و يا مثل گلدان گلى كه در اثر بىتوجهى، علفهاى هرزه در آن رشد كنند و كمكم كار
به جايى رسد كه خود گل پژمرده شود و همه گلدان پُر از علف هرزه گردد.
و همين است كه امام على(عليه السلام) مىفرمايد:
إيّاكم والتّسويف.
بپرهيزيد از امروز و فردا كردن.
شيطان فردا را براى ما مجسم مىكند و نه آينده خيلى دور را، تا ما را به راحتى
بفريبد، و هر وقت فردا آمد، باز مىگويد:
فردا، و همين طور اين وضعيّت ادامه مىيابد تا عمر تمام شود.
تو كه مىگويى كه فردا، اين بدانكه به هر روزى كه مىآيد زمانآن درخت بد جوانتر
مىشودوين كننده پير و مضطر مىشودخاربن در قوت و برخاستنخاركن در سستى و
برخاستنخاربن هر روز و هر دم سبزترخاركن هر روز زار و خشكترمثال آنان كه در اين
دنيا، همواره راه را مىپرسند و مىخواهند بيشتر بدانند، اما در عمل سست هستند،
آنانند كه امروز و فردا مىكنند، و انسان هوشيار كسى است كه هرچه مىداند زودتر عمل
كند.
عاقل به كنار جو پى پل مىگشتديوانه پابرهنه از جوى گذشتو همين است كه حضرت على(عليه
السلام) در دعاى كميل مىفرمايد:
«يا ربّ يا ربّ يا ربّ، أسألك بحقّك وقدسك وأعظم صفاتك وأسمائك أن تجعل أوقاتى من
اللّيل والنّهار بذكرك معمورة وبخدمتك موصولة وأعمالى عندك مقبولة حتّى تكون أعمالى
وأورادى كلّها ورداً واحداً وحالى فى خدمتك سرمداً.
پروردگار من! پروردگار من! پروردگار من! از تو، به حق تو و به حق قدس و اعظم صفاتت
و به اسمايت، مىخواهم كه همه اوقات مرا در شب و روز به ياد و ذكر خود آباد كنى و
همه لحظاتم را در خدمتت، مصروف بدارى و همه اعمالم را نزد خود مقبول بگردانى تا همه
اعمال و اورادم ورد واحد و احوالم هميشه در خدمت تو باشد.
ابن الوقت بودن
حضرت على(عليه السلام) مىفرمايد:
ما فات مضى وماسيأتيك ... فاغتنم الفرصة بين العدمين.
گذشته ديگر نيست و آينده هنوز نيامده است.
پس، برخيز و ميان اين دو «نيست» را غنيمت شمار.
سالك الى الله از وضعيّت فعلى بهترين بهره را مىبرد و ميرحال و ميراحوال است و در
وقت حال است، نه در زمان گذشته و حال.
لامكانى كه در او نور خداستماضى و مستقبل و حالش كجاستماضى و مستقبل اى جان از تو
استهر دو يك چيز اند پندارى دو استهست هشيارى زياد مامضىماضى و مستقبلت پرده خداآتش
اندر زن به هر دو تا به كىپر گره باشى از اين هر دو چو نىتا كره بانى بود همراز
نيستهمنشين آن لب و آواز نيست
مركب راه
براى حركت در اين راه و طى طريق، سه مركب نيرومند به وجود مىآيد:
اوّل توبه; دوم عشق; و سوم صبر.
توبه، حالت بيدارى است كه نسبت به نقصها به وجود مىآيد و در نتيجه، منِ مجازى و
خودمحورى، تضعيف مىشود و سالك به سوى مقام اصلى روح حركت مىكند و اين امر، همان
حالت توبه است; چرا كه توبه چيزى جز تحوّل احوال نيست.
بنابراين، طبيعتاً آن سوى بيدارى، توبه است.
اين امر، حالت وحدت با نظام تكوين وتجلّى اسماى الهى را به دنبال دارد و اين حالت،
توبه دايم و تقواى دايم را نيز به دنبال خواهد داشت و انسان مواظب است كه خود را
وانگذارد و در حقيقت، همواره از خود مىگريزد و به خدا پناه مىبرد.
مىگريزم تا رگم جنبان بودكى گريز از خويشتن آسان بودنى به هندت ايمنى نى در يمنآنكه
خصم او است سايه خويشتنتوبه از سه مرحله مىگذرد:
1 ـ نظر خدا بر قلب ما، براى توجه دادن ما به توبه; 2 ـ توجه ما به گناهان و آگاه
شدن از گناه و سپس دورى ازآنها; 3 ـ قبول توبه از طرف خدا.
