نفرين زينب
(س ) در مجلس يزيد
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از كتاب مقتل ابن عصفور (متوفى سال
666 يا 669) است ، اينكه يكى از بى
خردان پست فرومايه در مجلس يزيد (خدا
او را لعنت نموده از رحمتش دور
گرداند) گفت : حسين در گروهى از اصحاب
و ياران و خويشان و كسانش (به كربلا)
آمد، پس ما برايشان هجوم و تاخت و تاز
نموديم و برخى از آنان به برخى پناه
مى برد و ساعتى نگذشت مگر آنكه همه
آنها را كشتيم .
پس صديقه صغرى زينب كبرى (س ) فرمود:
مادرها تو را از دست دهند و گم
گردانند(در سوگ تو نشينند) اس بسيار
دروغگو! محققا شمشير برادرم حسين ،
خانه اى را در كوفه (بر اثر كشتن كسى
از اهل آن ) ترك نكرده و رها ننموده ،
مگر آنكه در آن خانه مرد گريان و زن
گريه كننده و مرد زارى و شيون كن و زن
زارى و شيون كننده است .
(148)
فرياد زينب
(س ) در مجلس يزيد
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى اسيران را وارد مجلس يزيد (حرام
زاده ) كردند، حضرت امام زين العابدين
(ع ) خطاب به يزيد فرمود: اى يزيد،
اگر جد ما، ما را به اين حالت ديده و
از تو مى پرسيد كه عترت مرا چرا به
اين حال به مجلس حاضر كرده اى ، چه در
جواب مى گفتى ؟!
يزيد چون اين سخن بشنيد، امر كرد كه
غل و قيدها را از پيكر او برداشتند و
اذن داد كه زنان بنشينند و به روايتى
سوهانى خواست و به دست خودش با آن
سوهان آهنى را كه بر گردن امام سجاد
(ع ) بود بريد و گفت : مى خواهم كه
كسى ديگر را بر تو منتى نباشد. سپس
دستور داد تا طشت طلايى حاضر كردند و
سر امام حسين (ع ) را در آن گذاشتند.
پس چون زينب (س ) يزيد را ديد كه چنين
كرد، فرياد
((يا
حسيناه ، يا حبيب رسول الله
))
برآورد و گفت : يا اباعبدالله ، گران
است بر ما كه تو را به اين حال ببينم
و گران است بر تو كه ما را به اين
حالت مشاهده نمايى .
پس از سخنان زينب (س ) دست دراز كرد و
روپوش را از سر برداشت ، ناگاه نورى
از آن ساطع شد و به آسمان بلند شد و
همه حاضران را مدهوش ساخت . نيز به
روايتى ، آن لبها حركت كرده و شروع به
خواندن قرآن نمود و گويا اين آيه
شريفه را خواند:
((و
سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون
)).
(149)
يزيد چون ديد رسوا مى شود و خواست امر
را بر حضار مشتبه سازد، چوب خيزرانى
را كه در دست داشت بر لب و دندان امام
حسين (ع ) زد.
(150)
دفاع از دختر
امام حسين (ع ) در مجلس يزيد
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فاطمه دختر امام حسين (ع ) مى فرمايد:
هنگامى كه ما را با آن وضع رقت بار
وارد مجلس يزيد نمودند، يزيد از
مشاهده حال ما متاءثر شد. همان وقت
يكى از شامى ها كه آدمى سرخ گون بود،
چشمش به من كه دخترى زيبا چهره بودم
افتاد. به يزيد گفت : چقدر مناسب است
اين كنيزك را به من ببخشايى . موى بر
اندام من راست شد و لرزه سراپاى مرا
فرا گرفت و خيال كردم چنين واقعه هم
بايد اتفاق بيفتد، بى تابانه جامه عمه
ام را به دست گرفته و به دامن او
پناهنده شدم .
زحرف شامى آن كودك بر آشفت
|
در
آن آشفتگى با عمه اش گفت
|
يتيمى بس نبود اين ناتوان را
|
كه
خدمتكار باشم اين خسان را
|
عمه ام كه مى دانست هيچ گاه يك چنين
اتفاقى صورت مقصود به خود نمى گيرد،
به آن مرد شامى خطاب كرده و گفت : به
خدا دروغ مى گويى و براى هميشه مورد
سرزنش خويش و تبار خواهى بود. چنان
نيست كه پنداشته اى ! نه تو مى توانى
به اين مقصود برسى و نه يزيد مى تواند
به اين آرزو نايل گردد.
يزيد در خشم شده و گفت : دروغ مى گويى
، من مى توانم به او دست پيدا كنم و
اگر بخواهم اراده خود را صورت عمل مى
پوشانم .
زينب (س ) فرمود: هيچ گاه به مراد خود
نمى رسى و خدا تو را توان چنين منظورى
نخواهد داد و هرگاه بخواهى پيش از اين
در انجام اين منظور پافشارى بنمايى ،
بايد از آيين ما دست بردارى و به دين
ديگران در آيى .
يزيد از زيادى خشم پريشان شده گفت :
با مثل منى چنين سخن مى گويى و مرا به
بى دينى نسبت مى دهى . همانا برادر و
پدر تو از دين خارج شدند.
زينب (س ) فرمود: اى يزيد، اگر اندك
دينى تو و جد و پدرت داشته ايد، از
بركت راهنماييهاى پدر و برادر من بوده
است .
يزيد گفت : دروغ مى گويى اى دشمن خدا!
زينب (س ) فرمود: آرى ، امروز بر حمار
مقصود سوار شده اى و بر اريكه سلطنت
نشسته اى ، بايد ستم كنى و به نيروى
جهاندارى خاندان حضرت رسالت را هدف
فحش و ناسزا قرار دهى .
يزيد مانند آنكه از اين سخن به خود
آمده ، خجالت كشيد و ساكت شد. آن مرد
شامى كه خيال كرد بالاخره ممكن است به
مقصود خود برسد و از اين سفره ظلمى كه
گستره شده او هم سهمى برده باشد،
دوباره خواهش خود را اعاده كرد. يزيد
كه سخت افسرده شد و به بى خردى و بى
دينى نسبت داده شده بود، گفت : دور
شو! خدا تو را بكشد.
(151)
دعاى زينب (س
) در مجلس يزيد
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از سخنرانى زينب (س ) در مجلس در
مجلس يزيد، او در حضور جمع دعا كرد و
چنين گفت :
((اللهم
خذ بحقنا
)):
خداوندا، حق ما را از ايشان بگير.
