بخش ۲۶
مجموع روايتهائى كه مورخان نخستين درباره شهادت امير مؤمنان
آوردهاند،و شيعه و اهل سنت آن را در كتابهاى خويش نقل كردهاند نشان مىدهد كه
على(ع)با توطئه خوارج به شهادت رسيد.
اين روايتها را با اندك اختلاف در كتابهايى چون تاريخ
طبرى،تاريخ يعقوبى،ارشاد مفيد،طبقات ابن سعد،نوشته بلاذرى و واقدى مىتوان
يافت.و حاصل آن گفتهها اين است كه پس از پايان يافتن جنگ نهروان،دستهاى از
خوارج گرد آمدند و بر كشتههاى خود مىگريستند،و آنانرا به پارسائى و عبادت وصف
مىكردند.آنگاه گفتند اين فتنهها كه پديد آمد از سه تن برخاسته است:على،عمرو
پسر عاص و معاويه.تا اين سه تن زندهاند كار مسلمانان راست نخواهد شد.و سه تن
از آن جمع كشتن اين سه تن را به عهده گرفتند.
عبد الرحمن پسر ملجم از بنى مراد كشتن على را به عهده گرفت.برك
پسر عبد الله از بنى تميم كشتن معاويه را،و عمرو بن بكر از بنى تميم كشتن عمرو
پسر عاص را.چه وقت اين كار را انجام دهند؟گفتند در ماه رمضان اينان به مسجد
مىآيند و بايد در آن ماه به كار پرداخت و شب يازدهم يا سيزدهم يا هفدهم ماه
رمضان و يا چنانكه ميان شيعه مشهور است شب نوزدهم آن ماه را معين كردند،چرا كه
در اين شب اين سه تن از آمدن به مسجد ناچارند.آنكه مامور كشتن عمرو عاص بود
ديگرى را كه آن شب جاى او به نماز رفته بود كشت.و آنكه بر معاويه ضربت زد
شمشيرش به ران او رسيد و زخمى شدو با خوردن دارو از مرگ رهيد.اما پسر ملجم نيت
پليد خود را عملى كرد.آيا به راستى داستان چنين بوده است؟بايد گفت جاى ترديد
است و از آغاز،نشان ساختگى بودن در آن آشكار است.پندارى داستاننويسى ماهر آنرا
نوشته است.در ماه رمضان اين هر سه تن به مسجد مىآيند و شب نوزدهم آمدن آنان به
مسجد حتمى است.
در اينكه على(ع)در اين شب به دست پسر ملجم ضربت خورد ترديدى
نيست.اما آنكه براى كشتن عمرو عاص رفت چرا مردى خارجه نام را به جاى او كشت؟آيا
عمرو براى وى ناشناس بود و نتوانست او را تشخيص دهد؟چرا آن شب عمرو به مسجد
نيامد؟آيا كسى او را از توطئه آگاه كرده بود؟
آنچه به نظر درستتر مىآيد اين است كه ريشه اين توطئه را بايد
نخست در كوفه،سپس در دمشق جستجو كرد.چنانكه نوشته شد معاويه ميدانست تا على
زنده است دستيابى به خلافت براى او ممكن نيست.اشعث پسر قيس نيز چنانكه اشارت
شد با على(ع)يكدل نبود.ابن ابى الدنيا كه در سال 281 هجرى قمرى درگذشته و نوشته
او پيش از طبرى و يعقوبى است در كتاب مقتل الامام امير المؤمنين على ابن ابى
طالب به اسناد خود از عبد الغفار پسر قاسم انصارى چنين آوردهست :
«از بسيارى شنيدم ابن ملجم شب را نزد اشعث بود و چون سحرگاه شد
بدو گفت صبح آشكار شد .» (1) اگر آن سه تن با يكديگر چنان قرارى
گذاشته بودند،چرا بايد پسر ملجم با اشعث شب را در مسجد بسر برد و با او گفتگو
كند.آيا ميتوان پذيرفت آنكه مىخواهد مخفيانه على را بكشد،راز خود را با
ديگرى(آنهم با اشعث)در ميان نهد.بلاذرى در كتاب انساب الاشراف آورده است:
گفتهاند پسر ملجم شب را نزد اشعث بن قيس بود و با وى آهسته سخن
ميگفت تا آنكه اشعث او را گفت:ـ«برخيز كه بامداد تو را شناساند.» (2)
حجر بن عدى چون گفته او را شنيد گفت:
ـ«اى يك چشم او را كشتى (3) ».
نيز نوشتهاند،بامداد آن روز كه پسر ملجم،على را ضربت زد،اشعث پسر
خود را به خانه على فرستاد و گفت بنگر در چه حالى است.او رفت و بازگشت و گفت
چشمهايش به سرش فرو رفته.اشعث گفت:
ـ«به خدا چشمان كسى است كه آسيب به مغز او رسيده.» (4)
من نمىخواهم همانند تاريخ نويس معاصر اباضى،شيخ سليمان يوسف بن
داود،بگويم خوارج ياران على بودند،و در كشتن او شركت نداشتند و قبيله بنى مراد
كه ابن ملجم از آنان بود در شمار خوارج نيست،و داستان پسر ملجم و آن دو تن ديگر
برساخته قصه پردازان معاويه است تا حقيقت را بر مردم نهان سازند.
