انجام تكليف، اصل عبوديّت است كه با اختيار انسان انجام مىشود و اين برترى
انسان بر فرشتگان است و انجام ندادن تكليف، چيزى جز مخالفت با حق و انقياد در برابر
نفس و شيطان نيست.
گناه نيز چيزى جز مخالفت با حق و انقياد در برابر شيطان و نفس نيست.
سالك، تكليف را بار سنگينى بر دوش خود مىداند.
خداوند فردى را كه تكليف را خوب انجام داده، محلّ تجلّى اراده خود مىكند; زيرا
انجام واجبات و دورى از محرّمات، دستور و امر خداست بر بنده.
و خداوند براى چنين بندهاى طاقتش طاق مىشود; چرا كه خداوند تجلّى اراده خود را در
بندهاش دوست دارد.
خلاصه اين كه، تكليف ما اين است كه به وسيله ابزار، به خدا برسيم.
گاه ابزار را براى لذّت نفس و پرستش نفس مىخواهيم و در حقيقت هواى خود را پرستش
مىكنيم و ابزار و دنيا را خواستن، عين خود (نفس، منِ مجازى) را خواستن است كه مذموم
است; چرا كه در حقيقت، اسير نفس شدهايم و اين امر، از طرف ديگر تداعى سخن رسول
گرامى است كه مىفرمايد:
المرء مع من أحبّ.
هر كس با آنچه دوست مىدارد، همراه است.
محبت به هر چيز، فانى شدن در آن چيز نيز هست.
بنابراين، هر كسى بايد در محبوب خود بنگرد و ببيند محبوب او كيست و چيست و كجاست،
آيا خداست يا دنيا; زيرا محبّت، نوعى وحدت پيدا كردن محبّ با محبوب است.
بنابراين، دل ما همانجاست كه توجه و محبت ماست و توجه و محبّت شديد (= عشق) مىشود
فناى ما در آن چيز.
و اين فناى ما، مىشود بقاى ما به آن چيز.
اگر اين توجه و محبت، اين سويى (= مادى و دنيايى) باشد، باطنش همان جهنم است و اگر
آن سويى (= الهى) باشد، باطنش بهشت و خداست.
بنابراين، هر كس آن چيزى است كه در دل دارد.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو به دو بندند و پيش آرند تيزتوجه به هر چيز، عبارت است
از متحد شدن نفس ما با آن چيز.
و ما مىدانيم كه نفس ما محدوديّت زمانى و مكانى ندارد، اما چرا ما فكر مىكنيم كه
همين حالا اين جا هستيم؟ چون وجود «من»، در گرو تن ماست و اين تن، مانع است.
در حقيقت، اتحاد نفس ما با نفس هر چيز، مىشود همان وجود ذهنى آن چيز، كه اين يك
واقعيت است.
براى روشن شدن مطلب، مثال مادرى را مىآوريم كه اگر براى فرزند دلبندش در جايى ديگر
حادثهاى رخ دهد، در همان زمان براى مادر حالت دلشوره، يا تأثرى خاص حاصل مىشود و
اين همان اتحاد نفس با نفس و توجه نفس بدان چيز است كه البته درجاتى دارد.
خلاصه اين كه هر كسى آن است كه در دنياى آن چيز زندگى مىكند.
بنابراين، نگران نباشيم از اين كه چرا در دنياى بسيارى از افراد نيستيم، بلكه نگران
آن باشيم كه چرا در دنياى اولياى خدا نيستيم و نگران اين باشيم كه چرا در جذبه و
عشق خدا نيستيم.
يك زمان است كه انسان، صاحب همه دنياست، اما فرعون زمان است; اين دنيا و همه نعمات
آن برايش رهزن است، و يك وقت است كه همه هستى يك انسان يك بُز است، اما او ابوذر
غفارى است.
راست گفته است آن شه شيرين زبانچشم گردد موبه موى عارفانبراى آشنايى با اسماى حُسنا
به فصل «تحوّل احوال» مراجعه شود، در اين جا اسماى حُسنا در رابطه با صفات نيكو شرح
داده مىشود.
در حديث قدسى هست كه خداوند به داوود(عليه السلام) فرمود:
«تخلّق باخلاقى.»
(= متخلّق شو به اخلاق من.) و در حديث ديگرى است كه خداوند مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من دست و گوش و چشم او مىشوم.»
از دو حديث فوق درمىيابيم كه انسان، گرچه نمىتواند متّصف به صفات خدا شود (زيرا
خداوند همان طور كه در مقام ذات بىهمتاست، در مقام صفات نيز بىمثل است)، اما او
مىتواند مظهر صفات خدا يا نماينده و واسطه صفات خدا شود و در حقيقت، آن ارتباط
واقعى بين او و خدا پيدا شود يا به عبارتى ديگر آينه وجود او، محلّ تجلّى حق گردد و
در نتيجه صفات خدا را نشان دهد.
