فصل پنجم : مـرجعـيّت بـدلـى
برخى در بيانات صريح و روشن شرعى، اجتهاد كرده اند ـ با آنكه نبايد در برابر نص،
اجتهاد نمود، نتيجه اين اجتهاد آن شد كه اين افراد معتقد شوند كه آن مرجعيت شرعى كه
توسط دين الهى تعيين و مشخص شده به مصلحت اسلام و مسلمين نيست، زيرا اين تعيين تنها
از تحليلهاى ذهنى شخص پيامبر اكرم نشأت گرفته و به دستور خدا نبوده، و چونكه در آن
هنگام آن حضرت هيچ توجهى به آراء عمومى مردم نداشتند و نمى دانستند كه آنان بهيچ
وجه جمع ميان نبوت و خلافت را در بنى هاشم نمى پذيرند، لذا چنين تصميمى را گرفته و
آن را اعلام نمودند.
گويا بر اين دسته دشوار بوده كه به صراحت خود را در مقابل پيامبر((صلى الله عليه
وآله وسلم)) قرار دهند و آنچه در سينه دارند، ابراز كنند. حوادث پشت سرهم و بسرعت
پيش آمد و مرجعيت بدلى با شتاب جايگزين مرجعيت شرعى گرديد. در عين حال اينان گمان
مى كردند كه كارى نيكو انجام مى دهند و به اسلام و پيامبر اسلام خدمت مى كنند و مى
پنداشتند كه تنها آنان مورد عنايت الهى قرار گرفته اند تا نسبت به آينده، برنامه
ريزى كنند، زيرا تصور مى كنند در صفوف مسلمين كسى يافت نمى شود كه براى اين كارِ
خطير مرجعيّت از آنان شايسته تر باشد. از اين رو مقاصد خود را مستحكم كرده و آنچه
را كه در انديشه داشتند به مرحله اجرا در آوردند.
پى ريزى مرجعيت بَدَلى:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در بستر مرگ بود و جبرئيل امين همواره او
را زيارت مى كرد، تا آنجا كه بيشترين ديدارهاى جبرئيل از پيامبر در هنگام مريضى
ايشان بود. پيامبر به آينده امت آگاه بود و نقش كامل خود را در ابلاغ، رسالت
پروردگار ايفا كرده بود. بر تمام جريانات و حوادثى كه در اطرافش مى گذشت آگاهى
داشت. او درك مى كرد كه اين سكوت، انفجارى را در پى دارد كه با آن شرعيّت سياسى و
مرجعيت الهى از دست مى رود و اسلام خلع سلاح مى گردد.
امّا شخصيتى مانند پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در برابر اين حوادث
كمرخم نكرد و از پاى نايستاد و از احساس عميق رأفت و مهربانى اين امت سرباز نزد. و
به رغم كمال دين و تماميّت نعمت الهى و بيان تمام نيازمنديهاى امت آن حضرت مى خواست
جايگاه ولىّ شرعى را براى امت به طور خلاصه بيان كند تا هدايت يابند و گمراه نگردند
و از آنان كه در كمين نشسته و منتظر فوت رسول خدا بودند تا بعد از آن به ميدان
مبارزه آمده و سپاه خود را در برابر اسلام بسيج كنند و مانع حركت آن گردند و راه و
هدفش را تغيير دهند، جان سالم بدر بَرَند.
رويارويى شديد:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در بستر بيمارى در حالى كه خانه مباركش پر
از صحابه بزرگوار بود اصرار مى ورزد كه خط سير آينده را روشن و به طور خلاصه ترسيم
نمايد و فرمود: "نزديك آوريد تا براى شما نامه بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه
نشويد". مگر در اين پيشنهاد پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) چه اشتباهى
بود؟ و مگر نه آنكه هر مسلمانى حق دارد وصيت كند و قبل از مرگش هر آنچه را مى خواهد
بگويد و شنوندگان در عمل و يا بى اعتنايى به آن آزادند.
اين قضاوت تازه بر آن فرض قرار دارد كه رسول خدا مسلمانى عادى مى بود، نه پيامبر و
رهبر امت.
عمر بن الخطاب براى رد پيشنهاد پيامبر در حضور آن حضرت گفت: "درد بر پيامبر غلبه
كرده، قرآن در ميان شما است و همان كتاب خدا براى ما كافى است.
آنگاه در ميان افراد حاضر در خانه پيامبر اختلاف شد. برخى گفتند چيزى بياوريد تا
رسول خدا بر آن بنويسد تا اينكه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. برخى ديگر سخن عمر را
تكرار كردند و چون جنجال و سرو صدا بالا گرفت، رسول خدا فرمود: "بلند شويد از نزد
من برويد"(235).
در روايت ديگرى آمده كه چون رسول خدا فرمود: برايم چيزى بياوريد تا براى شما نامه
اى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد، به مجادله پرداختند، ـ در حالى كه نزد
پيامبران نزاع جايز نبود ـ و گفتند رسول خدا هذيان مى گويد. پيامبر فرمود مرا
واگذاريد. حالتى كه من در آن هستم، از آنچه شما مرا به آن متّهم مى سازيد، بهتر
است(236).
در روايت سومى آمده كه رسول خدا فرمود: استخوان كتف و دوات را بياوريد تا براى شما
چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد. امّا برخى گفتند رسول خدا هذيان مى گويد!!!(237).
در روايت چهارم كه از بخارى است، پيامبر مى فرمايد: برايم چيزى بياوريد تا در آن
بنويسم آنچه را كه بعد از آن گمراه نشويد. عمر بن خطاب گفت درد بر پيامبر غلبه
كرده، كتاب خدا نزد ما است و كفايت مى كند. چون ميان آنان اختلاف افتاد و گفتگو
بالا گرفت، رسول خدا فرمود از نزد من برويد و نزاع در نزد من شايسته و سزاوار
نيست(238).
در روايت پنجم از بخارى پيامبر فرموده است: چيزى بياوريد تا نامه براى شما بنويسم
كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد. آن گاه اطرافيان، به نزاع برخاستند، در حالى كه نزد
پيامبر نزاع شايسته نيست. پس گفتند: حال پيامبر چگونه است؟ آيا هذيان مى گويد؟ و
چون از آن حضرت پرسيدند، جواب را تكرار مى كردند و به خودش بر مى گردانيدند، آنگاه
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود مرا واگذاريد. حالتى كه من در آن هستم، از
آنچه شما مرا به آن متّهم مى كنيد، بهتر است(239).
در روايت ششم بخارى با لفظى ديگر آمده كه: پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله
وسلم))فرمود: استخوان شانه اى برايم بياوريد تا براى شما نامه بنويسم كه بعد از آن
هرگز گمراه نشويد. آنگاه اطرافيان با آنكه نزاع نزد پيامبران سزاوار نيست به مجادله
برخاستند و گفتند چه شده است او را آيا هذيان مى گويد؟ و چون از وى پرسيدند، پيامبر
فرمود: مرا واگذاريد حال من از آنچه شما مرا به آن متّهم مى سازيد بهتر است.(240).
روايت هفتم بخارى با لفظى ديگر چنين است كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
فرمود: بيايد تا نامه اى براى شما بنويسم كه هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: "درد بر
پيامبر غالب شده و قرآن در ميان شما است. پس قرآن ما را كفايت مى كند". افرادى كه
در خانه پيامبر بودند اختلاف نظر پيدا كردند. بعضى مى گفتند: چيزى بياوريد تا رسول
خدا نامه را بنويسد تا گمراه نشويم. بعضى گفته عمر را تأييد مى كردند و چون اين
اختلاف نزد پيامبر بالا گرفت، فرمود از نزد من بيرون رويد(241).
