از ساحل به دريا

جواد محدثى

- ۳ -


2. نادره‏ها

در اين قسمت، انسانهايى با روحهاى بلند واراده‏هاى استوار و خلوصها و صداقتهاى‏ستودنى و ابعاد ويژه مطرح‏اند، كه آشنايى‏شخصى نويسنده با آنان، انگيزه قلم زدن درحريم اوصاف و ويژگيهاى آنان بوده است.

نگهبان خط ادب

استاد آية‏الله حسن زاده آملى (1) .

گرچه گسترش دامنه علوم، دانش دانشوران را تخصصى ساخته است،ولى جامعيت «عالم دينى‏» در زمينه‏هاى مختلف و دانشهاى گوناگون،خصلتى ارزشمند است، در عين حال، كمياب. انگشت‏شمارند عالمانى‏فرزانه، كه نگهبان اين خط و تداوم بخش اين ويژگى باشند.

استاد بزرگ آية‏الله حسن زاده - كه عمر پر بركتش بلند باد - يكى از اين‏نوادر روزگار است كه حكمت و هيئت و نجوم را، در كنار فقه و حديث وتفسير، و هندسه و رياضيات را همراه با شعر و ادب فارسى و اخلاق وعرفان و سلوك را در كنار علوم غريبه داراست! معارف عقلى و نقلى و علوم‏قرآنى و برهانى و عرفانى را به هم نيكو آميخته است و حسن صورت وسيرت و معاشرت، سليقه در نگارش و خط و تدوين و... را يكجا دارد.

ذوق ادبى و سرشار استاد، زبانزد همگان است. طبع لطيف وى، در آينه‏سروده‏ها و قطعات ادبى و الهى نامه‏اش متجلى است. تنوع آثار قلمى ومباحث علمى نيز شاهد ديگرى بر اين مدعاست. وقتى «گلستان سعدى‏»با تصحيح و تعليق او چاپ مى‏شود، وقتى «نصاب الصبيان‏» ابو نصرفراهى - كه يك فرهنگنامه عربى به فارسى منظوم است - با تصحيح وتعليقات و توضيحات حضرتش طبع مى‏گردد، وقتى ديوان اشعارش به‏زيور طبع، آراسته مى‏شود، وقتى طبع جديدى از «كليله و دمنه‏» با دو فصل‏الحاقى جديد كه تاكنون به فارسى برگردان نشده بود، به خامه پر توان آن‏استاد، به جامعه ادبى كشورمان عرضه مى‏گردد، و گامها و اقدامهايى از اين‏دست... اينها همه شاهدى است‏بر احياگرى استاد نسبت‏به «تجلى ادب‏فارسى در فرزندان حوزه‏»، حقيقتى كه متاسفانه در يكى دو قرن اخير، رو به‏سستى يا فراموشى رفته است و قلمرو شعر و ادب فارسى با غناى بالا ووالا، كه پيشتر به جلوه‏هاى دانش و فرزانگى حوزويان و عالمان دين روشن‏بود، از فارسان و تكسواران حوزوى اين عرصه تهى بود. بويژه كه در ذهنيت‏جامعه و باور عموم، چنان مطرح بود كه حوزويان را با شعر و ادب و ذوقيات وهنرهاى قلمى چه كار؟ عالم دينى چه مى‏داند كه شعر و عروض و موسيقى‏و فلكيات چيست؟ و متون ادب فارسى و دستور زبان كدام است و نقد شعر وادب چيست و معيارهاى زيبايى در كلام و نوشته كدام؟

براى زدودن هر تهمت و بدبينى يا سوء برداشت، حجت و برهانى عينى‏لازم است. درخشش استاد در زمينه‏هاى شعر و ادب، شاهدى بر سابقه‏فرزندان حوزه در اين قلمرو، و خط بطلانى بر باور نادرست و ذهنيت‏انحرافى نسبت‏به اينان بود.

يك بار، خود استاد مى‏فرمود كه سالها پيش، وقتى چاپ منقحى از«كليله و دمنه‏» با تصحيح و تحشيه و توضيحات حضرتش به چاپ رسيده‏بود و مورد توجه استادان ادب و دانشگاهيان قرار گرفته بود، - بى آنكه استادرا به شكل و شمايل بشناسند - يكى از همين حضرات به ايشان گفته بود:كتاب، در محافل ادبى دانشگاهى مورد اقبال و استقبال و توجه قرار گرفته‏است، مواظب باشيد كه ندانند «حسن حسن زاده‏» يك روحانى و معمم‏است; كه كتاب و فروش آن افت كرده و مشتريان را از دست‏خواهد داد!(قريب به اين مضمون).

شگفتا از القاءات سوء بيگانه و دريغا از مظلوميت فرزندان حوزه!

استاد بزرگوار را اغلب به صبغه و وجهه عرفانى‏اش مى‏شناسند، اما بعدادبى و تسلط وى بر ادبيات فارسى چيزى نيست كه بتوان از آن گذشت.

زمانى كه بخشى از گلستان سعدى را (بويژه ديباچه آن را) در جوانى‏خدمت استاد مى‏آموختيم، لطايف بيانى و دقتهاى ادبى و وسعت دانش‏ادبى استاد را به عيان مى‏ديديم و طبع روان و مشرب دلنشين وى را شاهدبوديم.

آثار استاد، خود، بهترين گواه است، گرچه در اين مختصر نمى‏گنجد.

«الهى نامه‏» استاد، از لطافت ذوق و سيلان طبع، موج مى‏زند و ازتسلط بر واژه‏ها و مفاهيم نشانه است:

«الهى! از من آهى و از تو نگاهى‏».

«الهى! عمرى آه در بساط نداشتم و اينك جز آه در بساط ندارم!».

«الهى! در بسته نيست، ما دست و پا بسته‏ايم.».

«الهى! در راهم و همراه درد و آهم، آهم ده و راهم ده‏».

«الهى. دل چگونه كالايى است كه شكسته آن را خريدارى و فرموده‏اى:پيش شكسته دلانم.»..

«الهى! آمدم، ردم مكن، آتشينم كرده‏اى، سردم مكن.».

راستى... اين كدام خواجه انصار است كه ديگر بار از ديار طبرستان سربرآورده و نمى از يم عرفان و شوريدگى را در كام كويريان مى‏نشاند؟!..

«ديوان اشعار» استاد نيز درياى مواج ديگرى است كه نشان مى‏دهداستاد در به كارگيرى قالب شعر در بيان حكمتهاى متعالى و معارف والاى‏دين و رهنمودهاى تربيتى و تهذيبى تا چه حد اصرار دارد و به تعبيراستادش مرحوم الهى قمشه‏اى: «لذا استاد دانشمند، اشعار آبدارى براى‏نشر معارف الهى و ترغيب نفوس شيق به كمال و روحهاى عالى طالب‏حقايق، اين اشعار را كه مضامينش همه طبق اخلاق فاضله و توحيد وتزكيه و تربيت روح است، بدين مقصد عالى سروده، و از طبع وقاد خداداد،گوهر فشانى كرده‏اند». (2) .

استاد، ديوان خود را به مجموعه‏اى دلنشين از اشعار عرفانى، حكمت‏ناب و موعظه و خاطره و گراميداشت، در قالبهاى غزليات، قصايد،رباعيات،ترجيع بند و... آراسته، و حتى از مطايبات ادبى هم استفاده كرده‏است. و با استفاده از صنعت «تعريب‏»، در نكوهش نفس و وسوسه‏هايش‏شعرى دارد كه در اواخر آن مى‏خوانيم:

ان جاوزت عن حدها بموئي.

فانها امارة بالسوء.

رب پنهت‏بك من هواها.

بدبخت، من لا يترس اذاها.

و «الحسن‏» يا ايها الهمادم.

فى عجب من هذه المرادم (3) .

قم - آذر 1376.

دمى با خورشيد بعلبك

شهيد سيد عباس موسوى (4) .

شهريور 64 بود كه در ماموريتى دو ماهه براى تبليغ به لبنان رفتيم، ازطرف سپاه پاسداران.

شب اول محرم بود كه وارد «بعلبك‏» شديم. البته برنامه‏هاى ما جز«بعلبك‏» در «صور»، «جبشيت‏»، «شرق صيدا»، «نبطيه‏»،... هم بود كه‏فعلا كارى به آنها نداريم. تنها از شبى ياد مى‏كنم كه پاى صحبتهاى گرم‏شهيد حجت‏الاسلام «سيد عباس موسوى‏» در بعلبك بودم.