((وانتقم
من ظالمنا
)):
انتقام ما را از كسانى كه در حق ما
ستم كردند بگير.
((واحلل
غضبك على من سفك دمائنا و نفض
ذِمارَنا وَ قَتَلَ حُماتِنا، وَ
هَتَكَ عَنَّا سُدُولَنا
))؛
و خشم و غضبت را بر آنان كه خون ما را
ريختند، نازل فرما.
و آنان كه آبروى ما را ريختند و
حاميان ما را كشتند، آنها را غضب فرما
و آنان كه پرده حرمت ما را پاره
كردند، به خشم و غضب خود گرفتار فرما.
(152)
زينب (س ) و
سه در خواست از يزيد
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از آنكه زينب (س ) و ساير زنان
وارد مجلس يزيد شدند و مورد تجليل و
تكريم قرار گرفتند، به ياد تحقير و
اهانتهايى افتادند كه در همين مجلس از
سوى يزيد به ايشان شده بود. از اين
رو، نخست مشغول ناله و زارى شدند.
پس از لحظاتى يزيد از پشت پرده سر بر
كشيد و از آنان معذرت خواهى كرد و به
زينب گفت : ناله و شيون چه فايده
دارد، صبر و بردبارى پيشه ساز، و از
هم اكنون شما در اقامت در دمشق و يا
رفتن به مدينه مخير هستيد. ضمنا هر
نوع حاجتى داريد بگوييد تا بر آورده
نمايم .
در اين هنگام زينب (س ) بدون اينكه
اظهار كوچكى و زبونى كند با خطاب
((يابن
الطلقاء
))(153)
سه چيز از او درخواست كرد:
1- عمامه نيايش پيغمبر (ص ) كه آن را
از سر حسين (ع ) برداشته بودند.
2- مقنعه مادرش فاطمه (س ) كه آن را
از زينب (س ) ربوده بودند.
3- پيراهن برادرش حسين (ع ) را كه از
بدنش بيرون آورده بودند.
(154)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دوبار، تشتى را مقابل زينب (س ) قرار
دادند كه او را غمگين كرد:
يك بار، وقتى برادرش حسن ، لخته هاى
جگرش را ميان تشت مى ريخت و چهره اش
به سبزى مى گرايد.
بار دوم وقتى بود كه سر بريده و غرق
به خون برادرش را در مجلس يزيد در تشت
ديد كه يزيد با چوب خيزران بر لب و
دندان مى زد و جسارت مى كرد.
زينب خطاب به سر فرمود:
((واحبيباه
، يابن مكة و منى ، يابن بنت المصطفى
!
)).
(155)
پاره كردن
گريبان در مجلس يزيد
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد دستور داد ريسمانها را بريدند.
سپس سر امام حسين (ع ) را مقابل او
نهادند و زنها را پشت سر او جاى دادند
كه آن سر مقدس را نبينند. ولى على
بن الحسين (ع ) آن را ديد. پس از آن
حادثه ، هرگز غذاى گوارا نخورد.
چون نگاه زينب (س ) بر آن سر بريده
افتاد، دست برد و گريبان خود را پاره
كرد و با صداى اندوهناكى كه دلها را
مى لرزاند گفت :
((اى
حسين جان ! اى حبيب رسول خدا! اى
فرزند مكه و منا و اى فرزند فاطمه
زهرا! اى فرزند دختر محمد مصطفى !
)).
راوى مى گويد: زينب (س ) تمام كسانى
را كه در مجلس بودند به گريه انداخت و
يزيد - لعنة الله عليه ساكت بود.
(156)
زينب در جست
و جوى دختر امام حسين (ع )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كاروان از كوفه ، راهى شام شد. مشكلات
اسارت و دورى پدر، همچنان رقيه را مى
سوزاند. در بين راه كه سختى بر دختر
امام حسين (ع ) فشار آورده بود. شروع
به گريه و ناله كرد. و به ياد عزت و
مقام زمان پدر، اشك ها ريخت . گويا
نزديك بود روحش پرواز كند و در آن
بيابان به بابا بپيوندد.
يكى از دشمنان چون آن فرياد ضجه را
شنيد، به رقيه گفت :
((اسكتى يا جاريه ! فقد
آذيتنى ببكائك
))؛
اى كنيز! ساكت باش ، زيرا من با گريه
تو ناراحت مى شوم .
آن ناز دانه بيشتر اشك ريخت . و ديگر
بار آن موكل گفت :
((اسكتى يا بنت الخارجى
))؛اى
دختر خارجى ! ساكت باش .
حرفهاى زجر دهنده آن مزدور، قلب دختر
امام را شكست . رو به سر پدر نمود و
گفت :
((يا
ابتاه قتلوك ظلما و عدوانا و سموك
بالخارجى
))؛اى
پدر! تو را از روى ستم و دشمنى كشتند
و نام خارجى را هم بر تو گذاردند.
پس از اين جمله ها، موكل غضب كرد و با
عصبانيت ، رقيه را زا روى شتر گرفت و
از بالا بر روى زمين انداخت .
تاريكى شب بر همه محيط سايه افكنده
بود. رقيه از ترس ، شروع كرد به دويدن
در آن تاريكى . سختى و خار و خاشاك
زمين ، پاهاى كوچولوى او را مجروح
نمود. و او با همه خستگى باز مى دويد.
شدم سه ساله از رفت سايه پدرم
|
كسى كه داغ پدر زود ديد من
بودم
|
به
نيمه شبى زپى كاروان به دامن
دشت
|
كسى كه پاى برهنه دويد من
بودم .
|
همان زمان ، قافله متوجه نيزه اش شد
كه سر امام حسين (ع ) بر بالاى آن
بود. نيزه به زمين فرو رفته بود. دشمن
هر چه كرد كه آن را در آورد، نتوانست
.
رئيس قافله نزد امام سجاد (ع ) آمد و
سبب اين ماجرا و حكايت را پرسيد. امام
فرمود: يكى از بچه ها گم شد است تا او
پيدا نشود، نيزه حركت نخواهد كرد!
حضرت زينب (س ) با شنيدن اين سخن ،
خود را از بالاى شتر به روى زمين
انداخت .ناله كنان به عقب برگشت تا
گمشده را پيدا كند.
