ظهور و تجليات انوار
از جمله مسائلى كه در سلوك الى الله براى سالك پيش مىآيد، مسئله ظهور انوار
الهى و انوار ولايت [21] در قلب و سپس در
مشاعر و حواس سالك است .
با ورود در طريق سلوك، و با مجاهدت در تطهير قلب از شواغل و حجابها، و با تحصيل
انقطاع الى الله، انوار الهى و انوار ولايت در قلب سالك به ظهور مىرسد و در دل او
مىتابد و از قلب به مشاعر و حواس و ادراكات او رسيده و در آنها نيز ظاهر مىگردد.
قلب محجوب، فاقد صورت اصلى خويش است
قلب انسان بر اثر حجابهاى ظلمانى متنوع و متراكم، از حيات واقعى و از حيات طيبه
انسانى محروم بوده و منزلت اصلى خود را از دست داده است. منزلت اولى و اصلى قلب
انسانى بالاتر از آن است كه به تصور بيايد و بالاتر از آن است كه ما انسانهاى
محجوب، قدرت دريافت منزلت اصلى دل را داشته باشيم. در يك بيان ديگر بايد گفت: مرتبه
اصلى و منزلت واقعى دل، همان مرتبه اصلى و منزلت واقعى حقيقت انسان يا روح انسانى
است كه شرح آن قبلا گذشت. قلب انسان در صورت اصلى خود، مظهر و مجلاى وجه الله و
تجلى گاه اسماء حسنى و صفات علياى حق و بالاتر از همه موجودات و مخلوقات و باطن همه
آنها و مهبط اسرار الهى و اسرار وجود و بلكه، سر الله است.
اين، حجابهاى ظلمانى در مرحله اول و سپس حجابهاى نورانى است كه قلب انسانى را از
صورت اصلى و منزلت اولى آن پايين آورده و تنزل داده و محجوب گردانيده است. گر چه
حجابهاى نورانى به سهم خود در تنزل دل ازمرتبه اصلى و در فاصله گرفتن آن از موطن
اولى مؤثر بوده و از جمله حجب به حساب مىآيند ولكن آنچه در تنزل دل نقش اساسى
داشته و از دل انسان فقط يك اسم بى مسمى باقى مىگذارد و چهره اصلى آن را كاملا
تغيير مىدهد و به اسفل السافلين مىكشاند و در رديف موجودات نازل
قرار داده و در حقيقت از موجوديت مىاندازد، حجابهاى ظلمانى است .
انواع مختلف حجب ظلمانى با ابعاد گسترده و ريزه كاريهاى بى شمار و
مراتب گوناگون، قلب را آن چنان محجوب گردانيده و ساقط مىكند كه همه
خصوصيات و كمالات و آثار وجودى آن را از آن مىگيرد و گويى قلب نيست.
شيطان و جنود او با القاى اين حجابها و با تثبيت آنها در قلب انسان،
همواره سعى بر اين دارند كه قلب را در ميان اين حجابها و در اسارت آنها
حفظ كرده و نگذارند به خود آيد و خود را بيابد. اگر اين حجابهاى ظلمانى
و در وراى آنها شيطان و جنود شيطانى به قلب انسان احاطه پيدا نمىكرد،
و اگر حجابهاى ظلمانى از قلب بر طرف مىشد و با بر طرف شدن آنها شياطين
هم از دور و بر قلب و اطراف آن كنار مىرفتند، تا حدود زيادى قلب انسان
به خود مىآمد و خود را مىيافت و كمالات از دست رفته خويش را به دست
مىآورد و به منزلت اصلى خود نسبتاً نزديك مىشد و با يافتن خود، خيلى
از يافتنيها را مىيافت و از حقايق و اسرار وجود برخوردار مىگشت .
قلب در اصل، يك حققت ملكوتى و يا برتر ازآن است
اين بيان از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم معروف است كه
فرمود: «لو لا ان الشياطين يحومون الى قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت
السموات و الارض» يعنى (اگر شياطين اطراف قلوب فرزندان آدم را
نمىگرفتند و قلوب آنان را قصد نمىكردند، يقيناً به ملكوت آسمانها
وزمين راه مىيافتند ونظر به ملكوت مىنمودند).
اين بيان، به خوبى بيانگر اين واقعيت است كه قلوب انسانها بر اثر
اغوائات شيطانى، از موجوديت و مرتبت اصلى خود افتاده و محجوب به حجابها
گشته و آثار وجودى خود را از دست دادهاند، و اگر بتوانند خود را از
اين اغوائات نجات داده و حجابها را كنار بزنند، كمالات و موجوديت از
دست رفته، و در حقيقت، در زير حجاب قرار گرفته خود را باز مىيابند و
در منزلتى از منزلتهاى خود كه در آن از موجودات ملكوتى هستند، قرار
مىگيرند و شاهد ملكوت مىگردند و به بيان سادهتر، منزلت واقعى خود را
كه موجودات ملكوتى هستند، مىيابند و در عالم خود كه عالم ملكوت است
قرار مىگيرند و طبعاً حقايق ملكوتى را مىبينند و مىيابند.
همچو آهن ز آهنى بيرنگ شو |
|
در رياضت آينه بى رنگ شو |
خويش را صافى كن از اوصاف خود |
|
تا ببينى ذات پاك صاف خود |
بينى اندر دل علوم أنبياء |
|
بى كتاب و بى معيد و اوستا [22] |
انسان در قلب خود خلاصه مىشود
در مرحله اول بايد به اين حقيقت توجه داشته باشيم كه انسان در قلب
خود خلاصه مىشود و موجوديت هر كسى در همان خلاصه مىگردد كه در قلب وى
هست. همه قواى وجودى انسان، چه قواى ادراكى او و چه قواى ديگر، همه و
همه از قلب او منبعث مىشوند و از قلب او فرمان مىبرند و تحت سيطره آن
هستند و به
اقتضاى آن و طبق خواست آن به راه مىافتند. همه اينها از ابزار وجودى و
ابزار عملى قلب مىباشند، و قلب با ابزار متنوع و متعدد خود به كارهاى
متنوع و متعدد مىپردازد. حاكم در همه اين قواى ادراكى و غير ادراكى و
حاكم در همه اعضا و جوارح، همان قلب است .
فكر و عقل به حكم قلب و براساس خواست و اراده آن به كار مىافتند و
كار خود را انجام مىدهند. شما وقتى اراده مىكنيد، به تفكر و تعقل
مىپردازيد، و اراده تفكر و تعقل از شماست و اگر اراده نكنيد و
نخواهيد، قوه فكرى و عقلى شما به تفكر نمىپردازد و در نتيجه، عقل و
فكر شما در زير فرمان شما و تحت سيطره شما و مقهور اراده شماست و شما
هم جز قلب خود نيستيد. آنكه در وجود شما به نام «شما» بر فكر و عقل شما
حكم مىراند، همان قلب شماست. اصل فكر و عقل از قلب منبعث مىگردد و
هميشه هم تحت سيطره قلب بوده و به خواست آن به كار مىپردازد. نقشى كه
فكر و عقل در تنظيم اعمال قواى وجودى ديگر انسان دارد نيز بر اساس
خواست قلب است. اينكه بعضيها فكر مىكنند حاكم در وجود انسان و در قواى
وجودى او فكر و عقل است، يك اشتباه بزرگ است. درست است كه فكر و عقل
انسان اعمال قواى وجودى او را تنظيم مىكند و به مقتضاى مصلحتها آنها
را هدايت مىنمايد، ولى بايد توجه داشته باشيم كه اين تنظيم و هدايت هم
از جمله كارهاى فكر و عقل است كه به خواست قلب و به حكم آن انجام
مىگيرد و حاكم بر فكر و عقل همان قلب مىباشد و اوست كه فكر و عقل
منبعث از خود را به اعمال و كارهايى كه مخصوص آن مىباشد، وادار مىكند
و اوست كه فكر و عقل را گاهى در تفكر و تعقل به كار مىاندازد و گاهى
به تنظيم و هدايت و تعديل اعمال و كارهاى قواى ديگر وادار مىنمايد.
قواى وجودى ديگر انسان نيز از قلب او منبعث مىگردند و تحت سيطره آن
هستند و به خواست آن عمل مىكنند حاكم در آنها و به كار انداختن آنها
هم همان قلب مىباشد. سامعه و باصره و لامسه و شامه و ذائقه و قواى
ديگر ادراكى، همه از قلب منبعث مىشوند و به اراده آن عمل مىكنند و به
حكم آن اعمال خود را انجام مىدهند. اعضا و جوارح همه تحت سيطره قلب
ومقهور اراده قلب هستند. اين قلب است كه در همه اين قواى ادراكى و غير
ادراكى و در همه اعضا و جوارح، حاكم مىباشد. اراده از قلب است و همه
اينها تحت اراده قلب هستند .
مولوى در دفتر اول مثنوى مىگويد:
همچو اين دو چشمه چشم روان |
|
هست در حكم دل و فرمان جان |
ور بخواهد رفت سوى زهر مار |
|
ور بخواهد رفت سوى اعتبار |
گر بخواهد سوى محسوسات شد |
|
ور بخواهد سوى ملبوسات شد |
گر بخواهد سوى كليات راند |
|
ور بخواهد حبس جزئيات ماند |
همچنين هر پنج حس چون نايزه |
|
بر مراد امر دل شد جايزه |
هر طرف كه دل اشارت كردشان |
|
ميدود هر پنج حس دامن كشان |
دست و پا در امر دل شد مبتلا |
|
همچو اندردست موسى آن عصا |
دل بخواهد پا درآيد زو برقص |
|
يا گريزد سوى افزونى و نقص |
دل بخواهد دست آيد در حساب |
|
يا اصابع تا نويسد او كتاب |
دست در دست نهانى مانده است |
|
او درون تن را برون بنشانده است
|
گر بخواهد بر عدو مارى شود |
|
ور بخواهد بر ولى يارى شود |
گر بخواهد كفچهاى در خوردنى |
|
ور بخواهد همچو گرز ده منى |
مولوى بعد از اين ابيات به موقعيت اسرارآميز دل در همين حاكميت اشاره
نموده و مىگويد:
دل چه مىگويد بديشان ايعجب |
|
طرفه وصلت طرفه پنهانى سبب |
دل مگر مهر سليمان يافته است |
|
كه مهار پنج حس بر تافته است |
پنح حسى از برون مأسور اوست |
|
پنج حسى از درون مأمور اوست |
ده حس است و هفت اندام دگر |
|
آنچه اندر گفت نايد مىشمر |
قلب انسان در همه قواى وجودى او حضور دارد
در حقيقت بايد گفت كه قلب انسان در همه قواى ادراكى و غير ادراكى او
و در همه اعضا و جوارح او حضور دارد و در كسوت هر كدام از آنها به كار
به خصوصى مىپردازد .
قلب انسان در كسوت فكر و عقل، به تفكر و تعقل و سير در مقدمات و
نتايج مىپردازد و د رعالم مسائل فكرى و معقولات افتاده و در آنجا
مشغول است. قلب در كسوت باصره، به شغل ديگرى پرداخته و در عالم ديگرى
كه عالم مبصرات و ديدنيهاست مىباشد و در آن عالم به سير مىپردازد و
مشغول در آنجاست قلب در كسوت سامعه، به سير در عالم مسموعات پرداخته و
در آن عالم مىباشد. و همين طور، قلب در كسوت هر يك از قواى ادراكى، به
شغل خاصى پرداخته و در عالم به خصوصى قرار گرفته و سير مىكند، كما
اينكه، در كسوت هر يك از قواى غير ادراكى نيز داراى شأن به خصوصى است .
پراكندگى قلب انسان در عالم اغيار
به ترتيبى كه گفتيم، قلب از طريق هر كدام ازقواى ادراكى، چه قواى
ادراكى باطنى و چه قواى ادراكى ظاهرى، در عالم خاصى قرار گرفته و د رآن
مشغول مىگردد. از طريق عمل در عالم معقولات، از طريق و هم در عالم
موهومات، از طريق خيال در عالم متخيلات، از طريق باصره در عالم مبصرات،
از طريق سامعه در عالم مسموعات، از طريق لامسه در عالم ملموسات، از
طريق شامه در عالم مشمومات، و از طريق ذائقه در عالم مذوقات قرار گرفته
و مشغول مىگردد.
اينجاست كه قلب انسان در عالم اغيار قرار گرفته و در ميان اغيار
افتاده و على الاتصال در بين آنها سير نموده و در آنها پراكنده گشته و
در پيچ و خم آنها محبوس شده و بر اثر اين سير دايمى در اغيار و غوطهور
شدن در آنها، خود را به طور كلى اسير نموده و فانى در اغيار مىشود تا
جايى كه ديگر خود را ضبط نمودن و خود را داشتن و خود را يافتن براى آن،
يك امر مشكل مىگردد و قلب نمىتواند به آسانى لحظاتى خود را فارغ از
همه اغيار كرده و خود را دور از همه اغيار و بدون آنها ضبط نموده و
تنها خود را داشته باشد و خود را بيابد در حالى كه راه اغيار را به روى
خود بسته باشد. و اين همان پراكندگى كامل قلب و اسارت همه جانبه آن، و
همان خود گم كردن قلب است. ما اگر به قلب خود مراجعه كنيم و وضع قلب
خويش را به دقت بررسى كنيم، همين حال و همين خصوصيت را در قلب خود به
صورت كاملا مشهود و عينى و به طور واضح خواهيم يافت.