درجات توبه به شرح زير است:
درجه اوّل:
از گناه و معصيت و حرام دورى جستن كه مقدّمه سير و سلوك است.
درجه دوم:
دورى جستن از نفس و خودِ مجازى و حيات حيوانى.
درجه سوم:
توبه از هر گونه غفلت.
(هرگونه توجه به غير خدا غفلت است.)نتيجه اين كه، توبه درجاتى دارد و حتى خداوند در
قرآن از پيامبران به عنوان توّابين يا بسيار بازگذشتكنندگان ياد فرموده است و از
جمله حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را در اواخر عمر و در اوج پيروزى اسلام،
به اين حالت امر مىفرمايد:
(إذا جاء نصر الله والفتح ورأيت النّاس يدخلون فى دين الله أفواجاً فسبّح بحمد ربّك
واستغفره إنّه كان توابّاً)
چون يارى خدا و پيروزى فرارسد، و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا درآيند،
پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه، كه همواره توبهپذير است.
توبه مردم عادى، بازگشتن از گناه و معصيت است، در حالى كه توبه سالكينى كه در حال
يقظه و نور هوشيارىاند، توبه از كم شمردن و كوچك شمردن گناه است.
توبه خواص، توبه از هر نوع غفلت و تضييع وقت و اشتغال به غير است و كمال توبه،
رسيدن به توبه از غير حق است.
حديث زيبايى از امام صادق(عليه السلام) در باره درجات توبه نقل است كه مىفرمايد:
التّوبة حبل الله ومدد عنايته ولابُدّ للعبد من مداومة التّوبة على كلّ حال، فكلُّ
فرقة من العباد لهم توبة فتوبة الأنبياء من اضطراب السِّرّ وتوبة الأولياء من تكوين
الخُطُوات وتوبة الأصفياء من التّنفس و توبة الخاصّ من الإشتغال بغير الله وتوبة
العام من الذّنوب ولكلّ واحد منهم معرفة وعلم فى أصل التّوبة ومنتهى أمره وذلك يطول
شرحه هينُها.
مضمون روايت اين است كه توبه از گناه و بازگشت به جانب خداى متعال و كشش عنايت
اوست.
بر بنده لازم است در هر حالى از حالات، در هر مقامى از مقامات و در هر منزلى از
منازل، مداومت بر توبه و بازگشت داشته باشد.
پس، براى هر دستهاى از بندگان خدا توبهاى هست.
توبه انبيا از اضطراب سِرّ است; يعنى وقتى در سرّ وجود و حقيقت آنان به لحاظ منزلتى
كه نزد حق دارند اضطرابى پيش آمد، توبه آنان بازگشت از آن خواهد بود; و توبه اولياى
الهى از خطوات خاصى است كه در باطن آنان به وجود مىآيد; يعنى وقتى اين خطوات، كه با
مقام و منزلت عبودى آنان سازگار نيست، در باطن آنان پيش آيد، توبه آنان بازگشت از
آن خواهد بود; و توبه اصفيا از توجه داشتن به خود است كه نوعى تنزل از مرتبت توحيدى
و مقام فناء فى الحق است; و توبه خواص از اشتغال به غير خداى متعال است; يعنى وقتى
قلب آنان به غير او مشغول گشت و از او غفلت نمود، به لحاظ اين كه اين اشتغال به غير
براى آنان گناه و خطا محسوب مىشود، توبه آنان بازگشت از آن است; و توبه عوام از
گناهان است; يعنى توبه عوام و افراد معمولى عبارت است از بازگشت آنان از معاصى و
حرامها و سرانجام هر دستهاى از آنان به توبه مخصوص خود، معرفت و علم دارند و وظيفه
خود را مىداند كه بايد چگونه باشد كه شرح آن در اين جا به طول مىانجامد.
نتيجه اين كه، توبه بايستى هميشگى و مداوم باشد; چرا كه شيطان هميشه و مدام در
تعقيب ماست و توبه در درجه اوّل، از معصيت است و سپس از علقهها و بعد، از غير حق و
سرانجام توبه از خود.
در توبه بايد ثبات داشت كه اين ثبات نيز عنايت پروردگار را مىطلبد.
انسان در هر مقطع از زمانى كه باشد، مثل كتابى است پر از حروف و كلمه و صفحه و هر
چه مىگذرد، صفحاتى بر اين كتاب اضافه مىشود و صفحات كتاب، همان اعمال گذشته اوست.
انسان در هر حال، مجموعه اعمال گذشته و تا به حال خود است و تمام اعمال، گفتار و
پندارهاى گذشتهاش، در اين كتاب وجودى ثبت است و اثرات آن نيز موجود.
