بخش سوّم : پيرامون مرجعيت
فصل اول : مـرجـعيـّت
آشكار است كه نظريه عدالت همه صحابه مرجعيتى را به وجود آورده كه بر حيات فقهى و
سياسى اسلامى تأثير گذاشته و به حكم نقل و تقليد به صورتى درآمده كه گويا همان
مرجعيت شرعى است كه خداوند مقرر و پيامبر بيان فرموده است. بدين ترتيب مرجعيت اصلى
شرعى غريب ماند و به فراموشى سپرده شد و مرجعيت بدلى بر آن غالب گرديد. حتى بعضى از
مردم گمان كرده اند ـ اگرچه بعضى گمانها گناه است ـ كه آن مرجعيت شرعى، نا مشروع
است و همين مرجعيت بدلى، شرعى است.
معنى و مفهوم مرجعيت؟
مقصود از مرجعيت شرعى آن جهت خاص و مقامى است كه دارنده آن موظف به بيان احكام و
مبانى اعتقادى اسلام است، نه از راه فرض و گمان، بلكه از راه علم و يقين، به گونه
اى كه بيان مرجعيت عيناً بيان همان چيزى باشد كه مقصود الهى است.
در نتيجه هر فرد با ايمانى رأى و نظر آن مرجعيت شرعى را به عنوان يك حقيقت دينى ويا
عقلى پذيرفته و آن را زمينه و پايه فكرى سالم براى ساختار يك زندگى عالى قرار مى
دهد و يا آن را به عنوان صراط مستقيم تلقى مى كند كه در آن به حركت خود ادامه مى
دهد.
بنابر اين پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در زمان حيات، مرجع تمام مسلمين است
و در امور اعتقادى و احكام به او مراجعه مى كردند. و سخن آن حضرت سخن آخر است، چون
او به احكام دين از همه داناتر است. و بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله
وسلم))، زعيم و بزرگ خاندان نبوت و امام بعد از آن حضرت، مرجع دينى است. چون او به
احكام دين بر حسب رأى شيعه از هركس ديگر آگاه تر است. و به اعتقاد اهل سنت، صحابه
مجتمعاً يا منفرداً مرجع يا مراجعند براى بيان احكام دين بعد از وفات پيامبر ((صلى
الله عليه وآله وسلم)). پس آنان همه عادل اند و اهل بهشت و آنان گواهانى هستند كه
اين دين را براى ما نقل كرده اند(208). از اين رو ايشان مرجع شرعى هستند و پيروى از
هريك حتماً انسان را به هدايت مى رساند. با مرگ و از ميان رفتن صحابه، مرجع همان
حاكم است و او به آراء و اجتهاداتى كه پيش روى او مطرح است، مى نگرد; سپس هركدام را
بخواهد اختيار مى كند و اين اجتهادات عرضه شده، همان سخنان پيشين صحابه است درباره
مسائل و حوادثى كه در زمان ايشان بوده است. حاكم مرجع است، ـ هر حاكمى كه باشد ـ
چون مسلمانان با كسى هستند كه پيروز شود.(209) اين سخن معروف صحابى، عبدالله بن عمر
است و رأى اهل سنت نيز همين است كه هميشه شخص پيروز، مرجع است. او اجتهاد مى كند،
اگرچه در حد اجتهاد هم نباشد، يا به رأى هركس از مجتهدين كه خواست عمل مى كند،
اگرچه آنان به راستى مجتهد نباشند.
رابطه ميان عقيده و مرجعيت:
مرجعيت با عقيده ملازمه دارد و ارتباط ميان آن دو مانند ارتباط اعضاى يك پيكر است.
مرجعيت از سرچشمه زلال دين سيراب مى شود. پس دين بدون مرجعيت وجود ندارد و مرجعيت
فقط با ايمان و دين است. زيرا وظيفه اساسى و مهم مرجعيت همان بيان دين الهى است. پس
پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))اين دين را بيان مى كند، همان گونه كه خداى
تعالى مى خواهد. و مرجع بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نيز اين دين را
همان گونه كه خدا خواسته و پيامبر بيان فرموده، بيان مى كند. پس دين الهى معانى
گفتار و كردار را مشخص و اهداف و ابزار رسيدن به اهداف را تعيين مى نمايد. و روابط
ميان مسلمين و مؤمنين را در تمامى زمينه ها تنظيم مى كند. پس مرجع مسؤل شرح و بيان
قواعد و هدفهاى دينى به بيانى كامل و تطبيق آن از مرحله نظرى و گفتار، به مرحله عمل
و اجرا، در هردو بعد دعوت و دولت است.
بنابراين شرح و بيان پيامبر از دين الهى خود جزيى از دين است و از مضامين عقيده به
شمار مى رود. زيرا او پيامبر است، و همچنين بيان على يا حسن و حسين و يا زين
العابدين و امام صادق يا هر امام ديگر قوانينى است ضرورى و لازم الاجراء براى كسى
كه مى خواهد كار خود را با مقصود الهى و دين خدا تطبيق دهد، با اين ويژگى كه بيان
امام و مرجع دينى تمام مؤمنين را ملزم مى كند و مخالفت او شرعاً جايز نيست. زيرا او
امام شرعى و قائم مقام پيامبر و اطاعتش، اطاعت پيامبر است.
مرجعيّت، كارى كاملاً فنى و تخصصى است:
دين و عقيده چون كشتى است و مرجع به منزله ناخداى كشتى. دين عبارت است از برنامه
هاى لازم براى پروژه نجات بخش الهى و مرجع، مهندس اجرايى اين طرح و مسئول بيان
مرحله به مرحله و پياده كردن آن است، به گونه اى محسوس و ملموس. بنابر اين مرجع به
منزله مهندس ساختمانى است. و از عقل به دور است كه مواد اوليه ساختمان را مهيا كرده
و بدون مشورت با مهندس و معمار بنا را شروع نمايند. در دين و عقيده اسلامى مرجع
بايد اعلم مردم زمان خود به دين باشد و اخلاصش از همه آنان بيشتر و توجهش به خداى
تعالى زيادتر، و از همه بافضيلت تر و براى رهبرى مناسب تر باشد. زيرا مرجع داور
ميان مردم و ناطق به احكام الهى است. و فرض اين است كه آنچه را اين مرجع بنا كند،
عيناً همان مقصود الهى است.
تعدد مرجعيّت:
در دين الهى جز يك مرجع وجود ندارد. بزرگ مرجع مسلمانان در تبيين هرچه به اسلام
تعلق دارد، رسول خدا بود. و در دين يهود، موسى برترين مرجع زمان خويش بوده است و
هرگاه از هارون جدا شود، هارون مرجع است و هرگاه با هم باشند، فقط موسى مرجع است. و
در دين مسيحيت، تنها مرجع در تمام امور مربوط به دين، عيسى است. زيرا تعدد مراجع در
يك دين مايه از هم پاشيدگى و جدايى پيروان آن دين و بروز عقايد جديد مى گردد. پس
مرجعيت در اسلام واحد است و آن يك امر اختصاصى و از بزرگترين ضرورتهاى دين است. و
هرگاه مرجع شرعى از ميان برود، هر مسلمانى خودسرانه به سويى مى رود. و هر گروهى از
مسلمين طبق نظريه خود عمل مى كند و گمان مى كند كه حق با او است. و در نتيجه اتحا و
برادرى از بين رفته و امت پراكنده مى گردد و جبران آن جز به وسيله يك مرجع واحد كه
سخنش حقيقتى فكرى و ايمانى بوده و مسلمانان سخن وى را از صميم قلب بپذيرند، امكان
پذير نيست و اين تنها راه براى وحدت مسلمين است.
تفاوت عقيده و مرجعيّت:
تفاوت عقيده و مرجعيت، همان تفاوت ميان دعوت و دعوت كننده است. پس دعوت محمدى ((صلى
الله عليه وآله وسلم)) بر دو پايه استوار است: قرآن كريم و سنّت پاك پيامبر با فروع
سه گانه اش، يعنى گفتار، كردار و تأييد آن حضرت بنابر اين، عقيده همان قرآن است كه
شرح و بيان آن به وسيله سنّت انجام مى پذيرد. به اعتبار اينكه بيان كننده دين كه
همان پيامبر است، جزء جدا نشدنى دين است و اطمينان به او و دوستى و تسليم شدن در
برابر فهم صحيح او از دين، جزء دين و جداى از آن نيست. از اينرو سخن او در هركارى
از كارها سخن آخر و اطاعتش لازم است. زيرا او داناتر و آگاهتر به دين و با فضيلت تر
و مناسبتر براى رهبرى پيروان دين است.
سپس دين كامل گرديد و نعمت الهى بر مسلمين به سرحد كمال رسيد و قرآن همه چيز را
بيان فرمود و رسول خدا به جوار رحمت پروردگارش منتقل گرديد و دين را كه همان قرآن
كريم و سنت رسول است، در ميان امت باقى گذاشت. اما مرجعيت بعد از پيامبر ((صلى الله
عليه وآله وسلم)) موضوع ديگرى است. چون وظيفه اساسى او بيان دين الهى و تطبيق آن بر
وقايع و حوادث زندگى زمان خويش است.
