فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲ -


خواستگارى على از زهرا

آن موقعيتى كه در پرتو آزرم خود آهنگ استوار على را گداخت، همواره در انديشه ى على جاى گير شده بود...

آن موقعيت آكنده از شرم پيوسته با على زيست، درست به اندازه ى ساعتهاى روزهاى على، به اندازه ى گامهايى كه براى آمدن نزد پيامبر مى پيمود و نيت استوار كرده بود كه از فاطمه خواستگارى كند...

على بارها آهنگ خواستگارى كرد، بارها به سوى پيامبر شتافت، اما نيروى قلب وى تسليم دودلى شد...

آن موقعيت در اين بار پايانى كه على آهنگ خود را براى ديدارى سرنوشت ساز و قطعى بسيج كرده بود، به گونه ى پاره اى زنده از آزرمى هوش ربا در پيش روى او مجسم شد...

هنگامى كه على با پيامبر ديدار كرد، حقيقت را كمرشكن تر و گرانبهاتر از آن خيالهاى رنگارنگى ديد كه در انديشه ى او راه مى يافت... و اقعيت برتر از گمانهايى بود كه در ذهنش درمى آمد...

سركش تر از چيزى بود كه تصور مى كرد...

سخنش را بيش از هميشه بند مى آورد...

زبانش را بيشتر كند مى ساخت...

آنگاه كه به پيامبر زيرچشمى مى نگريست، شكوه پيامبر او را در خود سرگردان مى كرد...

ترس از جاه پيامبر او را فراگرفت...

درخشندگى چهره و بلندى پايگاه پيامبر او را خيره مى ساخت، بدان سان كه پرتو تابناك، چشم را خيره مى كند و چشم خود را از گزش آن در پرده ى پلكها و پوشش مژگان نگاه مى دارد.

على به حالت نخست خود برنگشت. آن حالتى كه در آغاز براى رفتن به سوى پيامبر يافته بود. وى در گوشه ى دل سخنى آماده و پنهان ساخته بود تا با آن، اميد شيرين و ارزنده و آرزوى سوزان و دلخواه خود را پيش پيامبر از درون دل بيرون ريزد...

اما به زودى دگرگونه شد!...

خطوط چهره اش بى حركت، برجاى ماند...

مژگانش بر هم نهاده شد...

چشمانش فروخفت...

اندامهايش به لرزه درآمد...

آن چنان مى نمود كه گويى نمادى است از آرامش ميان تهى، جز خاموشى آوايى از او شنيده نمى شد، خاموشى سردى كه يخ زدگى نفسهايش را بر روى لبانش به نمايش مى گذاشت!...

نه سخنى سربسته و نه پچ پچى آهسته...

نه آهنگى و نه آوازى...

نه پرشى و نه جنبشى...

همه ى آنچه از على در آن هنگام مانده بود اعصابش بود و بس...

احساساتش يكسره پنهان مانده بود...

آرامشى تنك مايه، اخم هراس آميز او را فرو مى پوشانيد...

لبخندى بر لب داشت كه ترشرويى او را پنهان نمى كرد...

پيامبر آن چيزى را كه على مى كوشيد پنهان نگاه دارد از آشفتگى و پريشانى وى احساس كرد. مى خواست به حقيقت آن راز پنهان برسد كه على از آن رنج مى برد. نگاهى كاونده به سان ميل جراحى بر على افكند كه تا تاريكترين ژرفاى هستى او فرو نشست...

آنگاه همه ى قفل هاى درون على براى او گشوده شد...

انديشه هاى نهفته ى او براى پيامبر به سخن درآمد... را ز رازهايش آشكار شد..

پيامبر لبخندى زد...

آخر پريشانى و آشفتگى براى چيست؟...

براى چه على اين درخواست را پنهان مى كند؟...

پيامبر خواست پاره اى از فشار آن آشفتگى گرانبار را از روى سينه ى آن جوان بكاهد. با نگاهى مهرآميز و دلسوزانه بر چهره ى اخم گرفته ى على دست كشيد، شايد قلبش را كه به گونه ى پرتوهايى پراكنده در لابه لاى شرم و آزرم وى پخش شده بود، به او برگرداند...