در روايت ديگرى نيز آمده كه عمر بن خطاب گفت: همانا پيامبر((صلى الله عليه وآله
وسلم)) هذيان مى گويد(242). عُمَر خود اعتراف كرده كه پيامبر را از نوشتن نامه
بازداشته است تا آنكه امر خلافت را براى على عليه السلام قرار ندهد(243).
تحليل رويارويى با پيامبر اكرم
طرفهاى درگير:
طرف اول: محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) رسول خدا و خاتم پيامبران و رئيس دولت
اسلامى.
طرف دوم: عمر بن خطاب يكى از بزرگان صحابه و از برجسته ترين افراد دولت پيامبر و
خليفه دوم بعد از رسول خدا.
جايگاه برخورد: خانه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)).
شاهدان برخورد: بزرگان صحابه.
نتايج اوليه برخورد:
1ـ تفرقه ميان حاضرين:
دسته اول: كسانى كه عمر را تأييد مى كردند و مانع از نوشتن نامه مى شدند. دليل آن
گروه اين بود كه عمر از اصحاب بزرگوار و از مشاورين دلسوز نسبت به اسلام بود و
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) كسالت داشت لزومى نداشت كه او را به خاطر نوشتن
نامه به زحمت بياندازد. گذشته از آنكه قرآن به تنهايى ما را از گمراهى مصون مى دارد
و ديگر داعى براى نوشتن نامه نمى بود.
دسته دوّم: كسانى كه حاضر به برخورد با پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))
نبودند و آرزو داشتند كه آن حضرت نامه را بنويسد و رويارويى پيروان را با پيامبرشان
يعنى كسى كه تعليمات خود را از خداى تعالى فراگرفته، سزاوار و شايسته نمى دانستند.
اين دسته برآنند كه مى بايست به پيامبر اكرم فرصتى داده مى شد تا آنچه را كه مى
خواست بنويسد زيرا تا زمانى كه در قيد حيات است، پيامبر و رئيس دولت است ولا اقلّ
چون يك مسلمان عادى از آزادى برخوردار است و حق طبيعى اوست كه هر چه مى خواهد وصيّت
كند. علاوه بر اين رويارويى و درگيرى لفظى در خانه او صورت گرفت و حق هر انسانى است
كه در خانه خود هر چه بخواهد بگويد.
2ـ پيدا شدن قدرتى مهيب:
عمر به عنوان قدرت تازه و رعب آور به صحنه آمد و توانست مانع از نوشتن نامه رسول
خدا گردد و گروه زيادى را با نظر خود موافق كند و در مقابل پيامبر بايستد و در حضور
آن حضرت حوادثى را بيافريند و به خوبى رهبرى و هدايت كند(244). تا كنون كسى نمى
داند چه كسى انصار را به فكر اجتماع در سقيفه بنى ساعده انداخت و چگونه پراكندگى
آنان را به اجتماع و همبستگى تبديل كرد. همچنين روشن نشده كه چه كسى از ايشان دعوت
كرده و چگونه از ميان تمام مهاجرين سه نفر حاضر بودند: ابو بكر، عمر، و ابو عبيده.
اين نكته نيز روشن است كه ابو بكر در تجهيز پيامبر به اهل بيت كمك مى كرد، و نيز
مسلم است كه خبر اجتماع انصار را در سقيفه، عمر به ابو بكر داده است. مسلم است كه
هنگام رفتن ابو بكر و عمر به سوى سقيفه به ناگاه به ابو عبيده برخورد كرده، و او را
به همراه خود بردند(245).
بنابر اين عمر در متن حوادث بوده و جريانات را بطور دقيق لحظه به لحظه دنبال مى
كرده و در سقيفه نيز نقش حسّاسى داشته و اگر مى خواست خودش خليفه مى شد.
و پس
از خروج از سقيفه و بيعت اكثريت حاضرين با ابو بكر، عمر عهده دار به پايان رساندن
آن بود. او بود كه بر مهاجرين فرياد زد بايد با ابو بكر بيعت كنيد، او بود كه بيعت
كنندگان سقيفه را سامان داد و گروهى از آنان را واداشت تا على و كسانى را كه با او
در خانه فاطمه بودند، براى بيعت با ابو بكر، بيرون آورند.
او بود كه هيزم آورد و تصميم به آتش زدن خانه فاطمه گرفت و اگر پناهندگان بيرون نمى
آمدند تصميم خود را عملى مى كرد(246).
او بود كه على را تهديد كرد كه اگر بيعت نكند كشته مى شود(247). و به ابوبكر
پيشنهاد كرد صدقاتى را كه ابوسفيان از اطراف مدينه جمع آورى كرده بود، به او ببخشد
تا مايه دلگرمى و محبت او شود(248).
او بود كه به ابو بكر توصيه كرد يزيد بن ابي سفيان، فرمانده سپاه شام باشد(249).
عمر با قدرت خود، به دولت ابو بكر استقرار بخشيد.
طولى نكشيد كه حكومت ابو بكر با فوت او به پايان رسيد و عمر وارث دولت مستقر و
آرامى گرديد. حكومت به آسانى و بدون معارضه به او منتقل شد، گويا انتقال دولت گامى
طبيعى، در پى گامى ديگر بود. دير يا زود پژوهشگران خواهند دانست كه عمر نيرويى بزرگ
در طراحى و سازماندهى بود كه هيچ يك از اقران و امثال به او نمى رسيدند(250).
حكومت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را عمر بنيان نهاد و تمام برنامه ها
را براى آينده حكومت اسلامى مهيّا ساخت، از جمله اينكه: بنى هاشم هرگز نبايد ميان
نبوت و خلافت جمع كنند; بايد خلافت در ميان غير بنى هاشم دست به دست شود و حكومت از
آن كسى است كه غالب شود، بى آنكه مشروع يا نا مشروع بودن ابزار پيروزى، ملاحظه شود.
ظهور انديشه ترجيح تابع بر متبوع:
با اين تمهيدات و روياروييها، انديشه سلطه و ترجيح دادن پيرو (مفضول) بر پيشوا
(فاضل) پديدآمد. و موجب بروز حالت نگرانى و حيرت شد كه حق با كيست؟
دليل كسانى كه مانع از نامه نوشتن پيامبر شدند اين بود كه درد بر آن حضرت غالب
گرديده و نوشتن نامه در چنين حالتى ممكن است خطر آفرين باشد. و اين خود باعث شك و
ترديد شد.
دليل طرف مقابل اين بود كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) همواره پيامبر است و تا
آنكه روحش به سوى پروردگار عروج كند. پيامبر خواهد ماند، و يقيناً از روى هوا و هوس
حرف نمى زند، و نمى توان امرى يقينى را به خاطر شك و ترديد، رها ساخت.
دو حادثه مشابه:
1 ـ زمانى كه ابو بكر مريض شد و دردش بسيار شدت يافت، تمام پيروان اسلام بر آن
اتفاق دارند كه چون ابو بكر مشورت را به پايان رساند، تنها عثمان را فراخواند و به
او گفت بنويس، امّا از شدت درد بيهوش گرديد و عثمان از طرف ابو بكر نوشت: "من عمر
بن خطاب را خليفه شما قرار دادم و در اين كار خير شما را مى خواهم". چون ابو بكر به
هوش آمد به عثمان گفت: بخوان برايم كه چه نوشته اى؟ عثمان آنچه نوشته بود خواند. آن
گاه ابو بكر به عثمان گفت: گويا از اين ترسيدى كه اگر من بهوش نيايم و از دنيا
بروم، ميان مردم اختلاف روى دهد؟ عثمان گفت: آرى. ابو بكر گفت: "خدا تو را جزاى خير
دهد" و آنچه را نوشته بود تثبيت كرد(251).
اين واقعيت اجماعى است.
