على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۲ -


بخش ۳

كسانى كه با تاريخ اسلام آشنايند مى‏دانند،در روزگارى كه از آن سخن مى‏گوييم،در مكه نه قانونى بود كه امنيت اجتماعى را نگهبان باشد،و نه دينى كه مردم را از كار زشت باز دارد.قبيله‏ها به آئين سنتى خود زندگى مى‏كردند،و آنان كه در مكه مى‏زيستند با يكديگر پيمان‏هايى داشتند.از جمله آنكه هيچ قبيله‏اى با قبيله ديگر درنيفتد.و آنجا كه لازم است،بايد از يكديگر حمايت كنند.با گرويدن تدريجى مردم مكه به مسلمانى،پايدارى اين پيمانها مشكل گشت و قريش خطر را نزديك ديد.

جوانانى از خاندان‏هاى گوناگون مسلمان مى‏شدند،در حاليكه پدرانشان بر شرك بودند،زنى از تيره‏اى مسلمان مى‏شد،شوى او كه از تيره ديگر بود در كفر به سر مى‏برد.برادرى در كنار پيغمبر ايستاده بود و برادرش با پيغمبر دشمنى مى‏كرد.نتيجه آنكه پيوندها هر روز سست‏تر مى‏گرديد و بر نگرانى سران قبيله‏ها مى‏افزود.

هر چه مسلمانى در خاندان‏ها پيشتر مى‏رفت،اين شكاف فراخى بيشترى مى‏يافت.قريش كه پيرامون مكه مى‏زيست و قصى(پسر كلاب جد آنان)ايشان را به درون شهر مكه آورد بازرگانى مكه را در اختيار گرفته بود.كاروان آنان سالى دو بار به جنوب و شمال عربستان مى‏رفت و سود سرشارى نصيبشان مى‏گشت.معروف است كه پول جاى امن مى‏خواهد،اما مكه اندك اندك امنيت خود را از دست مى‏داد.هر چه مى‏گذشت‏ثروتمندان بر زوال ثروت خويش بيشتر مى‏ترسيدند.چنانكه در ديگر كتابها نوشته‏ام قريش از اينكه محمد(ص)مردم را به خداى يگانه مى‏خواند بيمى نداشت،چرا كه بتان را از روى اعتقاد ارزشى نمى‏نهاد.اما در ميان آنچه پيغمبر از زبان وحى بر مردم مى‏خواند آيه‏هايى بود كه از آن مى‏ترسيدند،و آن را براى ثروت خود تهديدى مى‏ديدند؛سفارش يتيمان،سخت نگرفتن بر بردگان،پرهيز از اندوختن مال و رعايت حال عيال.ناچار براى زدودن اين خطر بتان را وسيلت ساختند،و بگوش مردم درانداختند كه محمد(ص)خدايان را دشنام مى‏دهد .بدين رو هر روز بر نو مسلمانان سخت گرفتند و بر سخت‏گيرى افزودند.رسول خدا به مسلمانان رخصت رفتن به حبشه را داد.سران قريش تنى چند را نزد پادشاه حبشه فرستادند و از او خواستند آنان را به اين فرستادگان بسپارد.اما جعفر پسر ابوطالب در مجلس پادشاه وى را از دعوت محمد(ص)آگاه ساخت و او پس از شنيدن آيه‏هائى از قرآن،اسلام را ستود و توطئه قريش به نتيجه نرسيد و مهاجران همچنان نزد نجاشى ماندند.در بندان بنى هاشم در شعب ابوطالب هم سودى نداشت.دشوارتر آنكه يثرب پذيره مسلمانى شد.روبرو شدن با اين پيش آمد براى مردم مكه آسان نبود.اكنون جنوبيان مى‏خواهند سرورى را از شماليان بگيرند و مشتى كشاورز و دسته‏اى خداوندان شتران آبكش بر قريش رياست كند.چنين كارى پذيرفتنى نيست.چه بايد كرد؟تا محمد كشته نشود اين شعله خاموش نخواهد شد.اما اگر او را بكشند بنى‏هاشم خون‏خواه اويند و هر خانواده از آنها با خانواده‏هايى پيوند دارد،درگيرى ميان قريش پديد مى‏آيد و آرامش به هم مى‏خورد.راهى ديگر بايد جست.يك دو تن نمى‏توانند اين گره را بگشايند،بايد در اين باره به مشورت پرداخت.سران خانواده‏ها در(دار الندوه)كه مجلس شوراى آنان بود گرد آمدند .پس از گفتگوى بسيار كه تفصيل آن در كتاب‏هاى سيره از جمله سيره ابن هشام (1) آمده است،همگان بر اين اقدام يك سخن شدند كه از هر قبيله جوانى چابك بگزينند و هر يك از آنان‏شمشيرى برنده در دست گيرد،شب هنگام بر محمد درآيند و به يكبار شمشير خود بر او زنند تا تنى خاص كشنده او نباشد.چون چنين كنند بنى‏هاشم نمى‏توانند با همه قبيله‏ها درافتند،ناچار به خون‏بها گردن مى‏نهند.