پيامبر از او پرسيد:

«چه چيزى تو را به اينجا كشانيده... آيا درخواستى دارى؟...» دهان على يك لحظه جنبشى كرد. اما ديرى نپاييد كه بسته شد تا سخنى را كه اميد مى رفت از احساس پنهانش پرده بردارد، در خود حبس كند...

على هيچ سخنى بر لب نياورد...

گفتار رسايش در آن دم با او همراهى نكرد...

خاموشى تنها پاسخ او بود...

حتى سخنانى كه زير لب زمزمه مى كرد در گوشه ى لبانش گرد آمد و بسته شد...

با اين حال پيامبر بار ديگر سخن گفتن را با او از سرگرفت...

اين بار قلب بزرگ پيامبر با على به سخن درآمد...

سخنى كه واژه هايش از مهربانى ساخته شده بود...

با طنينى گواراتر...

آهنگى نرمتر...

آوايى شيرين تر...

بر گستره اى دوستى برانگيزتر، نويددهنده تر، اميدواركننده تر...

سخنى شايسته كه بتواند احساس نهفته و شرمگينانه ى درونى على را برانگيزد و به او نيرويى بخشد تا جان خود را كه از بسيارى شرم به بيهوشى افتاده، بيدار كند و از پراكندگى و پريشانى به درآورد...

پيامبر به او گفت:

«شايد آمده اى از فاطمه خواستگارى كنى!...» هنگامى كه اين سخن بر لبان پيامبر روان شد، خون در رگهاى آن جوان به جوش آمد. قطره هاى آن بر چهره ى او پيش تاخت تا آنجا كه نزديك بود از ميان سوراخهاى روى پوستش بيرون جهد...

گونه هايش گلگون شد...

چشمانش برق زد...

قلبش در سينه به تپش افتاد به سان پرنده اى كه پروبال مى زند...

آهنگ تپيدنهاى قلبش تند شد. پرشهاى قلبش با اينكه در سينه پنهان بود از چشم پوشيده نمى ماند همچنان كه كوبشهاى آن نيز از گوش پنهان نمى شد!...

آنگاه كه اندكى به آرامش خود برگشت و قلبش لختى آرام گرفت، كوبشهاى بلند بانگ قلبش آوايى افسون كننده و دلنشين- بدان سان كه گويى داوود در نى مى دمد- سرداد. آوايى در جامه اى از واژه اى كه سه حرف بيش نداشت...

ليكن آن سه حرف گرانبهاترين آرزوهاى دور و دراز على را دربرداشت...

على با آوازى نرم و پايين، آهسته و كوتاه پاسخ داد:

«آرى...» پيامبر لبخندى شيرين در ديدگان على ريخت و پاسخ فرمود:

«خوش آمدى و صفا آوردى!...» پيامبر خاموش شد و سخن بيش نگفت..

على اندكى ماند، سر فروافكنده بود، پلكهايش را فرو خوابانيده بود، گويى به خاموشيى كه بر آنجا چيره آمده بود گوش فرا داده بود...

چون احساس كرد درنگش در آنجا به درازا كشيده- اگرچه به درازا نكشيده بود- از نزد پيامبر بيرون آمد. در آن لحظات آشفتگى و سراسيمگى پيشواى راهش شده بود...

برخى از خانواده و يارانش تا در خانه ى پيامبر به پيشواز او آمده بودند...

از او پرسيدند:

«با پيامبر سخن گفتى؟...» «آرى...» «چه پيش آمد؟...» گويى كه واژه هاى على بر آب خيزى بلند از نگرانى و آشفتگى به سوى آنان شناور مى شد...

پاسخ داد:

«به خدا چيزى نمى دانم!... درباره ى اين كار با پيامبرى سخن گفتم، او چيزى جز اين نگفت:

خوش آمدى و صفا آوردى...» آنان خنديدند و به على مژده دادند كه:

«يكى از اين دو جمله ى پيامبر براى پذيرفتن درخواست تو بسنده است!...» در اين هنگام مژده آسمان تحقق يافت!...

روياهاى على راست از آب درآمد...

به آنچه مى خواست رسيد...

اين آرزوى آرزوهاى گرانسنگ وى همواره به گونه ى ستاره اى درخشان در كرانه ى آسمان هستيش، از پگاه جوانى پرتوافشانى مى كرد. خواهش على به سوى آن به پرواز درمى آمد و اوج مى گرفت، اما دستانش از رسيدن به آن تهى مى ماند...

