حقيقت گمشده

شيخ معتصم سيد احمد
مترجم : محمد رضا مهرى

- ۱۳ -


اگر براى مالك افتخار باشد كه بزرگترين استاد شافعى بوده , واگربراى شافعى افتخار باشد كه بـزرگـتـريـن اسـتـاد ابن حنبل است , واگربراى اين دو شاگرد افتخار باشد كه شاگرد آن دو استادند, ولى شاگردى امام صادق فقه مذاهب چهارگانه اهل سنت را پر ازافتخار نموده است , اما افـتـخـارات امام صادق كم وزياد نمى شود,زيرا ايشان مبلغ علم جدش عليه الصلاة والسلام براى تـمام مردم است .

وامامت مقام او است , وشاگردى ائمه اهل سنت نزد اوشرافتى براى آنها است كه به صاحب اين مقام نزديك شده اند (356) .

واقـعا, همنشينى با امام صادق (ع ) شرفى است قابل افتخار, او عالم اهل بيت ومعدن حكمت است , ودشـمـنـان بـه فـضـل او اعـتـراف كـرده انـد, مـنـصور مى گويد: اين استخوانى كه گلوى مرا گرفته است اعلم اهل زمان است , او از كسانى است كه آخرت را مى خواهد نه دنيا را.

ولى آنچه مهم است تنها اعتراف به فضل او وتشرف به همنشينى اونيست , بلكه بايد تسليم او بوده ودسـتـور او را اطـاعـت كـرد, زيـرااطـاعـت از او از طـرف خـداونـد بـر هـر مـسـلـمان واجب گـرديده ,همانگونه كه از حديث ثقلين كتاب اللّه وعترتى اهل بيتى بدست مى آيد, ولى متاسفانه ابو حنيفه حاضر به تسليم در برابر ايشان نبودولذا به طور مستقل با راى خود فتوى داده ودر دين قـياس مى كرد,وبدين ترتيب با احاديث رسول اللّه (ص ) مخالفت ورزيد وجزهفده حديث چيزى از آنها را نپذيرفت ...! مـن اين بحث را با مناظره اى ميان امام صادق (ع ) وابو حنيفه خاتمه مى دهم , روزى ابو حنيفه نزد امام صادق (ع ) بود, امام فرمود: تو كه هستى ؟

ابو حنيفه .

مفتى اهل عراق ؟

آرى به چه فتوى مى دهى ؟

به كتاب خدا آيا كتاب خدا را مى دانى ؟

.. .ناسخ ومنسوخ آن ؟

.. .محكم ومتشابه آن ؟

آرى پس درباره اين آيه شريفه (وقدرنا فيها السير سيروا فيها ليالى واياما آمنين ) (357) : وفاصله هاى متناسب در آن قرار داديم , در آنجاشبها وروزها در امنيت مسافرت كنيد .

اين چه جايى است ؟

ميان مكه ومدينه .

امام به دو طرف مجلس نگاه كرد وگفت : شما را به خدا.. .

وقتى ميان مكه ومدينه سفر مى كنيد, آيا نا امنى برجان خود در برابر قتل , وبر مال خود در برابر دزدى وجود دارد ؟

حضار يكصدا جواب دادند: آرى , به خدا.

آنگاه امام (ع ) به ابو حنيفه رو كرد وگفت : واى بر تو اى ابو حنيفه !.. .

خداوند جز حق سخنى نمى گويد.

ابو حنيفه لحظه اى ساكت شد, سپس از سخن خود عقب نشينى كرده , گفت : من به كتاب خدا آشنا نيستم .

سپس بهانه ديگرى آورده , گفت : ولى صاحب قياس هستم .

امام (ع ) فرمود: اگر اهل قياسى , اين مساله را قياس كن : آيا قتل نزد خدا عظيم تر است يا زنا ؟

قتل عظيم تر است .

پس چگونه در قتل به دو شاهد اكتفا شده ولى در زنا جز چهارشاهد پذيرفته نيست ؟

آيا قياس اينها درست است نزد تو ؟

گفت : خير خوب است : آيا نماز افضل است يا روزه ؟

نماز افضل است .

پس بنابر قول تو زن حائض بايد نمازهاى از دست رفته در حال حيض را قضا كند, نه روزه ها را, در حالى كه خداوند متعال قضاى روزه را واجب فرموده , نه نماز .

حال از اين هم بگذريم : آيا بول پليدتر است يا منى ؟

بول پليدتر است .

پس بنابر قياس تو بايد براى خروج بول غسل كرد نه براى منى , درحالى كه خداوند متعال غسل را براى خروج منى قرار داده نه براى بول , آيا در اينجا قياس تو درست است ؟

ابو حنيفه ساكت ماند, سپس گفت : من صاحب رايم .

امام فورا پرسيد: نظر تو چيست درباره مردى كه غلامى دارد, در يك شب خودوغلامش ازدواج كرده ودر يك شب بـا هـمـسران خود همبسترشدند, سپس به سفر رفته وهمسران خود را در يك منزل نگه داشتند, وآنـها دو پسر به دنيا آوردند.. .

پس از آن منزل بر سر آنهاخراب شده , دو زن كشته شده ودو فرزند زنده ماندند, به نظر شماكداميك مالك وكداميك مملوك برده است ؟

...كداميك وارث وكداميك موروث است ؟

ابـو حنيفه براى بارسوم از سخن خود كه صاحب راى است عقب نشينى كرده , وپس از چند لحظه سكوت , تفكر, تحير وخجالت گفت : من تنها صاحب حدودم .

امام فرمود: به نظر تو اگر مردى نابينا, چشم سالمى را كور كند, يا مردى كه دودستش بريده , دست كسى را قطع كند, چگونه بايد حد بر آنهاجارى شود ؟

ابـو حـنـيـفـه سعى مى كرد سؤالهاى امام را جواب دهد تا توجيهى باشد براى تكيه زدنش بر تخت فتوى در عراق , ولى شكست خورده وبا حسرت گفت : من هيچ نمى دانم ...من هيچ نمى دانم .