ياد آن روزها بخير، آنچه از «ايران‏» بود، براى حزب الله لبنان وتوده‏هاى با ايمان آن ديار جاذبه و شيرينى خاصى داشت، بويژه پاسداران‏كه با لباس سبر زيتونى‏شان در بعلبك در تردد بودند و برادران روحانى‏اعزامى از ايران كه اظهار علاقه‏ها مضاعف بود. به اتفاق يكى دو تن ازروحانيون همراه به مسجد اميرالمؤمنين‏عليه السلام رفتيم كه پايگاه جوانان‏پرشور حزب‏اللهى اين شهر بود. اوائل محرم (پيش از عاشورا) بود.وضوخانه مسجد، جوانان و نوجوانانى را شاهد بود كه با سرعت، خود را براى‏نماز مغرب آماده مى‏كردند.

«سيد عباس موسوى‏» امام جماعت آن مسجد بود، آن روزها مى‏گفتند«از اعضاى شوراى مركزى حزب الله‏» است. محافظ داشت، البته جوانان‏حزب الله بسيارى،با تشكل بسيج گونه كه داشتند لباسهاى پلنگى وبسيجى پوشيده بودند. شبهاى محرم بود و برنامه، عبارت مى‏شد از نماز ونوحه و سخنرانى و راهپيمايى در خيابانهاى بعلبك. بيشتر شركت كنندگان‏در مسجد و نماز، قشر جوان بودند. در صف جماعت، كنارشان به نمازايستادم، نمازها پايان يافت. دست دادن با چند نفر از سمت راست و چپ ورديف جلو و پشت‏سر و رد و بدل كردن «تقبل الله‏». قيافه و لباس ما نشان‏مى‏داد كه ايرانى هستيم، از اين رو اشتياقشان براى هم صحبتى بيشتربود. حتى گرفتن عكس يادگارى در كنار ما در همان مسجد و پس از نماز.«سيد» پس از نماز رفت، تا دوباره براى سخنرانى برگردد.

كم كم آرايش صفوف، به گونه‏اى ديگر تغير شكل يافت و جمعيت درستونهايى چند و رو به روى هم ايستادند و نوحه خوانى آغاز شد. يكى ازبرادران، به سبكى ويژه نوحه مى‏خواند و جوانان پاسخ مى‏دادند، شبيه‏سبكى كه حاج صادق آهنگران به همراهى بسيجيان در جبهه‏ها وقرارگاهها اجرا مى‏كرد. تيپ حاضرين و قيافه‏ها متفاوت بود. البته محيط لبنان چنان اقتضايى را داشت. گرچه شبهاى سوگوارى محرم بود ولى‏برخى هم با پيراهنهاى آستين كوتاه و رنگى و پوششى همچون ايام‏شادى، در جمع عاشقان حسينى حضور داشتند و هماهنگ با آنها سينه‏مى‏زدند. فضا، عاشورايى بود و رنگ و بوى محرم و اباعبدالله‏عليه السلام مى‏گرفت.

نوحه‏خوانى و سينه‏زنى، با ريتمهاى تند و آرام، ضربى و ملايم، بالاخره‏به پايان رسيد و همه نشستند. انتظار بازگشت «سيد» به مسجد، كمى‏طول كشيد. اما در نهايت، «سيد عباس‏» با طنين صلوات حاضرين واردشد و نه بر فراز منبر، كه پشت تريبون قرار گرفت. همهمه‏ها و زمزمه‏ها آرام‏شد. چشمها به سوى او و گوشها به انتظار كلامش.

«بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين...».

سيد عباس موسوى بود كه سخن آغاز كرد. دو جوان رشيد نيز دو سوى‏او به حراست ايستاده. لهجه مليح عربى و آهنگ پر صلابت كلامش هنوزدر گوش جانم نشسته است. از سالار شهيدان گفت. از خطى كه عاشوراى‏خونين در امتداد تاريخ ترسيم كرده است،از خونى كه از دشت كربلا همواه‏مى‏جوشد، از حسين بن على‏عليه السلام كه با نثار خونش اسلام را حيات بخشيد،از جوانانى كه در ركابش به قصد فدا كردن جان ماندند و جنگيدند و عهدخويش را نگسستند.

سخنانش، مؤثر بود و تا اعماق جانها نفوذ مى‏كرد. ياد تحليلهاى‏انقلابى و درس آموزيهاى بزرگى افتادم كه پيش از انقلاب، سخنرانان وخطيبان ما، با الهام از عاشوراى حسينى براى مردم ايران مطرح مى‏كردند.سخنان «سيد عباس‏»، به قضاياى معاصر امت اسلام، به تجاوزها وتوسعه‏طلبيهاى صهيونيزم، به جنايات اسرائيل در جنوب لبنان، به‏مبارزات و حماسه‏هاى رزمندگان ايرانى در جبهه‏هاى جنگ تحميلى و...هم اشاراتى داشت.

منتظر بودم ببينم پايان سخنرانى‏اش چگونه است؟ آيا اين سخنرانى‏پر شور و انقلابى با ديدگاهها و تحليلهاى سياسى، «نمكروضه‏» هم خواهدداشت، يا با چند دعا پايان خواهد گرفت كه ديدم گريز به كربلا هم زد و ازقساوت دشمن و مظلوميت‏سالار شهيدان و شهادت او با لب تشنه و درس‏مقاومت كه حسين بن على داد، سخن گفت و كلام خود را با چند دعا پايان‏داد. با آمينهايى كه از دل شكسته و نگاههاى به اشك نشسته حاضران‏برمى‏خاست.

مجلس در مسجد تمام شد. «سيد» در نظرم عظيمتر و دوست داشتنى‏تر از آنچه بود جلوه كرد. جوانان حلقه زدند و با وى دست دادند مصافحه واحوالپرسى... كه با همه گرم بود و صميمى و مورد علاقه جوانان حزب‏الله. مانيز اداى وظيفه كرديم و دستى به مصافحه، با اين سيد موسوى كه خون‏حسين را در رگها و مهابت علويان را در سيما داشت پيش برديم. و اوهمچنان در حلقه شيفتگان از مسجد بيرون رفت.

برنامه بعدى، بيرون مسجد بود. راهپيمايى شبانه، از ساعت ده شب‏گذشته بود. برادران جلو، خواهران چادرى از پشت‏سر، روحانيون درپيشاپيش، پرچمها و پلاكاردهايى همچون مراسم ايران همراه جوانان،تصاوير كوچك و بزرگ از «امام خمينى‏» در دستها و پيشاپيش... ونوحه‏خوانهاى عربى در حال حركت، اينگونه كه: «يا ثائرا يا شهيدا يا حسين. ياضاميا يا غريبا يا حسين... انت اميرى يا حسين لبيك‏».

راهپيمايى به راه افتاد و ما نيز به همراه، گويا هنوز در همان خيابانهاى‏«بعلبك‏» هستم و ساعت 30/10 شب سوم محرم است و حرفهاى شهيدسيد عباس موسوى در گوش.

قم - بهمن 1370.

آنكه دل را سوزاند

به ياد حجة‏الاسلام سيد حسين سعيدى (5) .

مى‏خواهم ساده و خودمانى بنويسم، و صميمى و بى تكلف، آنطور كه‏حسين آقا زندگى مى‏كرد، حرف مى‏زد، برخورد داشت، موضع مى‏گرفت ووارد ميدان مى‏شد. بى‏تزيينات و بى‏دكور مى‏نويسم، تا با علاقه، اين سطوررا بخوانى، همانطور كه محضر خود آقا سيد حسين، گيرا بود و انسان ازديدار و گفتارش لذت مى‏برد و دل نمى‏كند.

حسين آقاى سعيدى، روان و راحت و صاف و بى ريا بود. به سادگى‏مى‏شد وارد دنياى روح و جانش شد همانطور كه او به راحتى وارد خانه دل‏ما مى‏شد. دربان و دژبان و مجامله و واسطه و تمهيدات نداشت ونمى‏خواست. هر كس، حتى بسيجى‏ترين رزمنده، به آسانى و راحتى‏مى‏توانست‏با او هم سخن شود، همدل و همراز شود و با او، گپهاى‏خودمانى بزند و درد دل كند.

جسمش هم مثل روحش بود; بيقرار و متلاطم. جايى بند نمى‏شد.دائما از اينجا به آنجا و از اين كار به آن كار، در تلاش و تحرك بود. گروه‏خونش با مستضعفان پابرهنه يكى بود. وابستگى دنيايى نداشت. اينكه‏جوراب نمى‏پوشيد و بيشتر اوقات دمپايى به پا مى‏كرد، نشانه ديگرى ازهمان سبكبالى و وارستگى و آماده‏باش هميشگى‏اش بود. حتى‏نمى‏خواست معطل پوشيدن جوراب يا بستن بند كفش باشد.

قناعت. قبايش بود و مناعت، پيراهنش! تكاپو، عباى دوشش بود وهمت كفشش و بصيرت، چشمش و تيزبينى، عينكش.

نه... مثل اينكه دارم از «حسين آقا» دور مى‏شوم و به تكلف در نوشته وتصنع در تعبير و استعاره و كنايه دچار مى‏شوم. باز بروم دنبال حسين آقاى‏ساده و بى‏ريا و خالص و بى‏رنگ‏آميزى!