زينب (س ) به هر سو مى دويد. ناگهان
چشمش به يك سياهى افتاد. جلو رفت تا
به آن رسيد در آنجا يك زن را ديد كه
سر كودك گمشده را به دامن گرفته است
رو به آن زن نمود و پرسيد: شما
كيستيد؟!
فرمود:
((انا
امك فاطمة الزهراء اظننت انى اغفل عن
ايتام ولدى
))؛
من مادر تو، فاطمه زهرا هستم . گمان
مى كنى من از يتيم هاى فرزندم غافلم !
(157)
زينب (س ) رقيه را گرفت و به كاروان
رساند و قافله به راه افتاد
(158)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
استاد توفيق ابوعلم ، رئيس هياءت
مديره مسجد نفيسه خاتون و معاون اول
وزارت دادگسترى مصر در كتاب
((فاطمه
زهرا
))
درباره زينب (س ) مى نويسد:
((هر كس
تاريخ زندگانى و مبارزات عقيله بنى
هاشم ، زينب ، را به دقت بررسى كند،
با ما هم عقيده خواهد شد كه نهضتى كه
حسين (ع ) عليه كفر و ارتداد بر پا
كرد، اگر زينب نمى بود و وظايف سنگين
خود را پس از شهادت برادر انجام نمى
داد و زمام امر را در مراحل اسارت
خانواده پيغمبر در دست نمى گرفت اين
چنين سامان نمى يافت و آن رستاخيز
خونين به چنين نتيجه مطلوب نمى رسيد.
آرى خلود و جاودانگى نهضت حسينى تنها
در گرو همت عالى اين بانوى بزرگ است
كه در واقع حلقه اتصال و پيوند آن
فاجعه بلا با قرون و نسلهاى آينده شده
است .
يزيد امر را بر مردم مشتبه ساخته و
وارونه جلوه داده بود. او چنين وانمود
مى كرد كه لشكرى كه به كارزار كربلا
اعزام داشته ، براى قلع و قمع گروهى
از خوارج عراق است و آن سرها كه حضورش
آوردند سرگردنكشان و شكنندگان عصاى
مسلمين است ، ليكن در همين اوضاع و
احوال بود كه زينب دهان خونين به سخن
گشود و مدرم كوفه و شام را از حقيقت
حال آگاه ساخت و به آنان اعلام كرد كه
اينك خود و اين زنانى را كه از كربلا
تا شام در اسارت آورده اند، جز دختران
و خاندان رسول خدا (ص ) نيستند و با
اين كار ننگ و رسوايى اين جرم فجيع را
بر دامان پليد يزيد و يارانش ثابت و
جاودانه كرد.
زينب (س ) ضمن سخنان بليغى كه در كوفه
و شام در مجلس يزيد ايراد كرد پرده از
روى كار كنار زد و افكار خفته و بى
خبر را بيدارى و هوشيارى داد و حقيقت
را كه يزيد و يارانش بيهوده مى
كوشيدند تا از ديده و انديشه مسلمين
پنهان كنند و بر آن جنايت هولناك پرده
اشتباه افكنند بر ملا و آشكار ساخت .
آرى ، زينب تنها كسى بود كه مسئوليت
نگاهدارى عيال و اولاد حسين و ياران
او را به عهده گرفت تا آن گاه كه
ايشان را از اين سفر پر مخاطره به
مدينه باز گردانيد
)).
(159)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از بحر المصائب نقل مى كنند كه در
خرابه شام هيجده صغير و صغيره در ميان
اسيران بود كه به آلام و اسقام مبتلا،
و هر بامداد و شامگاه از جناب زينب (س
) آب و نان طلب مى كردند و از گرسنگى
و تشنگى شكايت مى نمودند.
يك روز يكى از اطفال طلب آب نمود. زنى
از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و
به عليا مخدره زينب (س ) عرض كرد: اى
اسير، تو را به خدا قسم مى دهم كه
رخصت فرمايى من اين طفل را به دست
خويش آب دهم ،
((لاءن
رعاية الايتام يوجب قضاء الحوائج و
حصول المرام
))
شايد خداى تعالى حاجت مرا بر آورد.
عليا مخدره فرمود: حاجت تو چيست و
مطلوب تو كيست ؟
عرض كرد: من از خدمتكاران فاطمه زهرا
(س ) بودم ، انقلاب روزگار به اين
ديارم افكند. مدتى دراز است كه از اهل
بيت اطهار (ع ) خبرى ندارم و بسيار
مشتاقم كه يك مرتبه ديگر خدمت خاتون
خود عليا مخدره زينب (س ) برسم و
مولاى خود امام حسين (ع ) را زيارت
كنم .شايد خداوند متعال به دعاى اين
طفل حاجت مرا بر آورد و بار ديگر ديده
مرا به جمال ايشان روشن بفرمايد و
بقيه عمر را به خدمت ايشان سپرى كنم .
زينب (س ) چون اين سخن را شنيد ناله
از دل و آه سرد از سينه بر كشيد و گفت
: اى امة الله ، حاجت تو برآورده شد.
من دختر اميرالمؤ منينم ، و اين نيز
سر حسين است كه بر درب خانه يزيد
آويخته است .
آن زن با شنيدن اين مطلب ، همانند شخص
صاعقه زده مدتى خيره خيره به عليا
مخدره زينب نظر كرد و سپس ناگهان نعره
اى زد و بى هوش بر روى زمين بيفتاد.
چون به هوش آمد چنان نعره
((واحسيناه
، واسيداه ، وا اماماه ، واغريباه ،
واقتيل اولاد على
)) از جگر بر كشيد كه
آسمان و زمين را منقلب كرد.
(160)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نيز در بحر المصائب مى خوانيم : يك
روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد
عليا مخدره گذارد. آن عليا مخدره
فرمود: اين چه طعامى است ؟ مگر نمى
دانى كه صدقه بر ما حرام است ؟ عرض
كرد: اى زن اسير، به خدا قسم صدقه
نيست ، بلكه نذرى است كه بر من لازم
است و براى هر غريب و اسير مى برم .