2 ـ عمر مريض شد چون پزشك معالج به او گفت گمان نكنم تا شب زنده بمانى، هر چه مى
خواهى انجام ده؟ به پسرش عبدالله گفت: استخوان شانه را به من ده، و آن را پاك كرد و
از شدت درد گفت: به خدا سوگند اگر من مالك آنچه را خورشيد بر آن تابيده، بودم، تمام
آن را به خاطر ترس از (مطلّع) قيامت، فديه مى دادم. و در حالى كه سرش در دامان پسرش
عبدالله بود، گفت: صورتم را روى خاك بگذار، امّا او انجام نداد. عمر به او خيره شد
و گفت: "بى مادر صورتم را بر خاك بگذار، واى بر عمر و بر مادر عمر اگر خدا عمر را
نيامرزد."(252)
ابو بكر به رغم شدت درد وصيت كرد و آنچه خواست نوشت. عمر نيز با وجود شدت دردى كه
داشت، وصيت كرد و آنچه خواست نوشت و به كار شورا سامان داد و مطمئن گرديد كه به اين
ترتيب بنى هاشم هر چند داراى نيروى فراوان و امانت و صداقت باشند بر مردم سلطه
نخواهند يافت. وصيت هر دو خليفه با دقت تمام اجرا شد، به آنها فرصت سخن گفتن و وصيت
داده شد و با آنكه هر دو شديداً از بيمارى درد مى كشيدند به سخنانشان ارج نهادند
هنگام نوشتن وصيت نامه هر يك از آنان هنوز رسماً خليفه تلقّى مى شدند و حق داشتند
كه تا زنده اند به كار خود ادامه دهند.
اين حقيقتى است مسلم و مورد اجماع و هيچ اختلافى در آن نيست.
اكنون اين پرسش مطرح است كه چگونه به ابو بكر و عمر اجازه داده مى شود كه در حال
بيمارى و شدت درد وصيت كنند و هر چه مى خواهند بنويسند با آنكه مرض آنان از رسول
خدا بيشتر و شديدتر بوده است، ولى از نوشتن وصيت پيامبر اكرم (كه جز به وحى سخن نمى
گويد) جلوگيرى مى كنند؟ آيا آنچه براى جانشينان پيامبر جايز بود براى او جايز نبود؟
اين با فرض مساوى بودن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) با ابو بكر و عمر است و
اين فرضى است مردود، زيرا محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))، پيامبر و فرستاده خداى
تعالى و پيشواى امت بود ابو بكر و عمر جزو پيروان آن حضرت بودند. بر محمد وحى مى شد
و پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) بارها تأكيد كرده كه اكثر موارد وحى در
حال مرض و بيمارى بر او نازل مى شده است(253).
خداوند مى فرمايد: "آنچه را پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى شما آورده،
بگيريد و آنچه را نهى فرموده ترك كنيد".(254) يار و ياور شما (پيامبر ـ ص ـ) مجنون
و ديوانه نيست(255). گمراه و سرگشته نشد و سخن از روى هوا و هوس نمى گويد. آنچه
گويد سخنى جز وحى نيست(256).
چگونه كسى كه داراى اين صفات و ملكات است در يك چشم برهم زدن به كسى تبديل مى شود
كه هجر و هذيان گويد تا آنجا كه از وصيت او در امان نيستند و بر اسلام و مسلمين مى
هراسند؟!!
با آنكه اين حقايق كوبنده را هيچ نيرويى در زمين نمى تواند انكار كند و با آنكه اين
واقعه به آينده اسلام سخت ضربه زد و بذرى بود كه تمام نكبتهاى مسلمين از آن بوجود
آمد، اهل سنت آن را ناديده گرفته اند و آن را به صورت يك داستان و حادثه تازه مى
نگرند.
بدين گونه بود كه در عمل سخن پيروان را بر پيشوا و پيامبر مقدم داشته اند. پيرو
مرجع شد و آنچه خواست انجام داد و خواسته اش چيرگى يافت. مردم آن را فرا گرفته و
محور قرار دادند و فكر غالب در عينيّت جامعه فكر پيرو بود. اين فكر در آينده اسلام
مبدأ و آغاز شرعى گرديد و به امت اجازه داد كه بر سر خلافت مبارزه كنند در نهايت
امت در كنار كسى بايستند كه غالب و پيروز شده است، حال هر صفت و ديانتى كه داشته
باشد، فرق نمى كند(257).
از اين رو جاى تعجب نيست اگر ببينيم معاوية بن ابى سفيان بر كرسى خلافت مى نشيند،
با آنكه او و پدرش هر دو از اسيران آزاد شده بودند و خود جزو افراد مؤلفة قلوبهم
بود كه با نخستين مسلمان و كسى كه بر طبق بيان شرعى، ولىّ خدا و مولاى هر زن و مرد
مؤمن است، بر سر خلافت نزاع مى كند و مى كوشد مردم را قانع كند كه او از على بن ابى
طالب ـ عليه السلام ـ افضل و براى رهبرى امت شايسته تر است و نبايد شگفت زده و
مدهوش گرديم اگر در دورانهاى مختلف اسلامى كسانى را مشاهده كنيم كه مى گويند
على((عليه السلام)) مجتهد و معاويه نيز مجتهد بود و هر دو اهل بهشتند.
و شگفت نيست اگر مروان بن حكم در صدد خلافت بر آيد با آنكه او فرزند حكم بن عاص است
كه رسول خدا او را تبعيد و از ورود و بازگشت او به مدينه منع فرمود و تا زمان ابو
بكر و عمر اين ممنوعيت به حال خود باقى بود، تا آنكه عثمان بر خلاف دستور رسول خدا
و سيره شيخين، حَكَم را با عزت و احترام وارد مدينه كرد و پسرش مروان را رئيس دولت
قرار داد و دختر خود را نيز به عقدِ ازدواج او در آورد!
امتياز ميان تابع و متبوع و آنكه نزد خدا و اسلام مقبول و آنكه مطرود بود، از بين
رفت و كار به جايى رسيد كه وليد بن عَقَبه ادعاى امارت و فرمانروايى بر حسين بن على
كرد. وليد موعظه كند و حسين گوش فرا دهد و سخن چنين واعظى را بشنود كه نماز صبح را
در حال مستى چهار ركعت مى خواند و به مأمومين و نماز گذاران مى گويد اگر مايلند تا
بيشتر بخواند! آرى بعد از اين حوادث و جريانات باكى نيست كه چنين كسى پيشواى حسين
بن على بن ابى طالب گردد و براى آن حضرت مرجعى باشد كه هرگاه بخواهد از او در باره
امور دين و دنيا سؤال كند!
چه كسى پيروز است؟
بنابر اين هر كس با قهر و غلبه بر اوضاع مسلط گردد ـ هر صفتى كه داشته باشد ـ رئيس
دولت، امام و پيشوا و در تمام امور دين و دنيا، مرجع مسلمين است و تمامى وسايل و
ابزار قدرت را در اختيار دارد. سيطره كامل در تمام شؤون دولت از آن اوست. به هركس،
هر چه بخواهد عطا مى كند و از هركس كه خواهد باز مى دارد. هيچ كس جز خداى تعالى و
ديانت و تقوايش بر او نظارت ندارد. او فرمانده كل نيروهاى اسلامى است و آنها را در
تحقق امنيّت داخلى و خارجى و نيز براى كنترل و به اطاعت در آوردن رعيّت از روى ميل
و رغبت و يا بيم و وحشت به كار مى گيرد او بر وسايل ارتباط جمعى تسلط كامل دارد و
هرگاه بخواهد سفيد را سياه و سياه را سفيد و يا كوچك را بزرگ و بزرگ را كوچك جلوه
مى دهد. طرفدارانِ خود را جزء افراد اهل حل و عقد در همه امور معرفى مى كند
با گذشت زمان هركس طالب مرجعيت بود، نظر شخص غالب را مى پذيرفت و ابزار او را براى
مرجعيت به كار مى برد. پس ايشان بزرگان جامعه و ستارگان درخشانى هستند كه هركس با
ايشان حركت كند او را به نقطه مركزى هدايت مى كنند يعنى به همان جا و همان چيزى كه
شخص قاهر و غالب مى خواهد. توده هاى مردم نيز اين منوال بار آمدند و هر سالى كه مى
گذشت اين سنت استوارتر و عميق تر مى شد و پس از دهها سال ريشه هاى خود را بيشتر در
زمين فرو برد و به صورت ديدگاهى عمومى و عقيده اى سياسى درآمد.