براساس همين حال و همين خصوصيت، يعنى براساس همين پراكندگى و
غوطهور شدن در اغيار، و براساس همين اسارت و فانى گشتن در آنهاست كه
ما هيچوقت نمىتوانيم به آسانى و براى لحظاتى قلب خود را فارغ از اغيار
بكنيم و نمىتوانيم قلب خود را در حالى كه خالى از همه اغيار است، ضبط
نموده و نگذاريم غيرى به آن راه يافته و وارد آن گردد، و نمىتوانيم
تنها قلب خود را داشته باشيم و آن را تنها و در حالى كه راه اغيار به
روى آن بسته شده است، بيابيم .
شاهدى بر پراكندگى قلب در عالم اغيار
اگر اين واقعيت را در اوقات ديگر آزمايش نكرده باشيم، لااقل در
اوقاتى كه به نماز مشغول مىشويم آزمايش كردهايم. ما معمولا به لحاظ
اينكه نماز بايد با حضور قلب باشد، سعى مىكنيم در مدتى كه نماز
مىخوانيم از حضور قلب برخوردار باشيم و در مدت بسيار كمى، كه همان مدت
نماز است و دقايقى بيش نيست، قلب خود را فارغ از اغيار كرده و از
پراكندگى، يعنى از فرار به سوى اين و آن، حفظ نموده و آن را متوجه خداى
متعال بكنيم ولى موفق نمىشويم و نمىتوانيم به آسانى و با يك تصميم
ابتدايى، قلب خود را ضبط نموده و از ورود اغيار به آن جلوگيرى كرده و
راه اغيار را به روى آن ببنديم و آن را مجرد از هر غيرى بيابيم و در
حالى كه پاك از هر غيرى است، آن را داشته باشيم و با قلب فارغ و قلب
پاك به عبوديت بپردازيم و به عبارتى ديگر، از طهارت قلب كه شرط اصلى
نماز است، برخوردار باشيم «لا صلوة الا بالطهور».
تصميم گرفتن بر حضور قلب در نماز، و سعى در تحقق آن نمودن، و به
آسانى موفق بر اين امر نشدن، خود بهترين دليل و گوياترين شاهد است بر
اينكه قلب ما پراكنده در عالم اغيار و غوطه ور در آنها و محبوس در ميان
آنها و اسير آنهاست ؛ و خود بهترين دليل است بر اينكه ما قلب خود را گم
كرده و آن را نمىيابيم. هر چه سعى مىكنيم آن را تنها بيابيم و تنها
داشته باشيم، اگر چه براى لحظاتى باشد، نمىيابيم و نمىتوانيم داشته
باشيم. يا قلب به سوى اغيار مىشتابد و ما قدرت ضبط آن را نداريم، و يا
اغيار به سوى قلب مىشتابند و ما قادر به جلوگيرى از ورود آنها نيستيم،
و يا نه اين است و نه آن، بلكه، قلب ما با اغيار بر اثر كثرت ممارست و
كثرت اشتغال و شدت اسارت و غوطه ور شدن و فانى گشتن در اغيار، يك نوع
وحدت با آنها پيدا كرده و گويى قلب ما همان اغيار گشته و اغيار به جاى
قلب ما نشسته است .
قلب پراكنده در عالم اغيار، قلب محجوب است
مجموع اسارتها به اين اغيارى كه قلب در آنها گم گشته و آنها قلب را
فرا گرفته و محبوس گردانيده، همان حجابهاى ظلمانى است كه قلب را از
منزلت اصلى آن تنزل داده و موجوديت آن را از آن سلب نموده است. و اگر
علاوه بر اين اغيار، قلب انسان معركه تاخت و تاز شياطين و محل توارد
جنود شيطانى گشته و بر اثر اغوائات والقائات شيطانى به وادى كفر و شرك
و عناد و لجاجت و طغيان و عصيان و رذايل خلقى و خصايل پست و نظاير
اينها نيز راه يافت و در اين وادىها سير نموده و غوطه ور شد، همه حجب
ظلمانى را اكتساب نموده و در ظلماتى كه «بعضها فوق بعض» هست، خواهد
افتاد و قلب منكوس خواهد شد .
بنابراين، آنچه قلب انسان را از صورت اصلى آن مىاندازد، اسارتهاى
به اغيار يا حجابهاى ظلمانى است؛ و هر اندازه كه با اين حجابها محجوب
است، به همان اندازه از مرتبت اصلى خود دور بوده و فاقد
كمالات اوليه خود خواهد بود. به عكس، به تناسب خروج از حجب ظلمانى و به
اندازهاى كه از اسارت به اغيار پاك مىگردد، از صورت اصلى خود
برخوردار شده و موجوديت خود را مىيابد. يعنى در سلوك الى الله با
مجاهدتهايى كه انجام مىگيرد، قلب سالك از حجب اغيار يا حجب ظلمانى به
تدريج پاك مىگردد و قلب او از پراكندگى جمع مىشود و خود را مىيابد و
به صورت اصلى خود به تدريج نايل شده و كمالات از دست رفته خود را
مىيابد.
بازگشت قلب به حيات طيبه و اصل خويش
سالك صادق با سلوك طريق و با خروج از حجب ظلمانى، از حيات بالاترى
برخوردار مىگردد كه بر اثر آن، قلب وى اصل اولى خويش را مىيابد.
مراتب حيات انسان
حيات انسانى داراى مراتب است. يعنى علاوه بر اينكه اصل حقيقت حيات
داراى مراتب مختلف است و هر موجودى به تناسب رتبه خاص وجودى خود از
مرتبه به خصوصى از حيات برخوردار است، حيات انسانى نيز داراى مراتب
مختلف است .
حيات انسانى به عنوان «حيات انسانى» در عين اينكه مرتبهاى از مطلق
حيات و نوع خاصى از آن است، در عين حال، خوداين مرتبه از حيات كه «حيات
انسانى» مىناميم، داراى مراتب مىباشد. مرتبه نازله حيات انسانى عبارت
است از همين حيات نازل كه انسانها در دنيا واجد آن هستند و در آيات
قرآنى با لفظ «الحيوة الدنيا» از آن تعبير مىآورد. پيداست كه لفظ
«الحيوة الدنيا» نعت و منعوت و وصف و موصف است و «الدنيا» نعت «الحيوة»
مىباشد و «الحيوة الدنيا» يعنى حيات نازل .
مرتبه نازله حيات انسانى در حقيقت، ظهور و جلوهاى است از مرتبه
بالاترى از حيات انسانى، مرتبه بالاترى كه نسبت به اين مرتبه نازله،
مرتبه بالاتر است ولى نسبت به رتبه بالاتر از خود در حد پايينترى
مىباشد. وقتى مىگوييم مرتبه نازله حيات انسانى جلوه و ظهورى از مرتبه
بالاترى از حيات انسانى است، معنى اين گفتار اين است كه همان مرتبه
بالاتر حيات، در حد معين و نازلى بر وز و ظهور كرده است و اين بروز و
ظهور در حد معين ونازل را «حيات نازله» مىناميم. حالا اگر همان مرتبه
بالاتر حيات در يك شرايط خاصى بيش از آنچه ظهور داشت، ظاهر گردد و به
نحو كاملترى جلوه كند، مسلماً انسان از حيات نازله قبلى به حيات
بالاترى صعود نموده و از حيات عاليهاى بهرهمند گشته است .
در يك تشبيه ناقص، مرتبه بالاتر حيات انسانى نسبت به انسان همانند
نورى است كه از جهتى به شيشه تاريكى مىتابد و در اين سوى شيشه ظاهر
مىگردد. پيداست كه اگر شيشه از تاريكى و تيرگى خود بكاهد. مسلماً وقتى
نور به آن مىتابد، در اين سوى شيشه نور روشنتر و كاملترى خواهيم
يافت و نور تابنده، در اين سوى شيشه ظهور بيشترى خواهد كرد.
باتطهير باطن از ظلمات و تيرگيها، و با خروج از حجابهاى ظلمانى،
مرتبه بالاتر حيات و يا حيات بالاتر، مانند همان نور كه گفتيم، در وجود
انسان به نحو بهتر و كاملتر و شديدتر به ظهور مىرسد، و هر چه طهارت
باطن بيشتر شود، مراتب عاليه حيات در انسان جلوه مىكند. به يك بيان
ديگر، حيات نازله دنيوى
كه همه انسانها در دنيا واجد آن هستند، جلوه نازلى از حيات انسانى است.
اگر انسان در مسير تكامل حيات كه همان مسير عبوديت و طريق سلوك الى
الله است قرار گرفت، حيات انسانى در وجود او جلوه بيشتر كرده و ظهور
كاملتر مىيابد. هر چه در اين مسير پيش برود، ظهور حيات انسانى هم
بيشتر و كاملتر مىگردد. تا جايى كه از اصل حيات انسانى در أعلى مرتبه
آن برخوردار باشد، أعلى مرتبهاى كه به تصور نيايد و در بيان نمىگنجد.
برخوردارى سالك از حيات طيبه از نظر قرآن كريم
قرآن كريم با صراحت كامل به اين حقيقت اشاره مىفرمايد كه انسانها
با سلوك طريق عبوديت از حيات برتر بهرهمند مىگردند؛ حيات برترى كه
«حيات طيبه» است. در آيه 97 سوره نمل مىفرمايد: «من عمل صالحاً من ذكر
و أنثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم با حسن ماكانوا
يعملون»يعنى (كسى كه عمل صاحل انجام دهد در حالى كه مؤمن است، چه مرد
باشد و چه زن، ما به او حيات بخشيده و او را از حيات طيبهاى برخوردار
مىكنيم و به بهترين صورتى جزا و نتيجه راه و روش چنين كسانى را به
آنان مىدهيم).
حيات طيبه انسانى داراى آثار به خصوصى است
هر كدام از مراتب حيات انسانى داراى آثار به خصوصى است و هر
مرتبهاى از مراتب آن، آثارى دارد كه در مراتب ديگر وجود ندارد. مرتبه
نازله حيات انسانى كه همان حيات معمولى دنيوى است، داراى آثار مخصوص به
آن مىباشد. مراتب بالاتر حيات انسانى هم هر كدام داراى آثار خاصى است.
آثار خاص مراتب بالاتر حيات انسانى در مرتبه نازله آن، وجود ندارد. با
حركت در طريق عبوديت و با طهارت باطن و در نتيجه با برخوردارى از مراتب
بالاتر حيات انسانى، آثار خاص آنها نيز در وجود انسان پيدا مىشود.
وقتى انسان در طريق سلوك الى الله قدم گذاشت و صادقانه به مجاهدت
پرداخت و به تطهير قلب از حجب ظلمانى همت گماشت و در تجريد باطن خود
كوشيد، به تناسب طهارتى كه كسب نموده از حيات طيبه انسانى و الهى، به
عبارتى، از حيات بالاتر برخوردار گشته و طبعاً از آثار خاص آن نيز
بهرهمند مىشود .
ظهور انوار الهى در قلب سالك
ظهور انوار الهى در قلب سالك، از آثار بازگشت قلب به حيات طيبه و
اصل خويش است. با شروع شدن خروج از حجب ظلمانى، زمينه نيل به حيات
بالاتر و ظهور انوار، آماده مىگردد. بر اثر مداومت بر مجاهدت و با
كنار زدن حجابها به تدريج، و با برخوردارى از حيات بالاتر، ظهور اين
انوار الهى شروع مىشود. در ابتدا به صورتهاى خاصى است كه براى اهل آن،
يعنى براى سالكين الى الله روشن است. اين انوار به تدريج كامل و
كاملتر مىشود. به تناسب منزلت عبودى سالك، و به تناسب برخوردارى وى
از مراتب حيات بالاتر و يا حيات طيبه، انوار الهى در قلب او ظاهر
مىگردد.
قرآن كريم با صراحت مىگويد ظهور انوار در وجود انسان از آثار خاص
حيات برتر است. در آيه 122 سوره انعام مىفرمايد: «أومن كان ميتاً
فأحييناه و جعلنا له نورا ً يمشى به فى الناس كمن مثله
فى الظلمات ليس بخارج منها »يعنى (آيا كسى كه مرده بود و سپس ما او را
حيات داديم و براى او نورى قرار داديم كه در بين مردم با آن نور خاص
مشى مىكند، مانند كسى است كه در ظلمات است و خارج از ظلمات نيست؟!»).