جبرئيل رسول خدا را آگهى داد كه بايد اين شب در بستر خود نخوابى.رسول خدا على را گفت :ـ«در جاى من بخواب و به تو آسيبى نخواهد رسيد.»

على پرسيد:

ـ«اگر من جاى تو بخوابم تو در امان خواهى ماند.»

گفت:«بلى.»

على لبخندى بر لب آورد و سجده گذارد.آيه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (2) درباره على در اين حادثه نازل شد.ميبدى نويسد:«و گفته‏اند كه اين آيت در شأن امير المؤمنين على بن ابى طالب آمد.آنگه كه مصطفى هجرت كرد و على را بر جاى خواب خود مى‏خوابانيد» (3) اما بيشتر مفسران سنى نزول آيه را درباره ديگران نوشته‏اند.

ابن هشام نوشته است:«رسول خدا(ص)بيرون آمد و مشتى خاك برداشت و بر سر آن گروه پاشيد و آيه‏هاى نخست تا نه سوره يس را خواند و آنان از بيرون رفتن وى آگاه نشدند.على(ع)در مكه ماند تا امانت مردمان را كه نزد پيغمبر نهاده بودند به خداوندان آن برگرداند،چرا كه هر كس را امانتى بود و خواستى ضايع نشود نزد او مى‏نهاد.» (4)

رسول خدا(ص)اندكى پس از آنكه به مدينه رسيد ابو واقد ليثى را با نامه‏اى به مكه فرستاد و از على خواست به يثرب آيد.

على با فاطمه دختر پيغمبر و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبير بن عبد المطلب كه‏مورخان از آنان به فواطم تعبير مى‏كنند،روانه مكه شد.در ميان راه گروهى از مشركان مكه راه را بر او گرفتند.على(ع)با آنان درافتاد و يكى از آنان را كه جناح مولاى حرب بن اميه بود از پا درآورد و مانده آنان پراكنده شدند و على با همراهان سالم به يثرب درآمد.

چنانكه مى‏دانيم رسول خدا(ص)پس از پيمان سوم كه در عقبه با نمايندگان يثرب بست بدان شهر رفت و مسلمانان هم رو بدانجا نهادند.مهاجرانى كه از مكه به يثرب رفتند از مردم شمال عربستان و از تيره عدنانى بودند و مردم يثرب از جنوب و از قحطانيان.و اين دو تيره از دير زمان با يكديگر هم چشمى داشتند و هر يك ديگرى را تحقير مى‏كرد.خود را عرب اصيل و تيره ديگر را عرب پيوسته مى‏خواند.اكنون كه همگان مسلمانى پذيرفته‏اند بايد با هم يكدل شوند و كدورتى را كه از يكديگر دارند از دل بزدايند.رسول خدا(ص)هر يك از مهاجران را با مردى از انصار برادر ساخت و على بن ابى طالب(ع)را برادر خود خواند.ابن هشام نوشته است:«رسول الله سيد پيغمبران و امام پرهيزگاران و فرستاده پروردگار عالميان بود.از بندگان خدا همانندى نداشت و على بن ابى طالب برادر او بود.» (5)

