فصل هشتم: تلاش
سرنوشتساز در جنگ خيبر
در ميان نبردهاى پيامبر خدا، نبرد «خيبر» از اهمّيت ويژهاى برخوردار است. در اين
نبرد، پيامبر خدا يهوديان خيبر را درهم شكست و مركز اصلى توطئه عليه آيين و حكومت
نوبنياد اسلام را متلاشى كرد.
دژهاى يهوديان، در منطقهاى حاصلخيز در دويست كيلومترى شمال غربى مدينه - كه خيبر
نام داشت - قرار گرفته بودند. (1) يهوديان ساكن اين دژها كه از
آغازين روزهاى گسترش رسالت پيامبر خدا كينه پيامبرصلى الله عليه وآله و مؤمنان به
آيين او را به دل گرفته بودند، از هيچ كوششى عليه ايشان باز نمىايستادند و حتى جنگ
بزرگ احزاب با پشتيبانى نظامى و مالى آنان عليه اسلام شكل گرفت.
بدين سان، آنان دشمنان آشتى ناپذير و توطئه گران بد سرشت اين آيين الهى و پيامبر
خدا بودند. (2) پس از صلح حديبيه كه پيامبر خدا بر اساس پيمانِ
بسته شده در آن، از قريش مطمئن گشت، براى گشودن اين دژها و در هم شكستن مركز توطئه،
راهى خيبر شد. (3)وجود ده هزار رزمجو، دژهاى استوار و ناگشودنى،
امكانات
بسيار درون دژها، كينورزى يهوديان - كه آنان را در جنگ عليه پيامبرصلى الله عليه
وآله استوارتر مىساخت - و... نشاندهنده اهمّيت ويژه اين نبرد است.
مولاعليه السلام در اين نبرد، جلوهاى شگفت دارد و نقش آن بزرگوار در اين فتح عظيم،
بىبديل است:
1. مانند ديگر نبردها، پرچم اسلام در دستهاى پُرتوان علىعليه السلام است.
(4)
2. پس از گشوده شدن بسيارى از دژها، (5) دو دژ «وطيح» و «سلالم»
كه از استوارترين دژها بودند و دو يورش مسلمانان را به فرماندهى ابو بكر و عمر،
ناكام گذارده بودند، با فرماندهى علىعليه السلام - كه تا آن زمان، بيمار بود و
توان نبرد نداشت و در آن هنگامه، با دعاى معجزهآساى پيامبر خدا به پا خاسته بود -،
گشوده شدند و سپاه سرافراز اسلام، آن دژها را كه فتحشان به خيال كسى نمىآمد،
گشودند. (6)
3. حارث، رزمآور مغرور يهودى كه نعرههايش به هنگام نبرد، لرزه بر اندامها
مىافكند، با ضربت سهمگين علىعليه السلام بر خاك افتاد و مرحَب، كه كسى توان
رويارويى با او را نداشت، با شمشير مولا دو نيم گشت. (7)
4. چون مسلمانان در گشودن دژهاى ياد شده ناكام ماندند و اندك اندك، رعب بر جانهاى
آنان نشست، پيامبر خدا جمله شكوهمندِ « فردا پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و
پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست
دارند (8) و حمله كنندهاى پى در پى است، نه گريزنده»
(9) را درباره مولا فرمود و بدين سان، بر دلها اميد پيروزى
نشاند.
5. امامعليه السلام درِ دژ «قَموص» را از جا كَند كه تكان دادنش تنها از عهده چهل
مرد بر مىآمد. (10)
196.پيامبر خداصلى الله عليه وآله - در روز فتح خيبر -:
فردا پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش
هم او را دوست دارند. حمله كنندهاى پى در پى است، و نه هيچ گاه گريزنده. باز
نمىگردد تا خداوند به دست او فتح كند. (11)
197.امام علىعليه السلام - در فتح خيبر -: پيامبر خدا، ابو
بكر را فرستاد و او مردم را حركت داد؛ امّا شكست خورد و به سوى پيامبرصلى الله عليه
وآله بازگشت. عمر را فرستاد و او هم با افرادى درهم شكست و به سوى پيامبرصلى الله
عليه وآله باز آمد.
پس پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و پيامبرش را دوست
دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. خداوند برايش پيروزى مىآورَد و گريزنده
نيست». پس به سويم فرستاد و مرا فرا خوانْد.
نزدش رفتم، در حالى كه از چشمْ درد، چيزى را نمىديدم. پس آب دهان مباركش را بر
چشمم نهاد و فرمود: «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن». پس از آن، گرما و سرما
آزارم نداد. (12)
198.مجمع الزوائد - به نقل از ابن عبّاس - : پيامبر خدا،
ابو بكر را به خيبر
فرستاد. پس با همراهانش شكست خورده بازگشت و چون فردا شد، عمر را فرستاد و او هم
درهم شكسته بازگشت، در حالى كه او يارانش را بُزدل مىخوانْد و يارانش او را.