وقتى پدرش شهيد سعيد، آية‏الله سعيدى به لقاءالله پيوست، حسين آقانوجوان بود.

در حد 14 ساله. ولى بزرگ شد و پا به پاى برادران ديگرش، راه پدر راادامه داد. الآن هم يادگارهاى او كوچك و نوجوانند. جواد آقايش، درست درهمان سن است كه حسين آقا هنگام شهادت پدر داشت. و البته كه بايد راه‏و هدف پدر را تعقيب كند (و خبر دارم كه در همين راه است). حسين آقا،درست است كه اهل مزاح و شوخ طبعى و مطايبه و لطيفه‏گويى بود، گاهى‏تا حدى نزديك به افراط، كه براى بعضى، تشخيص حالت جدى و شوخى‏او دشوار بود، اما در عين حال. عاطفه داشت و رقت قلب و حال معنوى وتوجه به «دنياى دل‏» و سيرابى از چشمه «اشك‏». عشقش به امام حسين‏و عترت رسول، جاى گفتگوى مفصل است، بگذرم.

خيلى بيجا نبود اين تعبير درباره وى كه: حسين آقا با يك چشمش‏مى‏خنديد و با چشم ديگرش گريه مى‏كرد. نه شوخيها و لطيفه‏گويهايش، اورا به ابتذال مى‏كشيد، و نه حالت‏باطنى و دنياى با صفاى درون، او را به‏آدمى خشك و سرد و مردم گريز، تبديل مى‏كرد. مثل جدش بود. (رسول‏خداصلى الله عليه وآله را مى‏گويم، كه هم اهل مزاح و خوش مشربى بود، و هم گريه‏هاى‏شبانه و خشوع قلبى داشت); مرد اشگ و آهن، عرفان و سلاح، شعر و شعورو شعار بود. اگر انتقاد مى‏كرد از سر سوز بود، اگر موضع مى‏گرفت. با انگيزه‏خالص بود.

با يك دست، نيشتر مى‏زد و با دست ديگر، مرهم مى‏گذاشت. در عين‏جديت، شوخ بود و در اوج شوخيهاى آبدار، كانال اصلى حرفها و هدفها وكانال حرفها و هدفهاى اصلى خاموش نبود. بعضى كه فقط منظر بيرونى‏وجود او را مى‏ديدند، شايد تصور نادرستى هم داشتند، اما حزن درونى او،سرجايش محفوظ بود. به قول صائب تبريزى:

خنده‏ام مى‏بينى و از گريه دل غافلى.

خانه ما از درون ابر است و بيرون آفتاب!

حسين آقا، زبان و فرهنگ بچه‏ها و جوانها را خوب مى‏دانست. علاقه‏به كار با نوجوانان داشت، كه دلهايى آماده، ذهنهايى صاف و روحهايى‏دست نخورده و بكر دارند. در محيطهاى دانش‏آموزى و فرهنگى و درمحفل جوانها، بخوبى از عهده برمى‏آمد كه دلها را تسخير و زنده كند وحرف دين را به آنها برساند و بذر ايمان و درستى را در قلبها بكارد و بروياند.خدا بيامرز، در اين مساله به جدش اقتدا كرده بود، پيامبر هم روى جذب‏جوانان به اسلام، سرمايه بيشتر مى‏گذاشت و مى‏فرمود: «عليكم‏بالاحداث‏»!

نه تنها شمع جمع رزمندگان و بسيجيان، كه چشم و چراغ «خاندان‏سعيد» هم بود. نه تنها مايه دلگرمى بچه‏هاى لشكر على بن ابى طالب‏بود، كه در حوزه هم، به شاگردانش، به همدرسانش درس و الهام و راه و خطنشان مى‏داد. در «علم‏» و «تقوا» و «جهاد» سر مشق بود. خوب مى‏فهميد،خوب تجزيه و تحليل مى‏كرد، ذهن و دركش تند و تيز بود. احساسش‏لطيف و ظريف، ادراكش قوى و عميق، و موضعگيريهايش اصولى وحساب شده بود. رودروايستى از كسى نداشت. از ترويج كنندگان پر شور وپر سوز فرهنگ عمل به تكليف و «انجام وظيفه‏» بود.

شكل كار را، مسؤوليت‏برايش تعيين مى‏كرد. محل خدمت را، به‏دستور وظيفه شرعى انتخاب مى‏نمود.

مرز رفاقتها و دوستيها و همكاريهايش «خط اسلام و انقلاب ورهبرى‏» بود!. خود را اسير قيد و بندها و عادتها و تعارفات و رسوم دست وپاگير نمى‏كرد. خيلى آزاد بود. واقعا آزاد و رها بود. حتى سر سوزنى تحمل‏منت كسى را نداشت، تا چه رسد به پذيرش ذلت و حقارت در امور دنيوى و«خواسته‏»ها و «داشته‏»ها، كه خيليها متاسفانه گرفتار آنند.

او رفت، ولى دل مارا هم برد. او هجرت كرد، ولى قلبهاى ما را سوزاند.

حسين آقا، يكپارچه خوبى بود. او سعيد حسينى بود، حسين سعيدى‏بود. ابرى بود كه به هر جا مى‏رسيد مى‏باريد و مى‏روياند و مى‏گذشت.«هيئت رزمندگان‏» در قم از يادگارها و نهالهاى پر بركت اوست.

او در زمينه ذهن و دل ما، آن قدر تابلوهاى برجسته و ماندگار از صداقت‏و پاكى و خوبى كشيد كه به اين زودى آن برجستگيها نه از بين مى‏رود، نه‏رنگ مى‏بازد.

به هر حال... او «سيد حسين سعيدى‏» بود; يك روحانى اسوه و فرزندخلف و شايسته حوزه! از يادش نبرييم،... كه نمى‏بريم.

قم - 8 مرداد 69.

در سايه خلود

شهيد موسوى دامغانى (6) .

مكتب كربلا هنوز هم باز است و هر روز، در هر جا، آزاد مردانى با مدرك‏«شهادت‏» از اين دانشگاه فارغ التحصيل مى‏شوند. و اين تداوم خط سرخ‏شهادت، در سايه آن خونهاى پاك عاشورايى است.

شهادت فرزند راستين اين مكتب، حجة‏الاسلام سيد قاسم موسوى‏دامغانى يكى از اين نمونه‏ها است.

او كه زندگى را بر سر عقيده نهاد و عقيده را به رنگ جاودانه «جهاد» و«شهادت‏» آميخت. مزد خدمتهاى صادقانه و اجر خلوصها و ايثارهايش راگرفت. ارزانى‏اش باد شهادت و گوارايش باد، اين شهد شيرين.

مگر نه اين است كه زندگيها در سايه شهادت، به ابديت مى‏رسد؟ مگرنه اين است كه شهيدان، پس از ايثار جان به آستان جانان، به حيات پربارترى نزد خدا و در دل مردم و در قلب تاريخ، دست مى‏يابند؟ مگرشهادت، زندگى جاويد نيست؟ مگر جهاد، راهى به سوى بهشت نيست كه‏خداوند آن را به روى بندگان و دوستان مخصوص خويش گشوده است؟شهيد موسوى دامغانى نيز يكى از خالصان وارسته و عاشقان به خداپيوسته بود.

عمرى عاشقانه خدمت كرد، صادقانه در مسير انقلاب گام زد، خالصانه‏در جبهه‏هاى حق و نور و كرامت، حماسه آفريد و مردانه در مسؤوليتهاى‏سنگين انقلاب، علم تعهد و تكليف، بر دوش كشيد.

در دل كوير، به آباد ساختن دلها و جانهاى تشنه پرداخت. در اين خطه‏محروم و دور افتاده، با مستضعفان خاك نشين همدل و همراه و همزبان‏شد. رنجهاى توان‏سوز و طاقت‏فرساى مؤمنان اين ديار را با پوست گوشت‏خويش لمس كرد. دور از هياهوهاى پوچ، با قلبى سرشار از خلوص وايمان، و كوله‏بارى از وظيفه‏شناسى و خدمتگزارى و تلاشهاى شبانه‏روزى،همواره كوشيد، به هر طرف كوچيد، به هر جا سر كشيد، دست حبت‏به‏سوى هر انسان خدا جوى گشود.

زبانش، براى خدا مى‏چرخيد. دستش، براى اسلام حركت داشت.زندگيش، وقف راه دين و انقلاب بود. پاسدار واقعى خون شهيدان بود ورايت‏خونين آن سرخ جامگان شهيد را بر دوش مى‏كشيد. سوز و شور والتهاب ايمانش، او را به ميدانهاى حماسه و به عاشوراييان تاريخ وحسينيان كربلا پيوند داده بود.

حسينى زندگى كرد، علوى مسؤوليت پذيرفت، همچون ابوالفضل‏عليه السلام‏پرچم مبارزه بر دوش كشيد و همچون همه وارثان ميراث جهاد و شهادت،برگ زرين حياتش را به خون آذين بست.

