آخوند ملا قاسم روضه خوان رشتى تهرانى
روزى در خانه دوست يقينى شريف خان قزوينى زيد عمره سخن
در ذكر بعض اشخاصى كه در مانند اين اعصار شرف ياب محضر امام زمان (عليه السلام)
شدهاند در ميان آمد او مذكور نمود كه ملا قاسم روضه خوان را هم در اين خصوص واقعه
ايست و آن واقعه را ذكر نمود چون واقعه را قابل ضبط ديدم در مقام تحقيق سند بر آمده
كه اين را خود از او شنيدى يا آنكه به واسطه نقل مىكنى.
گفت: نه بلكه از واسطه ثقه با ضبط و ذكاوت و حفظ و فطانت جناب ميرزا حسن شوكت
شنيدم كه از ملا قاسم مذكور بلا واسطه نقل و حكايت مىنمود استدعا كردم كه اين
واقعه را بخط خود ميرزاى مذكور در خواست كرده برساند بعد از چندى پاكتى مختوم
رسانيدند كه در پشت آن نوشته بود كه مهر سر پاكت مهر خود آقا ميرزا حسن و خط پاكت
خط خودشان است در كمال اطمينان جناب مستطاب عالى بدانيد كه آن چه در اين پاكت نوشته
شده آقا ميرزا حسن از دو لب مرحوم مغفور ملا قاسم شنيده و نوشتهاند اگر بخواهيد
نقل كلام بفرماييد مطمئن باشيد. التماس دعا از حضرت عالى در آخر شبها دارم پس پاكت
را گشودم صورت خط اين بود:
مرحوم ملا قاسم رشتى طاب ثراه ميفرمودند؛ در زمان
خاقان مرحوم مغفور مبرور فتحعلى شاه قاجار براى كارى مأمور اصفهان شدم منزلم خانه
حاجى محمد ابراهيم كلباسى
بود در ايام هفته روزى كه غير از پنجشنبه بود تفرج كنان از شهر رو به قبرستان تخت
فولاد كه ارض متبركى است بيرون رفتم چون غريب آن ديار بودم نمىدانستم كه جز شب
جمعه كه مردم به زيارت اهل قبور آنجا مىروند و ازدحام تمام است همه چيز يافت
مىشود و ساير ايام خلوت است و جز گاه گاه زارع يا مسافرى، ديگرى آنجا عبور نمىكند
و ديگر كسى نيست و چيزى يافت نمىشود در ميان خيابان كه روان بودم آرزوى قليان كردم
يك نفر نوكر كه همراه بود گفت:
اگر اين خيال داشتيد مىبايست بگوئيد تا همراه برداشته شود گفتم پس براى قليان از
زيارت مراقد بزرگان كه در اين قبرستان است صرف نظر نخواهم كرد و رفتم به آن تكيه كه
قبر مرحوم مير محمد باقر داماد
اعلى الله مقامه است از در داخل شدم. ايستادم و مشغول خواندن سوره فاتحه شدم
يكى را در زاويه حياط تكيه نشسته ديدم اگر چه تاج و بوق و پوستى نداشت لكن شبيه
درويشها بود خطاب كرد و گفت:
ملا قاسم چرا وارد اينجا كه شدى به سنت حضرت رسالت پناه ارواح
العالمين فداه سلام نكردى از اين حرف خجل شدم و عذر آوردم كه چون دور بودم
خواستم نزديك شوم آنوقت سلام كنم... من از آن شخص هيبتى عظيم بر دلم نشسته پيش رفتم
و سلام كردم جواب داده پدر و مادرم را اسم بردند كه فلان و فلان بودند و چون ولد
ذكور از آنها نمىماند پدرت نذرى كرده بود كه خداوند به او ولد ذكورى عنايت فرمايد
كه اهل حديث و خبر شود خدا تو را به او كرامت فرمود او هم به نذر خود وفا نمود عرض
كردم بلى اين تفصيل را شنيدم بعد گفتند حالا خيلى ميل به قليان دارى در اين چنته
من قليان است بيرون آر بساز من هم ميكشم خواستم نوكرم را بخوانم و ساختن قليان را
به او رجوع كنم به محض خطور اين خيال فرمودند نه خودت بساز.
