جدا شدن زينب از زيد
زينب اگر كه مى بيند جرعه هاى غم را اندك اندك سر مى كشد و اندوهگين است كه عشق
ورزى با محمد- پسر دايى خود- را از دست داده است، و از زناشويى با او- به ماننده ى
هر يك از زنان وى- بى بهره مانده است، اندوه او اندوهى است معقول و قابل پذيرش...
زيرا زينب با سنجه هاى احساس، و از آن پس با سنجه هاى واقعيت موجود، شايسته است
همانند زنان ديگر جامعه ى خود به مردى برتر و نمونه چشم داشته باشد كه بر ستيغ كمال
بالا رود تا او پس از رسيدن به چنين مردى آرزوهاى گمشده ى خود را در هيچ مردى ديگر
جويا نشود...
زينب اگر كه از دردهاى درونى خود بر بسترى از خار درخت يا شعله ى آتش مى غلتد، و
دلتنگ است كه زيد پسر حارثه بهره ى او شده است، باز دلتنگى او معقول است و قابل
پذيرش...
زيرا زينب با سنجه هاى احساس، و از آن پس با سنجه هاى واقعيت موجود، خود را از
زيد رمنده و بيزار مى بيند، چنان كه اگر جهان از مردان تهى شود و جز زيد مردى بر
روى زمين نماند، باز زينب به او گرايش پيدا نمى كند و همچنين اگر زيد زمين را زير
پاهاى زينب با ستارگان آسمان فرش كند و- همچنان كه در اسطوره ها و خرافه هاى پيشين
آمده، براى او شيرمرغ و جان آدمى زاد فراهم آورد، باز زينب به او دلبستگى نمى
يابد!...
در اينجا زبان زينب در پذيرفتن زناشويى با زيد برخواسته ى راستين دل او پيشى
جسته، او را به شتابزدگى واداشته بود، و اين شتابزدگى چيزى نبود جز يك لغزش
زبانى!...
بلكه يك آواى ميان تهى زبانى!..
در آن هنگام اگر زينب ازدواج با زيد را پذيرفت، پذيرش او از روى رضامندى و
اختيار نبود بلكه پذيرشى گزيرناپذير و ناخواسته بود...
آن انگيزه اى كه با پيمان ازدواج، زينب و زيد را يار يكديگر ساخت، مهرى نبود كه
با آن، دو قلب در يك تن يا يك قلب، در دو تن زندگى كند!...
ليكن به عنانى همانند بود كه دو اسب بدان بسته شود، آنگاه يكى از آن دو اسب را
بزنند تا به يك سو دوان شود و اسب ديگر را بزنند تا در سويى مخالف آن بدود!...
زينب چگونه احساسات خود را- كه با همه ى هستيش، در جنبش اندامش، در پهنه ى
انديشه اش و در نگاه خيالش آميخته شده است- وادار سازد تا با زيد انس گيرد و به او
گرايش پيدا كند؟...
زينب چگونه بر قلب خود چيره آيد تا به زيد عشق ورزد، قلبى كه تنها در دست خداست
و خدا هر آن گونه كه بخواهد آن را دگرگون مى كند؟...
هرچه روزها براى فاطمه پيش مى رفت و او از پس آنها به اندوهى مى نگريست كه زينب
را رنج مى داد- از روى سرشت زنانگى خود- آسانتر مى توانست به كنه رنج و بلايى پى
ببرد كه آن بانوى گرفتار با آن زندگى مى كرد...
رنجى كمرشكن...
عذابى خردكننده...
بلايى بزرگ...
آيا كسى تواناتر از زنى براى درك زنى ديگر يافت مى شود. دو زنى كه در سرشت، ويژگى
هاى آشكار زنانگى، زمينه هاى طبيعى و انگيزه هاى ادراكى، همانند و يكسان مى
باشند؟...
سخن حق- كه چون و چرا نمى پذيرد- اين است كه زهرا ناگزير نمى تواند با
انديشه، دريافت و موقعيت خانوادگى خود، از مسير زينب و زيد بر زمينه ى زندگى
زناشوييشان به دور زندگى كند. زندگى زناشويى آن دو همسر كه چند ماهى سخنان مردم
پيرامون سراپرده ى آن در گردش بود و هوش و گوش همگان بدان دوخته شده بود...
