امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۱۰ -


ابوذر در تبعيدگاه چه كرد؟

ابوذر پير و بزرگوار از گرسنگي جان داد. ابوذر و همسر و فرزندانش با وضع ناراحت كننده و دردناكي كه شايسته بود دل سنگ برايش بگريد و مهره سنگهاي زمخت سربفلك كشيده برايش بجوش آيد جان داد. نقل شده است پس از اين كه فرزندان ابـوذر از دنيـا رفتنـد، چنـد روزي غذايي نيافت كه با همسر خويش بخورد.

ابوذر به همسر خود گفت: برخيز تا روي اين تپه شن برويم و از دانه هاي «عبب» بچينم شايد جان به سلامت ببريم؛ امّا وقتي روي تپه هاي رمل رفتند باد به طرز ناراحت كننده اي مي وزيد، جسم را زرد مي كرد و از بين مي برد و آن ها چيزي براي خوردن نيافتند. سستي و ضعف، گريبان ابوذر را گرفت و عرق مرگ با وجود سرماي شديد بر چهره ابوذر نشست. همسر ابوذر نگاهي به شوهر خويش كرد، ديد چشم هاي او برگشته است. صداي گريه زن بلند شد. ابوذر پرسيد: چرا گريه مي كني؟

زن گفت چرا گريه نكنم؟ تو در بياباني بي آب وعلف از دنيا مي روي كه پارچه اي براي كفن خود نداريم! من هم بايد تو را به خاك بسپارم!

پير مهربان دلش به حال همسرش سوخت و در حالي كه قلبش از ناراحتي مي تپيد گفت: برسر راه برو شايد كسي را بيابي كه ايمان داشته باشد.

زن پاسخ داد: كجا كسي پيدا مي شود. زائرين خانه خدا رفته اند و راه بسته شده است!

ابوذر به ياد مطلبي افتاد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله براي او فرموده بود و به همسرش گفت: بر سر راه مكّه برو و دقّت كن اگر كسي را يافتي ناراحتي تو برطرف مي شود و اگر كسي را پيدا نكردي پارچه اي روي صورت من بينداز و مرا در كنار راه بگذار و به اوليّن قافله اي كه عبور مي كند بگو:

«اين بدن ابوذر، دوستِ رسول خدا صلي الله عليه و آله است از دنيا رفته است كمك كنيد تا او را بخاك بسپاريم».

همسر ابوذر با سرعت تمام به بالاي تپه شن مي رفت و نگاهي به اطراف مي كرد تا قافله اي را بيابد و بار ديگر به سوي ابوذر مي دويد تا از او پرستاري كند. همسر ابوذر در اين رفت وآمد چشمش به ابر تيره رنگي كه از آخر افق نمودار بود افتاد و آنگاه كه دقت كرد و صبر به خرج داد ديد چند نفر مسافرند كه در حركتند، لباس هاي سفيد آنان و سرعت حركتشان آنان را به صورت كركس نشان مي داد. همسر ابوذر همان طوري كه روي بلندي بود لباس خود را بالا برد و حركت داد تا اين مسافران بفهمند و به فرياد او برسند. وقتي مسافرين رسيدند گفتند: اي كنيز خدا چه كار داري؟

زن: يك مرد مسلمان از دنيا رفته است او را كفن كنيد و به خاك بسپاريد و ثواب ببريد!

آن مرد مسلمان كيست؟

زن: ابوذر غفاري

ابوذر غفاري؟!

گويا مسافرين باور نمي كردند كه اين دوستِ گرامي محمّد صلي الله عليه و آله در بياباني بي آب وعلف جان بدهد و چون باورشان نمي شد از روي تعجّب پرسيدند: «دوستِ رسول خدا!»

زن: آري ابوذر غفاري، يار محمّد صلي الله عليه و آله (47). مسافرين: پدر و مادرمان فداي او، اين لطفي است كه خدا نصيب ما كرده است. سپس با شتاب هرچه تمام تر، خود را به بدن مطهر ابوذر رسانيدند.

ابوذر نگاهي به چهره مسافران كرد و با همان ضعف پيري و مرگ گفت: به خدا سوگند دروغ نمي گويم. اگر فقط يك قطعه پارچه داشتم براي كفن من و همسرم كافي بود و در همان پارچه كفن مي شدم. شما را به خدا قسم مي دهم كه هر يك از شماها، فرمانده، كارآگاه، قاصد دولت و يا نقيب بوده است مرا كفن نكند.

مسافرين نگاهي به يكديگر كردند و متحير بودند زيرا مي ديدند همگي در اين گونه امور دخالتي داشته اند. امّا يكي از آنان كه جواني بود انصاري گفت: من تو را كفن مي كنم.

عموجان! تو را در ميان عباي خود كه از درآمد بازوي خود خريده ام و دو پارچه ديگر كه مادرم با دست خود تابيده و بافته است تا من با آن محرم شوم، كفن مي كنم.

ابوذر به آن جوان گفت: تو مرا كفن كن؛ زيرا پارچه تو حلال و طاهر است. و گويا ابوذر به همين كلام اطمينان پيدا كرد و چشم هاي خود را روي هم گذاشت و با كمال آرامش و راحتي آخرين نفس هاي پاكش از سينه خارج شد. در همين حال بود كه آن مرد بزرگوار گفت: «حق طلبي من، برايم ياوري نگذاشت».

باري؛ ابرهاي آسمان همانند اشباحي سرگردان به يكديگر مي خورند، تندباد با توده هاي شن، بازي مي كرد و بيابان بي آب وعلف و خالي ربذه را به صورت درياي مواجي در مي آورد.

جوان انصاري بالاي قبر ابوذر ايستاد و گفت: « بار خدايا! اين ابوذر، دوست رسول خدا است. در رديف عبادت كاران تو را پرستش كرد و در راه تو با مشركين به نبرد برخاست.

