حاج ملا محمد جعفر
از مولاى كامل و ثقه عادل فاضل علام فهام حاج ملا جعفر
تهرانى معروف به چاله ميدانى است، نجل نبيل و فرزند اصيل او فاضل عادل [شيخ] عيسى
سلمه الله روايت كرد كه:
در ايام صغارت كه هنوز به مرتبه بلوغ نرسيده بودم به تبعيت والد ماجد خود در مدرسه
دارالشفا كه از مدارس معروفه طهران است مشغول تدرس و تعلم بودم اتفاقاً روزى والد
مرحوم مرا از براى آوردن آتش از خارج مدرسه به بازار فرستاد چون از مدرسه بيرون
رفتم ازدحامى عام در فضاى خارج مدرسه مشاهده كردم و جمعى كثير به شكل تدوير در آنجا
ايستاده و نشسته و مجتمع ديدم و سبب پرسيدم دانسته شد كه شخصى ببرى را كه حيوانى
است با صولت و مهابتتر از شير و پلنگ در سلسله و زنجير كرده در آن مجمع آورده و آن
ازدحام از براى تماشاى آن حيوان است لكن از غايت مهابت گويا كسى را جرأت نظر كردن
به آن حيوان نيست و اگر كسى اراده نزديكى به آن مينمايد اين حيوان به طورى متوجه به
سوى او ميشد كه اگر اطراف زنجير به دست زنجيرداران نبودى فوراً او را به دارالامان
مىفرستاد از غايت مهابت او را به جانبى داشته بودند و حلقه خلق در جانب ديگر واقع
بود و با اين حال چنان غرش داشت كه مردم از دهشت گاه بود كه به سبب مهابت او بر
بالاى يكديگر مىريختند.
ناگاه در اين اثنا سوارى ظاهر شد كه مردم از مشاهده جلالت و مهابت او از مهابت آن
حيوان غافل شدند و آن حيوان هم از مشاهده آن سوار ساكن و ساكت گرديد تا آنكه آن
سوار از مركب خود پياده شد و آن مركب را به خود واگذارد و گويا چهار ميخ آن را بر
زمين كوبيده با آرام تن و استوار در ميان آن كثرت و جمعيت بايستاد و خود آن شخص به
جانب آن ببر روانه گرديد.
چون به نزديك آن رسيد دست ملاطفت بر سر و روى و پشت آن ماليد و آن حيوان زبان بسته
در كمال خشوع سر به پاى آن شخص نهاد و خود را مانند بچه گربه تعليمى به آن شخص
ميماليد و آن شخص به آرامى و آهستگى گويا با آن حيوان مكالمه و سؤال و جوابى
ميفرمود و آن جماعت حاضرين گويا همگى مبهوت شدهاند به طورى كه نه كسى قدرت بر حركت
دارد و نه بر مخاطبه و مكالمه و جمله ببر داران سر زنجير را به دست گرفته مبهوت
ايستادهاند و احدى را با آن مرد و غير او مخاطبه و مكالمه نشد و نزديك به او
نگرديد تا آنكه آن شخص به مركب خود عود كرده سوار شد و برفت پس گويا مردم از خود
رفته بودند و به خود آمدند و همهمه در ميان آن جمع بلند گرديد كه اين سوار چه كس
بود و از كجا آمد و به كجا رفت و چرا آمد و چرا رفت و از زنجيرداران پرسيدند.
جواب گفتند كه ما هم مانند شما نشناختيم و مبهوت مانديم گويا در وجود ما تصرفى
نمود و مشاعر ما را بربود همين قدر دانستيم كه از اين نوع بشر نبود والا جرأت بر
نزديكى اين حيوان در اين حالت نمىنمود و اين حيوان با او اين طور رفتار نمىكرد پس
مردم را بر اين حالت گذاشته آتشى از بازار به دست آورده به زودى به مدرسه آمدم والد
ماجد از سبب دير شدن پرسيد واقعه را عرض كردم و بعض شمايل آن حضرت را ذكر نمودم
فرمود اين شخص با اين صفت و حالت و رفتار كه تو گوئى بقيه آل اطهار و حجت پروردگار
صاحب الزمان (عليه السلام) مىباشد پس به زودى برخاسته به خارج آمده از آن جماعت
استفسار واقعه نمود و چون جازم وقوع آن گرديد آرزوى حضور آن محضر نمود و مىفرمود
كه آن شخص قطعاً همان بزرگوار بوده در آن شك نبايد نمود.
حاج ملا على محمد بهبهانى
داستان ثقه عادل حاج ملا على محمد كتابفروش بهبهانى الاصل، نجفى مسكن، كه داماد
حاج ملا باقر بهبهانى
بود و سال گذشته در راه مكه وفات كرد.