عرض كردم: چشم دست در چنته فرو برده قليانى بود آب تازه ريخته بدر آوردم و تنباكو
و زغال و سنگ و چخماق [بود] به قدر همان يك دفعه ساختن ساختم خودم كشيدم و به ايشان
هم دادم پس از يكى دو بار تعاطى، فرمودند آتش قليان را بريز و در چنته بگذار اطاعت
كردم فرمودند كه در اين قبرستان چند نبى مدفون هستند كه كسى نمىداند بيا آنها را
با من زيارت كن و برخواسته چنته را بدست گرفته روانه شدند رسيديم به جائى فرمودند
اينجاست قبور آن انبيا و زيارتى خواندند كه به آن عبارات در كتب نديده بودم من هم
همراهى نمودم پس از آن قبور دور شدند و فرمودند عازم مازندران شدهام از من چيزى به
يادگار بخواه زادالمسافرين خواستم فرمودند نمىآموزم اصرار كردم گفتند روزى مقدر
است تا هستى روزى تو مىرسد گفتم چه شود كه از در بدرى نرسد فرمودند دنيا اينقدر
قابل نيست عرض كردم اين استدعا نه از براى دنيا دوستى است فرمودند پس چرا از چيزهاى
منتخب دنيا خواستى باز استدعاى خود را تكرار كردم فرمودند اگر مرا در مسجد سهله
ديدى به تو مىآموزم.
عرض كردم پس دعائى به من بياموزيد فرمودند دو دعا مىآموزم يكى مخصوص خودت و يكى
اينكه نفعش عام باشد كه اگر مؤمنى در بليهاى افتد بخواند مجرب است و هر دو دعا را
قرائت فرمودند عرض كردم افسوس كه قلمدان با خود ندارم و نميتوانم حفظ كرد فرمودند
من قلمدان دارم از چنته به در آور دست در چنته كردم نه قليانى و نه لوازم ساختن
قليان فقط قلمدانى با يك قلم و يك دوات و قطعه كاغذى به قدر نوشتن آن دعاها بود
متأمل و متعجب شدم به من به تندى فرمودند زود باش مرا معطل نكن كه مىخواهم بروم من
هم به اضطراب سر به زير افكنده مهياى نوشتن شدم اول دعاى مخصوص را املا كردند و
نوشتم و چون به دعاى ديگر رسيدند و خواندند:
يا محمد يا على (عليه السلام) يا فاطمه (عليه السلام) و يا
صاحب الزمان ادركنى و لا تهلكنى قدرى صبر كردم فرمودند اين عبارت را غلط
ميدانى؟ عرض كردم بلى چون خطاب به چهار نفر است فعل بعد از آنها مىبايست جمع گفته
شود فرمودند خطا اينجا گفتى همين كه نوشتن تمام شد سر بلند كردم به هر طرف نگريستم
ايشان را نديدم از نوكرم پرسيدم او هيچ نديده بود، با آن حال كه مثل آن در من پيدا
نشده بود به شهر و به خانه حاجى محمد ابراهيم آمدم در كتاب خانه بودند گفتند آخوند
مگر تب كردهاى گفتم نه، واقعهى بر من گذشته نشستم و به ايشان حكايت كردم گفتند
اين دعا را آقاى آقا محمد بيد آبادى
به من آموختهاند و در پشت كتاب دعا نوشتهام برخواستند كتاب مزبور را آورده
ادر كونى و لا تهلكونى ديدند حك كرده هر دو را فعل مفرد نوشتند و ديگر با
كسى اين واقعه را به ميان نياوردم چند روز ديگر هم عازم تهران شدم و در رفتن چون در
كاشان ديدن از مرحوم حاجى سيد محمد تقى پشت مشهدىنكرده
بودم در برگشتن خواستم تلافى كنم عصر پنجشنبه بود رفتم به پشت مشهد و از ايشان ديدن
كرده مجلس روضه خوانى داشتند به من هم تكليف كردند كه به منبر بالا رو و حديثى
بخوان.
اجابت نمودم چون نزديك غروب آفتاب شد خواستم به منزل بروم نگاهم داشتند و بوديم تا
وقت خواب شد معلوم شد كه جناب سيد هم در بيرونى ميخوابند فرمود بسترى براى آخوند
بهمان اتاق خوابگاه من بياورند. آوردند. و هر دو به جامه خواب رفتيم و دراز شديم
بعد از خوابيدن و لمحهاى آرميدن جناب سيد فرمود آخوند اگر اصرار كرده بودى از زاد
المسافرين هم محروم نمىماندى از شنيدن اين سخن برخاستم و عرض كردم بلى!! فرمودند
بخواب من با آن شخص دوستم و اگر تا من زندهام اين سخن از من بازگو نمايى معفو
نخواهى شد از من.