حتى اگر تصميمى گرفته و بدان عمل نكرده، باز هم درآن كتاب ثبت است و خداوند هميشه
ابتدا با اين كتاب وجود ما برخورد مىكند; كتابى كه صفحات سياه و سفيد زيادى دارد و
به عبارتى ، تشكيل دهنده باطن ماست كه در محضر خداست يا چهره باطن ماست كه در محضر
اوست و همين چهره است كه در آن دنيا آشكار مىشود.
نكته مهم اين است كه توبه، يعنى تغيير اين كتابت وجودى و باطنى و اين كار چندان
آسانى نيست.
لوح را اول بشويد بىوقوفآنگهى بر وى نويسد او حروفخون كند دل را ز اشك
مستهانبرنويسد بر وى اسرار نهانوقت شستن لوح را بايد شناختكه مرآن را دفترى خواهند
ساختبنابراين، توبه يعنى تغيير حالت و احوال و شروع عبوديت و از منِ مجازى گذشتن و
به منِ اصلى توجه كردن و به طرف منِ اصلى حركت كردن.
ما تا در منِ مجازى هستيم، بنده نيستيم و بندگى برايمان لذتى ندارد.
بندگى و عبوديّت براى سالكى است كه از منِ مجازى گذشته و به سوى منِ اصلى رهسپار
است (و اين درجاتى دارد تا بىنهايت).
انسان تا هنگامى كه در من مجازى است، فيض انسانى را از خدا نمىگيرد و هر كس بر حسب
درجه تعالى خود از خدا فيض مىگيرد.
خويش را عريان كن از جمله فضولترك خود كن تا كند رحمت نزولگر ببينى ميل خود سوى
سماءپَرّ دولت برگشا همچون هماگر ببينى ميل خود سوى زميننوحه مىكن هيچ منشين از
حنينعاقلان خود نوحهها پيشين كنندجاهلان آخر به سر برمىزنندز ابتداى كار آخر را
ببينتا نباشى تو پشيمان يوم دينعشق، مركب خوب و پر جاذبه پيمودن راه از منِ مجازى
به مقام اصلى روح است.
مىدانيم كه خداوند خود عين كمال است و عاشق كمال بودن، كمال است و خداوند كمال مطلق
است.
بنابراين، خدا خود را دوست دارد و به خود عشق مىورزد.
روشن است كه دوستى خدا به خود، غير از دوستى ما به خود است كه دوستى ما به خود،
يعنى توجه ما به منِ مجازى و نظر به خود كردن همان نظر به نقص و عيب خود داشتن است
كه اين مطلوب نيست.
حال، چون خدا، خود را دوست دارد، ما را نيز دوست دارد.
نتيجه اين كه اگر خدا به ما نظر دارد، نه از آن جهت است كه ما هستيم، بلكه مايى در
كارنيست و از نظر خدا غير در كار نيست، هرچه هست جلوه و شئون اوست، و ما هستيم كه
اگر در خود نظر كنيم، مىشويم غير و گفتيم كه غير، چيزى جز منِ مجازى نيست كه در
حقيقت اين غير وجود ندارد.
بنابراين، خدا به ما نظر دارد و اساس خلقت هم بر مبناى همين محبت است.
اساس خلقت همه موجودات، هدايت آنها به سوى جمال ذات است و در نتيجه جارى بودن عشق
در همه موجودات به حق و عبوديّت و حركت تسبيحى به سوى حق، همه از همين عشق حق به
ذات خود، سرچشمه مىگيرد كه:
( ما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جن و إنس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
و در حديث است:
كنت كنزاً لم اُعرف فاحببت أن اُعرف، فخلقت الخلق وتعرّفت إليهم فعرفونى.
گنجى نهان بودم و كس مرا نمىشناخت.
دوست داشتم كه مرا بشناسند.
پس آفريدگان را بيافريدم و خود را بدانان شناسانيدم و آنان مرا شناختند.
چه خدا بخواهد خود را در غير ذات ببيند و چه هر شاهدى بخواهد، خدا را ببيند، انسانِ
كامل، آينه و مظهر اوست.
بنابراين، خداوند عشق را شرط راه قرار داده و اين دليل ديگرى هم دارد كه خدا
مىخواهد بنده را به خود برساند; يعنى او را مظهر و تجلّى خود قرار دهد و بين همه
مخلوقات، انسان است كه مىتواند از نقص به كمال برسد و انسان كامل صلاحيت عشقبازى با
معبود و بندگى را پيدا مىكند.
صبر، يكى از مَركبهاى خوب پيمودن راه سلوك صبر و شكيبايى است.
صبر از مقامات پيامبران است; همان طور كه خداوند در مورد ايوب(عليه السلام)
مىفرمايد:
(إنّا وجدناه صابراً)
ما او را شكيبا يافتيم.