كنار زدن عترت پاك پيامبر:
در چنين فضايى عترت پاك پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرياد دفاع از شريعت
سردادند و به دفاع از حق خود برخاستند. امّا مردم ميان عترت و حق مشروع آنان، مانع
شدند. معارضه على بن ابى طالب با ابو بكر يك معارضه شرعى ومنطقى بود، چنان كه بشير
بن سعد يعنى همان كسى كه از همه انصار زودتر با ابو بكر بيعت كرد، بعد از شنيدن
سخنان على گفت: "اگر اين سخنان را انصار پيش از بيعت با ابو بكر مى شنيدند دو نفر
هم در باره تو اختلاف نمى كردند(258)."
ولى قدرت همچنان برجاى خود باقى ماند و مبارزه ادامه يافت. طبعاً امكان نداشت كسانى
كه قدرت را در اختيار داشتند از نظر سياسى به مخالفين اعتماد كنند. و چون فاطمه
دختر پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))در كنار على بود، كشتن او را صلاح ندانستند
اگرچه تهديد كردند كه اگر بيعت نكند كشته خواهد شد، حتى صلاح ندانستند كه تا فاطمه
بود او را مجبور بر بيعت كنند. دستگاه حاكم، هيچ كارى عليه على و همسرش دختر رسول
خدا كه شبها به درِ خانه انصار مى رفتند و يارى مى طلبيدند، انجام نداد. البته
انصار هم مى گفتند: "اى دختر رسول خدا، اگر شوهر و پسر عمويت پيش از ابو بكر نزد ما
مى آمد كسى را بر او مقدم نمى داشتيم" و على در پاسخ انصار مى فرمود: "آيا من بايد
جنازه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را در خانه اش رها كرده و دفن نمى كردم و
براى نزاع بر سر خلافتش بيرون مى آمدم؟"
فاطمه نيز مى فرمود: "ابو الحسن كارى را انجام نداد مگر آنچه سزاوار او بود و آنچه
را ديگران انجام دادند خدا بر آن گواه، و باز خواست كننده ايشان است"(259).
نتيجه منطقى اوضاع و شرايط بعد از شهادت فاطمه ـ عليها السلام ـ كنار زدن على و
شيعيان و پيروان او بود. دستگاه حكومت كوشيد تا با جذب عباس عموى پيامبر اكرم((صلى
الله عليه وآله وسلم)) ميان على و بنى هاشم جدايى بياندازد و با وعده شركت دادن او
و فرزندانش در حكومت او را فريب دهند. امّا عباس اين پيشنهاد را قاطعانه رد كرد و
فريب اين نيرنگ را نخورد(260).
بر اساس معيارهاى عادى و ارزشهاى مادى هرگاه شخصى مخيّر باشد كه ميان دولت حاكم و
مخالفين، آن يكى را اختيار كند، طبيعى است در كنار دولت كه نيرومندتر است قرار مى
گيرد. خصوصاً كه مخالفت با اهل بيت تا آنجا ادامه يافت كه مى رفت هر گونه ارتباطى
ميان آنان و دستگاه حاكمه براى هميشه قطع گردد(261).
دولت حاكم معتقد بود كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند و اين كار مى
تواند از ظلم و ستم آنان جلوگيرى كند و قريش را در اين موضع گيرى هدايت يافته و
موفق مى پنداشت(262).
مهمتر آنكه دستگاه حاكم مقرر كرد كه هيچ فرد هاشمى نبايد بر مردم حاكم شود هر چند
داراى قدرت مديريت و كاردانى و كارآيى و صداقت و امانت باشد. اين شرط را در دوران
ابو بكر و عمر به دقت اجرا كردند. خصوصاً عمر بن خطاب خيلى اصرار داشت كه هيچ
مسئوليتى را حتى به هواداران بنى هاشم نسپارد.
بدين ترتيب على و يارانش از صحنه سياسى و اجتماعى بركنار شدند. با اين حال در زمان
شيخين، على و پيروانش در محيطى آرام زندگى مى كردند و از نظر جان و مال در امان
بودند و اهل بيت در عطايا بر همه مقدم بودند. نخست سهم آل محمد ((صلى الله عليه
وآله وسلم)) را مى پرداختند و سپس سهم ساير مردم. و شيخين با على در كارها مشورت مى
كردند و در بسيارى از امور به او مراجعه مى كردند. رفته رفته اوضاع استقرار يافت و
آلوده نشدن شيخين به شهوات و فتوحات اسلامى به آرامش اوضاع داخلى كمك كرد. امّا بعد
از گذشت اندك زمانى از خلافتِ عثمان، صحابه كم كم از اطراف او پراكنده شدند و از
سوى ديگر بنى اميه بر بساط او راه يافتند، تا آن جا كه تمامى صحابه از اطراف رفتند
و بنى اميه او را در حصار خود قرار داده، و مجلس او پر از امويها گرديد.
بنى اميه نيز همچنان به محروم كردن اهل بيت و پيروانشان از كارها ادامه دادند و چون
امام و پيروان او نمى توانستند كارهاى خلاف بنى اميه را كه حاشيه نشينان و
كارگذاران عثمان بودند، ناديده بگيرند و نهى از منكر و امر به معروف نكنند، چنين
وانمود مى كردند كه اهل بيت با امويها به دليل اموى بودنشان مخالف اند. از اين رو
عرصه را بر على و پيروانش تنگ كردند. اين معارضه به رسوبات دشمنى هاى ديرين اضافه
شد و پيوسته بزرگتر و بزرگتر گرديد تا آنكه در زمان معاويه ميان او كه فرمانرواى
شام شده بود و امير المؤمنين على ((عليه السلام)) به برخورد مسلحانه انجاميد و در
نهايت زر و زور و تزويرِ معاويه، بر شرع و عدالت و امامت بر حق، "على" پيروز گرديد.
معاويه بر سرنوشت امت مسلط و سالِ تسلطِ او بر مقدرات مسلمين، سال جماعت ناميده شد.
در واقع دوران جديدى براى طرد آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) آغاز گرديد كه پر
از اشك و خون بود، همه را از ميان بردند و ناسزا گفتن به اهل بيت و پيروانشان واجب
شده بود.
مردم نيز به همراه دولت مردان، اين ناسزاها را تكرار مى كردند و به هر حال، شيعيان
آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) طرد شدند به گونه اى كه حتى شهادتشان را نمى
پذيرفتند و نام كسانى را كه نسبت به على و فرزندانش اظهار محبت مى كردند از دفتر
بيت المال حذف مى كردند(263).
دسته بندى جديد مرجعيّت:
خليفه قاهر و پيروز ـ هر كه باشد ـ مرجع امت و در تمام شؤون دين و دنيا به منزله
ولىّ امت و بزرگ اهل بيت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) است. از سويى صحابه
بزرگوار همه و بدون استثناء مرجع امت اند چرا كه عادل و اهل بهشت و جاى گزين اهل
بيت پيامبرند كه بر حسب بيان آشكار شرعى، پاك و منزهند اهل بيت تحت حمايت صحابه با
حكومت معارضه كردند و چون صحابه منقرض شدند، تابعيين مرجعيت گروهى و خليفه را كه
رئيس دولت بود، تأييد كردند پس از تابعين طبقه بعد از ايشان نيز به همين ترتيب عمل
كردند.