يادش جاويد، و خاطره معطرش به صفحه صفحه تاريخ، ماندگار باد.آمين... قم - 18/1/67.

شمع جمع

حجة‏الاسلام شيخ عبدالله ميثمى (7) .

باز هم شهيدى ديگر از حسينيان زمان،

باز هم گلگون كفنى از تيره خون آشنايان و باطل ستيزان،

باز هم عمارى حق دوست و خداى جوى و سر بدار،

باز هم ياسرى فداكار و شهيد،

باز هم «ميثمى‏» ديگر، در صف ياران على!

اينك گرچه باطل با همه قوا به ميدان آمده است، ليكن حق طلبان‏نيز، با قامتى به بلنداى راستى و استوارى كوه، به زلالى چشمه و تابندگى‏خورشيد، به دفاع ايستاده‏اند.

اينك ديگر «حسين بن على‏» غريب نيست. اكنون، «هل من مبارز»حسين مظلوم را، هزاران هزار لبيك گوى كفن پوش و جان بركف، پاسخ‏مى‏گويند. از كربلاى حسينى گرفته تا به امروز و هر جايى كه «كربلا» باشد،فدا كردن «قربانى‏» در راه عقيده و ايمان، سيره سالكان عارف و عارفان‏مسلح و وارثان خط سرخ عاشوراست.

دفتر سرخ حسينى گشوده است و كربلا، ياور حسين را مى‏طلبد.

اگر ما هم همچون سيدالشهدا، عزيزى و عزيزانى را در اين راه، فدانكنيم، چگونه مدعى تشيع و پيروى از «آل الله‏» هستيم؟

اگر سهمى در اين «شهيدآباد» نداشته باشيم، در فرداى قيامت، چگونه‏به صورت پيامبر و دودمان شهيد و مظلومش نگاه كنيم؟

اگر خون و شهيد ندهيم، چگونه «دين‏» خدا را يارى كنيم و «دين‏»خويش را به اسلام، ادا كنيم؟

اگر ماهم لاله‏اى به «گلزار شهادت‏» نفرستيم، چگونه انتظار شفاعت‏شهيدان را داشته باشيم؟

آرى... ما گفتيم: خدا، حق، اسلام، شرف و عزت، و بر اين گفته پايداريم‏و بر اين عشق، استوار و در اين ميثاق و عهد، پابرجا و نستوه.

هر چند هر روز، به مناى عشق، مسافران ابديت را رهسپار كنيم و هرروز، در مسلخ عشق، شاهدانى را در «مشهد خون‏» گلرنگ ببنيم و پيكرپاك شهيدان را بر دوش كشيم و تداوم راهشان را با حنجره‏هاى گرم وخروشانمان، در بلنداى تكبير، فرياد كنيم.

و اما تو... اى عزيز هميشه در ياد!

اى بنده صالح خداوند، اى مهاجر مجاهد شهيد، اى پرستوى هميشه‏در پرواز و طائر خونين بال عشق!

دلى داشتى كه كانون ياد و محبت‏خدا بود، چشمى داشتى كه همواره‏حق را مى‏ديد و جمال معنويت را مى‏نگريست. زبانى داشتى حق‏گوى، كه‏از آن صفا و صميميت و صدق مى‏تراويد، قدمهايت، پوياى همه ميدانهاى‏دفاع از اسلام بود، در جبهه و سنگرها، در مقرها و پادگانها، در خط مقدم وميان بسيجيان عاشق و سربازان امام زمان و فرزندان روحى حضرت امام.

از ايمانت، ذخيره‏اى اندوخته بودى كه در زندانهاى طاغوت، از آن مددمى‏گرفتى. از تقوايت، مشعلى افروخته بودى كه در سفرهاى تبليغى درشهرها، مردم را با راه خدا و دين رسول، آشنا مى‏كردى. از اخلاصت،كيميايى يافته بودى كه هر عمل صالح را با آن به دست جاودانگى‏مى‏سپردى و رنگى خدايى مى‏زدى.

پارسا بودى، سلمان وار، سبكبال و آزاد از تعلقات دنيوى. زاهد بودى،كه از دنياى خويش، براى آبادى خانه آخرتت توشه مى‏گرفتى. عارف‏بودى، و زيبايى خلوص را مى‏شناختى و جمال كمال را مى‏ديدى و دل به‏دنياى گذران و سايه ناپايدار اين جهان نمى‏سپردى.

اى امانت عظيم انبيا، بر دوش!

اى رسالت‏سنگين هجرت و جهاد بر عهده! اى مظهرى از صداقت وايثار، اى چشمه سار صفا و بى آلايشى، اى شهيد، اى شاهد، اى رها از بندماديات، اى پيوند يافته با معنويات!

تو با خدا چه عهدى بسته بودى كه اينگونه صادقانه، به آن وفا كردى؟تو با حسين‏عليه السلام چه ميثاقى داشتى كه چنين كربلايى شدى؟

اى سايه رحمت الهى بر سر! اى محبت و انس با پاكان در دل، اى برات‏آزادى در دست، اى سند مظلوميت‏حق، به همراه،

همچو مولايت على‏عليه السلام با فرقى شكافته به ديدار حق رفتى، همچون‏سرورت حسين‏عليه السلام، در كربلاى پاسدارى از اسلام، به خون نشستى.همچون هزاران شهيد شاهد صادق، پذيرفته بزم حضور گشتى. همچون‏رشيد و عمار ياسر و ميثم تمار و سعيد بن جبير، مدال شرف و شهادت‏گرفتى، حق حوزه را ادا كردى، به تكليف عمامه - اين كفن هميشه حاضربر سر روحانيت - عمل نمودى.

كربلا، قبله عشقت‏بود و شهادت، محراب عبادت سرخت، و خون،سجاده ايمانت، و جبهه، خانه اخلاصت، و سنگر، سكوى معراج روحى‏ات،و شبهاى عمليات، ليلة القدرهاى ارزش آفرينت.

اينك، نماز سرخت كه با تكبيرة‏الاحرام قيام، آغاز شده بود، با تشهدشهادت و سلام خون، پايان گرفته است و تو دوش به دوش شهيدان بزرگ‏در بهشت‏برين، قدم مى‏زنى و بال در بال فرشتگان، در بيكرانه ابديت‏پرواز مى‏كنى.

اينك، اگرچه از ميان ما رفته‏اى، اما ماندگارترينى، اگر چه در جمع مانيستى، ولى در دل مايى، گرچه سنگرها و جبهه‏ها، ديگر تو را نخواهد ديد،اما قصه‏هاى پاك و زيبايى از خلوص و مهربانى و صفا و شجاعت و تعبد وتعهد و تقواى تو، همواره ورد زبان حماسه آفرينان جبهه خواهد بود.

اينك، حوزه داغدار است و جبهه دلسوخته، و قرارگاه خاتم، در سوگ تو،به ماتم نشسته است. خاك پاك جبهه ديگر بر پاى تو بوسه نخواهد زد.عطر نفس معطر و كلام الهام‏بخشت، ديگر فضاى جبهه را نخواهد آكند.

اما... اى عزيز در خاك آرميده!

ما قصه‏هاى زيباى تو را به امواج دجله و فرات خواهيم گفت. و عكس‏تو را بر ديوارهاى كربلا و نجف خواهيم زد. و ما نام تو را در دفتر شهادت، به‏رنگ خون خواهيم نوشت. و... امضاى خونين تو را در پرونده روحانيت،خواهيم آورد.

سرمشق عاشقان، خط خونين است.

خون، رمز زنده ماندن آيين است.

نام هميشه ماندگارت، الهام بخش ياران جبهه و اصحاب سنگر باد وشهادتت، زمينه‏ساز آشنايى بيشتر دلها با «ايمان‏»..

اصفهان - بهمن 65.

به ياد آن فضيلت مدفون

حجة‏الاسلام محمدى نجات (8) .

آنچه از انسان مى‏ماند «نيكى‏» است.

يادگارى كه صالحان و پرواپيشگان و خالصان از خود برجاى‏مى‏گذارند، در صندوق سينه‏ها و گنجينه دلهاست. و چه صندوقى‏رازنگهدارتر از دلهاى حقشناس؟!..

مرحوم «محمدى نجات‏» را با خلوص و تلاش و ايثار و جديت وقناعت‏و مناعت طبع و علوهمت مى‏شناسيم. بسيارند آنان كه تلاش شبانه‏روزى‏و پشتكارشان چشمگير است، ولى مخلصان از اين دسته، اندكند و روانشاد«محمدى نجات‏» از آنان بود.

كم نيستند كسانى كه در هر جا كه باشد و پيش آيد، حاضرند خدمت‏كنند، ولى آنان كه بر اساس وظيفه كارى را بپذيرند و شروع كنند و ادامه‏دهند و به «نتيجه‏» برسانند، زياد نيستند و زنده ياد «محمدى نجات‏» ازاينان بود. ملاك او در عمل، احساس وظيفه و تكليف شرعى بود. هر كارى‏كه باشد، هر جا كه باشد، هر مدت كه باشد، هر چند بى نام و نشان، بى نمودو علامت، بى عنوان و تيتر،..