در آيه شريفه برخوردارى از نور خاص الهى را از آثار حيات بالاتر
بيان نموده و با وضوح كامل به اين حقيقت اشاره مىفرمايد كه خداى متعال
آنانى را كه از حيات به خصوص بهرهمند مىكند، بر اثر آن از نور مخصوصى
نيز برخوردار شان مىفرمايد. از اين نكته هم نبايد غفلت داشته باشيم كه
مرتبه نازله حيات انسانى را «ممات» ناميده و آنانى را كه از حيات
بالاتر برخوردار نيستند، ميت به حساب آورده است، مرتبه نازله حيت
انسانى به لحاظ اينكه بسيار نازل است و از آثار حيات انسانى چندان خبرى
در اين مرتبه نازله نيست، همانند ممات است. انسان در مرتبه نازلهحيات
انسانى در حقيقت از حيات انسانى به معنى صحيح كلمه، محروم است .
بنابراين، ظهور انوار الهى در قلب از آثار حيات بالاتر مىباشد. در
آيات قرآنى اشارات زيادى در خصوص تجليات انوار الهى درقلب سالك الى
الله وجود دارد كه براى مراعات اختصار از ذكر آنها صرفنظر مىكنيم.
ظهور انوار در قلب سالك از نظر روايات
در روايات وارده از حضرت معصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين
نيز صراحتها و اشارتهايى در اين باب، وجود دارد. در دعاهاى مأثوره هم
به اين موضوع برخورد مىكنيم. در اينجا به بعضى از اين روايات وارده
اشاره نموده و دقت و تعمق را به عهده ارباب ذوق و اهل نظر مىگذاريم .
1- در جزء چهارم اصول كافى در باب «ظلمة
قلب المنافق و ان اعطى اللسان و نور ثلب المؤمن و ان قصر به لسانه »اين
روايت را از امام باقر سلام الله عليه نقل مىكند كه فرمود: «القلوب
ثلاثة: قلب منكوس لا يعى شيئاً من الخير و هو قلب الكافر، و قلب فيه
نكتة سوداء فالخير و الشر فيه يعتلجان فأيهما كانت منه غلب عليه، و قلب
مفتوح فيه مصابيح تزهر ولا يطفأ نوره الى يوم القيامة و هو قلب
المؤمن»يعنى (قلبها سه گونهاند: يكى قلب وارونه است كه هيچ خير و خوبى
ندارد و آن عبارت است از قلب كافر، و دوم قلبى است كه نكته سياهى در آن
هست و خوبى و بدى به آن توارد مىكنند، پس هر كدام از خوبى و بدى از آن
سر زد بر آن غلبه مىكند، و سوم عبارت است از قلب باز شده و گسترش
يافته كه در آن، چراغهاى پر نور و تابناك وجود دارد و نور آن تا روز
قيامت خاموش نگردد وآن، قلب مؤمن است).
در اين روايت به نكات زيادى برخورد مىكنيم. از نظر تقسيمى كه در
روايت به عمل آمده است، قسم دوم از قلبها كه با جمله «و قلب فيه نكتة
سوداء»از آن ياد شده است، به قلب محجوب با حجابهاى ظلمانى منطبق
مىگردد. تعبير «نكته سوداء» بعه معنى «نكته سياه» تعبير به خصوصى است
و به تيرگى و ظلمتى كه از تراكم حجب ظلمانى در چنين قلبى هست، اشاره
مىكند. در قلب محجوب با حجب ظلمانى، ظلمتهاى متراكمى وجود دارد كه د
رمجموع، ظلمت و تيرگى فراگيرى راتشكيل مىدهند و نكته سودايى را در قلب
به وجود مىآورند. چنين قلبى محل توارد خير و شر بوده و گاهى به سوى
خير مىرود و گاهى روى به شر مىآورد، گاهى به سوى خداى متعال و مقصد
اصلى اقبال مىكند و گاهى از او فرار نموده و به سوى اغيار
مىشتابد. چنين قلبى در حال اقبال خود به سوى حضرت حق نيز از اقبال به
معنى صحيح كلمه و از اقبال واقعى محروم است. اقبال آن د رحال ادبار
بوده و در همان حال كه به سوى خداى متعال روى مىآورد، به لحاظ كششها و
انجذابهايى كه به سوى اغيار دارد، در حال فرار از خداى متعال است. در
همان حال كه حضرت حق را ياد مىكند، به ياد غير حق مىباشد. چنين قلبى
در حقيقت نمىتواند به سوى خدا اقبال كند و طبعاً بهرهاى كه بايد از
افاضات انوار ربوبى ببرد، نمىبرد.
حق فشانده آن نور را بر جانها |
|
مقبلان برداشته دامانها |
و آن نثار نور هر كو يافته |
|
روى از غير خدا بر تافته |
هر كه را دامان عشقى نابده |
|
ز آن نثار نور بى بهره شده [23] |
جمله «فالخير و الشرفيه يعتلجان فأيهما كان منه غلب عليه» به معنى
(و خوبى و بدى به آن توارد مىكنند، پس هر كدام از خوبى و بدى از آن سر
زد بر آن غلبه مىكند) حكايت از اين امر مىكند كه چنين قلبى محل توارد
خير و شر بوده و هر كدام از آن سر زد، بر آن غلبه دارد و به لحاظ اينكه
بيشتر اوقات به ياد اغيار و در عالم اغيار بوده و د رآنها فانى
مىگردد، محبت اغيار بر آن غلبه داشته و از خير و خوبى كه جانب حق و حب
حق و قرب حق و جوار حق و افاضات حق و نور حق است، چندان بهرهاى نخواهد
داشت .
قسم سوم از قلبها كه قلب مفتوح ناميده شده، به قلوبى كه مورد بحث
است، يعنى به قلبهايى كه انوار الهى د رآنها به ظهور مىرسد، منطبق
مىباشد. از اين قلوب در اين روايت با جمله «قلب مفتوح فيه مصابيح تزهر
ولا يطفأنوره الى يوم القيامة» تعبير آورده است. تعبير «قلب مفتوح» به
معنى (قلب باز شده) حاكى از اين است كه اين قلبها از تنگناى حجب ظلمانى
و از قيد آنها رها شده و چهره اصلى آن و سعه وجودى و كمالات پشت پرده
آنها به ظهور رسيده و از مرحله ابهام خارج شده است. صورت اصلى قلبها با
آن سعه وجودى خاصى كه دارند، زير حجابهاى ظلمانى متراكم قرار گرفته و
در زندان آنها به حبس كشده شده است و با كنار رفتن آنها، قلبها با صورت
اصلى و سعه وجودى خاص خود به ظهور مىرسند، همانند يك درخت كامل پر از
شاخ و برگ و ميوه كه در زير حجاب هسته قرار گرفته و گم شده است و با
كنار رفتن حجاب هسته، صورت اصلى درخت به ظهور رسيده و درخت با چهره
واقعى خودظاهر مىگردد .
تعبير «فيه مصابيح تزهر» به معنى (در آن قلب، چراغهاى پر نور و
تابناك وجود دارد) خبر از تجلى انوار ربوبى در قلب مفتوح مىدهد و
گوياى اين معنى است كه در چنين قلبها مصابيح انوار الهى، يعنى تجليات
نورى كه در حقيقت همان تجليات اسماى الهى است، وجود دارد (الله نور
السموات و الارض مثل نوره كمشكاة فيها مصباح
[24]») و تعبير «و لا يطفأنوره
الى يوم القيامة» به معنى (و نور اين قلب تا روز قيامت خاموش نمىگردد)
حكايت از اصالت و دوام انوار الهى كه انوار حقيقى است، مىكند و اينكه
اين انوار، مانند انوار حسى عارضى نيست، بلكه، انوار حقيقى و انوار
نشأت گرفته از سر وجود انسان و از قلب او، و در اصل، نشأت گرفته از وجه
الله است كه از باطن قلب و از وراى آن به آن مىتابد و در آن به ظهور
مىرسد.
نور غالب ايمن از كسف و غسق |
|
درميان اصبعين نور حق |
جزوها را رويها سوى كل است |
|
بلبلانرا عشق با روى گل است [25] |
2- در جزء سوم اصول كافى در باب «تركدعاء
الناس» روايتى را از حضرت صادق سلام الله عليه نقل مىكند كه قسمتى از
آن، چنين است: «ان الله عزوجل اذا أراد بعبد خيراً نكت فى قلبه نكتة من
نور فأضاء لها سمعه و قلبه» يعنى (خداى متعال وقتى خير بندهاى را
اراده بكند، جلوهاى از نور را در قلب او ظاهر مىكند و نورى بر قلب او
مىزند كه بر اثر آن، سمع و قلب او روشن مىشوند). تعبير «نكت فى قلبه
نكتة من نور» تعبير به خصوصى است كه حكايت از چگونگى ظهور انوار ربوبى
در قلب مىكند. (لفظ «نكت» به معنى (زد و تاباند) يا (مىزند و
مىتاباند) است. با توجه به معنى اين لفظ، به اين حقيقت پى مىبريم كه
انوار ربوبى از جانب خداى متعال بر قلب، مىزند و بر آن مىتابد. و اين
چيزى است كه براى سالكين الى الله و براى آنانى كه از اين تجليات نورى
بهرهمند هستند، معلوم است. و ظاهراً اين تعبير به مراحل اوليه و
ابتدايى تجليات نورى ناظر است. مراحل اوليه ظهور انوار الهى در قلب، به
صورت خاصى است كه تعبير «نكت فى قلبه نكتة من نور» بهترين و جامعترين
و گوياترين تعبير ممكن در اين باب است .
تعبيرى كه در اين روايت آمده، با تعبيرى كه در روايت اول بود، فرق
مىكند. به طورى كه گفتيم اين تعبير، يعنى «نكت فى قلبه نكتة من نور»
به مراحل اوليه ظهور انوار الهى در قلب، ناظر بوده و تعبير واقع در
روايت اول، يعنى «قلب مفتوح فيه مصابيح تزهر ولا يطفأنوره الى يوم
القيامة» به مراحل بالاتر تجليات انوار الهى در قلب، ناظر مىباشد و
مفتوح بودن قلب و وجود مصباحهاى تابناك در آن و خاموش نگشتن نور يا
انوار ظاهر در آن، از مراحل بالاتر تجليات نورى خبر مىدهد.
تجليات نورى ابتدايى، به صورت زدن و تابيدن و روشن كردن است و
تجليات نورى بالاتر، به صورت غلبه و احاطه، و به صورت مصابيح تابناك و
ثابت است .
مراتب تجلى نور
بنابراين، به طورى كه از تعبيرات روايات بر مىآيد، نور الهى داراى
مراتب بوده و در مراتب مختلف، تجلى مىكند. نور حق در قلوب انسانها به
اندازه ظرفيت و صلاحيت آنها تجلى مىنمايد. در قلب سالك مبتدى با بر
طرف شدن حجب ظلمانى، به اندازهاى كه از حجابها پاك شده، به ظهور
مىرسد و هر چه قلب او از ظرفيت بيشتر برخوردار باشد، نور حق بيش از
پيش در آن متجلى مىشود. وقتى سالك الى الله با مجاهدتهاى علمى و عملى
به منازل بالاترى رسيد، نور حق در مرتبه بالاترى در قلب او ظاهر
مىگردد.
تجلى كامل نور حق، به عبارتى، تجلى حضرت حق با اسم «نور» در قلوب
صاحبان ولايت مطلقه، يعنى در قلوب حضرات معصومين صلوات الله و سلامه
عليهم اجمعين است. قلوب شريفه آنان مجالى و مظاهر نور حق، به عبارتى،
مجالى و مظاهر اسم «نور» است. در آيه نور به اين حقيقت اشاره شده است.
نور حق از طريق آنان به قلوب بندگان صالح حق به تناسب ظرفيت و استعدادى
كه دارند، مىتابد .
هر كسى به اندازه ظرفيت خود، قدرت تحمل تجليات نور حق را دارد. هر
قلبى قدرت تحمل هر مرتبهاى از مراتب تجلى نور الهى را نداشته، بلكه هر
قلبى قدرت تحمل مرتبه مناسب با خود را دارد.
مولوى در دفتر دوم مثنوى با اشاره به مراتب نور الهى مىگويد:
زانكه هفصد پرده دارد نور حق |
|
پردههاى نوردان چندين طبق |
از پس هر پرده قومى را مقام |
|
صف صفند اين پردههاشان تا امام |
اهل صف آخرين از ضعف خويش |
|
چشمشان طاقت ندارد نور بيش |
و آن صف پيش از ضعيفى بصر |
|
تاب نارد روشنائى بيشتر |
روشنيئى كو حيات اولست |
|
رنج اجان و فتنه اين احولست |
احولىها اندك اندك كم شود |
|
چون زهفصد بگذرد او يم شود |
آتشى كاصلاح آهن يا زر است |
|
كى صلاح آبى و سيبتر است |
سيب و آبى خامئى دارد خفيف |
|
نى چو آهن تابشى خواهد لطيف |
وقتى انوار الهى بر قلب مىتابد، قلب را بيش از پيش به سوى مقصد و
مقصود مىكشد. امام سجاد سلام الله عليه در مناجات محبين مىگويد: «يا
من انوار قدسه لابصار محبيه رائقة و سبحات وجهه لقلوب عارفيه
شائقة»يعنى (اى خاديى كه انوار قدس تو بر چشمان دل صاحبان محبت
مىدرخشد و انوار و سبحات وجه تو به سوى قلوب عارفين تو مىشتابد).