اگر روايتها براى زهرا در برابر اين رويداد موقعيتى به نمايش نمى گذارند، و از
او انديشه اى در اين باره براى ما نقل نمى كنند، از آن است كه راويان در آن روزگار
به هر رويدادى از همه ى زوايايش نگرش نداشته اند. بلكه زاويه ى ديد آنان تنها آن
بوده است كه هر رويداد، سرگذشتى است زاييده ى رفتار و كردار قهرمانانى كه پايانهاى
آن نيز به همان قهرمانان برمى گردد، و راويان هيچگاه روايتهاى خود را- به كم يا
زياد- در رابطه با واكنشهايى روانى كه همراه با آن رويداد پديدار مى شد، بررسى نمى
كردند و عاطفه هاى مشتركى را كه نهادهاى مردم با آن رويداد از خود نشان مى داد، در
نظر نمى گرفتند، مردمانى كه اگر چه بيرون از بطن و متن آن رويداد مى زيستند اما
همراه با آن رويداد مى زيستند و از آن بركنار نبودند...
فاطمه نيز در اين هنگام از دنبال كردن رويدادى كه موقعيتهاى ناخواسته براى زينب
پيش آورده، گزيرى ندارد، بلكه از درآمدن در لابه لاى آن ناچار است. و اين منطق
طبيعى كارها و رويدادهاست...
ناديده گرفتن واكنشهاى مردمى در برابر رويدادها، كوتاهى ناخواسته ى آشكارى است
از سوى تاريخ نگاران كه از حقيقت، صورتى تاريك با نشانه هايى ناپيدا، يا پيكره اى
بى حركت و تنديسى بى جان نمايان مى سازند...
داستان زينب و زيد رويدادى نبود كه ميان چهار ديواريى خاموش زندان گردد و به
گوشها راه نيابد و آفتابى نشود... و پاره ى تن پيامبر- فاطمه- نيز هرگز از حركت
جامعه و زندگى مردم بر كنار نبود...
آيا زهرا مى تواند از محيط زندگى ويژه ى خانواده ى خود دور باشد، اگرچه بخواهد
از محيط زندگى عمومى جامعه ى خود به دور باشد؟...
به راستى آن سه قهرمانى كه بر سه گوشه ى اين داستان به بازيگرى پرداخته اند، سه
ستاره اند كه در يك آسمان راه مى پيمايند، و سزاوار است انديشه ى فاطمه ستارگان آن
آسمان را زير نظر داشته باشد و با كوشش به سوى آن كشيده شود، و با احساس خود در آن
به گردش درآيد...
بازيگر نخست محمد است. «آن پدر والاجاه»!، كه از همه براى برانگيختن نگرانى زهرا
سزاوارتر است. زيرا زهرا او را مى بيند كه ميان خواسته هاى متناقض آن دو همسر از هم
رمنده، درشگفت مانده است بدان سان كه گويى دو قطب غيرهمنام كه هرگز به هم نخواهند
رسيد او را به سوى خود مى كشانند...
بازيگر دوم زيد است. «آن برادر گرامى»!، كه شايسته است زهرا براى او دل بسوزاند،
زيرا همسرش با بى مهرى هاى خود گويى به او غوره ى ترش يا حنظل تلخ مى خوراند!...
بازيگر سوم زينب است. «آن خواهر!» يا آن دختر عمه ى بزرگوار كه شايسته است زهرا
در اندوه وى سوگوارى كند، زيرا مى بيند زندگى بر او تنگ آورده و راه گريزى از آن
ندارد. وى ناخواسته با همسرى به سر مى برد كه از او دل رميده است و همزيستى با او
زينب را به مرگ يا به ديوانگى نزديك مى كند...
حق اين است كه هر زنى اگر با موقعيت زينب زندگى كند و احساسى همانند احساس او
داشته باشد، سزاوار است همسرش را به گونه اى برخلاف آنچه مردم مى بينند، به چشم
آورد...
زيرا گويى اين چنين مردى، كرى گوش است...
كورى چشم است...
گرفتگى گلوست...
درد بى درمان دل است...
با اين همه اى كاش زينب به زيد تنها احساس بيزارى و بى ميلى داشت، زيرا اميد مى
رفت آن بيزارى با گذشت روزها و در نتيجه ى تداوم معاشرت و آميزش، كاسته شود، تندى
آن به كندى گرايد، تيزى آن فروكش كند، و سختى آن شكسته شود...
زيرا معاشرت و آميزش تكرار است... و تكرار سامان يافتن خوى است در پيوسته كارى
بر روشى شناخته شده در زندگى... و پيوسته كارى، راهى است به سوى عادت... و عادت
پيدايش سازگارى است ميان برخى انگيزه هاى روان و گرايشهاى سرشت، و ميان نمودهاى
كردارى و رفتارى...
اما عواطف- مانند دوستى و دشمنى، گرايش و بيزارى- امورى هستند غيرارادى كه
پيوسته از راه و روشى شناخته و عادت شده پيروى نمى كنند و بر يك شيوه پديدار نمى
آيند...
زيرا دگرگون ساختن قلبها در دست توان انسانها نيست بلكه در دست توان خداوندگارى
است... و در آن نيكوكار و بدكار، باايمان و ناسپاس يكسان است، خواه پيامبرى پاكدامن
باشد و خواه از همپيمانان اهريمن...
