نظريه ها و اعتراضات
* نويسندگاني در شرق وجود دارند كه نه توجّهي به واقعيّت تاريخ داشته اند و نه
به شرايط زمان و نه به وضع زندگي!
اين نويسندگان در اثر بي توجّهي، انقلاب مظلومين عصر عثمان را توجيه مي كنند!
اين نويسندگان، حوادث يك عصر بلكه چند عصر تاريخي را معلوم اراده شخص واحدي مي
دانند كه در سرزمين ها و شهرها گردش مي كرده و مردم را عليه خليفه و دولت مي
شورانده است.
عبداللّه بن سباء و انقلابِ مدينه
در فصل گذشته عللل حقيقي انقلاب مردم عليه عثمان و درباريان او روشن شد امّا
فلسفه بافي بعضي از نويسندگان درباره انقلابِ مدينه شما را بخنده مي اندازد. زيرا
اين گروه در بحث هايشان كوشيده اند مسئوليت را از دوش مسئولينِ حقيقيِ انقلابِ
مدينه و قتلِ خليفه سوّم بردارند، تا مردم به ايمانشان شك نكنند.
كار اين نويسندگان در حقيقت مانند افرادي است كه مي خواهند مسير آب را عوض كنند
و از پايين به طرف بالا جاري سازند! و اين گونه افراد فراوانند!
بيشتر اين نويسندگان مي كوشند كه خوانندگان خود را در غفلت و بيخبري نگهدارند و
اگر چنين هدفي نداشتند، منطقِ سهل انگاري و كوته فكري را تجويز نمي كردند. از جمله
اين نويسندگان، نويسنده كتاب عايشه والسياسه (50) است. اين آقا كتابي قطور
تحرير كرده و كوشيده است كه خوانندگان خود را در طيِ فصلهاي كتاب خود به اين مطلب
قانع كند كه ريشه تمام مسائل دنياي عرب در عهد عثمان و كشته شدن خليفه سوّم و حوادث
هولناك پس از آن، همه وهمه به شخصي به نام عبداللّه بن سبا و عمليات او باز مي
گردد. نتيجه عملي اين گمان و افترا اين است كه دولت عصر عثمان و وزير او مروان، يك
دولت نمونه بوده است و بني اميّه و نمايندگانِ حكومتِ اشرافي آنان همه پيغمبرانِ
عدالت اجتماعي و پرچمدار اخوت بشري در سرزمين عرب بوده اند! و فقط عبداللّه بن سباء
است كه شايستگي بني اميّه و نمايندگانشان را از بين برده و فاسد كرده است. زيرا
عبداللّه بن سباء در شهرها گردش مي كرده و سرزمين ها را عليه عثمان و فرمانداران و
اميرانِ شايسته و اصلاح طلبِ او تحريك مي كرده است. اگر اين يك فرد نبود و در
شهرهاي مختلف گردش نكرده بود، مردم در سايه نعمتهاي مروان، عدالت وليد و حلمِ
معاويه زندگي سعادتبخش و پرنعمتي داشتند! چنين فكري افتراي محض به واقعيّت، تجاوز
به خلق و همراهي با آرايي ضعيف است و منطقي سطحي و دلايلي ساختگي و سست دارد. امّا
مطلب خطرناكتر اين است كه حقايق اساسي تاريخ را تحريف مي كند؛ زيرا چنين افرادي مي
خواهند حوادث يك عصر بلكه چند عصر را منحصراً معلول اراده فردي قرار دهند كه در
شهرها گردش مي كرده و مردم را عليه دولت تحريك مي كرده است تا مردم فقط به اين جهت
به دولت حمله كنند كه يك نفر در ميان آن ها گردش كرده و آنان راتحريك كرده است.
اين نويسنده طبيعت زمامداري عثمان، سياست حكومتي او، فساد برنامه هاي اقتصادي و
مالي و عمراني او، طغيان سودطلبي بر منسوبين دولت، استبداد فرمانداران در ارزاق
مردم، سوار شدن بني اميّه بر گردن ملّت، انحراف از سياست دمكراسي ملّي و تمايل به
سياست ملوك الطوايفي اشرافي و ذليل ساختن افرادي كه بر دل مردم حكومت مي كنند؛
اشخاصي مانند ابوذر و عماربن ياسر كه در ميان مردم مورد احترام فراوانند. آري، اين
همه امور را نويسنده ناديده گرفته است و اين شرايط زندگي اجتماعي را نه تنها در
انقلاب شهرها و تحريك ملّت عليه خاندانِ بني اميّه و ملازمانشان كافي نمي داند بلكه
ناديده گرفته است؛ و فقط تمام انقلاب مدينه را به عبداللّه بن سبا منتهي كرده است.
وي مي نويسد: «او بود كه مردم را از اطاعتِ رهبران منصرف مي ساخت و بين مردم
اخلالگري مي كرد». و سپس دليلي از گفته ديگري براي خود ذكر مي كند.
راستي آيا پيدايش افرادي كه حوادث بزرگ تاريخ را تحريف مي كنند خطر بزرگي براي
طرز تفكر شرق نيست؟!
اين ها مي خواهند حوادث بزرگ تاريخ را كه ارتباط محكمي با طبيعت اجتماع و برنامه
هاي اقتصادي و اجتماعي دارد در دست و اراده يك فرد قرار دهند كه به قول اين ها، «در
شهرها گردش مي كرده و بذر گمراهي و فساد را در اجتماعِ سالم آن عصر مي افشانده
است». و مقصود اين نويسنده از اجتماع سالم، مردم عصر مروان بن حكم است!