سالها و سالها بر اين خواهش دل خود براى رسيدن به آن آرزوى بزرگ چيره مى آمد ، زبان نمى گشود، راز درون خود را آشكار نمى ساخت، ميل سوزان قلبى خود را با جرعه هايى از شربت شكيبايى درمان مى كرد!...

اين آرزوى هميشه ى سبز على مى رفت تا در نهاد وى تازه، نو، شاداب و سرسبز بماند و با گذشت روزها پژمرده نشود و به زردى نگرايد...

سالها و سالها على گداخته ى جان خود را به فاطمه پيشكش مى كرد و آرزوى دست نايافتنى خود را در دل پنهان مى ساخت بدان سان كه مرواريدهاى گرانبها و اندوخته ى گنجها پنهان مى شود و از هوس بازيهاى انديشه ها و سركشى هاى گمانها و- افزون بر آنها- از دسترس و چشم رس بيگانگان، دور نگاهدارى مى شود...

از آن پس على تصميم نهايى و قاطع خود را گرفت!...

خدا براى او خواست كه تصميم نهايى را بگيرد، زيرا در آن هنگام فاطمه- آن شكوفه ى سفيد- شكوفه اى شده بود تر و تازه بر روى شاخه اى شاداب كه چيدن آن در دسترس بود و نزديك...

على به چه بزرگواريى دست يافت!...

بر چه پايگاه بلندى بالا رفت... پايگاهى كه براى هيچ يك از والاجاهان، پايگاهى برتر از آن فراهم نيامد!.. تا ريكى هاى دنيايش روشنايى يافت...

جان او از شادمانى لبريز شد و بر خرد و قلبش چيره آمد. احساس كرد آن شادمانى همراه با خون در سرخرگها و سياهرگهاى وى روان مى شود به ماننده ى روان شدن بهبود و تندرستى در كالبدى بيمار تا همه ى ذرات آن را با گرماى زندگى در خود فروبرد..

آيا پيامبر به على خوش آمد نگفت؟...

آيا او را بر همه ى ياران خود برترى نداد؟...

با اين حال در نهاد على ته مانده اى از آشفتگى و نگرانى مانده است كه همانند مى زده اى بدمستى مى كند و عربده مى كشد. مى زده اى كه با نخستين جام، خودآگاهى را از دست داده و تندى مى بر او شورش كرده است تا آنجا كه رنگها و آواها و دريافتهاى حسى و- افزون بر آنها- دريافتهاى معقول و معنوى را از يكديگر تمييز نمى دهد...

انديشه، على را در خود غرقه ساخت...

مى پندارى فاطمه على را به همسرى مى پذيرد؟...

على باورى تمام دارد كه فاطمه با او مانوس است و الفت دارد...

زيرا ساليان درازى كه آن دو با هم زير سايه ى محمد سپرى كردند، فاطمه را به على و على را به فاطمه با رشته اى استوار وابسته ساخته است...

آيا انس و الفت به تنهايى براى ازدواج دو تن با هم بسنده است؟...

يا در اينجا ناگزير بايد براى شريك زندگى يكديگر شدن پيوند ديگرى باشد سرشار از مهر و عشق؟... و عشق و مهر كارى است كه به دل برمى گردد و تنها خداى پاك از راز دلها آگاهى دارد و بس...

اگرچه پيامبر آمدن على را براى خواستگارى تبريك گفت... و گرامى ترين خوش آمدها را براى او به زبان آورد...

اما خوش آمدگويى، پذيرفتن خواستگارى نيست، اگرچه گامى است فراخ به سوى پذيرش...

به راستى كه محمد ناگزير است نظر دختر خود را درباره ى على جويا شود و بداند فاطمه على را مى پذيرد يا رد مى كند...

آيا مى توان انديشيد پيامبر فاطمه را به چيزى وادار كند كه دوست ندارد؟...

زيرا اگر دختر را- هر دخترى را- وادار به ازدواج با كسى كنند كه دلش از او به تنگ مى آيد، موجب بيزارى او از زندگى خواهد شد... و اگر زن از همسر خود بيزار شود خانه ى زناشويى آنان از خانه ى كارتنك سست تر خواهد بود و شايسته است كه فروريزد، زيرا اين چنين خانه اى اگر برپا شود بر پايه هايى از ريگ روان يا بر لبه هايى درهم شكسته از پرتگاهى ژرف برپا مى شود...

