حقيقت گمشده

شيخ معتصم سيد احمد
مترجم : محمد رضا مهرى

- ۱۲ -


رابـعا اما دروغهاى احمد امين در ضحى الاسلام , ما آنها را ناديده مى گيريم , به خصوص آنكه او از آنـچـه دربـاره شيعه نوشته , معذرت خواسته است .

امام شيخ محمد حسين كاشف الغطاء صفحه 140 دركتاب اصل الشيعة واصولها در اين باره چنين مى گويد: اتـفـاقـا احمد امين در سال گذشته 1349 هجرى پس از انتشاركتابش واطلاع بسيارى از علماء نـجـف از آن , هـمـراه بـا يـك هـيـئت مـصرى متشكل از 30 نفر استاد ودانشجو مشرف به زيارت عتبات مقدسه شهر نجف شد.

احـمـد امـيـن بـا گروه همراه در يكى از شب هاى ماه رمضان به زيارت ما آمده ومدتى در جمع بـزرگـى كـه در مجلس ما بود شركت نمودند,ما او را نسبت به اشتباهات خود به آرامى سرزنش نموده وسپس اورا بخشيديم .

ما خواستيم كه بزرگوارانه از كنار او گذشته وجز سلام چيزى به او نگوئيم .

وتنها عذر او اين بود كه اطلاعاتش ناقص ومخذ او اندك بوده است .

ولى ما گفتيم : اين نيز قابل قبول نيست ,زيرا اگر كسى بخواهد درباره موضوعى به نگارش بپردازد بايد ابتدالوازم كار را به طور كافى آماده ساخته ومساله را كاملا بررسى كند,وگرنه حق دخالت وتعرض ندارد .

وانگهى بيائيد كتابخانه هاى شيعه را بررسى كنيد, مثلا كتابخانه ما كه حدود 15000 جلد كتاب دارد اكثر آن از كتابهاى علماى اهل سنت است .

تمام اينها در نجف جمع شده كه شهرى است فقير مگر از جهت عـلم وايمان ان شاءاللّه .

ودر مقابل , كتابخانه هاى عظيم وپر رونق قاهره از كتابهاى شيعه تهى بوده مگر اندكى كه قابل ذكر نيست .

آرى , آنها هيچ اطلاعى درباره شيعه ندارند, ولى همه چيز درباره آنها مى نويسند.

فصل هشتم : مذاهب چهارگانه زيرذره بين

آغاز اختلاف در ميان مذاهب آثار سقيفه وخارج شدن خلافت از دست اهل بيت , در تمام زمينه ها منعكس شده , وتاثيرى منفى بر تـاريـخ , علم حديث وديگرعلوم گذاشته است .

آثار آن به طور آشكار بر فقه اسلامى پديدارگشته , ولذا مكاتب فقهى متعدد وگوناگون ايجاد شده است .

تـاريـخ از تـعصب هر گروهى نسبت به مكتب فقهى خود روايت مى كند, واختلاف ها ودرگيرى هاى حاصل ميان آنها كه تا حدتكفير يكديگر پيش رفته است , وهمچنين نقش قدرت هاى حاكم كه چگونه دين مسلمانان را بازيچه خود قرار داده , هر عالمى را كه موافق اهداف آنها بود به عنوان امام مـسـلـمـيـن قـلـمـداد نموده ومردم رابه طور مستقيم يا غير مستقيم وادار به تقليد وتبعيت از اومى كردند.

مـرجـعـيت فقهى پس از اتفاقات وكشمكش هاى مختلف , از ميان صدها مجتهد بر روى چهار نفر اسـتـقـرار يـافـت : مـالك , ابو حنيفه ,شافعى , واحمد بن حنبل , سپس اجتهاد را حرام دانسته وبه همگان دستور دادند تا از اينها تقليد كنند .

اين قضيه بر مى گردد به سال 645هجرى , هنگامى كه قدرت حاكم مصلحت خود را در منحصر كردن اجتهاد در اين چهار نفر مى ديد .

عده اى از علما نيز اين تفكر راپذيرفته واز آن دفاع كردند, ودر مقابل عده اى ديگر آن را نوعى خفقان ومصادره آزاديها دانـسـتـند .

ابن القيم در اعلام الموقعين فصلى طولانى نوشته ودر آن دلايل كسانى كه معتقد به لـزوم تـعطيل وبستن درهاى اجتهاداند را با دلايل قوى رد كرده است .

هر چند اين راى كه قائل به وجـوب توقف بر اجتهاد ائمه اربعه است , رايى مخالف دين وعقل سليم است , ولى بر ساير آراء پيروز شده زيرااين راى به مصلحت حاكمان بوده ولذا مورد تاييد آنها قرارگرفت .

اسـتاد عبدالمتعال صعيدى مى گويد: بعد از اين من مى توانم چنين حكم كنم كه منع اجتهاد از راهـهـايـى ظـالـمـانه وبازورگويى يا تطميع به اموال صورت گرفته است , وبدون شك اگر اين امـكانات براى مذهبى ديگر غير از مذاهب چهارگانه اى كه امروز از آنها تقليدمى كنيم فراهم شده بود, گروهى نيز از آن مذهب تقليد كرده وبه عنوان يك مذهب درست براى آنهائى كه امروز آن را رد مى كنندمورد قبول بود .