براى توضيح بيشتر مى گوييم كه دين در حكم كشتى است و مرجع در حكم ناخدا و كشتيبان
است. دين به منزله طرح جامع و مرجع به منزله مهندس اجرايى و آشنا به كار پياده كردن
آن است. دين مانند مواد ساختمانى است و مرجع مانند بنّا و سازنده بناى فكرى و دينى
است. به عبارت ديگر، دين يك شخصيت اعتبارى به خود متكى است و مرجع بيانگر جايگاه
اين شخصيت اعتبارى نسبت به قضاياى مطرح شده است. و يا آنكه دين مانند داروخانه
بزرگى است كه داروى هر دردى را دارد، و مرجع مانند دكتر كه داروى مناسب را از
داروخانه بزرگ انتخاب و به بيمار مى دهد.
ريشه يابى حكمت وجود مرجعيّت؟
اگر خداى تعالى به هر انسانى وحى مى كرد و او را به سوى خير مى كشاند و فرشته اى را
از آسمان به او اختصاص مى داد تا مواظب اعمال او بوده و وى را حفظ كن، چنين انسانى
استحقاق پاداش ندارد. چون يا بركارى مجبور است يا بر ترك آن. آنچه مناسب با نظريه
امتحان و آزمايش الهى است، اين است كه به انسان قدرت بر انجام كار درست و نادرست
داده شود. سپس حق را از باطل جدا و بيان كنند و حلال و حرام و مباح را براى او روشن
سازند. آنگاه به انسان آزادى دهند تا با اراده خود حق را برگزيند. و تنها در اين
صورت است كه انسان مكلف استحقاق پاداش دارد، و همچنين اگر خطاكار باشد استحقاق كيفر
دارد.
اين همان زمينه اى است كه انديشه رسالتهاى الهى براى نوع بشر از آن نشأت مى گيرد. و
خواستگاه انديشه مرجعيت به عنوان ضرورتى از ضرورتهاى بيان رسالتهاى الهى است. پس
فكر و انديشه رسالت الهى داراى دو محور است:
1ـ پيامبرى كه تبليغ رسالت كند و مرجع باشد.
2ـ رسالتى كه داراى معنى و مضمونى است كه تبليغ آن بدون مرجع متعذر و دشوار است.
اين رسالت از سوى خداى تعالى آماده شده و برنامه هدايت الهى است. پس خداى تعالى
مرجع اعلى براى رسول است در تمام امور مربوط به رسالت و مضمون رسالت و بيان رسالت.
بنابر اين گام نخست برگزيدن رسول و يا مرجع است. و گام دوم فهماندن مضامين رسالت
الهى و دين به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و گام سوم قيام و اقدام رسول به
تبليغ اين رسالت و بيان كامل آن براى صاحبان آن. و در نظر گرفتن واكنش آنان تا گواه
بر آنان باشد. مردم به پيامبر به عنوان مرجعى كه دين را به طور يقين مى داند،
مراجعه مى كنند و آنچه بر پيامبر مشكل گردد از امور مربوط به رسالت، به خداى تعالى
رجوع مى كند. اين حقيقتى است كه جز افراد نادان درباره آن مجادله نمى كند. پيامبر ـ
هر پيامبرى كه باشد ـ مرجع پيروان خويش است مضامين دين را بيان كرده و توضيح مى دهد
كه چگونه اين مضامين الهى از صورت فكرى و نظرى در ميدان عمل تطبيق و پياده گردد. و
چگونه پياده شود كه مورد رضايت خداى تعالى واقع گردد.
و هرگاه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از دنيا برود، دين باقى مى ماند تا
زمانى كه پيروان آن باقى باشند. پس اين ضرورتاً وجود مرجعى را مى طلبد كه بيان
كننده و گواه دين باشد و اين از ضروريّات هر رسالتى است.
آزمايش و امتحان ايجاب مى كند كه دين واحد مرجع واحدى داشته باشد تا رهبرى قافله
ايمان را به عهده گيرد. چه در مرحله دعوت يا در مرحله تشكيل دولت اگر موفق شود كه
دعوت را تا سرحد تشكيل دولت پيش ببرد.
مرجعيت انكار ناپذير است:
من در مقاله اى كه در مجله اللواء اردنى (شماره 955 در تاريخ 17 صفر 1412) منتشر
گرديد، متذكر شده ام كه احزاب دينى عربى آگاه اند كه رسالتهاى الهى در طول تاريخ
هرگز متوقف نشده است. پس با تشكر و سپاس از اين احزاب مى خواهم كه عنايت كرده و
بفرمايند آيا در چه زمانى خداوند رسالت و دين را بدون پيامبر و رسولى فرستاده است؟
و چه زمانى آنان را به دين خاصى، بدون مرجع دينى اختصاص داده است؟ دنيا با همه طول
و عرضش و بالا و پائينش از زمان حضرت آدم تا زمان رسول خاتم محمد ((صلى الله عليه
وآله وسلم)) در برابر شما است، پس اگر دين و عقيده اى را بدون رسول و مرجعى پيدا
نكرديد، كه پيدا نمى كنيد، دست از تقليد كوركورانه و بى منطق برداشته و براى درك
اسلام حقيقى تجديد نظر نمائيد.
پس دين الهى داراى يك مرجع است كه رسول خدا باشد. و دين الهى مرجعيت بعد از رسول
خدا را نيز بيان كرده، چون مرجعيت از ضروريات زندگى است.
پس خانواده داراى مرجعى است و دولت هم مرجعى دارد، و هر نظام و دين الهى و يا
قراردادى ضرورتاً مرجعى دارد. چون مرجع عنصر اساسى و ركن مهم هر دعوت و هر دين و هر
دولت و هر تجمع است.
و سبب تمام بدبختيها، مصيبتها و گرفتاريهايى كه بر مسلمانان وارد شده در حقيقت بدين
سبب بود كه آن مرجع شرعى را كه خدا معيّن كرده بود از اجتماع و جايگاه خويش دور
كردند و به مرجعيت جايگزين و بدلى كه با زور بر مردم تحميل شده بود، تمسك جستند،
مردم نيز از روى تقليد، از آن مرجع جايگزين پيروى كردند.
فصل دوم : پيـرامـون ديـن
رابطه ميان دين و مرجعيت همچون رابطه ميان اعضا است. پس هرجا كه عقيده و دين مطرح
باشد ضرورتاً مرجعيتى را در پى دارد، چرا كه ميان آنها، ملازمه است. براى آنكه به
قدر كافى با اين ملازمه آشنا شويم، ناگزير بايد دين را مورد بحث قرار دهيم، زيرا
فهميدن يكى بدون ديگرى دشوار است.
دين چيست؟
مقصود از دين عموماً مجموعه اى از افكار، قواعد، اصول، ضوابط، و ارزشهاى مرتبط و
مكمّل يكديگر است كه نمايانگر يك بينش كلى از هستى ـ آن گونه كه هست يا آنگونه كه
بايد باشد ـ مى باشد، خواه بينش درست باشد يا نادرست، گسترده باشد يا محدود، رسا
باشد يا نارسا.
دين و عقيده، گروه معينى را به خود جذب مى كند و آنان به اين دين ايمان آورده و
خواسته ها و اهداف و راه رسيدن به آنها بر طبق معيارها و موازين اين دين تعيين مى
كنند.
در نتيجه اين دين و عقيده راهنما و هدايتگر و منبع قانونى و مشروعيت در زندگى آن
گروه است و به اعتقاد آنان سرچشمه نيكبختى همگان مى گردد.
طبيعى است كه هر دين به اين مفهوم، مدعى است توانايى اداره زندگى پيروان خود را
دارد و مى تواند براى مشكلات آنان راه حلهاى مناسب ارائه كند و آينده بهترى را نويد
دهد. و نيز مدعى است كه مى تواند اسباب و ابزار لازم را جهت تحقق بخشيدن خوشبختى
همگان را تامين كند و پيوسته آن عقيده در روحيه پيروان خويش اثر مى گذارد، و اراده
آنان را به گونه اى به حركت درمى آورد تا آنجا كه ايشان آن عقيده را بعنوان يك روش
سياسى ـ كه آمادگى دارد حكومتى بوجود آورد و جامعه را بر اساس اصول آن عقيده رهبرى
كند ـ قبول كنند. زيرا يك روش سياسى به منزله يك برنامه سياسى و متكامل است كه آن
عقيده، تقديم نموده و آن به منزله اعلام پيروزى فكر و فلسفه و مقدمات اين دين است
تا همه را در معرض آزمايش قرار دهد. اين آزمايش شامل اهداف و ابزار لازم براى تحقق
اهداف نيز مى شود. و تمامى اينها در عمل مرتبط است به وجود سلطه اى كه اين برنامه
را از مرحله نظر، انديشه و قانون به مرحله عمل تبديل كند. بنابر اين مى توان گفت:
سرمايه دارى آزاد نيز همچون ماركسيسم و كمونيسم نوعى دين و مذهب است.
دو نوع عقيده:
بشريت تاكنون دو نوع دين و عقيده را شناخته است.
1ـ عقايد و اديان الهى، كه پديده هائى خدايى است.