جاي بسي تأسف است و براي تفكرّ شرق بسيار خطرناك است كه ما انقلاب هاي اصلاحي
تاريخ را به صورت كودكانه اي تحريف كنيم و به ميل افرادي قرار بدهيم كه اين ها مي
خواسته اند «آشوب» بپا كنند و به شهرها مسافرت مي كرده اند و آشوب به وجود مي آورده
اند!!
عبداللّه بن سباء از ديد سعيد افغاني
بي مناسبت نيست كه بنگريد نويسنده كتاب عايشه والسياسة درباره خطر «عبداللّه بن
سباء» يا به عبارت او «ابن السوداء» چه مي گويد و چگونه از روي ناداني مي خواهد
معاويه را كه در مقياس انسانيّت ارزشي ندارد، بزرگ كند و چگونه قصد دارد ابوذر
غفاري را با آن عظمت و شخصيّت بي مانندش بكوبد.
اين نويسنده از مطالب بيشتر محققاني كه از تأليفات خود بهشت را مي جويند چشم
پوشيده است و مي گويد:
عبداللّه بن سباء تمام سرزمين هاي اسلامي را گردش كرد. اوّل در حجاز تخم گمراهي
را افشاند كه قبلا ذكر آن گذشت. سپس رهسپار شام شد. آن روز شام در دست فردي وارد به
اوضاع به نام معاوية بن ابوسفيان بود. معاويه، خطر عبداللّه را درك و او را از شام
اخراج كرد ولي با آن همه احتياطي كه به خرج داد باز نمونه هايي از اخلالگري هاي او
به معاويه رسيد... عبداللّه ارزيابي كرد و بذر آشوب را افشاند و مرد جليل القـدر و
يار محمّد صلي الله عليه و آله را كه شاميان گفتار او را تصديق مي كردند تحريك كرد
و گفتـار او عـرصـه را بر معـاويه حليم و زيرك تنگ كرد و ناگزير شد از عثمان
درخواست كند كه ابوذر را از شام اخراج كند و داستان او هم مشهور است!
نتيجه گفتار اين نويسنده اين است كه شهرهاي دولت عربي در عصرِ عثمان خصوصاً
سرزمينِ شام كه به دست «كاردان شام» معاويه اداره مي شده است در ناز ونعمت بسر مي
برده اند و ابوذر غفاري آن مصلح بزرگ اگر عبداللّه بن سبا با او برخورد نمي كرد و
او را گمراه نمي ساخت، سخني نمي گفت و باز عبداللّه بن سبا، ابوذر را به اخلالگري،
گمراهي، و تخريب راهنمايي كرد. زيرا به عقيده اين نويسنده، عبداللّه، اصل فساد و
آشوب بوده و در گردش هاي خود در شهرها، منظوري غيراز آشوبگري نداشته است.
ابوذر هم مطابق ميلِ عبداللّه بن سبا به گسترش گمراهي و ايجاد آشوب و انصراف
مردم از زمامداران كوشيد.
مهر اين نويسنده نسبت به عرب و مسلمانان و تاريخ بجوش آمده است و از كوشش هاي
ابوذر در راه تحريك فقرا عليه اغنيا سخن رانده و اين كه معاويه به خاطر از دست رفتن
شام، به وحشت افتاده است و نويسنده در اين مورد مي گويد: «ابوذر عرصه را بر معاويه
تنگ كرد» و وي او را به منظور لطف به عرب، مسلمانان و تاريخ از شام تبعيد كرد!
حتماً در منطقِ اين نويسنده دقّت كنيد كه آنچه ابوذر درباره شام از آن مي ترسد
بيش از ترس معاويه است و آنچه از فقرا درباره ثروتمندان مي ترسد، بيش از ترس
ثروتمندان است. او بيش از عبداللّه بن سبا بر اجتماع وحشت دارد.
امّا منطق اين نويسنده همان منطقِ حكومت هاي تاريخ و افرادي است كه اوضاع را از
دريچه فردي مي نگرند و اين كه تنها فردي كه بايد درباره اوضاع تصميم بگيرد فقط شخص
زمامدار است و كوچك ترين نسيم و يا ارتباطي، زمامدار را به وحشت مي اندازد. و روي
اين اصل، هر كس به دفاع از حقّ ملّت قيام كند در نظر اين حاكم و اطرافيانش، اخلالگر
و آشوب طلب است و به آشوب دامن زده و مردم را از اطاعت زمامداران منع كرده است.
آيا تعجّب نمي كنيد كه تاريخ نويسان گذشته با اين كه اسناد بيشتري نسبت به
نويسندگانِ حاضر داشتند و عدّه آنان فراوان تر بوده است، باز مطالبي را درك نكرده
باشند و علل آشوب را به دست نياورده باشند امّا نويسندگان عصر ما، درك كرده باشند؟!
علل آشوب مدينه از نقطه نظر طبري
نويسنده كتاب عايشة والسياسة چنانكه ديديد علل آشوب را به گردش ابن سباء در
شهرها مي داند و مطالبي را مي گويد كه نقل شد؛ امّا طبري و عدّه اي ديگر كه با او
هم عقيده اند، راه صحيحي را پيموده اند و مي گويند: علل آشوب به عوامل مادي باز مي
گردد. براي نمونه، طبري در مطالب خويش چنين مي گويد:
آنهايي كه در اسلام سابقه اي نداشتند در مجالس، رياست و منافع به پاي افراد با
سابقه نمي رسيدند. سپس اين عدّه كه عمده مسلمانان را تشكيل مي دادند بخش هاي دولت
را ناچيز مي شمردند و آن را «جور و ستم» مي دانستند زيرا سهم آنان كم بود. و چون
اين عدّه فراوان بودند وقتي يك نفر بياباني و يا غلام آزاد شده اي به آنان برخورد
مي كرد و با او سخن مي گفتند، گفتارشان شيرين به نظر مي آمد و اين طبقه كه عليه
عثمان خشمگين بودند فراوان و رو به افزايش بودند، در صورتي كه طبقه راضي خيلي محدود
بودند و روز به روز كاسته مي شدند تا اين كه انقلاب به وجود آمد!
