اعتراض تبعيد شدگان به گفتار
معاويه
گفتار معاويه وقتى كه به اينجا رسيد، مالك اشتر
و همدستانش؛ سخن او را قطع كردند و يكصدا گفتند:
دروغ مىگويى، خداوند شخصى
(آدم عليه السلام) را كه از ابوسفيان بهتر بود، با دست قدرت خود آفريد و روح مخصوصش
را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند در عين حال در ميان
انسانها افراد خوب و بد فاسق و احمق و زيرك وجود دارد.
معاويه كه با اين اعتراض ، تيرش به سنگ خورده
بود، در حالى كه خشمگين بود، برخاست و از نزد آنها بيرون رفت.
شب بعد بار ديگر معاويه نزد تبعيد شدگان آمد و
دوباره با آنها، به گفتگو نشست و به آنها گفت:
يا براى من مايه خير و
نيكى باشيد، و يا سكوت كنيد و با سرپنجه فكر و انديشه، آنچه به نفع شما و خاندان
شما و به نفع عموم مسلمانان است طلب كنيد و زندگى كنيد و من نيز با شما زندگى
مىكنم.
تبعيد شدگان: تو لايق آن مقام نيستى تا با تو
كنار بيايم و همدم شويم، و اطاعت از تو كنيم، چرا كه اطاعت در معصيت خدا روا نيست.
معاويه: مگر در آغاز شما را به تقوا و اطاعت
خدا و پيامبرش امر نكردم و نگفتم كه همه ما با هم به ريسمان الهى چنگ بزنيد و از
همديگر جدا نشويد.
تبعيد شدگان: بلكه تو ما را امر به تفرقه و
خلافت آنچه از جانب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به ما رسيده نمودى.
معاويه: من هم اكنون شما را به اطاعت از خدا و رسول
دعوت مىكنم، و اگر بر خلاف اين گفته باشم، توبه مىنمايم، شما را به اتحاد و
انسجام و پيوستن به جماعت سفارش مىكنم، و از تفرقه بر حذر مىدارم، به پيشوايانتان
احترام كنيد و آنها را به كارهاى نيك و رهبرى نماييد و در هر فرصتى نصيحت نماييد.
تبعيد شدگان: فريب ظاهرسازى و چرب زبانى معاويه
را نخوردند، و با قاطعيت گفتند: ما به تو امر مىكنيم كه از
مقام خود بركنار شوى؛ زيرا مىدانيم كه در ميان مسلمانان كسانى بهتر و سزاوارتر
هستند كه بايد به جاى تو بنشينند.
معاويه كه از شدت ناراحتى آب دهانش گلوگيرش شده
بود گفت، آن شخص برتر كيست؟
تبعيد شدگان: او كسى است كه پدرش از پدر تو
پيشقدمتر و نيكتر، و خودش از تو به اسلام نزديكتر است.
معاويه: سوگند به خدا من در اسلام داراى سابقه
هستم، و غير من از من سابقه دارتر است؛ ولى در اين زمان هيچ كس توانمندتر از من در
مسايلى كه اكنون مطرح است نيست.
تبعيد شدگان با اصرار و همصدا گفتند
تو هرگز لايق اين مقام نيستى.
معاويه: براى شما بلاها و نابسامانيها هست، و
من مىترسم شما بر اثر پيروى از شيطان، به هلاكت بيفتيد.
دقايقى بعد، تبعيد شدگان گروهى با معاويه درگير
شدند، و درگيرى لفظى به درگيرى بدنى و حمله به معاويه تبديل شد، و آنها سر و ريش
معاويه را گرفتند و به شدت او را از خود دفع نمودند.
در اين هنگام معاويه فرياد زد:
اينجا سرزمين كوفه نيست، اگر مردم كوفه برخورد نامناسب شما را
با من بدانند، با اين كه من رهبرشان هستم، نمىتوانم جلوى آنها را بگيرم و آنها شما
را خواهند كشت.
آنگاه معاويه از نزد آنها بيرون رفت و به آنها
گفت سوگند به خدا تا زندهام، ديگر با شما در يكجا نمىنشينم.(27)
به اين ترتيب، معاويه دريافت كه تبعيد شدگان
شخصيتهاى شجاع و آزادهاى هستند و با تطميع و تهديد و امثال آن ، نمىتوان آنها را
از راه خود خارج كرد.