پس پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و پيامبرش را دوست
دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند. باز نمىگردد تا خداوند پيروزش كند».
مردم به جنب و جوش در آمدند و پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «على كجاست؟». پس
ديد كه چشمانش ناراحت است. آب دهان مبارك را بر چشمانش نهاد و پرچم را به او سپرد.
علىعليه السلام پرچم را به اهتزاز در آورد و خداوند، پيروزش كرد.
(13)
199.مسند ابن حنبل - به نقل از ابوسعيد خُدْرى - : پيامبر
خدا پرچم را گرفت و آن را تكان داد و فرمود: «چه كسى حقّ آن را ادا مىكند؟». پس
فلانى آمد و گفت: من. فرمود: «كنار برو!». سپس مردى [ديگر] آمد و پيامبرصلى الله
عليه وآله فرمود: «كنار برو!».
سپس پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «سوگند به آن كه آبروى محمّد را نگاه داشته
است، آن را به مردى مىسپارم كه نمىگريزد. اى على! آن را بگير». پس علىعليه
السلام رفت و پروردگار، خيبر و فدك را بر او گشود و [او] خرما و گوشت آن دو را
آورد. (14)
200.الطبقات الكبرى: در شعبان سال ششم پس از هجرت پيامبر
خدا، على بن ابى طالبعليه السلام در «فَدَك» (15) به بنى سعد
بن بكر حمله كرد.
[راويان] مىگويند: به پيامبر خدا خبر رسيد كه گروهى از آنان (بنى سعد)، قصد كمك به
يهوديان خيبر را دارند. پس على بن ابى طالبعليه السلام را با صد مرد به سوى آنان
فرستاد. علىعليه السلام شبها راه مىرفت و روزها پنهان مىشد تا به آبى ميان خيبر
و فدك به نام «هَمَج» رسيد، و ميان فدك و مدينه، شش شبْ راه بود.
آنان مردى را در هَمَج يافتند و درباره بنى سعد از او پرسيدند. گفت: به شما خبر
مىدهم، به شرط آن كه امانم دهيد. پس امانش دادند و او هم راهنمايىشان كرد. پس بر
آنان تاختند و پانصد شتر و دو هزار گوسفند را به غنيمت گرفتند و بنى سعد، با
زنانشان و به رهبرى وَبَر بن عُلَيم گريختند.
پس علىعليه السلام، شتر بسيار شيردهى به نام «حفذه» را به عنوان سهم پيامبرصلى
الله عليه وآله كنار گذاشت و سپس خمس غنيمت را جدا و بقيّه غنيمتها را ميان
سپاهيانش قسمت كرد و به مدينه باز آمد، بى آنكه با كسى درگير شود.
(16)
201.المغازى - به نقل از يعقوب بن عُتبه - : پيامبر خدا،
علىعليه السلام را با صد مرد به عشيره سعد در فدك فرستاد؛ چون به پيامبر خدا خبر
رسيده بود كه گروهى از آنان، قصد كمك به يهوديان خيبر را دارند.
علىعليه السلام شبها راه مىرفت و روزها پنهان مىشد تا به هَمَج رسيد. پس به
جاسوسى برخورد و از او پرسيد: «تو كيستى؟ آيا از گروه بنى سعد كه پشت سرِ تو هستند،
اطّلاعى دارى؟». گفت: اطّلاعى ندارم. بر او سخت گرفتند تا اقرار كرد كه جاسوس
آنهاست و وى را به سوى يهوديان خيبر فرستادهاند تا به آنان بگويد كه بنىسعد،
آماده كمك كردن به شما هستند، به شرط آن كه مقدارى خرما كه به ديگران هم دادهاند،
به آنان بدهند.
پس از او پرسيدند: اين گروه، كجا هستند؟ گفت: من آنان را ترك كردم، در حالى كه
دويست مرد از آنان به رهبرى وَبَر بن عُلَيم، گِرد آمده بودند. گفتند: پس ما
را به آنجا ببر. گفت: به شرط آن كه امانم دهيد. گفتند: اگر ما را به آنان و
دامهايشان راهنمايى كنى، تو را امان مىدهيم؛ وگرنه، امان ندارى. گفت: قبول است.
پس آنان را راهنمايى كرد و آن قدر راه برد كه به او بدگمان شدند و آنان را از
زمينهاى بلند و ناهموار، عبور داد و سپس آنان را به دشت هموارى رسانْد كه با شتران
و گوسفندان زيادى مواجه شدند. گفت: اين، شتران و گوسفندان آنهاست.
بر آنها تاختند و شتران و گوسفندان را غنيمت گرفتند. آن جاسوس گفت: رهايم كنيد.
گفتند: نه تا آن كه از تعقيب، در امان باشيم. و[آن جاسوس]، چوپانهاى شتران و
گوسفندان را از آنان ترساند و آنان به سوى بنى سعد گريختند و آنان را هشدار دادند.
پس آنان نيز پراكنده شدند و گريختند.