امام فرمود: .. .

اگر نمى گفتند كه ابوحنيفه بر فرزند رسول خدا وارد شده ولى او از ابو حنيفه چيزى نپرسيد, من هرگز از تو نمى پرسيدم .. .

حال اگر اهل قياسى برو وقياس كن .

خير... من بعد از اين جلسه هرگز با راى وقياس در دين خداسخن نخواهم گفت .

ولى امام (ع ) تبسم كرد وگفت : هرگز.. هرگز.. حب رياست تو را رها نخواهد كرد.. .

همچنانكه پيشينيان را ترك نكرد.

امام مالك بن انس ابـو عبداللّه , مالك بن انس بن مالك , بنابر قولى در سال 93 هجرى در مدينه متولد وبنابر قولى در سـال 179 هـجـرى وفات كرد .

در عهدمالك علم رونق گرفته وطلاب علم از اقصى نقاط كشور اسـلامـى به مدينه مى آمدند, مدارس مدينه متمسك به حديث بوده ومخالف مدارس اهل راى در كـوفـه به رياست ابو حنيفه بودند, اين اختلاف منجر به نزاع ودرگيرى , واز حدود كار علمى وبى طرفانه خارج شده بود.

ودر مقابل اين مكاتب , مكتب امام صادق (ع ) بوده كه مملو از علمابود وافراد از گوشه وكنار جهان اسـلام خـود را بـه ايـشـان رسـانـده وبـراى مـلاقات ائمه اهل بيت (ع ) ساعت شمارى مى كردند, وامـام صـادق (ع ) در مـيان ائمه اهل بيت (ع ) كمترين فشار از طرف دستگاه حاكم ديد .

ومالك نيز بـراى مـدت زمـانـى به مدرسه ايشان پيوسته وحديث دريافت كرد, ولذا امام صادق از بزرگ ترين اسـاتـيد مالك است .

مالك پس از آن از اساتيد ديگرى مانند: عامر بن عبداللّه بن زبير بن العوام , زيد بـن اسـلم , سعيد مقبرى , ابو حازم , صفوان بن سليم وديگران استفاده نمود, همچنين مالك براى فراگيرى علم ملازم وهب بن هرمز, نافع مولاى ابن عمر, ابن شهاب زهرى ,ربيعة الراى , وابو الزناد بـود .

مـالك پيشرفت زيادى كرده تا آنكه رهبرى مكتب اهل حديث را بدست گرفت .

ولى دستگاه سياسى فورا دخالت نموده , مكتب اهل راى را تاييد, واهل حديث را زيرفشار قرار داد .

ولذا مالك بن انس نيز تحت فشار دولت قرار گرفت تا جائى كه او را از نقل حديث منع كردند .

ويك بار به خاطر فتوائى كه بر خلاف خواسته دولت داده بود به شلاق محكوم شد .

اين قضيه در ايام ولايت جعفر بن سـلـيـمان سال 146 هجرى اتفاق افتاد .

وى مالك را برهنه نموده وآنقدر شلاق زد كه شانه هاى او ازجا در آمد.

ابـراهـيـم بن حماد مى گويد: مالك را مى ديدم كه اگر مى خواست ازجا برخيزد, براى بالا بردن دستش از دست ديگر كمك مى گرفت .

ولـى عـجـيـب اين است كه پس از مدتى مالك مقرب دستگاه شده ومورد عنايت قرار گرفت , وتا جـائى بـالا رفـت كـه امرا از هيبت اومى ترسيدند, سؤالى كه در اينجا مطرح مى شود اين است كه چه اتفاقى براى مالك بوجود آمده بود كه اين گونه دولت از او راضى ووى را احترام مى كرد ؟

آيا دولت به خاطر يك راى به خصوصى از او ناراضى بوده , وپس از آن مالك از آن راى دست كشيد ؟

يا آن كه از راى خود صرف نظر نكرده ولى دولت او را تحمل كرد؟

ويا چيز ديگرى وجود داشت ؟

ايـن است آن سؤال سرگردان ونقطه ابهامى كه هرگاه انسان بخواهدتاريخ امام مالك را مطالعه كند به ذهن او مى آيد, زيرا متوجه تغييرنوع روابط ميان او با دولت شده , كه از حالت فشار وخشم , طورى تغيير يافت كه مالك ومنصور با يكديگر تبادل علاقه ومحبت مى كردند.

مـنـصـور به مالك مى گويد: به خدا تو كمترين وداناترين مردم هستى ,اگر بخواهى سخنان تو را مانند قرآن به تحرير در آورده وبه تمام آفاق فرستاده وآن را بر آنها تحميل مى كنم .

از ايـنـجـا بـود كه مذهب امام مالك منتشر شد, زيرا مورد رضايت سلطان قرار گرفت , والا مساله دانـائى يـا نـادانـى مـطـرح نبوده , بلكه ملك است وسلطنت , دعوت است وتبليغ , وسپس تحميل مـذهب بر مردم خواسته يا ناخواسته .

اين بود كه ربيعة الراى استاد مالك وداناتر از او را وادار كرد كه بگويد: مگر نمى دانيد كه يك مثقال دولت بهتر است از يك خروار علم (358) .

وقـتـى كه مالك اين رضايت را از سلطان دريافت كرد, چنين گفت :من منصور را اعلم به كتاب خدا وسنت پيامبر وآثار گذشتگان يافتم .

سـبـحان اللّه ! منصور داراى كدام علمى است , تا اينكه اعلم مردم به كتاب خدا وسنت پيامبر(ص ) باشد ؟! ولى اين براى خودشيرينى كردن وتقرب به ملك وسلطان است .