پس چگونه پيامبر مى تواند فاطمه را وادار به اين ازدواج كند. فاطمه اى كه محبوب ترين و شايسته ترين دختران اوست. فاطمه اى كه سزاوار است پيامبر از هر چيزى كه او را به خشم مى آورد پرهيز كند و ابزارى فراهم سازد كه مايه ى خرسندى دل و آسودگى انديشه ى وى شود و لبخند را بر لبانش روان گرداند و براى او آينده اى همراه با كاميابى و خوشبختى تضمين كند...

بلكه هيچ اجبارى در اين كار نيست!...

آيا پيامبر پيش از فاطمه، زينب را به زور وادار به ازدواج كرد؟...

آيا رقيه را وادار به ازدواج كرد؟...

آيا ام كلثوم را وادار به ازدواج كرد؟...

پيامبر بلند نظرتر از آن است كه فاطمه را به كارى كه دوست ندارد وادار كند...

او در روش رفتارى خود استوارتر از اين سخنان است... و در دانش بلند پايه تر... و در خوى و سرشت بخشنده تر و آسان گيرتر...

درگذشت و مردانگى فراخ سينه تر...

پس اگر مى شنويم كه دختران پيامبر از پذيرفتن خواستگارانى كه به آنان پيشنهاد مى شود خوددارى نمى كنند...

بدان معنا نيست كه پيامبر آن خواستگاران را بر دخترانش تحميل كرده و پذيرفتنشان را بر آنان واجب گردانيده است...

بلكه براى اين است كه پيامبر- دريافت تابناك و گمان راستين خود- خرسندى هر يك از آنان را براى ازدواج دريافته و پيشاپيش، از يكى بودن خواسته ى آنان با خواسته ى خويش آگاهى پيدا كرده است...

آيا پيامبر مى تواند از دخترانش درباره ى ازدواج بپرسد مگر آنگاه كه از ته دل باور داشته باشد پاسخ آنان مثبت است؟...

بلكه خداى پاك خود را از هر گونه اجبار در هر كارى خوددارى مى فرمايد...

از اجبار خوددارى مى فرمايد حتى اگر ابزارى باشد براى گسترش دين اسلام، زيرا اجبار، آزادى انديشه را تباه مى سازد- و افزون بر اين- جايگاه ايمان قلب است نه سر زبان...

خداى بلند مرتبه در اين باره مى فرمايد:

(اكراه و اجبارى در دين نيست...) (بقره، 256) از اجبار خوددارى مى فرمايد حتى اگر درباره ى كنيزكى برده باشد كه در مالكيت ويژه ى اربابش درآيد و اربابش بتواند با او هرگونه رفتارى انجام دهد و به ماننده ى هر كالايى كه در دست دارد به معرض خريد و فروش گذارد، زيرا در چنين هنگامى اجبار از مرزهاى ترخص بيرون مى رود و منش انسان را به خوارى مى كشاند...

خداى پاك در اين باره مى فرمايد:

(كنيزان خود را به زنا وامداريد اگر عفت ورزيدن را بخواهند تا كالاى دنيا را به دست آوريد...) (نور، 33) با اين همه خدا اجبار و اكراه را اگر بر سر مؤمنى فرو آورده شود، خواهد بخشيد، مومنى كه گردنش زير شمشير تهديد باشد و ناچار شود براى پرهيز از كشته شدن، كفر خود را نمايان كند...

خداى سخن آفرين در اين باره مى فرمايد:

(هركس به خدا كافر شود پس از ايمان آوردن، مگر كسى كه مجبور شود سخن بر ناپسند دل بر زبان آرد، ليكن كاسنى كه دل به كفر فراداده، بر ايشان خشمى از خداوند، و عذابى است دردناك...) (نحل، 106) اگر روزگار، اندكى رفتن على را نزد پيامبر براى خواستگارى از زهرا به تاخير افكند، شايد براى اين بود كه رفتن وى همزمان شده بود با رويدادى كه از آيين اجتماعى مهمى پرده برمى داشت و حق زن را براى جدايى از همسرش- آنگاه كه انگيزه هاى سازگارى ميانشان بريده شود- تضمين مى كرد. اسلام كه حق زن را پس از ازدواج براى جدايى از همسر رعايت مى كند پس چگونه حق انتخاب را پيش از ازدواج از او مى گيرد؟...