و در ادامه آيه مىفرمايد:
(نعم العبدُ إنَّه أوّاب)
چه نيكو بندهاى! به راستى او توبهكار بود.
يا درباره داوود(عليه السلام)، خطاب به رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم)
در آيه 17 سوره ص مىفرمايد:
(إصبر على ما يقولون واذكر عبدنا داوود ذا الأيد إنّه أوّاب)
بر آنچه مىگويند صبر كن، و داوود، بنده ما را كه داراى امكانات ]متعدّد[ بود به
يادآور، آرى، او بسيار بازگشت كننده ]به سوى خدا[ بود.
صبر نيز از لوازم توبه است; چرا كه بايد پيوسته در مقام توبه و بازگشت و توجه به
خدا، از مقام صبر كمك گرفت.
نتايج بيدارى
نتايجى كه در اثر حركت در پناه نور (= بيدارى) حاصل مىآيد، اوّل توجه به كمال
خداوندى، دوم شوق رسيدن به اين كمال و سوم حضور قلب است.
1 ـ توجه به كمال خداوندى:
در پناه نور بيدارى، سالك مىفهمد كه بىنهايت همه بىنهايتها نزد خداست و در
جاذبه اين كمال و عظمت قرار مىگيرد.
2 ـ شوق رسيدن به كمال:
هنگامى كه سالك، اين كمال را درك مىكند، در جاذبه آن قرار مىگيرد و مسلّماً شوق
رسيدن به بىنهايت كمال را دارد.
3 ـ حضور قلب:
موقعى كه سالك، به مقام قلب و روح مىرسد، قلب و روحش، كه مقام اصلى اوست، محلّ
تجلّى اسماى حُسناى پروردگار مىشود و هر قدر حضور قلب ما بيشتر شود، تجلّى شديدتر
مىگردد.
در پناه نور بيدارى، انسان حلاوت حضور خدا را مىيابد و اين حلاوت، آن روى حضور قلب
است.
3 ـ مرتبه تزكيه نفس
تزكيه همان پاكيزگى تن و روان است از آلودگيها; همان طور كه در قرآن كريم
داريم:
(والله يحبّ المطهّرين)
و خدا كسانى را كه خواهان پاكىاند دوست مىدارد.
پاكيزگى انواعى دارد:
پاكيزگى ظاهر:
همان پاكى بدن و پاكى لباس است كه وظيفه همه است و داشتن وضو، در همه حال.
پاكيزگى جوارح و اندام:
يعنى پاكى از معصيت; مثل دورى از خوردن حرام و انجام معصيت، كه اين مقام
پارسايان است.
پاكيزگى دل:
پاكى از رذايل اخلاقى و زشتيهاست كه مقام متقيان است.
پاكيزگى سرّ دل:
يعنى دل را از هر چه غير خداست پاك كردن، كه مقام صديقان است كه:
(قل الله ثمّ ذرهم)
بگو:
«خدا ]همه را فرستاده[»; آن گاه وابگذار.
درباره تزكيه نفس در قرآن كريم، اشارات فراوانى داريم; من جمله در سوره مباركه شمس،
بعد از اين كه خداوند در هشت آيه اوّل سوره، هشت بار قسم مىخورد (و اين علامت
اهميّت مطلب است)، سپس مىفرمايد:
(قد أفلح من زكّها)
كه هر كس آن را پاك گردانيد، قطعاً رستگار شد.
(وقد خاب من دسّها)
رستگار آن كس كه خود را پاپ گردانيد.
و نيز در سوره اعلى، آيه 14، مىفرمايد:
(قد أفلح من تزكّى)
كسى كه نفس خود را تزكيه كند، نجات مىيابد.
حاصل سخن اين كه، انسان با الهام خدايى، تقوا را از فجور و نيك را از بد تميز مىدهد
و اگر بخواهد رستگار شود، بايد خود را تزكيه كند.
در اين جا شايسته مىنمايد به مطالب زير اشاره كنيم:
1 ـ عبوديت;2 ـ يقين;3 ـ ايمان و تقوا;4 ـ اخلاص;5 ـ نيّت;6 ـ حُسن خلق;7 ـ صبر;8 ـ
رضا;9 ـ شكر;10 ـ قناعت;11 ـ توكل و تسليم;12 ـ زهد;13 ـ خوف و رجا;14 ـ كلام و
سكوت;15 ـ ترك تكليف;16 ـ رعايت حقوق ديگران;17 ـ تكليف الهى.
عبوديّت
اگر پرسيده شود كه غرض از هستى و خلق انسان چيست، قرآن كريم پاسخ مىگويد:
(وما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جن و إنس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
در قسمت راه و رسم مشخص زندگى، در باره عبوديت بحث شده و به علت اهميّت مطلب، در
اين جا نيز اشاراتى خواهيم كرد.