بخش ۴

از اين پس على پيوسته در كنار رسول خدا به سر مى‏برد و در جنگ‏هايى كه تاريخ نويسان آن را غزوه مى‏نامند شركت داشت.در غزوه بدر كه در سال دوم هجرت رخ داد،بزرگان قريش به قصد سركوبى مردم مدينه هماهنگ شدند و جنگ ميان آنان درگرفت.مشركان مكه سخت شكست خوردند و با آنكه نيروى آنان سه برابر نيروى مدينه بود،بيش از هفتاد تن از آنان كشته شد،و همين اندازه هم اسير گرديد.على(ع)در اين جنگ چند تن از سران مشركان را از پا درآورد.او در يادآورى اين روز چنين مى‏گويد:

«من در خردى بزرگان عرب را به خاك انداختم و سركردگان ربيعه و مضر را هلاك ساختم.شما مى‏دانيد مرا نزد رسول خدا چه رتبت است و خويشاونديم با او در چه نسبت است.» (6)

نبرد بدر چنانكه نوشته شد به پيروزى مسلمانان پايان يافت و آرامشى در مدينه پديد آمد .زهرا(س)دختر پيغمبر در خانه پدر به سر مى‏برد.ابوبكر و عمر يكى پس از ديگرى براى خواستگارى او آمدند اما رسول خدا(ص)نپذيرفت.آن دو و نيز مردمى از انصار على را گفتند:«فاطمه را خواستگارى كن.»على به خانه رسول خدا(ص)رفت.پيغمبر پرسيد:«پسر ابوطالب براى چه آمده است؟»ـ«براى خواستگارى فاطمه.»

ـ«مرحبا و اهلا!مردانى از قريش از من رنجيدند كه چرا دخترم را به آنان نداده‏ام.من بدانها گفتم اين كار به اذن خدا بوده است.»داستان زناشويى على(ع)را با فاطمه در كتاب زندگانى فاطمه زهرا نوشته‏ام و در اين جا به تكرار آن نمى‏پردازم.

جنگ احد در سال سوم هجرت رخ داد.ابو سفيان مى‏خواست شكست جنگ بدر را جبران كند.با سه هزار مرد و دويست اسب و هزار شتر روى به مدينه آورد.رسول(ص)مى‏خواست شهر حالت دفاعى به خود بگيرد،اما در شوراى جنگى،جوانان پرشور اكثريت داشتند و تصميم به حمله گرفتند .پيش از آغاز جنگ عبد الله بن ابى كه با پيغمبر به حالت نفاق به سر مى‏برد با سيصد تن از مردم خود بازگشت.در آغاز نبرد،سپاه مكه عقب نشست و مردم مدينه دست به گردآورى غنيمت گشودند.دسته تير انداز هم كه مأمور نگهبانى دره بود براى بدست آوردن غنيمت موضع خود را ترك گفت.خالد پسر وليد كه در پى فرصت بود حمله آورد و سپاه مدينه از دو سو در محاصره ماند.مسلمانان از گرد پيغمبر پراكنده شدند.بعضى بانگ برداشتند محمد(ص)كشته شد.در چنين وقت على(ع)در كنار پيغمبر بود او را از زمين برداشت و مهاجمان را از او دور ساخت.لشكريان چون از زنده بودن رسول(ص)مطمئن شدند بازگشتند.از آن سو ابوسفيان دست از جنگ كشيد و با وعده پيكار سال ديگر از احد بازگشت.

رسول خدا(ص)على را گفت:

«پى اينان برو و ببين اگر شتران خود را سوار شدند و اسب‏ها را يدك كردند به مكه مى‏روند،و اگر بر اسب‏ها سوار شدند و شترها را پيش راندند،آهنگ مدينه دارند.»على(ع)بازگشت و گفت :

«بر شترها سوار شدند و اسب‏ها را يدك كردند و راه مكه را پيش گرفتند.»