فاضل عادل امجد زبده السادات آقا سيد محمد بن سيد احمد بن سيد نصرالله بروجردى اين
ايام از زيارت امام هشتم (عليه السلام) مراجعت كرده روانه نجف بود و در ايام وقوف
در دارالخلافه در (طهران) منزل حقير بود اتفاقاً در اثناى صحبت ذكر صاحب الزمان
(عليه السلام) در ميان آمد او اين واقعه را ذكر نمود حقير از او خواستم كه آن را
نوشته تا آن كه اصل عبارت او نقل شود و اصل عبارت اين است كه:
روزى از روزها در حجرهاى از حجرات صحن مقدس حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل
كرد حاج ملا على محمد بزرگ كه مرتبه تقوى و تقدس او بر اهل نجف اشرف مخفى نيست و
احتياج بتذكيه و توثيق ندارد از براى حقير سيد محمد كه در وقتى از اوقات مبتلا شدم
به مرض تب لازم بعد بطول انجاميد آخر كار بجائى رسيد كه
قواى من ضعيف شد و طبيب من كه سيد الفقهاء و المجتهدين آقاى حاج سيد على شوشترى
كه شغل و عمل ايشان طبابت نبود و غير از شيخ انصارى مرحوم، ديگرى را معالجه
نمىنمود از من مأيوس شد لكن به جهت تسلى خاطر من بعضى دواهاى جزئى به من مىداد
تاكى از من تمام شود اتفاقاً روزى يكى از رفقا نزد من آمد و گفت برخيز برويم به
وادى السلام او را گفتم كه خود مىبينى كه من قدرت بر حركت ندارم چگونه مىتوانم به
وادى السلام بيايم اصرار كرد تا آنكه مرا روانه نموده رفتيم تا آنكه به وادى السلام
رسيديم ناگاه در طرف مقابل خود مردى را با لباس عرب با مهابت و جلالت مشاهده كردم
كه ظاهر گرديد و رو به من آورد و چون به من رسيد دستهاى خود را دراز نموده فرمود
بگير.
من با ادب تمام دست بر آورده گرفتم ديدم به قدر پشت ناخن قدرى ورق روى نان بود كه
از حرارت آتش از پشت خود جدا شده آنرا به من داد و از نظر من برفت پس من قدرى راه
رفته آن را بوسيده بر دهان خود گذارده بخوردم چون آن نان به درون من رسيد دل مرده
من زنده گرديد و خفگى و دلتنگى و شكستگى از من زايل شد و زندگى تازه به من بخشيد و
حزن و اندوه از من زايل گرديد و فرح بىاندازه به من عارض شد و هيچ شك نكردم در
اينكه آن شخص قبله مقصود و ولى معبود بود پس مسرور و شادمان به منزل خود برگرديدم و
آن روز و آن شب ديگر در خود اثرى از آن مرض نديدم.
چون صبح آن شب بر آمد به عادت نزد سيد جليل جناب سيد على شوشترى رفته و دست خود را
به او دادم چون دستم را بگرفت و نبضم را ديد تبسم كرد و بر رويم خنديد و فرمود چه
كار كردى عرض كردم كه كارى نكردم فرمود راست بگو و از من پنهان نكن چون واقعه را
عرض كردم فرمود دانستم كه نفس عيساى آل محمد (عليهم السلام) بتو رسيده جانم را خلاص
كن برخيز ديگر حاجت به طبيب ندارى زيرا كه مرض از تن تو برفت و سالم شدى الحمد لله.
راوى گويد كه ديگر آن شخص را كه در وادى السلام ديدم و آن نان را به من داد نديدم
مگر يك روز در حرم مطهر اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه چشمم به جمال نورانى او منور
شد بىتابانه بنزد او رفتم كه شرفياب خدمت حضرتش شوم از نظرم غايب شد و او را
نديدم.
مؤلف گويد: كه بعضى از مقامات سيد جليل القدر حاج سيد على شوشترى خواهد آمد ان شاء
الله.
آقا سيد باقر
سيد ثقه جليل و فاضل عادل نبيل آقا سيد باقر اصفهانى
رحمه الله كه از افاضل حوزه درس شيخ [انصارى] طاب ثراه
بود در نجف اشرف روزى در مجلسى از حالات حضرت حجت عجل الله
فرجه و ذكر اشخاصى كه فايز حضور شدهاند سخن رفت در اثناء كلام سيد مذكور
ذكر نمود كه در وقتى شب چهارشنبه را چنانكه عادت مجاورين است به مسجد سهله رفته
بيتوته بجا آوردم و روز را هم در مسجد ماندم به اراده اينكه عصر را به مسجد كوفه
بروم و شب پنجشنبه را در آنجا بيتوته كرده و روز آن را به نجف برگردم اتفاقاً
ذخيرهاى كه برداشته بودم تمام شد و بسيار گرسنه شده بودم و چون مردم بدون ذخيره در
آنجا نمىرفتند و توقف ايام در آنجا نمىكردند نان فروش هم در آنجا نمىآمد بارى با
وجود گرسنگى توقف كردم و در صفه وسط مسجد مشغول نماز شدم.
