مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين
ماهها و مىتوان گفت:سالهاست مىخواهم قلم بردارم و صفحههايى
پيرامون زندگانى امير مؤمنان على(ع)بنگارم.هر بار كه خود را آماده مىكنم،ندايى
از درونم مىشنوم:«آهسته باش !چه گستاخى!مىخواهى در اين ميدان پهناور درآيى و
بضاعت اندك خود را بنمايى؟نمىدانى مهتاب به گز پيمودن است و دريا را با مشت
تهى نمودن.در ميا!كه عرصه سيمرغ نه جولانگه تو است.»از خود پوزش مىخواهم و قلم
را به يك سو مىنهم.ديرى نمىگذرد كه ديگر بار شوق،عنان مىگسلاند و بىخواست
من مرا مىراند،كه آخر از مورچه و ران ملخ و پيشگاه سليمان يادگير .مگر
نمىدانى در آستانه بزرگان از هر كس به اندازه توان او چشم مىدارند؟«خدايا!چه
بايد كرد؟»سرانجام به خود گفتم درست است كه پرداختن به چنين كار در توان تو
نيست،اما به خود منگر كه بضاعتت چيست،بنگر كه سخن درباره كيست.او دستگير
ناتوانان است و ياور درماندگان .از لطف خدا و سخن شاه اوليا مدد خواه!
شايد آن سان كه در نهج البلاغه به گفته خود عنايتش بود و در ترجمه
ياريت نمود،لطف از تو دريغ ندارد و موفقت گرداند،تا هديهاى به دوستانش تقديم
كنى و بكوش تا آنجا كه مىتوانى از فرمودههاى او به پارسى برگردانى و على از
زبان على بشناسانى.اين بار آماده گشتم و اين صفحهها را نوشتم و كتاب را به
شيفتگان على(ع)تقديم مىكنم.در خواندن آن به نارسائى نوشته من ننگرند،عظمت مقام
على را در نظر آورند و به هر حال اين ضعيف را از دعاى خير فراموش نكنند.
و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
بخش ۱
امير مؤمنان على(ع)فرزند ابو طالب و جد او عبد المطلب پسر هاشم
است.نام عبد المطلب عامر بود و شيبة الحمد شهرت داشت.گويند چون زاده شد موهايى
سپيد بر سر او رسته بود،پس او را شيبه لقب دادند.و چون مطلب عموى او پس از مرگ
هاشم به مدينه رفت و شيبه را با خود به مكه آورد،از او پرسيدند:«اين كودك
كيست؟»گفت:«بنده من است.»و گفتهاند مردم چنان پنداشتند كه مطلب در اين سفر
بندهاى با خود آورده است.از اين رو عامر به عبد المطلب مشهور گرديد.عبد المطلب
فرزند هاشم است و هاشم پسر عبد مناف.خاندان هاشم شاخهاى از عبد منافاند و
شاخه ديگر آن بنى عبد شمس نياى امويان است.و هر دو خاندان از قريشاند .خاندان
هاشم در قريش به بزرگوارى و گشادهدستى شناخته بودند،هر چند مكنتى چون خاندان
عبد شمس نداشتند.
مادرش فاطمه،دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف است.فاطمه چندى تربيت
رسول خدا را عهدهدار بود و براى او چون مادر مىنمود.او از جمله مسلمانان صدر
اول است كه به مدينه هجرت كرد .رسول خدا پيوسته او را گرامى مىداشت و چون
درگذشت او را در پيراهن خود كفن كرد. (1)
كنيه مشهور او ابو الحسن و لقبهايش فراوان است.از آن لقبها آنچه
ميان ايرانيان شهرت دارد اسد الله و حيدر است.
لقب اسد الله را رسول خدا(ص)بدو داد (2) و مادرش وى را
حيدر خواند چنانكه در بيتى كه به حضرتش منسوب است آمده:
أنا الذى سمتنى امى حيدره
كليث غابات كريه المنظره (3)
و حيدر در لغت عربى به معنى شير،است.