از آن روز كه تحصيل علوم دينى را در مدرسه منتظريه (حقانى سابق)آغاز كرد، رنگ خلوص بر رفتار و تحصيل و خدماتش مى‏درخشيد، تا آن‏هنگام كه سال گذشته، امانت «جان‏» را، با طهارت و پاكى و به شايستگى‏به صاحب امانت - خداى متعال - سپرد. آنجاها كه براى تبليغ مى‏رفت،منشا خدمات خالصانه و تاثيرات عميق بود. به كسانى كه درس مى‏گفت، ازروح بلند و متعالى و وارسته خود اثر مى‏بخشيد. با دوستانش كه هم بحث‏بود، روش اخلاق اسلامى مى‏آموخت، نه با زبان، كه با عمل و زبان عملى رابسى گوياتر از زبان سخن و مؤثرتر از آن مى‏دانست.

خدمات او در مسجد سليمان و سوز و شور و پيگيرى‏اش در راه انداختن‏حوزه علميه براى برادران و خواهران، چيزى نيست كه از خاطره و حافظه‏دلسوختگان حقشناس آن ديار و سامان فراموش شود.

جبهه كه مى‏رفت، دنيايى از تواضع و گذشت و زهد و وارستگى را با خودمى‏برد و ميان رزمندگان تقسيم مى‏كرد. سادگى، بى تكلفى، بى‏آلايشى،دورى از ريا و تظاهر و خودنمايى و عجب. از نشانه‏هاى بارز اين جان به‏حق پيوسته و به خدا رسيده بود.

تحصيلات حوزه‏اى‏اش را خوب خوانده بود. زحمت كشيده و رنجديده وسختى چشيده بود. دقتش در مسائل علمى و نكات نظرى ارزش بسيارداشت. به هر حال، به ديار ابديت‏شتافت و دست ما از حضورش كوتاه شد.

شمعى بود كه مى‏سوخت. سوز و دردش، ذاتى و درونى و پيوسته و هماره‏بود. همچون پروانه‏اى، گرد حق و تكليف و وظيفه و خدمت و قرآن و حوزه وطلبه‏ها مى‏چرخيد و فكر و استعداد و توان علمى و موقعيت اجتماعى وسابقه تحصيلى و... همه را در گرو اين خدمت نهاده بود.

اينك، ماييم و يك دنيا خاطره از صفاهايش. ماييم و نگاههاى‏پرمعنايش، سكوتهاى گويايش، پندهاى بيدارگرش، اخلاص آموزنده‏اش،زهد سازنده‏اش.

تا حق و تقوا و عفاف و كفاف پا برجاست،

تا عقل و دين و اخلاق و خلوص، ارزش به حساب مى‏آيد،

تا علم و عمل و همت و صبر، ملاك فضيلت است،

نام و ياد و خاطره برادر مرحوم و زنده يادمان، حجة‏الاسلام والمسلمين،شيخ عبدالله محمدى نجات، پابرجاست.

اميد آنكه زندگى و سيروسلوك و شيوه اين همراهان خدا جوى و بافضيلتمان، سرمايه تقوا و رهتوشه حركت و تلاشمان در مسير رضاى الهى‏باشد.

اين ره كه پر از وسوسه شيطانى است.

جز با قدم صدق، نمى‏گردد طى.

روانش ، هميشه شاد، و نامش، همواره جاودان باد..

قم - 9/8/66.

شهاب آسمان حق

به ياد شهيد حجة‏الاسلام محمد شهاب (9) .

زنده است هر كه كشته شود در مناى دوست.

بيگانه نيست آنكه شود آشناى دوست.

بر لوح دهر، زنده جاويد مى‏شود.

آن كس كه عاشقانه بميرد براى دوست.

.... هر چند واژه‏ها، از ترسيم عظمت روح شهيد ناتوان است، هر چند باكلام نمى‏توان تعالى روان به خدا پيوستگان را نشان داد، اما ...جز اين‏واژه‏هاى محدود چه چيزى در اختيار ماست تا از شهيد و شهادت بگوييم وبنويسيم؟

بارى... سخن از «شهاب‏» است. روحانى بزرگوار، طلبه فداكار، مبارزميدان بيان و قلم و جبهه، حجة‏الاسلام محمد شهاب، به «فيض حضور»در بزم شهيدان و بر سفره الهى «شهادت‏» نائل آمد. گوارايش باد شهدشهادت.

مرگ، اگر براى بسيارى، نقطه پايان و مرحله شروع فراموشى و از يادرفتن است، براى شهيد، فصل روشن و نورانى آغاز يك حيات برتر ومتعالى و خدايى است.

آنكه در راه حق شهيد مى‏گردد، «مرگ وى، آغاز دفتر است‏».

شهادت، گشودن پنجره‏اى از «بقا» به روى جان قدسى انسان است.شهادت، پر كشيدن در فضاى معنوى قرب الهى است.

و... شهيد شهاب، به اين بقا و قرب و جاودانگى رسيد. او رفت، ولى درخاطره‏هاى ياران و آشنايان و همسنگران و همدرسانش، قصه‏هاى بلندخلوص و ايثار به يادگار گذاشت.

صداقت در تلاش شبانه روزى، بى ادعا و توقع كار و فعاليت كردن،تحرك و جهاد مستمر در راه اسلام، از نشانه‏هاى بارز او بود. خدمت‏صادقانه و خالصانه و دور از جار و جنجالهاى توجه برانگيز و ايمان سوز، ازخصلتهاى وارستگانى است كه در همه حال، «عمل به وظيفه‏» و «اداى‏تكليف‏» را مد نظر دارند. براى آنان، «رضاى خالق‏» ملاك و معيار است،هر چند با «پسند خلق‏» جور نيايد.

و... شهاب، از اين ويژگى برخوردار بود. تقوا، خطى از خلوص، بر لوح‏جانش نگاشته بود. خطى بر جسته و ماندگار، كه تحولات زمان و تغييرات‏روزگار و قضايا، نمى‏توانست آن را محو كند.

«زهد» مايه و محتوايى ارجمند از وارستگى و «غناى نفس‏» را درژرفاى درونش آفريده بود كه «دنيا» و آنچه در آن است و آنچه رنگ دنياء;ح‏چ‏ككدارد، نتوانست او را جذب كند، مشغول سازد و بفريبد..

ميدان مبارزه با نفس، ميدان خطرناكى است. او در اين جبهه، كه‏«جهاد اكبر» است، مردانه قدم گذاشت و فاتحانه به «منزل‏» رسيد. وقتى‏نفس دنيا طلب، افراد را به رفاه و خانه و زندگى دعوت مى‏كند، با بصيرت‏دينى، مشعل الهى و شوق بهشت را در دل، بايد فروزان نگهداشت. وقتى‏وسوسه‏هاى ابليسى، انسان را به رها كردن «سنگر» و بازگشت‏به «زندگى‏»فرا مى‏خواند، تقواى الهى دستگير انسان در اين ورطه هولناك است. وقتى‏مشكلات توانفرسا و دشواريهاى جانكاه و طاقت‏سوز پاى اراده را سست‏مى‏كند، با اتكا به عصاى توكل و بهره‏گيرى از رهتوشه ايمان، مى‏توان راه‏را ادامه داد. وقتى بازار تهمتها وانگها و برچسب و تخريب و... داغ است، انديشيدن به «تكليف‏» و عمل به «وظيفه‏» شهامتى در حد بالا و عزمى‏آهنين مى‏طلبد. وقتى حرفها و شايعه‏ها، روح يك خدمتگزار صديق به‏اسلام و انقلاب را مى‏آزارد، با الهام از امام و ياران صديقش با تكيه بر صبرو نستوهى و استوارى، مى‏توان ثبات قدم داشت و سنگر را خالى نگذاشت.

با همه مشكلات، صفاى در برخورد را نگهداشتن، و در اوج فشارهاى‏روحى، لبخند را از لب و استوارى را از نيت، جدا نكردن،... اينهاست جهاداكبر... و در اين صورت است كه زندگى و تلاش انسان، شياطين پيدا وپنهان را طرد مى‏كند و وجود انسان هم در زندگى و هم پس از مرگ،چراغى فرا راه ديگران، و شهابى در آسمان تيره مى‏گردد، براى راندن‏وسوسه‏هاى ياس و ابليسهاى ترس.

شهيد شهاب، خود از آن شهابهايى بود كه راه بر ابليس مى‏بست وشياطين را به فضاى پاك معنويت انقلاب، راه نمى‏داد.

(فاتبعه «شهاب‏» ثاقب) (10) .