روان شدن احساسات و واكنشهاى غيرارادى، در برابر اصول منطقى، و قواعد حساب-
همچون جمع و تفريق و مانند آن- سر كرنش فرود نمى آورد!...
روزى كه فرمان پروردگار فرود آمد و دستور داد مردان ميان زنان خود به دادگرى
رفتار كنند پيامبر شبهايش را ميان همسرانش به طور يكسان تقسيم كرد اما نتوانست عشق
خود را با همان روش يكسان ميان آنان بخش كند...
زيرا قلب وى به يكى از آنان بيشتر گرايش داشت و در عشق ورزى، او را بر ديگران
برترى مى نهاد، و بر پيامبر در اين برترى دادن هيچگونه ايرادى نبود...
آيا پيامبر مى توانست خواهشهاى عاطفى و عاشقانه ى خود را نسبت به آن زن مهار
كند، يا مى توانست اين گونه عواطف عاشقانه را در نهان خود پنهان سازد و ميان همه ى
همسرانش به گونه اى يكسان و هم اندازه بخش كند؟...
هرگز!
اين كار محال ممكن بود...
پيامبر- درود خدا بر او- در ناتوانى سرشت بشرى خود چه راست گفته است:
«خدايا آنچه را من در دست دارم بدين سان بخش مى كنم، و مرا در آنچه به دست تست و
در دست من نيست سرزنش مكن!...» و قتى كه پيامبر خدا اين چنين درباره ى عواطف
عاشقانه ى خود سخن مى گويد، پس زينب كجا مى تواند دل خود را بدان سان دگرگون سازد
كه همسرش از او چشم دارد و آرزو مى كند؟...
برخورد زينب با زيد از درون او مى جوشد...
زاييده ى احساسى است كه زينب توانايى دگرگون كردن آن را ندارد... و آنگاه كه
احساسات به سخن درآيد، خردها گنگ مى شود!...
آرى... زينب محال ممكن است احساسى جز اين احساس داشته باشد، يا بتواند چيزى را
كه دگرگونى پذير نيست، دگرگون سازد... و ى بيزارى مى جست...
آنگاه به خشم مى آمد... و از آن پس دشمنى مى كرد... و در پايان، زيد براى او
مايه پستى بود و سرافكندگى زيرا با شناختى كه زينب از نيك نژادى خود داشت همواره در
والاتبارى بر زيد مى باليد... و آنگاه كه احترام مرد نزد همسرش فروريزد، درد سخت و
رنج آورى خواهد بود كه درمان نمى پذيرد و اميد بهبود آن نيست...
همچنان كه زينب- از لابه لاى نگاه عاطفى تيره ى خود- با زيد در رنج و عذاب مى
زيست، از لابه لاى نگاه اجتماعى بلند پايه ى خود نيز با منشى جريحه دار زندگى مى
كرد...
بر بسترى از ننگ غلت مى زد!...
زيرا او از نژادى والا برخوردار بود... و از شكوهى ريشه دار... و از گرانمايگيى
استوار...
او نژاده زنى بود از نژادگان...
براى نژادگى او رنج آورتر و خوارى برانگيزتر از اين نبود كه زير فرمان برده اى
آزاد شده به سر برد...
آيا براى نژاده، احساسى كوبنده تر از اين هست كه خوار گردد و ستم بيند؟...
از آسمان بلند پايگاهى خود به پست ترين نشيبها فرو آورده شود؟... و سنتهاى
تقليدى قومش با چشم خشم و ننگ و بيزارى بر او يورش آورد؟..
در اينجا هيچ شگفت نيست كه چنين احساسى به آدمى نرسد يا برسد و زودگذر باشد،
بلكه شگفت در اين خواهد بود كه آن احساس در نهادش بماند، لانه كند... تخم گذارد و
جوجه برآورد... فزونى يابد تا آنجا كه هر تپش قلب، جنبش جان و جريان خون را پر
سازد... درست بدان سان كه سوزش تب سرتاسر كالبدى تب دار را فرامى گيرد...
زيد در انديشه ى زينب، فرزند خوانده اى است وابسته به پيامبر....
او اگرچه آزادى خود را به دست آورده اما بنده ى آزاد شده اى است كه داغ بردگى بر
بينى او نهاده شده است؟...
او از مردم بر كناره ايستاده است!...
بيرون از چارچوب همگان مردم جاى دارد...
به چيزهاى بى جان نزديكتر است تا به جان داران و زندگان...
اگر زينب بخواهد زيد را با ترازوى حس عاطفى و عاشقانه ى خود بسنجد، سبك وزن است
و كم ارزش. بهتر است دور افكنده شود، يا با ديدى مهرورزانه تر- بهتر است همانند
كالايى بنجل فروخته شود، جوالى به دانگى نه به درهمى، و قنطارى به درهمى نه به
دينارى!...
