ميزان الحكمه جلد ۱۳
آيت الله محمد محمدى رى شهرى
- ۱۷ -
ـ امـام عـلـى (ع ): اگـر مـردم بـه هـنـگامى كه بلاها بر آنان
فرود مى آيد و نعمت ها ازايشان زوال مـى پـذيـرد, بـا نـيـت هـاى درسـت ودل هـاى
مشتاق , به پروردگارشان پناه برند,بى گمان هر گريخته اى را به آنان باز گرداند وهر
تباهى و فسادى را برايشان به اصلاح آورد.
بد نيتى .
ـ امام على (ع ): بد نيتى , دردى پنهان و نهفته است .
ـ بپرهيز از پليدى درون و تباهى نيت و تن دادن به پستى و فريب آرزو.
ـ اى بسا عملى كه نيت آن را تباه كرد.
ـ هر كه بد نيت باشد, به آرمان وآرزو نرسد.
ـ هر كه بد نيت (و بد سگال ) باشد,از دست شدنش شادى آورد
((21)) .
ـ هر كه بد آهنگ باشد, تيرش به خود او باز گردد.
ـ هر كه مقصد بد داشته باشد, به بد جايى در آيد.
ـ با فاسد شدن نيت , بركت مى رود.
ـ يكى از بدبختى ها, تباهى نيت است .
ـ هر گاه نيت فاسد شود, بلا وگرفتارى پيش آيد.
ـ امام صادق (ع ): همانا مؤمن نيت گناه مى كند و بدان سبب از روزى خودمحروم مى شود.
ـ امـام عـلـى (ع ) در دعـا : بار خدايا, برمن ببخشاى آن چه را كه به زبان وسيله
تقرب به تو قرارش مى دهم , اما دلم برخلاف آن است .
هجرت .
مهاجرت به حبشه .
قرآن :.
((و البته از ميان اهل كتاب كسانى هستند كه به خداو بدان چه به سوى شما نازل شده و
به آن چه بـه سـوى خودشان نازل شده است ايمان دارند, در حالى كه دربرابر خدا خاشعند
و آيات خدا را به بـهـاى نـاچيزى نمى فروشند اينانند كه نزد پروردگارشان پاداش
خودرا خواهند داشت آرى , خدا زود شمار است )).
تفسير.
در مـجمع البيان در تفسير آيه ((و ان من اهل الكتاب )) آمده است : مفسران درباره
شان نزول اين آيـه اختلاف نظر دارند بعضى گفته اند:درباره نجاشى پادشاه حبشه كه
نامش ((اصحمه ))است و در عـربـى بـه مـعـنـاى ((عطيه )) بود, نازل شده است داستان
از اين قرار است كه وقتى نجاشى مـرد,جـبرئيل خبر مرگ او را در همان روزى كه درگذشت
به پيامبر خدا داد رسول خدا فرمود: بيرون رويد و بر يكى از برادرانتان كه در
سرزمينى ديگرمرده است نماز بخوانيد عرض كردند: چه كسى ؟
فرمود: نجاشى .
پس , رسول خدا به بقيع رفت و از مدينه سرزمين حبشه برايش نمودار شد و پيامبر تخت
نجاشى را ديـد و بر او نماز خواند منافقان گفتند:تماشايش كنيد, بر كافرى نصرانى و
حبشى كه هرگزاو را نديده و بر دين و آيين او نيست نماز مى خوانددر اين هنگام آيه
مذكور نازل شد اين قول از جابربن عبداللّه و ابن عباس و انس و قتاده نقل شده است .
در تـفـسـيـر قـمـى آمده است : آيه ((لتجدن اشدالناس عداوة للذين آمنوا اليهود و
الذين اشركوا ولـتـجـدن اقربهم مودة للذين آمنوا الذين قالوا انانصارى )), سبب
نزولش اين بود كه وقتى قريش كـارآزار و اذيـت رسـول خـدا و كـسـانـى را كه پيش
ازهجرت در مكه به آن حضرت ايمان آورده بـودنـد,بـه اوج رسـاندند, رسول خدا(ص ) به
مؤمنان دستورداد به حبشه بروند و به جعفر بن ابى طـالـب (ع )فـرمود تا همراه آنان
برود جعفر با هفتاد نفر ازمسلمانان مكه را ترك كردند و از طريق دريـا راهـى حبشه
شدند چون قريش خبر هجرت مسلمانان راشنيدند, عمروبن عاص و عمارة بن ولـيـد را بـه
نزدنجاشى فرستادند تا مسلمانان را به ايشان مسترد داردعمرو و عماره با هم دشمن
بـودنـد لذا قريش گفتند:چگونه دو مردى را كه دشمن همند با يكديگربفرستيم ؟
اين جا بود كه بـنـى مخزوم از گناه عماره درگذشتند و بنى سهم از گناه عمروبن عاص
عماره كه مردى زيبا روى و نـاز پرورده بود تنها به راه افتاد وعمروبن عاص همسرش را
نيز همراه خود كردوقتى سوار كـشـتـى شدند, شروع به شرابخوارى كردندعماره به عمروبن
عاص گفت : به زنت بگو مراببوسد عمرو گفت : سبحان اللّه , چنين كارى رواست ؟
عماره خاموش گشت و چون عمرو مست شد, او را كـه در سينه كشتى بود هل داد و به
درياانداخت عمرو به سينه كشتى چسبيد و سرنشينان كشتى بـه دادش رسـيـدنـد و او را
بـالا كـشـيـدنـد آن ها نزدنجاشى رفتند و هدايايى تقديم او كردند و نـجـاشـى آن هـا
را پـذيـرفـت عـمـروبن عاص گفت : پادشاها,گروهى از افراد ما كه با دين ما به