آن رويداد، داستان زينب دختر جحش- دختر عمه ى پيامبر- و زيد پسر حارثه- بنده ى آزاد شده ى پيامبر- بود...

گويند:

زيد اندكى پيش از اسلام به دست گروهى افتاد كه بر قوم او غارت وارد آورده بودند. آنان زيد را فروختند. خديجه او را خريد و به همسر گراميش بخشيد...

36 آن جوان در سايه ى محمد زيست چه زيستنى...

حارثه- پدر زيد- از حال وى آگاهى يافت. به سوى مكه عنان برتافت تا زيد را از اسارت آزاد كند و به آزادى برگرداند...

چون سير و سفر حارثه به پايان رسيد و به مكه آمد، محمد را از چيزى كه براى آن آمده بود آگاه ساخت. آن پسر نوجوان از رفتن با پدر سرباز زد و خواست تا همچنان نزد سرور خود بماند. وى محمد را بر خانواده و شهر خود برگزيد...

پدر از كار پسر خويش درشگفت شد و گفت:

«اى زيد!... بردگى را بر پدر و مادر و شهر و خويشاوندانت برمى گزينى؟...» آن جوان گفت:

«آرى!... من در اين مرد چيزى ديده ام كه هرگز از او جدا نخواهم شد...» در اين هنگام محمد زيد را گرامى داشت...

او را به پسرى پذيرفت...

او را «زيد پسر محمد» ناميد...

در ميان مردم- بنابر آيين آن روز مردم عرب- اعلام كرد براى اين پسر همان حقوقى را بر گردن دارد كه يك پسر راست نسب بر گردن پدر خود دارد...

چون اسلام آمد، زيد يكى از آن دو جوانى بود كه پيش از ديگران آن آيين را پذيرا شد...

زيد دومين جوان بود... و على نخستين...

آنگاه بيشترين بهره هاى زندگى خود را همراه با رهبران رزمندگان و در صدر جهادگران در راه گسترش دين خدا سپرى كرد...

آن پسر نوجوان، بزرگ شد...

سرشار از جوانى شد...

در جوانى و شادابى سرآمد شد...

زيد، همچنان كه براى جوانان همانند او پيش مى آيد- جوانانى كه بر نردبان مرحله ى مردى بالا مى روند- به داشتن همسرى آرزومند شد تا با او انس گيرد و پيش او آرامش يابد و ميان او و همسرش عشق و مهر برپا شود...

در اين هنگام پيامبر زينب- دختر عمه خود را- براى او خواستگارى كرد...

پيامبر نه، بلكه خدا اين دو را براى هم برگزيد...

خداى پاك و بلند مرتبه با حكمتى كه در دانش نهفته ى خود داشت به اين كار خير فرمان داد...

خواستگارى از زينب همانند هر خواستگارى ديگرى انجام گرفت...

زينب از همسرى با زيد خوددارى كرد...

عبدالله- برادر زينب- او را در اين خوددارى يارى داد...

زينب- اين دختر قريشى، زيور زنان هاشمى، نوه ى عبدالمطلب- چگونه اين خواستگارى را بپذيرد و با زيد به زناشويى تن در دهد، زيدى كه همواره به بردگى شناخته مى شود، اگرچه اكنون آزاد است؟...

چه ننگ بزرگى!...

ليكن پيامبر همواره زينب را در پذيرفتن پيشنهاد خود برمى انگيخت تا آنگاه كه اندكى به خواسته ى پيامبر ميل پيدا كرد. زينب احساس مى كرد گزيرى جز پذيرفتن فرمان پيامبر ندارد ورنه خشم پيامبر را برمى انگيزد و خشمگين كردن پيامبر كارى آسان و خوار نيست بلكه بارى كمرشكن و اندوهى گرانبار است...

در اين گيرودار بود كه خدا بر پيامبر نازل فرمود:

(هيچ مرد و زن باايمان را نمى رسد كه چون خدا و فرستاده اش فرمان دهد، آنها در پذيرفتن آن اختيار داشته باشند (و بتوانند نپذيرند) و هركس خدا و رسولش را نافرمانى كند با گمراهى آشكارى گمراه شده است...) (احزاب، 36) در اين هنگام زينب سر به اطاعت از فرمان خدا و پيامبر فرود آورد...