بازگرداندن مالك اشتر و همدستانش
به كوفه
معاويه ماندن مالك و هم دستانش را در شام، به
صلاح خود ندانست، و ترسيد كه افكار آنها براى مردم شام سرايت كند. پس در ضمن
نامهاى براى عثمان چنين نوشت:
تو افرادى را نزد من
فرستادهاى كه با زبانهاى شياطين سخن مىگويند، با مردم تماس مىگيرند و به اعتقاد
اينكه بر اساس قرآن سخن مىگويند، در ميان مردم شبهه و ترديد ايجاد مىكنند. بسيارى
از مردم كوفه را با افكار خود تباهى كشاندهاند. من ترس آن دارم كه اگر در شام
بمانند. مردم شام را با جادوى بيان و انحراف خود فريب دهند، در اينجا مردم خيال
مىكنند آنها مومن مخلص هستند. به نظر من آنها را به شهر خودشان كوفه بازگردان؛
زيرا نفاقشان در آنجا آشكار شده است.والسلام
وقتى كه نامه به دست عثمان رسيد؛ در پاسخ به
معاويه نوشت: آنها را به كوفه بازگردان.
معاويه بى درنگ اين دستور را اجرا نمود.(28)
بازگشت تبعيد شدگان به كوفه و
نامه عثمان به مالك و نفرين مالك
مالك اشتر و يارانش از شام به كوفه بازگشتند و
همان برنامه خود را بر ضد حاكميت سعيد بن عاص فرماندار كوفه، ادامه داند؛ به طورى
كه سعيد به ستوه آمده و احساس خطر شديد كرد، و بار ديگر برنامه شورشيان و احساس خود
را در ضمن نامهاى براى عثمان نوشت.
عثمان در جواب دستور داد:
آنها را به شهر حمص (يكى از شهرهاى كنونى سوريه) تحت نظر فرماندار ما در آنجا؛ يعنى
عبدالرحمن پسر خاندان وليد، بفرست.
در همين ايام، عثمان نامه تندى براى مالك اشتر
و همدستانش فرستاد، در آن نامه چنين نوشته بود:
من دستور دادهام تا شما
را به شهر حمص روانه كنند. وقتى كه نامهام به دستت رسيد به سوى حمص حركت كنيد؛
زيرا شما در كوفه نسبت به اسلام و مسلمين جزء مايه شر و آشوب نيستيد.
مالك اشتر هنگامى كه نامه را خواند، دستهايش را
به سوى آسمان بلند كرد و چنين نفرين نمود:
خدايا آن كس كه بين ما و
عثمان نسبت به مسلمانان بدرفتارتر و گناهكارتر است، به زودى او را به عذاب و
مكافاتش برسان.(29)
مالك و همدستانش در تبعيدگاه
حمص
بار ديگر مالك اشتر و يارانش، از وطن آواره
شدند، و دژخيمان ستمگر رژيم كوفه، آنها را مجبور كردند كه از كوفه خارج گردند ولى
آن زورمردان خوابآلوده، غافل از آن بودند كه با اين ستمهاى خود، بيشتر دلهاى مردم
را متوجه تبعيدشدگان مىكنند و بذر شورش را در قلوب مسلمانان مىپاشند؛ و به زودى
با دست خود گور خود را مىكنند.
مالك اشتر و يارانش به شهر حمص رسيدند.
عبدالرحمن (كه همچون پدر خالدبن وليد، آدم خشن
و گستاخ و فحاش بود) با فحش و ناسزا و خشونت ، و با بدترين برخورد ، از آنها
استقبال كرد، و به آنها چنين گفت:
اى كسانى كه آلت دست شيطان
شدهايد! بر شما خير مقدم و خوشامد مباد! شيطان بعد از آزادى، محصور شده است ،
خداوند عبدالرحمن را عذاب كند اگر شما را ادب نكند اى گروهى كه معلوم نيست از عرب
هستيد يا از عجم! آيا گمان مىكنيد به آنچه به معاويه گفتهايد، به من نيز خواهيد
گفت؟ من پسر خالدبن وليد هستم، من پسر درهم كوبندهاى هستم كه شمشيرها را آزموده
است، من پسر كسى هستم كه چشمان مرتدين را از كاسه سرشان بيرون آورد.