ظهور انوار در مشاعر سالك
مسئله ظهور انوار ربوبى در قلب سالك را تا حدودى كه حوصله اين نوشته
ايجاب مىكرد، توضيح داديم. حال بايد به اين حقيقت هم توجه داشته باشيم
كه با شروع شدن تابش انوار در قلب سالك ادراكات و مشاعر و حواس وى نيز
از اين انوار الهى بهرهمند مىگردند و انوار ربوبى از قلب او بر قواى
ادراكى و مشاعر و حواس او مىتابد. اينجاست كه سالك الى الله از قواى
ادراكى كاملتر و بالاتر و از مشاعر و حواس برترى برخوردار گشته و از
درك بالاتر و شعور و حس برتر بهرهمند مىشودو درك مىكند آنچه را كه
قبلا درك نمىكرد و آنچه را كه ديگران درك نمىكنند، و شعور پيدا
مىكند به آنچه قبلا به آن شعور نداشت و به آنچه ديگران به آن شعور
ندارند و نيز، حس مىكند آنچه را كه قبلا حس نمىكرد و آنچه را كه
ديگران حس نمىكنند. هر چه انوار الهى در دل سالك تجلى بيشتر و كاملتر
بكند، در قواى ادراكى و مشاعر و حواس وى نيز ظهور بيشترى خواهد داشت .
توضيح مطلب
به طورى كه قبلا اشاره كرديم، قواى ادراكى انسان، چه قواى ادراكى
باطنى و چه قواى ادراكى ظاهرى، همه از قلب انسان نشأت مىگيرند و منبعث
مىشوند. اصل اين قوا از قلب، سرچشمه گرفته و از جلوات و مراتب وجودى
آن مىباشند و طبعاً تحولاتى كه در قلب پيش مىآيد، در آنها بى اثر
نخواهد بود، چه تحول خوب باشد و چه تحول بد. بنابراين، با ظهور انوار
الهى در قلب كه يك تحول تكاملى در قلب هست، آثار آن در قواى ادراكى نيز
ظاهر مىگردد.
دقت و تدبر در آيات قرآن كريم، اين حقيقت را براى ما روشن
مىگرداند. آياتى از قبيل: «أفلم يسيروا
فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها فانها لا تعمى
الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدر»
[26] و «ختم الله على قلوبهم و
على سمعهم و على ابصار هم غشاوة» [27]
و «انا جعلنا قلوبهم أكنة ان يفقهوه و فى آذانهم و قراً»
[28] و نظاير اينها، از اين حقيقت
كه قواى ادراكى از قلب انسان منبعث مىگردند و هر تحولى در قلب، موجب
تحول در قواى ادراكى ومشاعر خواهد بود، خبر مىدهند.
از ترجمه و توضيح نكات اين آيات، به لحاظ اينكه احتياج به توضيح
طولانى داشته و در اين نوشته نمىگنجد، صرفنظر نموده و دقت و تدبر را
به عهده اهل دقت مىگذاريم. همين قدر مىگوييم كه در اين آيات آنچه اصل
گرفته شده، همان قلب است و قواى ادراكى از قبيل عقل و سمع و بصر، از
فروع و جلوات آن ارائه گشته؛ و تحولات قلب، مبدأ تحولات قواى ادراكى به
شمار آمده است. و نه تنها در اين آيات، بلكه در آيات ديگر و در روايات
وارده و أدعيه مأثوره از حضرات معصومين صلوات الله و سلامه عليهم
اجمعين به اين حقيقت برخورد مىكنيم .
ادراكات بالاتر با ظهور انوار در مشاعر
با ظهور انوار در مشاعر باطنى و ظاهرى، سالك الى الله در ابواب
مختلف ادراكات از ادراك و شعور برترى برخوردار گشته و در نتيجه، به
حقايق وجود و اسرار هستى، به دقايق امور باطنى و احوال درونى، به اسرار
عوالم عاليه و عوالم اخروى، و در اصل، به حقايق اسماء الهى و تجليات
اسمائى و مراتب اين تجليات، و بالاخره، به توحيد و اسرار آن، به تناسب
منزلت عبودى خود و به اندازه ظهور اين انوار در مشاعر وى، پى مىبرد و
در نهايت ناظر وجه حق مىگردد.
مولوى در مثنوى گويد:
حس دنيا نردبان اين جهان |
|
حس عقبى نردبان آسمان |
صحت اين حس بجوئيد از طبيب |
|
صحت آن حس بجوئيد از حبيب |
صحت اين حس ز معمورى تن |
|
صحت آن حس ز تخريب بدن [29] |
و در جاى ديگر مىگويد:
هست او محسوس اندر مكمنى |
|
ليك محسوس حس اين خانه نى |
آن حسى كه حق بدان حس مظهر است |
|
نيست حس اين جهان آنديگر است [30] |
مشاعر و ادراكات ما در حيات نازله دنيوى، مشاعر و ادراكات متناسب با
همين حيات نازله، و به عبارتى، در حد همين مرتبه نازله حيات است. به
طورى كه اشاره شد، حيات انسانى داراى مراتب بوده و در مرتبهاى انسان
از مشاعر متناسب با همان مرتبه برخوردار مىباشد، و طبعاً در مرتبه
نازله حيات انسانى
كه همين حيات معمولى موجود در دنياست، انسان از مشاعر و ادراكات متناسب
با آن، بهرهمند مىباشد و از مشاعربالاتر و بالاترى كه در مراتب عاليه
حيات انسانى وجود دارد، بىبهره است مگر اينكه به مراتب عاليه حيات،
نايل آيد.
با مشاعر موجود در مرتبه نازله حيات، مخصوصاً با حواس موجود در اين
مرتبه، نمىشود به حقايق بالاتر از عالم ماده و ماديات، يعنى به عوالم
بالاتر از عالم دنيا، به اسرار و دقايق آنها، به مشهودات و يافتنيهاى
آنها، به ديدنيها و شنيدنيهاى آنها، و به مذوقات و ملموسات و مشمومات
آنها نايل آمد و دريافت نمود. با مشاعر موجود در مرتبه نازله حيات،
نمىشود عوالم اخروى و حقايق آنها را دريافت نمود و يافتنيهاى آنها را
يافت و ديدنيهاى آنها را ديد و شنيدنيهاى آنها را شنيد و چشيدنيهاى
آنها را چشيد و روايح آنها را استشمام نمود و لمس كردنيهاى آنها را لمس
كرد. مشاعر و ادراكات بالاترى لازم است تا به عوالم بالاتر و عوالم
اخروى و باسرار و حقايق آنها نايل آيد و يافتنيهاى آنها رابيابد و
ديدنيها و شنيدنيهاى آنها را ببيند و بشنود و روايح آنها را استشمام
نموده و لمس كردنيهاى آن عوالم را لمس كرده و چشيدنيهاى آنها را بچشد.
پنج حسى هست جز اين پنج حس |
|
آن چو زر سرخ و اين حسها چو مس |
اند رآن بازار كاهل محشرند |
|
حس مس را چون حس زركى خرند |
حس ابدان قوت ظلمت مىخورد |
|
حس جان از آفتابى مىچرد [31] |
امتياز انسان با كمالات برتر و مشاعر بالاتر است
اصولا امتياز انسان به عنوان يك موجود اسرارآميز، و فضيلت و برترى
او نسبت به همه مخلوقات، به لحاظ اين است كه در وجود او كمالات وجودى
بى شمارى نهفته است كه اگر از مرحله قوه به مرحله فعليت برسد، هيچ
مخلوقى و هيچ موجودى قابل مقايسه با او نخواهد بود. انسان به عنوان
خليفة الله در نظام وجود، مظهريت همه اسماء حسنى و صفات علياى حق را به
صورت بالقوه واجد است و همه اسماء به او تعليم گرديده و حامل امانت
الهى مىباشد. اگر انسان در مسير تكاملى خويش افتاده و حركت بكند،
قوهها به فعليت مىرسند و مظهريت بالقوه به مظهريت بالفعل مبدل
مىگردد و اسماء الهى در وجود او متجلى مىشود و كمالات اسماء در او به
ظهور مىرسد و به اندازهاى كه اسماء و صفات حق در وجود او جلوه گر شده
است، از علم و ادراك بالاتر و مشاعر برترى بهرهمند مىشود. به بيان
ديگر، اسم «عليم» در وجود او تجلى بيشترى مىكند و در نتيجه، مىداند
آنچه را كه قبلا نمىدانست و مىيابد آنچه را كه قبلا محجوب از آن بود،
و نيز اسم «سميع» در وجود او تجلى بيشترى نموده و مىشنود آنچه را كه
قبلا نمىشنيد، و همين طور، اسم «بصير» در وجود او بيش از پيش جلوهگر
مىشود و مىبيند آنچه را كه نمىديد، و بالاخره همه اسماى حسنى در
وجود او تجلى بالاترى مىكند و از هر كمالى برخوردار مىگردد.
امتياز انسان با كمالات اسماء حسنى و صفات علياى الهى است كه در
وجود او به ظهور مىرسد و او را از همه موجودات از نظر سعه وجودى
بالاتر برده و به او فضيلت مىبخشد و او را كلمه گوياى حق مىكند. از
جمله اين كمالات، مسئله برخوردارى از علم و ادراك بالاتر و مشاعر برتر
است. و اگر از اين موضوع، يعنى از تجلى اسماء الهى در وجود انسان و
مظهريت اسماء صرفنظر نموده و انسان را در محدوده حيات نازله دنيوى و
كمالات و مشاعر موجود در اين مرتبه، خلاصه بكنيم، چندان امتيازى براى
او نسبت به موجودات ديگر نمىيابيم و جهتى در او در داشتن عنوان خليفة
اللهى پيدا نمىكنيم. نه تنها چندان امتيازى براى او نمىيابيم بلكه،
او را در مقايسه به خيلى از مخلوقات، مانند ملائكه مقربين و حاملين عرش
و نظاير اينها، با آن سعه وجودى و كمالاتى كه دارند، بسيار پايينتر از
آنها يافته و امتياز وجودى و فضيلت و كرامت را در آنها مىبينيم.
گر نبودى حس ديگر مرترا |
|
جز حس حيوان ز بيرون هوا |
پس بنى آدم مكرم كى بدى |
|
كى بحس مشترك محرم شدى [32] |
با سلوك الى الله، و با تحصيل انقطاع، اسماء الهى در وجود انسان به
ظهور مىرسد و به اندازه حركت و قرب الى الله تجلى اسماء نيز بيشتر
مىگردد و انسان به كمالات نهفته در وجود خود نايل مىشود و در نهايت،
آن مىشود كه اندر وهم نيايد. ظهور اسماء و تجلى آنها در وجود انسان،
با ظهور انوار ربوبى در وجود او شروع گشته و تحقق مىيابد. به يك تعبير
ديگر، انوارى كه در قلب سالك و سپس در مشاعر باطنى و ظاهرى او ظاهر
مىشود، انوار اسماء حسنى و صفات علياى الهى است و ظهور و تجلى انوار،
در حقيقت همان ظهور و تجلى اسماء حسنى و صفات الهى در قلب و در مشاعر
است. اين انوار از جنس انوار حسى و از جنس انوار شناخته شده براى ما و
بالاخره، از جنس انوار اين عالم نيست. نبايد لفظ «نور» يا «انوار» ما
را به اشتباه انداخته و چنين بينداريم كه انوار ربوبى ظاهر در قلب سالك
و مشاعر او، از سنخ انوار حسى و يا انوار موجود در عالم ما مىباشد. نه
از جنس انوار شمس و قمر، نه از سنخ انوار موجود در چشم و گوش و عقل و
فكر، و نه از قبيل انوار ديگر است. البته همه اين انوار حسى و اشباه
آنها، مانند همه موجودات و مخلوقات و همه عوالم وجود، از آثار و جلوات
نور الهى است، آن هم در درجات و مراتب مختلف.
در دعاى كميل مىخوانيم كه «و بنور وجهك الذى اضاء له كل شىء»يعنى
(و به نور وجه تو از تو مسئلت مىكنم، به نورى كه همه اشياء از آن و به
آن و با آن، قوام مىيابند و ضيا و روشنايى مىگيرند و ظهور مىيابند و
موجوديت پيدا مىكنند).
نور حق و يا نور وجه حق، همان است كه در مرتبهاى بر طور سينا زد و
بر آن تجلى كرد و با تجلى آن، طور سينا در هم شكافت و متلاشى شد. در
دعاى سمات مىخوانيم كه(و بنور وجهك لذى تجليت به للجبل فجعلته دكا و
خرموسى صعقاً»يعنى (و به نور وجه تو از تو مسئلت مىنمايم، به نورى كه
با آن بر جبل طور تجلى نمودى و طور را متلاشى كردى و موسى به حال صعق
در آمد) با تجلى اين نور بر جبل طور، طور از عشق بر خود شكافت و از
خودى خود، منسلخ گرديد و بقاء ديگرى يافت و موسى عليه السلام كسوت
خلقى را كنار زد و در وجه حق، فانى شد و بقاء بعد از فناء را نايل گشت.