خود را به دست آزمونى سپرد كه فرمان آسمان بر او واجب ساخته بود...

خواستگارى آشكارا انجام شد...

پيوند زناشويى بسته شد...

آن عروس و داماد زفاف كردند...

خواسته ى پيامبر انجام پذيرفت...

پيامبر مى خواست با اين ازدواج سرآغاز برابرى ميان مردم را به گونه اى كاربردى به نمايش گذارد، مردمى كه پروردگارشان همه را يكسان و برابر آفريده است. پيامبر مى خواست ديوارهاى ستبر روانيى را كه نادانيشان ميان فرزندان جامعه ى انسانى آنان برپا ساخته بود درهم فروشكند. ديوارهايى كه افراد، طبقات، گروه ها و دوره ها را از هم دور ساخته، فرد را از فرد، طبقه را از طبقه، گروه را از گروه، دوده را از دوده جدا كرده است...

چه كسى در يارى رسانيدن به او براى ويران سازى آن ديوارهاى جدايى انداز شايسته تر از دو تن كه در عين تضاد و تناقض به سازش و الفت رسيده باشند؟...

نخستين آن دو تن، مردى است كه- آن روز در ديده ى آن مردمان- ارزشمند و بلند پايگاه به شمار نمى آيد، زيرا او برده اى است آزاد شده...

دومين آن دو تن، بانويى است از بزرگترين خانواده هاى عرب، او به ماننده ى دختر يا خواهر محمد است... با نژادى برتر، دودمانى گرامى، تبارى ريشه دار و همتى بر فراز فرازهايى كه چشمها به اوج آن نمى رسد و گردنها از كشيده شدن به سوى آن درمانده مى شود...

پيامبر آرزو دارد زينب نمونه اى باشد كه- پس از وى- پيروى كردن از او براى ديگران دشوار نباشد...

ليكن روزگار آنچنان كه پيامبر اميد داشت پيش نرفت...

آن بانو- اگرچه از دستور پيامبر فرمانبردارى كرد- اما نتوانست بر تلخكامى و دل تنگى نهفته در سينه ى خود از همزيستى با همسرى كه سرنوشت او شده بود و به ناخواست به زناشويى با او پاسخ مثبت داده بود، چيره آيد و زير فرمان مردى زندگى كند كه- افزون بر فرودينگى ارزش اجتماعى او در نزد آن قوم- بر گستره ى عاطفه ى زنانگى وى نيز هيچ جايگاهى از مهر و عشق ندارد...

در حالى كه مى داند خود از رستنگاهى پاك، نژادى ريشه دار، درخششى شاداب و زيبايى افسون كننده اى برخوردار است كه با آنها بر همزادان و همسالان خود برترى مى يابد...

كسى چه مى داند!...

شايد روزى كه پيامبر نزد زينب رفت تا از او براى زيد خواستگارى كند، آن بانو مى پنداشت پيامبر آمده براى خود خواستگارى كند، تا او براى پيامبر همسرى شود كه يك خانه بر سر آن دو سايه افكند..

شايد در دل خود از روى آرزو و اميد، و خودبينى و خودپسندى به پيامبر چشم آز دوخته بود و با تمام هستيش احساس مى كرد از همه ى زنان به او نزديكتر، وابسته تر، و براى او شايسته تر است...

اين بلندپروازى براى او چه زيانى دارد؟...

براى چه روزگار درازى با آرزوى رسيدن به پيامبر به سر نبرد؟...

مگر نه اين است كه آرزو زندگى است؟...

به راستى هر زنى در ميان جهانيان شايسته است به محمد عشق ورزد، به سان گمشده اى كه در كويرى بى سر و سامان و با هوايى از سنگينى گرما سوزان، درمانده باشد و به درختستانى عشق ورزد تا در آن سايه گيرد و در كنار آب و سبزه و هواى نمناكش پناه جويد...

زيرا محمد با سنجه هاى كمال بشرى، بزرگترين بشر است. بزرگترين از آنگاه كه آدم از همسرش حوا، پسران و دختران پيدا كرده و تا آنگاه كه زمين درهم كوبيده و آسمانها شكافته شود...