2ـ عقايد قراردادى، كه ساخته و پرداخته فكر يك يا چند نفر است. به تعبير ديگر،
عقيده قراردادى را ممكن است فردى از چند نفر گرفته باشد و يا گروهى از افراد آن را
به وجود آورده باشند.
مراحل ايجاد اديان:
هركس در موضوع عنوان شده دقت كند، درمى يابد كه انسان مى تواند هر دين و عقيده اى ـ
شايسته يا ناشايسته ـ را بشناسد، ولى از ايجاد دين و عقيده درست، ناتوان و عاجز است
و صلاحيت آن را ندارد. حتى به جرأت مى توان گفت كه اگر تمام افراد بشر جمع شوند،
نمى توانند دينى صحيح و يقينى بسازند هرچند كه اجتماع نوع بشر در يكجا امكان ندارد.
بنابر اين ايجاد دين درست و شايسته كارى است خارج از قدرت و توان بشر، چون اين كار
نيازبه آگاهى كامل و يقينى از گذشته و آينده بشر و نيازهاى درونى او دارد. اين همان
ركن اساسى است كه دين بر پايه آن استوار است.
همچنين ايجاد دين صحيح و درست، نياز به شناخت عميق و يقينى از فطرت انسان و نيازها
و خواسته هاى كنونى و آينده او دارد. زيرا اين انسان است كه شاهد پيروزى يا شكست
اين عقيده خواهد بود و بالاخره بايد به جهان هستى كه بر انسان احاطه دارد، شناخت و
آگاهى كامل داشته باشد، و هيچ كس مدعى چنين شناختى نيست و اجتماع نوع بشر به آن دست
نيافته و اگر كسى چنين ادعايى كند، ادعايى است بيهوده و بى اساس.
بنابر اين دين و عقيده اى كه بشر بسازد دير يا زود از بين مى رود. چونكه انسان
شايستگى و صلاحيت چنين كارى را ندارد.
پس آن عقيده اى شايسته است كه بتواند اساس دايمى نظام و دولت باشد و خداى تعالى
آفريننده انسان آن را مقرر فرموده باشد و آن دين اسلام است كه عملاً اساس و پايه
دولت رسول خدا محمد بن عبدالله ((صلى الله عليه وآله وسلم))بوده است.
امتيازات و برتريهاى دين اسلام:
1ـ در ميدان عمل: اسلام يعنى تسليم و اطاعت كامل از خداى تعالى در تمام امور دنيا و
آخرت، به گونه اى كه رفتار فرد، جامعه و دولت در تمام زمينه هاى عبادى، سياسى،
اقتصادى و غيره طبق اوامر و نواهى خداوند باشد. و در چهار چوب رسالت اسلام و تحقق
اهداف شرعى آن عمل شود. مقصود از عمل كردن به موازين دين، اين است كه حركت انسان
براساس فكر و انديشه شرعى و بانيّت و قصد شرعى انجام پذيرد.
2ـ در ميدان انديشه و نظر: مقصود از دين اسلام، مجموعه قواعد و احكام و اوامر و
نواهى و معلومات عمومى و آگاهيهاى جزيى و تفصيلى است كه خداى تعالى بر محمد ((صلى
الله عليه وآله وسلم)) نازل فرموده. و پيامبر نيز در خلال دعوت و پس از تشكيل دولت
آنها را بيان فرموده است و در طول رسالت و دولتى كه خود رهبرى آن را برعهده داشته،
آنها را پياده كرده است.
بنابر اين دين شامل تمام چيزهايى است كه خداى تعالى نازل فرموده و يا در گفتار و
كردار و تأييد پيامبر متجلى گرديده و اين دين با جامعيت خود بيان كننده اين واقعيت
است كه منشأ زندگى چيست؟ چرا زندگى پديد آمده و چگونه بايد باشد.
اين عقيده رابطه بين موجودات با يكديگر و با آفريدگار جهان و جهان هستى و موجوداتى
كه براى حيات او ضرورى است و جهت رفاه و آسايش او آفريده شده اند را تنظيم مى كند.
و همچنين بيان مى كند كه چگونه حيات و زندگانى يك موجود و مخلوق زنده به پايان مى
رسد. دين از وجود يك زندگى ديگر كه به منزله نتيجه گيرى عملكرد دنيا است پرده برمى
دارد و اين گونه شرح مى دهد كه آدميان نتيجه كار خود را خواهند ديد: نيكوكار پاداش
مى گيرد و تبهكار كيفر مى شود.
اين دين شناسنامه و تاريخ نوع بشر را درست و روشن ثبت كرده است و تجربه هايشان را
چنان حفظ كرده كه گويا فيلمى است كه صدا، تصوير، حركت و ظاهر و باطن آن قابل مشاهده
و محسوس است. اسلام براى فرد، قوانينى فردى، براى جامعه، قوانينى اجتماعى و براى
دولت، قوانينى دولتى و سياسى دارد. زندگى هركدام را جداگانه تنظيم كرده و روابط
بعضى را با بعضى ديگر، و با خالق و آفريدگارشان بطور كامل بيان فرموده است.
اسلام دينى هدفدار است. به اين معنا كه اهداف خود را معين و مشخص كرده و براى هريك
از دستوراتش آن هدفى است و داراى اهداف فردى، اجتماعى، سياسى و جهانى است. تمام اين
اهداف در يك جا كه همان هدف عام اسلام است جمع شده اند. اين اهداف به گونه اى تعيين
شده كه در حد توانايى فرد است، و همچنين قدرت و توان جامعه، دولت و نوع بشر را مد
نظر دارد. دين اسلام به تعيين اهداف اكتفا نكرده، بلكه وسايل و ابزار و راههاى لازم
براى رسيدن به اهداف را نيز به گونه اى تعيين و مشخص فرموده كه هرگونه اشكال و
نارسايى را برطرف مى كند.
تصوّر يقينى:
اسلام دينى است كه تصورى كامل و بر اساس جزم و يقين، ارائه مى كند. اين تصور يقينى
بطور كامل فضاى اهداف، وسايل و ابزار عمومى و خصوصى و تمام نواحى زندگى فردى،
گروهى، اجتماعى،سياسى، اقتصادى، دولتى و غيره را فرا مى گيرد. اين تصور يقينى
همانند خطوط كلى و طرحهاى تفصيلى و دقيقى است براى وضعيّت موجود و آينده در چهارچوب
واقعيتها و آن گونه كه شايسته و سزاوار است. اين موجود كه در دايره آرزوهاست بزودى
به واقع تبديل مى گردد، به گونه اى كه اين طرحها و نقشه ها گام به گام از كوتاهترين
راه و با كمترين زحمت به هدف شرعى خود برسد. در اين صورت دين راهنما و توجيه كننده
و منبع قانونى و به سان يك ساختمان فكرى استقرار مى يابد.
ميل ذاتى و خشنودى به اين دينى كه براساس جزم و يقين استوار است، اعتقاد را
پايدارتر مى نمايد، بر خلاف اديان قراردادى و آنچه توسط بشر وضع مى شود و مبتنى بر
فرض و گمان است كه در نهايت دير يا زود از هم مى پاشد و از ميان مى رود.
نظام حقوقى الهى:
معلومات عمومى و تفصيلى كه خداى تعالى بر پيامبر خود ((صلى الله عليه وآله
وسلم))نازل فرمود و پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در ضمن دعوت و دولتى كه خود
رهبرى مى كرد آن را بيان كرد، همه با هم مجموعه حقوقى الهى را تشكيل مى دهد به
منزله قانونى نافذ و صالح براى همه زمانها است و بيان كننده و ادامه دهنده آن بعد
از وفات پيامبر، همان مرجع شرعى است.
فصل سوم : گزينش مرجع با خداى تعالى است
تعيين مرجع با كيست؟
قبلاً گفتيم دين الهى ضرورتاً بايد مرجعى شرعى داشته باشد. محال است دين الهى بدون
مرجع و بيان كننده باشد. اين مرجع دين، بايد در دين از همه داناتر، آگاهتر، مخلص
تر، شايسته تر و برترين و فاضل ترين و مناسب ترين فرد باشد. (البته نه بر حسب فرض و
گمان بلكه از روى جزم و يقين). و از آنجا كه جز خداى داناى به اسرار، كسى از حقيقت
افراد اطلاع ندارد، تعيين مرجع مخصوص خداى تعالى است. اين حقيقتى است كه جز نادان و
ناآگاه كسى آن را انكار نمى كند. خداى تعالى فرموده كه تمام اين صفات در انبيا و
رسل (كه در طول تاريخ بشرى براى تبليغ رسالت برگزيده شده اند) وجود داشته است. در
حقيقت، پاسخى است به اين اعتراض كه مى گفتند: چرا اين قرآن بر مردى بزرگ (وليد يا
حبيب) از دو قريه مكه و طايف نازل نشده(210)... آيا من (براى رياست و سلطنت) بهترم
يا اين مرد فقير كه از خانواده پستى است و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد.(211)
اين اعتراضات بر حكم الهى ناشى از حدس و گمان آنان بود، در صورتى كه گزينش الهى و
تعيين انبيا بر اساس جزم و يقين انجام گرفته بود، زيرا كه آنان براى بيان دين الهى
و رهبرى داناتر، آگاه تر، با اخلاص تر، خيرانديش تر، فاضلتر و مناسبتر از ديگران
بودند.