به هر حال،... اين ماييم و اين شهيد هميشه زند ياد، ماييم و وفادارى‏به راهش و استوارى در راه حمايت از آرمانش.

او در جبهه مقدس جنگ، به لقاء الله رسيد.

شهادتش براى او فوزى و فيضى بزرگ بود و براى ما داغى سوزناك وغمى جانكاه. اما دلخوشيم كه جان بر سر پيمان نهاد و بر مائده رزق الهى‏نشست و به قافله بزرگ شهيدان پيوست.

لطف خدا و دعاى خير و مغفرت خواهى ما، تعالى بخش درجاتش باد،و... شفاعت او در روز حساب، نجات بخش ما..

يادش عزيز و گرامى، خاطره‏اش معطر باد!

قم - 1365 ش.

آن سفر كرده

شهيد محسن حاج جعفرى (11) .

سالهاى 54 - 55 بود. مدرسه حقانى سالهاى حساسى را مى‏گذارند وجامعه اسلامى ما هم، و... «محسن‏» در آن سالها، در مدرسه حقانى قم‏علوم اسلامى را فرا مى‏گرفت و با چه علاقه‏اى!

در آن سالها، بحرانهاى فكرى و عطش شناخت اسلام بر انديشه‏جوانان ما سايه افكنده بود و خيلى مرد مى‏خواست تا از آن بحرانها به‏سلامت‏برهد و عطش خويش را، نه در سراب، بلكه در چشمه آب، فروبنشاند و نلغزد.

هر علاقه‏مند به اسلام، مى‏خواست‏با درك جديدى از مفاهيم مكتب وچهره‏اى گيرا و سازنده از اسلام، عظمت و درخشندگى اين آيين آسمانى والهى را در برابر زرق و برقهاى فريبنده، اثبات كند، و... «محسن‏» از آنان‏بود. هم مى‏خواست عطش درونى را در چشمه زلال اسلام پاسخ گويد وهم با دريافت اصالتهاى دينى، گرفتار امواج نگردد.

از اين جهت، كشش فوق العاده‏اى كه در نسل جوان آن روز، نسبت‏به‏«قرآن‏» و «نهج البلاغه‏» و جود داشت، اين برادر را هم فرا گرفته بود ومى‏كوشيد تا از اين دو كتاب بزرگ معارفى والا و مسائلى انقلابى و سازنده وابعادى مسؤوليت آور بشناسد و بشناساند و عرضه كند، تا اين دو كتاب،بعنوان دو متن در شناخت ايدئولوژى برتر اسلام شناخته شود. برادر«حاجى جعفرى‏» را مى‏ديدم كه بطور جدى و فعال، در شناخت عميقتر وبهتر قرآن و نهج البلاغه تلاش و مطالعه مى‏كرد.

ضرورت كار فكرى و فعاليت مبارزانى، در آن دوره، ايجاب مى‏كرد كه‏انسان با دنياى روز و جهان اسلام بخصوص كشورهاى عربى و اسلامى‏آشنا باشد. در همين رابطه‏ها بود كه او به آموختن زبان «عربى‏» علاقه‏نشان مى‏داد. البته نه صرفا ادبيات و صرف و نحو، كه اين كار هر طلبه‏اى‏است كه در حوزه تحصيل مى‏كند، بلكه تسلط به مكالمه عربى و نگارش وترجمه و فهم مطالب راديوهاى عربى و... بعنوان يك كليد و عامل ارتباطبا فرهنگ بشرى در جهان اسلام و عرب.

به همين جهت، راديوهاى عربى را گوش مى‏داد، به اصطلاحات جديدمى‏پرداخت و كتابهايى را با ترجمه فارسى‏اش مقابله مى‏كرد، يا سعى‏داشت كه از عربى به فارسى برگرداند تا در زبان عربى قدرت بيشترى پيداكند.

سعى مى‏كرد در محيط خود و در شعاع تاثيرگذارى خودش، پيامبرانه‏كار كند، يعنى: «آگاه كردن، آموزش دادن، تبليغ و رساندن پيام مكتب،تشكل دادن به نيروها، ايجاد روحيه مبارزه با باطل و..

از اين جهت، اقدام به تشكيل كلاسهاى گوناگون براى جوانان مى‏كرد.خودش يا ديگران در اين كلاسها برنامه داشتند. در تابستان 56 هفته‏هاى‏متوالى به كاشان مى‏رفتم و براى جمعى از جوانان محصل، كلاس و برنامه‏داشتم و براى تعدادى از خواهران هم كلاس عربى، و در آن سالهاى‏خفقان و شرايط دشوار كنترل پليسى با چه احتياطها و مراقبتها و دقتهايى‏در آن گرماى سوزان تابستان كاشان، اين كلاسها را ادامه مى‏داديم... وباعث و بانى كلاسها او بود. گاهى هم خودش در اينگونه كلاسها برنامه به‏عهده مى‏گرفت و گاهى بخاطر دشوارى تجمع در يك مسجد يا مدرسه،برنامه را در منزل خودشان جور مى‏كرد.

اينگونه جلسات نسبتا مخفى، در جذب جوانان به مسائل حياتى ومبارزه و مطالعه و انديشيدن اثر خوبى داشت. دادن كتاب به بچه‏ها و هم‏سن و سالهاى خود يكى ديگر از اين كارها بود.

همتش بلند بود و ذهنى جوال داشت. تلاش فراوان داشت تا بيشتر وبهتر بفهمد. اگر در امور زندگى و خرجها و مصرفها و مسائل دنيوى، قانع‏بود، در مسائل فكرى هرگز قناعت نمى‏كرد و به كم و اندك راضى نمى‏شد.اگر وقتش بيهوده مى‏گذشت و از فرصتها استفاده نمى‏كرد، احساس گناه‏مى‏كرد. گاهى حرص و جوش مى‏خورد، از ديدن بعضى بيهودگيها و وقت‏گذرانيها و برنامه‏هاى وقت‏گير و استعدادكش و بى‏ثمر..

هميشه در پى دست‏يافتن به تازه‏ها و گشودن افقهاى نو، در پيش فكرو درك خويش بود. مى‏خواست دنياى جديدى را بيافريند، فضاهاى بكرى‏را ايجاد كند، حتى در مجالس و مراسم جشن و عزا، در روش تعليم و تعلم،در شيوه زندگى و... اين حالت را داشت و مى‏خواست‏با بعضى «سنت‏شكنى‏»ها، سنتهاى خوبترى را ابداع كرده و رسم سازد.

مسافرتهاى تبليغى‏اش، «متعهدانه‏» بود، يعنى در رابطه با «نياز» يك‏منطقه و «فقر فرهنگى‏» يك روستا يا منطقه مسؤوليت‏به عهده‏مى‏گرفت. چه آن وقتها كه در روستاها به تبليغات دينى مى‏پرداخت، چه‏پس از پيروزى انقلاب اسلامى كه در «كاشان‏» و «گچساران‏» و ديگرجاها، در ارتباط با سپاه يا آموزش و پرورش، به كارهاى آموزشى و فرهنگى‏اشتغال داشت، چه فعاليتهايش در جبهه و در كنار رزمندگان عاشق جان بركف و سنگر نشين... در همه حال، به فكر عمل به وظيفه شرعى بود.

با اين حساب، مسافرتهاى تبليغى‏اش «عبادت‏» بود، زيرا انگيزه اين‏هجرتها، اداى تكليف و عمل به دستور خدا بود. واقعا «احساس تكليف‏»مى‏كرد، آنگاه قربة الى الله مى‏رفت. شاهد و نشانه‏اش، «جا»هاى موردانتخاب بود.

معمولا جاهاى دشوار و پر زحمت مى‏رفت. آنجاها كه كمتر كسى‏مى‏رود. آنجاها كه سفر، جز تلاش و رنج و مشقت، عايدى نداشت، آنجا كه‏«نياز» و «فقر» بيشتر بود، در كارهاى تبليغى «راحت طلب‏» و «آسان‏گزين‏» نبود. از دشواريهاى اين راه هم نمى‏گريخت و رفاه طلبى را چه درخود و چه در ديگران دشمن مى‏داشت و مخالف كسانى بود كه بازر اندوزى‏و عافيت‏خواهى، سجاده هم آب مى‏كشيدند و سنگ دين راهم - در عين‏بى خيالى و نا مردمى - به سينه مى‏زدند.

و... اما آخرين سفر!

چه بگويم؟! از جبهه، از جهاد و از شهادت! جاذبه جبهه، و آن چه كه‏«آنجا» هست و در شهرها و محيط زندگى روزمره كمتر يافت مى‏شود،بالاخره برادر «محسن حاجى جعفرى‏» را هم دعوت كرد و او هم لبيك‏گفت و آه! از تركشهاى لعنتى!..