بنابراين ما مقيد به اين مذاهب چهارگانه كه توسطآن وسايل نادرست بـر مـا تحميل شده است نبوده وحق داريم دوباره به اجتهاد در احكام دينمان بازگرديم , زيرا منع آن جـز بـازور نبوده واسلام جز آنچه از راه رضايت وشورى بين مسلمين صورت گيردنمى پذيرد, همان گونه كه خداوند مى فرمايد: (وامرهم شورى بينهم ) (321) .

ايـن همان حقيقت تلخى است كه هر محقق منصفى در تاريخ ‌مذاهب چهارگانه بدان مى رسد, به چـه حـقـى مـسـلـمـانـان را مـلـزم به تبعيت از يكى از آنها نموده وبه چه دليل علما را از اجتهاد منع كردند, وچرا اين چهار مذهب انتخاب شدند ؟!, با وجود علمائى اعلم وافضل از آنها, مانند: (1) سـفيان ثورى : در سال 65 هجرى متولد شده وداراى مذهب خاصى است , ولى عمل به مذهب او ادامـه نـيـافـت زيـرا دولـت از آن طـرفـدارى نـمـى كرد .

او از شاگردان امام صادق (ع ) وفارغ التحصيل مكتب ايشان است .

او از فقهائى به شمار مى رود كه براى تحصيل علم از او ارزش دارد كه انسان از شهرى به شهر ديگر سفر كند,بيست هزار نفر از او روايت كرده اند.

منصور عباسى خواست او را به قتل برساند ولى نتوانست و او فراركرد وتا وقت وفاتش در سال 161 هجرى متوارى بود .

مذهب او تاقرن چهارم داراى پيروانى بود.

(2) سـفـيـان بـن عـيـينه : عالم وفقيه مسلم بوده وعلمش را از امام صادق (ع ), زهرى , ابن دينار وديـگـران فـرا گـرفته است .

شافعى درباره او مى گويد: من كسى را در ملكه فتوى مانند سفيان نديده ام ,هيچ كس را نديده ام بهتر از او بتواند فتوى دهد .

مذهب او تا قرن چهارم پيرو داشت .

(3) اوزاعـى : از علما بود, مذهب او در شام منتشر شد واهل شام مدتها به مذهب او عمل كردند .

او زاعـى نسبت به دستگاه حاكم محترم ومقرب بود, زيرا از مؤيدين دولت بوده وآنها نيز او رامحورى دينى تلقى مى كردند .

وقتى عباسى ها به قدرت رسيدند,باز هم او را به خاطر موقعيتى كه نزد اهل شـام داشـت مقرب دانسته ,منصور او را بزرگ شمرده و به دليل انحرافش از آل محمد صلوات اللّه عـلـيـهم با او در تماس بود .

ولى على رغم آن , وقتى كه محمد بن عثمان شافعى مذهب به عنوان قـاضـى دمشق تعيين شد, مذهب اوزاعى روبه انقراض نهاد زيرا محمد بن عثمان دستور داده بود ازمـذهـب شافعى تبعيت كرده وسعى در نشر وتحميل آن بر مردم شام نمود, تا آن كه اهل شام در سال 302 به مذهب شافعى گرويدند.

غـيـر از اين افراد, دهها مجتهد ديگر مانند: ابن جرير طبرى , داود بن على ظاهرى , ليث بن سعد, اعمش , شعبى , وديگران بوده اند.

پس چرا تنها اين چهار مذهب باقى مانده ومنتشر شدند ؟! آيـا ائمـه آنـهـا اعلم مردم در زمان خود بوده اند ؟! يا آنكه مردم بر آنهااتفاق نموده وبه عنوان ائمه انتخاب كردند ؟

هـيچ يك از اين موارد درباره مذاهب اربعه نبوده است , تاريخ نشان مى دهد كه علمائى اعلم از آنها بـوده انـد, واز نـظـر عـقلى اين شرطمنتفى است زيرا تعيين اعلميت بسيار مشكل است .

به اضافه آنـكـه انتشار اين مذاهب وشهرت ائمه آنها در زمان وشرايط آزادى وبى طرفى علمى نبود, بلكه در بـررسـى تـاريـخ آنها مشخص مى شود كه اين مذاهب بازور بر مسلمين تحميل شده اند, واما اتفاق مـردم ورضـايت آنان بر اين مذاهب در هيچ جاى تاريخ اسلامى گفته نشده , بلكه درست به عكس آن , عـده اى نـسـبـت بـه مـذهـب خودتعصب ورزيده ومذاهب يكديگر را تخطئه نمودند ونتيجه اين اختلافات درگيريهاى خونين بود كه هزاران مسلمان قربانى آن شدند .

آنها دشمنانى سرسخت گـرديـده ويـكـديـگـر را بـه خـروج ازديـن مـتـهم مى ساختند .

محمد بن موسى حنفى مذهب قـاضـى دمـشـق ومـتـوفـاى سـال 506 هجرى مى گويد: اگر قدرت در اختيارداشتم از شافعى جزيه (322) مى گرفتم .