بـه چـه دلـيل گويند كه مالك از سلطان منزوى بود ؟!, تاريخ ‌نگفته است كه او در برابر منصور با جـرات ايـسـتـاده , در موضوعى بااو مخالفت كرده يا راهى را بر او بسته است .

همانگونه كه عبداللّه بن مرزوق با منصور برخورد كرد, هنگامى كه در طواف او را ديد.مردم از اطراف او كنار مى رفتند, عبداللّه به او گفت : چه كسانى تو رانسبت به اين خانه حق بيشترى داده كه اين گونه ميان خانه ومردم جدائى اندازى وهمه را از آن دور كنى ؟! ابـو جـعفر منصور به او نگاه كرد وشناخت آنگاه به او گفت : اى عبداللّه بن مرزوق , چه كسى به تو چنين جراتى داده وتو را وادار به اين سخن نموده است ؟

عبداللّه گفت : تو چه خواهى كرد ؟

آيا نفع وضرر در دست تو است ؟

بـه خـدا سـوگـنـد, نـه از ضـرر تو مى ترسم ونه به نفع تو اميد بسته ام ,مگر آنكه خداوند عزوجل اجازه اى درباره من به تو دهد.

منصور گفت : تو خون خود را حلال , وخويشتن را هلاك كردى .

عـبـداللّه گفت : خدايا اگر اضرار به من در دست ابو جعفر است , پس هر بلائى را بر سر من بياور, واگـر مـنـفعت من در دست او است ,تمام منافعى را كه از او به من خواهد رسيد قطع كن , خدايا همه چيز در دست تو, وتو مالك همه چيز هستى .

ابـو جـعـفـر دسـتـور داد او را بـه بـغـداد بـرده ودر زندان نگه داشتند,وپس از مدتى وى را آزاد كرد (359) .

ولـذا مـى بـيـنـيـم كـه مـالك از امام صادق (ع ) دورى جست , زيرا نظرايشان بر دورى از سلطان وكناره گيرى از او است .

بـه نـظـر من , سبب اساسى كه موجب خشم دولت در ابتداى كار عليه مالك شد اين بود كه نوعى مـحـبـت از او نـسبت به امام صادق (ع )ديده مى شد, وچنين به نظر مى رسيد كه عربها در آن ايام قـصـدداشـتـنـد به نفع اهل بيت قيام كنند, ولذا مى بينيم كه دولت به مسلمانان غير عرب بهاى بـيـشترى داده وابو حنيفه را در كوفه تاييدنموده است , تا آنكه اين وضعيت به پايان رسيد, ودولت صـلاح دراين ديد كه از مالك , شخصيتى بزرگ ساخته واو را مانند الگويى دينى براى دولت مطرح كـنـد, تا اينكه نام دولت اسلامى بر آن صدق كند, به خصوص آنكه قيام عباسيان عليه بنى اميه به ايـن بـهانه بود كه آنان از دين خدا دور شده اند, ولذا مى بينيم دستورى سلطنتى براى مالك صادر شـده وصـلاحـيـت هائى به وى داده شده است كه تاكنون براى هيچ عالمى پيش نيامده بود, وآن دسـتـور چـنـين است : هر گونه نارضايتى از نماينده ما بر مدينه يا مكه ويا هر يك از مامورين ما درحـجاز درباره خود يا ديگرى داشتى , يا هر نوع بدرفتارى يا آزارنسبت به رعيت مشاهده كردى , آن را بنويس تا ما آنها را آنگونه كه مستحق آن هستند مجازات كنيم .

بـدين وسيله مقام مالك بالا رفته ودر برابر مامورين حكومتى آنگونه هيبتى داشت كه منصور دارا بـود .

شـافـعـى ايـن وضـعيت را نقل مى كند هنگامى كه به مدينه آمده واز والى مكه نامه اى براى والى مدينه داشت , در نامه از او خواسته بود كه وى را نزد مالك ببرد,والى گفت : اى جوان , اگر از مـديـنه تا مكه پياده وبا پاى برهنه بروم ,براى من آسانتر است كه به خانه مالك بخواهم وارد شوم , من هيچ گاه احساس ذلت نمى كنم مگر وقتى كه به در منزل او مى رسم (360) .

پـس از منصور, مهدى كه بر سر كار آمد, باز هم مقام مالك بالا رفته وبيش از پيش مقرب دستگاه حـاكـم گـرديـد, مـهدى بسيار او راتجليل واحترام نموده , هداياى فراوان , وعطاياى بسيار داده وشان ومنزلت بالاى او را براى مردم بازگو مى كرد .

هارون الرشيد هم كه به قدرت رسيد چيزى از مـقام مالك نكاسته وبراى او همان تعظيم وتكريم فراوان را نگهداشت , وبدين وسيله مالك صاحب هيبتى عظيم در دلها شد.

آرى , سياست اينگونه است هر كه را خواست بالا برده , واگرخواهان گمنام كردن كسى شد او را به فـرامـوشـى مى سپارد .

بنابراين چه چيزى مى تواند جلوى انتشار مذهب مالك را بگيرد, پس ازآنكه مورد رضايت دولت قرار گرفت ؟! جانم به فدايت , اى مولاى من , اى جعفر بن محمد صادق (ع ).

آنها مى دانند كه حق با تو واز آن تو است , وامامت براى غير تو جايزنيست .

مـگـر مـالـك نگفت : هيچ چشمى نديد, هيچ گوشى نشنيد وبه هيچ دلى خطور نكرد كه برتر از جعفر الصادق در فضيلت , علم وعبادت ويا ورع وجود داشته باشد (361) .

عـلـى رغم فضل آشكار او, جز فشار, اذيت وآزار, قتل وتبعيد براى خود وشيعه اش نديد, اين چيزى است كه تاريخ شيعه از ابتداى وفات رسول اللّه (ص ) ودر طول تاريخ بدان شهادت مى دهد.