بالاخره، برادرمان، رنج دشوارتر از مرگ را چندين ماه در بيمارستان وروى تخت معالجه كشيد، اما گويى «شهادت‏» برايش ذخيره شده بود و خدامى‏خواست مزد آن تلاشها و رنجها و ايثارها را با «شهادت‏»، عطا كند تا«محسن‏» هم در سايه «احسان‏» پروردگار، به ابديت و جاودانگى بپيوندد و«حيات‏» را در «مرگ‏» و «بقا» را در «فنا» داشته باشد.

گاهى بقاء و زندگى جاودانه را.

با خطى از حماسه و خون، نقش مى‏زنند.

گاهى رداى سرخ شهادت،

- اين جامه بلند و خدايى -.

يك «آيه‏» است، آيه «بودن‏».

يك «شاهد» است، شاهد «ايمان‏».

آرى... در قلب نسلها و زمانها، در پهنه زمين.

اينگونه زنده‏اند شهيدان.

اينگونه زنده‏اند شهيدان..

قم - آبان 61.

عروج خونين

حاج ماشاءالله قزوينى (12) .

... نه خلوص در واژه مى‏گنجد، و نه عظمت روح، با كلمات حقير، قابل‏توصيف است.

بخصوص آنجا كه عشق و شهادت، به هم گره خورده باشد و ايمان وعدل، در متن زندگى رنگ خدايى گرفته باشد و جان پاك عاشقانه به‏آستان جانان پر كشد.

وضو ساختن از آب آگاهى و چشمه يقين، طهارت روح است و قامت‏بستن به نماز عشق، «سلام شهادت‏» را در پايان دارد.

«شهادت‏» پرواز روح است، تا آستان دوست، تا بزم حضور، تا سرچشمه‏نور،

عروجى است، از «خاك‏» تا «خدا»، از «هيچ‏» ...تا «همه‏»!

و وفا به ميثاقى است كه در «الست عشق‏» بسته شده است و امضايى‏است، بر صداقت مدعا، و عظمت ادعا و قبولى قربانى!..

بارى... سخن از يك «حضور جمعى‏» و «شهادت خانوادگى‏» است كه‏در تبارى خدا شناس و حقجو و عليدوست و عاشورايى، رخ نموده و يك‏جمع عاشق و عارف، در بزم قرب، بر مائده ابديت نشسته‏اند و يك‏«امضاى دسته جمعى‏» به رنگ سرخ و با خط خون، بر پايان برگ عمرشهادت طلبانه نهاده‏اند.

يا آنان، احياى فضيلت و پاكى است.

تكريمشان، گراميداشت معنويت و ايمان است.

خاطراتشان، دفتر عشق و ايثار است.

زندگى و شهادتشان كتاب هميشه سبز تعهد و تقواست.

يادگارشان، يك دنيا خاطرات گرانقدر است، كه بر دل و جان آشنايان‏نقش بسته است.

سخن از «آل شهادت‏» و «اهل ايثار» است.

از كسانى كه «اهل بيت‏» كرامت و بزرگوارى بودند، و دودمان عشق وايثار و عرفان، و خاندان جهاد و شهادت.

سخن، تنها از شهادت عده‏اى زنده دل و زنده ياد، در خانه‏اى و در زيرآتش و بمب دشمن نيست.

سخن از «كربلا» يى است كه در يك «خانه‏» گنجانده شده است.سخن از دستهايى است كه بر گردن فداكارى نهاده شده است. و ازآغوشهايى كه «كودك مهر» را به دامن نشانده بودند و دامنهايى كه شيرشجاعت و ولايت، به كام كودك ايمان مى‏ريختند.

قربانيانى كه جنگ از ما گرفت، گوناگون بودند.

از هر قشرى، از هر شهرى، از هر سن و سالى، با ويژگيهاى گونه‏گون!

اما ...آنچه در خانواده سراپا نور و عرفان و خلوص شهيد «حاج ماشاءالله‏قزوينى‏» اتفاق افتاد، از نسخه‏هاى كمياب، يا ناياب كتاب ايمان و شهادت‏بود.

از پدر، كه محور اين گردونه عشق و بصيرت بود گرفته، تا نوه ششماهه،كه كوچكترين قربانى اين دودمان بود.

از مادر بزرگ 88 ساله تا محدثه 5/1 ساله.

از على، نعيمه و مهدى گرفته، كه كودكى خود را به آستان حق نثاركردند، تا مادران غيور و شير دل و عارف اينها، كه همه، «منظومه‏روشنايى‏» را تشكيل مى‏دادند.

از «معصومه‏» عصمت و عفاف و «خديجه‏» كرامت و ايثار و «فاطمه‏»فضيلت و فداكارى، تا مادر كه نام دين و عشق حق را همراه شيره جان، به‏اينها منتقل ساخت. و پدرى كه هستى را چون پروانه، فداى شعله حق‏مى‏نمود. و چه بگويم؟ ...كه زبان قلم، بند مى‏آيد و بغض واژه‏ها، در حلقوم‏معنى مى‏تركد.

اينان، بهاى سرافرازى و عزتمان بودند كه ايام موشكبارانها و بمبارانها،در سنگر صبر و پناهگاه ايمان، مقاومت كردند و با «شهادت‏» كه راهى‏ميان بر به مقصود است و نزديكترين راه به خداست، به جاودانگى رسيدند.

آن رفتگان (كه ماندگاران روزگارند) عمرى را با عزت به سر بردند وامانت جان را سربلند و رو سفيد، به صاحب جان دادند.

اين، نشانه درك صحيح و شناخت عميق از هستى و حيات است.

دنيا را اگر ظلماتى بدانيد كه اسكندرها براى دست‏يافتن به «چشمه‏بقا» آنرا جستجو مى‏كنند، تنها «خضر» هايى سعادت نوشيدن از «آب‏هستى‏» را مى‏يابند كه از چشمه شناخت، نوشيده باشند.

كسى كه به گوهر پاكى دست‏يابد، به خزف دل نمى‏بندد.

حقيقت، آب حيات است. و جلوه‏هاى زندگى، حباب است و سراب!

جان‏هاى سيراب از يقين، نه «دل‏» به حباب مى‏بندند، نه «ديده‏» به‏سراب مى‏دوزند.

اين دودمان شهادت (كه دفتر عمرشان پيش روى شماست) از زمره‏اين سرمستان باده ايمان و سيرابان كوثر عشقند.

آئينه‏اى تمام قد هستند، كه جلوگاه تابش تعهد و تقوا و ايمان و اميداست. «اسوه‏» هستند. و الگو.

از سرمشق، چه انتظارى است؟ جز نمونه بودن براى زيبايى و كمال! واز اسوه، چه كارى ساخته است؟ جز سند و «حجت‏» بودن براى ديگران!

دنيا قفس بود و شكستند اين قفس را.

آزاد كردند از هوس، نفس و نفس را.

و از ما چه بر مى‏آيد؟ ... جز نگاه به آيينه‏هاى كمال و تصويرهاى جمال‏و تاسى به اين اسوه‏هاى تعالى و سرمشق گرفتن از اين الگوهاى صبر وثبات و هجرت و جهاد! ..

پيروزى، در عمل به تكليف است و انجام وظيفه!

هر چه باشد ...هر جا باشد.

اين دودمان نيز از اين جهت پيروزند، هر چند چهره در نقاب خاك‏كشيده‏اند. چه آن روز كه در سنگر مدارس، فعالانه شورگستر مبارزات حق‏بودند، چه آن هنگام كه در دانشگاه، بذر انقلاب را به ثمر مى‏نشاندند، چه‏آن زمان كه بر سجاده عبادت، پيشانى مى‏نهادند، چه آن روز كه در جبهه،ماشه مى‏چكاندند، چه در عزيمتشان به سنگرهاى دفاع، چه در مقاومت‏صبورانه‏شان در ايام حملات شهرى، چه پيش از انقلاب در آن دوران‏غربت اسلام، و چه پس از پيروزى و عصر شكفتن گل توحيد در بوستان‏ميهن، همه جا و هميشه، تابع تكليف بودند و پيرو «پير جماران‏».

در داغهاى پر سوز پرپر شدن لاله‏ها صبور بودند.

در حمايت از سنگرداران جبهه توحيد، «هستى‏» خود را نثار مى‏كردند.بر زبانشان اين بود كه:

گر چه از داغ لاله مى‏سوزيم.

ما همان سربلند ديروزيم.

چون به تكليف خود عمل كرديم.

روز فتح و شكست، پيروزيم.

دلهايى داشتند، هميشه چراغانى و ديده‏هايى، همواره بارانى! ..

بياييد، پا روى لاله‏ها نگذاريم و آبروى شهيدان را براى رفاه و مصرف وآسايش خويش، خرج نكنيم.

بياييد آن مظاهر و سمبلهاى راستى را از ياد نبريم. آنان، كالاى جان رادر بازار حق، به مشترى جانها فروختند و بهشت را به بها خريدند و فريب‏سراب دنيا را نخوردند و در سايه تنعم و بيدردى نخفتند و در گوشه بى‏تفاوتى نخزيدند.