زيد چه بسيار دوست داشت از آزارهاى زينب- كه همواره با برترى جويى او را خوار مى
ساخت- رهايى يابد و از او جدا شود تا زينب به راه خود رود و او به راه خود...
ليكن پيامبر پيوسته آن دشوار را براى زيد آسان وانمود مى كرد و او را پند مى داد
كه زندگى زناشوييش را با زينب نگاه دارد تا آنجا كه بر قله هاى آرامش جاى گيرد...
پيامبر همواره او را از انديشه ى جدايى بازمى داشت و مى فرمود: «همسرت را براى
خود نگاه دار و از خشم خدا بپرهيز...» با اين همه زينب از خواسته ى خود هيچ دست
بردار نبود...
بلكه در بزرگ گردانيدن آن تا دورترين مرزها پيش مى رفت...
پسر محمد بودن براى زيد، نزد زينب هيچ كمكى نمى كرد، زيرا زينب مى دانست پدر
فرزندى زيد با محمد، پيوندى است مجازى، زاييده ى آيينى بى خردانه كه عربها از
روزگاران ديرين آن را پديد آورده اند و تا به امروز از پس مانده هاى فرسوده ى آن
دست بردار نيستند...
عربها اين آيين را با دو ديد بنيان نهاده اند: نخست شكيبايى. دوم وابستگى پدر
فرزندى...
شكيبايى براى كسى كه از فرزند بى بهره است... و ابستگى پدرفرزندى براى كسى كه مى
خواهد- از راه فرزندخواندگى- گروهش را با فرزندخواندگانى كه پيرامون خود گرد مى
آورد بسيار گرداند، در حالى كه او پدر آنان نيست و آنان نيز پسران وى نيستند.
آيا پسر خواندگى، پدر فرزندى راستين مى آفريند؟...
آيا محمد به راستى پدر زيد يا ديگر مردان جامعه ى آن روزگار است؟...
كوشش پيامبر براى آشتى ميان زيد و همسر ناخرسندش هيچ سودى نداشت. كوششى كه شايد
آن بانو را بر خود چيره سازد تا دست از خفت و خوارى دادن به زيد بردارد و از
خودپسندى و بلندپروازى او بكاهد...
كوشش بزرگوارانه ى پيامبر بر دل آن بانو فرو مى باريد بدان سان كه بارانى درشت
قطره و تند بر تخته سنگى فروبارد و آن تخته سنگ بارانهاى فروريخته بر روى خود را
نپذيرد و در خود فرو نبرد، و همچنان سخت و بى جنبش بر جاى بماند، نه ستاكى از آن
رويد و نه گياهى سر برزند، نه سبز شود و نه به نرمى گرايد...
پاك است يزدان يكتا!...
پاك است آفريدگارى كه اگر بخواهد تخته سنگ سخت را نرم مى كند و دل نرم را سنگ.
دلى كه پاره گوشتى است نرم و لطيف آن چنان سخت مى شود كه سنگتر از سنگ و استوارتر
از آهن مى گردد!...
ليكن مشيتهاى پروردگار ناگزير انجام پذير است...
ناچار روينده از چهره ى آنها برداشته مى شود تا به صورت پيش آمدهايى آشكار و
رويدادهايى زنده نمايان شوند و در زمينه ى حواس و ادراكات درآيند و پوششهاى شك و
پرده هاى گمان نتواند آنها را فرو پوشاند...
زيرا همچنان كه خدا از آدمى زادگان از نسلهاى آينده و پشت هاشان عهد گرفت و آنان
را گواه خود گردانيد و آنان به بندگى خود براى او اقرار كردند، به همانگونه نيز
مشيتهاى خود را در نهادهاى آنان سپرد تا سرنوشت خود را بر آنان واجب گرداند...
پس مشيتهاى خدا حتمى است و راه گريزى از آنها نيست و نمى توان خود را از آنها
بركنار داشت...
سرنوشتهايى است رقم زده و پنهان در پرده ى غيب...
آن مشيتها با گردش روزگار از جهان پنهان به جهان آشكار بيرون مى آيد و پياپى بر
آدميزادگان فرامى رسد، هر فرمانى از آنها انگيزه اى دارد و هر سرنوشتى روزگارى...
درست بدان سان كه قرآن پروردگار بخش بخش فرود آمد...
پاره پاره و اندك اندك...
هر آيه اى براى حكمتى و هر حكمتى براى روزگارى...
آيا مردم گمان كردند آن خدايى كه- اگر بخواهد- غيبهايش را از آنان پنهان و
پوشيده نگاه مى دارد، نخواست آنها را از پيامبر گراميش پنهان و پوشيده نگاه
دارد؟...