ولـى من از خود سؤالى مى كنم كه صاحب كتاب الامام الصادق معلم الانسان آن سؤال را كرد, او گـفـت : سـؤال مـن ايـن نيست كه چرامسلمانان همچنان به دو دسته شيعه واهل سنت تقسيم شـده اند,بلكه سؤال تعجب آور من اين است كه : چگونه شيعه توانسته است تا امروز در برابر آن همه شرايط شكننده ودشوار كه در زير خفقان فكرى وجسمى بر آنها وارد شده است ايستادگى كند ؟!...

آن هـم عـلى رغم تمام كوشش هايى كه براى محو آثار حق واز بين بردن اسلام انجام گرفته است ؟! (362) .

آيـا ظـلم نيست كه تمام مذاهب را بر مذهب جعفر بن محمد(ع )مقدم بدارند ؟

بلكه متاسفانه اين مذهب , حتى در ميان طبقات روشنفكر جامعه شناخته شده نيست (363) .

به ياد دارم روزى استاد ما در دانشگاه , فقه مالكى را تدريس مى كرد, عده اى از دانشجويان اعتراض كرده , گفتند: چرا فقه را براساس چهار مذهب تدريس نمى كنى ؟

گفت : من مالكى هستم ,واهل سـودان هـمـگى مالكى اند, اگر كسى در ميان شما مالكى نيست , من حاضرم مذهبش را به طور خصوصى تدريس كنم .

من گفتم : من مالكى نيستم , آيا حاضرى مذهبم را تدريس كنى ,گفت : آرى , مذهب تو چيست ؟

آيا شافعى هستى ؟

گفتم : خير گفت : حنفى هستى ؟

گفتم : خير گفت : حنبلى هستى ؟

گفتم : خير حيرت وتعجب بر روى او آشكار شد, گفت : پس از كه تقليد مى كنى ؟! گفتم : جعفر بن محمد الصادق (ع ).

گفت : جعفر كيست ؟! گفتم : استاد مالك وابو حنيفه , از نسل اهل بيت , مذهب او به نام مذهب جعفرى شهرت يافته است .

گفت : تاكنون چنين مذهبى را نشنيده ام .

گفتم : ما شيعه ايم .

گفت : به خدا پناه مى برم از شيعه .

... واز كلاس خارج شد ! هر كه شانس , تبليغات وقدرت داشته باشد به ثريا مى رسد, مالك خود طمعى در اين مقام نداشت , زيرا مى دانست كه از او شايسته تربراى اين مقام بسيار اند.

ولـى دولت از او به عنوان مرجع عمومى فتوى مى خواهد, منصوربه او دستور داد كتابى را بنويسد ومـردم را بـه زور وادار بـه پيروى ازآن نمايد, مالك نپذيرفت , منصور گفت : بنويس , كسى امروز اعـلم از تو نيست (364) , او نيز كتاب موطا را تدوين نموده , ومنادى سلطان در ايام حج ندا سر داد: كسى جز مالك حق فتوى ندارد (365) .

انتشار مذهب مالكى :

مـذهـب مـالـكـى تـوسط قضات وسلاطين منتشر شد, شاه اندلس مردم را به تقليد مذهب مالك واداشت , سبب اين كار سخنى از مالك درمدح وى بود, روزى مالك درباره عملكرد سلطان اندلس سـؤال كـرد, ودر جواب از رفتار نيك او سخن به ميان آمد, مالك گفت : ازخداى متعال خواهانيم كـه حرم ما را توسط سلطان شما مزين فرمايد, اين سخن كه به شاه رسيد, مردم را وادار به پيروى ازمـذهـب او نموده , ومذهب اوزاعى را كنار گذاشت .

مردم نيز به تبع سلطان دين او را پذيرفتند, زيرا هميشه مردم پيرو دين سلاطين اند.

مـذهب مالكى در آفريقا نيز توسط قاضى سحنون منتشر شد.مقريزى گويد: وقتى معز بن باديس بـه قـدرت رسـيـد, مـردم آفـريـقـا راوادار بـه پـيروى از مذهب مالك وترك ديگر مذاهب نمود.

وبـديـن وسيله اهالى آفريقا واندلس همگى به مذهب او رجوع كردند, آن هم براى رضايت سلطان وطـلـب دنـيـا, زيرا قضاوت وفتوى در تمام آن شهرها مخصوص كسانى بود كه پيرو مذهب مالك بـودند, اكثرمردم نيز مجبور به پذيرش احكام وفتاوى آنها بودند .

وبدين وسيله اين مذهب در آنجا منتشر شد ومقبول همگان قرار گرفت , ولى به دليل شايستگى ها وارزش هاى روحانى اين مذهب نبود, بلكه به خاطر قانون زور بود كه مردم نيز بدون بصيرت در برابر آن خاضع اند (366) .

در مـغرب نيز در ايام دولت بنى تاشفين , وقتى على بن يوسف بن تاشفين به قدرت رسيد, مذهب مـالـكـى رونـق گرفت , ابن تاشفين فقها را تعظيم ومقرب دانست , ولى شرط تقرب به درگاه او تـبـعيت از مذهب مالكى بود, مردم نيز در تحصيل مذهب مالكى از يكديگرسبقت مى گرفتند, در ايـن زمـان كـتـاب هاى مذهب مالكى منتشروهمه مردم به آنها عمل كرده وديگر مذاهب را كنار گذاشتند, تاجائى كه توجه مردم به كتاب خدا وسنت پيامبر نيز كم شد.

ايـنـگـونـه سـياست , دين مسلمين را به بازى گرفت , عقايد وعبادات مردم در دست دولتها بوده ومسلمانان تابع مذاهب تحميلى شده وبدون هرگونه بحث وبررسى تسليم آنها شدند .