بر چند جاى كتاب او،هم در حضور وى در الجزيره خرده گرفتم و هم در
نامه بدو نوشتم.اما اگر كسى بگويد توطئه شهادت على(ع)چنانكه بر زبانها افتاده
است نيست،گفتهاش را چندان دور از حقيقت نمىدانم.باز هم مىگويم جاى اين
احتمال هست كه به اصطلاح اگر سر اين نخ را بگيريم و پيش برويم،به اشعث در كوفه
و از آنجا به دمشق برسيم.پيش از اين نوشتيم اشعث با على دلى خوش نداشت.چون
على(ع)دست او را از حكومت بر مردم كنده باز داشته بود،نيز در منبر وى را منافق
پسر كافر خواند.شهرستانى در ملل و نحل نويسد:«اشعث از همه آنان كه بر على
شوريدند سختتر بود و از دين برون رفتهتر.» (5) شگفتتر از اصل
داستان پيدا شدن ناگهانى زنى به نام قطام است كه ابن ملجم چون او را ديد يك دل
نه صد دل عاشق وى شد.و شگفتتر از داستان قطام خود قطام.در حالى كه طبرى او را
زنى قديسه مىشناساند و مىگويد:«در مسجد اعظم معتكف بود كه ابن ملجم و دو تن
ديگر به نزد وى به مسجد آمدند و گفتند:ما بر كشتن على متحد شدهايم.»ابن
اعثم،او را زنى بو الهوس و نيمه روسپى معرفى مىكند و چنين مىنويسد:
على پس از جنگ خوارج رو به كوفه آمد.ابن ملجم پيش از او به كوفه
رسيد و مردمان را به كشته شدن خوارج مژده مىداد.پس به خانهاى رسيد و بانگ
طنبور و طبل از آن شنيد،آن را نپسنديد.گفتند:«در اين خانه مهمانى عروسى است.»وى
مردم را از طنبور و طبل نهى كرد.زنان از خانه بيرون آمدند.ميان زنان زنى بود
قطام نام،دختر اصبغ تميمى.زنى زيبا بود.عبد الرحمن او را ديد و اندام و راه
رفتن او وى را خوش آمد و در پى او روانه شد و گفت:
ـ«دختر شوهر دارى يا شوى نكردهاى؟»
ـ«شوى نكردهام.»
ـ«شوهرى نمىخواهى كه از هر جهت به ميل تو باشد؟»
ـ«من به چنين شوهرى نيازمندم.اما مرا بزرگانى است كه بايد با آنان مشورت
كنم.پشت سر من بيا!»
ابن ملجم پشت سر او به راه افتاد تا به خانهاى رسيد.قطام
لباسهايى كه به اندام او مىآمد پوشيد و به كسى كه همراهش بود گفت:
ـ«به اين مرد بگو به خانه درآيد.و چون درآمد و مرا ديد پرده را
بيفكنيد.»ابن ملجم به خانه درآمد و قطام را ديد و پرده را افكندند.پرسيد:
ـ«كار ما درست شد يا نه؟»
ـ«بزرگان من به زناشويى ما به شرطى موافقند كه سه هزار درهم و بندهاى و كنيزى
به من بدهى!»
ـ«موافقم.»
ـ«شرط ديگرى هم هست.»ـ«چه شرطى؟»ـ«على بن ابيطالب را بكشى!»ابن
ملجم گفت:
ـ«انا لله و انا اليه راجعون.چه كسى مىتواند على(ع)را كه
يگانهسوار هماوردشكن و نيزهافكن است بكشد.»
ـ«سخت نگير من مال نمىخواهم.اما على را بايد بكشى كه او پدر مرا
كشته است.»
ـ«اگر به يك ضربت راضى هستى موافقم.»
ـ«پذيرفتم،اما بايد شمشيرت را پيش من گرو بگذارى!»ابن ملجم شمشير
را نزد او گذاشت و به خانه رفت.
على به كوفه آمد و مردم پيشباز او رفتند و او را به پيروزى بر
خوارج شادباش مىگفتند .على به مسجد بزرگ درآمد و دو ركعت نماز خواند و به منبر
رفت و خطبهاى نيكو خواند،سپس رو به پسرش حسن كرد و گفت:«ابا عبد الله!چند روز
از ماه رمضان مانده؟»
ـ«هفده روز!»
پس دست به ريش خود كه سپيد شده بود برد و گفت:
ـ«به خدا شقىترين مردم آنرا به خون رنگين مىكند.»و شعرى را
خواندن گرفت كه از كشته شدنش به دست مرد مرادى خبر مىداد.