آن راهنما گفت: براى چه مرا نگه داشتهايد؟ اعراب، پراكنده شدهاند و چوپانها،
آنها را ترساندهاند. علىعليه السلام فرمود: «ما به اردوگاهشان نرسيدهايم». پس
[جاسوس]، آنان را به آنجا رساند. علىعليه السلام كسى را نديد. رهايش كردند و
شتران و گوسفندان را [به سوى مدينه] راندند. پانصد شتر و دو هزار گوسفند بود.
(17)
202.المستدرك على الصحيحين - به نقل از جابر بن عبد اللَّه
-: چون جنگ خيبر شد، پيامبر خدا مردى را فرستاد. پس بُزدلى كرد و محمّد بن مسلمه
آمد و گفت: اى پيامبر خدا، مانند امروز، نديده بودم! پيامبر خدا فرمود: «فردا مردى
را مىفرستم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و آنان نيز دوستش دارند، و پشت [به
جبهه] نمىكند، و خداوند با دستان او فتح مىكند».
مردم، سَرَك مىكشيدند وعلىعليه السلام آن روز، چشمْ درد داشت. پس پيامبرخدا به او
فرمود: «حركتكن!». گفت: اى پيامبرخدا! من جايىرا نمىبينم. حضرت ازآبدهان مباركش
بر چشمان وى نهاد وفرماندهى را به وى داد و پرچم را به وى سپرد.
(18)
203.السيرة النبويّة - به نقل از سفيان بن فَروه اسلمى، از
سلمة بن عمرو بن اَكوع: پيامبر خدا، ابو بكر صديق را با پرچم سفيدش به سوى برخى
دژهاى خيبر فرستاد. او جنگيد و كوشيد و بدون پيروزى بازگشت. فرداى آن روز، عمر بن
خطّاب را فرستاد. او هم جنگيد و كوشيد و بدون پيروزى بازگشت. پس پيامبر خدا فرمود:
«فردا، پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خداوند با
دست او فتح مىكند و گريزان نيست».
پس پيامبر خدا، علىعليه السلام را فرا خواند و چون چشمْ درد داشت، آب دهان مباركش
را بر چشمان او نهاد و سپس فرمود: «اين پرچم را بگير و پيش ببر تا خداوند، پيروزى
را نصيب تو كند».
به خدا سوگند، [علىعليه السلام] نفس زنان، هَروَله كنان و پرچم به دست، بيرون آمد
و ما از پشت سر، دنبالش مىكرديم تا آن كه پرچم را بر سنگچين پايه قلعه فرود آورد.
پس مردى يهودى از بالاى دژ، سر برآورد و پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: «من، على بن ابى
طالبم».
يهودى [به قومش] گفت: سوگند به آنچه بر موسى نازل شد، مغلوب شديد! يا جملهاى شبيه
اين گفت. و علىعليه السلام بازنگشت تا آن كه خداوند، پيروزى را نصيبش كرد.
(19)
204.الكامل فى التاريخ - به نقل از بريده اَسلَمى - : گاه،
پيامبر خدا سردرد مىگرفت و يكى دو روز بيرون نمىآمد، و چون به خيبر فرود آمد،
سردرد گرفت و نزد مردم نيامد.
ابو بكر، پرچم را از پيامبر خدا گرفت و آماده شد و به جنگ سختى پرداخت. سپس بازگشت
و عمر، آن را گرفت و جنگ سختى كرد كه از پيكار قبلى، سختتر
بود. سپس بازگشت و خبر [شكست] را به پيامبر خدا داد. پيامبرصلى الله عليه وآله
فرمود: «آگاه باشيد! به خدا سوگند، فردا پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و
پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند و آنجا را با قدرت، فتح
مىكند» و علىعليه السلام آنجا نبود و به علّت چشمْ درد در مدينه مانده بود.
چون پيامبر خدا چنين فرمود، قريش براى آن، گردن كشيدند. صبحگاهان، علىعليه السلام
با همان چشمان بسته از درد، بر پشت شترش تا نزديك چادر پيامبر خدا آمد و آن را
خوابانْد. پيامبر خدا فرمود: «در چه حالى؟». گفت: پس از شما چشمْ درد گرفتم. فرمود:
«نزديك بيا!». نزديك شد و پيامبر خدا آب دهان مباركش را بر چشمان وى نهاد و
علىعليه السلام تا پايان زندگىاش از دردِ چشم نناليد.
سپس پيامبر خدا پرچم را به او سپرد و علىعليه السلام آن را بلند كرد و در حالى كه
رداى قرمزى بر دوش خود انداخته بود، به سوى خيبر آمد. پس مردى يهودى سر برآورد و
پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: «من، على بن ابى طالبم». پس يهودى گفت: اى گروه يهود!
مغلوب شديد.
و مَرحَب، فرمانده قلعه، با كلاهخود يمانى بر سر - كه چون تخم مرغ، آن را سوراخ
كرده بود -، بيرون آمد و مىگفت:
خيبر مىداند كه من مَرحبم/
غرق در سلاح و پهلوان و كارآزمودهام.