كوتاه سخن آنكه تعيين مراجعى كه عهده دار بيان اديان الهى در طول تاريخ بوده اند،
مخصوص خداى تواناست. زيرا تنها او مى داند چه كسى شايسته اين مقام است و در طول
تاريخ بشر هيچ گاه اتفاق نيفتاده است كه كار تعيين و گزينش مراجع دين و انبياى الهى
به خواسته و انديشه هاى مردم واگذار شده باشد.
وظايف مهم مرجع شرعى چيست؟
شكى نيست كه پيامبران بزرگوار مراجعى هستند كه همه را بدون استثنا خدا انتخاب و
معين كرده و خود اين گزينش را اعلام داشته است.
در اينجا سؤال اين است كه وظايف مهم اين مراجع بزرگوار چيست؟
1ـ از امور مشترك ميان تمام انبيا كه به آنان به عنوان مرجع واگذار شده، بيان قواعد
دين الهى است. از وظايف اصلى هر مرجعى توضيح كامل عقيده الهى است، توضيحى كامل كه
در دو صحنه نظرى و عملى و در ضمن دعوت، ضرورتاً به تشكيل دولت منتهى مى گردد، آن
گونه كه براى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دعوت اسلام پديد آمد. گاهى نيز
دعوت منتهى به دولت نمى شود، مانند دعوت بسيارى از پيامبران. بنابر اين مرجع، قواعد
دين را از حيث نظرى آن گونه كه از خداوند دريافت كرده بدون كم و زياد بيان مى كند و
سپس اين دستورات و احكام را در جامعه پياده مى نمايد تا اينكه بيان از بعد نظرى و
عملى كامل گردد.
بنابر اين بيان دين از جهت نظرى و عملى بيانى است كامل، و پيامبران كسانى هستند كه
بيان شرعى را با واقعيات تطبيق مى كنند و همان پيامبران تأكيد مى كنند و اعلام مى
دارند كه هدف و خواست خداوند در اين واقعه و يا هر واقعه ديگرى تحقق يافته است.
2ـ تعيين دايره مشروع يا نا مشروع بودن، به پيامبر و مرجع امت اختصاص دارد و هر
پيامبرى كه مرجع امت بوده، آن را به صورت زير مشخص كرده است.
الف ـ دين الهى مركز و محور دايره شرعيّت است و آن همان چيزى است كه خداوند بر مرجع
نازل فرموده، خواه با لفظ و معنا توأم باشد مانند تورات، انجيل و قرآن و خواه فقط
به معنى باشد، مانند حديث قدسى.
ب ـ بيان دين الهى از جهت نظرى و عملى بر عهده مرجع است.
ج ـ هماهنگ بودن دين با بيان مرجع زيرا فهم دين بدون بيان دشوار است. و فراگيرى
بيان بدون رجوع به اساس آن عقيده نيز دشوار است.
آنچه را خداى تعالى نازل فرموده اساس و ساختمان هدايت و رستگارى است و بيان مرجع
همانند درهاى اين ساختمان است.
3ـ ولايت و سرپرستى پيروان از ديگر وظايف مهم مرجع است. او است كه امور امّت را
تنظيم و طبق قوانين و احكام الهى بر آنها حكم مى راند. محمد ((صلى الله عليه وآله
وسلم)) مرجع دينى و ولى و امام پيروان دين در زمان خويش بوده است. بنابر اين از نظر
عقل و شرع ولايت مرجع هم دينى و هم زمانى است. يعنى پيامبر خود دعوت را رهبرى كرد و
خود رئيس دولت بود و قرآن بر او نازل گرديد و شخصاً عهده دار شرح و بيان و پياده
كردن احكام قرآن بوده است.
4ـ جلوگيرى از گمراهى امت از وظايف مرجع است، و با مهيا شدن دو ركن اساسى، گمراهى
از بين مى رود آن دو ركن عبارت اند از:
الف ـ ركن دينى و حقوقى يعنى پيروى از مجموعه حقوقى الهى و تفسير پيامبر اكرم از
آن.
ب ـ ركن شخصى يعنى ولايت و امامت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، به اين معنا
كه پيامبر رهبرى و تربيت پيروان خود را به عهده دارد و دين الهى را آنگونه كه از
خداوند دريافت كرده است در ميان آنان پياده مى كند.
حفظ وحدت ميان اين دو ركن ضامن هدايت و شرعيت است و هرگونه خللى در مرحله عمل براى
يك يا هر دو ركن پيش آيد قطعاً به ضلالت و گمراهى مى انجامد، چون ركن شخصى عيناً
مانند ركن دينى است و هردو با هم يك عقيده را شكل مى دهند، پس امكان ندارد كسى به
دين الهى ايمان بياورد ولى ولايت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را رد كند، چرا
كه ولايت جزء جدا نشدنى دين است و هر كوششى براى جدا كردن آنها از يكديگر موجب
گمراهى است.
5ـ كشتى نجات: پيامبر مرجع دين، كشتى نجات است; هركس با او باشد نجات مى يابد و
هركس تخلف كند و با او همراه نشود يا در هر كشتى ديگرى سوار شود، حتماً غرق مى
گردد.
6ـ پيامبر مرجع در مغفرت است: هركس در پناه او درآيد، خداوند وى را بيامرزد و هركس
از او دور شود، بار گناهان خود را بر دوش خواهد كشيد.
7ـ پيامبرِ مرجع، پيروان خود را رهبرى مى كند، پس هركس از پيامبر پيروى كند، گويا
خدا را اطاعت كرده است، چرا كه اطاعت پيامبر، اطاعت خداست و اطاعت خدا همان هدايت
است. هركس خدا را معصيت كند و از غير او پيروى كند، گناهكار است و گنهكار در گمراهى
آشكار قرار گرفته است.
8ـ پيامبرِ مرجع، براى امت با ايمان موجب امان، و مانع از اختلاف است. هرگاه امت با
ايمان از پيامبر پيروى كنند، چون قدم در راه مطمئن او نهاده اند، راه امن و امان را
پيموده اند راهى كه امت مؤمن مى رود از هرجهت مورد اطمينان است و هيچ كس در آن راه
نمى لغزد و سقوط نمى كند. در غياب پيامبر ميان امت اختلافات بروز كرده و امنيت از
بين مى رود، حقوق مردم ضايع مى شود و مردم به دنبال هر صدايى مى روند و با وزش باد
حوادث، از صراط مستقيم منحرف مى گردند. بنابر اين وجود مرجعى واحد براى امت كه
قواعد دين را به نحو احسن بفهمد و مردم را از اختلاف مصون دارد، ضرورى است.
9ـ مرجع براى پيروان خود محورى گرانبهاست، تا به او چنگ زنند و از سقوط ضلالت در
امان بمانند.
10ـ مرجع براى امت در دانش و پرهيزكارى و پاى بندى به احكام و مقررات الگو است. او
نمونه حركت به سوى خدا و تمسك به دين الهى است.
11ـ پيامبر كوششها را متمركز و نيروهاى مؤمن را براى تعميم و فراگير شدن هدايت،
تنظيم و منسجم مى گرداند.
مرجعيت در طول زندگانى پيامبر:
اطاعت و بندگى خدا، در پيروى از اوامر و نواهى او تجسم مى يابد. آن كس كه روح و
حقيقت اوامر و نواهى او را به درستى و به نحو شايسته مى شناسد، رسول خدا است. پس
اطاعت رسول عملاً اطاعت خدا است. و معصيت رسول، معصيت خدا است. اين حقيقت در قرآن
كريم بارها تكرار شده است. زيرا رسول خدا قيّم و سرپرست دين و آگاه به اسرار و
رازهاى نهان آن است. او مى تواند احكام را تخصيص بزند و يا معناى مقصود را از
عباراتى كه چندين معنا دارد، بيان كند. از اين رو مرجعيّت در زمان زندگى رسول خدا
((صلى الله عليه وآله وسلم)) تنها از آن او بود، چرا كه خدا او را برگزيده و معصوم
قرار داده است و براى هيچ يك از پيروانش امكان ندارد همچون او اوامر و نواهى خدا را
بفهمد و چون پيامبر بيان كننده و تعيين كننده احكام بود، بايد از همه داناتر و با
فضيلت تر مى بود. تا پيروانش به او رجوع كنند. بيان اسلام و رهبرى مسلمين طبق اجماع
مخصوص آن حضرت بود و هيچ كس با اين حقيقت عقلى و ايمانى، مخالف نيست.
مرجع بعد از وفات پيامبر (ص):
در حقيقت پيش از آنكه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به جوار رحمت پروردگار
منتقل گردد، نعمت را تمام، دين را كامل و احكام آن را در دولت خود به مدت ده سال به
اجرا در آورد. لكن طبيعت اسلام مانند هر دين ديگر و نيز قواعد عميق آن و وظايف مهمى
كه بر دوش مسلمين نهاده شده، وجود مرجعى را بعد از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه
وآله وسلم)) اقتضا مى كرد. اين مطلب آن قدر روشن است كه ديگر نيازى به دليل و برهان
ندارد، مگر براى كسى كه تقليد كوركورانه كرده و بر اين مرام باشد كه از هركس پيروز
شود بايد پيروى نمود.