مـخـالـفـت بـرخـاسـتـه انـد و خدايانمان را ناسزا مى گويند به سرزمين شما آمده اند
آنان را به ما بـرگـردانـيـد نجاشى عده اى را در پى جعفر فرستاد و او را آوردند
نجاشى به او گفت : اى جعفر, ايـن هـا چه مى گويند؟
جعفرپاسخ داد: پادشاها, چه مى گويند؟
نجاشى گفت : ازمن مى خواهند كه شما را به آن ها برگردانم جعفرگفت : اى پادشاه , از
آنان بپرس , آيا ما بندگان وغلامان ايشان هـسـتيم ؟
عمرو گفت : نه , بلكه مردمانى آزاد و شريف هستيد جعفر گفت : از آنان بپرس آيا از من
طلبى دارند كه مطالبه مى كنند؟
عمرو گفت : از شما هيچ طلبى نداريم جعفر گفت :آيا خونى به گـردن ما داريد كه مطالبه
كنيد؟
عمروگفت : نه جعفر گفت : پس , از ما چه مى خواهيد؟
شما ما را آزار و اذيـت كرديد و ما هم سرزمين شمارا ترك گفتيم عمروبن عاص گفت :
پادشاها, اينان با ديـن مـا بـه مـخـالـفـت برخاسته اند و خدايانمان راناسزا گفته
اند و جوانانمان را فاسد و گمراه كرده اند واتحاد ما را از هم پاشيده اند پس ايشان
را به مابرگردان تا بدين وسيله كار ما را به سامان آورى جـعـفـر گـفـت : آرى , اى
پادشاه , ما با آنان به مخالفت برخاستيم , چون خداوند در ميان ما پيامبرى برانگيخت
كه دستور داده است از شرك و بت پرستى دست برداريم و قرعه كشى با تيرهاى قـرعه را
كنار بگذاريم , ما را به نماز و روزه دستور داده ,ظلم و ستم و ريختن خون بى گناه و
زنا و ربـا وخـوردن مـردار و خـون را حرام فرموده , به عدالت ونيكوكارى و رسيدگى به
خويشاوندان فـرمـانـمـان داده اسـت و از فـحـشا و زشتكارى و زورگويى وتجاوز نهى مى
كند نجاشى گفت : خداوند, عيسى بن مريم (ع ) را نيز با همين ها برانگيخت سپس گفت :اى
جعفر, آيا از آن چه خداوند بـر پيامبرت فروفرستاده است چيزى حفظ دارى ؟
جعفر گفت : آرى و شروع به قرائت سوره مريم كرد و چون به آيه ((وهزى اليك بجزع
النخلة تساقط عليك رطبا جنيا فكلى و اشربى و قرى عينا)) رسـيـد, نـجـاشى از شنيدن
آن به شدت گريست و گفت : به خدا قسم كه اين كاملادرست است عمروبن عاص گفت :
پادشاها, اين مرد مخالف ماست , او را به ما مسترد بدار نجاشى دستش را بالا بـرد و
مـحـكم به صورت عمرو زد وگفت : خاموش , به خدا قسم اگر از اين مرد به بدى يادكنى
جانت را مى گيرم عمرو بن عاص كه خون ازچهره اش سرازير بود برخاست و گفت :
پادشاها,اگر چنين است كه تو مى گويى ما ديگر متعرض اونمى شويم .
بـالا سـر نـجـاشى كنيزكى بود كه از وى مراقبت مى كرد او چشمش به عمارة بن وليد كه
جوانى زيبابود, افتاد و عاشقش شد هنگامى كه عمروبن عاص به اقامتگاه خود برگشت به
عماره گفت : بد نيست باآن كنيزك نامه رد و بدل كنى عماره نامه اى به اونوشت و كنيزك
هم در جواب نامه اى براى عماره فرستاد عمرو به عماره گفت : به او بگو مقدارى ازعطر
پادشاه را برايت بفرستد, عماره بـه آن كنيزگفت و او هم برايش فرستاد عمرو كه از
كارى كه عماره با او در كشتى كرده و وى را به دريا انداخته بود كينه در دل داشت ,
مقدارى از آن عطر رابرداشت و پيش نجاشى برد و گفت : اى پـادشـاه ,زمـانـى كـه مـا
به سرزمين سلطان در آمديم ما را گرامى داشت و موجبات امنيت و آسـايش ما را فراهم
آوردبنابراين حفظ حرمت او بر ما لازم و اطاعتش بر ماواجب است و از اين رو نـبايد به
او خيانت كنيم , امااين دوست من كه همراه من است به ناموس تو نامه نوشته و او را
فريب داده است و وى مقدارى از عطرتو را هم برايش فرستاده است عمرو آن گاه عطر
رامقابل نجاشى گذاشت نجاشى عصبانى شد و تصميم گرفت عماره را بكشد, اما بعد گفت :
كشتن او روانيست , زيرا آن ها به كشور من وارد شده اند و درامان هستند لذا جادوگران
را احضار كرد و به آنان گفت بـا ايـن مـرد كـارى بـكـنيد كه بدتر و سخت تر ازكشتن
باشد جادوگران عماره را گرفتند و در مـجـراى ادرار او جـيـوه دمـيـدند از آن به
بعد, عماره به حيوانات وحشى پيوست و با آن ها رفت و آمـدمى كرد و از انسان ها مى
رميد قريش عده اى رافرستادند و آن ها در آبگاهى كمين كردند تا اين كـه عماره با
حيوانات وحشى براى خوردن آب آمدندو آن ها او را گرفتند عماره پيوسته در دست آن هامى
لرزيد و فرياد مى كشيد تا اين كه مرد.