پس علىعليه السلام فرمود:
من آنم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميد/
شما را به سرعت از دم تيغ مىگذرانم.
شير بيشهها و سخت نيرومندم.
پس دو ضربه به هم زدند. سپس علىعليه السلام پيشدستى كرد و چنان ضربهاى به او
زد كه سپر و كلاهخود و سرش را شكافت و به زمين (20) رسيد و قلعه
را فتح كرد. (21)
205.صحيح البخارى - به نقل از سهل بن سعد - : پيامبر خدا در
جنگ خيبر فرمود: «فردا اين پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا با دستان او فتح
مىكند. خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش هم او را دوست دارند».
مردم، شب را در اين گفتگو به سر بردند كه پرچم به چه كسى داده مىشود و چون صبح شد،
نزد پيامبر خدا آمدند و هر كدام اميد داشتند كه به او داده شود. پيامبرصلى الله
عليه وآله فرمود: «على بن ابى طالب كجاست؟». گفته شد: اى پيامبر خدا! او از چشمْ
درد مىنالد. فرمود: «كسى را بفرستيد تا او را بياورد».
[چون علىعليه السلام را آوردند،] پيامبرصلى الله عليه وآله آب دهان مباركش را بر
چشمانش نهاد و برايش دعا كرد. چنان بهبود يافت كه گويى دردى نداشته است.
پيامبرصلى الله عليه وآله پرچم را به او سپرد. علىعليه السلام گفت: اى پيامبر خدا!
آيا با آنان بجنگم تا مانند ما [مسلمان] شوند؟ فرمود: «به نرمى و تأنّى برو تا به
جايگاه آنان برسى. سپس آنان را به اسلام، دعوت كن و آنان را از حقّ خدا در آن آگاه
كن كه به خدا سوگند، اگر خداوندْ يك نفر را به دست تو هدايت كند، برايت از شتران
سرخ مو (22) بهتر است».(23)
206.صحيح مسلم - به نقل از ابو هُرَيره -: پيامبر خدا در
جنگ خيبر فرمود: «اين پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد.
خداوند با دستان او پيروزى مىآورَد». عمر بن خطّاب گفت: من فرماندهى را جز در آن
روز، دوست نداشتم و گردن مىكشيدم، به اميد آن كه خوانده شوم.
پيامبر خدا، على بن ابى طالبعليه السلام را فرا خواند و پرچم را به او سپرد و گفت:
«برو و باز مگرد تا خداوند، پيروزت كند». علىعليه السلام اندكى رفت و ايستاد و بى
آنكه رويش را برگردانَد، صدا زد: اى پيامبر خدا! بر سر چه با مردم بجنگم؟
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «با آنان بجنگ تا آن كه گواهى دهند كه خداوند،
يكتاست و محمّد، پيامبر خداست. و چون اين گواهى را دادند، جان و مال خود را -جز آن
كه حقّى در آن باشد - حفظ كردهاند و حسابشان با خداست». (24)
207.صحيح البخارى - به نقل از سلمه -: على بن ابى طالبعليه
السلام در جنگ خيبر به جهت چشمْ درد، از همراهى پيامبرصلى الله عليه وآله بازمانْد.
پس [به خود] گفت: من جا بمانم؟! پس [با همان درد] خود را به پيامبرصلى الله عليه
وآله رساند.
چون شب فتح در رسيد، پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «فردا اين پرچم را به دست كسى
مىسپارم (يا اين پرچم را كسى مىگيرد) كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و
خداوند، پيروزش مىكند». پس ما اميد آن را داشتيم؛ ولى گفته شد كه اين [شخص]،
علىعليه السلام است. پرچم را به او سپرد و با دست او فتح شد. (25)
208.صحيح مسلم - به نقل از سلمه -: [پيامبرصلى الله عليه
وآله] مرا به سوى علىعليه السلام كه چشمْ درد داشت، فرستاد و فرمود: «پرچم را به
مردى مىسپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد (يا (26) خدا و
پيامبرش او را دوست دارند)».
نزد علىعليه السلام آمدم و چون چشمْ درد داشت، [دست] او را گرفتم و به نزد پيامبر
خدا آوردم. حضرت از آب دهان مباركش بر چشمان او نهاد كه بهبود يافت. پرچم را به او
سپرد.
مرحب، بيرون آمد و گفت:
خيبر مىداند كه من مرحبم/
غرق در سلاح و پهلوان و كارآزمودهام.
پيكارها چون پيش آيند، زبانه مىكشند.
پس علىعليه السلام فرمود:
من آنم كه مادرم مرا حيدر (شير) ناميد/
چونان شير بيشهها، دهشتناكم.
آنان را به سرعت از دم تيغ مىگذرانم.
پس به سرِ مرحب، ضربهاى زد و او را كشت. سپس پيروزى به دست او حاصل شد.