مؤلف گويد: ظاهر اين است كه آن بزرگوار خود آن حضرت بوده نه آنكه از اوتاد يا آنكه
از ابدال چنانچه بعضى گمان و خيال كردهاند و شاهد بر اين، قول آن بزرگوار است كه
فرمود اگر مرا در مسجد سهله ديدى به تو مىآموزم زيرا كه آن بزرگوار غالباً در آن
مسجد ديده شده و هر كس كه اراده شرف يابى خدمت آن حضرت مينمايد يك اربعين يعنى چهل
شب چهارشنبه در آن مسجد بيتوته مىنمايد و مىبيند يا به آن طور كه در وقت ديدن هم
مىداند كه خود آن جناب است و يا آنكه بعد از مفارقت عالم و قاطع ميگردد چنانكه
مكرر از براى اخيار اتفاق افتاده و در واقعه ملا عبدالحميد قزوينى
رحمه الله گذشت و اين طريقه در نزد ساكنين و مجاورين نجف اشرف معهود و
معروفست و عادت جاريه اخيار بر اين جارى و استقرار دارد.
و شايد مراد آن بزرگوار هم از اين كلام اين بود كه اين سر بزرگ را كه وديعه ارباب
اسرار است به اين سهولت و آسانى بدون تعب و زحمت آموختن نشايد زيرا كه فايدهاى كه
بدون زحمت بدست ميايد به آسانى هم ميرود به خلاف آنكه به زحمت تحصيل شده كه مقدار
آن در انظار مانع از آن است كه به غير اصحاب كار و ارباب اسرار عطا شود پس لابد
رياضت بيتوته مسجد سهله را اهليت اين سر مىخواهد. و مىشود كه مراد آن حضرت از اين
عبارت افاده اين باشد كه من همان بزرگوارم كه در مسجد سهله او را مىجويند و
مىيابند تا آنكه مرا مشتبه نماند و نگويند كه او از مرتاضين يا آنكه از ابدال بود
و از بيان مرحوم حاج سيد محمد تقى هم بوى اين مطلب مىآيد زيرا كه كتمان رؤيت ابدال
را باعثى به نظر نمىآيد بلكه ايضاح از آن هم مانعى نداشت.
و اما آخوند ملا قاسم مزبور پس او از معاريف و ثقات قوم است و حقير هم او را در
سال هزار و دويست و شصت و نه هجرى در تهران ملاقات نمودم از ائمه جماعت دارالخلافه
بود و در مسجد پاى منار در محله عودلاجان و راسته باب شميران كه واقع در جنب مدرسه
ميرزا صالح مىباشد نماز ميكرد و گاه گاه هم بر منبر، موعظه و روضه و ذكر احاديث
مينمود و جناب حاج سيد محمد تقى پشت مشهدى را هم اگر چه حقير ملاقات نكرده بودم لكن
بعلاوه علم، به ورع و تقوى و طاعت و عبادت معروف و مشهور بود.
حاج شيخ محمود عراقى مؤلف اين كتاب
حقير در اوايل جوانى كه شايد مقارن سال هزار و دويست و شصت و سه هجرى بود در بلده
بروجرد در مدرسه شاهزاده مشغول تحصيل علم بودم و هواى آن بلد چون اعتدالى دارد در
ايام عيد نوروز باغات و اراضى آن سبز و خرم مىگردد و آثار زمستان از برف و سردى
هوا زايل ميشود لكن دو فرسخ مسافت بلكه كمتر از دروازه شهر گذشته به سمت عراق
آثار زمستان تا اول خرداد غالبا ثابت و برقرار است و حقير پس از دخول حمل
چون هوا را معتدل ديدم و وقت هم به جهت تفرقه طلاب و رسومات عيد نوروز وقت تعطيل
بود با خود خيال كردم كه قبر امام زاده لازم التعظيم سهل بن على را كه در قريه
معروفه به آستانه كه از دهات كزاز و از محلات عراق است واقع گرديده و در هشت فرسخى
بروجرد واقع شده زيارت كنم و جمعى از طلاب هم بعد از اطلاع بر اين اراده موافقت
كرده با كفش و لباسى كه مناسب هواى بروجرد بود پياده بيرون آمديم.
تا پايه گردنگاه كه تا يك فرسخى شهر واقع است آمده و در ميان گردنگاه برف ديده شد
و نظر به آنكه برف در كوهستان تا ايام تابستان هم ميماند اعتنائى نكرديم چون از
گردنه بالا رفتيم صحرا را پر از برف ديديم لكن چون جاده كوبيده بود و آفتاب هم
تابيده بود و مسافت هم تا به مقصود زياده بر شش فرسخ نمانده بود به ملاحظه اينكه دو
فرسخ ديگر را هم در آن روز مىرويم و شب را هم كه شب چهارشنبه بود در بعض دهات واقع
در اثناى راه مىخوابيم باز هم اعتنائى نكرده به راه افتاديم مگر يك نفر از همراهان
كه از همانجا بر گرديد.