عـمـرو بـه جـانب قريش برگشت و به آن ها اطلاع داد كه جعفر در كشور حبشه در كمال
عزت و احترام به سر مى برد او همچنان در حبشه بود تا اين كه رسول خدا(ص ) با قريش
قرار داد آتش بس وصـلح بست و خيبر را فتح كرد در اين زمان جعفر باتمام همراهان خود
از حبشه مراجعت كرد در هـمـان حـبشه بود كه اسما بنت عميس , عبداللّه بن جعفر رابه
دنيا آورد براى نجاشى نيز فرزندى متولد شد كه نام او را محمد گذاشت ام حبيب , دختر
ابوسفيان ,همسر عبداللّه بود رسول خدا(ص ) بـه نـجـاشـى نوشت كه ام حبيب
((22)) را (براى ايشان ) خواستگارى كند نجاشى دنبال ام حبيب فرستاد و از او
براى پيامبر(ص ) خواستگارى كرد ام حبيب پذيرفت ونجاشى او را به عقد رسول خدا در
آورد و چهار صددينار مهر او كرد و آن ها را از جانب پيامبرخدا(ص ) به ام حبيب
پرداخت و چند دسـت لـبـاس و مـقـدار زيـادى عطر برايش فرستاد و ساز و برگ سفر او را
آماده كرد و نزد رسول خـدا(ص )فـرسـتـادش هـمچنين ماريه قبطيه , ام ابراهيم , را
بامقدارى جامه و عطر و چند اسب , بـراى پـيـامـبـر(ص ) فـرستاد و سى كشيش را نيز
راهى كردو به آنان گفت : به سخنان او و طرز نشست وبرخاست و نوشيدن و نماز خواندنش
دقت كنيدچون اين عده به مدينه وارد شدند, رسول خـدا آن هـارا به اسلام دعوت كرد و
اين آيه قرآن را برايشان تلاوت كرد: ((و اذ قال اللّه يا عيسى بن مريم اذكرنعمتى
عليك و على والدتك ـ تا جمله ـ فقال الذين كفروا منهم ان هذا الا سحر مبين ))
كشيشها با شنيدن اين آيه از رسول خدا(ص ), گريستند و ايمان آوردند و نزد نجاشى
برگشته خبر رسـول خـدا را به اودادند و آيه اى را كه حضرت برايشان خوانده بودبراى
نجاشى خواندند نجاشى گـريـه كـرد و كـشـيشان نيز گريستند نجاشى اسلام آورد اما از
ترس جان خود اسلام خود را در حبشه اظهار نكرد و از حبشه به قصد ديدار پيامبر(ص )
بيرون آمد و چون ازدريا گذشت , مرگش در رسـيـد و مـرد پـس , خـداونـداين آيه را بر
رسول خود نازل فرمود: ((لتجدن اشدالناس عداوة للذين آمنوا اليهود وذلك جزاالمحسنين
)).
ـ زهـرى : چـون مـسـلـمانان زياد شدند وايمان آشكار شد و همه جا سخن از آن به ميان
آمد, عده زيادى از مشركان و كفار قريش بركسانى از قبايل خود كه ايمان آورده بودند
هجوم آوردند و آن ها را آزار و شـكـنـجـه دادنـد و بـه زنـدان افـكـنـدنـد و مـى
خـواسـتـنـد ايـشـان را ازـى دايـزــدرك ديـنـشان برگردانندپيامبر(ص )به آنان
فرمود:درسرزمين هاپراكنده شويد عرض كردند: اى رسول خـدا, كـجـابـرويـم ؟
رسول خدا به طرف حبشه اشاره كرد وفرمود: به آن جا پيامبر آن جا را براى هجرت اصحاب
خود از همه جا بيشتر دوست مى داشت پس , شمار قابل ملاحظه اى از مسلمانان به حـبـشـه
مـهـاجـرت كـردنـد, بـرخى تنها و برخى به همراه خانواده خود حركت كردند تا اين كه
واردسرزمين حبشه شدند.
ـ چـون اصـحـاب پـيـامـبـر(ص ) از مهاجرت نخست , به مكه برگشتند, قوم ايشان بر آنان
سخت گـرفـتـند و عشايرشان بر آن ها هجوم آوردند و مراجعت كنندگان از دست آنان
آزارهاى سختى ديـدنـد, لـذا پـيامبر(ص ) به آنان اجازه فرمود تا براى بار دوم به
حبشه مهاجرت كنند هجرت دوم ايشان به حبشه با مشقت بيشترى همراه بود و از قريش خشونت
زيادى ديدند و چون به قريش خبر رسيده بود كه نجاشى نسبت به مسلمانان خوشرفتارى مى
كند,بيشتر سختگيرى مى كردند عثمان بـن عـفـان عـرض كـرد: اى رسـول خدا, نه در
مهاجرت نخست ما به حبشه و نه در اين مهاجرت , شـماهمراه ما نيستى ؟
رسول خدا(ص ) فرمود: شمابه هر حال به سوى خدا و من هجرت مى كنيد وبـراى شـمـا اجـر
اين هر دو مهاجرت منظور خواهدشد عثمان گفت : پس , همين موضوع براى مابس است .