(27)
209.الاستيعاب: سعد بن ابى وقّاص و سهل بن سعد و ابو هريره
و بريده اسلمى و ابو سعيد خُدْرى و عبد اللَّه بن عمر و عمران بن حصين و سلمة بن
اكوع، همگى يك مضمون را از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كردهاند كه در جنگ خيبر
فرمود: «فردا اين پرچم را به دست مردى مىسپارم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و
خدا و هم او پيامبرش را دوست دارند. گريزنده نيست و خداوند با دستان او فتح
مىكند». سپس علىعليه السلام را فرا خواند و او چشمْ درد داشت. پس، از آب دهان
مباركش بر چشمان او نهاد و پرچم را به او سپرد و خداوند، پيروزش كرد.
و اينها همه روايتهايى استوارند. (28)
210.الإرشاد - به نقل از عبد الملك بن هشام و محمّد بن
اسحاق و ديگر راويان تاريخ - : پيامبر خدا، خيبر را بيست و اندى شب در محاصره داشت
و در
اين روزها پرچم به دست امير مؤمنان بود. پس چشمْ دردى گرفت كه از جنگيدن، ناتوانش
كرد.
مسلمانان در جلوى در و كنارههاى دژهاى يهوديان با آنها مىجنگيدند تا اينكه يكى
از روزها درِ دژ را باز كردند و مرحب، پياده براى جنگ، بيرون آمد و از خندقِ
گرداگرد دژ كه خود كَنده بودند، گذشت. پس پيامبر خدا، ابو بكر را فراخواند و به او
فرمود: «پرچم را بگير!». آن را گرفت و با گروهى از مهاجران كوشيد و كارى از پيش
نبرد و بازگشت، در حالى كه [او] همراهانش را سرزنش مىكرد و همراهانش او را.
فرداى آن روز، عمر پيش آمد و اندكى پيش نرفته، بازگشت و يارانش را بُزدل خواند و
يارانش او را بزدل خواندند. پس پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «اين پرچم، به دست
آن كه بايست مىبود، نبود. على بن ابى طالب را نزدم آوريد». گفته شد: او چشمْ درد
دارد. فرمود: «او را به من بنماييد تا مردى را ببينيد كه خدا و پيامبرش را دوست
دارد و خدا و پيامبرش او را دوست دارند. حقّ پرچم را ادا مىكند و نمىگريزد».
پس دست على بن ابى طالبعليه السلام را گرفتند و پيش ايشان آوردند. پيامبرصلى الله
عليه وآله به او فرمود: «از چه ناراحتى، اى على؟». گفت: چشمْ دردى كه با آن، جايى
را نمىبينم و سردرد نيز دارم. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «بنشين و سرت را بر
دامان من بگذار!». علىعليه السلام چنان كرد و پيامبرصلى الله عليه وآله برايش دعا
كرد و با دستش از آب دهان مباركش برگرفت و بر چشمان و سر او ماليد.
چشمان علىعليه السلام گشوده شد و سرش آرام گرفت. و پيامبرصلى الله عليه وآله در
دعايش چنين گفت: «خدايا! او را از گرما و سرما حفظ كن» و پرچم را كه سفيد رنگ بود،
به او سپرد و فرمود: «پرچم را بگير و آن را پيش ببر كه جبرئيل، همراه توست و يارى
الهى در پيش رويت ، و هراس در دل دشمنان افتاده است، و بدان - اى على - كه آنان
در كتابشان ديدهاند كه نام نابود كنندهشان "آلِيا"ست. پس هنگامى كه آنان را ديدى،
بگو: "من على هستم" و آنان به خذلان دچار مىشوند، اگر خدا بخواهد...!».
و در حديث آمده است كه چون امير مؤمنان گفت: «من على بن ابى طالبم»، يكى از عالمان
يهود گفت: سوگند به آنچه بر موسى نازل شد كه شكست خورديد! پس چنان ترسى در دلشان
افتاد كه ديگر نتوانستند دوام بياورند. (29)
211.المغازى: نخستين كسى كه به سوى مسلمانان بيرون آمد،
حارث برادر مرحب بود كه با همراهانش هجوم آورد و مسلمانان از هم گسيختند و علىعليه
السلام استوار مانْد. پس با هم درگير شدند و ميانشان ضربه هايى رد و بدل شد و
علىعليه السلام او را كشت و ياران حارث به دژ بازگشتند و داخل آن شدند و در را به
روى مسلمانان بستند و آنان نيز به موضع خود بازگشتند. (30)
212.المغازى: عامر، نمايان شد و به قدرى بلند بالا و تنومند
بود كه پيامبر خدا پرسيد: «آيا پنج ذراع هست؟» و عامر، هماورد مىطلبيد و شمشيرش را
تكان مىداد و دو زره به تن داشت و غرق در آهن و پولاد بود و فرياد مىكشيد: چه كسى
به مبارزه مىآيد؟ امّا مردم از برابر او پا پس كشيدند. پس علىعليه السلام به
مبارزهاش درآمد و چند ضربه بر او زد كه هيچ يك كارى نبود تا آن كه دو ساق او را زد
كه به زانو افتاد. پس كارش را تمام كرد و سلاحش را برداشت. (31)
213.الإرشاد: چون امير مؤمنان، مرحب را كشت، همراهانش
بازگشتند و درِ دژ را به روى علىعليه السلام بستند. امير مؤمنان به سوى آن آمد و
بدان پرداخت تا آن را گشود و مردم فراوانى در كنار خندق مانده و از آن، عبور نكرده
بودند. پس
اميرمؤمنان درِ دژ را برداشت و بر خندق نهاد و آن را پلى ساخت تا مسلمانان از آن
گذشتند و بر دژ، مسلّط شدند و به غنيمتها دست يافتند.