در صورتى كـه شـايـسته بود هر نسلى براى خود مستقل عمل كرده وبجاى تقليدواطاعت كور كورانه مذهب خود را با شناخت انتخاب نمايند.

ابـن حـزم مـى گـويد: دو مذهب در ابتداى كار خود با قدرت رياست وسلطان منتشر شدند, يكى مذهب ابو حنيفه بود, هنگامى كه ابويوسف قضاوت را به عهده گرفت , هيچ قاضى تعيين نمى كرد مگراز اصحاب وابسته به خود كه پيرو مذهب او بودند.

وديـگـر: مـذهب مالك نزد ما در اندلس , زيرا يحيى بن يحيى ازمقربين سلطان بوده ودر قضاوت مـورد تـايـيـد بـود وسـلـطـان بـدون مـشـورت وتـاييد يحيى هيچ قاضى براى شهرهاى اندلس تـعيين نمى كرد, واو نيز جز ياران خود كسى را نمى پذيرفت , مردم هم اهل دنيا بوده وبراى رسيدن به اهداف خود در اين جهت حركت كردند (367) .

اشكالهايى بر مالك :

مـن در ايـن باره سخن متعصبين مذهب او را كنار گذاشتم , آنهافضايلى براى او شمرده اند كه از حـد مـعقول تجاوز مى كندونمى تواند ميزان صحيح براى سنجش شخصيت مالك باشد .

به عنوان مثال مى گويند: قيس , پيامبر(ص ) را در خواب ديد كه درمسيرى ميرود, ابوبكر پشت سر ايشان , عمر پشت سر ابوبكر,مالك بن انس پشت سر عمر, وسحنون (368) پشت سر مالك (369) .....

اين قضايايى بى ارزش وفضايل ساختگى است كه به درد بحث نمى خورد.

مـن در ايـنجا به سخنان علما وبعضى از معاصرين مالك , كه آرائى است آزاد ودر حدود اشكالهاى علمى اكتفا مى كنم .

شـافـعـى مـى گـويـد: ليث از مالك افقه است , ولى اصحابش از اوحمايت نكردند .

سعيد بن ايوب مـى گويد: اگر ليث ومالك در يكجابه هم مى رسيدند, مالك ساكت مى ماند, وليث مى توانست به هرطرف كه مى خواست مالك را پرتاب كند (370) .

عـلى بن مدائنى از يحيى بن سعيد پرسيد: كدام راى براى تو بيشترمقبول است , راى مالك يا راى سفيان ؟

گفت : راى سفيان , كسى در اين باره شك ندارد.

او همچنين گفت : سفيان در هر چيز بالاتر از مالك است .

يحيى بن معين گويد: از يحيى بن سعيد شنيدم كه مى گفت : سفيان نزد من در هر جهت ازمالك محبوبتر است (371) .

سفيان ثورى گويد: او يعنى مالك چيزى از حفظ ندارد.

ابـن عبدالبر مى گويد: ابن ذؤيب درباره مالك بن انس سخنى پر ازخشونت وبدگويى ايراد كرد, كه من از گفتن آن اكراه دارم (372) .

واز كـسانى كه درباره مالك سخن گفته وبه مذهب او اشكال گرفته اند ابراهيم بن سعد است كه از دعوت كنندگان به مذهب بوده وهمچنين عبدالرحمن بن زيد بن اسلم , ابن ابى يحيى , محمد بن اسحاق واقدى وابن ابى زناد.

سلمة بن سليمان به ابن مبارك مى گويد: به راى ابو حنيفه حاشيه زدى , ولى به راى مالك حاشيه نزدى .

گفت : او را عالم نمى دانم (373) .

ابـن عبدالبر درباره مالك مى گويد: آنها اشكال هايى به مذهب وى گرفته اند, عبداللّه بن ادريس مى گويد: محمد بن اسحاق نزد ما بود,سخن درباره مالك به ميان آمد, گفت : علم او را بگوئيد !, يـحـيـى بـن صـالـح مـى گـويـد: ابـن اكثم به من گفت : تو مالك را ديده , سخن او راشنيده اى وهـمـنـشينى محمد بن حسن نيز بوده اى , كداميك از آنهاافقه است ؟

گفتم : محمد بن حسن از مالك افقه است (374) .

ابـو مـحـمـد بن ابى حاتم مى گفت : ابو زرعه از يحيى بن بكير نقل كرده كه گفت : ليث از مالك افقه است , ولى شانس به مالك روى آورد (375) .

احـمـد بـن حـنبل مى گويد: ابن ابى ذؤيب شبيه سعيد بن مسيب بود اواز مالك افضل بود, ولى مالك در مردم دارى بهتر بود (376) .

از مـجموع اين اقوال مى توان گفت : مالك هيچگونه برترى بر سايرعلما نداشت وهيچ امتيازى در او نـبـود كـه وى را شايسته مرجعيت فقهى قرار دهد .

ولى سياست به شايستگى ها توجهى ندارد, بلكه معيارهاى خاص خود دارد, كه بر اساس ميزان ومصالح سياسى ,افراد را ارزشيابى مى كند, ولذا مسلمانان بايد از فقيهى تقليدوپيروى كنند كه مخالف سياست آنها نباشد.

امام شافعى : ابـو عـبـداللّه مـحمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع .

متولدسال 150 هجرى , كه در روز وفـات ابـو حـنيفه به دنيا آمد .

درباره مكان تولدش اختلاف نظر است , كه در غزه , عسقلان يا يمن بـوده ,وقـولى غير مقبول نيز گويد كه در مكه متولد شده است .

وفات اوسال 204 هجرى در مصر بوده است .

در ايام كودكى همراه مادرش به مكه هجرت كرد .