ابوذر از نظر احمد امين
راستي جاي تعجّب است كه اين گونه اعمال اشتباه در آثار نويسنده معاصر ديگري
مانند احمد امين آشكار شود. وي معتقد است كه ابوذر غفاري مردي ساده و آلت دست بوده
و زمام او به دست عبداللّه بن سبا بوده است. عبداللّه بن سبا هم ابوذر را با افكار
مزدكي آلوده ساخت تا بدين وسيله شهرهاي مسلمانان را به ويراني بكشد (51).
تعجّب انسان وقتي افزايش مي يابد كه ببيند احمد امين به اين گفته ابوذر كه طبري نقل
مي كند تكيه كند: «ابوذر در شام ايستاد و گفت: اي ثروتمندان! با فقرا، برادري و
برابري پيشه سازيد، بشارت بدهيد كساني را كه طلا و نقره مي اندوزند.» (52)
راستي چگونه احمد امين دعوت اغنيا را به كمك فقرا، عقيده مزدكي مي داند و آن را
عقيده اسلامي خالص نمي داند؟! مگر احمدامين نمي بيند كه ابوذر آيه قرآن را مي خواند
و آن را بر مردم عرضه مي دارد. مگر ابوبكر و عمر همان گفته ابوذر را عمل نمي كردند.
با فقرا برادروار زندگي مي كردند و از ستم اغنيا كاملاً جلوگيري مي كردند؟! چرا
احمدامين نمي گويد: ابوبكر و عمر هم مزدكي بودند و عقايد مزدكي را از ابن سباء
آموختند؟!
احمد امين در جاي ديگر كتاب فجرالاسلام مي گويد:
عبداللّه بن سباء بود كه ابوذر غفاري را تحريك كرد كه دعوت اشتراكي را شروع كند.
عبداللّه از بزرگترين افرادي بود كه مردم شهرها را عليه عثمان تحريك مي كرد (53)
و مي خواست دين مسلمانان را فاسد سازد و عقايد خطرناكي را هم منتشر كرد.
عبداللّه بن سباء شهرهاي زيادي را گردش كرد كه از جمله آنها: حجاز، بصره، كوفه،
شام و مصر است كه همه را زير پاگذاشت و احتمال قوي دارد كه اين فكر را از مزدكيهاي
عراق و يا يمن گرفته باشد و چون ابوذر خوش باور بود، افكار او را پذيرفته است. (54)
با اين كه نويسنده اين مطالب را نوشته، به فكرش خطور نكرده است كه اين سئوال را از
خود بكند كه چه رأي جديدي در افكار و آراي ابوذر آشكار شد؟! مگر از تعليماتِ اسلام
اين مطلب نيست كه فقرا حقوقي به گردن اغنيا دارند و تمامِ مسلمين با يكديگر برابر
هستند. و هر كس طلا و نقره را ذخيره كند، طبق آيه قرآن در جهنم با همه آنچه ذخيره
كرده است پيشاني، پهلو و پشتشان داغ مي شود.
راستي ابوذر چه مطلب تازه مزدكي اي را در اين مطالب به مسلمانان عرضه كرده و در
مغز خود پرورانده و از آن دفاع كرده است؟! ابوذر در اين مطالب به مبارزه با آنان كه
اسلام با آنان نبرد كرد و به آتش جهنم آنان را ترساند برخاسته است.
آيا ابوذر كه پنجمين فردي است كه اسلام آورد و رفيقِ تمام دوران سخت پيغمبر صلي
الله عليه و آله است دوست دو خليفه است و يار صديق پرچمدار شيعيان، علي عليه السلام
است مانعي داشت كه درك كند كه ثروت از آن ملّت است و نبايد افراد آن را ذخيره سازند
و اين اصل يكي از حقوق ملي و جزو واجبات است؟! آيا فردي مانند ابوذر چه احتياجي
داشت كه درك كند مال ملّت به دست عدّه اي انگشت شمار افتاده و اين سودطلبي و ستمگري
بر دستگاه عثمان حكومت مي كند و دين اسلام اين مطالب را تجويز نمي كند و بايد
مسلمانان، اوضاع خود را تغيير دهند؟! آيا واقعاً ابوذر چه احتياجي داشت كه عبداللّه
بن سبا او را تعليم دهد و ابوذر و يا مسلمانان را راهنمايي كند و بگويد عثمان راه
زمامداران روم و خوش گذرانها را پيش گرفته و نزديكان و ياران خود را در رياست، قدرت
و مال مقدم مي دارد و ابوذر درك كند كه رياستمداران گمراه شده اند و مسلمانان هم
بفهمند كه حقوقشان زيرپا گذاشته شده است و ضرر كرده اند و به دنبال تعليم عبداللّه
بن سبا و درك ابوذر و مردم، فرزند طايفه غفار و ملّت انقلاب كنند؟!
جاي تعجّب است كه اين نويسندگان، عبداللّه بن سبا و مرام مزدك را درك كرده اند
امّا ابوذر و اسلام را نشناخته اند و از تحريك «ابن السوداء» عليه رياستمداران بني
اميّه به وحشت افتاده اند و ناراحتي ملّت را از عثمان در همين مطلب به دست آورده
اند، امّا آنچه را كه مردم عليه عثمان اعتراض مي كردند و هر ملّتي عليه هر زمامداري
اعتراض مي كند كه چرا عدّه اي انگشت شمار، منافع ملّت را اختصاص به خود داده اند و
رياست ها را به انحصار خود درآورده اند، ناديده گرفته اند و از آن هيچ ناراحتي اي
به خود راه نداده اند! اين گروه درست مانند كساني هستند كه از نهر كوچكي كه آبش در
حال اتمام است و از سرچشمه باران فاصله دارد، جويا مي شوند، امّا سراغ درياي محيط و
نزديك را هرگز نمي گيرند!