در اثناى نماز مردى را ديدم در لباس اهل سياحت كه بر آن صفه بر آمد و در نزديك من
بنشست و سفره نانى در دست داشت پهن نمود چون چشم من بر آن نان افتاد با خود گفتم
كاش اين مرد پولى از من قبول مىكرد و مرا هم بر اين سفره مىخواند ناگاه ديدم كه
آن مرد بسوى من نگريست و تعارف خوردن كرد من هم حيا كرده ابا نمودم پس از اصرار او
و انكار من اجابت كرده به نزد او رفتم و بقدر اشتها خوردم پس سفره را برداشت و بسوى
حجرهاى از حجرات مسجد كه در برابر روى من بود متوجه شده داخل آن حجره گرديد و من
چشم بعقب او دوختم و آن حجره را از نظر نينداختم تا آنكه زمانى گذشت و بيرون نيامد.
من از مشاهده آن واقعه متفكر بودم كه آيا آن از باب حسن اتفاق بود يا آنكه آن مرد
بر ضمير من اطلاع يافت بالاخره با خود گفتم كه مىروم و تحقيق حال از او مىنمايم
چون برخاسته داخل آن حجره شدم اثرى از آن مرد نديدم با آنكه آن حجره را درب ديگر
نبود پس ملتفت شدم كه آن شخص بر ضمير من مطلع بود كه آن كار نمود و گمان آن كردم آن
بزرگوار بود و كسى ديگر نبود. و الله العالم.
آقا شيخ محمود كرهرودى
در سال هزار و دويست و هفتاد و سه هجرى كه اوائل مجاورت و وقوف حقير در نجف اشرف و
سال سوم ورود به آن ارض اقدس بود شبى از شبها در خواب ديدم كه از باب قبله صحن مطهر
داخل دالان شدم و ديدم كه در صحن ازدحام است، از شخصى باعث و سبب پرسيدم جواب گفت:
مگر نمىدانى كه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) ظهور فرموده و اينك در ميان صحن
ايستاده و مردم با او بيعت مىكنند چون اين بشنيدم متحير گرديدم كه اگر بروم بيعت
كنم شايد آن حضرت نباشد و بيعت باطل واقع شود و اگر بيعت نكنم شايد آن حضرت بوده
باشد و بيعت با حق، ترك شود پس با خود گفتم كه مىروم و به او اظهار بيعت كرده دست
خود را بسوى دست او دراز مىكنم اگر امام است مىداند كه من در امامت او شك دارم پس
دست خود را كشيده بيعت مرا قبول نكند پس مىفهمم كه او امام است و با او بيعت
مىكنم و اگر نباشد و ضمير را من نداند و دست دهد و معلوم مىشود كه امام نباشد و
من با او بيعت نكنم و دست خود را بكشم.
چون داخل صحن شده مشاهده جمال عديم المثال آن حضرت شد جازم به آنكه آن حضرت
مىباشد شدم و از ضمير خود غفلت كرده دست خود را از براى بيعت دراز كردم چون آن
بزرگوار آن بديد دست مبارك خود را كشيد.
حقير از ملاحظه اين حال خجل و پريشان حال گرديدم چون آن حضرت اين حالت را ديد تبسم
نموده فرمود دانسته شد كه من امامم پس دست مبارك دراز كرده اشاره به بيعت نموده،
مسرور شده بيعت نمودم و از غايت شوق مشغول طواف بدن انور اطهرش شدم.
ناگاه شخصى از آشنايان اخيار از دور نمودار گشته او را آواز دادم كه اينك حضرت
ظهور فرموده چون اين بشنيد آمده بدون تأمل با آن بزرگوار بيعت كرده و در دور او
مىگرديد در اين اثنا از خواب بيدار شدم.
حسن خاتمه
بعد از اين واقعه به فاصله چند سال ديگر در همان نجف بعد از آنكه مدتى در عاقبت
امر و آخر كار انديشه بسيار مىكردم، زيرا از سابقين و لاحقين و معاصرين كسانى را
ديده بودم كه در اوائل امر در زى اخيار بودند بعد از آن منقلب گرديدند و با فساد
عقيده مردند و اين انديشه و خيال به طورى قوت گرفت كه باعث تشويش و اضطراب من
گرديد.