بندگى عبارت است از اين كه احساس كنيم كه هيچ هستيم و در اين نقص، مىخواهيم به كمال
توجه كنيم; توجه به حق كه بىنهايت كمال و همه كمال نزد اوست.
سپس، به اين كمال عشق مىورزيم; چرا كه بىنهايت و همه كمال را دوست داريم.
و آن گاه كه به عشق رسيديم، در عشق به ايثار مىرسيم.
بنابراين، بنده، در عبوديّت در مثلث سازندهاى، كه از كمال و عشق و ايثار به وجود
آمده است، متعالى مىشود.
و از اين جا به خوبى به معناى حديث «العبوديّة جوهر كنهها الرّبوبيّة»
كه بندگى جوهره ربوبيّت است، پى مىبريم، و يا معناى ديگر آن اين است كه انسان،
سكهاى است كه يك روى آن بندگى و روى ديگرش ربوبيّت است.
هر چه پايه در بندگى ما دارد، سرمايه هميشگى ماست و باقيات صالحات است.
و هر چه پايه در بندگى ما ندارد، مىتواند سرمايه موقت ما باشد، اما سرمايه دايم ما
نيست.
و همين است كهدر قرآن كريم آمده است:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين)
و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگت فرا رسد.
مراحل سير بندگى در قرآن كريم
در قرآن كريم آمده است:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابود شوندهاست.
و در آيه ديگر داريم:
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است فانى شوندهاست و ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد
ماند.
از دو آيه فوق، نتيجه مىگيريم كه وجه الخلقى هستى و انسان، كه نمود است، از بين
مىرود و وجه ربّى يا وجه الهى مىماند.
چگونه به وجه الهى مىرسيم؟ به دو آيه زير توجه كنيد:
(ومن يسلم وجهه إلى الله وهو محسن)
و هر كس خود را ـ در حالى كه نيكوكار باشد ـ تسليم خدا كند.
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات إلى النّور بإذن ربّهم إلى صراط
العزيز الحميد)
كتابى است كه آن را به سوى تو فرود آورديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از
تاريكيها به سوى روشنايى بيرون آورى; به سوى راه آن شكستناپذير ستوده.
از دو آيه فوق برمىآيد كه اگر انسان به طرف وجه خدا برود و در فضاى اسماى خدا قرار
گيرد:
(ذلك خيرللّذين يريدون وجه الله أُولئك هم المفلحون)
اين براى كسانى كه خواهان خشنودى خدايند بهتر است، و اينان همان رستگارانند.
و ما در بندگى در فضاى اسماى الهى قرار مىگيريم كه اسماى خدا وجه خدايند.
در سوره بقره نيز بعد از اين كه فرشتگان، به خدا در خلقت انسان اعتراض كردند،
خداوند فرمود:
اسما را به او آموختم و بعد او مسجود فرشتگان شد.
و همين است كه درباره بندگى آيات زيبايى در قرآن كريم داريم، من جمله:
(وقضى ربك ألاّ تعبدوا إلاّ إيّاه)
خدا حكم كرد كه شما بندگى او را بكنيد و بندگى ديگرى را نكنيد.
(ألم أعهد إليكم يا بنىآدم أن لاّ تعبدوا الشّيطان)اى فرزندان آدم! آيا با شما
پيمان نبستيم كه شيطان را نپرستيد؟!(أن اعبدونى هذا صراط المستقيم)
مرا بپرستيد كه اين است راه مستقيم.
بنابراين، اگر انسان بتواند در عين توجه به بىنهايت بودن پروردگار، بندگى خود را
حفظ كند و بنده باشد و به او نزديك شود، به مقام رفيع بندگى رسيده و حالات بندگى را
مىچشد.
اما سؤال مهمى كه مطرح است اين است كه نزديك شدن و قرب خدا، كه در اثر بندگى به
وجود مىآيد، يعنى چه؟ جواب اين است كه بنده هر چه به خدا نزديك شود (و بندگى بيشترى
داشتهباشد)، خدا در او تجلّى بيشترى پيدا مىكند و بنابراين، خداست، نه بنده، و
مواظب باشيم كه عكس آن را گمان نكنيم، كه گمان كنيم ـ نعوذ بالله ـ بنده، خدا
مىشود، بلكه، بنده فانى مىشود و فانى شدن، يعنى محو شدن در خدا، كه اين بقاى بعد از
فناست.
فنا شدن، محو شدن است، نه نابود شدن.