اين كه مىبينيم قرآن كريم همه موجودات را آيات خدا ذكر كرده و انسان را از اعلاترين
آيات خدا شمرده، به اين دليل است كه مىتواند در آينه وجودىاش، صفات و اسرار خدا را
نشان دهد.
اما نتيجه مهمى كه در اين بحث به دست مىآيد، اين است كه در قرآن كريم آمده است:
(كلّ شىء هالِك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابودشونده است.
و همچنين آمده است:
(كُلُّ مَن عليها فان ويبقى وجهُ ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است فانى شوندهاست و ذات با شكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد
ماند.
به اتفاق نظر همه مفسّرين، كلمه «ذو»، صفت است براى وجه; يعنى وجه پروردگار، كه آن
وجه ذوالجلال والاكرام است، چون مىدانيم وجه هر شيئى عبارت است از آن چيزى كه در
مواجهه بدان حاصل مىشود.
بنابراين، وجه هر چيز مظهر آن چيز است و مظاهر خدا، همان اسماى حُسناى خداست كه
مواجهه خدا با تمام مخلوقات، به وسيله آنها انجام مىگيرد.
نتيجه اين كه، تمام موجودات فانى و زوال پذيرند مگر اسماى جلاليه و در نتيجه، معلوم
مىشود افرادى كه محلّ و مظهر اين صفات خدا قرار مىگيرند (مظهر اسماى حُسناى خدا
مىشوند)، باقى به بقاى حق مىگردند.
نتيجه اين كه، سالك مىتواند مظهر أتمّ صفات جماليه و جلاليه خدا شود كه اين، همه
هدف خلقت براى انسان و اعلاترين مقام انسان و باقيات صالحات او مىشود.
بنده وقتى به مرحله تجلّى صفات خدا مىرسد، در حقيقت صفات بارى تعالى را مشاهده
مىكند، يا اسما را درمىيابد و از مرحله ادراك به مرحله شهود مىرسد و در اين مشاهدات
است كه جذبات الهيه او را احاطه مىكنند و متوجه جمال و كمال على الاطلاق مىگردد و
هستى خود و غير خود را آتش مىزند و در برابر طلعت و نور او چيز ديگرى نمىبيند كه:
«كان الله ولم يكن معه شىء.»
خدا بود و چيزى با او نبود.
در اين مرحله، سالك در درياى لايتناهى مشاهده صفات و تجلّيات، مستغرق مىشود و در
اين حال، در حالى كه او در عالم مادّه و كثرت است، اين كثرت خود را در وحدت وجودى
درمىيابد و مشاهده مىكند و اين حال، همان بقاى به معبود ناميده مىشود و هنگامى به
اين مرتبه مىرسيم كه به درجه فنا رسيده باشيم و اين احوال زيبا را در عرفان، حال و
مقام مىنامند.
حال يعنى از خود بىخود شدن و مقام، استمرار حال را گويند.
بديهى است كه بنده در اين احوال و در عين شهود اين حالات، متوجه عالم كثرت نيز هست
كه اين عاليترين مرتبه براى اولياى خداست.
اما اگر كسى زنگارها و حجابها را از آينه دل خود بردارد، در آن صورت مىتواند دل خود
را محلّ تجلّى اين صفات كند; چنان كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
لولا تكثير فى كلامكم وتمريج فى قلوبكم لرأيتم ما أرى و لسمعتم ما أسمع.
اگر اين گفتار بسيار در زبانها و اين اضطراب و آشوب در دلهاى شما نبود، هر آينه
مىديديد آنچه را من مىبينم و مىشنيديد آنچه را من مىشنوم.
و باز آنان حضرت(صلى الله عليه وآله) مىفرمايد:
لولا أنَّ الشَّياطين يحومون حَول قُلوب بنىآدم لرأوا مَلكوت السّموات والأرض.
اگر شياطين پيرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان هر آينه ملكوت آسمانها و
زمين را مىديدند.
از اين گفتارها به خوبى متوجه مىشويم كه علّت نرسيدن به كمالات انسانى، همانا
خيالات باطله شيطانى و افعال لغو و بيهوده است.
از جمله آثار آن مراتب عالى انسانى، احاطه كلّى است به عواملالهى، و نتيجه اين
احاطه، اطلاع بر ماضى و مستقبل است و تصرّف در كائنات است.
در قرآن درباره اسماى حُسنا آمده است:
(ولله الأسماءُ الحُسنى فادعوه بها)
و نامهاى نيكو به خدا اختصاص دارد، پس او را با آنها بخوانيد.
نتيجه اين كه، روش شناسايى حق تعالى اين است كه شخص، اسماى حُسنا را بشناسد; چرا كه
گفتهاند:
اعرفوا الله بالله.
خدا را به وسيله خدا بشناسيد.
و حضرت امير(عليه السلام) در دعاى صباح مىگويد:
يا من دلّ على ذاته بذاته.
اى كسى كه راهنمايى نمودى بر ذات خود، به واسطه ذات خود.