تا آنكه شبى از شبها در خواب ديدم كه آن بزرگوار در مسجد هندى كه از مساجد معتبره
نجف مىباشد تشريف دارند و در اواخر مسجد ايستادهاند جمعيت اطراف آن حضرت را احاطه
كردهاند و حقير در اوائل مسجد بين البابين ايستادهام به انتظار آنكه در وقت خروج
شرفياب شوم ناگاه آن بزرگوار به اراده خروج تشريف آورده چون نزديك گرديد حقير خود
را بر پاى مبارك آن بزرگوار انداخته گريان عرض كردم كه فدايت شوم عاقبت امر من
چگونه خواهد بود چون آن حضرت اين بديد دست مبارك خود را دراز كرده با عطوفت و مرحمت
دست مرا گرفته از خاك برداشته با تبسم و ملايمت فرمودند:
بى تو نمىروم و چنان فهميدم كه مراد آن است كه تا آنكه تو با من نباشى داخل بهشت
نشوم چون اين بشارت شنيدم از غايت سرور بيدار گرديدم و بعد از آن از آن انديشه
آسوده خاطر شدم.
حاج ملا محمد حسن قزوينى
مولانا حاج ملا حسن قزوينى
مولد، شيرازى موطن، حائرى موقف، مؤلف كتاب رياض الشهاده بعد از ذكر چند معجزه از
معجزات واقعه در سرداب آن بزرگوار در سامراء در همان كتاب مىگويد:
معجزاتى كه در اين عصر در سرداب مقدس ظاهر شده بسيار زياد است و آنچه از براى خود
من اتفاق افتاده اين است كه بعد از دعا و تضرع در سرداب مقدس حضرت را در خواب ديدم
كه نوازش فرمود وعده اجابت نمود و در همان زودى مجموع آنچه خواهش كرده بودم و آن
جناب وعده داده بود متحقق گرديد.
آقا شيخ محمود ميثمى
و از طرايف وقايع آنكه حقير در بعض سالهاى اشتغال و شايد آنكه در سال هزار و دويست
و پنجاه و هشت هجرى بود در بلده بروجرد در مدرسهاى كه معروف به مدرسه شاهزاده است
منزل داشتم.
اتفاقاً شبى در خواب ديدم كه از ميان در و دالان مدرسه صدائى مهيب كه بناى مدرسه
از آن بلرزيد بلند گرديده و جمعى از طلاب مدرسه از اثر اين صدا از حجرات بيرون
دويدند.
پس از آن صدائى بلندتر از صداى اول و صدائى ديگر از آن مهيبتر بر آمد به طورى كه
اكثر طلاب از حجرات خارج و مترقب صاحب آن صدا شدند ناگاه شخص مهيبى بر خر غريبى
داخل صحن مدرسه شد و به صداى بلند متوجه بسوى طلاب گرديده گفت:
ايها الطلاب انا ربكم الاعلى فاعبدونى يعنى اى گروه
طلاب من خداى بزرگ شما هستم پس مرا عبادت كنيد... شخصى از طلاب كه او را مىشناختم
گويا در عداد ملازمان او بود و ديگران را به اطاعت او تحريص و ترغيب و اجبار مىكرد
تا آنكه آن سوار پرسيد ديگر در اين مدرسه كسى مانده...
گفتند نه مگر فلان فلان جائى و مرا نام بردند اتفاقاً منزل من در اطاقى بود كه
كردار و گفتار همه را مىديدم و مىشنيدم و به اثر آن صداها هم بيرون ندويدم چون
سوار اين بشنيد عنان بسوى اطاق حقير گردانيد لهذا از خوف در را بستم و جملهاى از
آلات و اسباب كه در اطاق بود در پشت درچيدم تا آنكه آن شخص آمد سواره در نزد ايوان
اطاق ايستاد و آن ملازم با جمعى خود را بگشودن در واداشتند حقير چون ديدم كه لابد
در را شكسته و داخل مىشوند گفتم بكنار رويد من خود در را مىگشايم و بيرون آمدم.
پس آن سوار به من گفت: آيا اقرار به خدائى من مىنمائى گفتم مرا با تو سخن خلوتى
است چون اين بشنيد بدست اشاره به آن جماعتى كه در اطراف او بودند نموده دور گرديدند
پس من به نزديك او رفته گفتم كه من بتو ايمان نياورم اگر چه كشته شوم زيرا كه در
اخبار از فتنههاى آخر الزمان خروج دجال باشد و از علامات و قراين حال همانا تو
دجالى و دانستهايم كه اگر كسى بدست تو كشته شود به بهشت ابدى داخل گردد و اگر به
تو ايمان آورد به دست صاحب الامر كشته شود و به جهنم داخل گردد چون اين بشنيد انگشت
خود را به دندان گزيد يعنى اين سخن را كسى نداند و با تابعان از مدرسه برفت.