البته بعضى ـ خصوصاً احزاب دينى عربى ـ خواهند گفت: "دانشمندان اسلامى مراجع امتند
و خليفه مرجع اعلاى امت". ما مى گوييم: سخن اول شما عملى نيست; چون اگر فرضاً ممكن
باشد كه تمامى علماى اسلام را در جايى جمع كنيم چنانچه آنان به دو يا سه گروه و
بيشتر متفرق شدند و هر كدام براى رأى و نظر خود به ظاهر دليل شرعى استناد كرد، و به
فهم و فقه خود متكى بود و بر آن اصرار ورزيد، در آن هنگام تكليف چيست و چه بايد
كرد؟ و از چه گروهى بايد پيروى نمود؟ و كدامين راى و نظرى را بايد به اجرا درآوريم؟
احزاب دينى عربى خواهند گفت: "حاكم زمان در زمان حكومتش هر رأى و نظرى را كه خواست
اختيار كرده و اجرا مى كند" اين سخن اعترافى است به اين كه مرجع در واقع همان شخص
حاكم است و يا به لحاظ آنكه جانشين پيامبر است نقش مرجعيت را ايفا مى كند. امّا همه
خوب مى دانند كه خلافت و زعامت را افرادى تصدى مى كنند كه برخى همچون اميرالمؤمنين
على بن ابى طالب و امثال او پرهيزكارند. و برخى مانند مروان بن حكم، معاوية بن أبى
سفيان و يزيد بن معاويه اند. بعضى به صورت شرعى رياست دولت و زعامت را در اختيار مى
گيرند. و برخى با قهر و غلبه مردم نيز در هرحال بناچار يا به خاطر طمع تسليم شده
اند. مثلاً مروان نه دانش داشت و نه ديگر شايستگى هاى يك حاكم خوب.
نياز به مرجع پس از پيامبر:
ديديم كه هر پيامبرى ضرورتاً مرجع امت نيز هست و خدا او را به وظايف و كارى بسيار
مهم تكليف فرموده است و سيد پيامبران و خاتم ايشان محمد ((صلى الله عليه وآله
وسلم)) نيز دعوت به سوى خدا را رهبرى كرد و پيروز شد و دولتى را به وجود آورد و
سامان داد، قواعد دين را از جهت نظرى و عملى بيان فرمود و خداى تعالى اعلام داشت كه
دين اسلام كامل و نعمت بر مسلمانان تمام گرديده و پيامبر اكرم را ميان ماندن در
دنيا و رفتن به جهان آخرت و جوار رحمت خود، مخير گردانيد و پيامبر ((صلى الله عليه
وآله وسلم)) جهان آخرت را برگزيد و البته ناگهانى از دنيا نرفت، بلكه مريض شد و سپس
چشم از جهان فرو بست، در حالى كه دعوتى استوار و دولتى نمونه و دينى كه بر دنيا به
خاطر آن فخر و مباهات مى كرد از خود بر جاى گذاشت، دينى كه بيان كننده همه چيز است.
اكنون بعد از او چه كسى بايد مرجع باشد؟ وظايف و كارهايى را كه به عهده او بود چه
كسى به عهده مى گيرد؟ احكام دين الهى را چه كسى بيان خواهد كرد؟ چه كسى پس از او
ولى امت و مايه شرف و عظمت و جانشين پيامبر خواهد بود؟ كشتى نجات امت كيست؟ واسطه
آمرزش گناهان كيست؟ چه كسى امان امت از اختلاف است؟ پشتوانه و لنگرگاه امت كيست؟
نمونه و الگوى برتر امت چه كسى است؟ چه كسى كاروان مؤمنان را براى آزادى مردم جهان
و بيرون كشيدن آنان از تاريكيها و رساندن به وادى نور، هدايت خواهد كرد؟
پرسشهايى است كه نياز به پاسخ دارد:
اگر مسلمانان بگويند پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجع بعد از خود را
تعيين نكرده و مشخص نفرموده كه چه كسى وظايف او را به عهده خواهد گرفت. و كسى را
براى بيان احكام دين و آگاهى مردم و نيز براى مشخص كردن چهارچوبه شرع و كارهاى
مشروع تعيين نكرده و بيان نفرموده كه ولى امت بعد از وى چه كسى است و مايه شرف و
عظمت دين، محور ثقل و پشتوانه امت و رهبر جنگ آزادى بخش انسانها كيست؟
اگر مسلمانان چنين مطلبى را بگويند، اين گفته مسلماً با كمال دين و تماميت نعمت
تناقض دارد زيرا اين امور جزء متن دين و نعمت است و محال است كه دين الهى از آنها
غفلت ورزد. و اگر مسلمانان همچنان بر اين گمان اصرار ورزند، خواهند ديد كه دين الهى
آن را رد كرده است. و اين اصرار با منطق و خرد و اصول اساسى زندگى منافات دارد تا
چه رسد به تناقض آشكار آن با دين الهى و قرآن مقدس.
فصل چهارم : موضع مسلمانان در قبال "مرجعيت" بعد از پيامبر (ص):
مسلمانان درباره مرجعيت بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به دو دسته
تقسيم شدند و هر كدام خود را بر حق مى دانند:
1ـ تاريخ گرايان: آنان كسانى بودند كه آنچه را در تاريخ سياسى اسلام مخصوصاً دوران
خلفاى راشدين پيش آمده از هر جهت شرعى مى دانند. اين گروه "اهل سنت" ناميده مى
شوند. عنوان اهل سنت در زمان بنى اميه و دقيقاً در زمان معاويه پديد آمد، هنگامى كه
زر و زور بر شرع پيروز شد. و نظام به سود شخص غالب استقرار يافت و اكثريت مردم
تسليم او شدند. از اينرو آن سال را سال جماعت ناميدند. و كسانى كه تسليم حاكم پيروز
و غالب شدند، اهل جماعت، حزب و گروه دولت ناميده شدند. اين اكثريت اگرچه در برخى
موضع گيريها با دولت اموى اختلاف داشتند امّا علامت و نشانه بارز آنان دوستى و
حمايت دولت بود، چرا كه ارزاق عمومى در دست دولت بود و تنها به آن كس كه دوستدار
دولت بود، مى بخشيدند و از هركس مى خواستند باز مى داشتند و از سوى ديگر اين عده از
مسلمانان بر اين باور بودند كه دولت رمز وحدت مسلمين است.
2ـ شرع گرايان: آنان كسانى بودند كه با سير تاريخ سياسى اسلام معارضه كرده و آن را
نامشروع مى دانستند. البته اين دسته، خود در ميزان تعارض و برخورد و نسبت دادن خروج
از دين با يكديگر اختلاف داشتند. بنابر اين بايد گفت: عصر خلفاى راشدين نسبت به
دوران بنى اميه، دوران طلايى بوده و جاى مقايسه ميان آنها نيست. از سويى، دوران بنى
عباس نيز زشت تر از دوران بنى اميه بود. اين گروه از مسلمانان، اعتقاد دارند كه شرع
مقدس، مرجع بعد از پيامبر اكرم را تعيين و خداى تعالى اين امر مهم را به حال خود
رها نساخته، بلكه آن را براى مردم معرفى كرده و شايستگى جمع ميان مرجعيت دينى و
رهبرى سياسى را رسماً اعلام داشته است. آن مرجعى كه براى دوران بعد از وفات پيامبر
((صلى الله عليه وآله وسلم)) تعيين گرديده على بن ابى طالب است. خداوند شيوه گزينش
مرجع را چنين مقرر فرموده كه هر مرجعى جانشين و مرجع بعد از خود را تعيين كند. اين
دسته دوم به نام شيعه شناخته مى شوند، نام شيعه و تشيع در زمان پيامبر ((صلى الله
عليه وآله وسلم)) بوجود آمد و شيعه در طول تاريخ همواره از احزاب معارض به شمار مى
رفتند، از اينرو از طرف حكام دوران اموى و خصوصاً بنى عباس طرد شده و از تمام حقوق
خود محروم بوده و حتى شهادت و گواهى آنان را نمى پذيرفتند. نام ايشان از دفاتر حقوق
و مزايا محو گرديده و در طول تاريخ مورد خشم و غضب حكام قرار مى گرفتند.
اينك ديدگاه هر دو دسته را پيرامون مرجعيت بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله
وسلم)) بيان و دليل هريك را يادآورى خواهيم كرد.