بياييد به پاس آن جانفشانيها و نورافشانيهايشان، متاع جان را جز به‏راه رضاى جانان نفروشيم و در پاسدارى خونشان، اهدافشان را جامه عمل‏بپوشانيم.

بياييد به ياد شمع خاموش اين «يازده شهيد» روز مبعث، بعثتى در دل‏و جان و فكر و ايمان پديد آوريم و با ايمان به پيامبر و رسالت، شهادت راارج نهيم و روى دل خويش را، جز به سوى قبله قداست نگيريم.

بياييد دستهاى خويش را جز به يارى حق و حمايت از مظلوم، درازنكنيم.

بياييد شرمندگى از شهيدان و خانواده‏هاى شهدا و جانبازان و مفقودان‏را با فدا كردن «خود» ها در پاى فرمان «خدا» جبران كنيم.

بياييد صميمانه در مكتب آبروبخش اين آبروبخشان مكتب، شاگردى‏كنيم و نام عزيزشان را بر برگ برگ دفترهاى عشق و شوقمان، با رنگ وفابنگاريم.

اين مكتب و آن دفتر، هنوز هم گشوده و باز است.

داوطلبان جاودانگى و خلود، در سايه اين باور، كجايند؟

اين اشارتها، كليدى بود براى باغ سر سبز ايمان ..

در گلخانه شهادت را.

مى گشايد كليد كوچك ما.

و اين كليد كوچك، همان كودك ششماهه است كه در آغوش مادربزرگ هشتاد و هشت‏ساله، به سوى خدا پر كشيد.

بگذاريد سخن را جمع كنيم، و واژه‏هاى حقير و تعبيرهاى نارسا رابيش از اين در توصيف عظمتهاى وصف ناشدنى، به شرم ننشانيم.

آنكه جز بهر حق فدا نشود.

خونبهايش بجز خدا نشود.

هر چه گفتيم و هر چه مى‏گويند.

باز، حق شهيد ادا نشود.

والسلام ..

قم - 1367 ش.

غزلخوان بوستان وحى

به‏ياد سيد محمد حسين طباطبايى(علم الهدى) (13) .

هرروز كه بر عمر جمهورى‏اسلامى مى‏گذرد، شاهد منت و نعمت واحسان تازه‏اى از سوى خدا بر پيروان قرآن در اين سرزمين نور مى‏شويم.

عزت و اعتلاى امت اسلامى ما در سايه قرآن است و يكى از جلوه‏هاى‏اين آبرومندى و افتخار، در عرصه‏هاى حفظ و قرائت قرآن است كه همه رامديون خون شهيدان و هدايتهاى امام راحل‏قدس سره و عنايتهاى مقام معظم‏رهبرى هستيم.

در اين ميان جلوه‏اى كه بر قلب كوچك اما بس بزرگ آيت‏خدا و برهان‏اعجاز آقاى سيد محمد حسين طباطبايى (علم‏الهدى) تابيده است فروغ‏تابناكترى را در معرض ديد و قضاوت جهانيان قرار داده است.

مرحبا بر چنين زبانى كه به قرآن مترنم است و ذكر و وردشبانه‏روزى‏اش آيات كلام‏الله است. زبانى كه ياد خدا و «ذكر حق‏» دارد وحنجره‏اى كه معنويت و صفا و خداجويى و رسول پويى را در گوشهاى دل‏مى‏نشاند، از «آيت‏»هاى خداست. آن‏هم در عصر و شرايطى كه زبانهاى‏مسموم و قلمهاى مزدور، در مسير «معنويت‏زدايى‏» و «قداست‏زدايى‏» ازمقدسات و باورهاى پاك‏اند.

بارى، جاى شكر است و سپاس كه عشق و شيفتگى نسبت‏به قرآن‏فراگير شده است و گروه گروه نوباوگان اين آب و خاك به جمع قرآنيان‏مى‏پيوندند و اين «موج قرآنى‏» را گسترده‏تر مى‏سازند. «يدخلون فى دين‏الله افواجا» اينها همه به بركت وجود مقدس امام زمان(عج) است كه‏انفاس قدسى او دگرگون‏ساز اين كشور شد و دم مسيحايى امام امت‏قدس سره‏احياگر قرآن در كشور امام زمان گشت. اين عزت و اقتدار و وجهه و آبرو كه‏جمهورى اسلامى در سايه وحى و كلام الله پديد آورده است، مرهون‏خلوصها، جهادها و شهادتهاى وارسته مردانى است كه از «جان‏» و «جا»رهيده و «گل‏توحيد» را در مزرع جانشان شكوفاندند و فداكاريهايشان‏نهال اسلام و انقلاب و مكتب اهل بيت‏عليهم السلام و فرهنگ ولايت را آبيارى‏كرد و طراوت بخشيد.

اميد مى‏رود كه شاهد درخشش نمونه‏هاى فراوانى از امثال‏«علم‏الهدى‏» باشيم كه با همت مربيان و اساتيد و پدر و مادرهاى با كرامت‏و صبور و پاك، پا به عرصه فعاليتهاى قرآنى بگذارند و جهان مادى به‏بركت اين گلهاى معطر و نورس از عطر معنويت و صفا جان بگيرد واينگونه جلوه‏ها در كيفيت و كميت، روزافزون شود.

توفيق از خداست ولى زمينه‏ساز توفيق الهى تلاش و اخلاص بندگان‏اوست.

من، زبانى قرآنى «علم‏الهدى‏» را غزلخوانى بلبلان سرمست از بهاروحى و شكوفه‏هاى بهار ايمان مى‏دانم كه در بوستان ايران، شيداى بوى‏عرفان ناب شده‏اند. به‏قول حافظ:

بلبل از فيض گل آموخت‏سخن، ورنه نبود.

اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش.

نكوداشت نبوغ و فرزانگى آيت الهى و قدرت خدايى (سيد محمدحسين طباطبايى) را گامى در مسير پراكندن و افشاندن بذر ايمان درمزرعه دلهاى مستعد و نفوس پاك و آماده مى‏دانم و براى اولياء و مربيان‏نسل انقلاب در پروراندن چنين گلهاى شاداب و معطرى توفيق بيشترمى‏طلبم.

قم - بهمن 1377ش.


پى‏نوشتها:

1) به مناسبت نكوداشت ايشان كه در 27 آذر 76 ش در قم برگزار شد. مقاله در نشريه قم امروزچاپ شد.

2) مقدمه «ديوان اشعار» استاد، ص 7 .

3) ديوان اشعار، ص 205 .

4) شهيد والاقدر حزب الله لبنان، «علامه سيد عباس موسوى‏» در بهمن 1370 در جنوب لبنان‏به دست اسرائيل به شهادت رسيد. پس از او، دبير كلى حزب‏الله به «سيد حسن نصرالله‏» رسيد.

5) روحانى وارسته و انقلابى حجة‏الاسلام حاج سيد حسين سعيدى (فرز شهيد آية‏الله سعيدى) وبنيانگذار هيئت رزمندگان اسلام قم، و مسؤول عقيدتى سپاه قم در سال 1361، در مرداد1369 در حادثه رانندگى جان باخت.

6) شهيد حجة الاسلام سيد قاسم موسوى دامغانى، نماينده مجلس كه همراه شهيد محلاتى وديگران در سانحه سقوط هواپيما توسط عراق، در جبهه خوزستان به شهادت رسيد.

7) شهيد، حجة‏الاسلام ميثمى، مسؤول نمايندگى امام در قرارگاه خاتم الانبياءصلى الله عليه وآله، در عمليات‏كربلاى پنج، روز 12 بهمن 65 به شهادت رسيد.

8) حجة‏الاسلام عبدالله محمدى نجات، از طلاب فاضل مدرسه حقانى و از مؤسسان حوزه علميه‏مسجد سليمان پس از انقلاب بود كه در اثر حادثه تصادف در قم، در تاريخ آذر 1365ش‏درگذشت.

9) از طلاب فاضل و مخلص و فداكار مدرسه حقانى، اهل بيرجند، تلاشگر در راه انقلاب، كه درعمليات والفجر 8 در 22 بهمن 64 در «فاو» در سن 30 سالگى شهيد شد. اين مقاله دريادنامه او (شهاب شهيدان) چاپ شد.

10) قرآن كريم، صافات، آيه 10.

11) به ياد شهادت روحانى شهيد محسن حاجى جعفرى، اهل كاشان و طلبه مدرسه حقانى، كه درسال 1361 ش در جبهه مجروح و پس از چند ماه شهيد شد.

12) به ياد شهيد حاج ماشاءالله قزوينى با خانواده يازده نفرى او كه همگى با هم به ديدار خداپرگشودند و در بمبارانهاى شهرى در سال 67 به شهادت رسيدند.

13) خردسال‏ترين حافظ قرآن كه با تسلط بر آيات و مفاهيم قرآنى، جهان اسلام را به شگفتى‏واداشته است.