جسم خاك از عشق بر افلاك شد |
|
كوه در رقص آمد و چالاك شد |
عشق جان طور آمد عاشقا |
|
طور مست و خر موسى صاعقا [33] |
آن نور كه بر قلب همه انبيا و همه اولياى الهى تجلى كرد و آنان را
به مقام نبوت و ولايت و به آن منزلتها رسانيد كه فقط خدا مىداند و خود
آنان و دريافت آنها از عقول و افهام عادى بر آورده نيست، همان نور حق و
انوار وجه حق است .و بالاخره مرتبه اعلاى نور حق، همان نور رسول الله و
انوار ائمه اطهار صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين است .
نور الهى در هر كدام از مشاعر، جلوهاى دارد
نور الهى وقتى در قلب سالك الى الله به ظهور رسيد و از قلب او بر
مشاعر اوزد، در هر كدام از مشاعر جلوه خاصى دارد. اين نور در هر يك از
مشاعر درونى جلوهاى داشته و آثار خاصى بر آن مترتب است و در هر يك از
مشاعر ظاهرى و حواس نيز جلوه خاصى داشته و آثار به خصوصى دارد. در
سامعه به صورت سمع، و در باصره به صورت بصر، و در شامه به صورت شم، و
در ذائقه به صورت ذوق، و در لامسه به صورت لمس، و در هر كدام از مشاعر
ديگر به صورت درك مخصوص به آن، جلوهگر است .
وقتى اين نور در سامعه به ظهور مىرسد، سالك از سمع بالاترى
برخوردار گشته و مىشنود آنچه را كه نمىشنيد و وقتى اين نور در باصره
ظاهر مىگردد، سالك از بصر بالاترى بهرهمند شده و مىبيند آنچه را كه
نمىديد و همين طور در لامسه و ذائقه و شامه و قواى ادراكى ديگر، سالك
از درك بالاتر مخصوص به هر كدام از آنها برخوردار مىگردد. در حقيقت،
اين نور در جلوهاى سمع است، در جلوهاى بصر، در جلوهاى لمس، در
جلوهاى ذوق، در جلوهاى شم، و در جلوههاى ديگر نيز ادراكات ديگر است.
سمع بالاتر، بصر بالاتر، ذوق بالاتر، شم بالاتر، و هر درك بالاتر، همه
و همه از جلوات اين نور و صورتهاى مختلف آن هستند .
ظهور انوار در مشاعر از نظر روايات
در روايات وارده از حضرات معصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين
به اين حقيقت با بيان خاصى اشاره شده است. در اصول كافى، جزء چهارم
،كتاب ايمان و كفر، اين روايت را از امام صادق سلام الله عليه نقل
مىكند كه فرمود: «قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: قال الله
عزوجل: من أهان لى وليا فقد أرصد لمحاربتى و ما تقرب الى عبد بشىء أحب
الى مما افترضت عليه و انه ليتقرب الى بالنافلة حتى أحبه فاذا أحببته
كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به ولسانه الذى ينطق به ويده
التى يبطش بها...» يعنى (رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه
خداى متعال فرموده: هر كس به يكى از اولياى من اهانت كند در حقيقت به
مقام محاربه با من آمده است و هيچ بندهاى با چيزى به من نزديك نمىشود
كه محبوبتر از آنچه بر او واجب گردانيدهام باشد، وحقيقت اين است كه
او نوافل به من تقرب مىجويد و
نزديك مىشود تا آنجا كه من او را دوست بدارم، و وقتى او را دوست
بدارم، گوش او باشم كه با آن مىشنود و چشم او باشم كه با آن مىبيند و
زبانش باشم كه با آن سخن مىگويد و دست او باشم كه با آن اخذ مىكند...
آخر حديث).
اين روايت - كه قسمتى از آن را در اينجا آورديم - اين حقيقت را بيان
مىكند كه بنده خدا در مقام عبوديت و با حركت عبودى به جايى مىرسد كه
محبوب خداى متعال گشته و وجود او مجلاى اسماء الهى و مشاعر او مظهر
انوار ربوبى مىگردد. در اين روايت با زبان به خصوصى به اين حقيقت
اشاره شده است كه در مقام سلوك الى الله، نور الهى بر وجود سالك
مىتابد و در هر يك از قواى وجودى او و نيز، در هر يك از مشاعر و حواس
او به صورت خاصى جلوهگر مىشود و اثر مخصوصى بر آن مترتب مىگردد.
شد صفير باز جان در مرج دين |
|
نعرههاى لااحب الافلين |
باز دل را كز پى تو مىپريد |
|
از عطاى بيحدت چشمى رسيد |
يافت بينى بوى و گوش از تو سماع |
|
هر حسى را قسمتى آمد مشاع |
هر حسى راچون دهى ره سوى غيب |
|
نبود آن حس را فتور و مرگ و شيب |
مالك الملكى بحس چيزى دهى |
|
تا كه بر حسها كند آن حس شهى [34] |
در دعاهاى مأثوره از حضرات معصومين عليهم الصلوة و السلام نيز به
اين حقيقت، برخورد مىكنيم.تعبيرات واقع در دعاها، مانند تعبيرات موجود
در روايات، اشارتهاى دقيق و عميقى را در بر دارد كه اهل نظر مىتوانند
از هر تعبير و هر اشارتى به حقايق و اسرار زيادى پى ببرند. از باب
مثال: در يكى از دعاهاى مأثوره كه بعد از هر نمازى خوانده مىشود، اين
جمله را مىبينيم كه «اللهم اجعل لى فى قلبى نوراً و بصراً و فهما و
علماً انك على كل شىء قدير»يعنى (پروردگارا، در قلب من نور و بصر و
فهم و علم قرار بده، تو بر همه چيز قادر هستى). و در دعاى ديگرى كه بعد
از نماز صبح و نماز مغرب خوانده مىشود، اين جمله را مىبينيم كه «و
اجعل النور فى بصرى»يعنى (خدايا، و در چشم من نور قرار بده).
مراتب تجليات نورى در مشاعر
به طورى كه تجلى انوار الهى در قلب سالك الى الله داراى مراتب است،
تجلى اين انوار در قواى ادراكى و مشاعر وى نيز داراى مراتب مىباشد.
نور الهى در قلب سالك در هر مرتبهاى جلوه بكند، به تناسب همان مرتبه
در قواى ادراكى و مشاعر وى به ظهور مىرسد. در مراتب ابتدايى و اوليه
تجليات نورى در قلب، ظهور انوار در ادراكات و مشاعر نيز در مراتب
ابتدايى مىباشد و در مراتب عاليه تجليات نورى در قلب، ظهور انوار در
ادراكات و مشاعر نيز در مراتب عاليه و به صورت كاملترى است. تجلى نور
حق در قلب و مشاعر سالك الى الله به جايى مىرسد كه پردهها را كنار
مىزند و او را به شهود وجه الله مىرساند و اينجاست كه سالك با
برخوردارى از نور حق و به نور حق، به هر سو بنگرد و به هر چيزى نظر
كند، و جه حق را مىبيند«فأينما تولوا فثم وجه الله» .
در اينجا قلق شوق به شهود با نيل به شهود از ميان برخاسته و لذت انس
و ابتهاج جايگزين آن گشته
با حصول اطمينان و قرار، سفرى ديگر با عشق و بى قرارى در عين قرار،
شروع مىشود. حضرت سجاد سلام الله عليه در مناجات العارفين مىگويد: «و
قرت بالنظر الى محبوبهم أعينهم و استقر بادراك السؤل و نيل المأمول
قرار هم »يعنى (و ما را از آنانى قرار بده كه چشمان آنها با نظر به
محبوبشان روشن شده و با دريافت خواسته و رسيدن به آرزوى خود، اطمينان و
قرار يافته و آسوده گشتهاند).
آنكه كف را ديد گردد مست او |
|
و آنكه دريا ديد باشد غرق هو |
آنكه كف را ديد آيد در سخن |
|
وآنكه دريا ديد شد بى ما و من |
آنكه كف را ديد پالوده شود |
|
و آنكه دريا ديد آسوده شود [35] |
مشاعر قلبى و چشم و گوش دل
با بيانى كه گذشت به اين نتيجه مىرسيم كه با ظهور انوار الهى در
قلب سالك و سپس در مشاعر باطنى و ظاهرى او، در حقيقت، مشاعر قلبى وى به
كار مىافتد. اينكه مىگوييم با تجلى نور حق در قلب سالك، در مشاعر وى
نيز اين نور به ظهور مىرسد و وى از مشاعر بالاترى برخوردار مىگردد،
بدين معنى است كه مشاعر پشت پرده و زير حجاب قرار گرفته او كه قبلا
ظهور نداشت و محجوب بود، به ظهور رسيده و فعليت مىيابد، و بدين معنى
است كه مشاعر قلبى او باز مىشود و ظاهر مىگردد. به عبارت روشنتر،
چشم دل باز شده و به كار مىافتد و گوش دل باز مىشود و مىشنود آنچه
را كه بايد بشنود و همين طور، همه مشاعر قلبى ظاهر گشته و به كار
مىافتند، چه مشاعر باطنى قلبى و چه مشاعر ظاهرى قلبى .
مشاعر موجود در مرتبه نازله حيات،مرتبه نازله مشاعر انسانى است. در
وراى اين مرتبه نازله مشاعر، مرتبه بالاتر مشاعر، و در وراى آن نيز
مرتبه بالاتر از آن، وجود دارد. مراتب مشاعر انسانى، مراتب متعدد است و
نازلترين آنها همين مشاعر موجود در حيت نازله دنيوى است كه همه
انسانها از آن برخوردارند.
به طورى كه حيات نازله دنيوى حجاب مراتب بالاتر حيات انسانى است،
مرتبه نازله مشاعر نيز حجاب مراتب بالاتر مشاعر انسانى است. كسى كه در
قيد حيات نازله انسانى بوده و در تثبيت آن مىكوشد، از حيات طيبه
انسانى و از مراتب عاليه حيات، محجوب است و كسى كه با مجاهدتها خود را
از قيد حيات نازله نجات داده و با موت ارادى از حيات نازله منقطع گشته
و قبل از مرگ طبيعى با مرگ اختيارى مىميرد، به حيات طيبه و به مراتب
عاليه حيات انسانى نايل مىشود و با حيات بالاترى حيات پيدا مىكند.
همچنين، كسى كه در قيد مشاعر نازله موجود بوده و در بند آنها قرار
گرفته و در آنها مستغرق گشته است، از مشاعر بالاتر و مراتب عاليه مشاعر
انسانى محجوب است و كسى كه با مجاهدتها و با تحصيل انقطاع الى الله خود
را از قيد و بند مشاعر نازله نجات داده و با انصراف به سوى عوالم بالا
و پشت كردن به دنيا و مظاهر آن و با طرد و نفى اغيار، دل و فكر از
اغيار برداشته و چشم و گوش بر اغيار بسته و توجه به آنها نكرده و طبعاً
مستغرق در مشاعر نازله نيست، از مراتب عاليه مشاعر بهرهمند مىشود.
مادامى كه قلب در راه ضلالت بوده و پراكنده در عالم اغيار وفانى در
آنها و اسير آنهاست و شب و روز
در طلب اغيار مىباشد و كاملا متوجه آنهاست، مشاعر و حواس هم كه زير
فرمان قلب بوده و به خواست و حكم او عمل مىكنند، متوجه اغيار بوده و
مستغرق در آنها مىباشند و هر كدام در عالمى از عوالم اغيار، مشغول
است. عقل و فكر در عالمى، خيال در عالمى، سامعه در عالمى، باصره در
عالمى، و هر يك از مشاعر نازله در عالمى به كار خود ادامه مىدهند در
حقيقت به طورى كه سابقاً هم اشاره شد قلب طالب اغيار از طريق اين مشاعر
و حواس نازل در ميان اغيار مستغرق مىگردد مادامى كه اين چنين است هم
خود قلب، قلب نازل و محجوب است و هم مشاعر، مشاعر نازله و محجوب هستند.
و مادامى كه اين چنين است هم خود قلب نازل و محجوب نسبت به قلب بالاتر
و نسبت به صورت نورانى و كاملتر خود، حجاب است و هم مشاعر نازله نسبت
به مشاعر عاليه و نسبت به صورتهاى بالاتر و كاملتر خود، حجاب هستند.
هم عقل نازل، حجاب عقل بالاتر است و هم خيال نازل، حجاب خيال برتر، هم
سمع نازل، حجاب سمع بالاتر است و هم بصر نازل، حجاب بصر برتر، و همين
طور هر شعور و حس نازلى، حجاب شعور و حس بالاتر و شعورها و حسهاى برتر
است .