در آنجا به مكتب خانه رفته , قرآن مجيد را حفظ ونـوشـتـن را آمـوخت , سپس به قبيله باديه نشين هذيل ملحق شد, ابن كثير در البداية والنهايه مـى گويد: اوبيست سال در ميان قبيله هذيل بود, ولى معجم البلدان از خودايشان نقل مى كند كه هفده سال در آنجا بود .

او در اين مدت فصاحت زبان را از قبيله هذيل كسب نموده ولى توجهى بـه عـلم وفقه نداشت .

شافعى در دهه سوم عمرش به فقه روى آورد, واگرمدت اقامتش در باديه بيست سال باشد, پس در دهه چهارم عمرش يعنى بعد از سى سالگى به طلب فقه پرداخته است .

شـافـعى در مكه , مدينه , يمن وبغداد به تحصيل پرداخته واولين استاد او مسلم بن خالد مخزومى , مـعـروف به زنجى است كه درروايت حديث مورد اعتماد نمى باشد, وبسيارى از حفاظ از جمله ابو داود, ابو حاتم ونسائى وى را ضعيف دانسته اند (377) .

سـپـس شـافـعى نزد سعيد بن سالم قداح كه متهم به مرجئى بودن است درس خوانده , سپس به تـحـصـيـل عـلـم از سـفـيـان بـن عيينه شاگرد امام صادق (ع ) ويكى از اصحاب مذاهب از بين رفته پرداخت .

شافعى در مدينه از مالك بن انس وغيره نيز علم آموخته است , ابن حجر تعداد اساتيد او را هشتاد نفر نقل كرده كه قدرى مبالغه در آن است .

رازى به خاطر تعصب خود اين مطلب راكه شافعى نزد قاضى محمد بن حسن شيبانى شاگرد ابو حنيفه تحصيل كرده باشد انكار كرده است , ولى اين تعصب صحت نداردزيرا شافعى خود به تحصيل نزد شيبانى اعتراف كرده است .

امـا شـاگـردان شـافعى , گروهى عراقى وجمعى مصرى هستند, كه پس از آن عامل اساسى نشر مـذهب شافعى شدند .

از عراق : خالد يمانى كلبى , ابو ثور بغدادى كه صاحب مذهبى منفرد وتا قرن دوم داراى مقلد بوده ودر سال 240 وفات كرده است , حسن بن محمد بن صباح زعفرانى , حسن بن عـلـى كـرابـيسى , احمد بن عبدالعزيزبغدادى , وابو عبدالرحمن احمد بن محمد اشعرى كه شبيه شـافـعـى بـوده اسـت , وى توانست از اين مذهب وپيروان آن دفاع نمايد, زيراموقعيتى نزد سلطان ومنزلتى در دولت داشته وداراى مقامى عظيم بوده است .

احمد بن حنبل نيز از شاگردان شافعى اسـت , هـر چـندحنبليان ادعا مى كنند شافعى از احمد روايت نقل مى كرده وشاگرداو بوده است , همانگونه كه در طبقات الحنابله آمده است .

اما شاگردان شافعى , در مصر تاثير بيشترى در نشر مذهب وى وتاليف كتاب داشته اند, معروفترين آنها يوسف بن يعقوب بويطى جانشين شافعى در درس واز بزرگترين مبلغان وى مى باشد.

او بـيـگانگان را مورد عنايت قرار داده واز فضل شافعى براى آنهاسخن مى گفت , تا آنكه پيروان او زيـاد ومـذهـب او مـنـتـشـر شـد, ولـى ابن ابى الليث حنفى نسبت به او حسادت ورزيده , او را از مصراخراج كرد, وى در زندان بغداد از دنيا رفت .

از ديگر شاگردان شافعى اسماعيل بن يحيى مزنى , ابو ابراهيم مصرى است كه تاليفاتى در مذهب شـافـعـى مانند الجامع الكبير,الجامع الصغير, المنثور وغيره دارد كه در نشر مذهب شافعى مؤثربوده است .

تحقيق در تاريخ شافعى نشان مى دهد كه شاگردان وياران او بودندكه وى را كمك كرده ومذهب او را منتشر ساختند.

مـيان مكتب شافعى در عراق ومكتب او در مصر اختلافى قابل تامل وجود دارد .

گفته مى شود كه شـافـعـى از فـتـواهـاى خـود در عـراق دسـت كشيده , اين فتاوى به عنوان مذهب قديم معروف شـده وشـاگـردان شافعى در عراق بر اين مذهب هستند .

از جمله كتابهاى مذهب قديم : الامالى ومجمع الكافى است .

او هنگام هجرت به مصر, عمل به مذهب قديم خود را تحريم نمود, آن هم پس از انتشار وعمل عوام بـر اسـاس آن ... .

آيا رجوع شافعى از آن فتاوى به دليل باطل بودن آنها است ؟

يا آنكه اجتهادوى در بغداد ناقص بوده ودر مصر كامل گرديده است ؟

حال چه تضمينى داريم كه مذهب جديد او در مصر صحيح است ؟

اگـر عمر او ادامه مى يافت , آيا باز هم از آراء خود بر مى گشت ؟! ولذاهمانگونه كه در كتاب الام آمـده اسـت مـى بـيـنـيم كه براى يك مساله دونظر در فقه شافعى وجود دارد .

بنابراين اين تردد واختلاف درفتوى در نتيجه عدم اطمينان است وبراى اجتهاد وعلم نقص به شمار مى رود.

بـزاز اين مطلب را تاييد مى كند: شافعى در عراق به تاليف پرداخته واصحاب محمد يعنى شيبانى عليه او اشكال گرفته , اقوال او راتضعيف وعرصه را بر او تنگ كردند .

از طرفى ديگر اصحاب حديث بـه قول شافعى توجهى ننموده واو را معتزلى قلمدادمى كردند, ولذا در عراق جاى پايى نيافته , به سوى مصر هجرت كرد, در مصر فقيه نامدارى نبود ولذا بازار كار او رونق گرفت (378) .