حضرت زينب (س ) فرمود اين عهد و نذر
چيست ؟ عرض كرد: من در ايام كودكى در
مدينه رسول خدا (ص ) بودم و در آنجا
به مرضى دچار شدم كه اطبا از معالجه
آن عاجز آمدند. چون پدر و مادرم از
دوستان اهل بيت بودند براى استشفا مرا
به دارالشفاى اميرالمؤ منين (ع )
بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا(س )
طلب شفا نمودند. در آن حال حضرت حسين
(ع ) نمودار شد. اميرالمؤ منين (ع )
فرمود: اى فرزند، دست بر سر اين دختر
بگذار و از خداوند شفاى اين دختر را
بخواه ! پس دست بر سر من گذاشت و من
در همان حال شفا يافتم و از بركت
مولايم حسين (ع ) تاكنون مرضى در خود
نيافتم . پس از آن ، گردش ليل و
نهار مرا به اين ديار افكند و از
ملاقات مواليان خود محروم ساخت . لذا
بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هر
گاه اسير و غريبى را ببينم ، چندان كه
مرا ممكن مى شود براى سلامتى آقايم
حسين (ع ) به آنها احسان كنم ، باشد
كه يك مرتبه ديگر به زيارت ايشان نايل
بشوم و جمال ايشان را زيارت كنم .
آن زن چون سخن را بدين جا رسانيد،
عليا مخدره زينب (س ) صيحه از دل بر
كشيد و فرمود: يا امة الله ، همين قدر
بدان كه نذرت تمام و كارت به انجام
رسيد و از حالت انتظار بيرون آمدى .
همانا من زينب دختر اميرالمؤ منينم و
اين اسيران ، اهل بيت رسول خداوند
مبين هستند و اين هم سر حسين (ع ) است
كه بر در خانه يزيد منصوب است .
آن زن صالحه از شنيدن اين كلام
جانسوز، فرياد ناله بر آورد و مدتى از
خود بيخود شد. چون به هوش آمد خود را
بر روى دست و پاى ايشان انداخت و همى
بوسيد و خروشيد و ناله
((واسيداه ، وااماماه و
واغريباه
))
به گنبد دوار رسانيد و چنان شور و
آشوب بر آورد كه گفتى واقعه كربلا
نمودار شده است . سپس در بقيه عمر خود
از ناله و گريه بر حضرت سيدالشهداء (ع
) ساكت نشد تا به جوار حق پيوست
(161)
زن يزيد به
خرابه شام مى آيد
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زن يزيد كه سالهاى پيش در خانه
عبدالله بن جعفر زير دست عليا مخدره
زينب (س ) كاملا تربيت شده بود،
روزگار او را به شام خراب انداخته و
از جايى خبر ندارد. يك وقت بر سر
زبانها افتاد كه جماعتى از اسيران
خارجى به شام آمده اند. اين زن از
يزيد درخواست كرد به ديدار آنها برود
يزيد گفت شب برو.
چون شب فرا رسيد، فرمان كرد تا كرسيى
در خانه نصب كردند. بر كرسى قرار گرفت
و حال رقت بار آن اسيران او را كاملا
متاءثر گردانيد سؤ ال كرد: بزرگ شما
كيست ؟ عليا مخدره را نشان دادند. گفت
: اى زن اسير، شما از اهل كدام
دياريد؟ فرمود: از اهل مدينه . آن زد
گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد؛ شما
از كدام مدينه هستيد؟ فرمود: از مدينه
رسول خدا (ص ) آن زن از كرسى فرود آمد
و به روى خاك نشست . على مخدره سبب سؤ
ال كرد، گفت : به پاس احترام مدينه
رسول خدا (ص ) اى زن اسير، تو را به
خدا قسم مى دهم آيا هيچ در محله بنى
هاشم آمد و شد داشته اى ؟ عليا مخدره
فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شده
ام . آن زن گفت : اى زن اسير، قلب مرا
مضطرب كردى . تو را به خدا قسم مى دهم
، آيا هيچ در خانه آقايم اميرالمؤ
منين (ع ) عبور نموده و هيچ بى بى من
عليا مخدره زينب (س ) را زيارت كرده
اى ؟ حضرت زينب (س ) ديگر نتوانست
خوددارى بنمايد، صداى شيون او بلند شد
فرمود: حق دارى زينب را نمى شناسى ،
من زينبم !
بگفت اى زن ، زدى آتش به جانم |
كلامت سوخت مغز استخوانم |
اگر تو زينبى ، پس كو حسينت |
اگر تو زينبى كو نور عينت |
بگفتا تشنه او را سر بريدند |
به
دشت كربلا در خون كشيدند |
جوانانش به مثل شاخ ريحان |
مقطع گشته چون اوراق قرآن |
چه
گويم من ز عباس دلاور |
كه
دست او جدا كردند ز پيكر |
هم
عبدالله و عون و جعفرش را |
به
خاك و خون كشيدند اكبرش را |
دريغ از قاسم نو كد خدايش |
كه
از خون گشته رنگين دست و پايش |
ز
فرعون و زنمرود و ز شداد |
ندارد اين چنين ظلمى كسى ياد |
كه
تير كين زند بر شير خواره |
كند حلقوم او را پاره پاره |
زدند آتش به خرگاه حسينى |
به
غارت رفت اموال حسينى |
مرا آخر زسر معجر كشيدند |
تن
بيمار را در غل كشيدند |
حكايت گر ز شام و كوفه دارم |
رسد گفتار تا روز شمارم |
زينب بزرگ (س ) فرمود: از زن ، از
حسين پرسش مى كنى ؟! اين سر كه در
خانه يزيد منصوب است از آن حسين است .
آن زن از استماع اين كلمات دنيا در
نظرش تيره و تار گرديد و آتش در دلش
افتاد. مانند شخص ديوانه ، نعره زنان
، بى حجاب ، با گيسوان پريشان ، سر و
پاى برهنه به بارگاه يزيد دويد. فرياد
زد: اى پسر معاويه
((راءس ابن بنت رسول الله
منصوب على باب دارى
))؛ سر پسر دختر پيغمبر
(ص ) را در خانه من نصب كرده اى با
اينكه وديعه رسول خداست ،
((واحسيناه
، واغريباه ، وامظلوماه ، واقتيل
اولاد الادعياء، والله يعز على رسول
الله و على اميرالمؤ منين
)).
يزيد يك باره دست و پاى خود را گم
كرد، ديد فرزندان و غلامان و حتى
عيالات او بر او شوريدند. از آن پس
چنان دنيا بر او تنگ شد و زندگى بر او
ناگوار افتاد كه مى رفت در خانه تاريك
و لطمه به صورت مى زد و مى گفت :
((ما لى
و لحسين بن على )).