قلب نازل و محجوب، از مشاعر نازله و حواس نازل برخوردار است، و به
عكس، قلب بالاتر، از مشاعر و حواس برتر و كاملتر برخوردار است. همين
كه قلب از مرتبه نازله خود بالا رفت و صورتى از صورتهاى عاليه خود را
يافت، از مشاعر و حواس همان صورت بالاتر خود بهرهمند مىگردد. در
اينجاست كه گفته مىشود مشاعر و حواس قلبى به كار افتاده و عقل بالاتر
و چشم و گوش دل به ظهور رسيده است .
وقتى قلب از راه ضلالت برگشت و توبه نمود و راه خود را در پيش گرفت
و به سوى مقصد اصلى خويش روى آورد و در وادى طلب، قدم گذاشت و روى از
اغيار برگردانيد، مشاعر و حواس هم كه زير حاكميت قلب هستند روى از
اغيار بر گردانيده و از عالم آنها منصرف مىشوند. طبعاً مشاعر و حواس
از اشتغال به اغيار برگشته و گويى مشاعر و حواس ازكار خود باز مانده و
نوبت مشاعر و حواس بالاتر رسيده است. به بيان روشنتر، اگر دقت كنيم در
چنين مرحلهاى هم قلب نازل كه حجاب قلب بالاتر بود كنار رفته و هم
مشاعر و حواس نازل كه حجابهاى مشاعر و حواس برتر بودند. هم قلب در صورت
بالاتر و كاملتر جلوهگر شده و هم مشاعر و حواس عاليه به ظهور
مىرسند.
مولوى در اين زمينه مىگويد:
پنبه اندر گوش حس دون كنيد |
|
بند حس ازچشم خود بيرون كنيد |
پنبه آن گوش سر گوش سر است |
|
تا نگردد اين كر آن باطن كر است |
بى حس و بى گوش و بى فكرت شويد |
|
تا خطاب ارجعى را بشنويد |
تا بگفت و گوى بيدارى درى |
|
تو ز گفت خواب كى بوئى برى |
سير بيرونى است فعل و قول ما |
|
سير باطن هست بالاى سما |
حس خشكى ديد كز خشكى بزاد |
|
موسى جان پاى در دريا نهاد [36] |
باز او در اين زمينه در جاى ديگرى مىگويد:
سوى شهر ازباغ شاخى آورند |
|
باغ و بستانرا كجا آنجا برند |
خاصه باغى كاين فلك يكبرگ اوست |
|
بلكه آن مغز است و اين عالم چو پوست |
بر نمىدارى سوى آن باغ گام |
|
بوى افزون جوى و كن رفع ز كام |
تا كه آن بو جاذب جانت شود |
|
تا كه آن بو نور چشمانت شود |
تا كه آن بو سوى بستانت كشد |
|
وا نمايد مر ترا راه رشد |
چشم نابينات را بينا كند |
|
سينهات را سينه سينا كند |
گفت يوسف ابن يعقوب نبى |
|
بهر بو القوا على وجه ابى |
بهر اين بو گفت احمد در عظات |
|
دائماً قرة عينى فى الصلوة [37] |
با تجليات نورى در مشاعر، همه مشاعر برخوردار از تجليات نورى مىگردند
از مجموع تحليلى كه گذشت به اين حقيقت پى برديم كه با تابش نور حق
از قلب به مشاعر و حواس، اين نور در هر يك از مشاعر و حواس به ظهور
مىرسد و در هر كدام از آنها به شكل خاصى جلوهگر مىشود. و اين بدان
معنى است كه با شروع شدن تجلى نور در مشاعر و حواس، همه مشاعر و همه
حواس، چه باطنى و چه ظاهرى، از نور الهى بهرهمند مىگردند و تحول در
همه آنها شروع مىشود. با اين همه، به اين نكته بايد توجه داشته باشيم
كه بروز آثار اين تجلى در مشاعر مختلف و حواس متنوع، در ابتدا و در
مراحل اوليه تا حدودى متفاوت مىباشد. يعنى در اوائل سلوك و در اوائل
شروع تجليات نورىدر مشاعر و حواس، آثار اين تجليات در بعضى از مشاعر و
حواس، زودتر و روشنتر از بعضى ديگر بروز مىكند. اين تفاوت در خصوص
اشخاص مختلف سالكين الى الله نيز با توجه به خصوصيات ارواح، و با توجه
به خيلى از مسائل و ريزهكاريهايى كه در مقام سلوك پيش مىآيد، فرق
مىكند. يعنى در خصوص بعضى از سالكين، آثار تجليات نورى قبل از مشاعر
ظاهرى يا حواس ظاهرى، در مشاعر باطنى بروز مىكند و در خصوص بعضى ديگر
به عكس مىشود. همچنين، بروز آثار اين تجليات در مشاعر ظاهرى يا حواس،
در خصوص افراد مختلف، فرق مىكند. در بعضيها قبل از هر حس در سمع يا
سامعه اين آثار به بروز مىرسد و در بعضى ديگر قبل از هر حسى در بصره
يا باصره بروز مىكند. بعضيها اين آثار را قبل از هر حس ديگرى در شامه
احساس مىنمايند و مىيابند.
كيفيت اين آثار نيز متفاوت است و در خصوص اشخاص مختلف به لحاظ جهات
زياد و اسرار بى شمارى كه هست، فرق مىكند و در همه اشخاص يكسان نيست.
بيان كيفيتهاى متفاوت اين آثار و بيان جهات و اسرار آنها از عهده گفتن
و نوشتن، خارج است و تا حدودى براى آنها كه اهل عمل هستند، روشن است و
علم به همه ابعاد مسئله هم مخصوص حضرت حق، و مخصوص آنانى است كه خداى
متعال به آنها تعليم فرموده است، آن هم در حدى كه او مىخواهد.
بنابراين، بروز آثار تجليات نورى در مشاعر، چه از نظر تقدم بعضى
مشاعر بر بعضى ديگر و چه از نظر كيفيت، در خصوص افراد مختلف، فرق
مىكند و يكسان و يك نسق نمىباشد ولى اصل مسئله، يعنى تجلى
انوار ربوبى در مشاعر و حواس سالك الى الله، با برخوردارى همه مشاعر
باطنى و ظاهرى از اين انوار است. آنجاكه آثار تجليات نورى در بعضى از
مشاعر و حواس به بروز مىرسد، بدين معنى نيست كه در مشاعر و حواس ديگر
انوار الهى تجلى نكرده است بلكه بدين معنى است كه آثار تجلى انوار در
آنها به لحاظ جهات و عللى هنوز بروز نكرده است. كما اينكه ممكن است
مدتها بروز نكند و يا هيچوقت بروز نكند. ولى معمولا بعد از بروز آثار
تجليات نورى در بعضى از مشاعر و حواس سالك، در بقيه نيز به تدريج و يكى
پس از ديگرى اين آثار بروز مىكند.
مولوى در اين زمينه مىگويد:
پنج حس با يكديگر پيوستهاند |
|
ز آنكه اين هر پنج ز اصلى رستهاند |
قوت يك قوت باقى شود |
|
ما بقى را هر يكى ساقى شود |
ديدن ديده فزايد عشق را |
|
عشق اندر دل فزايد صدق را |
صدق بيدارى هر حس مىشود |
|
حسها را ذوق مونس مىشود |
چون يكى حس در روش بگشاد بند |
|
ما بقى حسها همه مبدل شوند |
چون يكى حس غير محسوسات ديد |
|
گشت غيبى بر همه حسها پديد [38] |
انوار ربوبى، انوار نافذ و محيط است
از جمله نكاتى كه در خصوص انوار ربوبى بايد مورد توجه قرار بگيرد
اين است كه اين انوار، انوار نافذ و محيط است. نافذ و محيط بودن نور
الهى را در اين گفتهها و نوشتهها نمىشود بيان نمود و اصولاً گفتنى و
نوشتنى نبوده و در قالب الفاظ و عبارات و نيز، در قالب معانى و مفاهيم
ذهنى محدود نمىگنجد و يافتنى و شهود كردنى است .
نافذ بودن اين نور، موجب اين امر مىشود كه چيزى حاجب آن نباشد و
محيط بودن اين نور، موجب اين مىشود كه جهت وجهتها براى آن نبوده و
ظاهر و باطن، زمان و مكان، و نظاير اينها در خصوص اين نور، مطرح نباشد.
به لحاظ اينكه نور نافذ است، اين مسئله كه چيزى حاجب از آن و مانع از
آن باشد، مفهومى ندارد و هر حجابى را مىشكافد و هر حاجبى را كنار
مىزند و هر مانعى را بر طرف مىسازد، به عبارت بهتر، هر حجابى در
برابر اين نور، عنوان حجاب بودن خود را از دست مىدهد و هيچ حاجب و يا
مانعى در برابر آن، صورت حاجب بودن و مانع بودن را نمىتواند داشته
باشد و همه در برابر اين نور، خاضع و خاشع مىباشند. به همه چيز نفوذ
دارد و به همه اشياء و حقايق مىرسد.
اين نور به تناسب تجلى و ظهورى كه در قلب و مشاعر سالك دارد، به
ماوراى اين عالم و به عوالم مثالى و حقايق ملكوت و جبروت، نفوذ مىكند
و سالك را بدانها مىرساند و نيز، به حقايق عوالم اخروى و اسرار و
جزئيات آنها نفوذ داشته و سالك را به آنجاها مىبرد و سير مىدهد. همه
حجابها را كنار مىزند و ماوراى حجابها را معلوم و مشهود مىگرداند. به
باطن اشياء و باطن انسانها و قلوب آنها و احوال درونى آنها راه مىيابد
و سالك را به آنها مىرساند. آنچه براى ديگران حجاب است، براى صاحب اين
نور نافذ الهى
حجاب نيست.
حال خود تنها نديد آن متقى |
|
بلكه حال مغربى و مشرقى |
نور در چشم دلش سازد شكن |
|
بهر چه سازد پى حب الوطن |
همچو يوسف كو بديد اول بخواب |
|
كه سجودش كرد ماه و آفتاب |
از پس ده سال بلكه بيشتر |
|
آنچه يوسف ديده بد بر كرد سر |
نيست آن ينظر بنور الله گزاف |
|
نور ربانى بود گردون شكافت |
نيست اندر چشم تو آن نور رو |
|
هستى اندر حس حيوانى گرو [39] |
حاملين نور الهى در مرتبه اصلى آن، يعنى حضرات معصومين صلوات الله و
سلامه عليهم اجمعين به اذن حق و به نور حق و با نور حق به عوالم بالاتر
و عوالم اخروى و به اسرار و دقايق آنها و به آنچه محجوب از ديگران،
نايل گشته و نيز به احوال باطنى و خصوصيات درونى انسانها اطلاع داشته و
دارند. اشارات آيات قرآنى و صريح روايات وارده به خوبى حكايت از اين
امر مىكند.
نور بايد پاك از تقليد و عول |
|
تا شناسد مرد را بى فعل و قول |
در رود در قلب او از راه عقل |
|
نقد او بيند نباشد بند نقل |
بندگان خاص علام الغيوب |
|
در جهان جان جواسيس القلوب |
در درون دل درآيد چون خيال |
|
پيششان مكشوف باشد سر حال [40] |
و به لحاظ اينكه اين نور، نور محيط است و فوق جهتها و زمان و مكان و
ظاهر و باطن و نظاير اينهاست، نه جهتى دارد و از جهتى مىآيد و در جهتى
مىباشد و به جهتى منتهى مىشود، و نه زمانى دارد و در زمان معينى
محدود است و از زمان ديگرى محجوب است، و نه مكانى دارد و محدود در مكان
معين است و در مكانى نيست و در مكانى هست، و نه به ظاهر اختصاص دارد و
از باطن در حجاب است و به ظاهر مىرسد و به باطن نمىرسد، و نه به عكس،
در باطن هست و به ظاهر راهى ندارد و به باطن مىرسد و به ظاهر نايل
نمىگردد، و نه محدود به حدود ديگرى است. اصل اين نور، نور محيط است و
محدود به حدودى نيست و اما اينكه اين نور در كدام مرتبه در قلب و مشاعر
سالك الى الله جلوه بكند، مسئله ديگرى است .
مشاعر قلبى در آيات و روايات
با توضيح و شرحى كه گذشت، نافذ و قاهر بودن و نيز، محيط بودن انوار
متجلى در قلب و در مشاعر سالك را تا حدودى متوجه شديم. در نتيجه، جهت
مكشوف افتادن حقايق و عوالم پشت پرده را كه براى سالكين الى الله با
تفاوت درجات، پيش مىآيد، فهميديم.
مكشوف گشتن حقايق محجوب و عوالم پشت پرده كه با تجلى انوار الهى در
قلب و در مشاعر سالك الى الله تحقق مىيابد و به لحاظ نافذ و محيط بودن
اين انوار است، از مسائل مسلم مىباشد. اشارتها و صراحتهاى آيات و
روايات و بيانات وارده از حضرات معصومين صلوات الله و سلامه عليهم
اجمعين در اين باب، زياد است. البته بعضيها سعى كردهاند اين اشارتها و صراحتهاى
موجود در آيات و روايات را به نوع ديگرى توجيه بكنند، ولى توجيهاتى كه
به عمل آمده است خود بيانگر اين است كه مقصود از اين اشارتها و صراحتها
آن معانى كه در اين توجيهها آمده، نيست.