تعداد كسانى كه در اين هجرت حضورداشتند هشتاد و سه مرد و يازده زن قرشى وهفت بانوى
غير قـرشـى بـود مـهـاجـران در حبشه به بهترين صورت در پناه نجاشى بودند و چون
شنيدند رسول خدا(ص ) به مدينه هجرت فرموده است , از ميان ايشان سى و سه مرد وهشت زن
برگشتند دو تن از ايـن مـردان در مـكـه در گـذشتند و هفت نفر ديگر در همان جا
زندانى شدند و بيست و چهار نفرشان در جنگ بدرشركت كردند چون ماه ربيع الاول سال
هفتم هجرت فرا رسيد پيامبر(ص ) از مـدينه نامه اى براى نجاشى نوشت و او را به اسلام
دعوت كردو نامه را همراه عمروبن اميه ضمرى بـراى اوفـرسـتـاد چـون نامه رسول خدا(ص
) براى نجاشى خوانده شد, اسلام آورد و گفت : اگر مى توانستم به حضورش بيايم , مى
آمدم نيز پيامبر به نجاشى نوشته بود تا ام حبيبه , دختر ابوسفيان بن حرب ,را براى
آن حضرت عقد كند شوهر ام حبيبه ,عبداللّه بن جحش در حبشه مسيحى شده و هـمـان جـا
مـرده بـود نـجاشى اين كار را انجام داد و چهارصد دينار مهر او كرد و پرداخت كسى كه
عهده دار عقد گرديد, خالد بن سعيد بن عاص بود پيامبر(ص ) همچنين براى نجاشى نوشته
بود تا بقيه اصحاب را كه آن جا مانده اند, روانه كند نجاشى چنان كرد و آنان را با
دو كشتى روانه ساخت و ايـشـان در ساحل بولا كه همان ساحل جار است , پياده شدند و از
آن جا براى مدينه شترانى كرايه كـردنـد و چون به مدينه رسيدند,متوجه شدند كه
پيامبر(ص ) در خيبر است و آن جا رفتند وقتى رسيدند ديدند كه پيامبر(ص )خيبر را فتح
كرده است پيامبر(ص ) با مسلمانان صحبت كرد كه آن ها را نيز در غنايم شريك سازند و
مسلمانان هم پذيرفتند و اين كار راكردند.
هجرت به مدينه .
قرآن :.
((و بر آن چه مى گويند شكيبا باش و از آنان با دورى گزيدنى خوش , فاصله بگير)).
ـ هـجـرت (پـيـامـبر به مدينه ) در سال چهاردهم بعثت صورت گرفت و اين مصادف بود با
سى و چـهـارمـيـن سـال سـلـطـنـت خـسـرو پـرويزو نهمين سال فرمانروايى هرقل
((23)) و اول اين سـال مـحـرم اسـت رسول خدا(ص ) در مكه بود و آن جا را ترك
نكرده بود, اما عده اى از مسلمانان درمـاه ذيـحـجه بيرون رفته بودند محمدبن كعب
قرظى
((24)) مى گويد: قريش در خانه پيامبر جـمـع شـدنـد و گـفـتند: محمد مى گويد كه
اگر شما با اوبيعت كنيد بر عرب و عجم فرمانروا خواهيد شدو بعد از مرگ هم دوباره
زنده مى شويد و براى شما باغ ها و جنت هايى چون باغ هاى اين جـهان خواهد بود و اگر
بيعت نكنيد به دست او كشته خواهيد شد و بعد از مرگ هم زنده خواهيد شـد ودر آتـش
سـوزان خـواهـيـد سـوخـت در ايـن هـنگام رسول خدا(ص ) از منزل بيرون آمد و مـشـتـى
خـاك برداشت و فرمود: آرى , من اين سخنان رامى گويم سپس مشت خاك را روى سر آنـان
پـاشـيـد و ايـن آيـات را تـلاوت فـرمـود: ((يـس وجـعلنا من بين ايديهم سدا و من
خلفهم سـدافـاغـشـيناهم فهم لايبصرون )) تمام كسانى كه ازآن خاك روى سرشان ريخته شد
در جنگ بدركشته شدند رسول خدا(ص ) سپس راه افتاد ورفت در اين هنگام شخصى كه با آن
عده نبودآمد و گـفـت : در ايـن جـا مـنتظر كه هستيد؟
گفتند:محمد گفت : به خدا قسم كه محمد از كنار شـمـاعـبور كرد و بر سر همه شما خاك
ريخت و در پى كار خود رفت هريك از آن عده دست خود راروى سرش گذاشت , ديد خاكى است
اما به درون خانه پيامبر(ص ) سرك كشيدند, ديدندعلى در بـسـتـر اسـت و قطيفه رسول
خدا را روى خود كشيده است گفتند: او محمد است كه خوابيده و قـطـيـفـه اش روى اوست
آنان همچنان بر در منزل پيامبر بودند تا اين كه صبح شد و على از بستر برخاست گفتند:
به خدا قسم آن مرد به ماراست گفته بود.
ـ غـزالـى در كـتـاب احـيـا الـعـلوم آورده است كه شبى كه على بن ابى طالب (ع ) در
بستررسول خـدا(ص ) خـوابيد خداى متعال به جبرئيل و ميكائيل وحى فرمود كه من شما دو
را برادر هم قرار دادم و عـمـر يكى از شما را طولانيتر ازديگرى كردم كدام يك از شما
حاضر است عمرطولانيتر از آن بـرادرش بـاشـد؟
هـر دوى آن هازندگى را برگزيدند و خواهان آن شدند خداى متعال به آنان وحـى فـرمود
كه : چرا مانند على بن ابى طالب (ع ) عمل نكرديد من ميان او و محمدپيوند برادرى
بـرقـرار سـاخـتـم و او در بستر محمدخوابيد و جانش را فداى او كرد و زندگى وى رابر
زندگى خودش ترجيح داد حالا به زمين رويدو او را از گزند دشمنش نگهداريد جبرئيل
بالاى سر على (ع ) قـرار گرفت و ميكائيل پايين پاى اوو جبرئيل آواز مى داد كه :
آفرين , آفرين , چه كسى مانند توست اى پـسر ابى طالب ؟
خداوند به تو بر فرشتگان مى نازد! پس , خداوند عزوجل اين آيه را فرو فرستاد: ((و از
مـردم كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى هاى خدامى فروشد و خدا با بندگان
مهربان است )).