لذا چاره اى جز اين نديد كه خط سير
خود را نسبت به اهل بيت عوض كند،
لذا به عيال خود گفت : برو آنان را از
خرابه به منزلى نيكو ببر. آن زن به
سرعت ، با چشم گريان شيون كنان ، آمد
زير بغل عليا مخدره زينب (س ) را گرفت
و گفت : اى سيده من ، كاش از هر دو
چشم كور مى شدم و تو را به اين حال
نمى ديدم . اهل بيت (ع ) را برداشت و
به خانه برد و فرياد كشيد: اى زنان
مروانيه ، اى بنات سفيانيه ، مبادا
ديگر خنده كنيد! مبادا ديگر شادى
بكنيد! به خدا قسم اينها خارجى
نيستند، اين جماعت اسيران ذريه رسول
خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى
على (ع ) و آل يس و طه مى باشند.(162)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام سجاد (ع ) فرمود: هنگامى كه ما
را در خرابه شام قرار دادند، در آنجا
انواع رنجها را بر ما روا داشتند.
روزى ديدم عمه ام ، حضرت زينب (س )،
ديگى بر روى آتش نهاده است ، گفتم :
عمه جان اين ديگ چيست ؟ فرمود: كودكان
گرسنه اند، خواستم به آنها وانمود
نمايم كه برايشان غذا مى پزم و بدين
وسيله آنان را خاموش سازم !
و نيز نقل شده است : آنها مكر آب و
نان از حضرت زينب (س ) طلب مى كردند،
حتى بعضى از زنان شام ترحم كرده براى
آنها آب و غذا مى آوردند
(163)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نقل شده است كه وقتى اسيران وارد شام
شدند، مردم به تماشاى آنها رفتند.
بانويى هاشمى به نام حميده بوده كه
پسرش (سعد) و كنيزش (رميثه ) جهت
تماشا از خانه بيرون رفته بودند، وقتى
كه سعد و رميثه از قضايا آگاه شدند
برگشته و به ناله و سوگوارى پرداختند،
حميده سراسيمه نزد آنها دويد، شنيد
پسرش مى گويد: با خدايا، چگونه بنالم
و نگويم با اينكه سر مبارك امامم را
بر نيزه دشمن ديدم و رميثه مى گويد:
چگونه نگويم در حالى كه بانوان سلطان
حجاز بر شتران بى جهاز، با ناله
((واحيناه
، واغربتا
))
هم آواز ديدم !
حميده از شنيدن اين كلمات نقش بر زمين
شد و از هوش رفت ، وقتى كه به خود آمد
با سر و پاى برهنه ، از خانه بيرون
شد، چشمش به زينب كبرى افتاد خود را
بر زمين زد و فرياد بر آورد: اى دختر
على مرتضى ! كاش كور شده بودم و تو را
اسير نمى ديدم . برادرت كجاست كه تو
را با اين وضع به شام آوردند؟ آن بانو
با چشم گريان اشاره كرد به سر منور
امام حسين كه بالاى نيزه بود.
وقتى حميده سر منور امام حسين (ع ) را
ديد چنان فرياد و
((واحسيناه
)) از دل پر درد بر
آورد كه از هوش رفت تا تماشاچيان دورش
را گرفتند! سعد و رميثه موى كنان
بالاى سرش آمده و خروش برآوردند:
حميده از دنيا رفت . سعد و رميثه نيز
قالب تهى كرده و هر سه به خدمت آقاى
شان حسين رسيدند.
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نزديك غروب آفتاب كه مى شد، مردم دمشق
، دست كودكان خويش را مى گرفتند و به
تماشاى بچه هاى امام حسين (ع ) مى
آمدند. و پس از آن راهى خانه مى
گشتند. روزى رقيه با ديدگان حسرت بار
به آن جمع نگاه كرد. ناله اى دردناك
از دل برآورد و روى به عمه اش زينب (س
) نمود و گفت : اى عمه ! اينها به كجا
مى روند؟ حضرت زينب (س ) فرمود: اى
نور چشمم ! اينها رهسپار خانه و
كاشانه خود هستند. رقيه گفت : عمه جان
! مگر ما خانه نداريم ؟! زينب (س )
فرمود: نه ! ما در اينجا غريبيم و
خانه نداريم . خانه ما در مدينه است .
با شنيدن اين سخن صداى ناله و گريه
رقيه بلند شد و فرياد زد:
((واغربتاه
، واذلتاه ، و اكربتاه
)) اه از غريبى ، واى
از محنت و زارى ما
(164)
زينب (س ) و
آرام كردن رقيه |
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سختى هاى خرابه ، حضرت رقيه را بسيار
ناراحت كرده بود. يكسره بهانه بابا مى
گرفت و به عمه اش زينب (س ) مى گفت :
بابايم كجاست ؟ عمه اش براى اينكه
رقيه را آرام كند، به او مى گفت :
پدرت به سفر رفته است .
شبى در خرابه شام ، رقيه از اين گوشه
به آن گوشه مى رفت ، ناله مى زد،
بهانه مى گرفت ، گاه خشتى بر مى داشت
و زير سر مى گذاشت ، گاه بهانه خانه و
كاشانه مى گرفت و يا بابا، بابا مى
زد. زينب (س ) آن نازدانه را به دامن
گرفت تا او را آرام كند. و رقيه در
بغل عمه خوابش برد. در عالم رؤ يا پدر
را به خواب ديد. امام حسين (ع ) با
بدنى پر از زخم و جراحت به ديدار رقيه
آمده بود در همان خواب ، دامان پدر را
گرفت و گفت : بابا جان كجا بودى ؟
بابا چرا احوال بچه هاى كوچكت را نمى
پرسى ؟ بابا چرا به درد ما رسيدگى نمى
كنى ؟!
زينب ديد رقيه در خواب حرف مى زند، رو
به زنان حرم گفت : اى اهل بيت ! ساكت
باشيد. نور ديده برادرم خواب مى بيند.
بگذاريد ببينم چه مى گويد؟
همه زنان آرام شدند. گوش به سخنان
رقيه نشستند. گويا ماجراى سفر از
كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام را
براى پدر حكايت مى كند:
((بابا،
صورتم از ضرب سيلى شمر كبود شده است .