وقـتـى بـه مصر رفت اين وضعيت تغيير كرد, زيرا شافعى به عنوان شاگرد مالك , وحامى ومدافع مـذهـب او بـه شـمار مى رفت , واين عامل موفقيت وى در مصر شد, زيرا جو عمومى به نفع مالكى بـودواضـافـه بر آن شافعى به توصيه خليفه زمان به مصر سفر كرد و درمصر مورد عنايت كافى به خصوص از اصحاب مالك قرار گرفت ,وتوانست به نشر مذهب جديد بپردازد.

ولـى طـولـى نكشيد كه شافعى شروع به تاليف كتاب در رد مالك وآراء او نمود .

ربيع در اين مورد مى گويد: از شافعى شنيدم كه مى گفت : وقتى به مصر آمدم خيال مى كردم كه مالك تنها شانزده حديث خودرا نمى پذيرد, ولى ديدم كه او اصـل را گـرفـتـه , فـرع را كـنـارگـذاشـتـه اسـت , يـا فرع را پذيرفته , اصل را رد كرده است .

ابو عـمـرمـى گـويد: ساجى در كتاب العلل كسانى را نام مى برد كه درباره مالك سخن گفته ودر مـواردى از مـذهـب او عيب جوئى كرده اند, مانندعبدالعزيز بن ابى سلمى , وعبدالرحمن بن زيد, سـپـس مـى گـويـد:شـافـعـى وبـعضى از اصحاب ابو حنيفه نيز, به دليل حسادت بر مقام امامت ايشان (379) بر او اشكال گرفته اند.

مـالـكـيـان از شـافعى به ستوه آمده , در كمين او نشستند تا آنكه وى رابه قتل رساندند .

ابن حجر مـى گـويـد: آنها شافعى را با يك كليد آهنين زدند تا مرد (380) , آنگاه قصيده ابو حيان در مدح شافعى راآورده است : ولما اتى مصر انبرى بالاذى له اناس طووا كشحا على بغضه طيا اتى ناقدا ما حصلوه وهادمالما اصلوا اذ كان بنيانهم وهيا فدسوا عليه عندما انفردوا به شقيا لهم شل الاله له اليديا فشق بمفتاح الحديد جبينه فراح قتيلا لابواك ولا نعيا 1 ـ وقـتـى كـه بـه مـصـر آمـد, گـروهى براى اذيت او بپاخاستند كه هميشه نسبت به او دشمن مى ورزيدند.

2 ـ او براى نقد دستاوردها وتخريب ساخته هاى آنان آمده بود زيراساختمان آنها بى پايه بود.

3 ـ وقتى او را تنها يافتند, جنايتكارى را به سراغ او فرستادند, كه خداوند دستش را قطع كند.

4 ـ آن جـنـايتكار با كليد آهنين پيشانى او را زخمى كرد, او كشته شدبدون آنكه كسى بر او گريه وسوگوارى كند.

اين گونه شافعى قربانى تعصب مذهبى مالكيان واقع شد.

ولى على رغم آن , مصر اولين پايگاهى بود كه مذهب شافعى از آن منتشر شد, آن هم به دليل تلاش يـاران وشـاگـردان او, كـه اگـر آنـهـانبودند, مذهب شافعى نيز مانند مذاهب ديگر به فراموشى سـپرده مى شد .

اين مذهب در شام هم منتشر شد وجاى مذهب او زاعى راگرفت .

وقتى محمد بن عثمان دمشقى شافعى قضاوت را در شام به عهده گرفت , سعى در نشر مذهب شافعى نموده وآن را جايگزين مذهب اوزاعى كرد, ولذا مذهب شافعى در ايام دولت ايوبيان رونق گرفت زيرا سلاطين ايـوبـى شـافـعـى بودند .

پس از آنها كه مماليك قدرت را در مصر به دست گرفتند باز هم مذهب شـافـعـى بـه قدرت خود باقى ماند, زيرا تمام شاهان مماليك , جز سيف الدين , شافعى بودند .

سيف الدين حنفى بود ولى تاثير منفى در نشر مذهب شافعى نداشت .

بـدين ترتيب نام شافعى توسط امرا وسلاطين باقى مانده وگرنه مذهب او نيز به فراموشى سپرده مى شد.

اشكالهايى بر شافعى :

همانگونه كه گفته شد در برابر هر امامى دو خط مختلف وجودداشت : غلو كنندگان ودشمنان .

بـا ايـن وضـعـيـت نمى توان شافعى را به طور دقيق ارزيابى كرد,دوستان افراطى وى صفاتى در بـالاتـرين درجات كمال براى وى مطرح كرده اند كه هيچ موجود زنده اى نمى تواند به آن درجات نائل آيد ودر مقابل , دشمنان احاديثى درباره اش جعل كردند كه وى راتا درجه ابليس پائين آوردند.

احـمد بن عبداللّه جويبارى از عبد بن معدان از انس از پيامبر(ص )روايت مى كند كه : در امت من كـسـى خـواهـد بـود بـنـام مـحـمـد بـن ادريـس , كـه ضرر او بر امت من بيشتر از ابليس است , وهمچنين كسى از امت من به نام ابو حنيفه خواهد بود, كه چراغ راه امت است (381) .

هيچ كس شك نمى كند كه چنين روايتى جعلى ودروغ است .

در مقابل , ابن عبدالبر با سند از سويد بن سعيد نقل مى كند كه اوگفت : نزد سفيان بن عيينه در مكه بوديم , كسى آمد وخبر وفات شافعى را داد, سفيان گفت : اگر محمد بن ادريس وفات كرده , پس بهترين مرد اين زمان مرده است (382) .

اين خبر نيز دروغ است , زيرا سفيان در سال 198 هجرى يعنى شش سال قبل از فوت شافعى وفات كرده است .