ـ عبداللّه بن بريده از پدرش نقل مى كند:پيامبر(ص ) فال بد نمى زد, اما فال خوب مى
زدزمانى كه پيامبر رهسپار مدينه شد, قريش براى كسى كه پيامبر(ص ) را دستگير كند و
تحويل آنان دهد يكصد شـتـر جـايـزه تـعيين كردندبريده
((25)) با هفتاد سوار از خاندان خود از بنى سهم ,به راه افتاد و پـيامبر(ص ) را
پيدا كرد پيامبرخدا(ص ) به او فرمود: تو كيستى ؟
گفت : من بريده هستم پيامبر رو بـه ابـوبـكـر كـرد و فـرمود:اى ابوبكر كار ما آسان
و رو به راه شد سپس فرمود: از كدام طايفه اى ؟
گفت : از اسلم پيامبرفرمود: به سلامت رستيم فرمود: از كدام قبيله اى ؟
گفت : از بنى سهم فرمود: تـيـرت بيرون آمد بريده به پيامبر(ص ) گفت : تو كيستى ؟
فرمود: من محمدبن عبداللّه رسول خدا هـسـتم بريده گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز
خدانيست و گواهى مى دهم كه تو بنده و فـرستاده اوهستى بريده و تمام همراهانش مسلمان
شدندصبح كه شد بريده به پيامبر(ص ) عرض كـرد: بـه مـدينه جز با در دست داشتن پرچم
وارد نشويدسپس دستار خود را باز كرد و آن را روى نـيـزه اى بـسـت و پـيـشـاپـيـش
پـيـامبر به راه افتاده و عرض كرد: اى پيامبر خدا, آيا بر من وارد مـى شـوى ؟
پـيـامبر(ص ) فرمود: اين ناقه من مامور است بريده گفت : سپاس و ستايش خدا را كه بنى
سهم با رغبت و بدون اكراه مسلمان شدند.
تـوضيح : در كتاب الفائق مى گويد: برد امرنايعنى كار ما آسان شد ماخوذ از ((العيش
البارد))است بـه مـعناى زندگى خوش و خرم بعضى گفته اند: به معناى محكم و ثابت شدن
است , از((برد لى عـليه حق )) يعنى براى من بر گردن اوحقى ثابت شد ((خرج سهمك ))
يعنى پيروز وموفق شدى در جاهليت وقتى مى خواستنددرباره چيزى قرعه زنند, اسامى اشخاص
را روى تيرها مى نوشتند و آن ها را به هم مى زدند و ازبين تيرها يكى را بيرون مى
آوردند و تير به نام هركس در مى آمد آن چيز از آن او مى شد.
ـ ايـاس بـن مالك بن اوس از پدرش نقل مى كند: زمانى كه رسول خدا(ص ) و ابوبكرهجرت
كردند در جحفه به شترى از مابرخوردند, پيامبر فرمود: اين شتر از كيست ؟
پدرم گفت : از مردى اسلمى پـيـامـبر رو به ابوبكركرد و فرمود: به خواست خداى بزرگ ,
به سلامت رستى ! پيامبر(ص ) پرسيد: نـامـت چـيـسـت ؟
عـرض كـرد: مـسـعـود باز پيامبر رو به ابوبكر كرد و فرمود: به خواست خداى بزرگ
سعادتمند شدى پس , پدرم نزد رسول خدا(ص ) رفت و ايشان را بر يك اشتر نر سواركرد.
ـ امـام عـلى (ع ): هنگامى كه رسول خدا(ص )براى هجرت به مدينه بيرون رفت , به من
دستورداد بعد از ايشان بمانم تا سپرده هايى را كه مردم نزد ايشان داشتند برگردانم
آن حضرت را به نام امين مـى خـوانـدنـد من سه روز در مكه ماندم وپيوسته خود را به
مردم نشان مى دادم , حتى يك روز از انظار غايب نشدم پس از سه روز مكه راترك كردم و
راهى را كه رسول خدا رفته بوددنبال كردم تا اين كه بر بنى عمرو بن عوف واردشدم و
رسول خدا به مدينه رسيده بود من به خانه كلثوم بن هدم رفتم كه رسول خدا(ص ) در آن
جا فرود آمده بود.
ـ پيامبر خدا(ص ): بعد از فتح , ديگرهجرتى در كار نيست .
ـ بعد از فتح مكه , هجرتى نيست .
ـ ديـگـر هـجرتى در كار نيست , بلكه (زين پس ) جهاد است و نيت هرگاه (براى جهاد)
فرا خوانده شديد, بسيج شويد.
ـ بعد از فتح ديگر هجرتى در كار نيست ,بلكه در حقيقت ايمان است و نيت و جهاد.
ـ بـعـد از فـتـح , هجرت نشايد, بلكه جهاداست و نيت و هرگاه (به جهاد) فرا خوانده
شديدبسيج شويد.
قطع نشدن هجرت .
ـ پـيـامبر خدا(ص ): اى مردم , مهاجرت كنيد و به اسلام چنگ در زنيد, زيرا تا
زمانى كه جهاد باشد هجرت قطع نمى شود.
ـ تا زمانى كه با كفار جنگيده مى شود,رشته هجرت هرگز قطع نمى گردد.
ـ تا زمانى كه جنگ با دشمن وجوددارد, رشته هجرت قطع نمى شود.
ـ امام على (ع ): هجرت همچنان به قوت اوليه خود باقى است خداوند را نيازى به مردم
روى زمين نـيـسـت , چه به آنان كه ايمان خويش را پنهان دارند و چه به آنان كه
آشكارش سازند نام هجرت بر كسى نهاده نمى شود, مگر به شناخت حجت خدا درزمين پس كسى
كه آن حجت را بشناسد وبدان اقـرار كـنـد او مـهاجر است و نام استضعاف بر كسى كه حجت
به او برسد وگوشش آن را بشنود و دلش پذيرايش گردد,اطلاق نمى گردد.
ـ امام باقر(ع ): هر كه داوطلبانه به اسلام در آيد, او مهاجر است .
و در خبرى از امام صادق (ع ) آمده است : هر كه مسلمان متولد شود او عرب است و هر كه
بعد از آن كه بزرگ شد به اسلام در آيد, او مهاجر است .
ـ پـيـامـبـرخـدا(ص ): هـجرت دو گونه است :يك هجرت , هجرت ودورى كردن از گناهان است
و ديـگـرى آن اسـت كـه بـه سـوى خداى متعال و رسول او هجرت كنى و تا زمانى كه توبه
پذيرفته مى شود هجرت قطع نمى شود.