ابوسفيان آنچه را مى‏خواست در جنگ بدر و احد به دست نياورد،در نتيجه اهميتى را كه در ديده بزرگان قريش داشت از دست داد.ناچار براى جبران شكست‏ها،سپاهى بزرگ تهيه ديد و چون آن سپاه از قبيله‏هاى گوناگون فراهم شد احزاب نام گرفت.

يهوديان بنى نضير كه به خيبر رفته بودند همچنين يهوديان بنى قريظه نيز با قريش متحد شدند.شمار سپاهيان مكه را ميان هفت تا ده هزار تن نوشته‏اند.در اين جنگ مدينه حالت دفاعى به خود گرفت و به پيشنهاد سلمان فارسى گرداگرد شهر را خندق كردند.تا سپاهيان مهاجم نتوانند به شهر درآيند و اگر پيش مى‏آمدند تيراندازان آنان را مى‏راندند.عمرو بن عبدود كه دليرى نامدار بود،به همراهى عكرمه پسر ابوجهل بر آن شدند كه از خندق عبور كنند.عمرو از سپاه مدينه هم نبرد خواست،اما هيچ كس جرأت در افتادن با او را نداشت.على(ع)به جنگ او رفت .چون با وى روبرو شد،او را ضربتى نزد.كسانى كه نزد پيغمبر بودند و از دور مى‏نگريستند،خرده گرفتند(پنداشتند على ترسيده است)حذيفه به دفاع از اين كسان برخاست،پيغمبر فرمود:

«حذيفه!بس كن على خود سبب آن را خواهد گفت.»

على عمرو را از پا درآورد و نزد رسول خدا آمد.پيغمبر(ص)پرسيد:

«چرا هنگامى كه با او روبرو شدى،او را نكشتى؟»گفت:

«مادرم را دشنام داد و بر چهره‏ام آب دهان انداخت.ترسيدم اگر او را بكشم براى خشم خودم باشد.او را واگذاشتم تا خشمم فرو نشست سپس او را كشتم.» (7)

اين داستان را غزالى در كيمياى سعادت (8) و محقق ترمذى در معارف (9) و مؤلف‏تاريخ الفخرى (10) آورده است.و مولانا جلال الدين آن را در مثنوى با تعبيرهايى لطيف كه خاص اوست به نظم آورده است دريغم آمد آن را در اين كتاب نياورم.

از على آموز اخلاص عمل‏ 
شير حق را دان مطهر از دغل‏در غزا بر پهلوانى دست يافت‏ 
 
زود شمشيرى برآورد و شتافت‏او خدو انداخت بر روى على‏ 
 
افتخار هر نبى و هر ولى‏آن خدو زد بر رخى كه روى ماه‏ 
 
سجده آرد پيش او در سجده‏گاه‏در زمان انداخت شمشير آن على‏ 
 
كرد او اندر غزااش كاهلى‏گشت حيران آن مبارز زين عمل‏ 
 
وز نمودن عفو و رحمت بى محل‏گفت بر من تيغ تيز افراشتى‏ 
 
از چه افكندى مرا بگذاشتى‏آن چه ديدى بهتر از پيكار من‏ 
 
تا شدستى سست در اشكار من‏آن چه ديدى كه چنين خشمت نشست‏ 
 
تا چنان برقى نمود و باز جست‏ 
آن چه ديدى كه مرا در عكس ديد 
در دل و جان شعله‏اى آمد پديد 
آن چه ديدى برتر از كون و مكان‏ 
كه به از جان بود و بخشيديم جان‏ 
در شجاعت شير ربانيستى‏ 
در مروت خود كه داند كيستى...

اى على كه جمله عقل و ديده‏اى‏ 
شمه‏اى واگو از آنچه ديده‏اى‏ 
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد 
آب علمت خاك ما را پاك كرد 
بازگو دانم كه اين اسرار هوست‏ 
زآنكه بى‏شمشير كشتن كار اوست‏ 
صانع بى‏آلت و بى‏جارحه‏ 
واهب اين هديه‏هاى رابحه‏ 
صد هزاران مى‏چشاند هوش را 
كه خبر نبود دو چشم و گوش را 
بازگو اى باز عرش خوش شكار 
تا چه ديدى اين زمان از كردگار 
چشم تو ادراك غيب آموخته‏ 
چشمهاى حاضران بر دوخته...