بابا، مرا در بيابانها، ميان آفتاب
نگه داشتند. بابا، كتف عمه ام از كعب
نيزه ها و ضرب تازيانه ها كبود گرديده
است . بابا ما در اين خرابه چراغ
نداريم فرش نداريم . دخترت به جاى
متكا، بر زير سر، خشت مى گذارد...
))(165)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فريادهاى آتشين امام سجاد (ع ) و زينب
(س ) و خون پاك حضرت رقيه ، اثرش را
گذاشت . كاروان اسرا از گوشه خرابه
آزاد شد. زنان و كودكان به مدينه مى
روند. پيام عاشورا در شهر پيامبر (ص )
بايد به مردم ابلاغ شود.
ولى زينب (س ) چگونه از خرابه دل
ببرد. نو گلى از بوستان حسين (ع ) در
اين خرابه آرميده است . شام ، بوى
حسين و رقيه مى دهد. رقيه ، نازدانه
پدر، به زينب سپرده شده است . زينب ،
بى رقيه ، چگونه به كربلا و مدينه
وارد شود.
زمان حركت فرا رسيده است . زينب رسالت
بزرگترى بر دوش دارد. راهى جز رفتن
نيست . كاروان به راه افتاد حضرت زينب
(س ) و زنان اهل بيت ، سوار بر محمل
سياه پوش شده اند. اهل شام با حالت
خجالت و با حال عزا به مشايعت آمده
اند
(166)
غم سراسر شام را گرفته است . گريه ها
بلند مى باشد. در ميان آن سر و صدا،
زينب سر از محمل بيرون آورد، و با
كلمات بسيار جانسوز، فرمود:
((اى
اهل شام ! ما از ميان شما مى رويم .
ولى يك دختر خردسال را در ميان شما
گذاشتيم . او در اين شهر غريب است .
كنار قبر او برويد. او را فراموش
نكنيد. گه گاهى آبى بر بر مزارش
بپاشيد و چراغى روشن كنيد
)).
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
قبل از آنكه كاروان بازماندگان آماده
حركت به مدينه شوند، يزيد دستور داد
تا مال بسيارى ، در حدود دويست هزار
مثقال زر سرخ ، بياورند. سپس به جناب
زينب (س ) گفت : اين مبلغ را هم عوض
خون حسين (ع ) و مصيبتهايى كه در
حادثه كربلا بر شما وارد آمده است
بگيريد.
زينب (س ) در برابر يزيد سخت بر آشفت
و به او فرمود:
((يزيد،
چه اندازه پررو و بى حيا هستى ؟! سرور
ما حسين و كسان او را مى كشى ، آن گاه
با كمال پررويى مى گويى اين مال را در
عوض آن بگيريد، مگر نشنيده اى پيامبر
(ص ) فرمود: هر كس دل مؤ منى را
برنجاند و يا غمگين كند اگر تمام دنيا
را هم به او بدهد جبران آن حزنى كه به
او رسانده نخواهد شد؟! در صورتى كه
تمام دنيا به اندازه يك مو، از موهاى
ايشان نمى ارزد.
))(167)
بعد از اسارت
تا وفات حضرت زينب
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد تغيير مسلك داد. به روايت ابى
مخنف و ديگران ، وى امام سجاد(ع ) را
بين ماندن شام و حركت به سوى مدينه
مخير نمود. آن حضرت به پاس تكريم عليا
مخدره زينب (س ) فرمود: بايستى در اين
باب با عمه ام زينب (س ) صحبت كنم ،
چون پرستار يتيمان و غمگسار اسيران
اوست .
يزيد از اين سخن بر خود لرزيد.
چون آن حضرت با زينب كبرى (س ) سخن در
ميان نهاد، فرمود: هيچ چيز را بر
اقامت در جوار جدم رسول خدا (ص )
اختيار نخواهم كرد، ولى اى يزيد
بايستى براى ما خانه اى خالى بنمايى
كه مى خواهيم به مراسم عزادارى
بپردازيم ، زيرا از وقتى كه ما را از
جسد كشتگان خود جدا نمودند، نگذاشته
اند كه بر كشتگان خود گريه كنيم ، و
بايستى هر كس از زنان كه مى خواهد بر
ما وارد بشود كسى او را منع ننمايد.
يزيد از اين سخنان بر خود لرزيد، و
بسى بيمناك شد، چون مى دانست آن مخدره
در آن مجلس ، يزيد و ساير بنى اميه را
با خاك سياه برابر نموده و بغض و
عداوت او در قلوب مردم مستقر خواهد
كرد و آثار آل محمد (ص ) را تازه
خواهد نمود، و زحمات او و پدرش را كه
مى خواسته اند آثاز آل محمد (ص ) را
نابود كنند به باد فنا خواهد داد. ولى
از اجابت چاره نديد، فرمان داد تا
خانه وسيعى براى آنها تخليه كردند و
منادى ندا كرد: هر زنى بخواهد به سر
سلامتى زينب (س ) بيايد، مانعى ندارد.
چون اين خبر منتشر شد، زنى از هاشميه
در شام نماند، مگر آنكه در مجلس حضرت
زينب (س ) حاضر گرديد.
زنان امويه و بنات مروانيه نيز با
زينت و زيور وارد مجلس شدند. اما چون
آن منظره رقت آور را مشاهده كردند،
يكباره زيورهاى خود را ريخته و همگى
لباس سياه مصيبت در بر كردند و از
زنان شام جمع كثيرى به آنها پيوستند و
همى ناله و عويل از جگر بر كشيدند و
جامه ها بر تن دريدند و خاك مصيبت بر
سر ريختند و موى پريشان كرده صورتها
بخراشيدند، چندان كه آشوب محشر برخاست
و بانگ و زارى به عرش رسيد، در آن وقت
زينب كبرى (س ) به روايت بحار انشاد
اين اشعار نمود و قلب عالم را كباب
نمود.
از مرثيه آن مخدره گفتى قيامتى بر پا
شد. فرمود: اى زنان شام بنگريد كه اين
مردم جانى شقى ، با آل على (ع ) چگونه
معامله كردند و چه به روز اهل بيت
مصطفى (ص ) در آوردند؟! اى زنان شام ،
شما اين حالت و كيفيت را ملاحظه مى
نماييد، اما از هنگامه كربلا و رستخيز
روز عاشورا و حالت عطش اطفال و شهادت
شهدا و برادرم و حالات قتلگاه بى خبر
هستيد و نمى دانيد كه از ستم كوفيان
بى وفا و پسر زياد بى حيا و صدمات طى
راه ، بر اين زنان داغدار و يتيمان دل
افگار و حجت خدا سيد سجاد (ع ) چه
گذشت !