ولادت او را روز جمعه سيزدهم رجب،يا بيست و سوم آن ماه و بعضى
نيمه شعبان نوشتهاند .چه سالى؟سى سال يا بيست و نه سال پس از عام الفيل.عام
الفيل چه سالى بوده است؟سالى كه أبرهه سردار حبشى با پيلهاى خود براى ويران
كردن مكه آمد.اما آن چه سالى بود؟در آن روزگار ضبط دقيق روز و ماه و حتى سال را
نمىتوانستند،چرا كه بيشترين مردم خواندن و نوشتن نمىدانستند .حادثهها در ذهن
اين و آن بود نه در صفحه كاغذ.و چون حادثهاى بزرگ پديد مىآمد آن را مبدأ
تاريخ قرار مىدادند.آمدن پيلان به مكه و كشته شدن آنها به سنگريزههايى كه
پرندگان مىافكندند،واقعهاى بزرگ بود،بدين رو تاريخ را با سال آن واقعه در
حافظه نگاه مىداشتند .
چون رسول خدا در عام الفيل به دنيا آمده است و سن او هنگام رحلت
63 سال بود،ولادت او را بين 569 تا 570 ميلادى ضبط كردهاند.و چون ولادت على را
در سى سالگى رسول(ص)نوشتهاند بايستى على(ع)در 599 يا 600 ميلادى تولد يافته
باشد.
عالمان شيعه عموما و گروهى از دانشمندان سنت و جماعت نوشتهاند
على(ع)در خانه كعبه به دنيا آمد.اما بعضى از سنيان يا اين مكرمت را براى او
ننوشتهاند و يا آن را نپذيرفتهاند .مسعودى نويسد:«در كعبه زاده شد.» (4)
مفيد نوشته است:«پيش از او و بعد از او كسى در خانه كعبه به دنيا نيامد.»
(5)
مؤلف سيرة الحلبيه نوشته است:«على(ع)در سن سى سالگى رسول(ص)در
كعبه متولد شد.» (6) در ديوان سيد حميرى كه با تحقيق شاكر هادى شكر
در بيروت چاپ شده قطعهاى ديده مىشود كه مطلع آن اين است:
ولدته في حرم الإله و أمنه
و البيت حيث فناؤه و المسجد (7)
مصحح ديوان اين قطعه را از مناقب ابن شهر آشوب و دلائل صدوق آورده
است.در مناقب اين بيتها و نيز بيتهاى ديگرى در اين باره از محمد بن منصور
سرخسى آمده است. (8) پس شهرت واقعه در آغاز سده چهارم مسلم بوده است
و اگر بيتها از سيد حميرى باشد اين داستان در آغاز سده دوم هجرى نيز شهرت
داشته است.در اثبات اين فضيلت كتابهايى نوشتهاند كه از متأخران مرحوم شيخ محمد
على اردوبادى را مىتوان نام برد كه نگارنده را با او دوستى بود.
در اينجا به مناسبت،داستانى را مىآورم كه پنجاه و چند سال پيش
برايم رخ داد.
ساليانى كه در نجف اشرف به سر مىبردم،مبتلا به درد چشم شدم بسيار
آزارم مىداد.دو سه بار به مطب پزشكى به نام دكتر محمد العيد رفتم و هر بار يك
ربع دينار،يعنى اندكى كمتر از يك چهارم ماهيانهام را به او مىدادم.قطعه فلزى
به پلك چشمم مىكشيد و مىگفت:«همت جوانان را دارى.»چرا چنين
مىگفت؟نمىدانم.اگر درد چشم بيشتر نمىشد كمتر نمىگرديد .پسين روزى در يكى از
ايوانهاى صحن مقدس روبروى گنبد مطهر نشسته بودم افسرده و از رنج چشم آزرده،روى
به گنبد كردم و گفتم:«يا على من براى درس خواندن به شهر تو آمدهام و تنها
وسيلتم چشم است.»
گريهام گرفت،دو رباعى به ذهنم آمد و در آن حال زمزمه كردم:
اى بارگهت قبلهگه اهل نياز
وى روضه حضرت تو خلوتگه راز
در خانه كعبه زادى و زادگهت
شد قبله مسلمين بهنگام نماز
اى ذات خداى را تو مرآت جلى
وى نور مبين كاشف سر ازلىدر مدح تو اين بس كه نبودى دوزخ
لو اجتمع الناس على حب على
در همين حال بودم كه يكى از آشنايان كه نامش را فراموش كردهام به
صحن درآمد.مرا ديد و حالم را پرسيد.گفتم:«از چشم درد رنج مىبرم.»گفت:«فردا بيا
با هم به كوفه برويم سيد احمد ربيعى چشمت را ببيند.»