ابو حامد طوسى متوفاى سال567 هجرى گويد: اگر قدرت در دست مـن بـود از حـنـبـلـى هـا جزيه مى گرفتم .

درگيرى ميان حنفى ها وحنبلى ها, ويا بين حنبلى هاوشافعى ها بسيار زياد بود.

سـخنرانان حنفى , حنبلى ها وشافعى ها را بر منبر لعن مى كردند,حنبلى ها در مرو مسجد شافعى هـا را بـه آتـش كـشـيـدنـد, وآتـش فـتنه وتعصب ميان حنفى ها وشافعى ها در نيشابور بر پا شد, بـازارهـاومـدارس به آتش كشيده شد, كشتار در ميان شافعى ها بسيار زيادگرديد, وبه دنبال آن شـافـعى ها نيز در انتقامجوئى اسراف كردند.اين حوادث در سال 554 هجرى اتفاق افتاد .

قضاياى مـشابهى ميان شافعى ها وحنبلى ها اتفاق افتاد تا آنكه دولت در سال 716 هجرى مجبور به دخالت شده ودرگيرى را با زور متوقف ساخت (323) .

حنبلى ها با كارهاى خود امنيت را بر هم زده ودر بغداد به هرج ومرج مى پرداختند.

آنـهـا بـا تـحـريـك مـردمى كه كور كورانه مطيع او امرشان بودند به شافعيانى كه به مساجد پناه مى بردند حمله كرده وگاهى آنان رامورد اذيت وآزار قرار مى دادند (324) .

بـه خـاطـر اعـمـال نادرست ابن تيميه , ديگر مذاهب عليه حنبلى ها به توافق رسيده , ودر دمشق وديگر شهرها اعلام كردند: هر كه بر دين ابن تيميه باشد جان ومال او حلال است .

يعنى آنكه با آنها مـانـنـدكفار برخورد مى كردند, ودر مقابل شيخ ابن حاتم حنبلى مى گويد:هر كه حنبلى نباشد مسلمان نيست (325) .

پـس او تمام مسلمين جز حنبلى ها را تكفير مى كند .

وبه عكس اوشيخ ابوبكر مغربى واعظ مساجد بغداد تمام حنبلى ها را كافرمى دانست (326) .

امثال آن , قضاياى ديگرى كه انسان از شنيدن آنها خون دل مى خورد, تعصب تا حدى پيش رفت كه عـلـمـا وفقها را مسموم مى كردند .

مثلا ابو منصور فقيه متوفاى سال 567 هجرى به دست حنبلى هاى متعصب مسموم شد .

ابن الجوزى مى گويد: حنبلى هازنى را با يك ظرف شيرينى فرستادند, او بـه ابـو منصور گفت :مولاى من , اين دست پخت خودم است , ايشان خودش , همسروفرزندش , وحـتـى فـرزنـد كـوچكى كه داشت از آن شيرينى خورده وصبح روز بعد همگى مرده بودند .

او از علماى به نام شافعيه بود (327) .

غير از او نيز علماى زيادى با شمشير تعصب به قتل رسيدند.

بدين ترتيب هر گروهى نسبت به ائمه خود تعصب ورزيده , تاحدى كه در فضيلت آنها حديث جعل كـرده وبـه طـور ناروا ودروغ آنها را به رسول اللّه نسبت دادند, وديگر از حدود تعقل وتعادل خارج شدند, مانند اين سخن كه به رسول اللّه (ص ) نسبت داده اند:آدم به من افتخار كرده ومن به مردى از امـتـم بـه نـام نـعـمان افتخارمى كنم , يا اين كه : انبيا به من افتخار نموده , ومن به ابو حنيفه افـتخارمى كنم , هر كه او را دوست داشت مرا دوست دارد وهر كه با اودشمنى كرد, با من دشمنى كرده است (328) .

وآنقدر درباره ابوحنيفه غلو كرده كه در فضيلت او چنين نقل كردند: خداوند ابـو حـنـيـفـه را بـه شـريعت وكرامت تخصيص داده , واز كرامات او اينكه خضر(ع ) هرروز صبح به ديـدارش آمده , وبمدت پنج سال احكام دين را از اومى آموخت , وقتى ابو حنيفه مرد, خضر اينگونه دعـا كـرد: خـدايـا, اگرمن نزد تو منزلتى دارم , پس به ابو حنيفه اجازه بفرما تا مانند گذشته در قـبـرش نيز مرا تعليم دهد, تا بتوانم شريعت محمد را بطور كامل به مردم تعليم داده وخود از اهل طـريـق گـردم .

خـداوند دعاى او رامستجاب كرده , خضر توانست مدت بيست وپنج سال در قبر ازابـوحـنـيفه درس فراگيرد.. .

تا آخر اين افسانه كه در مجالس ومساجدحنفى ها در هند خوانده مى شود (329) .

مـالـكـى هـا نـيـز براى امام خود ادعاهايى داشتند, از جمله اين كه : باقلم قدرت بر ران او نوشته شـده اسـت : مـالك حجت خدا بر زمين است , واو مرده هاى اصحاب خود را از قبر احضار كرده , دو ملك را از ميت دور ساخته , وبه آنها اجازه نمى دهد او را بر اعمالش محاسبه كنند (330) .

همچنين درباره او گفته اند: كتابش موطا را در آب انداختند ولى ترنشد.