عبدالرحمن اين گونه با قلدرى و گستاخى با آن
بندگان صالح رفتار كرد. اقامتگاه آنها را در جايى پستى قرار داد ، و هر وقت سوار بر
مركب مىشد، دستور مىداد تبعيد شدگان با كمال خوارى در ركاب او حركت نمايند.
يك ماه به همين منوال گذشت و مالك اشتر و
يارانش، سختترين شكنجهها را تحمل كردند تا اينكه مدت تبعيد شدگان به پايان رسيد،
و عبدالرحمن آنها را در رفتن به مدينه آزاد گذاشت ( و از بازگشتن به كوفه بازداشت.)
بازگشت سريع مالك به كوفه
در كوفه مردم همچنان در هر فرصتى به حاكم كوفه
( سعيدبن عاص) اعتراض مىكردند: و احساسات مردم روز به روز بر ضد حاكم، شديدتر
مىشد. كار به جايى رسيد كه مردم در مسجد اعظم كوفه اجتماع كردند.
يزيدبن قيس،( يكى
از مجاهدان شيعه) مردم را براى محاصره مقر فرماندارى و كشتن فرماندارى و كشتن
فرماندار، تحريك نمود؛ ولى يكى از هم مسلكان او به نام قعقاعاو
را از اقدام به اين كار پشيمان كرد. يزيدبنقيس به خانه خود بازگشت و به انتظار اين
كه تبعيد شدگان بازگردند ، نامهاى براى آنها نوشت، و از آنها خواست بى درنگ به
كوفه بيايند كه مردم آماده قيام هستند.
مردى به سرعت نامه او را به شهر حمص آورده و به
مالك اشتر داد. مالك هماندم به سوى كوفه حركت كرد، و يارانش پس از او، به او
پيوستند، اين خبر به عبدالرحمن (فرماندار حمص رسيد، و مامورينى براى دستگيرى مالك
اشتر و يارانش فرستاد ولى مامورين به دستگيرى آنها توفيق نيافتند، و مالك و يارانش
خود را به كوفه رساندند، مردم كوفه در نزديك مسجد كوفه، مالك اشتر را ديدند، و از
هر سو براى ديدارش آمدند و با احساسات پاك خود، در اطراف مالك اجتماع نموده، و
منتظر فرمان او بودند.
سرانجام مالك چنينى پيام داد :
هفتاد هزار سواره، آماده شوند تا با هم به مدينه براى شكايت از
فرماندار كوفه، نزد عثمان برويم.(30)
مالك و همراهان در مدينه، براى
شكايت از حاكم كوفه
مالك با هفتاد نفر همراهانش ، به عنوان شكايت
از فرماندار كوفه ، راه طولانى بين كوفه و مدينه را با وسايل آن روز پيمودند و به
مدينه رسيدند و مدتى در مدينه ماندند، توشه و غذايشان تمام شد، ولى عثمان به تقاضاى
آنها در مورد عزل فرماندار كوفه،(سعيد بن عاص) پاسخ مثبت نمىداد.
سرانجام عثمان ، فرمانداران و استانداران خود
از جمله سعيد فرماندار كوفه را به نزد خود جمع كرد و با آنها در مورد انحراف
فرماندار و استانداران، و اعتراضات مردم، به مشورت پرداخت و هر كسى سخنى گفت.
عمر و عاص كه در مجلس شوراى حاضر بود، مخفيانه
محصول گفتگوى آن مجلس را به طلحه و زبير كه در مسجد بودند، گزارش داد. طلحه و زبير،
مالك اشتر را خواستند و به او گفتند: هما خبر رسيده كه عثمان
سعيد را در مقام فرماندارى كوفه، مستقر نموده و فرمان داده كه شما را به سوى كوفه
بازگرداند، و سعيد نيز به كوفه براى ادامه فرماندارى برگردد.