كسى كه اسماى حُسناى پروردگار را بازشناسد و باور كند، به آنها مىرسد; يعنى محلّ
تجلّى اسماى حُسناى خدا مىشود كه مرتبه و مقامى بسيار والاست و انسان كاملى كه قوّت
و سعه صدر را به جايى برساند كه حق را به حق بشناسد و آثار جمال و جلال خدايى را در
آينه وجود خود و هستى مشاهده نمايد و سرانجام، بنماياند، چگونه ممكن است شيئى بر او
احاطه يابد يا بهشت حاوى او شود كه محيط و حاوى بهشت مىشود و او فعّال مايشاء است;
يعنى قدرت و مشيّتى، كه مظهر و نماينده مشيّت كامل الهى است، در او پديد مىآيد.
4 ـ تحوّل احوال
پوينده راه حق، بعد از پيمودن دو مرتبه طلب و تزكيه نفس، به مرتبه بعدى مىرسد
كه تحوّل احوال است.
او، در اين مرتبه، محلّ انوار لايتناهى حق مىشود و به عبارت ديگر، صداى حق را در
خود مىشنود و احوال نورانى را در خود مىبيند.
إنّ لله فى ايّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا.
به راستى كه براى شما، از طرف پروردگار، رحمتهايى مىوزد، آگاه باشيد تا خود را در
معرض آن رحمتها قرار دهيد.
البته، در اين راه بايستى به تدريج و قدم به قدم، پيش رفت، راهى طولانى است، موانع
زيادى دارد، امّا به هر حال، هركس به اندازه لياقت خود بهره مىبرد.
در اين مرتبه، احوالى داريم به نام «حال» كه احوالى موقّتى است و در تعالى بيشتر او
در «مقام»، كه اطمينان و يقين بيشترى است، حاصل مىشود.
خلاصه در اين مرتبه، پردهها و حجابها مىدرد و اشراق نور حاصل مىشود.
در اين مرتبه، نور و شوق، انسان را فرا مىگيرد و عطر جانان، جان را معطر مىكند و
انسان، در حقيقت، واسطه فيّاضيّت اسماى حُسنا مىشود.
در اين بخش، ناگزير، از مطالب زير بحث مىكنيم:
1 ـ حالات قلب;2 ـ حكومت قلب محجوب;3 ـ حكومت قلب تطهير يافته;4 ـ حضور قلب;5 ـ
دريافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار;6 ـ برخوردارى از حيات طيّبه;7 ـ واردات
قلبى;8 ـ اسماى حُسنا.
حالات قلب
مرتبه اصلى و منزلت واقعى انسان، همان روح انسانى اوست كه قلب يا دل مىنامندش.
همه قواى وجودى انسان، شامل قواى ادراكى و حسّى، تحت سيطره قلبند و طبق خواست آن
عمل مىكنند.
قلب انسان، يعنى همه انسان، و آنچه در ما به نام «من» حاكم است، همان قلب است و فكر
و عقل آدمى، از قلب منشأ مىگيرد و تحت سيطره آنند.
بنابراين، نقشى كه فكر و عقل براى انسان دارند، بر اساس خواست قلب است.
اعضا و جوارح نيز تحت سيطره عقلند.
حال، اگر قلب از نور الهى بهرهمند شود، مشاعر و ادراكات و حواس نيز نورانى مىشوند و
اگر قلب در پرده باشد، مشاعر و حواس و ادراكات نيز نورانى نيست.
و اگر قلب از حجابهاى ظلمانى و نورانى، خارج شود، محلّ تجلّى اسماى حُسنا خواهد
بود.
و اين همان هدف اعلاى زندگى و حيات طيّبه خواهد بود.
حكومت قلب محجوب
قلبى كه محجوب باشد و حكومت كند، به علّت اين كه چنين حكومتى، يك حكومت شيطانى
و مجازى است و به عبارت ديگر، منِ مجازى حكومت مىكند، منِ اصلى در صحنه حضور ندارد.
و در اين صورت، چيزى جز القائات شيطانى و نفسانى و مجازى نخواهد بود.
قلب محجوب در اثر كثرت اشتغال و شدّت اسارت و غوطهور و فانى شدن در اغيار، نوعى
توجه خاص به آنها پيدا مىكند و گويى قلب، همان اغيار مىشود و يا اغيار، به جاى آن
مىنشينند و خلاصه، حجابهاى ظلمانى حاكمند و هر چه بيشتر حاكم شوند، ما از مقام اصلى
قلب، دورتريم و كمكم در اغيار فانى مىشويم.
و همين است كه رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله)مىفرمايد:
يولو أنّ رج أحبّ حجراً لحشره الله معه.
اگر انسان، سنگى را دوست بدارد، خدا او را با همان سنگ محشور مىكند.
همه رذايل و بديها و مشكلات زندگى ما، در اين وضعيّت حكومت قلب محجوب پيدا مىشود.