برنامه هاي اسلام را تغيير و تبديل نكرد. فقط وقتي كرداري را برخلاف دستورات تو ديد، آن را با زبان و قلب خود تغيير داد؛ تا اين كه رانده و تبعيد شد، از حقوقش محروم و به او توهين شد و يكه وتنها در سرزمين غربت جان داد... اي خدا! كمر آن كس را بشكن كه ابوذر را از حقوق خود محروم ساخت و او را تبعيد كرد و او را از هجرتگاه و حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله بيرون راند».

همگي دست هاي خود را بلند كردند و با كمال حرارت و تواضع زير لب گفتند: آمين (48). درود بر ابوذر، آن روز كه انقلاب كرد و آن روز كه از دنيا رفت و آن روز كه به انسان و حقوق بشر ايمان آورد.

ابوذر، همان مرد بزرگوار و باعظمتي كه از مرگ نمي ترسيد و زندگي او را فريب نمي داد!

داستان غم انگيز ابوذر، همسر و فرزندان او عواطف ملّت را تحريك كرد و از موجباتي شد كه غضب ملّت را عليه عثمان شعله ور ساخت و خشم مردم عليه او و هم فاميلان بني اميّه اي او بالا گرفت و بر ايشان گران آمد كه با مخالفين عثمان و افرادي كه با سودطلبي و انتقام شخصي مبارزه مي كنند اينچنين رفتار كنند. براي ابوذر آن وضع اسفبار را ببار آورند. به عبداللّه بن مسعود و عماربن ياسر آن دو صحابي بزرگوار اهانت كنند، شكنجه دهند و حقوقشان را قطع سازند و در حالي كه ستمگران بني اميّه و منسوبين و ملازمين آنان غرق در ثروت، مقام و خوراك هستند، ياران محمّد صلي الله عليه و آله از احترام و حقوق حتمي خود برخوردار نباشند.

شكنجه هاي عثمان منحصر به اين عدّه نبود بلكه ستمگري هاي او دامن انقلابيّوني را هم كه براي شكايت از فرزندان عثمان به مدينه مي آمدند مي گرفت.

نقل شده است عثمان، سعدبن ابي وقاص يار پيغمبر صلي الله عليه و آله را از فرمانداري كوفه بركنار كرد و به جاي او، وليدبن عقبة بن ابي محيط برادر مادري خود را اعزام كرد. مردم از اين عمل او تعجب كردند.

تاريخ مي گويد: وقتي وليد به كوفه وارد شد، از كنار مجلس عمروبن وزارة نخعي عبور كرد. عمرو ايستاد و گفت: اي طايفه بني اسد، شخصي را كه عثمان براي ما فرستاده است آيا از عدالت او بود كه سعدبن ابي وقاص را كه مردي ملايم و خوشخو و نزديك بود از ما گرفت و به جاي او برادرش وليد احمق و خوش گذران و ناپاك را كه هميشه او را به اين اعمال زشت شناخته ايم اعزام كرده است؟!

وقتي وليد فرماندار كوفه شد، اهل كوفه گفتند: «عثمان كرامت برادر خود را بي اعتنايي به مسلمانان و پيروان محمّد صلي الله عليه و آله مي داند!». گرچه عثمان اعتراضات زيادي درباره وليد شنيد امّا بدون اعتنا به گفته اعتراض كنندگاني كه اكثريتشان از يارانِ اصلاح طلب محمّد صلي الله عليه و آله بودند، وليد را در مقام خود ابقا كرد.

روش عثمان درباره وليد؛ همان روش وي درباره هم فاميلان خود بود. اعتراض كسي را درباره آن ها قبول نمي كرد و نظريه كسي را در مورد آنان نمي پذيرفت.

دراين باره داستان هاي فراواني نقل شده است كه عثمان به منسوبين خود خدمت مي كرد و اعتنايي به سخنانِ حقِ اعتراض كنندگان نداشت و حاضر نبود حرف آنان را بشنود و يا براي آن ها عملي انجام دهد.

ابن عبدربه در كتاب العقدالفريد از سعيدبن مسيب نقل مي كند: «موقعي كه عثمان به رياست رسيد ياران رسول خدا صلي الله عليه و آله ، زمامداري او را نمي پسنديدند، زيرا او بني اميّه را بر مردم مسلط مي كرد و علاوه بر آن، فرمانداران او از افرادي بودند كه ياران محمّد صلي الله عليه و آله آن ها را دوست نمي داشتند و بسياري از اوقات عثمان را درباره فرماندهان و فرماندارانش مورد اعتراض قرار دادند، امّا اعتنايي نمي كرد و آن ها را از كار بركنار نمي ساخت.

وليد، فرماندار كوفه از اشعار هجو «حطيئه» در امان نبود. زيرا اين شاعر او را در اشعار خود مورد حمله قرار مي داد و چنين مي سرود: «حطيئه در پيشگاه عدل الهي گواهي مي دهد كه وليد شايسته خيانت است». «وقتي نماز مردم به پايان رسيد در حالي كه فكرش در اثر افراط در شرابخواري كار نمي كرد گفت: آيا مي خواهيد بيشتر نماز بخوانم!».

چند نفر از كوفه به نزد عثمان رفتند و به كردار ناشايسته اي كه وليد انجام داده (شراب خورده بود) گواهي دادند و ناراحتي خود را اعلام كردند، امّا عثمان گواهان را تهديد كرد و به ايشان تازيانه زد، در صورتي كه اين گروه گناهي بغير از داستاني كه براي عثمان نقل كرده بودند و نظريه اي كه به او پيشنهاد داده بودند نداشتند آنان فقط نارضايتي خود را از برادر عثمان به او ابراز كرده بودند.