مالك در حالى كه سخت خشگمين بود گفت: ما براى
آگاهى به راى و قضاوت عثمان اينجا نيامدهايم؛
بلكه ما براى بيان رفتار بد و اختلاف سعيد بن
عاص، به اينجا آمدهام، اگر توشه راه مىداشتم، زودتر خود را به كوفه مىرساندم و
به كمك مردم نمىگذاشتم كه سعيد وارد كوفه گردد. طلحه و زبير، وسايل و توشه راه را
با مبلغ هنگفتى پول براى مالك فراهم نمودند، و مالك روانه كوفه گرديد.
سخنرانى آتشين مالك در كوفه و
بيعت ده هزار نفر با او
مالك با شتاب روانه كوفه شد، و قبل از ورود
سعيد، خود را به كوفه رسانيد، و در حالى كه شمشيرش در گردنش آويزان بود، وارد مسجد
شد و در ميان اجتماع زياد مردم بر بالاى منبر رفت و گفت: اى
مردم! شما كه از فرماندارتان ناراضى و شاكى بوديد، به دستور عثمان، او بار ديگر
روانه كوفه شده، تا به اينجا بيايد و به برنامه خود ادامه دهد شما با من بيعت كنيد
كه از ورود او به كوفه جلوگيرى كنيم.
مردم، سراسيمه نزد مالك آمده و ده هزار نفر با
او بيعت نمودند، مالك همراه آنها از كوفه بيرون آمد تا از ورود سعيد به كوفه
جلوگيرى نمايند، اين جمعيت به راهپيمايى ادامه دادند تابه چشمه
واصقه يا جرعه ، (نزديك كوفه: بين نجف و حيره)
رسيدند، و در آنجا با سعيد بن عاص و همراهانش روبرو شدند.
مالك اشتر در حالى كه شمشير كشيده بود، بر سر
سعيد فرياد زد:
ارجع فلا حاجه لنابك
بازگرد، ما به تو نياز
نداريم.
سعيد از فرياد مالك به وحشت افتاد و خواست به
مدينه باز گردد، غلام سعيد گفت: به خدا سوگند نيست سعيد به
مدينه باز گردد.
مالك اشتر با شمشير بر سر غلام كوبيد و او را
از پاى در آورد و سعيد در حالى كه سخت منكوب و وازده و پژمرده شده بود با همراهان
خود به مدينه بازگشت.
مالك اشتر با جمعيت به كوفه بازگشت و براى
عثمان در ضمن نامهاى نوشت: سوگند به خدا ما از فرماندار منصوب
شده از طرف تو، جلوگيرى نكرديم، مگر براى اينكه اعمال فاسد تو را آشكار سازيم، اينك
آن كس كه دوست دارى ( و شايسته است) حاكم كوفه كن.
عثمان در پاسخ نوشت:
ببينيد حاكم شما در عصر خلافت عمر چه كسى بود، همان را حاكم كنيد، آنها ابو موسى
اشعرى را كه در عصر خلافت عمر، حاكم كوفه بود، حاكم خود نمودند.
اين ماجرا در دوازدهمين سال خلافت عثمان ( در
سال 34 هجرت) رخ داد.(31)
نامه عثمان به مالك و جواب
كوبنده او
عثمان براى مالك اشتر كه در كوفه بود چنين
نوشت:
تو را به اطاعت از خودم
دعوت مىكنم، تو نخستين كسى هستى كه موجب اختلاف و تفرقه شدهاى.
تو را به تقوا و محبت و بازگشت به حق و قرآن را
مىخوانم.
پس از رسيدن اين نامه به مالك، در پاسخ نوشت:
من مالك بن الحارث الى
الخليفه المتبلى، الخاطىء الحائد عن سنه نبيه، النابدلحكم القرآن
از جانب مالك اشتر به سوى
خليفه گرفتار در گناه، خطا كار، انحراف يافته، از سنت، پيامبر، (صلى الله عليه و
آله و سلم) و ترك كننده حكم قرآن از روى عناد.
اما بعد: نامه تو را
خوانديم، خود و دست نشاندگان خود را از ظلم و تجاوز و تبعيد بندگان صالح، باز دار
تا ما از تو اطاعت كنيم، تو گمان مىكنى ما به خود ظلم كردهايم! اين پندارى است كه
تو را از ديدن حق، نابينا كرده است، به طورى كه كه ظلم را عدالت مىنگرى و باطل را
حق خود مىبينى، و رابطه محبت ما با تو آن هنگام است كه توبه كنى و از جنايات خود
دست بردارى و به صالحات امت آزار نرسانى و آنها را از خانههايشان تبعيد و دور
نسازى، و در مورد شهر ما در كوفه، ابو موسى و حذيفهبن يمان را فرماندار ما كنى. و
السلام.
