنان خويش در دعوت به سوىاشتراك و آنچه بهمعناى او باشد از قبيل معاونت و
اتحاد و دوستى واتفاق، محصور داشتند. و مانع آمد كه متعرض ذكر تمامى اسباب
آنشوند يامجبور ساخت كه فقط بر بيان اسباب اخيره اقتصار نمايند. مثلاگويندهاى
گفت: مشرق مريض است و سبب آن جهل است. و ديگرىگفت: جهل بلاى مشرق و سبب آن كمى
مدارس است. و ديگرى گفت:كمى مدارس عار و سبب آن معاونت نكردن افراد ملت و يا
صاحبانشان بر انشاى آن است. و اين عميقتر مطلبى است كه قلم نويسندهمشرقى
مىنگارد. گويى بهسبب و مانع طبيعى يا اختيارى برسيده، وحال آن كه حقيقت آن
باشد كه در اينجا سلسله اسباب ديگرى هست كهچون آنها را تحويل نماييم منتهى
گردد به قيام نمودن بر وظيفهارشاد بهجهت لزوم خلاصى جستن از استبداد، و راه
آن بسيارى طالباناست. و ديگرى گفته: مشرق مريض است و سبب آن عدم تمسكبدين
است.
و در همينجا ايستاده با وصف اين كه اگر اسباب را تتبع نمايد بدانجارسد كه
حكم نمايد كه تهاون در دين، از استبداد ناشى شود و عافيتى كهمفقود گرديده،
آزادى سياسى باشد. پس برادران خود را بهخواستگارى او وادارد و كابين و مهر او
فزونى خواستگاران است.حكمائى كه خداوندشان بهوظيفه دستگيرى ملتها گرامى داشته،
دربحث از مهلكات و منجيات اتفاق نمودهاند كه فساد اخلاق، ملت را ازشايستگى
خطاب خارج سازد و زحمت اصلاح اخلاق، از دشوارترينكارها باشد. و بسى محتاج به
حكمتبالغه و عزم قويست. و ذكرنمودهاند كه فساد اخلاق، از مستبد و ياوران او
از قبيل وزراء و امرا بهفراشان منتشر گردد و از سرداران به افراد سپاهيان و از
ايشان به تمامىخانهها سرايت نمايد، بخصوص خانههاى طبقه اعلى كه طبقه
سفلىبديشان شباهت جويند. و همچنين فساد، عموم يابد تا ملت چنان شودكه دوستبر
او بگريد و دشمن شماتت نمايد و دردش بىدوا ماندهاميد شفاى او نماند. و خود
پيغمبران عليهم السلام در نجات بخشيدنمردمان از بدبختى، مسلكى پيش گرفتند كه
نخست عقلهاى ايشان رابگشودند تا كسى را بجز ذات خداوند تعظيم ننموده، جز به
فرمان اواذعان نكنند، و اين معنى به قوى ساختن حسن ايمان، صورت پذيرد كهفطرى
وجدان هر انسانى باشد. پس از آن جهد ورزيدند تا عقلها را بهمبادى حكمت نورانى
نمودند و فهمانيدند كه آدمى چگونه اراده خوديعنى آزادى فكر خويش را مالك شود و
در اعمال خود مختار گردد و بااين معنى، قلعههاى استبداد را ويران ساخته سرچشمه
فساد را مسدودنمودند. و سپس بعد از رها ساختن زمام عقلها، همى بر انسان
نظركردند كه مكلف به قانون انسانيت مىباشد و حسن اخلاق از او همىخواهند. پس
او را با اسلوبى كه راضى گردد، اين مطالب تعليم نمودندو تربيت تهذيبى منتشر
ساختند - و حكماى سياسى قديم، در سلوكاين طريقه و ترتيب و متابعت انبيا عليهم
السلام نمودن، يعنى آغاز ازنقطه مذهبى شروع كردند تا راهى از بهر آزادى ضماير
بدست آرند وازآن پس طريق تربيت و تهذيب را بدون سستى و انقطاع پيش گرفتند.
اما متاخرين غربيان، بعضى از ايشان دستهاى بودند كه راه بيرونبردن
ملتخويش از شارستان دين و آداب نفيس آن به فضاى آزادى وتربيت طبيعى پيش
گرفتند، به گمان اين كه فطرت انسان، از بهر ضبطنظم كافى باشد. و خود از خرمى
مدخل و آغاز اين راه فريفته گرديده،معتقد شدند كه دين و استبداد دو كلمه باشد
به يك معنى... و اين معنى،نيز ايشان را بر سر اين طريقه يارى نمود كه نور علم
را درميان ملتخويش منتشر يافتند. همان علمى كه در نزد مصريان و آشوريانمنحصر
در خدمت دينى بود، در نزد غرناطيان و روميان جمع بود و درنزد هنديان و يونان
مخصوص به چند تن از جوانان منتخبين بود، تا بعداز ظهور اسلام كه عرب بيامدند و
آزادى علم را رها ساخته، تحصيل آنرا مباح نمودند، تا هركس خواهد تعليم گيرد.
پس به آزادى به اروپامنتقل گرديد و عقول ملل آنجا برحسب درجات نورانى شد. و
بهنسبت، نور عقل ملتها ترقى نموده در اطراف منتشر شدند و با مردمانمخالطه
نموده، عقبمانده بر پيش افتاده غبطه همى برد و از حال اوحسرت خورده رسيدن بدو
را طلب مىكرد و در جستجوى وسايل آنبرمىآمد.