پس ما رفتيم تا آنكه وقت عصر به قريهاى رسيده در آنجا توقف كرده شب را خوابيديم
چون صبح برخواستيم ديديم كه برفى تازه افتاده و راه را بسته و جاده را مستور كرده
لكن با وجود آن چون نماز را ادا كرديم و آفتاب هم طلوع كرد آماده رفتن شديم صاحب
منزل مطلع شده ممانعت نموده و گفت:
جاده نيست و اين برف تازه، همه راهها را پر كرده گفتيم باكى نيست زيرا كه هوا
خوبست و دهات هم به يكديگر اتصال دارد و راه را ميتوان يافت لهذا اعتنائى نكرده
روانه شديم آن روز هم با مشقت تمام رفته تا آنكه عصر وارد قريهاى شديم كه از آنجا
تا به مقصود تقريبا كمتر از دو فرسخ مسافت بود و شب را آنجا در خانه شخصى از اخيار
حاج مراد نام خوابيديم چون صبح برخواستيم هوا را ديديم به نهايت سردى. و برف ديگر
هم زياده بر برف شب گذشته باريده بود لكن هوا ديگر ابر نداشت چون نماز را ادا كرديم
و هوا را هم صاف ديديم و مقصود هم نزديك بود و شب آينده هم شب جمعه بود و مناسب به
زيارت و عبادت، و در وقت خروج هم مقصود درك زيارت اين شب بود و بعلاوه ميان اين
قريه و آن محل مقصود قريهاى ديگر فاصله بود كه آن قريه تعلق به بعض ارحام حقير
داشت و با عدم تمكن از وصول به مقصود توقف در آن قريه از براى صله ارحام هم ممكن
بود نظر به اين همه باز حركت كرده اراده جانب مقصود كرديم چون صاحب منزل بر اين
اراده مطلع گرديد در مقام منع اكيد بر آمد و گفت:
مظان هلاكت است و جايز نيست جواب گفتيم كه از اينجا تا قريه ارحام كه مسافت چندان
نمىباشد و يك گردنگاه زياده فاصله نيست و هواى آن طرف هم كه مانند اين طرف نيست و
در يك فرسخ مسافت هم مظنه هلاكت نميباشد بالجمله از او اصرار در منع و از ما اصرار
در رفتن، آخر الامر چون اصرار را مفيد نديد گفت:
پس اندك توقف نمائيد تا آنكه مرا كارى است آن را ديده بزودى بيايم اين بگفت و برفت
و در اطاق را پيش نمود چون او برفت ما با يكديگر گفتيم كه مصلحت در اين است كه تا
او نيامده برخيزيم و برويم زيرا كه اگر بيايد باز ممانعت مينمايد پس برخاسته اراده
خروج كرده در را بسته ديديم دانستيم كه آن مرد مومن حيله در منع ما كرده بعد از يأس
تأثير در منع، لاعلاج ديگر باره نشستيم ناگاه دخترى را در ميان ايوان آن اطاق ديگر
ديديم كه كاسه در دست دارد و آمده از كوزه كه در ايوان بود آب ببرد آن دختر را گفتم
كه در را بگشا او هم غافل از حقيقت امر در را بگشود و ما بزودى بيرون آمده روانه
شديم بعد از آنكه از اطاق و حياط كه در بالاى تلى واقع بود بيرون آمده در ميان صحرا
افتاديم ناگاه صاحب منزل را از بالاى بام كه از براى روفتن برف بر آن بر آمده بود
چشم به ما افتاد فرياد بر آورد كه آقايان عزيزان نرويد تلف ميشويد بيچاره هر قدر
اصرار كرد فايده نداد و اعتنائى نكرديم.
چون اصرار را با فايده نديد دويد كه راه بسته و ناپيدا مىباشد شروع به ارائه طريق
و دلالت راه نمود كه حالا كه ميرويد از فلان مكان و فلان طرف برويد و تا آن مكان كه
آواز ميرسيد بيچاره دلالت مىنمود تا آنكه ديگر صدا نميرسيد پس سكوت كرد.