سخت ترين شكنجه اي كه بني اميّه براي مخالفين خود و «طرفداران همگاني خلافت» و عدم انحصار به بني اميّه در نظر گرفتند، همان بود كه درباره محمدبن ابي بكر و مصري ها كه رهسپار راه مصر بودند اجرا شد.

اميدواريم كه در فصل آينده اين داستان را به طور مشروح بيان كنيم، زيرا اين داستان مستقيماً با كشته شدن عثمان و انقلاب مدينه رابطه نزديك دارد. و بعضي از نويسندگان در اين باره نظريه خاصي دارند كه متعرض آن خواهيم شد و عقيده خودمان را هم بيان خواهيم كرد.

ماهيت واقعي انقلاب مدينه

* اي اعثمان! شهرهاي مملكت اسلامي عليه تو منقلب شده است.

علي عليه السلام

* اي عثمان! به خدا سوگند اين زنجير را به دست هاي تو مي زنم و به گردنت مي اندازم مگر اين كه دربارت را از افراد ناپاكي مانند مروان بن عامر و ابن ابي سرح تصفيه كني.

جبلة بن عمرو

* اي مردم مسلمان! اگر به فكر جهاد هستيد به سوي ما بشتابيد، زيرا خليفه شما دين محمّد صلي الله عليه و آله را از بين برده است؛ او را از رياست عزل كنيد!

مردم مدينه

ناراحتي هاي مردم

يازده سال وچند ما از رياستمداري عثمان گذشت و مردم از سياستِ او سخت خشمگين و ناراضي بودند. مرتباً بر ناراحتي مردم شهرهاي مختلف افزوده مي شد تا به صورت انقلاب عظيمي درآمد. براي مسلمانان گران مي آمد كه ببينند برنامه ها و مقياس هايي كه در عصر محمّد صلي الله عليه و آله و دو خليفه او وجود داشت و آنها را دوست مي داشتند به طور كلي تغيير كرده است و عقبگرد و واپسگرايي صورت مي گيرد.

مسلمانان عادت كرده بودند كه زمامدار خود را حاميِ حقوقِ خويش ببينند و مدافع خود بيابند؛ او را دادرسي ببينند كه هرگاه فرمانداران و استانداران به ملّت ستم كردند، دادشان را بگيرد، امّا ناگهان ديدند عثمان پرده اي بر مظاهر آن سياست عادلانه كه با آن مأنوس شده بودند مي افكند و شالوده هايي براي سياست سودطلبي مي ريزد كه قبلاً هرگز نديده بودند و بعداً هم تجويز نكردند.

براي مردم گران آمد كه ببينند درباريان و صاحب نفوذان، منافع را كلاً به خود اختصاص داده و روزي مردم را احتكار كرده اند.از اين كه حقوق ملّت زير پاگذاشته مي شود و اعتنايي به اعتراض جمعيت ها و افراد شاكي نمي شود سخت ناراضي بودند.

مسلمانان از اين كه مي ديدند در مقابل چمشهايشان به عدّه اي از بزرگانِ ياران محمّد صلي الله عليه و آله همانند ابوذر و عمار و ابن مسعود، توهين مي شود و مورد شكنجه و آزار واقع مي شوند رنج مي بردند.

مسلمانان نمي توانستند بپذيرند كه عدّه اي ستمگر برحكومت كنند امّا افرادي كه مورد اعتمادِ آن ها هستند و به عدالت آنان اعتقاد دارند و دوستي آن ها در قلوبشان جاي دارد از كار بركنار شوند!

افراد روشن بين و پاك سرشت مسلمانان، بر ناراحتي هايشان اين درد هم افزوده شده بود كه چرا يهود و نصاري به وسيله نمايندگان عثمان مورد ستم واقع مي شوند در صورتي كه اهل ذمّه هم انسانند و در ميان آنان برادروار زندگي مي كنند (49). و باز مسلمانان از اين كه بيماري سودطلبي و خودخواهي، اجتماع را مسموم ساخته است به طوري كه هركه را بني اميّه آقا و بزرگ بدانند، محترم است و هر كه را پست و فرومايه معرفي كنند، بي ارزش است، سخت ناراحت بودند.

عكس العمل سياستِ عثمان

مردم روز بروز بر شهامتشان افزوده مي شد تا اين كه در اواخر عصر عثمان اين شهامت، به صورت انقلاب بزرگي عليه عثمان آشكار شد، زيرا موجبات انقلاب و هدفهاي آن در سياستِ عثمان ريشه دوانيده بود.

اوّلين روزي كه علناً به عثمان اهانت شد و انعكاس سياست غلط خود را ديد، روزي بود كه عثمان از كنار مردي به نام «جبلة بن عمرو ساعدي» كه در مركز اجتماع طايفه خود بود، و زنجيري در دست داشت عبور كرد. عثمان سلام كرد و مردم هم جواب او را دادند؛ امّا جبلة گفت:

«چرا به مردي كه اينچنين و آن چنان كرده است جواب سلام مي دهيد؟!» سپس رو به عثمان كرد و گفت: «اي عثمان! به خدا سوگند اين زنجير را بر دست و گردنت گره مي زنم مگر اين كه دربارت را از افراد ناپاكي مانند مروان ابن عامر و ابن ابي سرح تصفيه كني».

نمونه ديگري از جرأت و شهامت مردم كه در اواخر عصر عثمان ظاهر شد، داستاني است كه ابن ابي الحديد نقل مي كند: «روزي خليفه سوّم مشغول سخنراني بود و در دستش عصايي بود كه محمّد صلي الله عليه و آله و ابوبكر و عمر آن را به دست مي گرفتند و به آن تكيه مي دادند؛ شخصي به نام «جهجاه غفاري» آن عصا را از دست عثمان گرفت و با زانوي خود شكست!».

پس از اين كه انحراف مروان و ساير درباريان عثمان افزايش يافت بر شدّت خشم مردم درباره عثمان هم به همين ترتيب افزوده شد و بوي انقلاب از آن به خوبي استشمام مي شد.