پس از اين حركت، شناختن خير، و غيرت به رسيدن بدان،شناختن شر و سرباز زدن از
تحمل آن برآمد - و طلب پيش رفتن دركار،بر خلاف ميل هر معارضى پديد گرديد - و سر
كردگان آزادى، قوت اينحركت را مغتنم شمرده قوتهاى ادبى متفرق بر آن اضافه
نمودند. ماننداين كه سنگينى وقار دينى را به خراميدن عروس آزادى بدل
ساختند،بهحدى كه باك نداشتند كه آزادى را بهصورت زنى خوبروى بىپرده كهجانها
همى ربايد مجسم نمايند و نيز مانند اين كه پيوستگى اشتراك دراطاعت مستبدين را،
به پيوستگى اشتراك در حب وطن، مبدل كردند. وهمچنين قوت حركت فكرتها را چون موج
بر سر رؤساى اهل سياستو دين مسلط ساختند.
بلى غربى به زندگانى مادى قائل است و صاحب نفس قوىمىباشد و در معامله سخت
است و بر انتقام و خودخواهى حريصبود، گويى در نزد او از مبادى عاليه و خصال
شريفه كه مسيحيتشرقىاز بهر او نقل نموده چيزى باقى نمانده. مثلا جرمانى را
خوى درشتباشد و چنان بيند كه چون عضوى از اعضاى آدمى را حيات ضعيفبشود شايسته
مرگ است و تمامى فضايل را در قوت و تمامى قوت رادر مال داند; پس علم را دوست
دارد ولى از بهر مال، و بزرگى را دوستدارد از بهر مال، اما لاتينى را طبيعتبر
خودپسندى و سبك روحىبرآمده، عقل و حيات را مطلقا دربر گرفتن، حيا داند. و شرف
را درزيور و جامه، و عزت را در غلبه جستن بر مردمان.
اما اهل مشرق، اهل ادب باشند و ضعف قلب و سلطنت عشق،برايشان غالب باشد. و
همواره كوشش به وجدان و رحمت، فرا دارنداگرچه در غير موقع بود! و لطف پيشه
نمايند، اگرچه با دشمن باشد! وجوانمردى و قناعت و سهلگيرى در آينده از صفات
ايشان است. و ازاينرو; شرقى را اين حال نبود كه آنچه غربى مباح شمرده او نيز
مباحداند، و اگر هم مباح داند ازو بر خوردن نتواند و قوت حفظ آن نيارد.مثلا
شرقى در باب ستمكار مستبد، خويش اهتمام ورزد ولى چون اوبرطرف شود فكر ننمايد تا
كدام كس جانشين او شود! (12) و حاصل كلام آن كه حكماى متاخرين مغرب
را، اقتضاى زمان ومكان مساعدت نمود تا طريق را مختصر نموده، راه پيمودهاند و
بسىچيزها روا داشتند حتى آن كه جايز دانستند كه در آغاز و مقدمه،مستبدين را
شجاعت افزايند تا جور و ستم خويش شدت دهند ومردمان را افزونتر آسيب رسانند،
بدين قصد كه عموم مردمان برايشانكينه ورزند و با اينگونه تدبيرهاى بيرحمانه،
به مراد خويش يا بعضى ازآن رسيده، فكرها را آزاد و اخلاق را تهذيب و انسان را
انسان نمودند.
و پيش از اين حكماى متاخرين، گروهى برآمدند اثر پيمبران راپيروى نموده باكى
از درازى راه و زحمت آن نداشتند، ايشان نيزفيروزى يافته راسخ گرديدند، و مقصودم
از اين گروه، حكمائى هستندكه دينى تازه نياوردند و با هيچ آئينى دشمنى
نورزيدند; مانند:جمهورى فرانسه! بلكه شكافها كه روزگار در دين احداث كرده بود
باتنقيح و تهذيب بگرفتند و دشوارها را آسان و دورها را نزديك ساختندو سياست را
تجديد نموده، شايسته اخلاق و اطوار تازهاش كردند. (13)
و مشرقيان مادامى كه بر حال حاليه خويش باقى باشند، از عزم وكوشش دور و با
بازى و مسخرگى مسرورند تا دردهاى نفس بزهكار راتسكين دهند و هميشه خامل و
پستباشند تا فكر ايشان كه از هر سوىبه فشار اندر است و از يادآورى حقايق و
مطالبه وظايف، دردناك همىشوند; آسايش يابد. و پيوسته منتظرند كه عناد ايشان با
سستى يا آرزو يادعا روان يابد، يا متوقع مىباشند كه اتفاقى همچون بعضى ملتها
از بهرايشان رخ دهد، در اين صورت بايد منتظر باشند كه دين را به كلى
مفقودسازند. پس در حالى كه چندان دور نيست دهريان گردند و خود ندانندكه آئين
زندگى ايشان، بدبختانهتر بود. يا منتظر شوند كه آنچه بر«آشوريان» و
«فينيقيان» و غير ايشان از ملتهاى منقرضه بيامد بر سرايشان نيز بيايد. چه
خداوند مردمان را به چيزى ستم نكند و ليكنمردمان خود، خويشتن را ستم نمايند.