ما روانه شديم تا آنكه مسافتى از آن قريه دور افتاديم و راه را هم چون بالمره
مسدود بود نيافتيم و بيخود ميرفتيم گاه بر گودالهايى كه برف هموار كرده بود واقع
ميشديم تا به كمر يا سينه فرو ميرفتيم و گاه مىافتاديم و بدتر از همه آن بود كه
رشته قنات آبى هم در آنجا بود كه برف و بوران اثر چاههاى آنرا مسدود كرده و خوف
وقوع در آن چاهها هم بود و به علاوه آنكه راه ناپيدا و برف هم غالباً از زانو
متجاوز و كفش و لباس هم مناسب حضر و هواى تابستان بود گاه بعض رفقا چنان فرو
ميرفتند كه متمكن از خروج نمىگرديدند تا آنكه ديگران اجتماع نمايند و او را برف و
گودال مستور زير برف بيرون كشند و با وجود اين حالت چون هوا آفتاب و روشن بود
مىرفتيم اگر چه در هر چند قدم مىافتاديم يا آنكه در برف فرو مىشديم.
اتفاقاً ابرها به يكديگر پيوسته هوا تاريك گرديد و برف و بوران باريدن و وزيدن
گرفت و سر تا را تر نمود و اعضاى ما از وزيدن بادهاى سرد و ريختن برف و بوران از
كار بماند لهذا همگى از زندگانى خود مأيوس شده مظنه به تلف و هلاكت كرديم و انابه و
استغفار كرده به يكديگر شروع به وصيت نموديم پس از فراغ از وصيت و آمادگى از براى
مردن حقير به ايشان گفتم كه نبايد از فضل و كرم خداوند نااميد شد و ما از بزرگ و
ملجأ و ملاذى هست كه در هر حال و وقت قدرت بر اعانت و اغاثه ما دارد بهتر آنست كه
به او استغاثه كنيم و دخيل شويم.
گفتند چه كس را گوئى.
گفتم امام عصر و صاحب امر حضرت قائم (عليه السلام) را گويم چون اين شنيدند همگى به
گريه در آمدند و ضجه كشيدند و صداها را به واغوثاه اغثنا و
ادركنا يا صاحب الزمان بلند نموده ناگاه باد ساكن و ابرها متفرق شدند و
آفتاب ظاهر گرديد.
چون اين را ديديم بسيار شاد و مسرور گرديديم. لكن اطراف را به نظر در آورده از
چهار طرف به غير از تلال و جبال چيزى نديديم و طرف مقصود را ندانستيم و از ترس آنكه
اگر برويم شايد جانب مقصود را خطا كرده به كوهسار مبتلا شويم و طعمه سباع گرديم
متحير مانديم.
ناگاه ديديم كه از طرف مقابل بر بالاى بلندى شخصى پياده نمايان گرديد و به جانب ما
مىآيد مسرور شده با يكديگر گفتيم كه اين بلندى بالاى همان گردنگاهى است كه واسطه
ميان منزل و مقصود است و اين پياده هم از آنجا مىآيد.
پس او به جانب ما و ما به سمت او روانه شديم تا آنكه به يكديگر رسيديم شخصى بود با
لباس عامه او را از اهالى آن دهات گمان كرديم و از او احوال راه را پرسيديم.
گفت: راه همين است كه من آمدم و بدست اشاره كرد به آن مكانى كه در اول در آنجا
ديده شد و گفت كه آن هم ابتداى گردنه است اين بگفت و از ما گذشت و برفت و ما هم از
محل عبور و جاى پاى او رفتيم تا آنكه به اول گردنگاه كه آن شخص را در آنجا ديديم
رسيديم و آسوده شديم اثر قدم او را از آن مكان به آن طرف نديديم با آنكه از زمان
ديدن او و رسيدن ما به آنجا هوا در غايت صافى و آفتاب طالع و نمايان بود و برف تازه
غير از آن برف سابق نبود و عبور از ميان گردنگاه هم بدون آنكه قدم در برف جا كند
ممكن نبود و از آن بلندى هم تمام آن هموار نمايان بود.
نظر كرديم آن شخص را هم در ميان هموار نديديم همگى همراهان از اين فقره متعجب شدند
و هر قدر در اطراف راه نظر انداختند كه شايد اثر قدمى بيابند ديده نشده بلكه از
بالاى گردنگاه تا ورود به قريه ارحام كه قريب به نيم فرسخ بود همت خود را صرف آن
كرديم كه اثر قدمى بيابيم و نديديم.
پس از ورود به آن قريه هم پرسيديم كه امروز در اين قريه و اين طرف گردنگاه برف
تازه باريد گفتند نه بلكه از اول روز تا حال همين طور هوا صاف و آفتاب نمايان بوده
مگر آنكه در شب گذشته قليل برفى باريده پس از ملاحظه اين شواهد و آن اجابت و اغاثه
بعد از استغاثه، حقير بلكه همراهان را به هيچ وجه شكى نماند در اينكه آن شخص آقا و
مولاى ما يا آنكه مأمور خاصى از آن درگاه عرش اشتباه بود. و
الله العالم بحقائق الامور.