حقير از خواب بيدار شده فرداى آن شب اين واقعه را در مجمع طلاب نقل كردم شخصى
مذكور داشت كه ديگرى شخصى از طلاب اين مدرسه را در خواب ديده كه اوضاع عاشورا بر پا
شده و آن شخص جناب سيد الشهداء (عليه السلام) را شهيد كرد نام آن شخص ملازم دجال را
بگو تا ببينم با آن شخص قاتل يكى است يا نه حقير از ذكر نام امتناع نمودم بالاخره
بنا شد بر آنكه من و او به شخصى كه از غايت اشتهار به تقوى به مقدس معروف بود
بگوئيم و از تصديق او تغاير و اتحاد را معلوم كنيم.
بعد از اظهار، او گفت كه يكنفر است و حالات آن شخص هم به اين مطلب مساعدت داشت بعد
هم بعض اعمال شنيعه از او ظاهر گرديد اعاذنا الله و اخواننا
المؤمنين بمحمد و آله الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين.
حاج ملا مهدى نراقى (رحمه الله)
حكايت كرد عادل فاضل آخوند ملا على كزازى سنجانى
رحمه الله از شيخ و استاد خود عالم نحرير ربانى حاج ملا محمد كزازى سنجانى
طاب ثراه از شيخ و استاد خود علامه عصره حاج ملا احمد نراقى (قدس سره) از
والد ماجد خود عمده المتبحرين و قدوه الحكماء و المتالهين و زبده الفقهاء و
المجتهدين آخوند ملا مهدى نراقى رفع مقامه كه او گفت:
در ايام مجاورت و وقوف در نجف اشرف از براى تحصيل علوم شرعيه سالى قحط و غلا در
آنجا واقع گرديد به طورى كه بعلاوه فقرا و ضعفا، اغنيا و اقويا هم در مشقت افتادند
و من بسبب چند نفر عيال و اطفال كه داشتم در تعب شديد واقع شدم به طورى كه گرسنگى و
پريشانى حال و هم انديشه در امر عيال مانع از آن گرديد كه از براى درس و تعلم حاضر
محضر شيخ و استاد خود گردم و سه روز از حضور محضر استاد باز ماندم.
اتفاقاً روز سوم بملاحظه بعض اخباريكه دلالت دارد بر آنكه زيارت قبور مومنين باعث
زوال هموم و غموم است از براى زيارت قبور از نجف اشرف بيرون رفته بسمت وادى السلام
توجه نمودم و بر آن بلندى واقع در اول وادى بر آمده رو به قبور مشغول فاتحه خواندن
و بعض سورههاى ديگر، پس از آداب زيارت و سلام بر اهل قبور برگرديدم ناگاه چشمم به
سوارى افتاد كه از سمت كربلا و شارع عام كه معبر زوار است و از وسط وادى السلام
عبور مىكند و به نجف منتهى مىگردد مىآيد چون اندك تأمل كردم و آن سوار نزديك شد
جنازهاى را ديدم بر حيوانى بار شده و شخصى افسار آن حيوان را دارد و دو نفر ديگر
بر يمين و يسار آن جنازه ميآيند.
چون نزديكتر شدند ديدم آن شخص قائد و آنكه بر يسار است دو نفر از رفقاى من و
حاضرين درس استادند و آن شخص كه يمين است خود استاد است چون اين واقعه را ديدم گمان
آن كردم كه جنازه را از ولايت عجم آوردهاند و در خصوص آن به استاد سفارشى نوشته
شده يا آنكه با او آشنائى داشته لهذا از براى احترام با آن دو نفر استقبال كردهاند
پس من بمراعات احترام استاد پيش رفتم و بر استاد سلام كردم جواب گفت ليكن زياده بر
آن، ملاطفت و مهربانى و پرسش حال چنانكه رسم سابق او بود ننمود بسيار دلتنگ شدم و
چنان گمان كردم كه چون سه روز به مجلس درس او نرفتهام گمان اعراض كرده و از من
رنجيده است پس بنزد آن قائد و جلودار رفتم و به او گفتم كه استاد چرا بمن التفات
نفرمود اگر به جهت ترك درس است آن بر وجه اعراض نبوده بلكه گرسنگى و پريشانى عيال
باعث بر آن شده.
چون آن شخص اين سخن بشنيد تبسم نمود و گفت آن شخص استاد تو نيست و من هم آن نيستم
كه تو گمان دارى اين افسار را بگير تا آنكه حقيقت اين امر بر تو واضح و آشكار شود
پس افسار آن حيوان را بدست من داد.