هان! بلكه در همه ى كارها فرمان و حكم تنها از آن خداست و بس...
(هيچ كس بر عالم غيب او آگاه نيست. جز آن كس كه از رسولان خود برگزيده است...»
(سوره جن، 26- 27) چون خدا خواست، راز آن رويداد را براى پيامبرش آشكار ساخت...
فرمان داد تا مشيتى را كه براى محمد، زينب و زيد سرنوشت گردانيده، از جهان نهان
و پنهان به جهان ديد و آشكار، بيرون آيد...
آيا پيامبر در فرمان آسمانى درنگ مى ورزد، فرمانى كه بر پهنه ى بينش پاك و زدوده
اش هويدا گشته و پيامبر بدان ره برده است؟...
آيا مى پندارى پيامبر از روى سبك سرى شتابزدگى مى كند و فرمان خدا را براى مردم
آشكار مى سازد؟...
اگر پيامبر درنگ ورزد و فرمان آسمانى را به تاخير اندازد، ناگزير پس از درنگ و
تاخير ساعتى فرامى رسد كه راه گريزى براى او نمى ماند و بايد آن را آشكار سازد... و
اگر شتاب كند و فرمان آسمانى را آشكار سازد، در پس آن شتابزدگى براى آشكار سازى،
خطرى كژدم آسا با دو چنگك خود نهفته است كه مى خواهد اسلام را نيش بزند و زهر كشنده
ى خود را در آن فرو ريزد...
آزمونى تلخ است كه پيامبر پشت سر مى گذارد...
تنگنايى دشوار...
سرگردانيى نابكار كه انديشه را مى شكافد و نيروى آهنگ را براى دست به كار شدن يا
خوددارى كردن از هم مى گسلد...
اين رنج روانى و جانكاه پيامبر از انديشه ى فاطمه پنهان نمانده است، رنجى كه
اكنون پدرش دست اندركار دشواريهاى آن دارد. نگرانى فاطمه براى پدر تنها از آن جهت
نيست كه او پيامبر است بلكه از آن جهت است كه او نيز انسان است...
شگفت نيست كه ميان هر دو پدر و دختر همسانى و مشاركت عاطفى و احساسى و غيرعاطفى
و احساسى باشد!...
به ويژه كه آن پدر و دختر، محمد و زهرا باشند!...
محمد كه اصل است و فاطمه پاره ى آن!...
محمد كه درختى است گشن و فاطمه شاخه ى گرانبار آن!...
چه بسيار فاطمه همراه با پدر در بحبوحه ى بحرانها ايستادگى مى كرد و پدر با آواز
آهسته ى جان خود با او سخن مى گفت و دختر با اندوهى دلخراش به او پاسخ مى داد.
پاسخى كه واژه هاى غم بارش قطره هاى اشك بود...
افك ليكن فاطمه- همچنان كه مى بينيم و همچنان كه شايسته ى شأن اوست- هيچگاه بدان
اندازه در احساسات تلخ پدر شركت نجست، و همچون اندوه او اندوه نخورد، و براى آشفتگى
او آشفته نشد، و از دردهاى جانگداز او رنج نكشيد، كه در روز پليد «افك» با وى در
احساس، اندوه، آشفتگى و رنج شريك شد. رويدادى كه يك سال پس از پيشامد ناگوار زينب
فرا رسيد...
گويند:
پيامبر عادت داشت به هر جنگى كه مى رفت يكى از همسرانش را با قيد قرعه همراه خود
مى برد. وى آن روز مى خواست به سوى قبيله ى بنى مصطلق روانه شود. قرعه به نام عايشه
افتاد. عايشه با پيامبر در آن سفر همراه شد...
پيامبر از كارى كه براى آن بدان قبيله رفته بود رهايى يافت...
همراه با كسانى كه با او بودند آهنگ برگشتن كرد. در منزلگاهى نزديك مدينه فرود
آمدند تا پاره اى از شب را آنجا بگذرانند...
عايشه گويد:
«... براى قضاى حاجت از كجاوه ى خود بيرون رفتم. در گردنم گردنبندى بود. بى آنكه
بدانم ناپديد شد... به همان جايى كه رفته بودم برگشتم و گردنبند را در آنجا پيدا
كردم...» لحظه اى كه عايشه به سوى لشگر پيامبر برگشت، آنان با اين گمان كه عايشه در
كجاوه ى خود نشسته است، كجاوه را برداشته و به راه افتاده بودند...
در اين هنگام عايشه جامه اش را به دور خود پيچيد و همانجا نشست. او مى دانست كه
به زودى در جستجوى او مى افتند و كسى مى آيد و او را نزد آنان مى برد...
نزديك به يك ساعت گذشت. صفوان پسر معطل از نزد عايشه گذر كرد. او را شناخت. از
شتر خود فرود آمد و عايشه را بر آن نشاند. او را شتابان پيش راند تا شايد به آن
مردمانى كه با پيامبر بودند برسد...