زيرا محمد با سنجه هاى كمال اخلاقى، نمونه ى والاى خويها و سرشتهاى پسنديده و ارزنده است...

زيرا محمد با سنجه هاى كمال روحى، نزديكترين آفريدگان به خدا و سرور و سالار همه ى پيامبران و فرستادگانى است كه پيام خدا را به مردم رسانيدند، كتاب آسمانى آوردند و به زبان وحى سخن گفتند...

چرا چنين نباشد در حالى كه او جامع جميع كمالات است؟...

چرا چنين نباشد در حالى كه او با همه ى سنجه هاى والا، يكتايى است بى همتا؟...

به راستى كه اگر بانويى به محمد براى همسرى با خود اميد بندد و آرزومند شود، بى گمان محمد براى او آرزويى بلند و دست نايافتنى است كه در انديشه ى او پرتوافشانى مى كند به سان سرابى در بيابانى خشك كه براى بانوى تشنه اى رنجور، مى درخشد. آنگاه آن بانو با چشم و انديشه و قلب خود پرتو آن گوراب را دنبال مى كند و پيوسته در ناخودآگاهى و بى هوشى خود بدان مى رسد، اگر چه آن سراب از او همواره در جهان وهم و تصور دورتر و دورتر مى شود. زيرا آن بانو با همه ى هستى خود به سوى محمد كشيده مى شود و در جريان سيل دو عشق بزرگ و بنيان كن درمى آيد كه او را گرفتار و اسير خود مى سازند: عشقى به او از آن روى كه پيامبر است، و عشقى به او از آن روى كه انسان است...

به راستى كه اگر زينب به محمد براى همسرى با او اميد بندد، آن آرزو به حكم پيوندهاى خويشاوندى و ريشه اى، و بنابر منطق همسانى موقعيت ها- آرزويى راستين است و به جا، و شايسته نيست كه در جولانگاه خيال موهوم و فريبنده فروافتد...

آرى هيچ سرزنشى بر زينب نيست زيرا مى بيند او به خانه ى محمد از همه ى زنانى كه در آن جاى گرفته اند سزاوارتر است!... و چرا كه نه؟...

مگر آن ديگر زنان پيامبر كيستند؟...

حفصه كيست؟...

سوده كيست؟...

آن همانندان ديگرشان كيستند؟...

گويى كه زينب با خود سخن مى گويد: نخستين و بهترين زنان پيامبر عايشه دختر ابوبكر است. او اگرچه نزد پيامبر نسبت به همسران ديگرش جايگاه ويژه ترى دارد اما هنوز دختر بچه اى است ناپخته كه اگر قامت خود را كشيده سازد و بر روى پنجه ى پاهاى كودكانه اش بايستد شايد بتواند سرانگشت خود را به آستانه ى زنانگى برساند!...

حقيقتهاى موجود بهترين دليل بر راستى اين گفتار است!...

زيرا آن دخترك فريبا نزديك به شش سال داشت كه پيامبر از او خواستگارى كرد... و روزى كه پيامبر با او زناشويى كرد ده يا كمى بيشتر از ده سال داشت... و اين هر دو مرز سنى بيانگر آن است كه عايشه تازه با گامهايى كوتاه به راه افتاده تا بر راه كمال و پختگى پيش رود...

گويى كه زينب براى بار دوم با خود سخن مى گويد: دومين همسر پيامبر حفصه دختر عمر است. بيوه زنى جوان كه اگرچه از جوانى بهره اى آشكار دارد اما بهره اش از زيبايى ناچيز است...

حقيقتهاى موجود بهترين دليل بر راستى اين گفتار است!...

بنابر اخبارى كه به دست ما رسيده عمر خود بر درستى اين سخن گواهى مى دهد...

آيا كسى آگاهتر از او مى تواند ما را درباره ى دختر خود آگاهى دهد؟...

گويند:

پسر خطاب يكبار از همسرش شنيد كه دخترش حفصه در هم چشمى كردن و رقابت ورزيدن با عايشه، كار را به آنجا كشانيده كه با پيامبر به مشاجره برخاسته است و پيامبر در سرتاسر روز از او در خشم بوده است... عمر شتابان نزد دختر خود رفت و او را براى رفتار ناروايش با پيامبر، سخت گوشمالى داد و سرزنش كرد...