فرمانِ ساختگي
محققين در بسياري از حوادثي كه سبب قتل عثمان شد اختلاف دارند. نمونه بارز اين
حوادث كه در آن عقايد مختلفي وجود دارد داستان محمدبن ابي بكر و نامه اي است كه از
مدينه به طرف مصر فرستاده شد و در آن دستور داده شد كه والي قديم، والي جديد را به
قتل برساند كه تفصيل آن گذشت.
شايسته است درباره اين داستان كه عدّه اي آن را صحيح مي دانند و عدّه اي منكر آن
هستند و دسته اي از محققين اعتقاد به صحّت آن دارند و دسته اي ديگر وقوع آن را بعيد
مي دانند دقّت كنيم. مهم ترين رأيي كه منكرين اين داستان عرضه داشته اند، رأي استاد
بزرگ دكتر طه حسين است كه در تاريخ اسلام و عرب، نظريات باارزشي دارد؛ بلكه نظريات
او بهترين نظرياتي است كه درباره مشكلات پيشينيان داده شده است.
طه حسين در كتاب بي مانند خود عثمان چنين مي گويد:
داستان نامه اي كه مورخين مي نويسند مصريان در موقع بازگشت به مصر به دست آوردند
و به مدينه بازگشتند به عقيده من از ريشه دروغ است. بهترين دليل جعلي بودن اين قصه
اين است كه خود ناقلين مي گويند: اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله هميشه درباره
اين نامه سخن مي گفته اند و به بحث مي پرداخته اند و سئوال مي كرده اند كه در حالي
كه هر گروهي از شما به سويي رفتند، اهل بصره و كوفه چگونه فهميدند كه شما اين نامه
را به دست آورده ايد؟ آنان پاسخي نداشتند و گفتند: اين امر را به هر چه مي خواهيد
حمل كنيد، در هر صورت ما احتياجي به اين مرد نداريم. قابل تصوّر و قبول نيست كه
عثمان اين حيله گري را عليه مسلمانان به خرج دهد كه يكدسته را خرسند سازد و مخفيانه
پيش عامل خود بفرستد كه خون آنان را بريزد و تحتِ شكنجه و ناراحتي قرارشان دهد! و
باز قابل تصوّر و قبول نيست كه مروان تا آنجا در مخالفت با خليفه جرأت پيدا كند كه
چنين نامه اي بنويسد و با مُهر او مُهر كند و با غلام و شتر عثمان آن را بفرستد.
مطلب ساده تر از اين است. مردم شهرهاي مختلف وعده هايي از رياستمدار خود شنيده و به
آن اطمينان پيدا كرده بودند. وقتي معلوم شد كه خليفه به وعده خود وفا نكرده است
عصباني شدند و در حالي كه منقلب بودند آمدند تا رهبر خود را از كار بركنار كنند و
كار را يكسره سازند؛ امّا وقتي به مدينه رسيدند، ديدند يارانِ محمّد صلي الله عليه
و آله آماده مبارزه با آن ها شده اند. مردم اين شهرها نخواستند جنگ كنند و از روي
حيله بازگشتند و آنگاه كه فهميدند ياران محمّد صلي الله عليه و آله اسلحه را به
زمين گذاشته اند و در خانه ها آرميـده انـد بار ديگـر به مـدينـه بازگشتند و مدينه
را بدون خونريزي اشغال كردند.
نامه، ساختگي نبود!
هر داستان تاريخي اي را كه دسته اي اثبات مي كنند و در راه اثبات آن زياده روي
مي كنند و دسته اي ديگر آن را منكر مي شوند و در انكار خود مبالغه مي كنند مي توان
درباره آن شك كرد.
امّا هرگاه در داستاني غرضهاي حزبي و يا ديني وجود داشته باشد، بيشتر درباره آن
مبالغه مي شود. ولي فقط وقتي ترديد خواننده برطرف مي شود كه از خود تاريخ دليلي
داشته باشد كه قابل انكار نباشد و يا اطمينان معقولي به دست آورد كه شاهد و
دليلي داشته باشد.
داستان نامه در نظر استاد بزرگ، طه حسين شايسته است كه فكر صحّت آن را از
بين ببرد. و مدرك عدم صحّت هم در نظر او شايسته و مورد اعتماد است؛ امّا مطالبي
در ذهن انسان وجود دارد كه نمي تواند تسليم دروغ بودن نامه شود.
اگر عاجز بودن مردم از جواب دادن به اين مطلب كه چگونه اهل كوفه و بصره مي
دانستند كه نامه اي به دست آمده است و اختلاف پيدا كردند در نظر استاد جليل،
دليل بر دروغ بودن نامه است، اين دليل كامل و كافي نيست! زيرا در تمام نقلها
سبب بازگشتِ محمّدبن ابي بكر و ياران او از راه مصر و ورود به مدينه در صورتي
كه اين مسافرين حدود سه روز راه از مدينه دور شده بودند، همان موضوع نامه ذكر
شده است. تازه اين مطلب كه انقلابيّون نتوانستند در آن حال خشم و اضطراب و
انقلاب، جواب اين سئوال را بدهند ثابت نشده است. آنچه در تمام نقلها ثابت شده
است و منطق، حوادث آن را تأييد مي كند، اين است كه عثمان، محمدبن ابي بكر را
والي خود قرار داد و او را به همراه عدّه اي از مهاجرين و انصار به سوي مصر
اعزام كرد. محمّد و ياران او هم اعتماد به سخنان عثمان و وعده هاي او پيدا
كردند و به راه خود ادامه مي دادند؛ امّا قبل از اين كه به سرزمين مصر برسند
فكرشان عوض شد و از رفتن منصرف شدند و به طرف مدينه بازگشتند.