ـ اصـحـاب پيامبر درباره اين موضوع كه آيا هجرت قطع شده يا قطع نشده است بايكديگر
اختلاف نظر پيدا كردند موضوع رااز رسول خدا پرسيدند, حضرت فرمود: تازمانى كه با
كفار جنگ مى شود هجرت قطع نمى شود.
ـ مـحـمـدبن حكيم : زرارة بن اعين فرزند خود عبيد را به مدينه فرستاد تا ازابوالحسن
موسى بن جعفر(ع ) و عبداللّه برايش خبر بياورد, اما پيش از آن كه عبيداللّه برگردد
زراره در گذشت .
محمدبن ابى عمير مى گويد: محمدبن حكيم برايم حديث كرد و گفت : موضوع زراره و
فرستادن فرزندش عبيد به مدينه رابراى حضرت ابو الحسن (ع ) نقل كردم حضرت فرمود:
اميدوارم زراره از كسانى باشد كه خداوند در حق آنان فرموده است :((و من يخرج من
بيته مهاجرا الى اللّه )).
برترين هجرت .
قرآن :.
((و از پليدى دور شو)).
ـ پيامبر خدا(ص ): برترين هجرت , آن است كه از آن چه خدا خوش ندارد هجرت (و دورى )
كنى .
ـ برترين هجرت , آن است كه از بدى هجرت (و دورى ) كنى .
ـ به مادر انس فرمود: از گناهان ,هجرت (و دورى ) كن كه آن برترين هجرت است .
ـ بهترين هجرت , آن است كه ازگناهان هجرت (و دورى ) كنى .
ـ مهاجر, كسى است كه از بدى هجرت كند.
ـ مهاجر, كسى است كه از خطاها وگناهان دور شود.
ـ در پاسخ به اين سؤال : كدام ايمان برتر است ؟
ـ : هجرت عرض شد: هجرت چيست ؟
فرمود: اين كه از بدى ها دور شوى عرض شد: پس كدام هجرت برتر است ؟
فرمود: جهاد.
ـ هـجـرت دوگونه است : هجرت آبادى نشين و هجرت بيابان نشين , هجرت بيابان نشين اين
است كـه هرگاه فرا خوانده شداجابت كند و هرگاه فرمان داده شد اطاعت كند و هجرت
آبادى نشين رنج و مشقتش بيشتر و اجرش برتر است .
ـ نـمـاز بـگـزار و زكـات بـپـرداز و از بدى دور شو و (آن گاه ) در هر كجاى سرزمين
قوم خود كه خواستى اقامت گزين , در اين صورت تو مهاجر هستى .
ـ بـرترين اسلام , آن است كه مسلمانان از زبان و دست تو سالم و در امان باشند
وبرترين هجرت , آن است كه از آن چه پروردگارت خوش ندارد هجرت كنى .
برتر از هجرت .
ـ پـيـامبر خدا(ص ): هر يك از شما دردنيا سخن حقى را بگويد تا بدان وسيله باطلى
را دفع كند يا حقى را يارى رساند, مقامش برتر از (مقام و ارزش ) هجرت با من است .
هجرت كردن از سرزمين گنهكاران .
قرآن :.
((كـسانى كه بر خويشتن ستمكار بوده اند (وقتى )فرشتگان جانشان را مى گيرند, مى
گويند: در چـه (وضـعى ) بوديد؟
پاسخ مى دهند: ما در زمين ازمستضعفان بوديم مى گويند: مگر زمين خدا وسيع نبودتا در
آن مهاجرت كنيد؟
پس , آنان جايگاهشان دوزخ است و دوزخ بد سرانجامى است )).
((اى بـنـدگـان مـن كـه ايـمـان آورده ايـد, بـه راستى كه زمين من پهناور است پس
(تنها) مرا بپرستيد)).
((بـگـو: اى بـنـدگان من كه ايمان آورده ايد, ازپروردگارتان پروا بداريد براى كسانى
كه در اين دنـيـاخـوبـى كرده اند, نيكى خواهد بود و زمين خدا فراخ است بى ترديد,
شكيبايان پاداش خود را بى حساب و به تمام خواهند يافت )).
ـ امام باقر(ع ) ـ درباره آيه ((يا عبادى الذين آمنوا )) ـ : از زمامداران فاسق
اطاعت نكنيد و اگر بيم آن داشتيد كه شما را ازدينتان به در برند (بدانيد كه ) زمين
من فراخ است و او مى فرمايد: ((در چه وضعى بوديد؟
گويند: ما در زمين مستضعف بوديم )) پس فرمايد: ((مگر زمين خدا فراخ نبود تا در آن
مهاجرت كنيد)).
ـ امـام صـادق (ع ) ـ دربـاره آيه ((ياعبادى الذين آمنوا )) ـ : هرگاه در سرزمينى
كه تو در آن به سر مى برى خداوند نافرمانى شد, از آن جا به جاى ديگر كوچ كن .
ـ پيامبر خدا(ص ): هركس دين خود رااز سرزمينى به سرزمينى ديگر ولو به اندازه يك وجب
زمين باشد, برهاند, بهشت بر اوواجب آيد و همدم ابراهيم و محمد(ص )باشد.
تفسير.
آيـه ((ان الـذيـن توفاهم الملائكة ظالمى انفسهم )),واژه ((توفاهم )) صيغه ماضى يا
صيغه مضارع اسـت ودر اصل ((تتوفاهم )) بوده كه يكى از دو حرف تاى آن به جهت تخفيف
در كلام حذف شده است , مانندآيه ((الذين تتوفاهم الملائكة ظالمى انفسهم فالقواالسلم
ما كنا نعمل من سؤ)).