پس چون از دژها بازگشتند، امير مؤمنان، آن [در] را با دست راست برگرفت و چندين ذراع
پرتاب كرد، درحالىكه آن در را بيستيهودى [با كمكهم] مىبستند.
(32)
214.المصنّف - به نقل از جابر بن عبد اللَّه - : علىعليه
السلام در جنگ خيبر، در را [روى خندق] برد تا مسلمانان بالا رفتند و [دژهاى] خيبر
را فتح كردند و در را آزمودند و تا چهل تن نشدند، نتوانستند آن را حركت دهند.
(33)
215.مسند ابن حنبل - به نقل از ابورافع، آزاد شده پيامبر
خدا، درباره درگيرى خيبر -: چون پيامبر خدا علىعليه السلام را با پرچم فرستاد، با
وى بيرون آمديم. پس چون به دژْ نزديك شد، ساكنان آن بيرون آمدند و با او به نبرد
پرداختند و مردى يهودى، ضربهاى به علىعليه السلام زد كه سپرش را از دستش انداخت.
علىعليه السلام هم دست بُرد و درى را كه در نزديكى دژ بود، برداشت و سپر خود كرد و
در دستش بود و مىجنگيد تا آن كه خدا پيروزش كرد و چون فارغ شد، آن را افكند.
و من، بىترديد، شاهد بودم كه با هفت نفر ديگر كوشيديم كه در را برگردانيم و
نتوانستيم. (34)
216.الأمالى - به نقل از عبد اللَّه بن عمرو بن عاص - : چون
علىعليه السلام به دژ قموص (35) نزديك شد، يهوديانِ دشمن خدا
پيش آمدند و تير و سنگ به او پرتاب
كردند. علىعليه السلام به آنان يورش بُرد تا آن كه به در، نزديك شد. پس پايش را خم
كرد و سپس خشمگينانه به [كنار] كنده در نشست و آن را از جا كند و به چهل ذراع پشت
سرش پرتاب كرد.
و ما از اين كه خداوندْ خيبر را به دست علىعليه السلام گشود، تعجّب نكرديم؛ بلكه
از كَندن در و پرتاب كردن آن به چهل ذراع پشت سر تعجّب كرديم و چهل مرد كوشيدند آن
را حركت دهند؛ اما نتوانستند. پس، آن را به پيامبرصلى الله عليه وآله اطّلاع دادند.
فرمود: «سوگند به كسى كه جانم در دست اوست، چهل فرشته، او را در اين كار يارى
كردند». (36)
217.الإرشاد - به نقل از ابو عبد اللَّه جدلى - : شنيدم
امير مؤمنان مىگويد: «چون درِ خيبر را كَندم، آن را سپرم كردم و با يهوديان جنگيدم
و چون خدا خوارشان كرد، در را پُلى به سوى دژشان قرار دادم و سپس آن را در خندق
افكندم».
شخصى به او گفت: آيا احساس سنگينى هم كردى؟ فرمود: «سنگينىاش چون سنگينى سپرى بود
كه در جنگهاى ديگر به دست مىگرفتم». (37)
218.امام علىعليه السلام: به خدا سوگند، كندن درِ خيبر و
ويرانسازى دژ يهود را با توان انسانى انجام ندادم؛ بلكه با قدرت الهى بود.
(38)
219.امام علىعليه السلام - در نامهاش به سهل بن حنيف -:
به خدا سوگند، با نيروى بدنى و توان جسمى، درِ خيبر را نكَندم و آن را چهل ذراع پشت
سرم نيفكندم؛ بلكه با قدرت ملكوتى و جانى برافروخته از نور الهى، تأييد و تقويت
شدم. (39)
220.مشارق أنوار اليقين: در آن روز، چون عمر از وى پرسيد:
اى ابو الحسن!
درى چنين استوار را از جا كَندى، حال آنكه سه روز بود كه چيزى نخورده بودى. آيا با
نيروى بشرى آن را از جا كَندى؟ گفت: آن را با نيروى بشرى از جا نكندم؛ بلكه با قدرت
الهى و جانى كه به ديدار پروردگارش مطمئن و خشنود است، كَندم. (40)
221.تفسير الفخر الرازى: هركس كه از عالم غيب، آگاهى بيشترى
داشته باشد، دلِ نيرومندتر و ناتوانىِ كمترى دارد و از اين رو، على بن ابى طالب -
كه خدا عزتش را افزون گردانَد - فرمود: «به خدا سوگند، نه با قدرت جسمانى، بلكه با
قوّت الهى درِ خيبر را از جا كَندم».