حـنـبلى ها درباره امام خود گفته اند: احمد بن حنبل امام ما مى باشد,هر كه نپذيرد اهل بدعت است .

پس بنابراين قاعده , تمام مسلمين اهل بدعت اند.

مـى گـويـند بعد از رسول اللّه هيچ كس مانند احمد بن حنبل براى اسلام تلاش نكرد حتى ابوبكر, وايـنـكـه خـداونـد بـه زيارت قبر اومى رود, ابن الجوزى در مناقب احمد صفحه 454 مى گويد: ابـوبـكربن مكارم ابن ابى يعلى حربى كه پيرمرد صالحى بود روايت كرده گفت : در يكى از سالها چـنـد روز قبل از ماه رمضان كه باران بسيارزيادى باريد, يك شب در خواب ديدم كه طبق عادت هـميشگى به زيارت قبر امام احمد بن حنبل رفته , ديدم كه قبر تقريبا با زمين يكسان شده وتنها با يـك رديـف گـل وسنگ از زمين بالاتر است ,گفتم : حتما باران زياد قبر امام احمد را اين گونه خراب كرده است .

صداى او را از درون قبر شنيدم كه مى گويد: خير, بلكه از هيبت حق عزوجل بود هـنـگـامـى كه مرا زيارت كرد, من از ايشان پرسيدم كه چرا هر سال به زيارت من مى آيد, خداوند فرمود: زيرا تو كلام مرايارى كردى اى احمد, ولذاست كه منتشر شده ودر محرابهامى خوانند .

آنگاه مـن خود را بر قبر او انداخته وبوسيدم , سپس گفتم : اى مولاى من , چرا هيچ قبرى نبايد بوسيده شـود جز قبر شما؟

گفت : اى فرزندم , اين به خاطر كرامتى در من نيست , بلكه كرامتى است براى رسول اللّه (ص ), زيرا چند مو از رسول اللّه (ص ) در بدن من هست , وهر كه مرا دوست بدارد, مرا در ماه رمضان زيارت خواهد كرد, واين جمله آخر را دو بار تكرار كرد.

عـلاوه بـر مناقب ديگرى كه تنها نشانه تعصب وغلو شديد است .

اين تعصب در شعر آنها نيز بوضوح پيدا است .

شاعر حنفيان مى گويد: غدا مذهب النعمان خير المذاهب كذا القمر الوضاح خير الكواكب مذاهب اهل الفقه عندى تقلصت واين عن الرواسى نسج العناكب (331) مذهب نعمان يعنى ابو حنيفه بهترين مذاهب است , مانند ماه تابناك كه بهترين ستاره است , به نظر من ديگر مذاهب فقهى كوچك شده است , آيا تارهاى عنكبوت را مى توان با كوهها مقايسه كرد.

شاعر شافعيان گويد: مثل الشافعى في العلماءمثل البدر في نجوم السماء قل لمن قاسه بنعمان جهلاايقاس الضياء بالظلماء شافعى در ميان علما مانند ماه شب چهارده در ميان ستارگان آسمان است , به آنكس كه از جهالت خود او را با نعمان ابو حنيفه مقايسه كرد بگو: آيا مى توان روشنائى را با تاريكى مقايسه نمود.

شاعر مالكيان مى گويد: اذا ذكروا كتب العلوم فحي هل بكتب الموطا من تصانيف مالك (332) فشد به كف الصيانه تهتدى فمن حاد عنه هالك في الهوالك اگر كتابهاى علمى را به يادآوردند, روبه با كتاب موطا از تاليفات مالك بياور .

وآن را محكم بگير كه هر كه از آن كناره رود جزء هلاك شدگان است .

شاعر حنبلى نيز گويد: سبرت شرائع العلماء طرافلم ار كاعتقاد الحنبلى فكن من اهله سرا وجهراتكن ابدا على النهج السوى شـريـعـت تـمـام علما را بررسى كردم , ولى هيچكدام را مانند عقيده حنبلى نديدم , پس در ظاهر وباطن پيرو او باش , تا آنكه درراه راست باشى .

يك حنبلى ديگر چنين مى گويد: انا حنبلى ماحييت وان امت فوصيتى للناس ان يتحنبلوا من تا عمر دارم حنبلى خواهم بود, واگر بميرم وصيت من براى مردم اين است كه حنبلى شويد.

بـديـن صـورت هـر يك به سوى خود دعوت كرده وبراى امام خويش تعصب مى ورزد .

هر كدام به مـذهـب خـويش افتخار نموده واز ديگر مذاهب تبرى جويد .

تا آنكه گفته شد: هر كه حنفى شود به او خلعت داده وهر كه شافعى شود تعزير مى گردد (333) .

سبكى در طبقات الشافعيه اين وضعيت را اينگونه توصيف مى كند: ابـو سعيد متوفاى سال 562 هجرى حنفى مذهب بود, چون شافعى شد سختى هاى فراوانى ديده وبـديـن وسـيـلـه امـتـحان گرديد.سمعانى نيز وقتى از مذهب حنفى به مذهب شافعى گرديد گـرفـتـارمـحنتها وتعصبهاى زيادى گرديد, ودر اين باره جنگهايى برپا شدوآتش فتنه ميان دو طـرف شـعـلـه ور گرديد, از خراسان تا عراق درگيرى بود, اهل مرو نيز به شدت به جان يكديگر افـتـادنـد, وهركس ديگرى را آزار مى داد .