پس از آن علما يعنى وارثان انبيا با همكارى حكّام، نقش مرجعيت را به عهده گرفته، و
وجود اهل بيت در اين مرجعيت، به نقش درجه دوم تنزّل يافت.
نتيجه برخورد و معارضه:
جهت گيرى اكثريت به باورى عمومى و راسخ در اذهان مبدّل شد و در نهايت امرى ثابت و
مستقر گرديد. افكار عمومى در برابر معارضين كم حوصله گرديد و از اين جهت بركنارى
مخالف و تنگ گرفتن بر او را موجّه ساخت شأن اجتماعى فرد مخالف را پايين آورده، او
را ميان توده ها به "خارجى" و در پيش گرفتن راهى جز راه مؤمنين متهم مى كردند.
نظرات معارضين را تحريف كردند، تا آنجا كه مردم حاضر بودند به كفر متهم شوند ولى به
پيروى از اهل بيت متهم نگردند. زيرا كافر و مرتد از دين اگر توبه مى كرد و از كفر
خود و لو به زبان برمى گشت، از او استقبال مى شد و به او خوش آمد مى گفتند، امّا
كسى كه پيرو اهل بيت مى شد ديگر توبه اش قبول نمى شد. دوستى و پيروى از كفار آسانتر
از دوستى و پيروى آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود و اين باورها به صورت
ميراثى براى اُمت درآمد يعنى همه، اين انديشه را كه شيعيان كافرند، همچون كالايى از
پدران و اجدادِ خود به ارث مى بردند چرا كه مى گفتند، شيعه على را پرستش مى كنند و
صحابه كرام را مورد طعن و بدگويى قرار مى دهند و... با آنكه هرگز از صحت و درستى و
يا نادرستى اين اتهامات فحص و جستجو نكرده و هيچ دليلى هم بر صحت آن نداشتند جز
تقليد از گذشتگان و آنچه را نيز از راه تقليد شناخته اند اين است كه شيعه دشمن
پيشوايان است.
حتى دانشمندان معاصر اهل سنت كه علما و دانشمندان فردا را در دانشگاهها و حوزه ها
تربيت مى كنند، تشيّع را نمى شناسند و نمى دانند از كى آغاز شده و چرا و چگونه به
وجود آمده است.
اگر آنان نظرات شيعه را نقد مى كنند، در حقيقت نظرات دشمنان شيعه را به عنوان نظرات
شيعه دقيقاً و جمله به جمله نقد مى كنند به رغم آنكه 1400 سال بر شيعه مى گذرد. پس
دشمنان شيعه به ميل خود گفتار شيعه را نقل مى كنند و به ميل خود در آن داورى مى
كنند، با آنكه اختلاف در ذاتِ خود، اختلافى است سياسى و با آنكه شيعه اسلام را از
طريق اهل بيت گرفته و فهميده است و مذهب اهل بيت، همان مذهب رسول خدا محمد((صلى
الله عليه وآله وسلم)) و گروه نجات يافته، همان گروهى است كه به هدايت اهل بيت راه
يابد.
فصل ششم : مرجع بعد از وفات پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
كيست؟
نظر شيعه:
الف ـ ضرورت مرجعيّت:
شيعه مى گويد اين صحيح نيست كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) امت را بدون
ولىّ وسرپرست رها كرده باشد. چون ولايت و مرجعيت دو امر اساسى است كه امت در هيچ
زمانى از آن بى نياز نبوده و نيست. اساساً اين سخن كه امت را بى مرجع و سرپرست رها
كرده باشد، با كمال دين و تماميت نعمت كه صريح قرآن است، منافات دارد و سرپوش
گذاشتن روى "تبيان كلّ شىء" بودن قرآن است. چگونه مى شود كه در قرآن كيفيت خوردن،
خوابيدن، قضاى حاجت وساده ترين و بى ارزشترين مسايل بيان شده باشد امّا ولايت و
مرجعيتِ امت، اين مسأله بسيار خطير و حساس بيان نشده باشد؟ علاوه بر اين رها كردن
امت بدون ولى و مرجع با رأفت و رحمت و عطوفت و محبت و مهربانى و توجّه فراوانِ
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) نسبت به آينده اسلام و مسلمين، تناقض و
تعارض دارد، چنان كه اين اوصاف به صراحت براى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله
وسلم)) در قرآن كريم ثابت و مسلم است.
پس چه كسى پس از او بايد به وظايف دينى و دنيوى او قيام و قرآن را تفسير و بيان
كند؟ و چه كسى دايره شريعت را تعيين و كشتى نجات امت خواهد بود؟ و چه كسى راهنما و
هادى مردم و امان امت خواهد بود؟ اينها كه گفته شد امتيازات فنى و تخصصى است مانند
دانش پزشكى و هندسه و اتم شناسى. و اينها امورى است كه جز داناترين فرد به دين و
فاضل ترين و مناسب ترين انسان براى جمع كردن ميان ولايت و مرجعيت بانها شناخت كامل
ندارد. و چنين فردى را به يقين جز خداى تعالى نشناسد. و به حكم عقل و شرع محال است
خداى تعالى چنين امرى را به هواهاى نفسانى و خواسته هاى مردم واگذارد.
علاوه كه ولايت و مرجعيت از ضرورت دين و لوازم اساسى دعوت و دولت و امت است و
بزرگترين دليل بر ضرورى بودنش آن است كه منكرين ولايت و مرجعيت و منكرين تعيين آن
از سوى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) خود ناگزير ولايت قرار دادى و ساختگى
ايجاد كردند و اين ولايت قراردادى، براى هركس كه بر اوضاع مسلط شد ـ و لو با ريختن
خون هزاران نفر از فرزندان امت در راه تحقق پيروزى و به اطاعت در آوردن امت ـ با
زور و قهر و غلبه، استقرار يافت و ثابت گرديد، و اگر يك نفر شخص غالب و قاهر نبود
هر گروهى از مردم به سويى رفته و براى خود مرجعى داشت و مرجعيّت و ولايت قرار دادى
مخصوص به خود ايجاد مى كرد.
ب ـ مرجعيّت در بيان الهى:
خداى تبارك و تعالى قرآن را به عنوان يك پيام و يك آئين الهى براى بشر نازل فرمود و
بينشى قطعى درباره حركت همه پديده ها به انسان ارزانى داشت و تمام امور دينى و
دنيايى آنان را تنظيم كرد و راههاى درست زندگى اخروى را از نادرست تبيين و زندگى هر
دو جهان را به يكديگر ربط داد و اين ارتباط ضرورتى است از ضرورتهاى كتاب كه خداى
تعالى بر بنده خود محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) نازل فرموده تا براى مردم از
نظر علمى و عملى در دو مرحله دعوت و تشكيل دولت با هم بيان كند.
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) خود دعوتش را رهبرى نمود و آنگاه كه دعوت منتهى
به تشكيل دولت گرديد خود رياست دولت را به عهده گرفت. و در مدت دعوت و رياست دولت.
قرآن و دين را كاملاً براى امت تبيين فرمود و قرآن همه چيز را براى كسانى كه آن را
فراگرفتند بيان كرد.
محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجع و مسؤول بيان دين است. چون از همه داناتر به
آن است و آگاه تر به احكام و با فضيلت ترين پيروان قرآن و مناسب ترين فرد براى
رهبرى پيروان دين وقرآن و پياده كردن احكام دين است. هيچ كس در دنيا وجود ندارد كه
در اين امر مهم جاى آن حضرت را بگيرد. واحدى نيست كه در زندگى پيامبر((صلى الله
عليه وآله وسلم)) مردم را از او بى نياز كند و جاى او را پر كند. آنكه پيامبر((صلى
الله عليه وآله وسلم)) را به اين امر خطير و پر اهميت اختصاص داده خداى تعالى است.