علىعليه السلام در آن وقت، نظر از عالم اجسام برگرفت و فرشتگان با پرتوهايى از
عالم كبريا نورافشانى كردند و روحش قوّت گرفت و به جواهر ارواح ملكوتى همانند شد و
انوار عالم قدس و عظمت در او درخشيد. پس ناگزير، چنان قدرتى براى او حاصل آمد و بر
كارهايى قادر شد كه كسى جز او قدرت آن را نداشت.
و هر بندهاى چون بر طاعاتْ مواظبت ورزد، به مقامى مىرسد كه خداوند مىگويد: «من
گوش و چشم او هستم». پس چون نور جلال الهى گوش او شود، نزديك و دور را مىشنود، و
چون آن [نور]، نورِ چشم او گردد، نزديك و دور را مىبيند، و چون آن نور، دست او
شود، قادر به تصرّف در سخت و آسان و دور و نزديك مىشود. (41)
222.الإرشاد: چون امير مؤمنان دژ را فتح كرد و مَرحَب را
كشت و خداوند، اموال آنان را غنيمت مسلمانان كرد، حسّان بن ثابت، از پيامبر خدا
اجازه خواست كه شعرى بسرايد. پيامبرصلى الله عليه وآله به او فرمود: «بگو» و او
چنين سرود:
و على، چشمْ درد داشت و در پىِ/
دوايى براى آن بود و چون درمانگرى نجست،
پيامبر خدا با آب دهان مباركش شفايش داد/
پس مبارك باد بهبود يافته و خجسته باد بهبود دهنده!
و فرمود: «امروز، پرچم را به دست دلاورى مىسپارم/
شجاع و دوستدار و ياريگر پيامبر.
خدايم را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد/
با او خداوند، دژهاى ناگشوده را مىگشايد».
و به جاى ديگران براى پرچمدارى برگزيد/
على را، همو كه دستيار و برادرش خوانْد. (42)
223.تذكرة الخواص: احمد [بن حنبل] در كتاب فضائل الصحابة
گفته است كه آنان در آن روز، تكبيرى از آسمان شنيدند و گويندهاى كه مىسرود:
شمشيرى جز ذوالفقار/
و جوانمردى جز على نيست.
پس حسّان بن ثابت از پيامبر خدا اجازه خواست كه شعرى بسرايد. اجازه فرمود، و او
سرود:
جبرئيل به آواز بلند، ندا داد/
و آوايش واضح نبود
و مسلمانان، حلقه زده بودند/
به گِرد پيامبرِ فرستاده:
شمشيرى جز ذوالفقار/
و جوانمردى جز على نيست.
پس اگر گفته شود: حديث «شمشيرى جز ذوالفقار نيست» را ضعيف دانستهاند، مىگوييم:
آنچه ذكر كردهاند، مربوط به واقعهاى است كه در جنگ اُحد اتّفاق افتاده
است و ما مىگوييم كه اين، در جنگ خيبر بوده و احمد بن حنبل هم در فضائل الصحابة
اينگونه نقل كرده است و سخنى در جنگ اُحد نيست، كه ابن عبّاس گفت: هنگامى كه
علىعليه السلام طلحة بن ابى طلحه، پرچمدار مشركان را كُشت، فريادى از آسمان
برخاست: «شمشيرى جز ذوالفقار نيست».
و گفتهاند كه در سند اين روايت، عيسى بن مهران است كه در او خدشه دارند و گفتهاند
شيعه است؛ امّا آنچه مربوط به جنگ خيبر است، هيچ يك از عالمان در آن خدشه
نكردهاند. همچنين گفته شده كه آن، مربوط به جنگ بدر است؛ ولى نظر نخست، صحيح است.
(43)
ر . ك: ص 270 (خدايا! گرما و سرما را از او دور كن).
ج 8، ص 131 (خدا و پيامبرش و جبرئيل، از او راضىاند).
ج 8، ص 177 (اگر از غلو نمىهراسيدم).
ج 8، ص 313 (سعد بن ابى وقّاص).
ج 11، ص 259 (محبوبيّت امام على نزد خداوند، پيامبر و فرشتگان).
پىنوشتها:
1. معجم البلدان: 2 / 409، الطبقات الكبرى: 2 / 106.
2. تاريخ الطبرى: 2/ 565، تاريخ الإسلام: 2/ 284، المغازى: 2/
441.
3. المغازى، 2/ 637.
4. الطبقات الكبرى: 2/ 106، السيرة النبويّة، ابن هشام: 3/ 342،
المغازى: 2/ 649 .