طولي نكشيد كه شهامتِ افراد، به شهامتي اجتماعي تبديل شد و كار به جايي رسيد كه مردم مدينه به شهرهاي مملكت اسلامي مي نوشتند: «اگر مي خواهيد جهاد كنيد به سوي مدينه بشتابيد؛ زيرا دين محمّد صلي الله عليه و آله به دست خليفه شما از بين رفته و فاسد شده است. اين خليفه را از رياست بركنار كنيد». قلوب توده مردم شهرهاي مختلف از عثمان برگشته بود و كار به جايي رسد كه هنوز سال 35 هجري آغاز نشده بود كه مردم شهرها براي يكديگر مي نوشتند بايد از زير ستم بني اميّه بيرون آييم و عثمان را از خلافت عزل كنيم و فرمانداران او را از كار بركنار سازيم.

كنفرانس كارگزاران شهرهاي مختلف عثمان

اين خبر به گوش عثمان رسيد و او كوشيد كه مردم شهرها را راضي كند. وي عدّه اي از عمال خود را احضار و با آن ها مشورت كرد كه چه كندّ؟ عدّه اي به او گفتند: اگر مي خواهي انقلاب شهرها را خنثي كني، عدالت را پيشه خود ساز و راه ابوبكر و عمر را پيش گير! و امثال معاويه هم سخن گفتند و قضاوت كردند، امّا حرف روشن و پند صريحي به عثمان ندادند. در ميان كارگزاران شهرهاي عثمان، افرادي هم مانند سعيدبن عاص بودند كه صلاحيت رأي دادن را نداشتند چرا كه فقط از روي هوا وهوس سخن مي گفتند. وي گفت: «اين انقلاب ساختگي است و بيش از شايعه اي ناچيز نيست و درمان اين بيماري فقط شمشير است».

كنفرانس سياستمداران و عمال شهرهاي عثمان به پايان رسيد، امّا رأي و يا روشي كه انقلاب مردم را خاموش كند پيشنهاد نشد، زيرا كارگزاران عثمان نمي توانستند هواي سياست موجود را كه منافع بيشماري براي آنان مي آورد از سر بيرون كنند و راه درستي براي حل مشكل بيابند؛ به همين جهت پند آنان از روي اخلاص نبود؛ اين مطلب راهم بايد اضافه كرد كه عدّه اي از اين كارگزاران مخفيانه و يا آشكارا مي كوشيدند كه از چنگ رياستمداري عثمان نجات يابند چنانكه اين مطلب را به طور تفصيل در فصل آينده ذكر خواهيم كرد.

در ميان اين افكار مختلف، مروان مترصّد بود ببيند چه كسي پيشنهاد مي دهد كه عثمان اوضاع را تغيير دهد و يا تعديل كند. بر فرض اين كه بعضي از اين افرادي كه براي اصلاح به مركز آمده بودند از روي اخلاص پند مي دادند، تا زماني كه مروان در دربار عثمان نفوذ داشت، اندرزشان بي ثمر بود. پس انقلاب بوقوع پيوست.

استاندار ياغيِ عثمان

در زماني كه مردم شهرها عليه سياستِ عثمان و برنامه هاي او كه به دست مروان و امثال او طرح مي شد بپا خاسته و سخت خشمگين بودند، مردم مصر وارد مدينه شدند و به عثمان از دستِ استاندار او در مصر به نام «عبداللّه بن ابي سرح» شكايت كردند.

عثمان شكايت مردم مصر را پذيرفت و از نماينده خود بدگويي كرد و به مردم مصر وعده داد كه دادشان را از نماينده خود بگيرد.

عثمان نامه اي به عامل خود نوشت و او را از روش سابق خود با مصريان منع كرد و در آن نامه نوشت كه اگر دستور مرا اجرا نكردي وضعت عوض خواهد شد و او را تهديد كرد. اين كار بر خلافِ ميلِ مروان بود و به همين جهت مردم را با وضع ناراحت كننده اي از مدينه بيرون راند و كوشيد كه عثمان را از عهد خود با انقلابيّون مصر منصرف سازد.

آنگاه كه ابن ابي سرح، نامه عثمان را خواند، خشمگين شد و حاضر نشد دستور عثمان را اجرا كند و عصبانيت او به جايي رسيد كه يك نفر از انقلابيّوني را كه براي شكايت نزد عثمان رفته بود به قتل رسانيد. زيرا ارتباط عبداللّه بن ابي سرح با خليفه در حدّي بود كه قدرت اين نافرماني و اين گونه عمليات را داشته باشد. عثمان برادر رضاعي عبداللّه بود و به جهت همين برادري بود كه او را امير مصر كرد.

شورشيان مصر در مدينه

به دنبال قتل يك نفر از انقلابيّون، آتش غضبِ مردم مصر از جنايت و جسارتِ عبداللّه شعله ور شد و هيئت ديگري را به سوي مدينه اعزام داشتند كه مي گويند بالغ بر هزار نفر بوده اند. اين جمعيّت مدينه را اشغال كردند و وارد مسجد شدند. سخنگوي آنان اعلام كرد: «هر كس در منزل خود بماند در امان است و هر كس ما را آزار ندهد، باز در امان است».

رؤساي مصريان نزد بزرگانِ يارانِ محمّد صلي الله عليه و آله رفتند و ستم هايي را كه ابن ابي سرح بر ايشان روا داشته بود شرح دادند و از خشونت و سنگدلي وي و كشتن مردي كه تنها گناهش شركت در جمعيّت خواستاران عدالت و حق بوده است شكايت كردند.