على رغم همه اينها, اشكال هاى فراوانى بر او وارد كرده اند, او راگاه معتزلى وگاهى شيعه ناميده وگفته اند كه او از دروغگويان روايت كرده وكمتر روايت مى كند.

از يحيى بن معين سؤال شد: آيا شافعى دروغ مى گفت ؟

گفت : حديث او را دوست ندارم ودرباره او سخن نمى گويم .

خطيب از يحيى بن معين روايت كرده كه او گفت : شافعى مورداعتماد نيست ....

گـفتارهاى ديگرى نيز عليه شافعى هست كه چندان ارزشى ندارد,ومن در مقام ترجيح وارزيابى نـيـستم , ولى آنچه توجه مرا به خودجلب كرده اتهام تشيع است كه به شافعى زده اند, واين تهمت ازخـطـرنـاكترين تهمت هاى آن زمان است , در آن ايام علوى هاخاندان حضرت على (ع ) وشيعه را گـرفـتـه وزيـر سـتـون سـاخـتـمان هازنده به گور مى كردند وآنها را با فجيع ترين صورتها به قـتـل مـى رسـانـدنـد .

تظاهر به دشمنى عليه على (ع ) وخاندان وشيعه ايشان امرى معمولى بود...

اطـلاعـات بـيـشـتـر در اين زمينه را از كتابهاى تاريخ مانند مقاتل الطالبيين از ابوالفرج اصفهانى مى توان بدست آورد.

از ايـنـرو مردم به دو قسمت تقسيم شدند, گروهى اندك كه ولاى اهل بيت را از دست نداده ودر ايـن راه صـبر وفداكارى نمودند,وگروه ديگر كه عموم مردم را تشكيل مى داد تسليم شده ودين خـودرا به دنياى سلاطين فروختند .

چه زيبا مى فرمايد امام حسين (ع ):الناس عبيد الدنيا والدين لعق على السنتهم , يحوطونه ما درت معايشهم ,فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون : مردم دنيا پرستند, وديـن تـنها بر سرزبانها است , تا وقتى كه زندگى آنها تامين است در اطراف دين مى چرخند, ولى هرگاه با نوعى گرفتارى مورد آزمايش قرار گيرند,دينداران كم خواهند بود.

در اين فضاى تيره , شافعى اظهار محبت نسبت به اهل بيت نمود,در حالى كه صرف محبت آنها به مـوجـب تـهـمـت بـه تـشيع مى شد .

درواقع شافعى شيعه نبود, يعنى او عقيده به ولاى اهل بيت ووجوب پيروى از ايشان را نداشته بلكه محبتى بوده كه به طور فطرى در دل هر انسانى جاى دارد.

واز اين رو كه شافعى مى گويد: يا آل بيت رسول اللّه حبكم فرض من اللّه في القرآن انزله يكفيكم من عظيم الفخر انكم من لم يصل عليكم لا صلاة له 1 ـ اى خاندان رسول خدا, محبت شما فريضه الهى است كه خدا آن را در قرآن نازل كرده است .

2 ـ در فخر وعظمت شما همين بس كه هر كس بر شما صلوات نفرستد, نماز او باطل است .

ايـن دو بـيـت شـافـعـى بـه اسـتـنـاد آيـه شـريـفـه است : (قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربى ) (383) : بگو من از شما پاداشى نمى خواهم جز محبت نسبت به نزديكانم .

ايـن آيـه به صراحت محبت اهل بيت (ع ) را واجب مى داند .

براى من عجيب بود كه چگونه خداوند پاداش رسالت را در محبت اهل بيت قرار داده است ؟! ايـن مـوضوع براى من روشن نشد تا آنگاه كه ارزش آزمايش شدن در محبت اهل بيت وتمسك به آنها را دانستم .. .

واين شافعى نمونه اى روشن است , همين كه اعلام محبت به اهل بيت نمود, وى را متهم به رافضى بودن ساختند.

شافعى مى گويد: قالوا: ترفضت , قلت : كلاما الرفض دينى ولا اعتقادى لكن توليت دون شك خير امام وخير هاد ان كان حب الوصى رفضا فاننى ارفض العباد1 ـ گفتند رافضى شده اى ؟

گفتم : خير, نه دين من رفض است نه اعتقاد من .

2 ـ ولى من بدون ترديد موالى بهترين امام وبهترين هدايتگر شدم .

3 ـ اگر حب وصى پيامبر رفض به شمار مى آيد, پس من رافضى ترين فرد هستم .

چون شافعى اينگونه اظهار محبت به على (ع ) نمود, يكى از شعرااينگونه از او بدگويى كرد: يموت الشافعى وليس يدرى على ربه ام ربه اللّه 1 شافعى مى ميرد ونمى داند على خداى او است يا اللّه (384) .

شـافـعـى در ايـن فـضـاى آلـوده از دشـمنى با اهل بيت وشيعه آنان ,دست از اعلام محبت به آن بزرگواران بر نداشته وچنين مى سرايد: يا راكبا قف بالمحصب من منى واهتف بقاعد خيفها والناهض سحرا اذا فاض الحجيج الى منى فيضا كملتطم الفرات الفائض ان كان رفضا حب آل محمدفليشهد الثقلان انى رافضى 1 ـ اى سواره , در ريگزار منى متوقف وبه كسانى كه در مسجد خيف ايستاده يا نشسته اند ندا بده .

2 ـ نـداى خـود را در هـنـگـام سـحر سرده , وقتى كه حجاج از منى حركت كرده اند مانند حركت متلاطم رود فرات در هنگام طغيان آب .

3 ـ نـداى تـو ايـن بـاشـد كـه : اگـر محبت آل محمد(ص ) رفض به شمارمى رود, پس جن وانس شهادت دهند كه من رافضى هستم .