چون آن را گرفتم گويا مرا انقلاب حالى عارض شد و آن عرصه و وادى بنظر من تاريك و
ظلمانى گرديد مشوش گرديدم و آن افسار را در دست خود نديدم بلكه از آن حيوان و
همراهان هم اثرى ديده نشد گمان خواب و بيخودى
را هم به امتحانات منافيه از خود رفع كردم و خود را بيدار و جميع مشاعر و حواس خود
را در كار ديدم و چون اطراف خود را نظر و تأمل كردم خود را در محوطهاى مدور و برج
مانند، ايستاده ديدم در مقام تدبير چاره و مناص بر آمدم روزنهاى كه روشنى آن از
خارج بداخل نمايان بود بچشم آورده از آن محوطه داخل روزنه شدم ملكى وسيع و عرصهاى
منيع مشاهده نمودم كه لسان بيان از وصف الحال آن ملك عاجز و قاصر، و طاير خيال از
عروج به كنگرههاى پست بناهاى عاليه و قصور رفيعه آن فاتر، هوائى مفرح در غايت
اعتدال، و در نضارت و نظافت بدون عديل و مثال، اتفاقا باغى وسيع و قصرى رفيع بنظر
آورده متوجه بسوى آن شده كرياسى
مشاهده كردم كه بغير از معمار ازل تا ابد كسى را نشايد كه از عهده معمارى يا بنائى
آن برآيد.
چون داخل باغ شدم از اشجار مثمره و غير مثمره و گلهاى گوناگون و رياحين و خضر
اويات خارج از اندازه و فزون، و آبهاى جارى و خيابانهاى وسيع و غير آنرا بطورى ديدم
كه در بيان نيايد گويا اول روز بهاريست كه مرغان بر اشجار آن در نغمات و الحان، و
قطرات شبنم از اوراق رياحين و اشجار روان و چكان. خيابانى را داخل شده و بسمت داخل
آن باغ روان گرديدم و قصرى را بنظر آورده بسوى آن شتافته.
چون از ايوان قصر بالا رفته نظر بداخل قصر انداخته جوانى را در زى سلاطين بر كرسى
مرصع و زرين نشسته ديدم.
چون چشمش بر من افتاد بر من سبقت به سلام كرده از جاى خود به تعظيم من برخواست و
با كمال ادب آواز داد كه جناب آخوند ملا مهدى بفرمائيد چون اين ديدم مسرور گرديده
داخل شدم دست مرا بگرفت و بر پهلوى خود بنشاند هر قدر در شمايل او نظر كردم او را
نشناختم با آنكه با من آشنا وار سلوك نمود و گويا آن جوان از ضمير من خبردار شد و
به من گفت ميدانم مرا نمىشناسى منم صاحب آن جنازهاى كه بر آن حيوان بار بود كه
افسار آنرا به تو دادند فلان نام دارم و اهل فلان شهرم و آن سه نفر هم آن كسان كه
تو گمان كردى نبودند بلكه از ملايكه نقاله بودند كه بنقل جنازه من مأمور شدند كه از
بلد خود به اينجا كه وادى السلام و بهشت برزخى مىباشد نقل نمودند.
چون اين شنيدم حقيقت امر بر من آشكار شد خود را مايل به تفريح و تماشا ديدم و هيچ
حزن و غصه در خود نديدم پس برخاسته از نزد آن جوان بيرون آمدم و در ميان آن باغ
گردش مىكردم ناگاه باغ ديگرى به نظرم آمد و بسمت آن باغ رفتم و داخل شده متعجبانه
سير مىنمودم و بر اوضاع بديعه و قصور رفيعه آن نظر ميكردم ناگاه جمعى را به نظر
آورده چون نزديك شده و مرا ديدند با سرور مرا استقبال كردند پدرم و مادرم و بعض
ارحام ديگر بودند با شادى مرا در ميان گرفتند و از جمله ارحام احوال پرسيدند تا
آنكه سخن به اطفال و عيال خودم رسيد ملتفت پريشانى و گرسنگى آنها شدم مهموم گرديدم.
چون پدر يا مادرم آن حالت ديد و از سبب پرسيد و مطلع گرديد به من گفت ميخواهى از
براى آنها قوتى ببرى گفتم آرى گفت در آن موضع برو و اشاره به قبهاى نمود در آنجا
برنج هست هر قدر خواسته باشى با خود ببر.
چون اين شنيدم شاد شدم و داخل آن قبه شده عباى خود را پر كرده مانند حمالهاى نجف
بر پشت گذاشته بيرون آمدم لكن ندانستم كه از كجا بروم اشاره به روزنهاى نمود چون
داخل آن روزنه شدم خود را در همان مكان نخستين كه محوطهاى بود تاريك و ظلمانى ديدم
پس روزنه ديگر به نظر آمد كه روشنى آن از خارج بداخل مينمود.