چرا اين گروه به مدينه بازگشتند؟! چرا تا اين حد خشمگين بازگشتند؟! و چرا
ناگزير شدند كه مدينه را محاصره كنند تا بتوانند بدون جنگ وارد مدينه شوند؟! نه
تاريخ، نه حوادث و نه منكرين اين داستان، سببي از وجود نامه براي بازگشت نقل
نمي كنند. مهاجرين و انصاري كه خليفه به همراه محمدبن ابي بكر فرستاد تا وضعِ
مصر و ابن ابي سرح را بررسي كنند و راه را براي محمدبن ابي بكر باز كنند، طبق
قضاوت عقل همگي از مطيعان عثمان بودند. اگر اين مردم همگي مانند يارانِ عثمان
نبودند، دست كم عدّه اي از آن ها در رديف ياران و دوستان او بوده اند. و با
چنين وضعي چگونه ممكن است كه همگي نامه اي از زبان خليفه جعل كنند و روح او از
آن بي اطّلاع باشد و اگر ديگران اين نامه را جعل كرده اند، چگونه همگي به صحّت
آن گواهي دادند؟! راستي اگر نامه از ريشه دروغ باشد و اصلاً نامه اي در بين
نبوده است، محمدبن ابي بكر هم به اتفّاق يارانش به مدينه بازنگشته اند و بلكه
اين داستان را كساني كه بعد از كشته شدن عثمان عليه او متحد شدند اختراع كردند؛
پس چرا نويسندگان و مورخين و از جمله، دكتر طه حسين شخصاً اعتراف مي كنند كه
ياران محمّد صلي الله عليه و آله درباره اين نامه به بحث پرداختند و از آن ها
مي پرسيدند كه چگونه اهل كوفه و بصره از مطلب آگاه بودند و هر گروهي به سويي
رهسپار شدند؟!
معلوم مي شود طبق اعتراف طه حسين، نامه موجود بوده است زيرا اقرار مي كند كه
اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله درباره آن بحث مي كرده اند و اختلاف آنان طول
كشيده است. ولي آيا چه كسي اين نامه را جعل كرد و اين حيله گري را عليه محمدبن
ابي بكر و مهاجرين و انصار و همسفران او، همان افرادي كه دوستِ محمّد و دشمن
ابن ابي سرح و از مردم مصر بودند طرح كرد.
دكتر طه حسين تعجّب مي كند كه چنين كاري از كسي مانند عثمان سرزده باشد و مي
گويد: «قابل تصوّر و قبول نيست كه مروان اين حيله گري را عليه عثمان به كار
ببرد و به دسته اي وعده مساعدت بدهد، سپس مخفيانه به سوي عامل خود نماينده اي
بفرستد و به او ابلاغ كند كه رياستمدار جديد و افرادي كه با او مي آيند مورد
غضب قرار گيرند و خونشان ريخته شود».
عثمان پشيمان شد!
سخن طه حسين صحيح است كه قابل تصوّر و قبول نيست كه عثمان اين حيله گري را
عليه مسلمانان به خرج دهد ولي مزاج سازشكار عثمان بيشتر اوقات او را وادار مي
كرد كه به اراده بني اميّه و فرزندان پدر خود كار كند. بني اميّه هم افرادي
بودند كه در حيله گري، افترا و جسارت به وجود آمده بودند؛ تاريخ مي گويد: عثمان
درباره مطلبي دستور مي داد، سپس پشيمان مي شد و از پشيماني به گريه مي افتاد و
اين خود دليلي است كه بني اميّه فشار مي آوردند و او را از طبع سليم و خلق
رحيمش بيرون مي آوردند و كاري را انجام مي داد و سپس بر كار خويش پشيمان مي شد.
براي نمونه: بزرگترين ناراحتي ها را براي ابوذر به وجود آورد، سپس كوشيد كه
رضايت او را جلب كند و بار ديگر عصباني شد و او را تبعيد كرد و در تبعيدگاهش،
او و زن و فرزندانش را به وضع ناراحت كننده اي كه در فصل سابق گذشت نابود ساخت!
نمونه ديگر، صحابي جليل القدر عبداللّه بن مسعود است. عثمان دستور داد او را
به زمين كوبيدند، استخوان هايش را شكستند و حقوقش را قطع كردند. سپس عثمان بار
ديگر به عذرخواهي از او و استغفار پرداخت!
چنديـن بار بـه علي عليه السلام دستـور داد از مـدينه خـارج شود، سپس از آن
حضرت درخواست مي كرد كه به مدينه بازگردد و در مدينه بماند.
اين قدر اين كار را تكرار كرد كه علي عليه السلام فرمود:
«عثمان مرا شتر آبكش چاه قرار داده است، بروم و برگردم. پيش من مي فرستد كه
بيرون بروم، بار ديگر دستور مي دهد كه به مدينه بازگردم. اكنون بار ديگر
فرستاده كه از مدينه بيرون بروم!»