مـراد از ظـلـم ـ هـمـان گـونـه كـه آيه مشابهش تاييدمى كند ـ ستم كردن آنان به
خودشان به واسطه رويگرداندن از دين خدا و فرو گذاشتن شعائر الهى است به سبب قرار
گرفتن در سرزمين شرك و واقع شدن در ميان كافران و محيط كفر, چرا كه در چنين محيطى
امكاناتى براى آموختن مـعـارف و تـعاليم دين و پرداختن به وظايف و تكاليف عبادى
فراهم نيست سياق آيات ((قالوا فيم كنتم قالوا كنامستضعفين فى الارض )) تا آخر هر سه
آيه , دلالت بر همين معنا دارد.
خـداونـد سـبـحـان مـفهوم ظالمين را ـ هرگاه به طورمطلق در نظر گرفته شود ـ در اين
آيه توضيح مى دهد: ((لعنة اللّه على الظالمين الذين يصدون عن سبيل اللّه و يبغونها
عوجا)).
حـاصـل ايـن دو آيـه ايـن اسـت كـه ظلم را به اعراض از دين خدا و جستجوى دينى تحريف
شده تفسيرمى كند و اين معنا با مفهومى كه از آيه مورد بحث ماپيداست انطباق دارد.
جـمله ((قالوا فيم كنتم )): يعنى در چه دينى بوديدواژه ((م )) همان ((ما)) ى
استفهاميه است كه الف آن براى تخفيف , حذف شده است .
در ايـن آيه , دلالتى اجمالى بر آن چيزى است كه در لسان اخبار و احاديث از آن به
نام سؤال قبرياد شده است يعنى پرسش فرشتگان از اين شخص پس از مرگ او اين آيه هم بر
همين معنا دلالت دارد: ((الـذيـن تـتـوفاهم الملائكة ظالمى انفسهم فالقواالسلم ما
كنا نعمل من سؤ بلى ان اللّه عليم بما كـنـتـم تعملون فادخلوا ابواب جهنم خالدين
فيها فلبئس مثوى المتكبرين و قيل للذين اتقوا ماذا انزل ربكم قالوا خيرا )).
جـمـلـه ((قـالـوا كـنـا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا
فيها)), اين سـؤال فرشتگان كه : ((فيم كنتم )) سؤال از وضعيت دينى است كه در زندگى
داشته اند و چون از نظر دينى وضعيت در خور اعتنا و مطلوبى نداشته اند, در پاسخ از
سبب وضع خود, به جاى مسبب , سـخن به ميان مى آورند و مى گويند كه در سرزمينى زندگى
مى كردند كه نمى توانستند به دين چـنـگ زنـنـد, زيـرامـردم آن سـرزمين مشركانى
نيرومند بودند و آنان رادر ضعف نگه داشتند و نگذاشتند تا ايشان شرايع واحكام دين را
بياموزند و به آن ها عمل كنند.
جمله ((يا عبادى الذين آمنوا ان ارضى واسعة فاياى فاعبدون )), در اين آيه خداوند
خطاب رامتوجه مؤمنانى فرموده است كه در كافرستان قرارگرفته اند و نمى توانند آشكارا
دم از دين حق بزنند وبه احـكـام و قـوانـيـن آن عمل كنند دليل بر اين نكته ,دنباله
آيه است جمله ((ان ارضى واسعة )), از سـيـاق ايـن جمله بر مى آيد كه مراد از ((ارض
)) همين كره زمينى است كه در آن به سر مى بريم و اضافه كردن آن به ضمير متكلم (ارضى
) براى اشاره كردن به اين مطلب است كه تمام كره زمين از آن خداست و براى خدا فرقى
نمى كند كه در چه نقطه اى از آن عبادت شود و فراخى زمين كنايه از ايـن اسـت كـه
اگـر درنـاحيه اى از نواحى آن فراگرفتن دين حق و به كاربستن آن ممكن نشد, مناطق و
نواحى ديگرى هستند كه اين كار در آن ها شدنى است پس عبادت خداى يگانه به هر حال
ممتنع و ناشدنى نيست .
جـمـلـه ((فاياى فاعبدون )), حرف ((فا)) در((فاياى )) براى تفريع عبادت خدا بر وسعت
وفراخى زمـيـن است , يعنى حال كه زمين خداوندپهناور و فراخ است , پس تنها مرا
بپرستيد ((فاى ))دوم (فاعبدون ) فاى جزاست براى شرط محذوف كه كلام بر آن دلالت
دارد.
چنين پيداست كه مقدم داشتن ((فاياى )) براى رساندن حصر است و بنابراين , به اصطلاح
قصرقلب مـى بـاشد و معناى جمله اين است كه غير مرانپرستيد, بلكه مرا عبادت كنيد
جمله ((فاعبدون )) به جاى جزا نشسته است .
خـلاصـه ايـن كه معناى آيه اين است : زمين من فراخ و پهناور است و اگر پرستش من در
منطقه ونقطه اى از آن برايتان غير ممكن شد, مناطق ديگرى وجود دارد كه در آن ها مى
توانيد مراعبادت كـنيد حال كه چنين است , پس تنها مرابپرستيد و جز مرا پرستش نكنيد,
زيرا اگر در بخشى از آن امـكـان عـبـادت و پـرسـتش من براى شما نبود به بخش هاى
ديگر آن كوچ و مهاجرت كنيد و در آن جاها فقط مرا بپرستيد.
نهى از تعرب بعد از هجرت ((26)).
ـ پيامبرخدا(ص ), درسفارش به على (ع ),فرمود: بعد از هجرت تعرب (جايز) نيست .
ـ بعد از هجرت تعرب (جايز) نيست و بعد از فتح هجرتى در كار نمى باشد.
ـ من از هر مسلمانى كه در دارالحرب بامشركى زندگى كند, بيزارم .