اما بنده، به هرحال مخلوق خداست و بايد فقر خود را احساس و ادب اين فقر را رعايت
كند، اما در اين حال، نصيب بنده حلاوت عبوديّت، حيرت، چشيدن و ديدن به باطن خواهد
بود كه مقام اولياى خداست.
سرانجام بنده به مقامى مىرسد كه در اثر عبوديّت، خداوند در حق او مىفرمايد:
«من مىشوم دست او، من مىشوم چشم او و زبان او.»
در حديث است كه:
إذا تمّت العبوديّة للعبد يكون عيشه كعيش الله تعالى.
يعنى زندگى او زندگى الهى مىشود كه همان در عين فنا، بقاست.
گر تو خواهى حرى و دل زندگى بندگى كن بندگى كن بندگىاز خودى بگذر كه تا يابى
خدافانى حق شو كه تا يابى بقاگر تو را بايد وصال راستينمحو شو والله اعلم باليقين،
يقين
يقين عبارت است از مشاهده عالم غيب از راه دل، و داراى سه مرتبه است:
مرتبه اوّل:
علم اليقين، كه دانستن است با اطمينان و خالى از شك و ترديد.
مرتبه دوم:
عين اليقين، كه رؤيت و مشاهده است.
مرتبه سوم:
حق اليقين، كه شدن و يافتن و رسيدن است.
مادامى كه علم و شناخت، در مرحله دانستن است، عَرَض است و زوالپذير، گرچه اثرات آن
در جوهر وجودى ما مىتواند باقى بماند.
ما بايستى بعد از پيدا كردن معرفت، آن را در جان خود بنشانيم و اين معرفت، باطن ما
را منوّر كند و هميشه در صدد شدن و رسيدن باشيم، نه در صدد دانستن و انباشته كردن.
گروهى به سوى خدا هستند و گروهى عين وجه او مىشوند:
آن يكى را روى او شد سوى دوستوان دگر را روى او خود روى دوستدر قرآن كريم به هر سه
مرتبه فوق اشاره شده است.
خداوند در سوره تكاثر، آيه 5 ـ 7 مىفرمايد:
(كلاّ لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم، ثمّ لترونّها عين اليقين)
هرگز چنين نيست، اگر علم اليقين داشتيد، دوزخ را مىبينيد.
سپس آن را قطعاً به عين اليقين درمىيابيد.
و در سوره الحاقه، آيه 51، مىفرمايد:
(وانّه لحقّ اليقين)
واين ]قرآن[، بىشبهه، حقيقتى يقينى است.
تذكر مهم اين است كه انسان نسبت به هر چيز مىتواند اين سه حالت را پيدا كند و بايد
مواظب باشيم كه در مورد مجازها و دنيا هم مىشود به اين حالات سهگانه رسيد:
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزبنابراين، بر حسب معرفت و
توجه به هر چيز، چه مجاز و چه حقيقت، خواه ناخواه با آن متحد مىشويم و همين است كه
آمده:
«المرء مع من أحّب.»
از اين رو، بايد متوجه باشيم كه به آنچه حقيقت است، دل ببنديم، كه اتحاد با او،
ما را رنگ همان چيز مىبخشد و اگر توجه داشتيم، در فضايى وجه الهى قرار مىگيريم و هر
چه توجه خود را به حق بيشتر كنيم، مراتب سه گانه فوق را در ارتباط با خدا پيدا
مىكنيم; يعنى از شناخت خدا (= علم اليقين) به ديدن او (= عين اليقين) و به وصالش (=
حق اليقين) مىرسيم.
در حق اليقين، ديگر توجهى به خود نداريم و همه توجهات به خداست و در صنع، صانع را
مىبينيم و در اين توجه به سوى او كشش پيدا مىكنيم تا به حق اليقين برسيم; يعنى به
اسماى خدا كه اين يقين، در اثر عبادت هرچه بيشتر در ما پيدا مىشود و اين يقين، خود،
علت و ايجاد است; چرا كه در اين مرتبه، اراده و خواست و اسماى خدا در ما جارى است
كه حالت فعليّت را دارد، و همين است كه در قرآن كريم داريم:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين)
و پروردگارت را پرستش كن تا اين كه مرگت فرا رسد.
ايمان و تقوا
يايمان، عبارت است از تصديق در باطن به چيزى، مث ايمان به خدا; يعنى تصديق
وجدان و باطن ما به پروردگار، امّا ايمان در عمل ثابت مىشود و تحقق مىپذيرد.
در روايت داريم:
الإيمان لايكون إلاّ بالعمل والعمل منه ولا يثبت الإيمان إلاّ بالعمل.
ايمان، جز با عمل تحقق نمىپذيرد و عمل، جزئى از آن است و ايمان جز با عمل، ثابت
و پايدار نمىماند.