چون از آن عبور نمودم خود را در آن اول مكانى ديدم كه آن جماعت و جنازه را در آن
ملاقات كردم و آن افسار را بمن دادند پس خود را در آن مكان از وادى السلام ايستاده
ديدم و آن عباى پر از برنج را بر پشت خود گرفته با آنحالت روانه منزل خود گرديدم.
چون وارد شدم اطفال و عيال از مشاهده آن حال مسرور شدند و گفتند از كجا اين را
بدست آوردى.
گفتم خداوند رزاق است و بندگان خاص هم دارد پس از آن طبخ كرده و صرف مينمودند و
مدت زمانى بسبب آمادگى رزق آسوده بوديم تا آنكه روزى زوجه به من گفت كه من از حالت
اين برنج تعجب دارم زيرا آنروز كه آنرا آوردى در فلان ظرف كردم و از آن زمان الى
الان از آن طبخ مىكنيم و نقصانى در آن نديدهام و سبب آنرا نفهميدهام.
چون من اين شنيدم تبسم نمودم از تبسم من آن زن دانست كه در آن سرى مىباشد اصرار
در كشف و ابراز آن راز نمود، لابد شرح واقعه با او باز گفتم ديگر بار كه برفت از آن
بردارد اثرى از آن نديد و مأيوس برگرديد.
مؤلف گويد: كه آخوند ملا على مذكور راوى اين خبر اگر چه مردى فاضل و عادل و معروف
و معتبر بود و در قصبه سنجان كزاز امام جماعت و واعظ ناصح اهل آن ولايت بود و حقير
هم كتاب حاشيه ملا عبدالله و كتاب مختصر تلخيص را نزد او درس خوانده بودم و وثوق
تام به او داشتم لكن بسبب بعد و غرابت اين واقعه بعد از آنكه آن را در اواخر دهه
ششم بعد از هزار و دويست از تاريخ هجرى گذشته در عراق (اراك) از او شنيدم اراده آن
كردم كه اين واقعه را از حاج ملا محمد مذكور كه استاد آخوند ملا على و از اساتيد
حقير در علم اصول فقه بود بلاواسطه بشنوم و حاج محمد مذكور در آنوقت در طهران بود
حقير را مسافرت به آذربايجان اتفاق افتاد و در سال هزار و دويست و هفتاد هجرى از
براى زيارت حضرت رضا (عليه السلام) به خراسان رفتم.
در وقت مراجعت در منزل لاسجرد كه از توابع
سمنان است مسموع گرديد كه حاجى مذكور به مشهد رضا (عليه السلام) ميرود و در باغى از
باغات آن قريه منزل دارد كه از آنجا تا كاروانسرا كه منزل ما بود مسافتى واقع بود
با اين حال اراده ملاقات او از براى نقل اين حكايت كردم لكن مانعى از آن اتفاق
افتاد كه نرفتم بعد هم چون حقير با عيال به اراده مجاورت به نجف اشرف هجرت كردم و
ايشان بعد از مراجعت از مشهد به عراق (اراك) اقامت نمودند توفيق ملاقات اتفاق
نيفتاد لكن در صحت اين روايت و وجود عدالت در راويان سند آن بلكه وجود مرتبه فوق آن
در اكثر آنها، اشكالى نيست.
كسب حلال
روايت كرده فاضل دربندى در كتاب اسرار الشهاده از شيخ
اجل تقى صالح شيخ جواد نجفى رحمه الله از والد ماجد
فاضل كامل عالم عادل خود شيخ حسين معروف به ابن نجف تبريزى
كه از اجله اصحاب سيد بحرالعلوم، و معروف به مقامات و كرامات بود از شخصى از صلحاى
نجف اشرف كه او گفت:
من در وقتى - كه قريب به مغرب بود - در وادى السلام بودم و اراده آن داشتم كه داخل
نجف شوم. ناگاه ديدم كه جماعتى بر اسبهاى خوب سواره مىآيند و در پيش روى ايشان،
سوارى بود در نهايت حسن جمال و جلال؛ كه بر اسبى عربى نجيب سوار بود.
چون به من رسيدند و نظر كردم، يكى از ايشان را سيد صادق فهام كه از اكابر علماى آن
زمان بود، دانستم و ديگرى را شيخ محسن برادر شيخ جعفر معروف گمان كردم. پس نزديك
رفته، به آن دو سلام كردم و نام ايشان را ذكر نمودم.
ايشان جواب سلام مرا دادند و گفتند: كه يا فلان ما آن دو نفرى كه نام آنها را ذكر
نمودى نيستيم؛ بلكه ما و اين جماعت از ملائكه هستيم مگر آن يك نفر سوار كه در جلو
ما مىرود زيرا كه او روح مردى است صالح از اهل اهواز يا حويزه كه مأموريم به
استقبال او و همراهى او تا اين مكان، تو هم با ما بيا.