ثقه جليل حاجى ميرزا محمد رازى
كه اصل او از مشهد عبدالعظيم و ساكن نجف اشرف مىباشد. و خانه او متصل به صحن مقدس
- از جانب جنوب - و مواظب طاعات و زيارت و حالت انزوا است.
حقير روزى در خانه ايشان بودم. اتفاقاً كلام در احوال امام عصر (عليه السلام) و
ذكر كسانى كه به شرف ملاقات آن حضرت فائز شدهاند در ميان آمد. و هر يك در اين باب
سخنى گفتيم؛ تا آنكه در اثناى كلام، گفت:
كه من بسيار شوقمند لقاى آن بزرگوار بودم و با خود مىگفتم كه اگر من هم در عداد
شيعيان آن حضرت معدود بودم، البته به شرف ملاقات او در خواب يا آنكه در بيدارى فائز
مىگرديدم. پس بايد شايسته آن نباشم و قصورى در من بوده باشد و از اين جهت زياد ترس
و اضطراب داشتم؛ تا آنكه موفق به زيارت قبله هفتم و امام هشتم حضرت رضا
عليه و على آبائه و اولاده آلاف تحيه و ثناء گرديدم و پس از زيارت، مراجعت
به نجف اشرف كردم و چند روزى از آن گذشت.
يك شب در خواب ديدم كه شخصى به من گفت كه: امام عصر (عليه السلام) به نجف تشريف
آورده.
پرسيدم در كجا مىباشد.
گفت: در مسجد هندى - كه از مساجد معتبره آن بلده شريفه مىباشد. چون اين شنيدم،
مسرور گرديدم و با سرعت و تعجيل تمام به اراده زيارت و دريافت شرف خدمت آن بزرگوار،
به سوى آن مسجد روانه گرديدم. چون داخل آن مسجد شدم؛ آن بزرگوار را ديدم كه در بيخ
مسجد ايستاده و اجتماع خلق در مسجد به حدى مىباشد كه راه عبور به آن طرف را
بستهاند و نزديك شدن نمىشود. مأيوسانه ايستادم و با خود گفتم كه مردم در همه امور
پيشدستى مىنمايند و ديگرى را راه نمىدهند.
ناگاه ديدم كه آن بزرگوار سر مبارك را برداشت و نظرى به صفحه جماعت خلق انداخت. و
چشم مباركش به من افتاد و به اشاره دست، مرا به سوى خود خواند. چون آن جماعت آن نوع
ملاطفت ديدند، كوچه دادند و راه دادند و من به نزد آن حضرت رفتم.
پس آن بزرگوار با من اظهار رأفت و مرحمت نمودند و فرمودند: كه ما به ديدن تو
آمديم، آن وقت كه از مشهد مراجعت كرده بودى در آن بالاخانه، لكن نشناختى، چون اين
شنيدم دانستم كه آن بزرگوار در بعض ايام مراجعت من از مشهد كه در بالاخانه بيرونى،
از براى آمدن مردم نشسته بودم، تشريف آوردهاند به لباس عامه شهر و كسانى كه از
براى ديدن زائرين - به اراده محض دريافت ثواب - بدون قصد اينكه شناخته شوند و چشم
باز ديد داشته باشند. و من او را در عداد ايشان دانسته و ملتفت آنكه مولاى من و
ديگران، بلكه آقاى اهل زمين و آسمان است، نشدهام.
پس از اين كلام، منفعل گشته و از خواب بيدار شده به دريافت خدمت آن سرور در بيدارى
و خواب مسرور گرديدم. و به شكرانه اين نعمت عظمى و اينكه در عداد اهل آن درگاه
معدودم، سجده شكر بجا آوردم. و الحمد لله.
علامه حلى
داستان شيخ نحرير علامه جمال الدين حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلى (قدس سره)
قاضى نورالله شوشترى رحمه الله در كتاب
مجالس المؤمنين نوشته كه از جمله مراتب عاليه كه جناب شيخ - يعنى علامه حلى
- به آن امتياز دارد، آن است كه بر السنه اهل ايمان اشتهار يافته كه؛
يكى از علماى اهل سنت كه در بعض فنون علميه استاد جناب شيخ بود، كتابى در رد مذهب
شيعه اماميه نوشته بود. و در مجالس آن را بر مردم مىخواند و باعث اضلال ايشان
مىگرديد و از بيم آنكه، مبادا از علماى شيعه كسى بر آن رد نويسد، آن را به كسى
نمىداد كه بنويسد.