چون احدى جز او نيست كه با جزم و يقين داناترين فرد را به دين و آگاهترين فرد را به
احكام و با فضيلت ترين فرد مؤمن به دين و قرآن و مناسب ترين آنان را براى پياده
كردن و تطبيق احكام بشناسد.
از اين جهت گزينش ولى امر و مرجع را به خود اختصاص داده و او را انتخاب كرده و به
بشريت معرفى نموده است و به علم و برترى و لياقت او براى به دست گرفتن مقام نبوّت
گواهى داده است. و به او صلاحيت و شايستگى بيان دين و مرجعيت و جمع ميان ولايت بر
پيروان و مرجعيت در دين و داورى ميان مردم و حكومت در پرتو احكام اين دين را داده
است.
پس هرگاه امت ولايت و مرجعيتى را كه خداى تعالى پيشنهاد فرموده پذيرفت و با رضا و
رغبت با او دست بيعت بدهند محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجع و ولى آنان مى
گردد.
و چون اين دولت الهى تا روز قيامت ادامه دارد، و دولت با ايمان دعوت به ايمان را
تقويت مى كند و هدف اصلى اسلام هدايت تمام بشر است، و پيامبر اكرم حضرت محمد((صلى
الله عليه وآله وسلم)) خود از نوع بشر و ناگزير روزى ديده از جهان مى بندند، و تنها
خدا است كه اطلاع كافى و كامل دارد كه چه كسى از پيروان محمد((صلى الله عليه وآله
وسلم))اعلم و آگاه تر به دين و قرآن و فاضلترين و مناسبترين فرد براى رهبرى است. از
اين رو تعيين ولى و مرجع بعد از وفات محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))نيز مخصوص
خداى تعالى است. پس هرگاه امت با كسى كه خدا او را مقدم داشته و به عنوان ولى و
مرجع معرفى نموده بيعت كند، هدايت مى يابد. و اگر امت با او بيعت نكند ميان مرجعيت
و رهبرى و ولايت جدايى مى افتد. و حاكم و رئيس دولت فردى خواهد بود و مرجع فردى
ديگر و با گذشت زمان رئيس دولت و حاكم زمان بر حكومت و مرجعيت هر دو تسلط خواهد
يافت.
پس حسين بن على عليهما السلام بر حسب بيان شرعى صريح، ولىّ امر و مرجع است و امام و
پيشوا و الگوى زمان خود. لكن امت با ميل و رغبت و يا با ترس و وحشت با يزيد بن
معاويه بيعت كرد و يزيد حاكم گرديد. و امام حسين مرجع، با آنكه اصل بر اين بود كه
حسين بن على هم حاكم باشد و هم مرجع ولى يزيد حاكم گرديد. و چون مرجعيت بايد همراه
حكومت و ولايت باشد. بدون در اختيار گرفتن مرجعيت، حكومت برايش گوارا نبود و چون
هيچ وسيله اى براى سلب امتيازات امام حسين از مرجعيت وجود نداشت مگر با كشتن وى از
اين جهت يزيد آن حضرت را به شهادت رساند.
البته شيعه بر اين نكته تأكيد مى كند كه موفقيت و پيروزى و سعادت و بهروزى مسلمين
در حال و آينده متوقف بر وحدت مرجعيت و حكومت يا ولايت است به گونه اى كه ولى امر و
حاكم زمان مرجع نيز بوده و از سوى خداى تعالى تعيين شده باشد.
كوتاه سخن آنكه تعيين مرجع و ولى امر مخصوص خدا است چون تنها او مى داند چه كسى
داناتر به احكام دين و مناسبتر براى رهبرى بر طبق احكام اسلام است.
قبل از آن كه پيامبر اسلام رحلت كند خداى تعالى ولى و مرجع امت را تعيين كرد و به
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمان داد كه آن را اعلام كند. و رسول خدا در
حجة الوداع پيش چشم يكصد هزار مسلمان اعلام كرد. و اين امر الهى دهها بار تكرار
گرديد و لكن امت با غير او بيعت كرد و ميان حكومت و مرجعيت جدايى افتاد سپس حكام در
هر زمان ولى خدا را از مرجعيت نيز جدا كردند و حكومت و مرجعيت را همراه نموده و با
قهر و غلبه به خود اختصاص دادند.
مرجعى كه خدا تعيين نموده كيست؟
شيعه مى گويد خداى تعالى على بن ابى طالب عليه السلام را براى خلافت و جانشينى
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و مرجعيّت امت برگزيد و پيامبر((صلى الله عليه
وآله وسلم)) را موظف گردانيد كه اين گزينش و اختيار الهى را اعلام كند و پيامبر نيز
او را در حجة الوداع و غدير خم در برابر يكصد هزار مسلمان اعلام و معرفى نمود. و
نيز خداى تعالى امامت حسن را بعد از على و امامت حسين را بعد از حسن قرار داده و
امور را چنان تنظيم فرموده كه هر يك از امامان با بيان امام قبلى تعيين شوند تا
امام دوازدهم كه حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است. و حاكم شرعى در جمهورى
اسلامى ايران در اصل همان مهدى موعود است (بنابر ماده پنجم از قانون اساسى ايران) و
رهبرى فعلى ايران در حقيقت نايب آن امام شرعى است. كه كارها را به نيابت از سوى آن
امام شرعى انجام مى دهد تا زمانى كه خود او ظاهر گردد و زمام امور را بدست گيرد.
و بر طبق بيان شرع در هر زمان بزرگ اهل بيت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))،
ولىّ امر و مرجع مسلمين است. و خانه و پايگاه اهل بيت تا روز قيامت پا برجااست. و
على رغم كوشش حكام در طول تاريخ براى نابودى ذريّه طاهره پيامبر اكرم((صلى الله
عليه وآله وسلم)) روز بروز بر تعدادشان افزوده مى گردد. دليل دشمنى اهل سنت با شيعه
چيست؟
حال كه شيعيان بر حق اند پس چرا اهل سنت با آنان دشمنى مى كنند؟
دليلش آن است كه آنچه شيعه مى گويد بساط حكام را بر مى چيند و فلسفه وجودى آنان را
از ميان مى برد و كار دشمنان و مخالفان حكام را توجيه و تأييد مى كند. و چون حكام
بر امور دولت سلطه كامل دارند و هرگونه كه بخواهند از امكانات استفاده كنند، و
ارتشى در اختيار دارند كه حقوق خود را از حاكم مى گيرند و تابع دستورات حاكم است. و
چون حكام تمام وسايل تبليغى و ارتباط جمعى را در اختيار دارند، و شيعه در طول تاريخ
نقش حزب معارض حكومت را داشته و دارد. از اينرو حكام همواره آنان را مورد تعقيب
قرار داده و طردشان كردند و چنان چهره اى از ايشان ساختند كه گويا آنان جزء شياطين
و افرادى گناهكار و خارج از امّت اسلامى مى باشند و اكثريت امت هم چاره اى جز مدارا
و هم سويى با حكام ر انداشتند، و هرگز به شيعه فرصتى داده نشده كه نظرات خود را آن
گونه كه مى خواهد آزادانه بيان نمايد. حكام مزوّرانه نظريّات شيعيان را بشكل تحريف
شده مطرح مى كردند، و امّت اين نظريّات جعلى و تحريفى را به يكديگر رساندند. و بدين
وسيله مردم را نسلى بعد از نسل از شيعه دور كردند و از آنان متنفر ساختند. چون
بيشتر مردم آنچه را حاكمان از زبان شيعه القاء كرده بودند، حقيقت مى پنداشتند.
شتابزدگى اهل سنت:
اهل سنت بارهااز هر سو فرياد مى زنند و مى گويند: گفتار شيعه را تصديق نكنيد. اينان
دشمنان قسم خورده اين امت اند و از جماعت مسلمين خارج شده اند. ما دليل اين مدّعا
را از ايشان مى خواهيم.