ـ امام صادق (ع ): رسول خدا(ص ) سپاهى را به سوى خثعم (يكى از قبايل بزرگ عرب )
فرستاد چون سپاه بر آنان يورش بردخثعميان به سجده متوسل شدند پس برخى از آنان به
قتل رسيدند اين خبر بـه پـيامبر(ص ) رسيد, فرمود: به خاطر نمازشان نصف ديه را به
آنان بپردازيد
((27)) , وپيامبر(ص ) فرمود: بدانيد كه من از هرمسلمانى كه در دارالحرب با
مشركى زندگى كند, بيزارم .
ـ جرير بجلى : رسول خدا(ص ) سپاهى به سوى خثعم گسيل داشت عده اى از مردم آن (با
مشاهده سـپـاه ) به سجده پناه بردند, اما درميان آنان كشتار صورت گرفت اين خبر به
پيامبر(ص ) رسيد, پـيامبر دستور داد نصف ديه آن ها پرداخت شود و فرمود: من از
هرمسلمان مقيم در ميان مشركان بـيزارم عرض كردند: چرا, اى رسول خدا؟
فرمود: مسلمان و مشرك نبايد در يك جا با هم زندگى كنند.
ـ پـيـامـبـر خدا(ص ): خداوند هيچ عملى رااز مشركى كه بعد از مسلمان شدن مشرك شده
باشد نمى پذيرد, مگر اين كه از مشركان جدا شود و به مسلمانان بپيوندد.
ـ در دارالحرب اقامت نگزيند, مگرفاسقى كه ديگر در پناه اسلام نباشد.
ـ امام صادق (ع ): غريب , در حقيقت ,كسى است كه در سرزمين شرك باشد.
ـ امـام رضـا(ع ): خـداوند تعرب بعد ازهجرت را حرام فرمود, چون باعث برگشتن از دين
و دست شـسـتـن از يـارى پيامبران وحجتها (ى خدا)(ع ) و نيز تباهى و از بين بردن حق
هر صاحب حقى مى شود, چون باباديه نشينان همنشين مى شود و همچنين اگركسى دين را
كاملا شناخت , برايش جايزنيست در ميان مردمان نادان و بى خبر (ازدين و معارف آن )
سكونت كند, چون بيم آن مى رود كه دست از علم بردارد و بانادانان در آيد و در جهل
غوطه ور شود.
معناى تعرب بعد از هجرت .
ـ امام صادق (ع ): متعرب بعد از هجرت ,كسى است كه بعد از شناختن اين امر(ولايت
اهل بيت ) آن را رها كند.
ـ حـمـاد سمرى به امام صادق (ع ) عرض كرد: من به سرزمين شرك مسافرت مى كنم ,اما كسى
كه پـيـش ماست مى گويد: اگر در آن جا بميرى با مشركان محشور مى شوى (آيااين درست
است )؟
حضرت فرمود: اى حماد, آيا وقتى در آن جا به سر مى برى ازقضيه ما (ولايت ) سخن مى
گويى و به آن دعـوت مـى كـنـى ؟
حـماد مى گويد: عرض كردم : آرى حضرت فرمود: آيا وقتى در اين شهرها, شـهـرهـاى
اسـلامى , به سر مى برى ازقضيه ما ياد مى كنى و بدان فرا مى خوانى ؟
حماد مى گويد: عـرض كـردم : خـيـر حضرت فرمود: اگر در آن سرزمين بميرى خودت به
تنهايى چونان يك امت محشور خواهى شدو نور تو پيشاپيشت حركت مى كند.
ـ امـام عـلـى (ع ) ـ در خـطبه قاصعه ـ : بدانيدكه شما پس از هجرت باديه نشين شده
ايد وپس از دوسـتـى و همبستگى گروه گروه گشته ايد و از اسلام تنها به نام آن چسبيده
ايدو از ايمان فقط ظاهرش را مى شناسيدمى گوييد: آتش آرى اما ننگ نه ! گويى مى
خواهيد اسلام را با دريدن پرده حرمت آن و شكستن عهد و پيمانش وارونه كنيد.
قهر كردن .
قهر كردن .
قرآن :.
((گـفـت : اى ابراهيم , آيا تو از خدايان من متنفرى ؟
اگرباز نايستى تو را سنگسار مى كنم و (برو) براى مدتى طولانى از من دور شو)).
ـ پيامبر خدا(ص ): قهر كردن مسلمان بابرادرش , مانند ريختن خون اوست .
ـ كسى كه يك سال از برادرش قهركند, اين كار مانند ريختن خون اوست .
ـ امـام عـلـى (ع ): بـر شـما باد ايجاد ارتباطو آشتى با يكديگر و زنهار از قطع
رابطه وقهر كردن از يكديگر.
ـ پـيـامبر خدا(ص ): اى ابوذر, از قهركردن با برادرت بپرهيز, زيرا با وجود قهربودن
عمل پذيرفته نمى شود.
ـ امام صادق (ع ): تا زمانى كه دومسلمان با يكديگر قهر باشند, ابليس خوشحال است و
هرگاه با هم (آشـتى و)ديدار كنند, زانوهايش به هم خورد وبندهايش از هم بگسلد و
فرياد زند: اى واى بر من , هلاك شدم .
ـ پيامبر خدا(ص ): شيطان از اين كه نمازگزاران جزيرة العرب او را بپرستندمايوس شده
, اما در به جان هم انداختن آنان اميدوار است .
ـ امـام بـاقر(ع ): شيطان همواره ميان مؤمنان دشمنى مى افكند و تا زمانى كه يكى از
آنان از دينش بـرنـگـردد (بـه كارش ادامه مى دهد) و همين كه چنين كردند, به پشت
دراز مى كشد و استراحت مـى كـند و مى گويد:موفق شدم پس , خداوند رحمت كند انسانى را
كه ميان دو تن از دوستان ما الفت اندازداى جماعت مؤمنان , با يكديگر الفت گيريدو با
هم مهربان باشيد.
|