ابن ملجم شنيد و پيش روى او آمد و گفت:«امير مؤمنان!پناه به خدا
اين دست راست و چپ من است آن را ببر يا مرا بكش.»على گفت:
ـ«چگونه تو را بكشم تو گناهى نكردهاى.با اين شعر كه به مثل
خواندم قصدم تو نبودى.ليكن پيغمبر مرا خبر داد كه كشنده من مردى از بنى مراد
است.اگر مىدانستم تو كشنده منى تو را مىكشتم.» (6)
چنين تفصيلى در هيچيك از كتابهاى تاريخ و تذكره دست اول ديده
نمىشود.بهنظر مىرسد آنچه در برخى كتابهاى بعدى نوشته شده از اين كتاب
برداشتهاند.نشانه بلكه نشانههاى ساختگى بودن داستان را به خوبى در آن مىتوان
ديد.
ابن ملجم پيش از على به كوفه رسيد و مردم را به كشته شدن خوارج
مژده داد ابن ملجم كجا بود؟ميان خوارج بود يا با لشگر على(ع)؟اگر ميان خوارج
بود بايد كشته شده يا فرار كرده باشد و اگر ميان لشگر على بود چرا دست به كشتن
على زد؟آيا به نفاق خود را در شمار سپاهيان على درآورده بود.گمان دروغ و نفاق
درباره خوارج كمتر مىرود زيرا اگر چنين بودند،خود را به كشتن نمىدادند.او كه
جزء خارجيان بود چرا مردم را به كشته شدن خارجيان مژده مىداد؟
ابن ملجم از زيبايى قطام خوشش آمد و در پى او افتاد.
بايد پرسيد مردى كه از جان گذشته و در پى توطئهاى بزرگ است،كجا
فرصت عاشق شدن و زن گرفتن را دارد و خردههاى ديگر كه از آن چشم مىپوشيم.
على گفت:«اگر ميدانستم كشنده منى تو را ميكشتم.»
على چگونه كسى را كه مرتكب قتل نشده ميكشد؟
در اين كتاب آمده است ابن ملجم شب حادثه مست در خانه قطام خفته
بود.قطام وى را بيدار كرد و گفت:
ـ«وقت اذان است برو و خواست ما را انجام بده و شادمان و خرم
بازگرد.» (7) و مترجم فارسى افزوده است:«ما حاجت تو را روا كرديم تو
نيز برخيز و حاجت ما را روا كن و بازگرد و به عشرت بپرداز.» (8)
بايد پرسيد،قطام آن شب چرا پسر ملجم بيگانه را در خانه خود
خواباند؟آيا بزرگانش به او چنين رخصتى داده بودند.و آيا باور كردنى است ابن
ملجم كه قصد كار بزرگى را داشت،مست بخوابد؟اما بلاذرى در يكى از روايتهاى خود
نوشته است:
ابن ملجم به كوفه درآمد و كار خود را پنهان مىداشت.پس قطام دختر
علقمه را به زنى گرفت و سه شب نزد او به سر برد.در شب سوم قطام بدو گفت:
ـ«چه خوب دل به خانه و زن خود بستهاى و پى كارى كه براى آن
آمدهاى نمىروى.»گفت:
ـ«من با يارانم قرارى گذاشتهام و از آن بر نمىگردم.» (9)
مجموع اين تناقضها ساختگى بودن اصل داستان را تأييد مىكند.گويا
داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند دادهاند تا بيشتر در ذهنها جاى
گيرد.
اين تفصيلها را براى آن مىآورم كه از يك سو نشان دهم اين داستان
چنان كه نوشته شده سر تا پا بىاساس است،و از سوى ديگر اينكه پيشينيان تنها به
نقل داستان بسنده مىكردهاند و به نقد آن نمىپرداختهاند.من مىدانم داستانى
كه بيش از سيزده قرن است در ذهن خواننده و شنونده جاى گرفته با اين نوشته و
مانند آن،محو نمىشود.انتظار من هم اين نيست كه آن باور را رها كنند و بدين
اعتقاد باشند.اما اكنون كه تاريخ نويسى روش ديگرى يافته بهتر است در همه
نوشتههاى پيشينيان،و نه تنها در اين داستان با ديده ديگرى بنگريم.
على(ع)در ماهى كه به ديدار حق تعالى رفت افطارها را قسمت كرده
بود.شبى نزد پسرش حسن و شبى نزد حسين و شبى نزد عبد الله جعفر روزه مىگشاد،و
بيش از دو يا سه لقمه نمىخورد .پرسيدند چرا به اين خوراك اندك بسنده مىكنى
مىفرمود:
«اندكى مانده است كه قضاى الهى برسد ميخواهم تهى شكم باشم.»
(10)
پىنوشتها:
1.ص .36
2.فضح الصبح فلانا،او را آشكارا كرد.
3.انساب الاشراف،ص .493
4.مقتل الامام امير المؤمنين،ص 37،طبقات،ابن سعد،ج 3،ص .37
5.الملل و النحل،ج 1،ص .170
6.تاريخ ابن اعثم،ج 4،ص 136ـ .133
7.همان كتاب ص .139
8.ترجمه الفتوح،ص .751
9.انساب الاشراف،ص .488
10.كنز العمال از جعفر بن ابيطالب،ج 13،ص .190