پاسخ اين شتاب زدگى:
شيعه مى گويد: سالى كه در آن زور و تزوير بر شرعيت و حقيقت پيروز گرديد نزد اهل سنت
سال جماعت ناميده شد و فكر و انديشه تسنن كه اهل سنّت نام خود را از آن گرفته اند،
در زمانى كه زور و قلدرى بر شريعت غالب گرديد، پديد آمده تصوّر اهل سنت بر اينكه
تنها آنان به سنّت پيامبر عمل مى كنند، تصوّر درستى نيست، زيرا شيعه از همه نسبت به
سنّت پيامبر اسلام علاقه مندتر است و از همه بهتر به آن عمل مى كند. و اگر از تقليد
كور و ناروا بگذريم روشن خواهد شد كه ما (اهل سنت) سخن درست و بجا نگفته ايم. و شما
مى توانيد جهت پى بردن به صحت و درستى آنچه گفتيم تحقيق و بررسى نمائيد، پس اگر حق
بود از سرزنش خوددارى كنيد. و اگر نادرست و ناروا بود ما از آن برمى گرديم. زيرا
باطل هميشه از بين رفتنى است. اينك به منظور پاسخ به درخواست و رغبت عاشقان حقيقت
دليل يقينى و روشن خود را تقديم مى داريم:
دوگونه مرجعيت:
شيعه بر اين باوراست كه پس از رحلت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در
اسلام دو گونه مرجعيت پديد آمد.
1 ـ مرجعيت فردى: مرجعيت بزرگ مرد اهل بيت نبوت على بن ابى طالب عليه السلام كه در
مقابل حاكميّت فردى كسى است كه با قهر و غلبه حاكم گرديد، و نزد اهل سنت حكومتش
مورد قبول است.
2 ـ مرجعيّت گروهى: و آن عبارت است از عترت و اهل بيت پيامبر((صلى الله عليه وآله
وسلم)) و آنان ولايت بزرگ خود را پذيرفته و او را در حفظ دين بر اساس اصول ثابت و
پايدار يارى مى كنند.
هر دو مرجعيّت را خدا تعيين كرده است:
شيعه مى گويد خداى تعالى با بيان روشن و آشكار هر دو مرجع را تعيين كرده و به
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) دستور داده كه آن را براى مسلمين بيان كند
و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن را در مناسبتهاى بسيارى بيان كرد.
دليل شرعى بر تعيين مرجعيت فردى از طرف خداى تعالى:
آيه ولايت: (آيه 55 از سوره مائده): جز اين نيست كه ولى و رهبر شما تنها خدا است و
رسول او و آنان كه ايمان آورده اند ونماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى
پردازند. و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و اين مؤمنين را بپذيرند در حزب خدا كه
البته سر انجام غلبه با آنها است وارد شده اند.
اين آيه شريفه در باره على عليه السلام نازل گرديده هنگامى كه در نماز در حال ركوع
انگشتر خود را صدقه داد. ثعلبى (يكى از مفسّران و دانشمندان بزرگ اهل سنّت) درباره
تفسير اين آيه مى نويسد:
هنگامى كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) مشاهده كرد على عليه السلام
انگشتر خود را در نماز در حال ركوع صدقه داد به درگاه الهى دعا كرد به همان دعايى
كه موسى در باره هارون دعا كرده است "پروردگارا براى من وزيرى از اهل بيتم قرار بده
على را تعيين و به وسيله او پشت مرا استوار و محكم فرما" ابو ذر گويد: به خدا سوگند
هنوز رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) دعاى خود را تمام نكرده بود كه جبرئيل بر
آن حضرت نازل گرديد و آيه شريفه ولايت را به همراه داشت.
مفسران بر اينكه اين به اين كه آيه شريفه در باره على عليه السلام نازل گرديده
اتفاق نظر دارند(264).
رسول خدا در غدير خم روز پنجشنبه در اجتماع يكصد هزار نفرى مسلمانان، امير المؤمنين
على عليه السلام را مرجع و خليفه خود قرار داد.
پنج ساعت از روز گذشته بود كه جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد پروردگارت سلام مى
رساند و مى فرمايد: "يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"(265) آنچه را از
پروردگارت بر تو نازل گرديده تبليغ نما. و اين آيه شريفه در روز غدير خم نازل
گرديد(266).
و بعد از آنكه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) على را به امامت و خلافت و
مرجعيت بعد از خود منصوب فرمود آيه شريفه نازل شد "اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت
عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام ديناً"(267).
اين آيه شريفه در ماه ذى الحجه و در منطقه غدير خم در همان محلى كه امير المؤمنين
در آن منصوب گرديد، نازل گرديد و بلا فاصله نصب آن حضرت را به عنوان كامل نمودن دين
و تمام كردن نعمت و پذيرفتن اسلام به عنوان آيين براى مسلمين اعلام كرد.
پس از نصب امام على بن ابى طالب به عنوان ولى و مرجع و خليفه پيامبر اكرم((صلى الله
عليه وآله وسلم)) عمر بن الخطاب نزد على آمد و با لبخند و مزاح گفت بخ بخ لك يا بن
ابى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مسلم" يعنى خوشا به حالت و مبارك باد بر تو اى پسر
ابو طالب كه مولاى من و مولا و سرپرست هر مسلمانى گرديدى. و اين يك حقيقت و واقعيت
است(268).
از آن پس، روز غدير عيد عمومى مسلمانان گرديد(269).
حديث غدير از طريق علماى اهل سنت به حد تواتر رسيده و در باره آن كتابهاى بسيار
نوشته شده است. از جمله: كتاب الولايه ابن حجر طبرى. و كتاب الولايه ابو عباس احمد
بن عقده متوفاى 333 هجرى. و كتاب ابو بكر جصابى متوفاى 355 هجرى و دارقطنى متوفاى
385 هجرى كه يك بخش آن پيرامون طرق حديث غدير است. و كتاب الدرايه فى حديث الولايه
ابو سعد سجستانى متوفاى 477 هجرى و كتاب دعاة الهداة الى اداء حق الموالاة ابو
القاسم عبيدالله حنفى متوفاى 490 هجرى و...
حديث غدير را صد و شانزده نفر از صحابه و هشتاد و چهار نفر از تابعين نقل كرده اند
و حديث غدير را تمام علماى اهل سنّت با اختلاف طبقات و مذاهب نقل كرده و در كتابهاى
خود نوشته اند. از قرن دوم هجرى تا قرن چهاردهم هجرى و عددشان به سيصد و شصت عالم و
دانشمند مى رسد چنان كه امينى در كتاب الغدير يادآور شده است.
در مورد جريان غدير خم همين قدر كافى است كه عمر بن الخطاب روز غدير جلو رفت و به
على چنين تبريك گفت: مبارك باد بر تواى پسر ابوطالب كه صبح كردى در حالى كه مولاى
هر زن و مرد با ايمان شدى.
نمونه هايى از نقل اعلام در روز غدير:
طبرانى در "المعجم الكبير" از حذيفة بن اسيد غفارى صحابى بزرگوار نقل مى كند
هنگاميكه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) از حجة الوداع برگشتند (به منطقه اى
رسيدند) اصحاب خود را از اينكه زير درختان كوچك بطحاء فرودآيند منع كردند. سپس به
ايشان دستور دادند كه زير درختان را تميز كنند، و آن حضرت زير آنها نماز خواند، سپس
به پاخواست و فرمود: اى مردم خداى خبير و لطيف به من خبر داده كه هر پيامبرى نصف
عمر پيامبر قبلى عمر خواهد كرد، ومن گمان مى كنم كه به همين زودى به سوى حق دعوت
شوم و اجابت كنم و بدانيد كه من مسئول و شما نيز مسئول هستيد پس شما چه مى گوييد؟
گفتند شهادت مى دهيم كه تو رسالت خود را ابلاغ نمودى و كوشش كردى و نصيحت كردى پس
خدا تو را جزاى خير دهد.