مرجع بعد از پيامبر (ص) كيست؟
ديدگاه اهل سنت:
ادعاى عدم تعيين جانشين و مرجع توسط پيامبر: اهل سنت معتقدند كه پيامبر اكرم ((صلى
الله عليه وآله وسلم)) امت را بدون خليفه و مرجع رها كرده و براى مسلمين امام يا
ولى كه جانشين وى باشد و به وظايف دنيوى و اخروى مسلمين قيام كند و مرجعيت بعد از
او را به عهده گيرد، تعيين نكرده است و براى اين ادعا به گفته عمَر استناد كرده اند
كه وقتى به او گفته شد كه براى خود جانشين تعيين كند. در پاسخ گفت: "اگر جانشينى را
تعيين كنم، از آن روست كه فردى برتر از من (ابوبكر) جانشين تعيين كرد و اگر جانشين
و خليفه اى را تعيين نكنم، بدان خاطر است شخصيتى والاتر از من پيامبر اكرم ((صلى
الله عليه وآله وسلم)) كسى را به جانشينى تعيين نكرده است.(212)
به گمان اهل سنت پيامبر هرگز وصيت نكرده كه پس از وى چه كسى مسئوليت امور دينى و
دنيوى و مرجعيت را بر عهده گيرد و بر اين مطلب به سخن عايشه استدلال كرده اند كه
گفته است: "پيامبر در حالى كه سرش بر زانوى من بود از دنيا رفت و اگر وصيت كرده بود
او مى شنيد."
بخارى و مسلم نيز به استناد همين سخن عايشه، وصيت پيامبر اكرم را درباره جانشين بعد
از خود انكار كرده اند. اهل سنت همچنين مى گويند به فرض كه پيامبر اكرم، جانشين خود
را تعيين و مرجعى را براى بعد از خود معرفى كرده باشد، دليلى قطعى و يقينى بر تعيين
على بن ابى طالب ـ چنان كه شيعه معتقد است ـ وجود ندارد، چون اگر بطور مشخص على را
تعيين كرده بود بر صحابه بزرگوار پوشيده نمى ماند و دليلى نداشت كه او را رها كرده
و ديگرى را به ولايت برگزينند. چرا كه صحابه عادل اند و اهل بهشت و كسى كه در ترتيب
خلفاى راشدين (ابوبكر، عمر، عثمان و على) شك كند دوازده هزار صحابى را رد كرده
است.(213) حاصل سخن آنكه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امر ولايت و
امامت دين را به خود مسلمانان واگذاشته است. بنابر اين خلافت و جانشينى از شؤون
مسلمين است و امامت و مرجعيت نيز ضرورتاً و ناگزير، از رئيس دولت پيروى مى كنند.
بى پايگى انديشه رها كردن امت بدون مرجع:
اهل سنت خود نيز پى برده اند كه رها كردن امت از سوى رهبر و امامى كه مسئول امور
امت است بى آنكه جانشينى براى خود تعيين كند، جامعه را با خطرات فراوانى روبرو
خواهد كرد و مصلحت اسلام و مسلمين اقتضا مى كند كه هر حاكمى براى بعد از خود ولى
عهدى را تعيين كند.
در سخن عايشه دقت كنيد كه به عبدالله بن عمر گفت: "پسرم به عمر سلام مرا برسان و
بگو امت محمد را بدون سرپرست نگذار، براى آنان جانشينى بگمار، و امت را به حال خود
رها مكن. زيرا من از فتنه و آشوبى كه در ميان آنان اتفاق خواهد افتاد، بيم دارم."
عبدالله نيز سخن ام المؤمنين را به عمر رساند.(214) البته عايشه سخن درستى گفته
بود، چون رها كردن امت بدون سرپرست و مرجع، باعث افتادن در فتنه و رها شدن مردم به
حال خويش است. عبدالله بن عمر نيز به اين نكته مهم توجه كرد و زمانى كه عمر با مرگ
دست به گريبان و در حال احتضار بود. بر او وارد شد و گفت: اى امير مؤمنان، خليفه و
جانشينى بر امت محمد بگمار، زيرا اگر شبان گوسفندان يا شتران تو را بدون نگهبان رها
كند، تو او را ملامت و سرزنش مى كنى و مى گويى چگونه امانتى كه در دست تو بود، رها
كرده و ضايع نمودى؟ چه رسد به امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)). آنگاه عمر
همان پاسخ گذشته را تكرار كرد و گفت: اگر كسى را تعيين نكنم، بهتر از من ـ پيامبر
((صلى الله عليه وآله وسلم)) ـ كسى را تعيين نفرموده است.(215)
در برابر چنين انديشه اى بايد گفت خليفه، امام و يا رئيس دولت مى بايست براى ادامه
اداره امور مسلمين ولى عهد و جانشينى را تعيين كند، چرا كه او ولى و امين امت است و
اين مقام ايجاب مى كند كه تا زنده اند امت خويش را مراقبت كرده و پس از مرگشان نيز
جامعه بايستى تحت مراقبت باشد و كسى را بر آنان بگمارد كه همانند خود زمام امور را
به دست گيرد و مردم وى را مورد اعتماد و اطمينان بدانند، همانگونه كه به رهبر پيشين
اعتماد داشتند. به اجماع و اتفاق اين كار شرعاً جايز است. همان گونه كه در زمان
ابوبكر نسبت به عمر اين كار انجام شد. و عمر نيز نسبت به شوراى شش نفره اين كار را
انجام داد.(216) به خاطر همين كار ابوبكر و عمر و مخالفت نكردن صحابه، تعيين ولايت
عهد، مشروع گرديد و مورد اجماع قرار گرفت و بنا به گفته ابن خلدون اجماع نيز يك سند
شرعى است.
اين كار به خاطر مصلحت و وحدت مسلمين و فرار از فتنه و براى آنكه به تعبير ام
المؤمنين عايشه، امت بى سرپرست رها نشود، پايه ريزى گرديد. و به تعبير عبدالله بن
عمر بخاطر پرهيز از ملامت و سرزنش.(217)
بنابر اعتقاد اهل سنت تنها امامى كه خليفه و جانشين بعد از خود را تعيين نكرد رسول
خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود. پس رسول خدا ـ آن گونه كه از گفتار ابن خلدون
بر مى آيد ـ تا آخرين لحظه حيات نسبت به مردم عنايت داشته است ولى بر خلاف روش خلفا
و رؤساى دول اسلامى كه حتى پس از مرگشان در انديشه امت اسلام بوده اند، آن حضرت در
فكر آينده امت نبود و براى آينده ايشان فكرى نكرد.(218)
كوتاه سخن آنكه صحابه بزرگوار بعد از زمانى طولانى و تحمل رنج، دريافتند كه رها
كردن امت بدون امام و ولايت عهد، موجب هلاكت و نابودى است و مؤكداً وصيت كردن و
تعيين جانشين به مصلحت مسلمانان است، و بدين سبب آن را تشريع كرده و يا شرعى
پنداشتند.
مهمتر آنكه شريعت اسلامى، شريعتى آسمانى است و همه چيز را به روشنى بيان كرده خواه
در قرآن بطور اجمال آمده باشد يا تفصيل و پيامبر اكرم آن را بيان فرموده است و خالى
بودن دين از چنين امر مهم و اساسى، با كمال دين و تماميت نعمت، تناقض دارد، خصوصاً
كه رسول خدا ميان مرگ و زندگى مخير شد و مرگ را برگزيد و قبل از وفات مدتى مريض بود
و مى دانست كه در اين مرض از دنيا مى رود، و خداوند محبت امت را در قلب او قرار داد
و او را نسبت به مؤمنان رؤوف و رحيم گردانيد و برآينده و سرنوشت امت آگاه ساخت.
بنابر اين آيا عقلاً ممكن است كه رسول خدا از دنيا برود و براى مردم مرجع بعد از
خود را معرفى نكند و نگويد كه چه كسى جانشين اوست؟ چگونه به چنين امر مهمى توجه
نكرده با آنكه ابوبكر به آن توجه كرده و عمر نيز اين نقيصه را احساس و جبران كرده
است. و ام المؤمنين عايشه كه زن است و پيامبر نيست، خطير بودن آن را درك و عمر را
بر تعيين جانشين تشويق كرده، مى گويد: "جانشين تعيين كن و امت را بعد از خود
سرگردان و رها مكن."