فردا به همراهى او به كوفه رفتم به خانه سيد درآمديم.پيرمردى بود
نورانى در زير زمين خانه نشسته،تنى چند گرد او.نوبت به من رسيد با ذرهبينى
درشت چشمم را نگاه كرد.پارهاى كاغذ برداشت و چيزى بر آن نوشت و چون بدستم
داد،نوشته بود آرجدل.گفت:«روزى سه بار در چشم بريز.»دو بار ريختم و نمىدانم به
نوبت سوم نيازى افتاد يا نه،همان روز درد چشم آرام گرفت.
آرجدل چنان تأثيرى داشت؟،يا حالت افسرده من و نياز به درگاه مولاى
كارساز؟،يا تصادف؟هر چه اسمش را مىگذاريد بگذاريد.بپذيريد يا نه چشمم بهبود
يافت.اما سالها بعد كه چشمم از نو درد گرفت آرجدل سودى نداد.درباره آنچه
سرودهام،بر من مگيريد و مرا به غلو و يا ترك ادب شرعى كردن نسبت مدهيد.خود
مىدانيد كه چون بارقه عشق بدرخشد،عقل مىگدازد.از اين گذشته مگر شاعر اهل بيت
مرحوم سيد جعفر حلى درباره فرزند او نسروده است:
و قد انجلى من مكة و هو ابنها
و به تشرفت الحطيم و زمزم
بخش ۲
چنانكه نوشته شد خاندان هاشم از مكنت چندانى برخوردار
نبودند.ابوطالب كه در كودكى سرپرستى محمد(ص)را بر عهده گرفت،فرزندان و عيال
بسيار داشت.قريش را سالى سخت پديد آمد.محمد(ص)عموى خود عباس را گفت:«برادرت
ابوطالب نانخور فراوان دارد و چنين كه مىبينى مردم در سختى به سر مىبرند،بيا
نزد او برويم و از آنان بكاهيم.من از پسران او يكى را برمىدارم تو هم يكى را،و
سرپرست آنها مىشويم.»عباس پذيرفت.نزد ابوطالب رفتند و داستان را با او در ميان
نهادند.ابوطالب گفت:«عقيل را برايم بگذاريد و هر چه خواهيد بكنيد.»محمد(ص)على
را و عباس جعفر را گرفت. (9) از اين رو على در خانه محمد(ص)و در
دامان او پرورده شد و خود در اين باره چنين گويد:
«در پى او بودم چنانكه شتربچه در پى مادر،هر روز براى من از اخلاق
خود نشانهاى بر پا مىداشت و مرا به پيروى آن مىگماشت.» (10)
هر چه بيشتر مىباليد رسول خدا بيشتر به او و تربيت او مىافزود و
او در اين باره چنين فرمود:
«آنگاه كه كودك بودم مرا در كنار خود نهاد و بر سينه خويشم جا
داد.و مرادر بستر خود مىخوابانيد .چنانكه تنم را به تن خويش مىسود و بوى خوش
خود را به من مىبويانيد.» (11)
هنگامى كه رسول خدا در كوه حرا به رتبت پيمبرى مشرف گرديد و به
خانه بازگشت در خانه او خديجه،على و زيد پسر حارثه به سر مىبردند.چنانكه در
تاريخ تحليلى نوشتهام او حالت و رسالت خود را بيش از آنكه به ديگران بگويد به
اين سه تن گفت و هر سه بدو گرويدند.بىهيچ چون و چرا،باور داشتنى است كه
على(ع)نخستين مرد در پذيرفتن دين اسلام باشد.او در اين باره چنين مىگويد:
«هر سال در حرا خلوت مىگزيد من او را مىديدم و جز من كسى وى را
نمىديد.آن هنگام جز خانهاى كه رسول خدا و خديجه در آن بود در هيچ خانهاى
مسلمانى راه نيافته بود.من سومين آنان بودم روشنايى وحى و پيامبرى را مىديدم و
بوى نبوت را مىشنودم.» (12) و در جاى ديگر مىگويد:
«هيچ كس پيش از من به پذيرفتن دعوت حق نشتافت،و چون من صله رحم و
افزودن در بخشش و كرم نيافت.» (13)
ابن هشام از ابن اسحاق آورده است:
«نخستين مرد كه به رسول خدا گرويد و او را بدانچه از جانب خدا
آورده بود گواهى داد،على بن ابى طالب بود.در آن هنگام ده سال از عمر وى مىگذشت
و از جمله نعمتهاى خدا بر على آن بود كه پيش از اسلام در كنار رسول خدا به سر
مىبرد.» (14)
در آغاز اسلام،خواندن مردم به مسلمانى پنهانى بود.اين مدت را سه
سال نوشتهاند و چون آيه و أنذر عشيرتك الأقربين (15) نازل شد
پيغمبر به على گفت:«خدا مرا فرموده است خويشاوندان نزديكم را به پرستش او
بخوانم .گوسفندى بكش و صاعى نان و قدحى شير فراهم كن.»