پس چون من با ايشان روانه شدم و قدرى راه با ايشان رفتم، ناگاه خود را در مكانى
فسيح و وسيع ديدم كه از آن خوش هواتر و وسيع فضاتر نديدم.
پس آن ملائكه از اسبهاى خود پياده شدند و يكى از ايشان جلو آن شخص اهوازى يا
حويزاوى را گرفته پياده كرد. او در مكانى كه آن را به فرشهاى ملوكانه نفيسه مفروش
كرده بودند و بالاى آن، فرشهايى از حرير و سندس و استبرق گوناگون بهشتى انداخته
بودند. و بالاى آنها توشكهاى مختلفه و نمارق مصفوفه و زرابى مبثوثه و پشتيها و
مخدههاى متعدده گذاشته بودند و آن مجلس را به انواع طيب و اقسام عطريات از مشك و
كافور و عبير و عنبر و نحو آنها خوشبو و معطر نموده بودند. و مجمرهاى عود و غير آن
در آن چيده بوده و در اطراف آن مجلس مشعلها بر پا شده و قنديلها و چهل چراغها در
سقف آن آويخته شده و اقسام مزينات و انواع مفرحات كه مجالس و محافل را شايد و بايد،
در آنجا بكار برده بودند.
پس روح آن مرد اهوازى يا حويزاوى را با نهايت اعزاز و اكرام در صدر آن مجلس
نشانيده مرحبا گفتند و به انواع تحيات و تهنيات او را سر افراز نمودند.
پس سفرهاى ملوكانه مشتمل بر انواع ميوهجات لطيفه حاضر كرده و سفره شاهانه پهن
كردند. پس آن شخص شروع در اكل نمود. و مرا هم بر آن امر فرمود و اكل نمودم.
پس به سوى من نظر افكنده و گفت كه: اى مرد صالح چه مىبينى؟
گفتم: درجه بلند و عطائى عظيم از خداوند كريم در حق تو مشاهده مىنمايم.
گفت: آيا مىدانى كه باعث انكشاف اين امر از براى تو چه بود كه امور غريبه و اوضاع
عجيبه را مشاهده كردى با آنكه عادت بر ابراز اين راز جارى نگرديده؟
گفتم: نمىدانم باعث چه بود.
گفت: باعث بر اين آن است كه پدر تو از من دومن گندم طلبكار بود و چون خدا مىخواست
كه درجه مرا بلند كند و نعمت خود را بر من تمام نمايد به طورى كه از آن چيزى باقى
نماند. روح مرا در اين نشاء به تو نمود تا آنكه برائت ذمه از حق تو حاصل كنم؛ به
آنكه مرا برىء الذمه نمائى يا آنكه حق خود را از من اخذ و قبض نمائى هر يك از اين
دو امر را كه بخواهى اختيار كنى.
چون اين كلام را از او شنيدم. گفتم: بلكه من حق خود را مىخواهم.
چون اين بگفتم، يكى از آن ملائكه گفت: عباى خود را پهن كن.
من عبا را پهن كردم و چنان گمان كردم كه او از طرف ديگر گندم در عباى من مىريزد،
تا آنكه گفت:
عباى خود را جمع كن، كه حقت به تو رسيد.
چون آن را جمع كردم و ديگر بار نظر نمودم، از آن جماعت و آن نشاء و اوضاع غريبه
ديگر چيزى نديدم، مگر آنكه عباى خود را پر از گندم ديدم. پس آن را بر پشت خود گرفته
روانه به خانه و منزل خود در شهر نجف شدم و آن گندم را در محلى ضبط نموده، مدتها از
آن آرد كرده و طبخ مىنمودم و كماكان بر مقدار خود باقى بود؛ تا آنكه سر آن شايع و
امر آن فاش گرديد، ديگر از آن چيزى نديدم.
بعد از آن فاضل دربندى مىگويد كه: شيخ جواد مزبور از والد ماجد خود نقل كرده كه
آن شخص اهوازى يا حويزاوى از جمله علماى اعلام يا سادات عظام نبود بلكه مردى بود از
عوام شيعه كه محبت شديد و موالات اكيدى با اهل بيت نبوت (عليهم السلام) داشت و مردى
بود كاسب، كه در كسب خود از وجه حلال اهتمامى مىنمود و زايد از معشيت سال خود را
صرف خيرات و مبرات و تعزيه جناب خامس آل عبا سيد الشهداء (عليه السلام) مىنمود و
در ايام عاشورا به اطعام حاضرين مجلس مصيبت و باكين و انفاق بر قراء تعزيه و احسان
به ايشان مىنمود و خدمات اهل آن مجلس را از آب دادن و قهوه و قليان و كفش برداشتن
و شربت دادن و نحو آن را خود مباشرت مىكرد هنيئاله ثم هنيئاله.