از اينرو اهل سنت براى توجيه آنچه رخ داده به هر چيزى تمسك كرده اند. ابتدا سعى
كردند كه به نص شرعى متوسل شوند. و چون بيان شرعى درستى نيافتند، به فرض و گمان روى
آوردند. و چون فرض و گمان از ميان رفت، به شورا تمسك كردند. پس از عدم ثبوت شورا،
به رحمت و مهربانى با مسلمين و پاسدارى از مصلحت و وحدت امت و آينده آن استناد
جستند. در نهايت پس از جستجوى فراوان براى يافتن دليل، بر اين رأى استقرار يافتند
كه امام يا خليفه قائم به امر، بايد ولى عهد و جانشين خود را معرفى و نام شخصى را
كه مردم بايد با او بيعت كنند براى آنان بيان كند.(219)
مرجع بعد از پيامبر (ص) نزد اهل سنت:
خليفه، امام يا رئيس دولت كه مدّعى جانشينى پيامبر است، مرجع دينى و دنيوى است. چرا
كه جانشين رسول خدا بايد در هر كارى كه رسول خدا انجام مى داده همچون مصالح و امور
مربوط به دين و دنياى مردم اظهار نظر كند. او نيز بايد امين و ولى مردم و در حيات
خود به امور آنان اهتمام ورزد تا مردم از دستورهاى او پيروى كنند. همچنين بايد نسبت
به پس از خويش نيز در انديشه جامعه باشد و براى مردم كسى را برگزيند كه امورشان را
مانند خود عهده دار شود تا مردم نيز در اين انتخاب همچون ساير امور به نظر او
اعتماد كنند.(220)
بنابر اين تمام امتيازات و اختياراتى را كه پيامبر به عنوان ولى و امام امت داشته
خليفه نيز دارد. در اين مورد در فصل جداگانه اى كه در كتاب "النظام السياسى" تهيه
شده است.(221) نظر ظافر القاسمى را نيز يادآور شده ايم، آنجا كه مى گويد: امتيازات
و اختصاصات خليفه شامل تمام شؤون داخلى و خارجى و سپاهى و غيره مى شود و سنگينى
تمام كارها تنها بر دوش او است و اگر كارى را به كسى واگذار كند، موجب سقوط حق او
نمى شود.(222)
ماوردى (در كتاب الاحكام صفحه 15 و 16) كوشش كرده كه اين امتيازات را كشف و تعريف
كند و ما آن را (در كتاب النظام السياسى، ص 194) تلخيص كرده ايم:
مرجعيت دينى ضرورتاً تابع رياست دولت است، چراكه رئيس دولت جانشين پيامبر است و
پيامبر خود مرجع دينى و دنيوى مردم بود. پس هر كارى را كه پيامبر بدان مى پرداخت،
جانشين او نيز مى تواند انجام دهد. زيرا او در تمام امور به جز نبوت جانشين پيامبر
است. خليفه حتى كارهايى را مى تواند انجام دهد كه گفته اند پيامبر انجام نداده است
مانند تعيين ولى عهد و جانشين. پيامبر به گمان آنان امت را بدون سرپرست و مرجع و
امام رها كرد، امّا ابوبكر با زيركىِ خود و تشويق بزرگان صحابه، عمر را جانشين خود
قرار داد. عمر نيز مقام ولايت عهدى را براى شش نفر قرار داد و اگر در وصيت وى دقت
شود، روشن مى گردد كه او عملاً شخص عثمان را تعيين كرد. چرا كه عثمان معروف بود به
"رديف" و اين لقب در زبان عرب به مردى گفته مى شود كه بعد از ديگرى است. عربها به
كسى رديف مى گويند كه او را جانشين رهبر و زعيم خود مى دانند.(223)
از سوى ديگر در آن زمان طلحه نيز غايب بود و اگر زبير و طلحه و على هم در يك صف مى
ايستادند و سه نفر ديگر در يك صف، باز هم عثمان خليفه مى شد، چون اجراى دقيق وصيت
عمر حتماً منتهى به جانشينى عثمان مى گرديد. با اندكى دقت در مصادر مى توان نتيجه
فوق را به دست آورد، چون عمر در وصيت خود گفته است اگر سه نفر در يكسو و سه نفر در
سوى ديگر قرار گرفتند سه نفرى مقدمند كه عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان در ميان آنها
باشد.
در خلافت بنى اميه غالباً رئيس دولت و حاكم وقت خليفه و جانشين خود را تعيين مى
كرد. و رئيس دولت همان خليفه و مرجع دينى بود. در زمان بنى عباس و بنى عثمان نيز
وضع بر همين منوال بود. اين اصل يعنى حق تعيين خليفه را، ابوبكر و عمر تأسيس كردند
و خلفاى بعدى شيوه آنان را پيشه كردند. با اين تفاوت كه ابوبكر و عمر سعى مى كردند
خويشاوندان خود را براى اين مقام نگمارند، در صورتى كه بعد از آنان برعكس رفتار مى
شد. به هرحال عادت بر اين جارى بود كه خليفه موجود، خليفه پس از خود را به مردم
معرفى مى كرد و چنين مى نمود كه اين كار حق خليفه است و بسيارى از دانشمندان اهل
سنت از جمله ابن خلدون چنين فهميده اند كه اين كار حق خليفه است و مى گويند امام و
خليفه مردم در زمان حيات، و حتى براى دوره پس از خود، به آنها مى پردازند.(224)
مرجع از نظر اهل سنت:
اهل سنت، خليفه و رئيس دولت را كه زمام امور را در اختيار گرفته، در تمام امور دين
و دنياى امت مرجع مى دانند. بنابر اين ابوبكر و عمر در زمان خود و همين گونه عثمان،
معاويه، يزيد و مروان بن حكم و... هريك در زمان خود، نقش مرجع را ايفا مى كردند و
اين عنوان بر خلفاى بنى عباس و بنى عثمان نيز منطبق است. هريك از آنان يا خود شخصاً
مرجعيت را به عهده مى گيرد يا وكيل او، زيرا در مرجعيت فعليّه، قهر و غلبه معتبر
است نه چيز ديگر، بنابر اين حاكم پيروز و غالب بر امت، در تمام شؤون دين و دنيا
امام و مرجع و ولى مردم است.
ابويعلى از امام احمد بن حنبل مطلبى را روايت كرده كه نشان مى دهد در تحقق خلافت،
قهر و غلبه كفايت مى كند و نيازى به عقد بيعت ندارد. "در روايت عبدوس بن مالك عطار
آمده كه هركس با شمشير قيام كند و خليفه گردد اميرالمؤمنين ناميده شود و كسى كه
ايمان به خدا و روز جزا دارد، جايز نيست شب را به روز آورد در حالى كه او را امام
نداند، حال اين امام نيكوكار باشد يا فاجر و تبهكار." در روايت ابوالحارث درباره
امامى كه عليه او خروج كرده اند گويد: "هركس طالب ملك و رياست دولت باشد بايد با
كسى باشد كه پيروز گرديده و غلبه كرده است." و اين سخنان به خاطر اصلى است كه
عبدالله بن عمر وضع كرد. او هنگامى كه در روز حرة با مردم مدينه نماز مى خواند،
گفت: "ما با كسى هستيم كه غالب و پيروز گردد".(225)
آيا نمى نگرى كه چگونه اين امور در نظام سياسى اسلامى چهره اى واقعى به خود گرفت!!!
بنابر اين بر امت است كه با هركس كه پيروز شده صرف نظر از دين و صفات و جايگاه شرعى
وى با او بيعت كنند، اين امور بخشى از سياستهاى شرع مقدس به شمار آمد.
كوتاه سخن آنكه نزد اهل سنت، حاكم پيروز هركس باشد و هر صفتى كه داشته باشد، در
تمام امور و شؤون امت، مرجع است.
جانشين حاكم در مرجعيت كيست؟
تا زمانى كه حاكم زنده است و بر اوضاع مسلط است او در تمام شؤون دين و دنيا مرجع
اعلاى امت است. و پيش از آنكه بدرود حيات گويد مى تواند با تدبير و مصلحت انديشى
حتى براى دوران بعد از مرگش كسى را برگزيند تا همچون او در امور و شؤون مردم عمل
كند. اين مطلب را امت به اجماع از شرع گرفته اند، زيرا ابوبكر در محضر صحابه چنين
كارى را انجام داد و صحابه آن را امضا كرده و اطاعت عمر را بر خود واجب دانستند و
هيچ اعتراض نكردند.(226)
علاوه بر اين معاويه، يزيد را در محضر باقيمانده صحابه، به ولايت عهد و جانشينى خود
برگزيد و كسى براو اعتراض نكرد. هرگاه حاكمِ زمان جانشين و خليفه بعد از خود و مرجع
امت را تعيين مى كرد، امت عملاً با او بيعت كردند و هركس بااو معارضه و مخالفت مى
كرد، تبهكار و مفسد فى الارض به شمار مى رفت.
صلاحيتهاى خليفه در تعيين مرجع بعد از خود، محدود نبود و كسى نمى توانست آن را رد
كند. دليل آن نيز بنابه گفته ابن خلدون آن است كه مورد اعتماد مردم است، ابوبكر در
بستر مرگ، به نويسنده عهدنامه اش عثمان بن عفان ـ گفت: اگر نام خود را هم نوشته
بودى شايستگى آن را داشتى.
عمر نيز در بستر مرگ در انديشه امر مسلمانان بود، آن را از جهات مختلف مورد بررسى
قرار داد و در جستجوى كسى بود كه توانايى جانشينى او را داشته باشد و مى گفت: "اى
كاش ابو عبيده زنده بود تا او را جانشين خود مى كردم. اگر خالد بن وليد نيز بود
شايستگى آن را مى داشت. حتى اگر سالم مولاى ابو حذيفه نيز بود، او را بر مى
گزيدم."(227) معناى اين سخن آن است كه اگر سالم زنده مى بود، امكان داشت كه مقام
خلافت را احراز كند با آنكه سالم قريشى نبود، و قبيله وى در عرب شناخته شده نبود.