نامه مالك به دست عثمان رسيد و آن را خواند، و
گفت: توبه و استغفار مىكنم. آنگاه براى ابو موسى و
حذيفه نامه نوشت و آنها را فرمانرواى كوفه كرد.(32)
به اين ترتيب مالك اشتر و يارانش پس از تحمل
زجرها و تبعيدها، و سختىها، در مورد عزل فرماندار كوفه به نتيجه رسيدند؛ ولى آنچه
كه مهمتر بود، زمينه سازى براى واژگون نمودن حكومت عثمان بود، كه مبارزات مالك و
همراهانش نقش بسيار مهم در اين زمينه سازى داشت.
براى روشن شدن اين مطلب به ماجراى زير توجه
كنيد:
كشته شدن نائل، غلام عثمان به
دست مالك اشتر
در ماجراى محاصره خانه عثمان و شورش مردم بر ضد
او (سرانجام به قتل او منجر شد روزى مالك اشتر به خانه عثمان وارد شد، وقتى كه به
اطاق عثمان رفت، او را در آنجا تنها يافت، هماندم مالك بازگشت و از خانه بيرون آمد
، در اين بين يكى از اهالى يمن از قبيله همدان به نام مسلم بن
كريب به مالك اشتر چنين اعتراض كرد:
تو ما را به كشتن اين مرد
(عثمان) به اينجا دعوت كردهاى، و ما دعوت، تو را اجابت كرديم؛ ولى اكنون ديدم تو
نزد عثمان رفتى و او را ديدى؛ (ولى او را نكشتى) و به عقب بازگشتى؟!...
مالك اشتر در پاسخ گفت:
پدرجان مگر نمىبينى كه او تنها بود و هيچ كس در اطرافش نبود تا از او دفاع كند.
(گويى مالك عار داشت كه شخصى را بدون مدافع
بكشد.)
هنگامى كه مالك از آنجا حركت كرد، (نائل)، غلام
آزاده شده عثمان او را ديد و گفت:اى واى! اين همان مالك اشتر
است كه احساسات مردم همه شهرها را بر ضد امير مومنان (عثمان) شعله ور نموده است.
خدا مرا بكشد اگر او را نكشم! پس از اين سخن، با شدت و خشم به دنبال مالك
حركت كرد تا مالك را بكشد. در اين هنگام عمربن عبيد حارثى
كه از قبيله همدان بود فرياد زد اى مالك مردى در كمين تو است!.
مالك اشتر به پشت سر نگاه كرد، نائل را ديد، بى
درنگ به طرف نائل شمشير كشيد و با ضربه شمشير، دست چپ نائل را قطع كرد، آنگاه مالك
فرياد زد:اى عمربن عبيد! كار نائل را تمام كن. عمربن
عبيد به نائل حمله كرد و او را كشت.(33)
مالك اشتر در ماجراى قتل عثمان
بدعتها و ستمها و انحرافات سياسى و اجتماعى
خلافت عثمان موجب شد كه مسلمانان مصر، كوفه، بصره، و جمعى از مسلمانان مدينه و ...
در مدينه اجتماع كردند،
و خانه عثمان را محاصره نموده سپس با شمشير و
تير او را كشتند، از اين واقعه در تاريخ به عنوان:يوم الدار
و فتنه كبرى، ياد شده است.
اوضاع به قدرى وخيم بود كه به نقل ابن ابى
الحديد، خانه عثمان ، چهار روز در محاصره مسلمانان ضد او بود.
حتى آب را بر او ممنوع نمودند، تا اينكه با
وساطت امير مومنان على (عليه السلام) آب بر او برده شد، در عين حال از آن جلوگيرى
نمودند.(34)
امير مومنان در اين ماجرا دخالت نمىكرد.
فقط چند بار طبق تقاضاى مردم، با عثمان صحبت
كرد و او را نصيحت نمود، تا دست از كارهاى خلافش بردارد.