راز بگشا اى على مرتضى‏ 
اى پس سوء القضا حسن القضاء... 
گفت من تيغ از پى حق مى‏زنم‏ 
بنده حقم نه مأمور تنم‏شير حقم نيستم شير هوا 
 
فعل من بر دين من باشد گوا 
ما رميت اذ رميتم در حراب‏ 
من چو تيغم و آن زننده آفتاب‏ 
رخت خود را من زره برداشتم‏ 
غير حق را من عدم انگاشتم‏ 
سايه‏اى ام كدخدايم آفتاب‏ 
حاجبم من نيستم او را حجاب‏ 
من چون تيغم پر گهرهاى وصال‏ 
زنده گردانم نه كشته در قتال‏ 
خون نپوشد گوهر تيغ مرا 
باد از جا كى برد ميغ مرا 
كه نيم كوهم ز حلم و صبر و داد 
كوه را كى در ربايد تندباد 
آنكه از بادى رود از جا خسى است‏ 
زانكه باد ناموافق خود بسى است‏ 
باد خشم و باد شهوت باد آز 
برد او را كه نبود اهل نماز 
كوهم و هستى من بنياد اوست‏ 
ور شوم چون كاه بادم ياد اوست‏ 
جز به باد او نجنبد ميل من‏ 
نيست جز عشق احد سر خيل من‏ 
خشم بر شاهان شه و ما را غلام‏ 
خشم را هم بسته‏ام زير لگام‏ 
تيغ حلمم گردن خشمم زده است‏ 
خشم حق بر من چو رحمت آمده است‏ 
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب‏ 
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب‏ 
چون درآمد در ميان غير خدا 
تيغ را اندر ميان كردن سزا 
تا احب الله آيد نام من‏ 
تا كه أبغض لله آيد كام من‏ 
تا كه أعطى لله آيد جود من‏ 
تا كه امسك لله آيد بود من‏ 
بخل من لله عطا لله و بس‏ 
جمله لله‏ام نيم من آن كس‏ 
و آنچه لله مى‏كنم تقليد نيست‏ 
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست‏ 
ز اجتهاد و از تحرى رسته‏ام‏ 
آستين بر دامن حق بسته‏ام‏ 
گر همى پرم همى بينم مطار 
ور همى گردم همى بينم مدار 
ور كشم بارى بدانم تا كجا 
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا 
بيش از اين با خلق گفتن روى نيست‏ 
بحر را گنجانى اندر جوى نيست (11)

از على(ع)چند بيت درباره اين جنگ نوشته‏اند.خلاصه ترجمه آن را مى‏آورم.

«او از بى‏خردى سنگ را(بت)يارى كرد و من از درست رايى پروردگار محمد را.او را همچون شاخ درخت خرما بر روى خاك‏ها واگذاردم.به جامه‏هاى او ننگريستم،اما اگر او مرا كشته بود جامه‏هاى مرا بيرون مى‏آورد.اى گروه احزاب مپنداريد خدا دين خود و پيغمبر خود را خوار مى‏كند.» (12)

درباره اين روز مؤلف كشف الغمه از مناقب خوارزمى حديث ذيل را آورده است:

«پيكار على بن ابى طالب با عمرو پسر عبدود در روز خندق برتر از عمل امت من است تا روز رستاخيز.» (13)


پى‏نوشتها:

1.ج 2،ص 92 به بعد.

2.بقره: .207

3.كشف الاسرار،ج 1،ص .554

4.سيره ابن هشام،ج 2،ص .98

5.سيره ابن هشام،ج 2،ص .124

6.خطبه .192

7.مناقب،ج 2،ص 115،بحار،ج 41،ص 51ـ .50

8.ج 1،ص .571

9.ص .2

10.ص .44

11.مثنوى دفتر اول:3810ـ .3721

12.سيره ابن هشام،ج 3،ص .242

13.كشف الغمه،ج 1،ص 150،و اين روايت از طريق‏هاى ديگر نيز آمده است،بحار،ج 41،ص .91