يكي از بزرگانِ اصحابِ محمّد صلي الله عليه و آله نزد عثمان رفت و درباره مردم مصر سخن گفت: سپس عدّه فراواني به رهبري علي بن ابي طالب عليه السلام داخلِ منزل عثمان شدند. علي عليه السلام با آن منطق حكيمانه و عادلانه خود چنين گفت: «مردم مصر از تو درخواست يك نفر به جاي فرد ديگري كرده اند، در مقابل اين كار اظهار مي كنند خون يك نفر از آنان ريخته شده است! اين شخص را از رياست مصر عزل كن و بين مردم مصر و نماينده خود قضاوت كن؛ زيرا او مجرم است، پس حقِّ مردم مصر از او بگير!». عثمان تأكيد كرد و اطمينان داد كه به ميل مردم مصر عمل كند. سپس گفت: يك نفر را انتخاب كنيد، من او را به جاي فرزند ابي سرح زمامدار شما مي كنم. مردم پس از انديشيدن گفتند: محمدبن ابي بكر را رئيس ما قرار بده! عثمان او را براي رياست مصر پذيرفت و با عدّه اي از مهاجرين و انصار با فرمان زمامداري مصر به سوي آن كشور اعزام داشت.

پيكِ مخفي و سريع!

محمدبن ابي بكر و همسفران او از مهاجر و انصار، مدينه را ترك كردند و پس از سه روز راهپيمايي، مرد سياه چهره اي را ديدند كه سوار بر شتر است و بيراهه مي رود، گويا گمشده اي دارد و يا فرار مي كند، از كار او تعجب كردند و از او پرسيدند چكاره اي؟

اعتنايي نكرد.

باز يارانِ محمّد سئوال خود را تكرار كردند.

من غلام اميرالمؤمنين هستم! مرا به سوي عامل مصر اعزام داشته است.

اين عامل مصر است كه در ميان ما است.

اين را نمي خواهم.

داستان گفتگوي غلام سياه چهره و اصحاب او به گوش محمّدبن ابي بكر رسيد. محمّد او را احضار كرد و گفت: غلام چه كسي هستي؟

غلام اميرالمؤمنين. سپس حرف خود را انكار كرد و گفت غلام مروان!

سپس حرفهاي خود را مخلوط كرد، گاهي خود را غلام عثمان مي دانست و گاهي غلام مروان. محمّد پرسيد: نزد چه كسي مي روي؟

پيش عامل مصر!

براي چه نزد عامل مصر مي روي؟

پيامي دارم!

نامه اي هم داري؟

نه، نامه ندارم!

محمد دستور داد كه او را بازرسي كنند. اصحاب محمّد در بازرسيهايي كه از او به عمل آوردند، نامه اي به دست آوردند كه عثمان خطاب به عبداللّه بن ابي سرح، عامل مصر نوشته بود. نامه را به محمّد دادند. محمد مردم را جمع كرد و نامه را در حضور همه به شرح زير قرائت كرد: «موقعي كه محمّدبن ابي بكر و... و... آمدند، آن ها را به قتل برسان و نامه آنان را از بين ببر! و بر سر كار خود استوار باش تا دستور بعدي من به تو برسد. هركس كه براي دادخواهي پيش تو آمد او را زنداني كن تا به خواست خدا دستور من به تو برسد».

خيانتِ مستشار خليفه

سكوت همه جا حكمفرما بود. ناراحتي تمام مردم را احاطه كرده و در بهت فرو رفته بود. آيا بايد خليفه مسلمين نسبت به كشاورزان، زيردستان، انصار و مهاجرين و اطرافيانش اين چنين روشي را پيش گيرد؟ راستي آيا كشتن مردمي كه عمل ناشايسته اي انجام نداده اند صحيح است؟! آيا زندگي مردمي كه افراد نيكوكار و شايسته در ميانشان زياد است، بايد بازيچه دست انحراف قلب، اشاره زبان و گردش قلمي روي كاغذ شود؟!

محمدبن ابي بكر نامه را به امضاي مهاجر و انصاري كه به همراهش بودند رساند و بهتر ديد كه همگي به پايتخت بازگردند و حقيقت را به اطّلاع يارانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله برسانند.

وقتي به مدينه بازگشتند، نامه عثمان را در اجتماعي خواندند كه علي بن ابي طالب عليه السلام هم در آن شركت داشت.

قرائت نامه، پرده از روي حيله گري عليه ملّت و اسلام برداشت و همه را در غم و اندوهي جانكاه فرو برد!

خبرِ غلام و نامه در مدينه پخش شد و تمام مردم عليه عثمان و مروان به خشم آمدند. زيرا در عصر خلافتِ ابوبكر و عمر به روشي غير از اين روش خو گرفته بودند و دستورات صحيح اسلام، غير از اين روش را به آنان آموخته بود. مردم مدينه هنوز روش زمامداري محمّد صلي الله عليه و آله را فراموش نكرده بودند. به همين علل به درجه خشم مردم لحظه به لحظه افزوده مي شد و با يكديگر به مباحثه و مشاوره پرداختند و از حوادث موجود به خود بد مي گفتند و خشمگين بودند. هرقدر مردم بيشتر مي انديشيدند و اوضاع دارالخلافه را بررسي مي كردند بر ميزان ناراحتي و نارضايتي آنان افزوده مي شد.

حوادث جديد، ناراحتي هاي گذشته را بار ديگر در برابر چشمان مجسم مي ساخت و به ياد مي آوردند كه ابوذر غفاري، عبداللّه بن مسعود و ساير بزرگان اصحابِ محمّد صلي الله عليه و آله به چه بلاهايي گرفتار شدند.

يارانِ محمّد صلي الله عليه و آله هيئتي به دربار عثمان اعزام داشتند كه عماربن ياسر، و سعدبن ابي وقاص نيز جزو آنان بودند و به رهبري علي بن ابي طالب عليه السلام وارد منزل عثمان شدند درحالي كه نامه بهدست علي عليه السلام بود و غلام و شتر را با خود آورده بود، به عثمان فرمود:

اين غلام از تو است؟

عثمان: آري از من است.