زنان شام و هاشميان از مشاهده اين حال
و استماع اين مقال ، جملگى به و لوله
در آمدند. آنان تا مدت هفت روز مشغول
ناله و سوگوارى بودند و افغان به چرخ
كبود رسانيدند.
در بحرالمصائب گويد:
آن مخدره در آن وقت روى به بقيع آورده
و اين اشعار را خطاب به مادر قرائت
نمود، چنان كه گفتى آسمان و زمين را
متزلزل ساخت . به نظر حقير، اين اشعار
هم زبان حال است كه به آن مخدره نسبت
داده اند:
ايام ام قد قتل الحسين
بكربلاء
|
ايا ام ركنى قد هوى و تزلزلا
|
ايام ام قد القى حبيبك بالعرا
|
طريحا ذبيحا بالدماء مغسلا
|
ايا ام نوحى فالكريم على
القنا
|
يلوح كالبدر المنير اذ انجلا
|
و
نوحى على النحر الخضيب و
اسكبى
|
زينب (س )
كنار قبر برادر در اربعين
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده است :
هنگامى كه حضرت زينب (س ) و همراهان
در روز اربعين به كربلا آمدند، زينب
(س ) در كنار قبر برادر، درد دلها كرد
و گفتار جانسوزى گفت ؛ از جمله به ياد
رقيه (س ) افتاد و زبان حالش اين بود:
((برادر
جان ! همه كودكانى را كه به من سپرده
بودى ، به همراه خود آوردم ، مگر رقيه
ات را كه او را در شهر شام با دل
غمبار به خاك سپرده ام !
))(168)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چون به نزديكى مدينه رسيدند محمل ها
را فرود آورده ، شتران را يك سو
خوابانيده و خود مشغول نوحه سرايى
بشدند و اسباب شهدا را پيش روى خود
پهن نمودند. ناگاه غلغله اهل مدينه بر
پا شد و زنان مهاجر و انصار نمايان
شدند. حضرت سجاد (ع ) بفرمود تا آنها
را استقبال نمودند.
چون چشم زنان مدينه به آن سياه پوشان
افتاد. هنگامه محشر نمودار شد.
شتابان روى به خيمه ها نمودند. چون
اهل حرم را بدان حال نگريستند،
كه جز حضرت سجاد (ع ) از رجال مراجعت
ننموده ، سخت بگريستند. گروهى با حضرت
زينب (س )، جماعتى دور ام كلثوم ؛ هر
چند نفر مشغول به يكى از اهل حزم شدند
و از حضرت زينب (س ) چگونگى حالات را
جويا شدند.
زينب (س ) فرمود:
((به چه زبان شرح دهم كه
قدرت بيان ندارم ، بلكه از زندگانى
خود بيزارم . اى زنان قريش و اى
دختران بنى هاشم ! چيزى مى شنويد و
حكايتى به گوش مى سپاريد. اگر شرح حال
شهدا و اسرا را باز گويم ، در مورد
ملامتم چگونه زنده باشم ؟
))(169)
خبر شهادت
حسين به پيامبر (ص )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
راوى مى گويد: هنگامى كه حضرت زينب (ع
) به در مسجد پيامبر(ص ) رسيد، چارچوب
در را گرفت و فرياد زد:
((يا
جداه ! انى ناعية اليك اخى الحسين و
هى مع ذلك لا تجف لها عبرة و لا تفتر
من البكاء و النحيب . و كلما نظرت الى
على بن الحسين (ع ) تجدد حزنها و زاد
و جدها
)).
اى جد من ! خبر شهادت برادرم حسين (ع
) را براى تو آورده ام . راوى گويد:
هرگز اشك از چشمان حضرت زينب (س ) نمى
ايستاد و گريه و ناله اش كم نمى شد و
هرگاه حضرت على بن الحسين (ع ) را مى
ديد داغش تازه و غم او افزون مى گشت .
(170)
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روايت ديگر آمده : حضرت زينب (س )
در ميان كاروان ، به خواهران و كودكان
سفر كرده ، رو كرد و فرمود:
((از
هودجها پياده شويد كه اينك روضه منوره
جدم رسول خدا (ص ) نمايان است .
))
آن گاه آهى كشيد كه نزديك بود روح از
بدنش خارج گردد. جمعيت بسيار از هر سو
هجوم آوردند، زينب (س ) با ذكر وقايع
جانسوز كربلا، مى گريست و همه حاضران
صدا به گريه بلند كردند به طورى كه
گويا قيامت بر پا شده است .
زينب (س ) خطاب به براردش حسين (ع )
مى گفت :
((برادرم
حسين جان ! (اشاره به قبرها) جدت و
مادرت و برادرت و بستگانت هستند كه در
انتظار قدوم تو به سر مى برند، اى نور
چشمم ، تو شهيد شدى و اندوه طولانى
براى ما به ارث گذاشتى ، اى كاش مرده
و فراموش شده بودم و ذكرى از من نبود.
))
سپس زينب (س ) خطاب به شهر مدينه كرد
و فرمود:
((اى
مدينه ! جدم كجا رفت آن روزى كه همراه
مردان و جوانان ، با شادى از تو بيرون
رفتيم ؟ ولى امروز با اندوه و حزن و
با بار سنگين حوادث تلخ و پر از رنج ،
بر تو وارد شديم ، مردان و پسران ما
از ما جدا شدند پراكنده شديم ،
))
سپس كنار قبر رسول خدا (ص ) آمد و گفت
:
((اى
جد بزرگوار اى رسول خدا! من خبر در
گذشت برادرم حسين را براى تو آورده ام
.
))(171)
ملاقات ام
البنين با زينب (س )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده : وقتى كه اهل بيت (ع )
وارد مدينه شدند، ام البنين مادر حضرت
عباس (ع ) در كنار قبر رسول خدا (ص )
با زينب (س ) ملاقات كرد.
ام البنين گفت :
((اى
دختر اميرمؤ منان ! از پسرانم چه خبر؟
))
زينب : همه كشته شدند.
ام البنين : جان همه به فداى حسين !
بگو از حسين چه خبر؟
زينب : حسين را با لب تشنه كشتند.