ما بايد هميشه از ايمان خود مواظبت كنيم تا به آن آسيب نرسد و هيچ امرى يا پيشامدى،
باعث سست شدن آن نشود.
بسيارى از موارد ايمان آميخته با يقين نيست.
ايمان درجات و مراتبى دارد.
و در درجات مختلف ايمان، آثار عملى متفاوتى مشاهده مىشود و نمىتوان از همه، يكسان،
انتظار عمل داشت.
و البته ايمان كامل، با عمل استوار توأم است.
ايمانهاى ضعيف، در مقام عمل سستى و ترديد به دنبال دارد.
ايمان، در دل استقرار مىيابد و تنها از جنس علم نيست، بلكه علم و اراده است كه منجر
به عمل مىشود (در حالى كه علم، تنها، مىتواند منجر به عمل نشود).
و على(عليه السلام)مىفرمايد:
«ايمان كامل، از عمل متولد مىشود.»
تقوا حالتى است كه پس از تزكيه نفس و زينت يافتن آن به زيور اخلاق نيكو دست مىدهد.
اصل تقوا و معناى حقيقىاش، توجه تام به پروردگار است و اين كه درهيچ حالى، از ياد
پروردگار غافل نشويم، و يادش يعنى حضور، و حضورش، رعايت ادب حضور او را در ما ايجاد
مىكند.
تقوا عبارت است از يكى كردن ايمان، دل و عمل.
در تعاريف تقوا، موارد زير آمده است:
ــ تقوا، يعنى هرچه مىدانيم، عمل كنيم.
ــ تقوا، يعنى نگهدارى خود از گناه.
ــ تقوا، يعنى پرهيز از غير خدا.
حضرت على(عليه السلام) در نهجالبلاغه، در خطبه همّام، اشاراتى زيبا به صفات متقين
دارد كه زيباترين توصيف درباره تقواست.
به آن جا مراجعه كنيد.
در قرآن كريم، در سوره بقره، آيه 197، داريم:
(وتزوّدوا فإنّ خيرالزّاد التّقوى)
و براى خود توشه برگيريد كه در حقيقت، بهترين توشه، پرهيزگارى است.
تقوا سه مرتبه دارد:
اوّل ـ تقواى عام، كه ترك حرام و عمل به واجب است.
دوم ـ تقواى خاصّ، كه ترك خلاف است.
سوم ـ تقواى خاصِّ خاصّ، كه ترك هر گونه شبهه است.
نكته بسيار مهم اين است كه تقوا، توشه و رزق ماست و اين رزق كريم است و به عبارت
ديگر، تقوا، رزق معنوى ماست.
در باره تقوا در قرآن كريم، اشاراتى زيبا داريم; من جمله:
(فإنّ الله يحبّ المتّقين)
بىترديد خداوند، پرهيزگاران را دوست دارد.
(إن أولياؤه إلاّ المتّقون)
چرا كه سرپرست آن جز پرهيزگاران نيستند.
خداوند مىفرمايد كه شرط دوستى، تقواست و اگر انسان حلاوت دوستى خدا را بچشد، هميشه
عامل به وجود آمدن اين محبت را، كه تقواست، دنبال مىكند.
تقوا با ارزشترين سرمايه انسان است، و نتيجهاش، قرار گرفتن در جاذبه محبت پروردگار
است كه بالاترين مرحله تكامل است.
با كرامتترين و شريفترين انسانها نزد خدا، با تقواتريناند:
(إنّ أكرمكم عند الله أتْقيكم)
و اين كرامتى، كه انسان در اثر تقوا به دست مىآورد، از نظر ارزش و عظمت، قابل
مقايسه با آن كرامت عمومى انسان نيست كه در آيه 70 سوره اسراء آمده است:
(ولقد كرّمنا بنىآدم)
كه كرامت عمومى انسان نسبت به ديگر موجودات است (و آن هم با ارزش است).
البته شايد در همين آيه نيز اين كرامت، در نهايت به تقوا برسد.
از امتيازات ديگر تقوا اين است كه عامل جدايى حق از باطل در انسان مىشود كه درسوره
انفال، آيه 29، خداوند متعال مىفرمايد:
(يا أيّها الّذين آمنوا إن تتّقوا الله يجعل لكم فرقاناً)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، اگر از خدا پروا داريد، براى شما ]نيروى[ تشخيص
]حق از باطل[ قرار مىدهد.
و حيله مكاران، راهى به جانهاى مردم با تقوا ندارد كه خداوند متعال در آيه 120 سوره
آل عمران مىفرمايد:
(وإن تصبروا وتتّقوا لايضرّكم كيدهم شيئاً)
و اگر صبر كنيد و پرهيزگارى نماييد، نيرنگشان هيچ زيانى به شما نمىرساند.