علي عليه السلام اين شتر از تو است؟

عثمان: آري از من است.

علي عليه السلام اين مُهري كه پاي نامه خورده از تواست؟

عثمان: بلي مُهر من است.

علي عليه السلام آيا اين نامه را تو نوشته اي؟

عثمان: نه. من اين نامه را ننوشته ام. به خدا سوگند من اين نامه را ننوشته ام و دستور هم نداده ام كه نوشته شود. و اين غلام را هم هيچ گاه به طرف مصر نفرستاده ام.

مردم فهميدند كه عثمان دروغ نمي گويد. در خطِّ نامه دقّت كردند و ديدند بدون كم وزياد خطِّ مروان است. مردم از عثمان تقاضا كردند كه مروان را معرفي كند تا با او سخن بگويند و از او بازجويي كنند تا حقيقت نامه روشن شود. امّا عثمان حاضر نشد با اين كه مروان داخلِ دارالخلافه بود به آنان جواب موافق بدهد. مروان هم جرأت نمي كرد كه خود به خود به بحث وجدال با مردم بپردازد و غضب مردم را از عثمان برطرف كند.

مردم درحالي كه از دست مروان و عثمان خشمگين بودند، دارالخلافه را ترك گفتند در حالي كه يقين داشتند آن خط از آنِ مستشار خليفه، مروان است. مردم تصميم گرفتند كه اگر خليفه، مروان را تحويل ندهد تا از او بازجويي كنند و ببينند به چه دليل دستور داده است بدون جهت عدّه ي از يارانِ محمّد صلي الله عليه و آله را به قتل برسانند، گناه را به گردن عثمان بيندازند و باز گفتند اگر عثمان اين نامه را نوشته است از رياست مسلمين عزلش مي كنيم و اگر مروان از زبان عثمان نوشته است به حسابش رسيدگي مي كنيم.

خيرانديشي علي عليه السلام در آشوبِ مدينه

انقلابيّون به عثمان فشار آوردند كه بايد مروان را تحويل دهد تا به وضع او رسيدگي كنند، امّا عثمان قبول نكرد. بنابر آنچه در تاريخ نقل شده است، حوادث ضميمه يكديگر شد و انقلاب بالا گرفت. چون علي بن ابي طالب عليه السلام هدفش اين بود كه اختلاف انقلابيّون و عثمان را برطرف سازد و از خونريزي جلوگيري كند بارديگر به منزل عثمان رفت و به او فرمود: با مردم سخن بگو و به آنان وعده اصلاح بده تا قلبشان مطمئن شود. زيرا شهرها عليه تو قيام كرده اند و من مي ترسم جمعيّت ديگري از پشتِ اين جمعيت بيايد و به من بگويند يا علي عليه السلام همراه ما سوار شو و قيام كن».

عثمان پند علي عليه السلام را پذيرفت و از منزل خود بيرون آمد و به سخنراني پرداخت. و در سخنراني خود گفت: من از كردار خود پشيمانم و به مردم وعده داد كه مطابق ميل آنان رفتار كند و مروان و بستگانش را از دربار اخراج كند. مردم دلشان به حال عثمان سوخت و گريستند و عثمان هم به گريه افتاد و اشك هاي مردم روي صورتشان جاري شد.

عثمان كه از منبر مسجد به زير آمد و وارد منزل خود شد ديد مروان و سعد و عدّه اي از بني اميّه جمع شده اند و گرچه سخنراني عثمان را گوش نداده بودند ولي مطالب عثمان به گوششان رسيده بود. وقتي عثمان نشست مروان گفت: يا اميرالمؤمنين بگويم يا ساكت باشم؟ عثمان گفت: بگو.

مروان درحالي كه آثار توبيخ از كلماتش آشكار بود گفت: عواقبِ كار تو اين است كه به مردم جرأت داده اي بر تو مسلط شوند.

عثمان كه گويا پشيمان شده بود گفت: من حرفي زدم و گذشته باز نمي گردد.

مروان گفت: مردم همانند كوه پيرامون منزلت هجوم آورده اند. آن ها را به سوي خودت دعوت كردي. يكي شكنجه و مظلوميتِ خود را مي گويد و ديگري درخواست عزل فرمانداري را مي كند. اين بلايي است كه خودت بر رياستت آورده اي. اگر حوصله كرده بودي براي تو بهتر بود.

عثمان گفت: تو برخيز و با مردم سخن بگو. من شرم دارم سخن بگويم و آنان را بازگردانم.

بدين طريق، مروان زحمات علي عليه السلام را زايل كرد و كج روي به جايي رسيد كه مروان نزد مردم آمد و در حالي كه مردم از كثرت ازدحام از شانه هاي يكديگر بالا مي رفتند، فريادش به كلمات زير بلند شد كه: «براي چه اينجا جمع شده ايد؟

گويا براي چپاول آمده ايد؛ صورتتان زشت باد. آيا مي خواهيد سلطنت را از دست ما بگيريد؟ گم شويد؟ به خدا سوگند اگر با ما درافتيد شما را به قحطي مبتلا مي سازيم و با شما معامله اي مي كنيم كه خرسند نخواهيد شد. به خانه هاي خود بازگرديد، به خدا سوگند نمي توانيد آنچه در دست ما است بگيريد و ما آن را حفظ مي كنيم». مردم درحالي كه مأيوس شده بودند و به بدگويي و تهديد پرداخته بودند بازگشتند. كسي آمد و سخنانِ مروان را به اطّلاع علي عليه السلام رسانيد. علي عليه السلام كه عهدش به دست عثمان زيرپا گذاشته شده بود و گفته مروان مقدّم افتاده بود مي توانست بار ديگر پيش عثمان نرود و به او نصيحت و خيرانديشي نكند، امّا مهرباني علي عليه السلام به خليفه پير و ميل آن حضرت به اصلاح اختلافات و آرزوي بازگرداندن عثمان به راه راست، مواردي بود كه علي عليه السلام را ناگزير ساخت، بار ديگر به نصيحت كردنِ خليفه بپردازد.