اهل راى به اهل حديث پناه آورده وبه درگاه سلاطين رفتند... .

تا آخر توصيفاتش (334) .

مـانـنـد ايـن حوادث , فراوان وغير قابل شمارش بوده وآنچه نقل شدمثالها ونمونه هاى كافى براى حركت اختلاف وتعصب ميان مذاهب چهارگانه است .

كـار بـه جايى رسيد كه افراد مجبور بودند مذهب خود را كتمان كنند.ابوبكر محمد بن عبدالباقى مـتـوفـاى سـال 535 هـجـرى كـه حنبلى مذهب بود درباره حالت كتمان مذاهب چنين توصيف مى كند: احفظ لسانك لا تبح بثلاثة سن ومال ما استطعت ومذهب فعلى الثلاثه تبتلى بثلاثة بمكفر وبحاسد ومكذب تـا تـوانـى زبـانت را از سه چيز نگه دار: از عمر, مال ومذهب خويش ,كه اگر اين سه را افشا كردى گرفتار سه نفر خواهى شد: تكفير كننده ,حسود وتكذيب كننده (335) .

زمخشرى , شدت اختلاف ودرگيرى ميان مذاهب را اين گونه به تصوير كشيده است : اذا سالوا عن مذهبى لم ابح به واكتم كتمانه لى اسلم فان حنفيا قلت قالوا باننى ابيح الطلا وهو الشراب المحرم وان شافعيا قلت قالوا باننى ابيح نكاح البنت والبنت تحرم وان مالكيا قلت قالوا باننى ابيح لهم اكل الكلاب وهم هم (336) وان قلت من اهل الحديث وحزبه يقولون تيش ليس يدرى ويفهم (337) 1 ـ اگر از مذهب من بپرسند, آن را افشا نخواهم كرد, بلكه كتمان كرده كه سلامتى در اين كتمان است .

2 ـ اگـر خـود را حـنفى گويم خواهند گفت : من طلا را حلال مى دانم ,در حالى كه آن نوعى شراب بوده وحرام است .

3 ـ واگـر خـود را شافعى گويم , خواهند گفت كه من ازدواج با دخترخود را حلال مى دانم , در صورتى كه ازدواج با دختر حرام است .

4 ـ واگر خود را مالكى بنامم خواهند گفت : كه من خوردن گوشت سگ را حلال مى دانم , وآنها چنين وچنان اند.

5 ـ واگـر خـود را از اهـل حديث وحزب آنها قلمداد كنم خواهندگفت : او يك بز است كه چيزى نمى داند ودرك نمى كند.

سخنى با رؤساى مذاهب چهارگانه : بـحـث دربـاره تاريخ ائمه مذاهب چهارگانه بسيار مشكل است , زيرااخبار آنها يا از راه طرفداران متعصب وغلو كننده نقل شده , ويا ازطرف دشمنان آنها كه عليه آنان سخن مى گفتند .

وميان اين دو خطمخالف , به زحمت مى توان به يك ديدگاه سالم وبى طرفانه اى رسيد.

احـمـد امـيـن مى گويد: تعصب مذهبى , پيروان هر مذهبى را وادار به جعل اخبار براى بالا بردن ارزش مـذهب خود نموده , واز اين جمله احاديثى است كه خبر از بشارت دادن پيامبر(ص ) درباره هر يك ازاين ائمه است , مانند اين روايت كه , پيامبر(ص ) درباره اهل عراق فرموده است : خـداونـد خـزائن علم خود را در آنها قرار داده است .

ويا اينكه : مردى از اين امت به نام نعمان بن ثـابـت خـواهـد آمـد, وكـنـيـه او ابـوحـنـيفه ,خداوند به دست او سنت مرا در اسلام احيا خواهد كـرد...وغـيـره .

حتى ادعا كردند كه تورات درباره ابوحنيفه بشارت داده است .

همچنين شافعى ها درباره شافعى ومالكيها درباره مالك چنين عمل كرده , هر چند اين سخنان دردى را دوا نمى كرد.

وبـدين خاطربررسى تاريخ صحيح هر يك از اين ائمه مشكل بوده , زيرا هرنسلى كه مى آمد, فضايل جديدى براى امام خود مطرح مى كرد (338) .

درباره فضايل ابوحنيفه به تنهايى چندين كتاب به تحريردرآمده است , از جمله : عـقـود الـمـرجـان فـي مـنـاقب ابى حنيفة النعمان از ابو جعفر طحاوى ,مناقب ابي حنيفه از خـوارزمـى , الـبـسـتـان في مناقب النعمان از شيخ ‌محى الدين عبدالقادر بن ابى الوفا وشقائق الـنـعـمـان في مناقب النعمان از زمخشرى .. .

وغيره .