جناب شيخ هميشه چاره مىانديشيد كه آن را به دست آورد و بنويسد و رد نمايد؛ لاجرم
علاقه استادى و شاگردى را وسيله تحصيل آن كتاب نمود و در مقام التماس عاريه آن
بر آمد.
چون آن شخص نخواست كه به طور كلى، دست رد بر سينه التماس جناب شيخ گذارد. گفت:
سوگند ياد كردهام كه اين كتاب را زياده بر يك شب نزد كسى نگذارم.
جناب شيخ آن قدر را هم غنيمت شمرده، كتاب را گرفته و با خود به خانه برد؛ كه در آن
شب به قدر امكان از آن نقل نمايد. و چون به كتابت آن اشتغال نمود و نصف شب بگذشت
خواب بر جناب شيخ غالب گرديد. جناب صاحب الامر عجل الله فرجه پيدا شد و فرمود: كتاب
را به من واگذار و بخواب. چون شيخ از خواب بيدار شد، آن كتاب را به كرامت صاحب
الامر (عليه السلام) تمام ديد.
مؤلف گويد: ظاهر اين حكايت اين است كه علامه (قدس سره) آن بزرگوار را ديده و
شناخته در وقت ديدن و اين اگر چه در حق مثل اين عالم ربانى كه احياى شريعت و مذهب
شيعه نمود، بعدى ندارد. چنانكه شرف يابى او به اين طور در خدمت آن بزرگوار در جاى
ديگر هم ياد شده است؛ لكن فاضل معاصر ميرزا محمد تنكابنى زيد
توقيفه در كتاب قصص العلماء اين واقعه را به اين
نحو ذكر كرده كه؛
علامه (قدس سره) آن كتاب را به توسط يكى از شاگردان خود، كه در نزد آن عالم سنى
درس مىخواند، به عنوان عاريه - يك شب - به دست آورد و مشغول كتابت آن شد. و چون
نصف شب گذشت علامه را بىاختيار خواب برد و قلم از دست او بيفتاد. چون صبح شد و
واقعه را چنين ديد، مهموم گرديد. پس از آنكه ملاحظه نمود، ديد كه تمام آن كتاب را
كسى استنساخ كرده، در آخر آن نسخه نوشته گشته م ح م د بن الحسن
العسگرى صاحب الزمان پس دانست كه آن حضرت تشريف آورده و آن نسخه به خط سامى
آن بزرگوار تمام شده. و الله العالم.
اسماعيل خان نوائى
در روز هفدهم ماه صفر سال هزار و سيصد كه مقارن اشتغال حقير به تأليف اين كتاب است
حقير در تهران در منزل ثقه صالح جليل اسماعيل خان نوائى بود او گفت كه:
مرا مادرى بوده كه در كمالات و حالات از اكثر زنان اين زمان ممتاز و در صرف اوقات
خود در طاعات و عبادات بدنيه از ارتكاب معاصى و ملاهى بىنياز بود و در عداد صالحات
عصر خود كم نظير و انباز بود.
و جده من كه والده او بود زنى بود صالحه و با استطاعت ماليه و چون به موجب تكليف
عازم حج بيت الله شده بود والده را هم با آنكه در اوايل ايام تكليف او يعنى ده ساله
بود از مال خود مستطيع كرده و به ملاحظه عدم تحمل صدمه مفارقت و آنكه شايد بعد از
آن والده مستطيع نشود و اسباب مسافرت و حج او را فراهم نيايد با خود برده و با
سلامت مراجعت كرده بودند.
والده حكايت كرد كه پس از ورود به ميقات و احرام از براى عمره تمتع و دخول مكه
معظمه وقت طواف تنگ گرديد به طورى كه اگر تاخير ميافتاد وقوف عرفه اختيارى فوت
ميگرديد و بدل به اضطرارى مىشد لهذا حجاج را اضطراب در اتمام طواف و سعى ميان صفا
و مروه حاصل بود و كثرت ايشان را هم در آن سال زياده از بسيارى از سالها مىگفتند
لهذا والده و من و جمعى از زنان سفر، معلمى از براى اعمال اختيار كرده با استعجال
تمام به اراده طواف و سعى بيرون رفتيم با حالتى كه از غايت اضطراب گويا قيامت بر پا
شده بود و چنانكه خدا فرموده در بعض احوال آن روز كه يوم تذهل
كل مرضعه عما ارضعت مادر از بچه خود غفلت مينمود لهذا والده و ديگر همراهان
چون به خود مشغول بودند گويا از من به طور كلى غفلت نمودند.