بدين طريق عثمان دست «ابن ابي سرح» را در ستمگري بازگذاشته بود و او هر عملي
كه مي خواست در مصر انجام مي داد، مردم مصر به مدينه مي آيند و به عثمان از
عاملش شكايت مي كنند. عثمان سخنراني مي كند و مردم مصر را ستايش مي كند و از
عمل خويش توبه مي كند و استغفار مي نمايد و به آنان قول مي دهد كه والي ستمگر
خود را از كار بركنار سازد. سپس به دارالخلافه باز مي گردد، مروان او را از
نيّت و قول خود منصرف مي كند و مي كوشد كه او را از اطمينان دادن به مردم مصر
بازدارد و بدين ترتيب خليفه ذره اي به وعده هاي خود عمل نمي كند. ابوذر و ابن
مسعود در نظر عثمان كم اهميّت تر از محمدبن ابي بكر نبودند. و دعوت اصلاح
طلبانه ايشان براي درباريان عثمان سنگين تر از تمرد پي درپي مصري ها نسبت به
دارالخلافه مدينه و دارالولايه مصر نبود. و از طرف ديگر، محمد از مخالفين سياست
عثمان بود و ابن ابي سرح از موافقين آن و توجّه مردم مصر به اين طرف يا آن طرف
كه اين توجّه در اثر سياستِ عُمال او به وجود مي آمد، در تقويت و يا تضعيف
عثمان مؤثر بود.
با توجّه به اين علل است كه مي توانيم بگوييم: بعيد نيست كه عثمان پس از اين
كه فرزند ابوبكر را به جاي ابن ابي سرح انتخاب كرد پشيمان شد و وعده اي را كه
برخلاف اراده مروان به مصري ها داده بود در اثر فشار مروان و درباريان ديگر او
زيرپا گذاشت. و اهل اطّلاع آگاهند كه پند واندرز مروان و بستگانِ خليفه به
عثمان از حدود شكنجه دادن، تبعيد كردن، آواره ساختن و كشتار تجاوز نمي كرد و در
اين گونه امور، تفاوتي نداشت كه انقلابيّون و مخالفين از يارانِ محمّد صلي الله
عليه و آله باشند و يا مردمان عامي! ما نمي خواهيم به ياري آنان كه مي گويند:
نامه را عثمان نوشته بود بشتابيم، بلكه مي خواهيم ماهيت اخلاق عثمان و سازشكاري
و نرمخويي و فرمانبرداري او را روشن سازيم و بگوييم كه چگونه اسير دستِ مروان و
فرزندان حكم بود كه قدرت او را قبضه كرده بودند. با اين بيان اگر قابل قبول و
تصوّر نيست كه عثمان به آن صورت عليه مسلمانان حيله گري كند، قابل تصوّر و قبول
است كه مروان او را مطابق ميل و اراده خود بچرخاند!!
باري، به عللي مي توان گفت: عثمان نامه را ننوشته است و از جمله بعيد است كه
در امثالِ اين كار تسليم مشورت مروان شده باشد، و ادله اي كه مسئوليت را متوجّه
مروان مي سازد ثابت تر و واضح تر است. اكنون به بحث خود با استاد جليل، طه حسين
باز مي گرديم.
جرأت مروان
همان طوري كه نقل شد طه حسين معتقد است كه داستان نامه نامبرده به دو جهت از
ريشه دروغ است و دليل سومي را بر آن دو اضافه مي كند كه به نظر ما از همه ضعيف
تر است، و آن مبتني است بر انكار نسبت چنين كاري به مروان به اين دليل كه «قابل
تصوّر و قبول نيست كه مروان چنين جرأتي را بر خليفه داشته باشد كه چنين نامه اي
را از زبان عثمان بنويسد و به مُهر خليفه مهر كند و با غلام و شتر عثمان اعزام
دارد!». جاي تعجّب نيست كه مروان چنين جرأتي را نسبت به خليفه پيدا كرده باشد و
نامه اي بنويسد و با غلام خود عثمان آن را بفرستد؛ تعجّب اين است كه طه حسين
اين جرأت را از مروان بعيد بداند. زيرا وقتي ما بايد كردار او را جرأت بناميم
كه سلطنت را مخصوصِ خود نداند؛ دنيا را در انحصار خود نداند؛ مردم را غلام و
نوكر خود نداند كه هر تعداد از آن ها را خواست زنده نگهدارد و بدون حساب هر كه
را خواست به قتل برساند.
براي اين كه ما عقيده خود را درباره تعجّب دكتر طه حسين از رواياتي كه مي
گويد نامه نوشته مروان بود و توطئه ثمره روش سياسي و برنامه حكومتي او بوده است
به اين جهت كه عملاً حكومت را در دست داشته است بايد به دو مطلب توجّه كنيم:
1. تمام تاريخ نويسان با اختلاف عقيده اي كه دارند متفقاً نوشته اند كه علي
عليه السلام به رهبري هيئتي كه در ميان آنان، عمار، طلحه، زبير و سعد بودند
درحالي كه نامه اي در دستش بود و غلام و شتر عثمان را به همراه داشت بر عثمان
وارد شد و به بحث با او پرداخت و پس از بحثِ طولاني آشكار شد كه نامه را مروان
نوشته است. مردم از عثمان خواستند كه مروان را تحويل جعميّت بدهد تا از او
بازجويي كنند امّا عثمان اعتنايي به خواسته آنان نكرد؛ مردم هم در حالي كه
خشمگين بودند از پيش عثمان بازگشتند، چنانكه داستان به طور تفصيل گذشت.
2. نظريه مروان درباره خلافت عثمان: آيا عثمان در نظر مروان همانند ابوبكر و
عمر، خليفه اي بود و يا اين كه نظرش در مورد عثمان اين بود كه بايد بني اميّه
به دست او بر سر كار آيند و آن حكومتي را كه اسلام از دستشان گرفت و آنان را از
گردنِ مردم فرود آورد، بار ديگر باز يابند. ملّت را غلام سازند و به تملك خود
درآورند و نبايد چنين فرصتي را كه مدّتها در انتظار آن بودند از دست بدهند!!