امثال اينها دلالت دارد بر شدت غلووتعصب نـسـبت به ابو حنيفه , واختلاف وجدال درباره مذاهب وائمه آنها, والا به چه انگيزه اى اينقدر كتاب تاليف كرده اند, كه مشابه آنها حتى درباره خلفاى راشدين نيز نيامده است ؟! اكنون , در ميان اين دو خط مخالف يكديگر, خط غلو وخطبدگويى , سعى مى كنيم ديدگاهى بى طرفانه از تاريخ مذاهب واشكالهاى آنها بدست آوريم .

امام ابو حنيفه : - زندگى ابو حنيفه :

نام او نعمان بن ثابت است .

در سال 80 هجرى در ايام خلافت عبدالملك بن مروان متولد, ودر سال 150 هـجـرى در بـغـداد وفات كرده است .

او در عهد حجاج در كوفه زندگى مى كرد, وكوفه يكى ازشهرهاى بزرگ عراق بود كه جلسات علمى در آن تشكيل مى شد.شدت اختلاف نظرها وبرخورد افـكار درباره سياست , علم واصول عقائد در آن زمان شگفت انگيز است .

در چنين جوى ابو حنيفه دركـلام وجـدل از خـود نبوغ نشان داده وبه مناظره پرداخت , سپس به حلقه فقه پيوسته ودر آن تـخـصص يافت .

او شاگرد حماد بن ابى سليمان متوفاى 120 هجرى واز با هوشترين شاگردان او بـود .

پس از وفات حماد, ابو حنيفه خود به تدريس مشغول شده , آوازه او بالاگرفته ونام او مشهور شـد .

او نـزد اساتيد ديگرى نيز مانند عطاء بن رباح در مكه , نافع مولاى ابن عمر در مدينه وديگران درس خـوانـده اسـت .

ولـى بيشتر ملازم حماد بن سليمان بود .

او از اهل بيت مانند امام محمد باقر وفرزندش امام صادق (ع ) نيز روايت كرده است .

فقه ابو حنيفه :

فـقـه خـاصى از ابو حنيفه در دسترس نيست مگر آنچه از راه شاگردانش بدست مى آيد, او فقه را تـدوين نكرده وچيزى از آراءخود را ننوشته است .

ولى شاگردان زيادى داشته است كه چهار نفراز آنـهـا مـذهـب او را بـر پـا نموده ومنتشر كردند, وآنها عبارتنداز: ابويوسف , زفر, محمد بن حسن شيبانى , وحسن بن زياد لؤلؤى .

از ميان آنها ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم نقش بزرگى در نشرمذهب حنفى داشته , زيرا مورد تاييد خـلـفـاى بنى عباس قرار گرفته ودر عهد مهدى , هادى ورشيد عباسى رياست دستگاه قضائى را بـه عـهـده داشـته است .

او نزد هارون الرشيد بسيار مقرب بوده وتوانست از اين موقعيت براى نشر مـذهـب حـنـفى در شهرها استفاده كند .

اواين كار را توسط قضاتى كه خود آنها را تعيين مى كرد انـجام مى داد,ولذا قدرت مذهب حنفى از قدرت او سر چشمه مى گرفت .

ابن عبدالبر در اين باره مـى گويد: ابو يوسف در زمان سه خليفه قاضى القضاة بود .

قضاوت را در ايام مهدى عباسى وپس از او هادى وسپس رشيد به عهده گرفت .

ابو يوسف نزد رشيد از احترام وموقعيت بالايى برخوردار بـوده ورشـيـد او را بـسـيار تجليل وتكريم مى كرد, لذا با تمام قدرت توانست ياد ابو حنيفه را زنده نـگـه داشـتـه ومـقام او را بالا ببرد, او از قدرت وتسلطى كه در اختيار داشت براى تبليغ ابو حنيفه استفاده مى نمود (339) .

همچنين محمد بن حسن شيبانى ديگر شاگرد ابو حنيفه در نشرمذهب او همكارى كرد, تاليفات او بـه عـنـوان مـرجـع اصـلـى فقه ابوحنيفه بشمار مى آيد هر چند شيبانى نزد ديگران نيز درس خوانده مانند ثورى , او زاعى ومالك , او حديث را در فقه اهل راى دخالت داد.

امـا زفر بن هذيل كه از قديمى ترين ياران ابو حنيفه است , مذهب وى را با زبان خود منتشر ساخت , او در زمـان ابـو حـنـيـفـه قـاضـى بـصره شده واز قياس بسيار استفاده مى كرد .

احمد بن معدل مالكى اينگونه در ذم او گفته است : ان كنت كذابا بما حدثتنى فعليك اثم ابى حنيفة او زفر الماثلين الى القياس تعمداوالراغبين عن التمسك بالخبر اگر مطلبى كه براى من نقل كردى دروغ باشد, پس گناه ابو حنيفه وزفر بر عهده تو باد.

آنها عمدا رو به قياس آورده واز تمسك به حديث خوددارى مى كردند.

قـيـاس بـدتـرين عيبى بود كه بر ابوحنيفه ويارانش گرفته مى شد, درالعقد الفريد صفحه 408 آمده است كه مساور درباره ابو حنيفه چنين گفت : كنا من الدين قبل اليوم في سعة حتى بلينا باصحاب المقاييس قاموا من السوق اذ قامت مكاسبهم فاستعملوا الراى بعد الجهد والبؤس ما قبل از اين كمبودى در دين خود نداشتيم , تا آنكه گرفتار اهل قياس شديم .