عمر دختر خود را ترسانيد و گفت اگر از اين گونه رفتار دست برندارد و تكرار كند و پيامبر را به خشم آورد، خدا از او در خشم خواهد شد...

سپس گفت:

«دختركم مبادا فريب اين زن را بخورى كه زيباييش او را خودپسند گردانيده و عشق پيامبر او را در خود گم كرده است. به خدا سوگند مى دانم پيامبر تو را دوست ندارد و اگر من نبودم تو را طلاق مى داد!...» آن روز عمر به حفصه درسى داد كه اى كاش حفصه درس او را با جان و دل فرامى گرفت...

گويى كه زينب براى بار سوم با خود سخن مى گويد: سومين همسر پيامبر سوده دختر زمعه است. پيره زنى سالخورده، تن لخت، در راه رفتن لرزان و از زيبايى بى بهره. گذشت عمر، او را شتابان به پيرى برده بود ليكن او پيرانه سر، جامه ى عروسى پوشيده، با پيامبر ازدواج كرده بود!...

حقيقتهاى موجود بهترين دليل بر راستى اين گفتار است!...

سوده خود نياز خويش را انكار نمى كند و خواسته ى خود را پنهان نمى سازد...

او مى داند هيچ مردى را در او ميل و نيازى نيست، او نيز به هيچ مردى ميل و نيازى ندارد...

او مى داند كمبود زيبايى دارد..

او مى داند در ژرفاى سالخوردگى فرورفته و به دورترين مرزهاى پيرى رسيده است...

او مى داند ديگر در عشق ورزى سرد شده است...

او مى داند سرشت زنانگى وى كاستى يافته و غريزه ى جنسى او پاسخگو نيست...

از همين روى ترجيح مى دهد از گذرانيدن شب خود با پيامبر به سود عايشه- هووى زيبايش- صرف نظر كند...

چه بسيار همسر بزرگوارش- پيامبر- غمين مى شد كه مى ديد اين بانوى پاك نهاد در كنار زنان ديگرش با غرورى جريحه دار زندگى مى كند...

چه بسيار غمين مى شد كه مى ديد اين بانو با خرسندى، احساسات زنانگيش را زير پا مى افكند، و در اين راه درد دل مى كشد و شكيبايى مى ورزد...

چه بسيار غمين مى شد كه مى ديد اين بانو همزيستى با چنو همسرى را در برابر خوار كشيدن نزد ديگر زنان وى و سبك كردن خود، به جان خريدارى مى كند...

اگر مهربانى پيامبر نبود...

اگر قلب بزرگ پيامبر- با گنجايشى براى دردهاى همه ى مردمان- نبود...

دلسوزى پيامبر بر آن بانو باعث مى شد او را به گونه اى بايسته رها كند تا از احساس خوارى و سبكيى كه ميان زنان وى داشت، بركنار سازد...

ليكن پيامبر مى ديد آن زن سخت به او دل بستگى دارد...

تيره بختى درونى خود را پرده پوشى مى كند...

از راه همزيستى با پيامبر به خواسته اى برتر از پيوند زناشويى و نزديكى جسمانى مى رسد...

به راستى كه جسم چيست؟...

خواهش هاى جسمانى چيست؟...

نياز آن بانو به غرور زنانگى براى چيست؟...

او به پيامبر مى گفت:

«اى پيامبر مرا نگاه دار!... به خدا سوگند كه من هيچ آز و نيازى به همسر ندارم... ليكن دوست دارم خدا روز رستاخيز مرا به عنوان همسر تو از خاك برانگيزد...» پيامبر نيز او را با همين انگيزه نگاه مى داشت...

سوده در پهنه ى فراخ و پرمهر و سرشار از خشنودى و نوازش پيامبر، با جانى خرسند و آرميده و انديشه اى آسوده، زيست و به همين بهره از همزيستى با پيامبر قانع بود... همانند زنان ديگرش بر او گردنكشى نكرد، و هرگز نكوشيد خود را به كارى وادار كند كه سرشت وى در انجام آن با او همكارى نمى كرد و با طبيعت او سازگارى نداشت...

براى او همين بس كه از مزيت همزيستى در كنار پيامبر برخوردار باشد!...

براى او همين بس كه از پيامبر نگاهدارى كند به ماننده ى مادرى كه از يگانه فرزندش نگاهدارى مى كند!...