اما آنان پيش از رسيدن وى رفته بودند...
صفوان هنگامى به آنان رسيد كه روز روشن شده بود...
در اين هنگام شيطان زبان خود را بيرون كشيده، به ياوه پراكنى پرداخت...
دروغ پردازان گفتند:
«براى عايشه چه پيش آمده كه از لشكر عقب مانده است؟...» هرزه درايى رو به فزونى
نهاد...
اما از آن شايعات زشتى كه پيرامون نام عايشه پراكنده مى شد چيزى به گوش او ره
نيافت...
عايشه هنگامى كه به مدينه رسيد در چنگال بيمارى سختى گرفتار آمد و بيست و اندى
روز بسترى شد...
ليكن از همسر خود بيزاريى مى ديد كه پيش از اين هرگز چنان خويى در او نمى
شناخت...
او در سرتاسر بيمارى عايشه از وى عيادت مى كرد بى آنكه يك كلمه با او سخن بگويد
يا نام او را بر زبان براند يا چشم بر او افكند. از كسانى كه پيرامون او بودند خيلى
كوتاه و با بى ميلى مى پرسيد:
«دخترتان چگونه است؟...» آنگاه برمى گشت و سخنى بيش از اين نمى گفت...
عايشه اندوه خاموش و نگرانى ژرف پيامبر را از رفتار تند و خشمگنانه ى او برداشت
مى كرد...
زيرا براى چه بايد پيامبر از خود تندخويى و ترشرويى نشان دهد؟...
چه چيزى او را اين چنين دگرگون كرده است؟...
خودخواهى نمى گذاشت عايشه راز اين رفتار را از پيامبر بپرسد...
اما به زودى از رازى كه در همه ى آن روزهاى دراز از وى پنهان مانده بود، آگاهى
يافت...
زبان يكى از زنان مهاجر نزد عايشه لغزيد و آن راز را آشكار ساخت...
در اين هنگام عايشه از آنچه شنيد به هراس افتاد...
چه هراسى!...
آن خبر او را از هوش برد...
احساس كرد قلبش در سينه منفجر مى شود...
اشك مى راند و خشم مى گرفت و مادرش را براى آن خبر كه از وى پنهان داشته بود
سرزنش مى كرد:
«اى مادر! خدا بر تو ببخشد... مردم درباره ى من سخنها گفته اند و تو چيزى از
آنها به من نمى گويى؟...» مادر به او مهلت نداد تا سخن خود ادامه دهد، بر عايشه در
سخن پيشى جست در حالى كه آن خبر را براى او ناچيز و آسان وانمود مى كرد گفت:
«دختركم!... اين پيش آمد را بر خود سبك و آسان گير. به خدا سوگند كم پيدا مى شود
زنى زيبا باشد و همسرش به او عشق بورزد و چندين هوو با او در يك خانه زندگى كنند
آنگاه آن هووها و مردم درباره ى او چيزها نگويند...» اما محمد در اندوهى هميشگى و
دردى پيوسته به سر مى برد زيرا دروغگويان همچنان ياوه سرايى مى كردند و منافقان با
زبان خود به هر جا كه پا مى گذاشتند از روى دشمنى و كينه اى كه با محمد داشتند-
بارانى از گزافه فرو مى باريدند...
آشفتگى، محمد را از درون پاره مى كرد...
غيرت به سان افعى او را نيش مى زد...
اگر فاطمه همه ى رنجهايى را كه به پدرش رسيده بود بررسى و آزمايش مى كرد، در
ميان آنها به رنجى دسترسى نمى يافت كه از اين رنج ناخوش آيندتر و زشت تر باشد...
اگر فاطمه همه ى خاطراتش با پدر را بررسى مى كرد درمى يافت كه هيچگاه قلبش از
روى دلسوزى و افسوس به اندازه ى اين بار چاك نشده است...
دلسوزى فاطمه براى عايشه بود كه آبروى او مورد طعن و تهمت بدگويان درآمده بود و
او نمى دانست با كدام نبردافزار آن افترا را از خود دور كند و چگونه خود را از آن
طعنه ها و هرزه گويى ها برى سازد...
افسوس فاطمه براى پدرش بود كه جانور درنده ى بدگمانى او را مى دريد و او از
چنگال آن براى خود راه گريز و پناهگاهى نمى يافت...
گويى كه حس تابناك زهراست كه اكنون سخن مى گويد آنگاه حكم صادر مى كند...
گويى كه روان روشن زهراست كه ارزيابى مى كند و راى صادر مى كند.... و تابناكى حس
و روشنى روان فاطمه شايسته است كه حقيقت را نمايان سازد...