آنها بازار را رها كردند زيرا بازار آنها رونق نداشت پس راى را به كار انداختند پس از بينوايى وفقر.

ابـو حـنـيـفه او را ملاقات كرده , گفت : اى مساور, از ما بدگوئى كردى ,ما تو را راضى مى كنيم , سپس چند درهمى به او داد, آنگاه مساورچنين گفت : اذا ما الناس يوما قايسوناببدة من الفتيا طريفه اتيناهم بمقياس صحيح تلاد من طراز ابى حنيفه اذا سمع الفقيه بها وعاهاواثبتها بحبر من صحيفه اگـر روزى مـردم براى بدست آوردن فتوى از ما قياس خواستند, مامقياس صحيح واصيل از نوع مـقـيـاسـهـاى ابو حنيفه براى آنهامى آوريم , اگر فقيه آن قياسها را بشنود آنها را پذيرفته وآن را درصحيفه اى ثبت خواهد كرد.

اصحاب حديث در جواب او گفتند: اذا ذو الراى خاصم عن قياس وجاء ببدعة هنة سخيفة اتيناهم بقول اللّه فيهاوآثار مبرزة شريفه اگر اصحاب راى خواستند با قياس به مخاصمه با ما پرداخته ,وبدعتى بى ارزش از خود بسازند, ما در مقابل , قول خدا واحاديث شريف نبوى را مى آوريم .

عجيب اين است كه علمائى كه مذهب حنفى را اصل قرار داده وآن را تدوين نمودند, خود مقلد آراء ابـو حـنـيـفـه نـبـودند, بلكه علمائى مستقل بوده , گاهى با استاد خود ابو حنيفه موافق وگاهى مخالف بودند, ولذا مى بينيم كتابهاى حنفى براى يك مساله چهار قول آورده اند, قولى از ابو حنيفه , قولى از ابو يوسف , قولى از محمد,وقولى از زفر.

عـلامه خضرى مى گويد: بعضى از حنفى ها سعى كردند اقوال مختلف خود مبنى بر اينكه راى او از اين اقوال برگشته است راهمگى به امام برگردانند, ولى آنچه را كه آنها در كتابهايشان نقل كرده اند اشتباه بسياررفاحش , در تاريخ اين ائمه است .

مـثلا ابو يوسف در كتاب خراج راى ابو حنيفه را نقل , سپس باصراحت , نظر مخالف خود را اعلام داشـتـه وسـبـب خـلاف را نـيـزمـى گـويد .

او در كتاب ابو حنيفه وابن ابى ليلى نيز چنين عمل مى كند,واحيانا پس از نقل هر دو راى , نظر ابن ابى ليلى را انتخاب مى كند.ومحمد نيز در كتابهاى خـود اقـوال امام وابو يوسف واقوال خود راگفته وبه صراحت خلاف آنها نظر مى دهد, ومضاف بر آنكه اگرآنگونه بود كه آنها مى گويند (340) , پس آرائى كه او از آنها دست كشيده نمى تواند جزء مذهب او بشمار آيد.

مـسلم است كه ابو يوسف ومحمد از بعضى آراء امام برگشته اند,آنهم به خاطر احاديثى كه از اهل حـجـاز بـدسـت آوردنـد, بنابراين ازنظر تاريخى مسلم است كه ائمه حنفيان كه آنها را پس از ابو حنيفه نام برديم , مقلد او نبوده اند (341) .

خلاصه آنكه مذهب حنفى با تلاش اصحاب او منتشر وتوسعه يافت , ودر اين باره نفوذ ابو يوسف در دستگاه حاكم به آنها كمك كرد, بنابراين مذهب حنفى را مجموعه اى از فقهاء تاسيس كرده كه هر يـك بـراى خـود مـستقل بوده است , نه اينكه توسط يك امام يعنى ابو حنيفه تاسيس شده باشد .

اما اينكه حنفى ها سعى مى كنند همه چيز را به خود او برگردانند, اين كار هيچ توجيهى ندارد.

اشكالهايى بر ابو حنيفه :

اگر غلو كنندگان درباره ابو حنيفه را كنار گذاريم , گروه ديگرى ازمعاصرين او را از علماء عادل مى يابيم كه او را زنديق , خارج از راه حق , فاسد در عقيده , خارج از نظام دين , مخالف كتاب وسنت , بى دين وبى ايمان قلمداد كرده اند (342) .

روزى سـفـيـان ثـورى , شريك , حسن بن صالح وابن ابى ليلى اجتماع كرده , وبه دنبال ابو حنيفه فـرسـتاده واز او پرسيدند: نظر تو درباره كسى كه پدر خود را كشته , با مادر خود جماع كرده , ودر كاسه سرپدرش شراب خورده است چيست ؟

او گفت : مؤمن است , ابن ابى ليلى گفت : هيچ شهادتى از تو مقبول نيست .

سفيان ثورى به او گفت : پس از اين با تو اصلا سخن نخواهم گفت (343) .

ابـراهـيـم بن بشار از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه او گفت : كسى مانند ابو حنيفه نديدم كه آنقدر عليه خدا جرات داشته باشد .