و در اين حالت، منشأ القائات شيطانى و نفسانى مىشويم و از فطرت اصلى دور مىشويم و
ادراك واقعى از ما گرفته مىشود و انسان در ذيل آيه:
(كالأنعام بل هم أضلّ)
(= مانند حيوان و بلكه پايينتر) قرار مىگيرد; چرا كه او ديگر ادراكات غير واقعى
و وهمى دارد و ادراكات واقعى را از خدا نمىگيرد و خلاصه (حبطت أعمالهم
) نصيب او مىشود.
حكومت قلب تطهير يافته
در اين وضعيت، منِ مجازى و خودمحورى وجود ندارد، بلكه خدامحورى مطرح است; چرا
كه منِ اصلى، عين ربط با خداست و در اين حالت، «حدّثنى قلبى عن ربى» حادث مىشود و
انوار حق ساطع مىگردد و همين است كه در روايات داريم:
لولا أنّ الشّياطين يحومون إلى قلوب بنى آدم لرأوا ملكوت السّموات والأرض.
اگر شياطين، پيرامون دلهاى فرزندان آدم نمىگشتند، بىگمان ملكوت آسمانها و زمين را
مىديدند.
ويژگيهاى ساطع شدن نور الهى در انسان:
ـ نورى است ظاهرى و باطنى و حواس و ادراكات برونى و درونى را نورانى مىكند;ـ نورى
است محيط كه احاطهاى كامل دارد و محدود به زمان و مكان نيست;ـ نورى است حقيقتنگر;ـ
به مكاشفات و مشاهدات مىرسد.
و همين است كه درسوره تكاثر مىفرمايد:
(كلاّ لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم ثمّ لترونّها عين اليقين)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد، به يقين دوزخ را مىديديد.
سپس، آن را قطعاً به عين اليقين درمىيافتيد.
در نهج البلاغه امام على(عليه السلام) مىفرمايد كه انسانهاى متعالى در مرتبه و
مقامى هستند مانند آن كه دنيا را به آخر رسانيده و پشت سرگذاشتهاند و وارد آخرت شده
و در آن جايند و آنچه را در ماوراى اين عالم است، مشاهده مىكنند.
نتيجه اين كه، از حقايق پنهان و از اهل برزخ، در طول اقامت دنيا، از آنچه مىبينند
پرده برمىدارند و خبر مىدهند به گونهاى كه گويى مىبينند آنچه را ديگران نمىبينند و
مىشنوند آنچه را ديگران نمىشنوند.
نمونهاى از اين حقيقت است آنچه بين پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) و حارثه گذشت،
كه حضرت فرمود:
«در چه وضعى هستى؟» حارثه گفت:
«بهشت و جهنم و آنان را كه در آنند مىبينم، و احوال بهشتيان و جهنّميان را مىبينم.»
حضرت رسول(صلى الله عليه وآله)فرمود:
«ديگر از اين اسرار نگو.»
حضور قلب
حضور قلب، عبارت است از حضور منِ اصلى، كه عين ربط با خدا و نور ساطع شده از
خداست.
حضور قلب، حضور خداست.
و در حضور قلب، حضور عقل و حضور همه فضايل و خوبيها پديد مىآيد.
موانع حضور قلب عبارتند از:
تشتّت خاطر:
كثرت واردات قلبى از غير خدا، كه همان وسوسههاى شيطانى و وهم و خيال و منِ
مجازىاند.
براى مبارزه با تشتّت خاطر بايد از قواى نفس، مثل چشم و گوش و قوّه خيال مراقبت
كنيم كه از وسوسههاى نفس و شيطان در امان باشند.
تعلّق خاطر:
همان گره زدن خود با دنيا و توجه غير منطقى به آن است.
تعلّق خاطر به دنيا را اشارهكرديم كه به موجب روايت «المرء من يحبّ» انسان را با آن
چيز متحد و يگانه مىكند و در حقيقت او در اغيار گم مىشود.
رسيدن به حضور قلب
هر چه تشتّت خاطر و تعلّق خاطر را كم كنيم و به عبارت ديگر هر چه از منِ مجازى
دور شويم، به منِ اصلى، كه همان حضور قلب است و آن هم همان حضور خداست، مىرسيم.
و در اين حالت، ادب حضور خدا را رعايت مىكنيم كه همان توجه به خواست اوست و در اين
احوال، خواست خدا، در ما جارى است، نه خواست منِ مجازى و نفس.
در اين حالت، حضور قلب، يعنى حضور الله و ديگر، حواس و ادراكات و همه مشاعر ما با
نور او نورانى مىشوند.
دريافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار
پوينده راه حق، از درجات مختلف تعالى برخوردار است و در هر مرتبهاى اشارتها و
معرفتهاى خاص آن مرتبه را دريافت مىكند و هر چه صفاى قلب بيشتر شود، دريافتها نيز
بيشتر مىگردد و هر چه دريافتها بيشتر مىشود، معارف نيز بيشتر مىگردد و نورى بيشتر
بر او حاكم مىشود، تا كم كم بر حسب تعالى خود، از اسرار الهى انوار قرآنى و ملكوت
آسمانها، بهرهمند مىگردد و با آنها مرتبط مىشود.
در اين مرتبه، حجابهاى ظلمانى و نورانى برداشته مىشود و هر چه بيشتر اين حجابها
برداشته شوند، دريافتها و تجلّى نور بيشتر مىگردند.
نتيجه دريافتها و تجلى انوار
بعد از دريافت انوار، حواس پنج گانه ظاهر و حواس پنج گانه باطن انسان، از اين
دريافتها و يانوار بهره مىبرند و او صاحب ادراكات و بركاتى مىشود كه قب نداشته است
و نيز ممكن است برخى مردم نداشتهباشند.
هر چه اين انوار بيشتر مىشوند، ادراكات و بركات نيز بيشتر مىگردند.
و علت اين امر روشن است.
اين ادراكات و حواس تحت سيطره قلب هستند و اينك، كه قلبِ محجوب حكومت نمىكند، قلب
تطهير يافته، حاكم است كه در ارتباط مستقيم با خداست و اين ادراكات و حواس نيز
نورانى مىشوند.
نتيجه ادامه اين مراتب و تحوّلات، همان تجلّى اسماى حُسناست است كه در قلب تجلّى
مىكنند و اين همان وضعيّتى است كه خداوند مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من مىشوم چشمش كه با آن مىبيند و مىشوم دستش كه با آن
كار مىكند و مىشوم گوشش كه با آن مىشنود.»
سرانجام، در ادامه تجلّى حق و صعود به مراتب بالاتر، لذت انس و ابتهاج به وجود
مىآيد و انسان مىرسد به دعاى حضرت سجاد(عليه السلام)كه فرمود:
پروردگارا مرا از آنانى قرار بده كه چشمانشان با نظر به محبوبشان روشن شده و با
دريافت آرزوهاى قلبى خود، به اطمينان و قرار و آسودگى رسيدهاند.
با نورانى شدن قلب، قوا و مشاعر ظاهرى و باطنى به كار مىافتند و آنها نيز نورانى
مىشوند.
در حالى كه مشاعر و قواى محجوبش بازتر و ظاهرتر مىگردند.
مشاعر ظاهرى (= گوش دل) و مشاعر باطن (= چشم دل) باز مىشوند و به كار مىافتند.
وقتى قلب از حجاب درآيد و به سوى مقصد اصلىاش روى آورد و در وراى طلب، قدم گذارد و
روى از اغيار برگرداند، مشاعر و حواس نيز، كه در حاكميّت قلبند، روى از اغيار
برمىگردانند و از عالَم آنها منصرف مىشوند.
مشاعر و حواس عاليه، بروز و ظهور مىكنند و البته كيفيت و كمّيت آثار تجلّى نور، در
حواس مختلف ظاهرى و باطنى متفاوت است و داراى برداشتها و درجات مختلف.
بنابراين، بروز آثار تجلّيات نورى در مشاعر، چه از نظر تقدّم بعضى مشاعر بر بعضى
ديگر و چه از نظر كيفيت، در افراد مختلف، فرق مىكند و يكسان نيست، ولى اصل موضوع،
يعنى تجلّى انوار ربوبى در مشاعر و حواس سالك الى الله، با برخوردارى همه مشاعر
باطن و ظاهرى از اين انوار است و انجام آثار تجليّات نورى در بعضى از مشاعر و حواس
بروز مىكند.
اين، بدان معنا نيست كه در مشاعر و حواس ديگر، انوار الهى تجلّى نكردهاست، بلكه
بدين معناست كه آثار تجلّى انوار در آنها، به لحاظ جهت و عللى، هنوز يبروز
نكردهاست; چنان كه ممكن است مدتها يا هيچ وقت بروز نكند، ولى معمو پس از بروز آثار
تجليات نورى در بعضى مشاعر و حواس سالك، در بقيه نيز به تدريج و يكى پس از ديگرى
بروز مىيابد.
پنج حس، با همدگر پيوستهاندز آنكه اين هر پنج، ز اصلى رستهاندقوت يك، قوت باقى
بودمابقى را هر يكى ساقى شودنور ديده مىفزايد نطق رانطق در ديده فزايد صدق راصدق،
بيدارى هر حس مىشودحسها را ذوق مونس مىشودچون يكى حس در روش بگشاد بندما بقى حسها
مبدّل شوندچون يكى حس غير محسوست ديدگشت غيبى بر همه حسها پديدلازم به ذكر است كه
انوار ربوبى، نافذ و محيط است; يعنى چيزى حاجب آن نيست و محيط بر همه چيز است.