و پايان و عاقبت كار متقين، عاقبتى خير است كه باز در قرآن كريم در سوره آل عمران،
آيه 120، داريم:
(وإنّ للمتّقين لحسن مآب)
و بىگمان پرهيزگاران را سرانجامى خوش است.
اخلاص
اخلاص عبارت است از اين كه تمامى كارهايمان فقط براى خدا و قصدمان براى خدا،
خالص باشد; چرا كه سزاوارى خدا را مىبينيم و به آن رسيدهايم.
اگر نيت ما چنين باشد، حتّى خود نيّت، عبادت است.
در اخلاص كامل، بنده خود را نمىبيند و همهاش خداست و لذا حاجتى جز خود خدا ندارد و
همه حاجاتش خداست.
خلاف حقيقت بود كاولياتمنا كنند از خدا، جز خدادر آيات آخر سوره «ص»، كه خداوند،
ماجراى خلقت انسان را بيان مىكند و همين طور در آياتى شبيه به آن در سوره حجر (آيه
28 به بعد)، مىفرمايد:
پس از اين كه انسان را از خاك آفريدند، از روح خود در او دميديم و ملائك بر او سجده
كردند جز شيطان.
اما به هرحال، شيطان از درگاه خدا رانده شد و به خدا عرض كرد و قسم خورد كه همه
بندگان را اغوا مىكند.
(إلاّ عبادك منهم المخلصين)
مگر بندگان مخلَص از ميان آنان را.
سالك الى الله هر چه در عشق، تعالى بيشترى پيدا كند، در اخلاص هم تعالى بيشترى
مىيابد.
حضرت على(عليه السلام) در باره اخلاص جملهاى زيبا دارد و مىفرمايد:
النّاس كلّهم هالكون إلاّ العالمون والعالمون كلّهم هالكون إلاّ العاملون والعاملون
كلّهم هالكون إلاّ المخلصون والمخلصون فى خطر عظيم.
همه مردم در هلاكتند جز عمل كنندگان، و عمل كنندگان، همه در هلاكتند جز عالمانى كه
عمل مىكنند و اينان نيز همه در هلاكتند جز آنان كه مخلصند و اينان نيز در خطرى بس
بزرگند.
زانكه مخلص در خطر باشد مدامتا ز خود خالص نگردد او تمامزانكه در راه هست و رهزن
بىحد استمرغ را نگرفتهاست او مقنص استچونكه مخلص گشت مخلص باز استدر مقام امن رفت و
برد دستچون ز خود رستى همه برهان شدىچونكه بنده نيست شد سلطان شدىفرق مخلِص با
مخلَص در اين است كه مخلِص هنوز در راه است; مثل حركت به سوى كعبه كه هنوز وارد حرم
نشدهايم، يا صيد شكار كه هنوز صيد را به دست نيارودهايم، اما مخلَص، وارد حرم شده و
صيد را به دست آوردهاست.
چنين بندهاى كه از خود و از همه چيز رهايى يافته، به مقام شامخ اخلاص مىرسد و همين
است كه على(عليه السلام) مىفرمايد:
كمال توحيده الإخلاص له.
والاترين مرحله توحيد، اخلاص كامل به پروردگار است.
وجوه مختلف اخلاص، اخلاص در گفتار; اخلاص در پندار; اخلاص در عمل; و سرانجام اخلاص
در عبوديّت است.
اخلاص در گفتار
گفتار شخص مخلص، از باطن او كه همهاش اخلاص است، سرچشمه مىگيرد و زبانش چشمه
پاك دل اوست كه متصل به همه درياهاست.
متصل شد چون دلت با آن عدنهين مگو مهراس از خالى شدنامر قل زين آمدش كاى راستينكم
نخواهد شد، بگو درياست اينتا كنى مر غير را جبر و سنىخويش را بدخو و خالى مىكنى
اخلاص در پندار
انسان مخلص، در وهم و خيال نيست.
نور باطن و شفافيّت باطن و در ارتباط با خدا بودن است و بس.
كسى كه وجودش از خدا پر شده، و او كه در اخلاص كامل، خود را نمىبيند، وجودش از حق
پر شدهاست، و لذا چگونه مىتواند از وهم و خيال و بدى و كنيه پر شود; چرا كه:
(جاء الحقّ وزهق الباطل).
تفكر او، تفكر برين و در پناه عقل و هدايت شده با نور حكمت است.
پس، او در پندار نيز با خداى خود سر مىكند.
اخلاص در عمل
گفتيم كه بنده مخلص خودش نيست و اراده خدا در او جارى است و او محو در اسماى
پروردگار است.