آنگاه كه عثمان طبق پيشنهاد همسر داناي خود به نام «نائله»، نزد علي عليه السلام آمد تا عذرخواهي كند و وعده مساعدت بدهد، علي عليه السلام به او فرمود: «آيا پس از آنكه روي منبر رسول خدا صلي الله عليه و آله آن سخن ها را گفتي و به مردم قول دادي و سپس به منزل خود رهسپار شدي و مروان بيرون آمد و بر در منزل تو به آنان دشنام داد به اينجا آمده اي؟» عثمان خود را سرزنش كرد و درباره خود بدگفت؛ بار ديگر علي عليه السلام به پند و اندرز عثمان پرداخت و به او فرمود: «به خدا سوگند من بيش از همه، مردم را از پيرامون تو پراكنده مي سازم ولي چه كنم كه هروقت مطلبي كه براي تو نافع است به تو مي گويم، مروان غير آن را به تو مي گويد و تو حرف مرا نشنيده مي گيري». سخن علي عليه السلام كاملاً صحيح بود، مروان بار ديگر همه كارها را خراب كرد و همه را به ضرر خليفه انجام داد! انقلابيّون آمدند تا به آنچه كه به آن ها وعده داده شده بود برسند؛ امّا مروان وعده عثمان را انكار كرد؛ نزد عثمان آمدند تا مروان را به آن ها تسليم كند تا از او بازجويي كنند، امّا عثمان در دفاع از مروان، سرسختي كرد؛ انقلابيّون هم در بازجويي مروان و محاكمه او پافشاري كردند.

شهامتِ علي عليه السلام در محاصره عثمان!

وقتي كه انقلاب بالا گرفت و عثمان هم در روش خود پافشاري كرد كه مروان را تسليم مردم نسازد، مردم خشمگين خانه عثمان را محاصره كردند و محاصره به طول انجاميد؛ آب را بر روي عثمان بستند تا تسليم خواسته هاي مردم شود؛ امّا عثمان نه تنها تسليم نشد، بلكه از بالاي بام سربرآورد و گفت: آيا علي عليه السلام در ميان شما است؟

ملّت: نه علي عليه السلام در ميان ما نيست.

عثمان: آيا سعد در ميان شما است؟ ملّت: نه سعد در ميان ما نيست.

عثمان: آيا كسي هست كه به علي عليه السلام خبر بدهد كه براي ما آب بفرستد؟

خبر به علي عليه السلام رسيد. علي عليه السلام به خاطر گنجينه مردانگي و شهامت بي مانندي كه داشت سه مشگ آب در اختيار عدّه اي از ياران و انصار خود گذاشت و با انقلابيّون به نبرد پرداخت تا با قبول زحمتي زياد آب را به عثمان برسانند.

به ياران خود سفارش كرد كه به هر قيمتي كه شد حتّي به قيمتِ ريختن خون خويش آب را به عثمان برسانند. آبداران با انقلابيّون به نبرد پرداختند و با اين كه بعضي از آن ها هم مجروح شدند آب به عثمان رسيد.

بدين طريق بود كه علي عليه السلام فصل جديدي از شهامت علوي را به فصلهاي زندگي خويش افزود. گرچه علي عليه السلام در نهايت خشم است و از دست ثروت اندوزي و سودطلبي و ستمگري عثمان به تنگ آمده است و اين ناراحتي، او را در آخرين درجه غضب قرار داده است و شجاعت و شهامت آن حضرت را برانگيخته است، امّا علي عليه السلام قهرمان لطف و مهرباني هم هست و در راه لطف به بندگان خدا به درجه اعلي رسيده است.

علي عليه السلام به عثمان همانند يك فرد بشر نگريست و ديد فردي كه بني اميّه او را به دام خود گرفتار كرده اند و راهش را به سوي قلب ها بسته اند و در راه انصاف او مشكلات فراواني ايجاد كرده اند، اكنون در خانه خود محاصره شده است و مردم مي خواهند او را به قتل برسانند و از آب جاري زمين او را محروم ساخته اند، پس با شهامتي مختصِّ خود به ياري او مي شتابد. وقتي علي عليه السلام شنيد كه انقلابيّون مي خواهند عثمان را به قتل برسانند، با سرعت هر چه تمام تر حركت كرد. در كنار آن حضرت، دو فرزند شايسته اش حسن وحسين عليهما السلام و عبداللّه بن عمر، و عدّه اي از مهاجر و انصار و فرزندانشان رهسپار بودند تا اين كه همگي خود را به انقلابيّون رساندند و براي آنان سخنراني كردند و به آنها وعده دادند و جمعيّت را متفرق ساختند. سپس نزد عثمان رفتند تا شايد بتوانند راه حلّ و مورد اتفاقي براي مسئله پيدا كنند امّا به نتيجه اي نرسيدند. علي عليه السلام از منزلِ عثمان رهسپار مسجد جامع شد و مي خواست نماز بخواند. مردم فرياد برآوردند: «يااباالحسن! جلو بايست كه مردم به شما اقتدا كنند». حضرت فرمود: «در حالي كه پيشنماز شما محصور است من با شما نماز نمي خوانم؛ من به تنهايي نماز خود را مي خوانم».

علّي عليه السلام مسجد را رها كرد و عازم منزل خود شد و به فرزندانش حسن و حسين عليهما السلام دستور داد كه به اتّفاق عدّه اي از فرزندانِ يارانِ محمّد صلي الله عليه و آله كه در قلب مردم جاي داشتند دربِ دارالخلافه را حفاظت كنند و به حسن و حسين عليهما السلام فرمود: «با شمشير درب خانه عثمان را محافظت كنيد و بكوشيد كه به او گزندي نرسد».