در اثناى راه ملتفت شدم كه با والده و ياران همراه نيستم هر قدر دويدم و صيحه زدم
كسى از ايشان را نيافتم و نديدم و مردم هم چون به كار خود بودند به هيچ وجه به من
اعتنائى ننمودند و ازدحام خلق هم مانع از حركت و فحص، و اشتراك خلق در لباس احرام و
عدم اختلاف آن هم مانع از شناختن ياران بود با آنكه راه را هم نمىدانستم و كيفيت
عمل را هم بدون معلم نياموخته بودم و به تصور آنكه ترك طواف در آن وقت باعث فوت حج
در آن سال مىشد و با همه آن زحمت يك ساله و طى مسافت و مسافرت بايد تا سال ديگر
بمانم يا آنكه برگردم و دوباره مراجعت نمايم نزديك بود عقل از سرم برود يا آنكه نفس
در گلويم گره كند و بميرم.
بالاخره چون از تأثير صيحه و گريه مأيوس شدم خود را از معبر خلق به كنارى رسانيده
كه لااقل از صدمه عبور محفوظ مانم و در موضعى مأيوس آرميدم و به انوار مقدسه و
ارواح معصومين متوسل گرديدم مىگفتم كه ادركنى يا صاحب الزمان و سر بر زانوى حسرت
نهادم ناگاه آوازى شنيدم كه كسى مرا به نام مىخواند.
چون سر برداشتم جوانى نورانى را با لباس احرام در نزد خود ديدم فرمود برخيز بيا
طواف كن گفتم از جانب والده آمدهاى گفت نه گفتم پس چگونه بيايم كه من اعمال طواف
را نمىدانم و خود را هم به تنهائى بدون والده و ياران از ازدحام حاج حفظ نمىتوانم
كرد گفت غم مخور من تو را تعليم ميكنم و خداوند هم از ازدحام حفظ مينمايد با من هر
جا كه ميروم بيا و هر عمل كه ميكنم بكن مترس و دل قوى دار.
پس از مشاهده اين حال و استماع اين مقال همم زايل گرديد و اندوه برفت و دل و اعضا
قوت گرفت برخاسته با آن جوان روان و دوان گرديدم حالت غريبى از او مشاهده كردم گويا
به هر طرف كه رو مىآورد خلق مقهور او بودند بىاختيار كوچه ميدادند و به كنارى
ميرفتند به طورى كه با آن جمعيت من صدمه مزاحمت نديدم تا آنكه داخل مسجد الحرام شده
در موقف طواف رسيد متوجه من شده فرمود نيت طواف كن پس روانه گرديد. مردم قهراً كوچه
ميكردند تا آنكه به حجر الاسود رسيد و حجر را بوسيد و به من اشاره فرمود بوسيدم پس
روانه گرديد تا آنكه به جاى اول رسيد توقف كرد و اشاره به تجديد نيت نمود و ديگر
بار تقبيل حجر كرد و همچنين تا آنكه هفت شوط طواف را تمام كرد و در هر شوط و دوره
تقبيل حجر كرد و مرا هم به آن امر فرمود و اين سعادت همه كس را حاصل نمىشود خصوصاً
بدون مزاحمت پس از براى نماز طواف به مقام رفت و من هم با او رفتم و پس از نماز
فرمود ديگر عمل طواف تمام گرديد من در مقام تشكر نعمت و مرحمت او بر آمدم و چند
دانه تومانى طلا با خود داشتم بيرون آورده با اعتذار تمام نزد او گذاردم.
اشاره فرمود كه بردار، عذر قلت خواستم.
فرمود نه از براى دنيا اين كار نكردم. پس اشاره به سمتى نمود كه مادر و ياران تو
در آنجايند برو و به آنها ملحق شو.
چون متوجه به آن سمت گشتم و ديگر بار نظر كردم او را نديدم پس به زودى خود را به
سمت ياران دوانيدم ايشان را ديدم كه ايستاده و در امر من نگرانند چون مادر مرا ديد
مسرور گرديد و از حالم پرسيد واقعه را بيان كردم تعجب كردند خصوص در آنكه در هر دور
تقبيل حجر نمودم و صدمه مزاحمت نديدم و نام خود را از آن شخص شنيدم از آن شخص معلم
كه با ايشان بود پرسيدند كه اين شخص را در جمله معلمها مىشناسى گفت اين شخص كه اين
گويد در جمله اين معلمها و اين آدمها نيست بلكه آن كسى است كه پس از يأس دست اميد
به دامن او زده شده همگى تحسين كردند خود هم بعد از التفات به مشخصات واقعه قاطع و
جازم گرديدم.