خويش را تأويل كن نى اخبار را |
|
مغز رابد گوى نى گلزار را |
در اينجا به بعضى از اين آيات و روايات، اشاره مىكنيم:
1- در سوره تكاثر مىفرمايد: «كلا لو
تعلمون علم اليقين - لترون الجحيم - ثم لترونها عين اليقين »يعنى (اين
چنين نيست، اگر شما از علم به خصوصى كه علم يقين است برخوردار بوديد
مسلماً جهنم را مىديديد و سپس با مشاهده عينى برترى كه عين يقين است،
جهنم را مشاهده مىكرديد).
از مفهوم اين آيات با وضوح، اين حقيقت بر مىآيد كه براى انسانها
اين امكان هست كه در زندگى دنيوى با كنار زدن حجابها به مرتبهاى از
مراتب كمال نايل آيند و از علم و ادراك برتر و احاطه مخصوصى برخوردار
باشند كه بتوانند عوالم و حقايق پشت پرده را ببينند. به عبارت روشنتر،
از آيات شريفه استفاده مىشود كه انسان در زندگى دنيوى خود مىتواند از
ديد بالاتر و برترى برخوردار باشد كه عوالم محجوب از نظر عامه مردم را
ببيند و از چشمى بهرهمند باشد كه حجابها را كنار بزند و به ماوراى حجب
نايل گردد و حقايق و عوالم اخروى محجوب از نظرها را مشاهد بكند.
آيه «كلا لو تعلمون علم اليقين» به علم و ادراك بالاترى كه با تجلى
انوار الهى در قلب سالك، تحقق مىيابد و در هر كدام از قواى باطنى و
ظاهرى او به صورت ادراك مخصوص به آن قوه، جلوهگر مىشود و سالك را در
ابواب مختلف ادراكات، از ادراك برترى برخوردار مىسازد، اشاره مىكند.
و آيه بعدى، يعنى آيه «لترون الجحيم» به برخوردار شدن وى از ديد برترى
كه حجابها را كنار زده و ديدنيهاى پشت حجاب را مىبيند، اشاره نموده و
خبر از باز شدن چشم دل، و به عبارتى، خبر از تجلى نور نافذ و محيط الهى
در چشم مىدهد. جلمه «لترون الجحيم» به معنى (البته جهنم را مىديديد)
حاكى از رؤيت عينى و شهودى است و اين معنى با چشم معمولى امكانپذير
نمىباشد، زيرا جهنمها از چشم عادى و معمولى محجوب مىباشند و چشم دل
مىخواهد تا حجابها را كنار بزند و شاهد ماوراى حجابها گردد. نور نافذ
الهى وقتى در چشم به ظهور رسيد، حجابها را مىشكافد و پشت حجابها را
براى انسان مكشوف مىگرداند. با نور نافذ الهى چشم انسان از ديد نافذ
برخوردار مىشود و به آن سوى حجابها راه مىيابد و عوالم اخروى و
جهنمها را مىبيند. به اين روايت كه در تفسير البرهان آورده است، دقت
مىكنيم .
«عن البرقى عن أبيه عن ابن أبى عمير عن هشام بن سالم عن ابى عبدالله
عليه السلام فى قوله تعالى «لو تعلمون علم اليقين» قال: المعانية» يعنى
(هشام بن سالم از امام صادق سلام الله عليه نقل مىكند كه در تفسير آيه
«لو تعلمون علم اليقين» فرمود: منظور از علم يقين، معاينه و مشاهده
عينى است).
گرچه تفسير آن حضرت، تفسير به ظاهر خلاصه است و با يك كلمه
مىفرمايد: «المعاينة» ولكن همين تفسير بسيار خلاصه و فشرده، براى اهل
نظر بسيار گويا و حكايت كننده است. كلمه «المعاينة» به معنى ديدن و
شهود عينى است و به خوبى بيانگر اين معنى است كه علم يقين غير از علم
تصورى معمولى و غير از علم ذهنى حاصل از فكر و استدلال مىباشد و گوياى
اين حقيقت است كه علم يقين، علم شهودى و علم به خصوصى است. بنابراين،
عوالم عاليه وجود و عوالم اخروى و بهشتها و جهنمها همه از ما محجوب
و از چشمهاى معمولى مستور بوده و براى اهل دل مكشوف و از چشمهاى آنان
مستور نيست.
گرتو كورى نيست بر اعمى حرج |
|
ورنه رو كالصبر مفتاح الفرج |
پردههاى ديده را داروى صبر |
|
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر |
آينه دل چون شود صافى و پاك |
|
نقشها بينى برون از آب و خاك |
هم ببينى نقش و هم نقاش را |
|
فرش دولت را و هم فراش را [41] |
به بيان ديگر، عوالم عاليه و عوالم اخروى همه نزد ما حاضر است و
غايب نيست، ليك چشم و گوش را آن نور نيست. رسول اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم كه مظهر و مجلاى اتم واكمل نور الهى است و يا همان نور الهى
است و انوار متجلى در قلوب و مشاعر ديگران از طريق او و از جلوات نور
متجلى در وجود اوست، در عروج خود به عوالم عاليه وجود و در سفر خود به
عوالم قرب و در سير خود به سوى لقاء حق، با همين نور الهى همه عوالم را
سير نمود و همه حقايق آنها را مشاهده فرمود. از اشارات آيات قرآن و از
صريح آيات اول سوره النجم و نيز از صريح روايات معراج، بر مىآيد كه آن
حضرت همه عوالم را پشت سرگذاشت و همه را سير نمود و حقايق و موجودات و
اسرار و دقايق همه را مشاهده فرمود و نيز، بهشتها و بهشتيها، و جهنمها
و جهنميها و احوال آنان را ديد و صور اخروى و صور بهشتى و جهنمى عقايد
و اوصاف و اعمال و خلاصه اينكه، همه آنچه را كه بعداً براى ديگران به
ظهور خواهد رسيد و همه آنچه را كه پيش خواهد آمد، مشاهده نمود. عوالم
بعد از مرگ و عوالم قيامت و حشر و عوالم بهشت و جهنم براى آن حضرت
مكشوف گشت .
او خود جلوه اول و اتم نور احدى است و نور حق به همه جا و همه چيز
احاطه دارد و بر همه نافذاست به اذن الله. و چه بهتر كه ارباب ذوق و
دقت، در معنى اين نفوذ و اين احاطه، و اشراف و حضور، تعمق بيشتر داشته
و حضور آن را به اذن الله در همه اين عوالم و احاطه وى را كه از نافذ و
محيط بودن نور حق است، به خوبى و به نحو شايسته و عميق، تأمل كنند.
البته اين مقام و منزلت به آن حضرت اختصاص دارد و در مرتبه بعدى مخصوص
حضرات معصومين عليهم السلام است و ديگران از همين نور از طريق آنان و
در حد خود برخوردار مىشوند.
زو قيامت را همى پرسيدهاند |
|
كاى قيامت تا قيامت راه چند |
با زبان حال مىگفتى بسى |
|
كه ز محشر حشر را پرسد كسى |
بهر اين گفت آن رسول خوش پيام |
|
رمز موتوا قبل موت يا كرام |
همچنانكه مردهام من قبل موت |
|
ز آنطرف آوردهام من صيت و صوت |
پس قيامت شو قيامت را ببين |
|
ديدن هر چيز را شرطست اين |
تا نگردى اين ندانيش تمام |
|
خواه كآن انوار باشد يا ظلام |
عقل گردى عقل را دانى كمال |
|
عشق گردى عشق را بينى جمال |
نار گردى نار را دانى يقين |
|
نور گردى هم بدانى آن و اين [42] |
2- در نهج البلاغه از اميرالمؤمنين على بن
ابيطالب صلوات الله و سلامه عليه كلامى آورده كه حضرتش به هنگام تلاوت
آيه «رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله»آن را فرموده و در آن
به خصوصيات اهل ذكر و رجال الهى كه در آيه شريفه آمده، اشاره نموده و
بعد از بيان پارهاى از اوصاف آنان به بعضى ديگر از خصوصيات آنها
پرداخته و چنين مىفرمايد: «فكانما قطعوا الدنيا الى الاخرة و هم فيها
فشاهدوا ماوراء ذلك، فكانما اطلعوا غيوب اهل البر زخ فى طول الاقامة
فيه، و حققت القيامة عليهم عداتها، فكشفوا غظاء ذلك لا هل الدنيا حتى
كأنهم يرون ما لا يرى الناس، و يسمعون ما لا يسمعون...»
[43]يعنى (اهل ذكر و رجال الهى در
مقام و منزلتى هستند كه كأنه دنيا را به آخر رسانيده و پشت
سرگذاشتهاند و وارد آخرت شده و در آنجا مىباشند و آنچه را كه در
ماوراى اين عالم است مشاهده مىكنند، پس مثل اينكه به حقايق پنهان و
غيبى اهل برزخ در طول اقامت در آن، اطلاع حاصل كردهاند و قيامت وعدهاى
خود را بر آنان تحقق بخشيده است و براى اهل دنيا از آنچه مىبينند پرده
برداشته و خبر مىدهند، به نحوى كه كأنه مىبينند آنچه را كه مردم
نمىبينند و مىشنوند آنچه را كه مردم نمىشنوند...).
در اين بيان به نكات و اشارات زيادى كه هر كدام از آنها حكايت يا
حكايتها دارد، برخورد مىكنيم. در اين كلام از باز شدن چشم و گوش دل،
خبر مىدهد. به طورى كه اشاره شد، كلام حضرت در خصوص اهل ذكر و رجال
الهى است و خصوصيات و اوصاف و احوال آنان را بيان مىفرمايد. تعبير
«فكأنما قطعوا الدنيا الى الاخرة و هم فيها» به معنى (كأنه دنيا را به
آخر رسانيده و پشت سر گذاشتهاند و وارد آخرت شده و در آنجا مىباشند)
تعبير به خصوصى است كه از انقطاع كامل اهل ذكر و ارباب حال و رجال الهى
خبر مىدهد و اينكه اينها آن چنان از علايق دنيوى و تعلق به اغيار
منقطع گشته و قلب خود را آن چنان از حب دنيا و از انجذاب به سوى اغيار
و ياد اغيار، تطهير و تجريد نمودهاند و آن چنان از هواها پاك شدهاند
كه گويى مرگ به سراغ آنان آمده و از دنيا رفته و منقطع گرديده و به
عالم آخرت قدم گذاشتهاند. اين تعبير، تعبير ديگرى است از حديث معروف
«موتوا قبل أن تموتوا»كه به موت اختيارى اشاره مىكند.
با يك چنين انقطاعى كه در اين بيان آمده، همه حجب ظلمانى كنار
مىرود و طهارت قلب از ظلمتهاى حاجب، و آمادگى آن براى تجليات نورى،
حاصل مىگردد و انوار حق در آن متجلى گشته و در مشاعر نيز به ظهور
مىرسد و چشم و گوش دل باز مىشود ومشاهدات و مكاشفات تحقق مىيابد و
ماوراى حجب مشهور و مكشوف مىگردد. لذا مىبينيم بعد از جمله «فكأنما
قطعوا الدنيا الى الاخرة و هم فيها» مىفرمايد: «فشاهدوا ماوراء ذلك»
يعنى (پس آنچه را كه در ماوراى اين عالم است مشاهده مىكنند) و سپس
مشاهدات آنان را تا حدودى به تفصيل، بيان مىفرمايد كه چگونه به حقايق
برزخى و غيوب اهل برزخ اطلاع حاصل مىكنند و چگونه وعدههاى قيامت بر
آنان مشهود مىگردد. و آنجا كه مىفرمايد (براى اهل دنيا از آنچه
مىبينند پرده برداشته و خبر مىدهند) اين تعبير را آورده است كه: «حتى
كانهم يرون مالايرى الناس و يسمعون مالا يسمعون» يعنى (تا جايى كه كانه
آنان مىبينند آنچه را كه مردم نمىبينند و مىشنوند آنچه را كه مردم
نمىشنوند) و اين تعبير به باز شدن چشم و گوش دل، و به ظهور انوار الهى
در چشم و گوش آنان اشاره مىكند و اينكه با تجلى نور نافذ و محيط الهى
در چشم، مىبينند آنچه از
چشم ديگران محجوب است و با تجلى اين نور در گوش، مىشنوند آنچه را كه
از گوش ديگران مستور است.