ناراحتي علي عليه السلام و يارانش

انقلابيّون نمي خواستند كه به عثمان گزندي برسانند. بلكه مقصودشان در آن موقع خاص اين بود كه او را به توبه وادار كنند و به او پيشنهاد كنند كه خود را از رياست خلع كند. دليل ما بر اين مدّعا اين است كه يكي از افراد به نام «نياربن عياض» كه از يارانِ محمّد صلي الله عليه و آله بود و در رديف اولِ انقلابيّون قرار داشت فريادش بلند شد و اين مطلب را به گوش عثمان رسانيد: خود را از رياست خلع كن! و جان به سلامت ببر! در همين موقع بود كه «كثيربن صلت كندي» كه از اصحاب عثمان و داخل منزل او بود تيري به طرف «نيار» رها كرد و او را به قتل رسانيد. فرياد مصري ها و انقلابيّون ديگر بلند شد كه قاتل «نيار» را به دست ما بسپاريد! عثمان گفت: مردي را كه به من ياري كرد به دست شما نمي سپارم. جمعيّت به طرف منزل او يورش بردند، عثمان در را به روي آن ها بست.

انقلابيّون آتشي آوردند و درب خانه و اتاقي را كه روي آن بود به آتش كشيدند. سپس دارالخلافه را سنگباران كردند و در وقتي كه حسن عليه السلام طبق دستور پدر خود جمعيت را متفرق مي ساخت و نمي گذاشت وارد منزل شوند زخمي و صورت مباركش خون آلود شد و سرهاي عدّه اي از ياران علي عليه السلام هم شكست!

انقلابيّون از وضعِ بني هاشم و دوستان آنان كه از طايفه قريش بودند ترسيدند كه به حسن و حسين عليهما السلام صدمه اي وارد كنند و به هدف خود نرسند. عدّه اي گفتند اگر بني هاشم بيايند و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام را خون آلود ببينند ما به مقصود خود نمي رسيم بهتر اين است كه چند نفر از ديوار بالا روند و مخفيانه عثمان را به قتل برسانند. به دنبال اين تصميم، محمدبن ابي بكر و دو نفر ديگر از ديوار خانه «محمدبن حزم انصاري» بالا رفتند و وارد منزل عثمان شدند و مشاهده كردند عثمان در كنار نائله همسر خود نشسته است؛ ناگهان دو رفيق محمدبن ابي بكر با پيكان هاي تيز به او حمله كردند و او را به قتل رساندند و از همان راهي كه آمده بودند بازگشتند. فرياد نائله بلند شد كه اميرالمؤمنين را كشتند. فرياد به گوش حسن عليه السلام و حسين عليه السلام و ساير فرزندان صحابه رسيد و وقتي وارد منزل شدند ديدند خليفه كشته شده است، در اين موقع همگي شروع به گريستن كردند. جاي هيچ ترديدي نيست كه اگر عثمان به نصيحت علي عليه السلام عمل كرده بود بهتر از علي عليه السلام مي توانست از خود دفاع كند. وقتي خبر قتل عثمان به علي عليه السلام رسيد، وحشت كرد و فريادش بلند شد: «تا آخر دنيا ضرر كرديد، مرگ بر شما!».

سپس در حالي كه آثار خشم از چهره اش ظاهر بود با شتاب خود را به خانه خليفه مقتول رساند. وقتي به دو فرزندش حسن عليه السلام و حسين عليه السلام برخورد كرد فرمود: «با اين كه شما مقابل درب منزل ايستاده بوديد چطور گذاشتيد عثمان كشته شود؟» و سپس به فرزندانش حمله كرد، به محمدبن طلحه و عبداللّه بن زبير و ساير فرزندان مهاجر و انصار نيز اعتراض كرد.

طلحه جلو دويد و گفت: «يا ابالحسن چرا حسن عليه السلام و حسين عليه السلام را مي زني؟! عتاب مكن فرياد مكش و بدگويي نكن! اگر عثمان مروان را از دربار خود بيرون رانده بود كشته نمي شد!».

خواسته هاي انقلابيّون مدينه

آنان كه عثمان را به قتل رسانيدند، دو دسته بودند: يك دسته به خاطر حقّ قيام كرده بودند و از عثمان مي خواستند كه از كردار خود توبه كند و چون عثمان زيربار توبه نرفت، او را به قتل رسانيدند. اين دسته را مردم حجاز، مصر، عراق و ساير شهرها تشكيل مي دادند.

دسته دوّمِ قاتلين عثمان، افرادي بودند كه منافع بيت المال آنان را به آشوب كشيد. عثمان نسبت به اين دسته فردي مطيع بود و آنان شخصاً پيشوايان مطاعي بودند و همانان بودند كه عثمان رابا پروبال شكسته در محاصره رها كردند.

درباره دسته اوّل به طور مشروح بحث شد؛ امّا درباره دسته دوّم، در بخش «توطئه بزرگ» اميدواريم مطالبي بنويسيم چرا كه روش اين دسته و حوادث به وجود آمده به وسيله ايشان همراه با حيله گري عليه علي عليه السلام و افرادي كه اسلام بزرگشان ساخته و عقب ماندگي جاهليّت آنان را برطرف كرده بود و همچنين منافقيني كه نمي توانستند اين مطالب را درك كنند و همچنين با ادامه انقلاب كاملاً ارتباط دارد.

اكنون روي سخن ما با چند نفر از نويسندگانِ معاصري است كه گفته اند و ما شنيده ايم و حالا ما هم مي خواهيم بگوييم تا آن ها بشوند. بحث ما درباره امور و حوادثي است كه مربوط به علل آشوب و نتيجه آن است.