تاريخ زندگي مروان، سراسر مملو از اين روح اموي با خصايص جاهليّت مآبانه آن
است؛ همان طوري كه اسفنج در قعر دريا مالامال آب است و به همين جهت داستان
خليفه در قلب و زبان مروان و حدود فكر او، داستان آن عثماني كه از خاندان قريش
و از مهاجرين بود و در جايگاه پيغمبر صلي الله عليه و آله نشسته است نبود.
عثمان در نظر مروان، مردي كه نسبت به رسالت اسلام اخلاص داشته است، و او را
عمربن خطاب از ميان شش نفر براي رياست انتخاب كرده و با شرايط خاصّي به
زمامداري رسيده و خليفه سوّم شده است و بايد طبق روش عمر و ابوبكر تا حدودي كه
قدرت دارد عمل كند نبود. بلكه داستان عثمان در قلب و زبان مروان و شعاع فكر او،
داستان عثماني اموي بود كه از خانداني به وجود آمده است كه از اين پس نبايد
خورشيد بزرگواريشان هيچ گاه غروب كند.
داستان خلافتِ عثمان در قلب، زبان و شعاع فكر مروان، حكومت عدل، مطالبه حقِّ
مظلوم از ظالم، حفظِ حقوقِ ملّت و ادامه روش پيغمبر صلي الله عليه و آله ،
ابوبكر و عمر در ميان مردم نبود، بلكه خلافت از نظر مروان سلطنتي بود كه ابوبكر
و عمر از دست دادند و به فرزندانِ خود به ارث نگذاشتند و عثمان اموي بايد
درباره خلافت اشتباه ايشان را مرتكب نشود كه مردم بپندارند آغاز و انجام خلافت
در دست خودشان است و پيشوايي عثمان تا حدودي است كه به مردم آزادي بدهد و
حقوقشان را حفظ كند و به آنها احترام بگذارد. بلكه عثمان بايد نسبت به مردم روش
سلطانِ دورانديشي را نسبت به بندگانش پيش گيرد و فرصتي به آن ها ندهد كه درباره
نقصي ناراحت شوند و يا در حقوق بيشتري طمع كنند.
اگر عثمان در چنين روشي عاجز ماند و چون هنوز تا حدودي ايمان دارد و مهربان
است نتوانست سنگدلي كند، مروان پشتيبان او است؛ او را نصيحت مي كند و به او
اشاره مي كند كه كارهاي كوچك و بزرگ امور «سلطان و رعيّت» را اجرا كند.
خلافت از نظر مروان
درباره ماهيّت مروان و شعاع فكري او نسبت به امور زمان خود، در دو بخش: «دو
گروه قريش» و «ماهيّت انقلاب مدينه»به طور مشروح بحث كرديم و اكنون نيازي نيست
كه مطالب گذشته را تكرار كنيم بلكه يك اشاره دراين باره براي ما كافي است.
مروان به افرادي كه دارالخلافه را محاصره كرده بودند گفت: «چرا به اينجا آمده
ايد؟ چكار داريد؟ گويا جمع شده ايد رياست را از دستِ ما بگيريد؟!» خلافت، ملك
مروان اموي است... و كشاورزان حق ندارند كه سرهاي خود را بالا بگيرند و درباره
امور زندگي و آزادي خويش با زمامداران سخن بگويند. زمامداري ملك اختصاصي بني
اميّه و مردم هم بندگان آن ها هستند! كسي كه با اين فكر و قلب به رياست بنگرد و
قوانين آن را به اين گونه منظورها و از اين گونه افكار صادر كند، آيا راضي مي
شود كه مردم در رياست هم فاميلش عثمان كه در حقيقت سلطنت خود او است طمع كنند و
سلطان بر وفق ميل ايشان رفتار كند و عاملي را كه دوست بني اميّه است از ولايتي
بركنار سازد، كسي كه از نظر ثروت، جمعيّت و وسعت زمين، بي مانند است و او را
تحويل محمدبن ابي بكري بدهد كه از دسته مخالفين عثمان و دوستِ علي بن ابي طالب
عليه السلام رهبر جمعيت نيكوكاران است آري، محمّد دوست كسي است كه از انحرافِ
درباريان عثمان از اصول عدالت اجتماعي سخت ناراحت است. و باز فراموش نمي كنيم
كه انقلابيّون و شاكيان از ياران محمّد صلي الله عليه و آله و ساير مردم بودند
كه به عثمان پيشنهاد دادند كه فرزند ابي بكر به رياست مصر برگزيده شود و اين
مطلب با رضايت و مشورت مروان صورت نگرفت و مروان هيچ گاه به اين تجاوزي كه به
حدود قدرت او شده بود راضي نبود.
وقتي حقيقتِ نظريه مروان نسبت به خلافت براي ما روشن شد و به دست آمد كه در
چه حدودي فكر او دور مي زند و از نظريه اموي جاهلي كه مي گفت: «رياستي است از
دست رفته و بار ديگر به دست آمده است تجاوز نمي كند و وقتي حقيقتِ فكر مرواني
براي ما آشكار شد كه نظر او نسبت به عثمان اين است كه زمامدار نژاد بني اميّه و
مجسم كننده رياست اموي است، ديگر براي ما آسان است كه جرأت مروان به هم فاميل و
حامي خود عثمان را بپذيريم. ما كه چنين جرأتي را از مروان قبول مي كنيم، مي
گوييم اين كار از نظر قلب، منطق و زبان مروان، نه جرأت است و نه افترا، بلكه
حقّي است كه (طايفه بني اميّه و افرادي كه از اين طايفه با اسلام هيچگونه
آشنايي ندارند و اسلام در روحشان اثر نگذاشته است) از دوران جاهليّت تاكنون
مخصوص به خود مي دانند و در مشاوره هاي مروان نسبت به هم فاميل خود، خليفه و در
اندرزهاي سياسي او آشكار است و هميشه به اين مطالب علاقمند است. شواهد فراواني
بر اين مطلب كه استاد بزرگوار طه حسين آن را «جرأت» مي نامد، در روش مروان نسبت
به عثمان وجود دارد و بيش از آن است كه ما در اين بحث به آن نياز داريم.