5. از نقلهاى موجود در اين زمينه چنين بر مىآيد كه سخن مزبور،
از گزارش ابن اثير در الكامل گرفته شده است و با دقّت در نقلهاى ديگر روشن مىشود
كه قلعه فتح شده به دست امام علىعليه السلام از مجموعه قلعههاى «نطاة» و نخستين
قلعه فتح شده به دست مسلمانان بوده است. تحقيق بيشتر در اين باره در موسوعه محمّد
رسول اللَّهصلى الله عليه وآله خواهد آمد. إن شاء اللَّه. (م)
6. المستدرك على الصحيحين: 3/ 39 - 41، المصنّف فى الأحاديث
والآثار: 7/ 497 / 17.
7. مسند ابن حنبل: 9 / 28 / 23093، السنن الكبرى: 9 / 222 /
18346.
8. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3 / 349، خصائص أميرالمؤمنين: 60
/ 16.
9. الكافى: 8 / 351 / 548، الإرشاد: 1 / 64، تحف العقول: 459،
الأمالى، مفيد: 56.
10. المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7 / 507 / 76، دلائل النبوّة و
معرفة أحوال صاحب الشريعة: 4 / 212، تاريخ بغداد: 11 / 324 / 6142.
11. الكافى: 8/351/548 ، الإرشاد: 1/64، الأمالى ، طوسى: 380/817
.
12. المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7/497/17، مسند البزّار:
2/136/496.
13. مجمع الزوائد: 9/165/14717. نيز، ر. ك : مناقب الإمام أمير
المؤمنين: 2/498/1001.
14. مسند ابن حنبل: 4/34/11122، فضائل الصحابة: 2/583/987 .
15. فدك، از آبادىهاى يهود است كه به فاصله چند روز راه از
مدينه واقع شده است و در ملكيت پيامبرخدا بود؛ زيرا او و اميرمؤمنان، [به تنهايى]
آن را فتح كرده بودند و از اين رو، حكم غنيمت جنگى را نداشت؛ بلكه از انفال [و مختص
به پيامبرصلى الله عليه وآله] بود و چون آيه «و حقّ خويشان را بپرداز»، يعنى فدك را
به فاطمه بده، نازل شد، پيامبرصلى الله عليه وآله آن را به فاطمهعليها السلام داد
و در دست او بود تا پيامبر خدا وفات كرد، سپس با زور از فاطمهعليها السلام گرفته
شد (مجمع البحرين: ماده «فدك»).
16. الطبقات الكبرى: 2/89. نيز، ر. ك : تاريخ الطبرى: 2/642،
الكامل فى التاريخ: 1/589 .
17. المغازى: 2/562.
18. المستدرك على الصحيحين: 3/40/4342، المعجم الصغير: 2/10.
19. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 3/349، تاريخ دمشق: 42/90/8434
.
20. در نقل ديگرى به جاى «زمين»، «دندان» آمده است.
21. الكامل فى التاريخ: 1/596، تاريخ الطبرى: 3/12، تاريخ
الإسلام: 2/410.
22. شتر و بويژه شتر سرخ مو، از نفيسترين دارايىهاى عرب بود.
23. صحيح البخارى: 4/1542/3973، صحيح مسلم: 4/1872/2406.
24. صحيح مسلم: 4/1871/33، مسند ابن حنبل: 3/331/9000.
25. صحيح البخارى:4/1542/3972 ، صحيح مسلم: 4/1872/35.
26. در منابع ديگر، مانند السنن الكبرى و طبقات ابن سعد و
المناقب كوفى به جاى «يا»، «و» آمده كه مناسبتر است.
27. صحيح مسلم : 3 / 1441 / 132 ، مسند ابن حنبل : 5 / 557 /
16538 .
28. الاستيعاب: 3/203/1875.
29. الإرشاد: 1/125. نيز، ر. ك : تاريخ دمشق: 42/107.
30. المغازى: 2/654.
31. المغازى: 2/657.
32. الإرشاد: 1/127، كشف اليقين: 170/177، كشف الغمّة: 1/215.
33. المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7/507/76، تاريخ بغداد:
11/324/6142. در نقل مجمع البيان (9 / 183) آمده است: و چهل مرد نتوانستند آن را
حركت دهند.
34. مسند ابن حنبل: 9/228/23919، تاريخ الطبرى: 3/13.
35. قموص ، نام كوهى در خيبر است كه دژ ابو حقيق يهودى بر فراز
آن قرار داشته است . (معجم البلدان: 4/398)
36. الأمالى ، صدوق: 604/839، روضة الواعظين: 142، الدعوات:
64/160 .
37. الإرشاد: 1/128، الثاقب فى المناقب: 258/224.
38. شرح نهجالبلاغة: 20/316 و 626 و 5/7، الطرائف: 519 .
39. الأمالى ، صدوق: 604/840 ، بشارة المصطفى: 191، عيون
المعجزات: 16 .
40. مشارق أنوار اليقين: 110، بحارالأنوار: 21/40/37.
41. تفسير الفخر الرازى: 21/92.
42. الإرشاد: 1/128، روضة الواعظين: 146 ، مناقب الإمام أمير
المؤمنين: 2/499/1001 .
43. تذكرة الخواصّ: 26، الصراط المستقيم: 1/258 .