در عين حال ـ طبق روايت بخارى ـ او در مسجد قبا امام جماعت مهاجر و انصار بود. اگر
خلافت سالم جايز و روا باشد با آنكه براى او نسبى در عرب شناخته نشده پس چگونه
خلافت انصار غير جايز و ناروا است؟ آيا انصار از نظر نسب نزديكتر به رسول خدا
نيستند؟ علاوه بر اين مگر سه نفرى كه در سقيفه حاضر شدند، به استناد خويشاوندى با
رسول خدا خلافت را از انصار نگرفتند و خود را سزاوارتر ندانستند؟ از اين همه گذشته
اگر سالم خليفه مى شد تكليف اين قاعده چه مى شد كه امامان بايد از قريش باشند؟ و
چگونه معاذبن جبل كه از انصار بود و در روز سقيفه خلافت و ولايتش جايز نبود، بعد از
آن در زمان عمر جايز گرديد؟
و بر چه اساس خالد بن وليد بر على پيشى گرفت، در حالى كه خالد با تمام توان با
اسلام جنگيد در حالى كه على بن ابى طالب، با تمام توان و فنون جنگ و در تمام
ميدانها در راه اسلام با دشمنان جنگيد.
پس با چه معيار و ميزانى خالد بر على تقدم دارد؟
به عمر گفته شد پسرت عبدالله را جانشين خود گردان و عمر اين پيشنهاد را به خاطر
امرى بسيار ساده و بسيط رد كرد و گفت: عبدالله حتى از طلاق دادن زنش عاجز است.(228)
براستى آيا مى توان پذيرفت كه عمر مى خواست در آخر عمر خود ولايت عهدى را به على بن
ابى طالب واگذارد، امّا حالت غش بر او عارض شد و بيهوش گرديد.(229)
مى بينيد كه صلاحيتهاى خليفه در معرفى ولايت عهد يا امام پس از خود در نظر اهل سنت
مطلق است و هيچ قيد و شرطى ندارد. شايسته ذكر است كه ولايت عهدى در نظر اهل سنت به
خاطر عهد ابوبكر به عمر و عهد عمر به شش نفر ـ يا عملاً به شخص عثمان ـ جايز تلقى
مى شود. بعد از آن كه بنى اميه روى كار آمدند غالباً هرحاكم و امامى، حاكم پس از
خود را تعيين مى كرد. همچنين در زمان بنى عباس و عثمانيان ولايت عهدى را به فرزند
خود و يا به يكى از خويشان نزديك واگذار مى كردند.(230)
بدين ترتيب تعيين ولى عهد و مرجع آينده، امرى شرعى و قانونى گرديد و آن به خاطر
پاسدارى از مصالح مسلمين بوده است و بنا به گفته ام المؤمنين عايشه كه به عمر گفت
كسى را بر ايشان خليفه قرار داده و امت را بعد از خود سرگردان رها مكن. عمر به او
گفت: مى گويى چه كسى را جانشين خود گردانم؟ يعنى هركس را ام المؤمنين عايشه معرفى و
پيشنهاد مى كرد، ممكن بود كه عمر او را تعيين كند.
اهل سنت و مرجعيت گروهى:
ابن خلدون گويد تمامى صحابه اهل فتوا نبودند و احكام دين از تمامى صحابه گرفته نمى
شد، بلكه اين امر به قاريان قرآن و حافظان اختصاص داشت. آنان كه ناسخ را از منسوخ و
محكم را از متشابه تميز مى دادند و ساير ادله را نيز از پيامبر، فرا گرفته بودند.
اين دسته از صحابه را "قراء" مى ناميدند يعنى كسانى كه قرآن را مى خواندند. زيرا
عربها امتى بودند كه نمى توانستند بخوانند و هركس قرآن مى خواند مردم با تعجّب او
را قارى مى ناميدند. در صدر اسلام ميان ملت مسلمان امر بر همين شيوه و روش ادامه
داشت.(231)
با فرا رسيدن دوران بنى اميه، زمان مناسب و زمينه لازم براى نظريه عدالت صحابه به
هر دو معناى لغوى و اصطلاحى فراهم گرديد و تمامى صحابه بى استثنا و بدون مقدمه عادل
گرديدند و از اهل بهشت شدند و هيچ يك به جهنم نمى روند(232) و نيز دروغ بر آنان روا
نيست. آنان اندك اندك به مراجعى دينى تبديل شدند كه هر كدام مستقل و بى نياز از
ديگران بودند، به گونه اى كه احكام و مسائل شرع از هر كدام آنان پذيرفته و درست
بود.
پس اگر رأى ابوبكر حكم شرعى است چونكه او در درجه اول از اصحاب است و شأن او شأن
تمامى صحابه است، پس مانند آنان عادل است. رأى عمر و هر صحابى ديگر نيز چنين است.
ابو حنيفه گويد: هرگاه در كتاب خدا و سنت پيامبر حكمى را نيابم به قول صحابه عمل
كرده و فتوا مى دهم و اگر صحابه در حكم موضوعى اختلاف نظر داشتند رأى هر كدام را كه
بخواهم، پذيرفته و آن ديگر را رها مى كنم.(233)
ابن قيم در اعلام الموقعين مى نويسد: اصول احكام نزد امام احمد بن حنبل پنج چيز
است:
1ـ بيان شرعى.
2ـ فتواى صحابه. بنابر اين اگر عمل صحابه بر خلاف عموم قرآن باشد، دليل بر تخصيص آن
است و گفته صحابه به منزله عمل اوست.(234)
مناسب است باز يادآور شويم كه مقصود از سنت رسول خدا، گفتار، كردار و تاييد آن حضرت
است. اكنون به اين سخن احمد بن حنبل دقت كنيد كه "گفته صحابى به منزله عمل اوست".
بنابر اين گفته صحابى عمومات قرآن را تخصيص و مطلقاتش را تقييد مى زند. ملاحظه مى
كنيد كه با گفتار صحابه به گونه اى عمل مى شود كه گويا وحى آسمانى است كه هرگز باطل
به آن راه ندارد. مهمتر آنكه هر صحابى ـ به همان دو معناى لغوى و اصطلاحى ـ همين
موقعيت را داراست، يعنى هم ابوبكر صحابى بود و هم معاويه و همچنين مروان بن حكم و
عبدالله بن ابى سرح همه ستارگانى هستند كه به گمان اهل سنت به هر كدام اقتدا كنى
هدايت مى شوى.
خلاصه سخن آنكه نزد اهل سنت مرجعيت جمعى و گروهى وجود دارد. يعنى هر يك از صحابه
بدون استثنا مرجعى است مستقل و منزه از دروغ و آنچه مى گويد حق است چرا كه اهل بهشت
است و هركس درباره اين مراجع و يا يكى از آنان شك كند، زنديق است تا آنجا كه نبايد
با او چيزى خورد يا نوشيد و يا بر جنازه اش نمازخواند. پس از اتمام دوره صحابه
تابعين جاى ايشان را مى گيرند و با از دنيا رفتن همه تابعين، علما و دانشمندان اهل
سنت و احزابى كه در ميان ايشان پديد آمده، جاى تابعين را مى گيرند.
محدوده كار مراجع از نظر اهل سنت؟
پس از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و در زمان خلفاى راشدين، خليفه مرجع
اعلاى مسلمين بود، او هم صحابى عادل و هم خليفه بود. از هريك از صحابه كه مى خواست،
سؤال و به راى هركدام كه مى خواست عمل مى كرد. در بسيارى اوقات ابوبكر و عمر از
قرّاء و نيز از على بن ابى طالب، ابى بن كعب انصارى، معاذ بن جبل وزيد بن ثابت در
خصوص مسائل دينى، سؤال مى كردند. و همچنين اگر به راى خود هم عمل مى كردند، باكى
نبود، زيرا مقصود، فهميدن حكم شرعى بود. فكر عدالت صحابه به گونه اى كه بنى اميه
مطرح و ترويج كردند در آن زمان وجود نداشت و اكثريت صحابه در مرجعيت نقش بسيار
محدودى داشتند، بدين معنى كه آنان اصولاً مرجع نبودند و اين امر در زمان بنى اميه
نيز تغييرى نكرد. معاويه به عنوان يكى از اصحاب و عدول، بعد از استقرار انديشه
عدالت تمام صحابه، مرجع اعلاى مسلمين گرديد و به همان شيوه پيشينيان مرجعيت را
اداره كرد و به اهداف خود نيز رسيد، زيرا نظريه عدالت تمامى صحابه او را جزء
بهشتيان قرار داده بود و نه تنها نشستن بر جاى ابوبكر و عمر و عثمان و على را براى
او توجيه مى كرد (با آنكه خود و پدرش از آزاد شدگان بودند) بلكه بهره جويى وى را از
امتيازات و اختيارات مقام خلافت، به عنوان خليفه، توجيه نمود. هرگاه آراء كسانى كه
معاويه از آنان سؤال مى كرد، مختلف بود، حق داشت هر كدام را خواست بپذيرد.
طالبان علم و دانش نيز در قبول هر يك از آرا و نظرات صحابه ـ اگر در مسأله اى
اختلاف مى داشتند ـ آزادند همين حالت درباره تابعين نيز تكرار مى شود و علماى بعد
از تابعين و حتى احزاب و گروهها نيز همين حكم را دارند. بعد از نابودى خلافت اسلامى
هريك از علماى اهل سنت براى خود و پيروانش مرجع مستقلى شدند و تمام همتشان بر اين
بود كه خود را بر حق جلوه دهند و كوشش فراوان مى كردند تا نيروى خود را براى به دست
گرفتن قدرت متمركز كنند و نشان دهند تنها خود بر اوضاع مسلط هستند.