در اين انوار، جهات و ظواهر و بواطن زمانى و مكانى و مانند آن، مطرح نيست; چرا كه
نور نافذ و خدايى است و به همه اشيا و حقايق مىرسد و ملكوت آسمانها و زمين را
درمىيابد و مىبيند و به باطن اشيا و انسانها و قلوب و احوال درونىشان راه مىيابد.
آنچه براى ديگران حجاب است، براى صاحب اين نور نافذ الهى حجاب نيست.
نيست ينظر به نور الله گزافنور ربّانى بود گردون شكافخلاصه اين كه براى سالك الى
الله يعنى صاحب مقامات لازم است كه در زندگى دنيوى، با كنار زدن حجابها، به مرتبهاى
از كمال نايل آيد و از علم و ادراك برتر و احاطه مخصوصى برخوردار شود و بدين وسيله
بتواند عوالم و حقايق پشت پرده را ببيند كه البته، اين چشم دل است كه با كنار زدن
پردهها، شاهد ماوراى حجاب خواهد بود.
آينه دل چون شود صافى و پاكنقشها بينى برون از آب و خاكهم ببينى نقش و هم نقاش
رافرش دولت را هم فراش راپس قيامت شو قيامت را ببينديدن هر چيز را شرطست اينعقل
گردى عقل را دادن كمالعشق گردى عشق را ببين جمالنار گردى نار را دانى يقيننور گردى
هم بدانى آن و اين،
برخورددارى از حيات طيّبه
حيات طيّبه، حياتى است كه سالك راه حق، به مرتبه اصلى و منزلت اصلى حيات مىرسد
و آن مقام و مرتبهاى است كه او، از همه عوامل غيرخدايى پاك مىشود و در ذيل آيه 122
سوره انعام قرار مىگيرد كه مىفرمايد:
(أو من كان ميّتاً فأحينياه وجعلنا له نوراً عيش به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات
ليس بخارج منها)
آيا كسى كه مرده بود و سپس ما او را حيات داديم و براى او نورى قرار داديم كه
در بين مردم، با آن نور خاص، زندگى كند، مانند كسى است كه در ظلمات است.
چگونه به حيات طيّبه مىتوان رسيد؟
رسيدن به حيات طيّبه، موقعى است كه بنده مؤمن، به عمل صالح برسد كه در سوره
نحل، آيه 97، خداوند بزرگ مىفرمايد:
(من عمل صالحاً من ذكر أو اُنثى وهو مؤمن فلنحيينّه حيوة طيّبة ولنجزينّهم أجرهم
بأحسن ما كانو يعلمون)
هر كس ـ از مرد يا زن ـ كار شايسته كند و مؤمن باشد، قطعاً او را با زندگى
پاكيزهاى، حيات ]حقيقى[ بخشيم، ومسلماً به آنان بهتر از آنچه انجام مىدادند پاداش
خواهيم داد.
و چه خوش گفته است شاعر:
حق فشاند آن نور را بر جان هامقبلان برداشته دامانهاو آن نثار نور هر كو يافتهروى
از غير خدا برتافته،
واردات قلبى
چنان كه تذكر داديم، جلوه نور حق، براى قلب تطهير يافته، باب واردات قلبى را
باز مىكند.
واردات قلبى، مربوط به قلب است كه بر عكس روابط ما با اين دنيا و خلقت، كه تصويرشان
را نزد خود داريم، نه خود آنها را در واردات قلبى آنچه پيش مىآيد، در قلب ماست;
يعنى قلب، كه از عالم غيب است، با باطن امور مرتبط مىشود و اين چيزى جز سير در خود
نيست.
و اين چيزى جز اين كه آينه وجود ما، پس از زدودن زنگارها (= حجابها) پذيرش غيب و حق
را پيدا مىكند، نيست و در حقيقت، توان درك غيب در ما پديد مىآيد.
واردات قلبى بر دو نوعند:
واردات قلبى از نوع صورى; و واردات قلبى از نوع معنوى.
واردات قلبى از نوع كشف صورى
اين واردات عبارتند از كشف ابصارى; كشف سماعى; كشف شمى; كشف ذوقى; و كشف لمسى.
1 ـ واردات قلبى از نوع كشف ابصارىكشف ابصارى، خود، عوامل متعددى دارد و هر چه خلوص
و انقطاع بيشتر باشد، كشف ابصارى مراتب و عوالم بيشترى را طى مىكند.
در كشف ابصارى، عالم برزخ، ارواح، ملائك، حالالت درونى خود و حالالت درونى ديگران
ديده مىشود، اما اين كشف و شهود به صورت زير است:
الف ـ به صورت ملكوت سفلى كه خود عوامل متعددى دارد و به صورت مثالى ديده مىشود ـ
مانند حالتى كه در خواب مىبينيم.
اين صورت مثالى را البته به صورت واردات قلبى مىبينيم، نه با چشم ظاهر.
ب ـ به صورت ملكوت عليا، كه خود عوالم متعددى دارد و به صورت اصلى ديده مىشود; يعنى
مقام اصلى هر چيز ديده مىشود.