ناگوارترين موقعيت براى فاطمه آن بود كه مى ديد آشفتگى پدر به جايى رسيده كه با
برخى از ياران خود براى خصوصى ترين ويژگيهاى زندگيش راى زنى مى كند و درباره ى كار
همسرش از آنان پرسش مى نمايد. پدرى كه همواره براى قومش- پيش از رسالت و پس از آن-
طرف مشورت و راى زنى بوده است...
پيامبر از يار جوان خود- اسامه پسر زيد- درباره ى خبرهاى تكاندهنده اى كه
دروغگويان پراكنده بودند پرسيد و از وى نظرخواهى كرد. اسامه گفت:
«اى فرستاده ى خدا اينان خانواده ى تواند... و ما جز نيكى چيزى از آنان نمى
دانيم... اين سخنان دروغ است و گزافه...» پيامبر از برادر خود- على پسر ابوطالب-
نيز در اين باره پرسيد. على پاسخ داد:
«اى فرستاده ى خدا زنان بسيارند، و شما مى توانيد به جاى عايشه زن ديگرى بگيريد.
درباره ى او از كنيزك وى- بريره- بپرس، او به شما راست خواهد گفت...» كنيزك را
آوردند...
على كه برخاسته بود تا كنيزك را بزند و بترساند كه دروغ نگويد، بدو گفت:
«بريره! با پيامبر راست سخن بگو...» بريره گواهى داد:
«به خدا جز خوبى درباره ى عايشه نمى دانم... تنها بديى كه از او ديدم اين بود كه
خميرم را سرشته بودم. از او خواستم از خمير نگاهدارى كند. اما او خوابيد و مرغان
خانگى آمدند و خمير را خوردند!...» اگر اسامه سخن گفت، سخن وى گفتار مردى بود كه هم
با خود راست گفت، هم با ديگران و هم درباره ى واقعيت حال، بى آنكه بخواهد خود را در
چيزى كه نديده است و نمى داند بيفكند...
آيا على به راستى بايد درباره ى چيزى كه ناشناخته ى اوست و نمى داند رايى قاطع و
فيصله دهنده ابراز كند؟...
آيا على بايد براى چيزى كه نمى داند و مى خواهد به زور تفسير كند آبروى آن بانو
را زير پا نهد...
خير، سخن على نه براى آن بود و نه براى اين!...
زيرا گواهى دادن، باور است، علم يقينى است به چيزى، ديدن آشكاراى چيزى است با
چشم...
اگرچه عشق على به پيامبر شايسته ى آن بود كه على با گفتن سخنى پر مهر و لطف آميز
فشار آن رنج درونى را از دوش پيامبر كاهش دهد و سبك كند، ليكن نزد على گفتن سخن حق
شايسته تر بود...
در اين هنگام بهترين كار همين بود كه على تصميم نهايى را براى خود پيامبر-
پيامبرى كه قضاوت و حكم، تنها از آن اوست- بگذارد تا وى از دريافت و احساس آگاه خود
الهام گيرد و خود براى خويش چاره اى برگزيند...
اين رايى بود كه على پيشنهاد كرد...
بلكه داورى همه ى داورى هايى بود كه نهاد دادگر و پاك على بر او املا كرد، على
همچنانكه از گفتار تعارف آميز و چاپلوسانه پرهيز مى جست از سخنان رشك آميز و گمان
آلود نيز خوددارى كرد...
على از آن بانو كينه و خشمى در دل نداشت. او براى على به ماننده ى مادر بود، چون
همسر پيامبر بود. بر گردن على حق احترام و عزت داشت...
على عايشه را گرامى مى داشت چون جايگاه برتر و ويژه اى در دل پيامبر داشت...
عايشه نيز على را گرانقدر مى دانست چون جايگاه برگزيده اى نزد پيامبر داشت...
بدين گونه رفتار هر يك از آنان در برابر ديگرى با روشى يكسان سر بر مى زند...
از عايشه يك بار پرسيدند محبوبترين مردم نزد همسر بزرگوارت كيست؟ گفت: «از ميان
مردان على و از ميان زنان زهرا...» حتى آنگاه كه عايشه در روزگار خلافت مشروع على،
بر او خروج كرد و همراه با لشكرى از دشمنان على با نبردافزار و ساز و برگ جنگى به
سوى او روانه شد تا فرمانروايى او را از ريشه بركند، و على به خواست خدا بر او
پيروزى يافت، باز هم على هر رفتار زشتى را كه در ميدان جنگ به دشمن شكست خورده مى
رسد، از عايشه بازداشت و او را با احترام و بزرگداشتى هر چه بيشتر به خانه ى خود
برگردانيد...
آيا آن موضعگيرى عايشه در برابر على نمايشى بود از كينه اى كه سينه ى عايشه را
بر على پر كرده بود؟...