على چنان كرد.در آن روز چهل تن يا نزديك به چهل تن از فرزندان عبد
المطلب فراهم آمدند،و همگى از آن خوردنى سير شدند.اما همينكه رسول خدا(ص)خواست
سخنان خود را آغاز كند،ابو لهب گفت:«او شما را جادو كرد.»و مجلس بهم خورد.روزى
ديگر پيغمبر(ص)آنان را خواند و گفت :
«اى فرزندان عبد المطلب گمان ندارم كسى از عرب براى مردم خود بهتر
از آنچه من براى شما آوردهام آورده باشد.دنيا و آخرت را براى شما آوردهام.»
(16)
آنگاه رسالت خود را به خويشاوندان رساند و گفت كدام يك از شما مرا
در اين كار يارى مىكند تا برادر و وصى من و خليفه من در ميان شما باشد؟همه
خاموش ماندند.على گفت:
«اى فرستاده خدا آن منم.»
پيغمبر فرمود:
«اين وصى من و خليفه من در ميان شماست.سخن او را بشنويد و از او
فرمان بريد.» (17)
از اين روز على به جانشينى و وصايت رسول خدا(ص)گماشته شد و چنانكه
خواهيم نوشت در روز هيجدهم ذو الحجه سال دهم هجرت كه به واقعه غدير معروف است
خلافت او بر همه مسلمانان اعلام گرديد.
على پيوسته در كنار پيغمبر بود و نگهبانى او مىنمود ابن ابى
الحديد از امالى محمد بن حبيب آورده است:
«ابوطالب بر جان پيغمبر مىترسيد.بسا شب هنگام نزد بستر او مىرفت
و او رابرمىخيزاند و على را بجاى وى مىخواباند.»
شبى على گفت:«من كشته خواهم شد.»ابوطالب در چند بيت بدو چنين گفت:
«پسرم!شكيبا باش كه شكيبايى خردمندانهتر است و هر زندهاى
مىميرد.بلايى است دشوار اما خدا خواسته است دوستى فداى دوستى شود.دوستى والا
گهر،كريم و نجيب.اگر مرگى رسيد تنها براى تو نيست،هر زندهاى مىميرد.»
على چنين پاسخ مىدهد:
«مرا در يارى احمد شكيبايى مىفرمايى؟بخدا آنچه گفتم از بيم
نبود.من دوست مىدارم يارى مرا ببينى و بدانى.من پيوسته فرمانبردار تو هستم،من
احمد را كه در كودكى و جوانى ستوده است براى رضاى خدا يارى مىكنم.» (18)
هنگامى كه قريش بنىهاشم را در شعب ابو طالب در بندان
كردند،ابوطالب در جمله آنان بود .او على را به نگهبانى محمد سفارش مىنمود.دور
نيست داستانى را كه ابن ابى الحديد آورده در اين روزها رخ داده باشد.
پىنوشتها:
1.ارشاد،ج 1،ص .2
2.ذخائر العقبى،محب الدين طبرى ص 92 و بعضى كتابهاى ديگر.
3.طبقات،ج 2،بخش 1،ص 81.و در بعض مأخذها نيم بيت دوم چنين
است:«ضرغام آجام و ليث قسورة» .
4.مروج الذهب،ج 2،ص .2
5.ارشاد،ج 1،ص .2
6.السيرة الحلبيه،ج 1،ص .139
7.ديوان،ص .155
8.مناقب،ج 2،ص 175ـ .174
9.طبرى،ج 3،ص 1164ـ1163 و نيز اسناد ديگر.
10.خطبه 192(قاصعه)
11.همان خطبه.
12.همان خطبه.
13.خطبه .139
14.سيره ابن هشام،ج 1،ص .264
15.خويشاوندان نزديك خود را بترسان.شعرا، .214
16.سيره ابن اسحاق،ص .127
17.طبرى،تاريخ الرسل و الملوك،ج 3،ص 1172ـ .1171
18.شرح نهج البلاغه،ج 14،ص .64