آنگاه فرمود: آيا شهادت نمى دهيد كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و
فرستاده اوست. و بهشت و جهنم حق است. مرگ و زنده شدن پس از آن حق است. و روز قيامت
خواهد آمد. و خداوند مردگان را از قبرها بر مى انگيزد؟ گفتند آرى به تمام اينها
شهادت مى دهيم.
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) گفت: خدايا شاهد باش. سپس فرمود: اى مردم خداى
تعالى مولاى من است و من مولاى مؤمنان و من به مؤمنان از خود ايشان سزاوارترم. پس
هركس من مولاى اويم اين على مولاى اوست پروردگارا دوستدار، دوستانش را و دشمن بدار
دشمنانش را(270).
سپس فرمود: اى مردم من بر شما سبقت مى گيرم و شما در كنار حوض بر من وارد مى شويد
حوضى كه وسعت آن از مسافت بين بصرى (شهرى است در شام) و صنعاء (شهرى است در يمن)
بيشتر است. در آن حوض به عدد ستارگان آسمان جام هاى نقره اى وجود دارد. و هنگام
ورود بر من از شما درباره ثقلين (قرآن و عترت پاك) آن دو چيز گرانبهايى كه در ميان
شما مى گذارم سئوال مى كنم. پس ببينيد كه چگونه با آنها رفتار خواهيد كرد.
كتاب خداى عزوجل ثقل اكبر است كه يك طرف آن در درست خداست و طرف ديگر در دست شما
است پس به آن چنگ زنيد و آن را خوار نكنيد و تحريف ننماييد. و ثقل دوم عترت و اهل
بيت من است. چون خداى دانا و لطيف به من خبر داده كه اين دو از هم جدا نشوند تا
اينكه در كنار حوض بر من وارد شوند(271).
تأكيد بر ولايت على((عليه السلام)):
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به على عليه السلام فرمود: تو در دنيا و آخرت
ولىّ من هستى(272).
تو بعد از من ولىّ هر فرد با ايمانى(273).
و فرمود: هركس من ولىّ او هستم على نيز سرپرست اوست(274).
و در مورد ديگرى رسول خدا فرمود: على بيش از يك كنيزى كه از غنايم جنگى برداشته حق
دارد او بعد از من ولى و سرپرست شما است(275).
و به على عليه السلام فرمود: تو بعد از من ولىّ و سرپرست هر مؤمنى مى باشى.(276)
و فرمود: هركس من ولىّ او هستم او (على) نيز ولى او است(277).
و هركس من مولاى اويم على مولاى اوست(278).
تو بعد از من ولىّ تمام مؤمنانى.
و در حديث منزلت آمده: تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى مى باشى. و براى
آنكه بر موضوع ولايت و سرپرستى او تأكيد كند فرمود: تو نزد من چون هارون نسبت به
موسى هستى جز آنكه بعد از من پيامبرى نيست. و اين حديث از بهترين و صحيح ترين
احاديثى است كه اصحاب سنن آن را روايت كرده اند(279).
هدايت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: من بيم دهنده ام و على هدايت كننده است.
اى على، هدايت خواهان به وسيله تو هدايت شوند(280).
حجت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: من و اين "على" روز قيامت حجت بر امت
هستيم(281).
و فرمود: على دَرِ شهرِ علم من و بيان كننده چيزى است كه بر من نازل شده دوستى و
محبت او دوستى و محبت من است و دشمنى او دشمنى با من...
و نيز فرمود: من شهر دانش و على دَرِ آن است. اين قسمت را در باب رهبرى سياسى بيان
خواهيم كرد.
و نيز به على فرمود: اى على تو بعد از من بيان كننده موارد اختلاف براى امتى(282).
رواياتى كه نقل گرديد روشن و ثابت مى كنند كه پيامبر مرجعيّت أمت را بعد از خود
معيّن فرموده تا امت در امور دين و دنيا به او مراجعه كنند و اين يگانه مرجع على بن
ابى طالب است و بزودى در بحث از رهبرى سياسى در باب چهارم اين كتاب بيشتر و دقيقتر
آن را بيان خواهيم كرد.
مرجعيّت گروهى نزد شيعه:
شيعيان پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اهل بيت گرامش را الگو و پيشواى
خود مى دانند براى اينكه آنان نسبت به اسلام برترى دارند، خداوند ايشان را بر
سايرين برترى و فضيلت داده است.
اهل بيت طبق آيه مباهله كه خداوند در آن آيه مى فرمايد: "به آنان بگو بياييد تا
پسران و زنان و جانهاى خود را بخوانيم سپس مباهله كنيم..."(283) اين آيه در باره
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل
شده است(284) و نيز ايشان حبل الله مى باشند(285).
و اهل بيت همان اهل ذكرى هستند كه خداى تعالى در باره آنان فرموده: فاسألوا أهل
الذكر ان كنتم لا تعلمون"(286). ترجمه: اگر چيزى را نمى دانيد از اهل ذكر سئوال
كنيد. و اهل بيت مصداق آيه شريفه اند كه مى فرمايد: آيا مردم حسد مىورزند بر آنچه
خدا از فضل و كرم خود به ايشان داده است(287).
و ايشان همان خويشاوندان و ذوى القربى هستند كه خداى تعالى مى فرمايد:
"وآت ذا القربى حقّهُ" حق خويشاوند را به او بده" و نيز در باره آنان مى فرمايد:
"... فأنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَلِلرّسُولِ وَلِذى القُربى ـ خمس غنايم از آن خدا،
رسول خدا و از آن خويشاوندان رسول خدا است"(288).
و ايشان از هر حيث پاك و مطهرند چنان كه خداى تعالى فرموده: "إنّما يُريدُ اللّهُ
لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجس أهلَ البَيتِ وَيُطهّرَكُم تطهيراً"(289) يعنى خداوند
اراده فرموده اهل بيت را از آلودگى و پليدى پاك گرداند.
و خداوند مودت و دوستى اهل بيت را واجب گردانيده(290).
و نيز درود و صلوات بر ايشان را در نماز واجب كرده است(291).
و اهل بيت ثقل اصغر هستند، قرآن و اهل بيت هر دو باهم حرز و امان از گمراهى مى
باشند(292).
آنان پيشگامان امت و كشتى نجات اند هركس در آن نشيند نجات مى يابد و هركس تخلف كند
غرق مى شود(293).
اهل بيت موجب امنيت امت از اختلاف و مخالف ايشان از حزب شيطان است(294).
ايشان امان اين امت مى باشند(295).
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرموده است: در هر نسلى از امت من افراد
عادل (و الگوهايى) از اهل بيت من هستند كه از تحريف گمراهان و نسبت بيهوده گويان كه
خود را مسلمان مى نامند و از تأويل جاهلان و نادانان جلوگيرى نمايند. بدانيد كه
امامان، شما را به سوى خداوند راهنمايى مى كنند. پس دقت كنيد كه چه كسانى را بر خود
ولايت داده و دوست مى داريد(296).
نتيجه پيروى شيعه از مرجعيت شرعى:
شيعيان، در هر عصر و زمانى محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اهل بيت او را دوست و
ولىّ و امام خود مى دانند و همواره بر اين باورند كه در هر زمانى بزرگ اهل بيت،
امام، الگو و پيشواى آنان است. چون خداوند ايشان را براى حفظ اصول جاودانه دين خود
برگزيده است. و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) نيز بشارت داده كه آنان بهترين
انسانها هستند. هنگامى كه اين آيه شريفه نازل گرديد: "إنّ الذين آمنوا وعَمِلُوا
الصّالحاتِ أولئِكَ هُم خَير البَريّة" همانا اهل ايمان كه عمل نيك و شايسته انجام
دادند بهترين مردمند. پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى على، اينان، تو
و شيعيانت هستيد(297).