مروان بود كه نسبت به اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله و عثمان جرأت پيدا
كرد و به عثمان پيشنهاد داد، همه اين جمعيّت كه در ميانشان علي بن ابي طالب
عليه السلام ، عماربن ياسر، ابوذر غفاري و غير آنان وجود داشتند به قتل برساند!
مروان بود كه جرأت يافت فرمان خود را درباره عبداللّه بن مسعود صادر كند هنگامي
كه رو به عثمان كرد و گفت: «ابن مسعود، كوفه را عليه تو شورانده است، او را رها
نكن كه شام را عليه تو منقلب مي كند». عثمان هم بدون اعتراض و بحث حرف مروان را
پذيرفت! مروان بود كه جرأت داشت عليه ابوذر و بدرقه كنندگاني مانند علي بن ابي
طالب عليه السلام و دو فرزندش و برادر و رفيقش قيام كند و از جرأت خود دست
برنداشت تا اين كه علي عليه السلام او را از خود راند و با تازيانه، مروان و
حيوان او را كنار زد. مروان بود كه در دشوارترين ساعتها، عليه عثمان جرأت پيدا
كرد و برخاست و باخشونت و زور مردم را از دارالخلافه مطابق ميل خود بيرون راند
و خليفه مي شنيد و مي ديد.
جرأت مروان و همسر عثمان
مروان بود كه برعثمان و عمار جرأت پيدا كرد و صريحاً دستور قتل عمار را به
عثمان داد. جسارت مروان نسبت به خليفه سوّم بيش از اين مواردي است كه نقل شد.
مروان جرأتش به جايي مي رسيد كه دامن «نائله» دختر «فرافصه» همسر عثمان را مي
گيرد و عثمان مي بيند و مي شنود.
نقل شده است كه نائله همسر عثمان زني عاقل و دانا بود. نائله از سياست مروان
سخت ناراحت بود و مي كوشيد كه شوهر خود را ناگزير سازد كه به پند و اندرز علي
بن ابي طالب عليه السلام گوش دهد. وقتي عثمان سخنراني خود را براي جمعيّت
شاكيان و افراد غضبناك شهرها ايراد كرد و در آن اظهار توبه كرد و به آنها وعده
داد كه اوضاع را اصلاح كند، مروان كوشيد كه عثمان از گفته و روش خود بازگردد و
به همين منظور به عثمان گفت: يا اميرالمؤمنين! سخن بگويم يا ساكت باشم؟
نائله همسر عثمان گفت: نه، ساكت باش! به خدا سوگند كشنده عثمان و يتيم كننده
اطفال او شماييد! خليفه سخني را گفته است و هيچ گاه نبايد از آن تخلف كند!
مروان بلافاصله در حضور عثمان به نائله گفت: تو را چكار به اين كارها؟ به خدا
سوگند پدرت تا هنگام مرگ هنوز وضو گرفتن خود را نمي دانست!
از آقاي طه حسين مي پرسيم آيا جرأت مروان درباره نامه و در حالِ بي اطّلاعي
عثمان نسبت به عثمان بيشتر است و يا جرأت او در حضور عثمان و اهانت كردن به
همسر او؟ مردم عصر عثمان مطالبي از جرأت مروان نسبت به خليفه مي دانستند كه آن
مطالب را مخفي و انكار نمي كردند، بلكه به گوش عثمان مي رساندند و او را توبيخ
و تهديد مي كردند تا شايد بدين وسيله بتوانند اختيارش رااز دست مروان بگيرند؛
امّا به اين كار موفق نشدند. مگر علي عليه السلام پيش عثمان نرفت و به نام مردم
اين مطالب را به عثمان نگفت كه: «تو نبايد در دست مروان همانند چارپايي باشي كه
در اين سنّ كهولت تو را به هر طرف مي خواهد بكشاند! تو در دست مروان مانند شتر
راهواري هستي كه از هر طرف او را كشيدند مي رود. من مي بينم تو را به جايي مي
برد كه ديگر نمي تواند از آنجا بازت گرداند».
جرأت مروان عليه عثمان نمونه اي از جرأت تمام مردم نسبت به عثمان بود؛
چنانكه در اواخر حكومت عثمان، جرأت مروان، سبب جرأت مردم نيز بود.
قبلاً داستان جبلة بن عمرو ساعدي نقل شد كه با اين كه يكي از افراد عادي
اجتماع بود از مردم درخواست كرد كه جواب سلام عثمان را ندهند و باز شخصاً به
عثمان گفت: به خدا سوگند، اين زنجير را به گردن و دستت مي اندازم و يا اين كه
بايد دربار خود را از اين افراد كثيف پاك كني!... در صورتي كه يك فرد عادي
اجتماع چنين جرأت عجيبي عليه عثمان پيدا كند چرا دكتر طه حسين از جرأت مروان
نسبت به عثمان درباره جعل نامه تعجّب مي كند. مگر مروان از نرمخويي عثمان و
نفوذِ خويش در او آگاهتر از ديگران نبوده است؟