گفته اند: خير. كينه نبود!... و اگر عايشه در مخالفت كردن با على زياده روى كرد،
افسوس خورد و پشيمان شد و پس از دو سال تاكيد داشت كه آنچه ميان او و على گذشته
هرگز بيش از آن چيزى نبوده است كه- بر حسب عادت- ميان زن و خانواده ى همسرش، يا
ميان پاره اى از خويشاوندان با خويشاوندان ديگرشان، پيش مى آيد...
اما على احساسات خود را با لكه ى زشت كينه نسبت به عايشه آلوده نساخت...
ساعتى كه على به پيامبر گفت: «زنان بسيارند» براى اين بود كه مى ديد پيامبر از
كار عايشه در بدگمانى شك برانگيزى به سر مى برد و از سرنوشت نوميدكننده اش در
آشفتگى و سراسيمگى افتاده است. نمى داند او را نگاه دارد يا رها كند پيامبر در اين
دو حالت از سياه بختى روحى خود رنجى مى كشيد كه پشت كوه ها را زير بار گران خود خم
مى كرد...
آيا با اين حال فاطمه از آن سياه بختى فرساينده ى پدر ناآگاه بود، يا با آن زيست
مى كرد و از آن سخت متأثر بود؟...
بلكه اين راويان بودند كه از به تصوير كشيدن احساسات حقيقى فاطمه ناآگاه مانده
بودند!...
بى گمان فاطمه با پدر خود در آن دردهاى عاطفى مشاركت كامل داشت و جام آن آزمون
تلخ را با او جرعه جرعه، لخت لخت و قطره قطره بخش كرد...
فاطمه با رنج روانى پدر دو بار رنج كشيد...
يك بار چون به ماننده ى مادر او بود و يك بار چون دختر او بود...
هيچ قلبى همانند قلب مادرى مهربان و دلسوز، از اندوه درد و رنج پسر چاك چاك نمى
شود. پسرى كه لبخند عشق است بر لب و دندان زندگى...
خاستگاه روشنايى است.
سرچشمه ى شكيبايى است براى پيش آمدهاى ناگوار روزگار...
بركه ى جوشان غمگسارى است به هنگام روى آوردن بدبختى ها...
هيچ قلبى همانند قلب دخترى وفادار از سوزش نگون بختى و بلاى پدرى پاره پاره نمى
شود. پدرى كه بهترين پدر است و در ميان پدران يگانه است و نمونه...
پيامبر براى فاطمه اميد زندگى است... همه ى اميد...
جز او اميدى نيست....
اگر او نبود زندگى نبود...
زيرا او خود، همين زندگى است...
ديرى نپاييد كه رهايى از رنج و درد فرارسيد...
مشيت پروردگار براى بهبود بخشيدن از بيماريهاى شك و دردهاى آشفتگى پيش آمد...
ابر اندوه از دل زهرا پراكنده شد چون ابر رنج و درد از دل پيامبر پراكنده شد...
بارانى پاك از آسمان فرو باريد. چرك تهمت و ريم افترا را كه بر دامن جامه ى آن
بانوى ستمديده چسبيده بود شستشو داد...
آن باران به شايستگى فروباريد...
با حكمت و دانش فرو باريد...
با آمرزش و مهربانى فرو باريد... و حى آسمانى محمد را در خود فرو پوشانيد...
آنگاه كه پيك وحى از محمد جدا شد- و عرق همانند دانه هاى مرواريد از چهره ى او
سرازير بود- روى به آن همسر اندوه زده كرد و گفت: «اى عايشه! مژدگانى باد تو را...
خدا بى گناهى تو را فرو فرستاده است...» شادى باد عايشه را، شادى باد مومنان را!...
گويى كه فاطمه در پوست زندگى انسانى خود هرگز به اندازه ى آن روز از نيك بختى پر
نشده بود. زيرا آن خبر شادى آور به او رسيده بود، وى همسر گرامى پدرش را مى ديد كه
چهره اش مى درخشد، قلبش به رقص درآمده، نفسهايش سرودخوانان از سينه بيرون مى آيد،
زيرا پروردگارش او را بى گناه شمرده و براى برگشتن به خانه ى پيامبر مبارك باد گفته
است تا همچنان در آنجا عروس عزت و سرفرازى باشد...
پيامبر پس از دريافت وحى از خانه به مسجد آمد و پيام آسمانى را براى مردم چنين
تلاوت فرمود:
(همانا آن گروه كه بهتان بستند گروهى هستند از شما...
آن را براى خود بد مى پنداريد بلكه آن براى شما خوب است...
براى هر مردى از ايشان است آنچه از گناه به دست آورده است... و آن كه سر منشاء
اين بهتان بزرگ گشت عذابى سخت دارد...) (نور، 11) در اينجا داستان فدك به سر
رسيد... و نويسنده آن طومار را درنورديد...