خاك زن در ديده حس بين خويش |
|
ديده حس دشمن عقلست و كيش |
ديده حس را خدا اعماش خواند |
|
بت پرستش گفت و ضد ماش خواند |
زانكه او كف ديد دريا را نديد |
|
زانكه حالى ديد و فردا را نديد
[44] |
تذكر اين نكته لازم است كه آوردن كلمه «كأن» به معنى (مثل اينكه) يا
«كأنه» كه در جمله «حتى كانهم يرون مالا يرى اللناس...» و در جملات
قبلى «فكأنما اطلعوا غيوب...» و «فكأنما قطعوا...» هست، به لحاظ اين
است كه مشاهدات و ديدن و شنيدن آنان نسبت به آنچه از عوالم پشت پرده
مىبينند و مىشنوند و مشاهده مىكنند، با مشاهدات و ديدن و شنيدن كسى
كه از دنيا رفته و د رآن عوالم قرار گرفته است، فرق مىكند كما اينكه،
انقطاع آنان از دنيا نيز با انقطاع كسى كه از دنيا رفته است، فرق دارد،
به بيان ديگر و روشنتر، بايد گفت: آنچه آنان از عالم برزخ و عوالم
برزخى و از احوال و اوضاع اهل برزخ مىبينند و مىشنوند و مشاهده
مىكنند، با آنچه بعد از وفات وانتقال از دنيا از عوالم برزخى و
خصوصيات برزخيان مىبينند و مىشنوند و مشاهده مىنمايند، فرق مىكند،
آن هم فرق به معنى مخصوص. در دنيا هم مىبينند و مىشنوند و مشاهده
مىكنند ولى با ديدن و شنيدن و مشاهدهاى كه بعد از ورود به برزخ پيش
مىآيد، نوعى فرق دارد، فرق «كأن» با «ان» است. و همچنين، آنچه از
قيامت و حشر و از بهشتها و جهنمها و احوال بهشتيان و جهنميان مىبينند
و مىشنوند و مشاهده مىكنند، با آنچه بعد از وفات و با ورود به عالم
حشر مىبينند مىشنوند و مشاهده مىنمايند، فرق مىكند، فرق «كان» با
«أن» و فرق خاصى كه گويى در يكى از دور مىبينند و مىشنوند و مشاهده
مىكنند و در ديگرى از نزديك.
مقام و منزلت «كان» و «أن»
به طور كلى مشهودات و مكشوفات ارباب كشف و شهود كه در مشاهدات و
مكاشفات در مراتب مختلف پيش مىآيد، با آنچه بعد از وفات و انتقال به
عوالم بالاترى براى آنان مشهود گشته و مكشوف مىگردد، به نحوى فرق
مىكند، فرقى كه براى اهل نظر، روشن است. اين همان منزلت «كان» است اما
براى آنانى كه در منزلت بالاترى هستند چنين چيزى نيست و اينجا و آنجا
براى آنها يكى است و اين، منزلت«أن» است كه منزلت بالاترى مىباشد و
مخصوص حضرات معصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين است .
احتمال مىرود آيات سوره تكاثر نيز خالى از اشاره بر اين نكته
نباشد. در اين آيات كه قبلا گذشت، آيه «ثم لترونها عين اليقين» بعد از
دو آيه «كلا لو تعلمون علم اليقين - لترون الجحيم»حكايت به خصوصى دارد.
اين دو آيه مىگويد (اگر شما از علم به خصوصى كه علم يقين است برخوردار
بوديد مسلماً جهنم را مىديديد). و به دنبال اين دو آيه، آيه «ثم
لترونها عين اليقين»مىگويد( سپس با مشاهده عينى برترى كه عين يقين
است، جهنم را مىديديد) يعنى حكايت از رؤيت و مشاهده ديگرى كه برتر و
كاملتر از رؤيت و مشاهده قبلى است، مىكند. از اين آيه به خوبى بر
مىآيد كه بالاتر از مشاهده علم اليقينى جحيم، مشاهدء عين اليقينى است.
در نتيجه، احتمال مىرود كه منظور از مشاهده و رؤيت اول، مشاهده و رؤيت
جحيم در همين حيات دنيا باشد كه با بر طرف شدن حجابها براى بعضيها پيش
مىآيد و منظور از مشاهده و رويت دوم، مشاهده و رويت در آخرت باشد كه
در قيامت براى آنان پيش مىآيد و برتر و كاملتر از مشاهده و رؤيت در
دنيا بوده و با آن يك نوع، فرق مىكند، فرق كامل و ناقص، فرق نزديك و
دور، و فرق «ان» و «كان» .
عوالم اخروى و حقايق پشت پردهاى كه در زندگى دنيوى براى بندگان
خاص، در مراتب مختلف، مشهود و مكشوف مىگردد، اگر چه به صورت شهود عينى
و كشف عينى است ولكن همين عوالم و حقايق براى آنان در آخرت به نحو
روشنترى مشهود و مكشوف خواهد بود («لترون الجحيم - ثم - لترونها عين
اليقين - «كان» - «أن»»). اينكه گفتيم يكى از احتمالات در معنى اين
آيات است و مفسرين و محققين وجوه و معانى ديگرى نيز گفتهاند. احتمال
مىرود معنى ديگرى منظور باشد و اين دو مرحله از مشاهده و رؤيت، به
مشاهده و رؤيت در دنيا و در آخرت، مربوط نباشد بلكه، ناظر به دو مرتبه
از مشاهده و رؤيت در همين دنيا باشد كه يكى برتر از ديگرى است. يكى علم
اليقينى است و ديگرى عين اليقينى، يكى از دور است و ديگرى از نزديك،
يكى ناقص است و ديگرى كامل، يكى روشن است و ديگرى روشنتر يكى در آخرت
كاملتر و روشنتر و نزديكتر مىشود و ديگرى به اندازهاى كامل است كه
در آخرت هم همان است و چيزى به آن اضافه نمىشودو احتياجى به كاملتر
شدن ندارد، و بالاخره يكى «كأن» است و ديگرى «ان».
اين دو مرتبه از مشاهده و رؤيت، هر دو در هيمن دنيا براى انسانها
امكان دارد. اولى براى بعضيها، آن هم در مراتب مختلف و دومى براى بعضى
ديگر مانند حضرات معصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين.
اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب سلام الله عليه فرمود: «لو كشف الغطاء ما
از ددت يقيناً» يعنى (اگر پردهها كنار رود و قيامت بر پا شود بر يقين
من افزوده نگردد و مشهود در دنيا و عقبى يكى است).
علم جوياى يقين باشد بدان |
|
و آن يقين جوياى ديده است و عيان |
اندرالهيكم بخوان اين راكنون |
|
از پس كلا پس لو تعلمون |
مىكشد دانش به بينش اى عليم |
|
گر يقين بودى بديدندى جحيم |
ديد زايد از يقين بى امتهال |
|
آنچنان كز ظن همى زايد خيال |
اندر الهيكم بيان اين ببين |
|
كه شود علم اليقين عين اليقين
[45] |
روايتى را در كافى از اسحاق بن عمار نقل مىكند كه براى بيشتر روشن
شدن مسئله و براى تأييد به آن اشاره مىكنيم. اسحاق مىگويد:
«سمعت ابا عبدالله عليه السلام يقول: ان رسول الله صلى الله عليه و
آله و سلم صلى بالناس الصبح فنظر الى شاب فى المسجد و هو يخفق و يهوى
براسه مصفرا لونه، قد نحف جسمه، و غارت عيناه فى رأسه، فقال له رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم: كيف اصبحت يا فلان؟ قال: اصبحت يا
رسول الله موقنا، فعجب رسول الله (ص) من قوله و قال له: ان لكل يقين
حقيقة فما حقيقة يقينك؟ فقال: ان يقينى يا رسول الله هو الذى أحزننى، و
أسهر ليلى و أظما هواجرى، فعزفت نفسى عن الدنيا و ما فيها حتى كانى
أنظر الى عرش ربى و قد نصب للحساب، و حشر الخلايق لذلك و أنا فيهم، و
كانى أنظر الى اهل الجنة يتنعمون فى الجنة و يتعارفون على الأ رائك
متكئون، و كانى أنظرالى اهل النار و هم فيها معذبون مصطر خون، و كانى
الان اسمع زفير النار يدور فى مسامعى، فقال رسول الله صلى الله عليه و
آله و سلم: هذا عبد نور الله قلبه بالايمان...»
يعنى (شنيدم از امام صادق سلام الله عليه كه مىفرمود: رسول اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم نماز صبح را با مردم به جا آورد، بعد از
نماز نظرش به جوانى در مسجد افتاد كه بر اثر مجاهدت در عبادت، بى
اختيار سرش به پايين مىافتاد و رنگ و رخسارش زرد و جسم او نحيف و
چشمان او به گود افتاده بود. پيامبر اكرم خطاب به او فرمود: اى فلان،
در چه حالى؟ گفت: يا رسول الله در حال يقين هستم. پيامبر از گفتار جوان
تعجب نمود و به او فرمود: براى هر يقينى، حقيقتى و آثارى هست، حال،
حقيقت و آثار يقينتو چيست و كدام است؟ جوان در جواب گفت: يا رسول
الله، بر اثر يقين هميشه محزونم و يقينم خواب را از چشمانم ربوده و به
بيدارى در شب و به تشنگى در روزهاى گرم وادارم كرده است. نفس من به
طورى كلى از دنيا و آنچه در آن هست، انصراف پيدا كرده و كنار كشيده است
تا جايى كه كانه من عرش پروردگارم را مىبينم كه براى حساب، نصب شده و
همه براى حساب قيامت محشور شدهاند و من در ميان آنها هستم. و من كانه
مىبينم اهل بهشت را كه در بهشت متنعم هستند و با يكديگر گفتگو مىكنند
وبر مسندهاى بهشتى تكيه زدهاند. و كانه مىبينم اهل آتش را در حالى كه
در آتش معذب مىباشند و استغاثه مىنمايند، و همين الان كانه مىشنوم
صداى شعلههاى آتش را كه در مسامع من دور مىزند و به گوشم مىرسد. در
اينجا رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رو به مردم نموده و فرمود:
اين بندهاى است كه خداى متعال قلب او را بر اثر ايمان او منور
گردانيده است...).
اين روايت كه قسمتى از آخر آن را به لحاظ مراعات اختصار در اينجا
نياورديم، اشارات و نكات زيادى دارد كه شرح همه آنها به طول مىانجامد
و هر يك از آنها از حقايق و معارف زيادى خبر مىدهد و براى اهل نظر،
اسرار بى شمارى را در بر دارد. جمله «فعزفت نفسى عن الدنيا و ما فيها»
حاكى از انقطاع اين جوان و حاكى از برطرف شدن حجب ظلمانى از قلب وى
بوده و خبر از ظهور و تجليات انوار ربوبى در قلب و مشاعر او مىدهد.
جملات «حتى كانى انظر الى عرش...» و «كانى أنظر الى اهل الجنة...» و «و
كأنى أنظر الى اهل النار...» و «و كانى الان اسمع...» حاكى از اين
حقيقت است كه با تجلى انوار نافذ و محيط الهى در چشم و گوش وى، و با
باز شدن چشم دل و گوش دل، حجابها از برابر چشم و گوش او كنار رفته و به
ماوراى حجب، يعنى به عوالم اخروى نايل آمده است. به احوال انسانها در
اين عوالم، و به بهشتها و بهشتيها و حالات آنها و نيز، به جهنمها و
جهنميها و وضع آنان، و به زفير جهنم، به اذن الله اشراف پيدا كرده و
شاهد آنها گشته و ديدنيهاى عوالم اخروى را مىديده و شنيدنيهاى آنها را
مىشنيده است. و نيز، يافتنيهاى آنها را مىيافته و دانستنيهاى آنها را
مىدانسته و اينكه، در مقام و منزلت «كأن» بوده است جمله «فقال رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم: هذا عبد نور الله قلبه بالايمان»با
صراحت كامل، حكايت از اين امر مىكند كه اين خصوصيات و كمالات، يعنى
اين ديدنها و شنيدنها و يافتنها از آثار تجلى نور نافذ
و محيط الهى در قلب اين جوان بوده و اين نور الهى متجلى در قلب و مشاعر
او بوده كه او را به حقايق و اسرار پشت پرده نايل گردانيده است .
در اينجا به اشعارى از مولوى - با حذف و ايصال به لحاظ اختصار -
اشاره مىكنيم. او مىگويد:
گفت پيغمبر صباحى زيد را |
|
كيف اصبحت اى رفيق با صفا |
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت |
|
كو نشان از باغ ايمان گر شكفت |
گفت تشنه بودهام من روزها |
|
شب نخفتستم ز عشق و سوزها |
گفت ازين ره كو ره آوردى بيار |
|
در خور فهم و عقول اين ديار |
گفت خلقان چون ببينند آسمان |
|
من ببينم عرش را با عرشيان |
هشت جنت هفت دوزخ پيش من |
|
هست پيدا همچو بت پيش شمن |
يك بيك وامىشناسم خلق را |
|
همچو گندم من زجو در آسيا |
كه بهشتى كه و بيگانه كى است |
|
پيش من پيدا چو مار و ماهى است |
اهل جنت پيش چشمم ز اختيار |
|
در كشيده يك بيك را در كنار |
دست يكديگر زيارت مىكنند |
|
و زلبان هم بوسه غارت مىكنند |
كر شد اين گوش زبانگ آه آه |
|
از حنين و نعره واحسرتاه [46] |