دو صورتى كه شرح داده شد، يعنى ملكوت سفلى و ملكوت عليا، از نوع برزخىاند يا از نوع
خيال.
امّا خيال واقعى، كه حتى حقيقتى بيشتر از حالت بيدارى دارد، بيدارتر از بيدارى است.
ج ـ عوالم اسماى حُسنا كه اين نيز خود مراتب متعددى دارد و در اين مقام، همه وجود
سالك مىشود چشم، و ديگر قواى بيرونى و درونى نيز در حالت وحدت قرار مىگيرند و يا در
اين مقام، همه وجود سالك مىشود عقل، و همه قواى بيرونى و درونى، در حالت وحدت قرار
مىگيرند و كثرتى ميان قواى ادراكى او نيست و اين همان عوالم اسماى حُسناست.
وحدتى كه سالك در اين مقام با اسماى حُسنا پيدا مىكند، محو در آنهاست و ديگر از او
خبرى نيست.
او تنها آينه تمام نماى حق مىشود.
به عنوان مثال، رابطه سالك با خودش (حالات درونى كه يكى از كشفهاى ابصارى است)، سه
نوع رابطه خواهد بود:
1) خود را به صورت واردات قلبى و كشفى، ولى مثالى مىبيند; 2) خود را به صورت واردات
قلبى و كشفى، ولى حقيقت خود را مىبيند; 3) به مقام اسماى حُسنا و اتحاد با اسما
مىرسد و ديگر خودى وجود ندارد و رؤيت وجه الله است.
لازم به ذكر است كه در كشف ابصارى، آنچه سالك كشف مىكند، واردات قلبى است كه پيش
خود دارد ـ نه مثل ديدن معمولى كه تصوير را پيش خود داريم.
2 ـ واردات قلبى از نوع كشف سماعىدر اين مقام، سالك الى الله به درجه و تناسب منزلت
عبودى و به اذن الله، از سمع محدود خارج مىشود و سمع او در قلب كمال مىيابد و از
درجات بالاتر سمع برخوردار مىشود.
هست در سمع و بصر، مهر خدادر حجب بس صورتست و بس صداو آنچه او خواهد رساند آن به
گوشاز سماع و از بشارت وز خروشگرچه هستى، تو كنون غافل از آنوقت حاجت حق كند آن را
عياندر كشف سماعى، سالك الى الله با گوش دل اصوات و مسموعاتى را دريافت مىكند از
نوع واردات و كشف قلبى «ويسمعون ما لا يسمعون»
و اين نيز مراتبى دارد و چون اين مقام، مقام ارتباط با غيب است، هرچه مرتبه
بالاترى پيدا مىكند، به وحدت بيشترى مىرسد و اين ارتباط به صورتهاى زير است:
ـ شنيدن اصوات مثالى با گوش دل;ـ شنيدن تسبيح موجودات;ـ وحى با واسطه يا بىواسطه;ـ
و سرانجام، مىرسد به مقامى بسيار بالاتر، كه وحدت است و ديگر از نوع كشف صورى نيست
و كشف معنوى است كه همه وجودش مىشود شنيدن و شنيدن، عين ديدن و ... همه، عين عقل.
يعنى در مقام وحدت بالاترى قرار مىگيرد و سخن همه را به اذن خدا مىشنود و مقصود همه
را مىداند و مىفهمد و تسبيح همه چيز را مىشنود و معناى تسبيح همه چيز را مىفهمد.
جمله ذرات عالم در نهانبا تو مىگويند روزان و شبانما سميعيم و بصيريم و هشيمبا شما
نامحرمان ما خاموشماز جمادى در جهان جان رويدغلغل اجزاء عالم بشنويدو همين مقام است
كه در سوره سبأ، به داوود پيامبر(عليه السلام) اشاره شده است:
(يولقد آتينا داوود منّا فض يا جبال أوبى معه والطّير)
و به راستى داوود را از جانب خويش مزيّتى عطا كرديم.
]و گفتيم:
[ اى كوهها، با او ]در تسبيح خدا[ همصدا شويد، و اى پرندگان ]هماهنگى كنيد[.
3 ـ واردات قلبى از نوع كشف شمّىاز انواع كشف صورى، كشف شمّى است; يعنى ارتباط با
غيب به صورت درك شمّى، كه اين نيز يكى از انواع واردات قلبى سالك و از انواع رابطه
با غيب و همان ارتباط با غيب بر اساس شمّ است.
در حقيقت، اين جا نفحات ربانى به جان سالك راه حق وارد مىشود.
كشف شمّى نيز درجاتى دارد، و در مراحل نخستين، به صورت كشف صورى است، اما در موارد
شديد، به صورت كشف معنوى خواهد بود.
به عبارت ديگر، در مراحل نخستين، از نوع كشف برزخى و در موارد شديدتر از نوع نفحات
ربانى است.