ام البنين تا اين سخن را شنيد، دستهاى
خود را بر سرش زد و با صداى بلند و
گريان مى گفت : اى واى حسين جان .
زينب : اى ام البنين ! از پسرت عباس
يادگارى آورده ام .
ام البنين گفت : آن چيست ؟ زينب (س )
سپر خون آلود عباس (ع ) را از زير
چادر بيرون آورد. ام البنين تا آن را
ديد، چنان دلش سوخت كه نتوانست تحمل
كند، از شدت ناراحتى بى هوش شده و به
زمين افتاد.
(172)
ياد جانسوز
زينب (س ) در مدينه از رقيه
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده است كه وقتى حضرت زينب (س )
با همراهان به مدينه بازگشتند زنهاى
مدينه براى عرض تسليت ، به حضور زينب
(س ) آمدند آن حضرت حوادث جانسوز
كربلا و كوفه و شام را براى آنها بيان
مى كرد و آنها گريه مى كردند، تا
اينكه به ياد حضرت رقيه (س ) افتاد و
فرمود:
((اما
مصيبت وفات رقيه در خرابه شام ، كمرم
را خم كرد و مويم را سفيد نمود.
))
زنها وقتى اين سخن را شنيدند، صدايشان
با شور و ناله به گريه بلند شد و آن
روز به ياد رنجهاى جانگداز رقيه (س )
بسيار گريستند.
(173)
سوگوارى كنار
قبر مادرش زهرا(س )
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده است كه حضرت زينب (س ) و
همراهان ، كنار قبر مادرشان زهرا(س )
(يعنى حدود و سمت قبر آن حضرت )
رفتند. در آن جا نيز شيون به پا شد،
زنان و مردان مدينه ، آن چنان مى
گريستند كه گويى محشر شده است .
زينب (س ) كه قافله سالار عزاداران
بود، آن قدر
((مادر،
مادر
))
كرد تا بى هوش به زمين افتاد. وقتى به
هوش آمد صدا زد:
((مادرم
! آن قدر تازيانه به بدنم زدند كه
بدنم مجروح شد
)).
سپس عرض كرد:
((پيراهن
حسين را براى تو سوغاتى آورده ام
)).
(طبق نقل سيد بن طاووس در لهوف ، در
آن پيراهن صد و چند سوراخ و بريدگى از
آثار تيرها و نيزه ها و شمشيرها بود).
زينب (س ) به مردم مدينه رو كرد و
فرمود:
((در
كربلا نبوديد تا بنگريد كه برادرم را
چگونه كشتند، اين سوراخها كه در اين
پيراهن مى بينيد، جاى تيرها و شمشيرها
و نيزه هاى دشمن است .
))(174)
دستور به
سياه پوش كردن محمل ها
|
بِسْمِ
اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
براى رفتن اهل بيت (ع ) به مدينه ،
همه نوع امكانات تهيه شد: محملهاى
زرين ؛ لباسهاى تجملاتى و رنگين ؛
اسبها و وسايل سوارى ؛ توشه راه براى
اهل بيت (ع ) و ماءموران محافظ، كه
سيصد و به روايتى پانصد نفر بودند؛ و
هر نوع امكانات ديگرى كه لازم بود تام
آنها به دستور يزيد آماده شد و
مسئوليت تمام آنها را به عهده
((عمرو
بن خالد قريشى
))
و بنابر روايتى ، به عهده
((نعمان
بن بشير
))
كه از صحابه رسول خدا (ص ) و معروف به
صلاح و خوبى بود گذاشت ، و دستور داد
با كمال احترام و به هر نحو كه خود
آنان مى پسندند با ايشان رفتار كنند،
تا به مدينه برسند.
همه چيز آماده بود. فقط منتظر بودند
كه اهل بيت (ع ) بر محملها سوار شوند
تا كاروان حركت نمايد.
نخست امام زين العابدين (ع ) از منزل
بيرون آمد، آن گاه اجازه فرمود اهل
بيت بيرون آيند و سوار شوند. زينب (س
) بلند شد، ساير زنان نيز به پيروى از
او بلند شده ، از خانه بيرون آمدند.
زنان آل ابى سفيان ، دختران يزيد و
ساير زنان و دختران مربوطه با گريه و
اشك تا در كاخ دارالاماره از ايشان
بدرقه كردند.
پس از وداع و خداحافظى با آنان ، زينب
(س ) نزديك كاروان آمد. همين كه چشمش
به آن محملهاى تجملاتى افتاد كه با
پارچه هاى زربافت و رنگين پوشيده شده
بودند، به يكى از كنيزان همراه خود
فرمود:
((به
نعمان بن بشير بگو اين محملها را سياه
پوش كن تا مردم بدانند ما عزادار
اولاد زهرا هستيم
)).
منظور زينب (س ) از اين دستور اين بود
كه نشان عزا و سوگوارى همه جا و براى
همه كس معلوم باشد. آن روز كه حسين (ع
) را كشتند به تمام شهرها و روستاها
تبريك گفتند و جشن گرفتند، امروز هم
كه پيام آور خون شهيدان مسئوليت دفاع
از خون آنها را به عهده گرفته است ،
بايد در هر جا كه مى رسد آن تبليغات
شوم و مسموم كننده را خنثى نمايد.
نعمان بن بشير امر زينب بزرگ را اطاعت
كرد، تمام محملها با پارچه هاى سياه
كه نشان سوگ و عزا بود، پوشانده شد.
همين كه خواستند سوار شدند زينب (س )
روزى را كه از مدينه بيرون آمدند و
رجال و مردانى را كه همراهشان بودند و
هم اكنون جايشان خالى بود، به ياد
آورد تمام زنان و كودكان با ناله و
شيون و با چشم گريان هر كدام به زبانى
سوگوارى مى كردند از ميان مردم كه
براى بدرقه و خداحافظى آمده بودند،
عبور كرده و از دروازه شام بيرون
رفتند...
شام غرق عيش و عشرت بود در
وقت ورود |
وقت رفتن شام را شام غريبان
كرد و رفت |
در بين راه به هر منزلى كه مى رسيد به
حسب مناسبتها مجلس سوگوارى تشكيل مى
داد و ظلم و ستم هياءت حاكمه ، و
مظلوميت اهل بيت (ع ) را براى مردم
توضيح مى داد، تا به مدينه رسيدند(175)