مالك اشتر همراه دويست نفر از مردم كوفه از
كوفه براى اعتراض، به كارهاى عثمان ، و تحت فشار قرار دادن او به مدينه آمده بود، و
همصدا با ساير مسلمانان مخالفت خود را نسبت به كارهاى عثمان ابراز مىداشت.
سرانجام ، محاصره خانه عثمان تنگتر شد و چندين
نفر به او حمله كردند و با شمشير و تير و ضربات ديگر او را كشتند.
يكى از ضاربين، محمد بين ابى بكر بود كه عثمان
را نعثل،(ريش بلند يهودى) خواند، و يكى از حمله كنندگان
عمر بن حمق بود كه روى سينه عثمان نشست و نه ضربه به او
زد، پس از آنكه عثمان كشته شد، سه روز و به گفته بعضى بيشتر
جنازهاش در خانه ماند و كسى جرات نداشت او را دفن كند.
جمعى از اهالى مصر به خانه عثمان هجوم آوردند،
مدافعان او در را بستند، اهل مصر در خانه او را به آتش كشيدند.(35)
در اين ميان عده زيادى از ياران عثمان نيز كشته
شدند، مانند، ابن نعيم فهرى مغيرهبن اخنس و نياربن عبداللَّه.(36)
مذاكره شديد مالك اشتر با عثمان
هنگامى كه آب را بر عثمان ممنوع كردند، عثمان
براى حضرت على (عليه السلام) پيام داد و از آن حضرت التماس كرد كه آب را بر او
برساند.
حضرت على (عليه السلام) كه با ممنوع كردن آب،
مخالف بود سه مشك پر از آب به خانه عثمان فرستاد؛ ولى هنگامى كه مشكها را به خانه
عثمان آوردند، طلحه ممانعت كرد و با اصرار نگذاشت آب به خانه عثمان وارد شود.
هنگامى كه عثمان اين وضع را ديد بسيار جزع و بى
تابى كرد. پرسيدند رئيس مخالفان كه مورد احترام و اطاعت مردم
است كيست؟
گفته شد: او مالك اشتراست.
عثمان براى مالك اشتر پيام فرستاد، و از او
التماس كرد نزدش برود.
مالك اشتر پس از دريافت پيام، وارد خانه عثمان
شد و با عثمان كنار هم نشستند، و بين آنها به طورى سرى چنين گفتگو شد:
عثمان: اى مالك! مردم از
من چه مىخواهند؟
مالك: مردم سه موضوع را از تو مىخواهند كه به
ناچار بايد يكى از آنها را بپذيرى.
عثمان: آن سه موضوع چيست
مالك:آنها تو را بين
انتخاب يكى از سه موضوع، مخير ساختهاند:
1- از خلافت استعفا بده و به مردم اعلام كن تا
خودشان خليفه دلخواه خود را انتخاب كنند.
2- ( با رعايت عدالت و برقرار كردن قسط و اصول
اسلام،) نفس سركش خود را سركوب و تربيت كن.
3- و اگر يكى از اين دو را انجام ندادى،
مسلمانان تو را خواهند كشت.
عثمان پس از اندكى تامل گفت:
به راستى چارهاى جز انتخاب يكى از اين سه راه نيست؟
مالك: آرى چارهاى جر اين
نيست.
عثمان:در مورد اول ، اگر
گردنم را بزنند، براى من محبوبتر از آن است كه خلافت استعفا دهم و آن را به
مسلمانان واگذار نمايم، در مورد دوم نيز،، راهى و توانى نيست، و در مورد سوم، اگر
مرا بكشند، بعد از من هرگز كار شما اصلاح نمىپذيرد...
مالك اشتر از خانه عثمان خارج شد . مهاجمين در
خانه را آتش زدند و و وارد خانه شده و عثمان را كشتند.(37)
به اين ترتيب مالك اشتر، رسالت خود را ابلاغ
كرد، و عثمان گرفتار مكافات عملش گرديد ، و مرحله طاغوت زدايى به پايان رسيد، و سپس
از مرحله جديدى در مورد انتخاب خليفه جديد و صالح به پيش آمد، در اين مرحله نيز
مالك اشتر نقش خوبى ايفا نمود كه در بخش بعد بيان شده است.
( پايان بخش دوم )