آثار نفحات شمّى، راه گشا و سرّگشا هستند و از اسرار درونى افراد و حالات آنان و از
خصلتها و صفات باطنى انسانها و نيّاتشان خبر مىدهند و همين روايحاند كه سالك را به
سوى مقام اصلى قلب، كه همان اسماى حُسنا باشد، رهنمود مىكنند و همين طور است روايح
بهشت و جهنم و احوال درونى و روايح ديگر.
البته، كشف شمّى وصف ناپذير است، ولى اين بو، نه بوهاى ظاهرى و جسمانى است، بلكه
بوى درون و احوال است.
مثال آن، بوى پيراهن يوسف است كه يعقوب به وجود يوسف پىبرد يا بويى كه رسول
الله(صلى الله عليه وآله) با نام نفس رحمان از جانب يمن شنيد كه در آن روز رسول
الله(صلى الله عليه وآله) خارج از مدينه بود و شب كه به مدينه رسيد، اويس قرنى،
مدينه را ترك كرده بود.
بنابراين، از اويس بوى رحمان (بوى تجلّى اسماى خدا) مىآمد، نه بوى اويس.
دقت شود كه اويس، فانى در حق و محلّ تجلّى اسما بود.
يعقوب نيز كه بوى يوسف را از پيراهن شنيد، بدين دليل بود كه هم يعقوب در مقام
پيامبرى و تعالى بود و هم يوسف شايستگى اين مقام غيبى را داشت.
كه محمّد گفت از دست صبااز يمن مىآيدم بوى خدابوى رامين مىرسد از جان ويسبوى يزدان
مىرسد هم از اويساز اويس و از قرآن بوى عجبمصطفى را مست كرده و پر طربچون اويس از
خويشتن فانى گشته بودآن زمين، آسمانى گشته بودچنان كه روزى حضرت رسول(صلى الله عليه
وآله وسلم) به فاطمه زهرا(عليها السلام) مىفرمود:
«تو بوى بهشت مىدهى.»
اين بو نيز از انواع بوهاى غيبى شمّى است.
بو، در كشف شمىّ، گشاينده سرّ و دريچهاى است به سوى غيب و خبر حق است و بنابراين،
راه و نشاندهنده راه است.
بو، قلاووز است و رهبر مر تو رامىبرد تا خله و كوثر مر تو رابو، دواى چشم باشد
نورسازشد ز بويى ديده يعقوب بازبوى بد مر ديده را تارى كندبوى يوسف ديده را كارى
كند4 ـ واردات قلبى از نوع كشف ذوقىتوجه به ظاهر، لذت ظاهرى دارد و توجه به باطن،
لذت باطنى.
اگر تمام فكر خود را صرف دنيا كنيم، تمام فكرمان دنيوى شود:
(يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا وهم عن الآخرة غافلون)
و در اين صورت با ظواهر و دنيا، مشغول مىشويم و آنها را هدف مىگيريم و در نتيجه
به باطن نمىرسيم و هر كس عاشق چيزى در اين دنيا شد، چشمش را كور و قلبش را بيمار
مىكند.
ولى به هر حال، با طعامها و شرابهاى دنيوى مشغول مىشود.
در مرتبه و مقام كشف ذوقى، ذائقه سالك از ذائقه ايندنيايى به ذائقه آندنيايى تبديل
مىشود و با سلوك و انقطاع، ذائقه را عوض مىنمايد و ذائقه اصلى را، كه مربوط به جان
و واردات قلبى است، شهود مىكند.
مستى ما از شرابى ديگر است كه اين حلاوت جان ماست و حلاوتهاى معمولى، كه مربوط به
تن و نفس ماست، موقتى است.
لازمه كشف ذوقى، فنا و انقطاع از ما سوى الله است كه همان اخلاص و عبوديت كامل است.
توجه به باطن، ذوق و لذت باطنى دارد.
كشف ذوقى در مثال ظاهر شبيه به چشيدن و نوشيدن تن است، اما در باطن، يعنى جان مىچشد
و مىنوشد و در حقيقت به لذت ذاتى مىرسيم.
آنچه بر عهده سالك است، انقطاع از ماسوى الله است و گرنه، حضور قلب و تصميم به حضور
قلب، ابتدا به ساكن، به وجود نمىآيد.
وظيفه سالك الى الله، مجاهدت براى انقطاع از ماسوى الله است و هر چه اخلاص و
عبوديّت بيشتر شود، به همان اندازه كشف ذوقى بيشتر مىگردد و خلاصه، سالك به مرحلهاى
مىرسد كه تمام حالات او در زير چتر و بيرق شهود واردات قلبى، در همه حواس بيرون و
درونى مىرود و در حقيقت، كشف ذوقى تجلّى اسماى مختلف از اسماى جمال است و به سالك،
شراب طهور مىنوشاند:
(وسقيهم ربّهم شراباً طهوراً)
وپروردگارشان بادهاى پاك به آنان مىنوشاند.