بازهم از او نقل شده است كه : ابو حنيفه براى حديث رسول اللّه ضرب المثل گفته وآن را طبق علم خود توجيه مى كرد (344) .

از ابو يوسف پرسيدند: آيا ابو حنيفه مرجئى بود ؟

گـفت : آرى , گفتند: جهمى بود ؟

گفت : آرى , گفتند: نظر تو نسبت به او چگونه است ؟

گفت : ابـو حـنـيـفـه فـقـط يـك مـدرس بـود, هـر سـخن خوب او را پذيرفته وهر سخن نادرست را رد مى كنيم (345) .

ايـن اسـت نـظـر مـقرب ترين افراد به او, شاگردش وناشر مذهبش ,ديگر چه انتظارى از ديگران داريم ...! ولـيـد بـن مـسـلم مى گويد: مالك بن انس به من گفت : آيا نامى از ابوحنيفه در شهر شما برده مى شود ؟

گفتم : آرى , گفت : پس شهر شماارزش زندگى ندارد (346) .

او زاعـى مـى گويد: ما به ابو حنيفه اشكال نمى گيريم كه چرا نظرمى داد, همه ما نظر مى دهيم , ولـى نفرت ما از او بخاطر اين است كه حديث پيامبر(ص ) بدست او مى رسيد ولى او خلاف حديث راى مى داد (347) .

ابن عبدالبر مى گويد: از كسانى كه او را رد كرده اند محمد بن اسماعيل بخارى است , او در كتاب خـود الـضعفاء والمتروكون (348) مى گويد: ابو حنيفه , نعمان بن ثابت كوفى , نعيم بن حماد از يـحـيـى بـن سـعيد ومعاذ بن معاذ نقل مى كند كه آنها گفتند: از سفيان ثورى شنيديم كه چنين مى گفت : دوبـار ابـو حـنـيفه را وادار كردند كه از كفر توبه كند .

نعيم فزارى مى گويد: نزد سفيان بن عيينه بـودم كـه خـبـر مـرگ ابو حنيفه را آوردند,او گفت :... او اسلام را ستون به ستون خراب مى كرد, تـاكـنـون شـرورتـر از او در اسـلام به دنيا نيامده است , اين است آنچه بخارى درباره او آورده است (349) .

ابـن الـجارود در كتاب خود الضعفاء والمتروكون مى گويد: اكثراحاديث اونعمان بن ثابت تخيل است .

وكـيـع بـن جـراح مـى گـويد: دويست حديث از رسول اللّه ديده ام كه ابوحنيفه خلاف آنها عمل كرده است .

بـه ابـن مـبـارك گفتند: مردم مى گويند كه تو به قول ابو حنيفه عمل مى كنى , گفت : اينگونه نـيـسـت كه تمام سخن مردم درست باشد, ماوقتى به سراغ او مى رفتيم كه او را نمى شناختيم , تا آنگاه كه او راشناختيم (350) .

واضـح است كه اين آراء بى طرفانه است , آنها فحش , ناسزا وخارج از حدود معقول نبوده است , بلكه اشـكـالهاى علمى بر ابوحنيفه است , ما در اين مورد از بد زبانيهاى دشمنانش وغلوپيروانش چشم پوشيده , وتنها به راى علما درباره او اكتفا كرديم , كه اين آراء براى رد شخصيت او كافى است , پس چـگونه او توانست امام باشد در حاليكه برتر از او در فقه , علم وعدالت وجود داشت ؟!ولى پشتيبان او سياست است , وسياست چه كارها كه نمى كند؟!.

ابو حنيفه با امام صادق (ع ):

ابـو حـنيفه در جدل ومناظره قوى بود, منصور خواست از او براى شكست امام صادق (ع ) استفاده كـنـد زيـرا نـام امـام صادق در همه جامنتشر وآوازه او بالا رفته بود, وبراى منصور دشوار بود كه بـبـيندحلقه هاى علمى كوفه , مكه , مدينه وقم , شعبه هاى مدرسه امام جعفر بن محمد صادق (ع ) بـاشـند, لذا منصور ناگزير شد امام (ع ) رااز مدينه به كوفه آورده واز ابو حنيفه خواست تا مسائلى اسـاسـى تـهيه , ودر مجلسى عمومى از امام سؤال كند, تا امام صادق (ع ) راخجل نموده واز شان او بكاهد.

ابـو حنيفه مى گويد: من در فقه كسى را اعلم از جعفر بن محمدصادق نديدم , وقتى منصور او را خـواسـت , بـه دنـبـال من فرستادوگفت : اى ابو حنيفه , مردم شيفته جعفر بن محمد شده , پس مسائل دشوارى براى او تهيه كن , ومن چهل مساله را آماده كردم .

سپس ابو جعفر يعنى منصور به دنبال من فرستاد, من نزد او درحيره رفتم , وارد مجلس كه شدم جـعـفـر بـن مـحـمد را ديدم كه درسمت راست منصور نشسته بود, چشمم كه به او افتاد, هيبت جـعـفـربن محمد صادق مرا بيش از هيبت ابو جعفر منصور گرفت , برمنصور سلام كرده وبه من اشاره كرد نشستم , سپس رو كرد به امام صادق وگفت : يا ابا عبداللّه , اين ابو حنيفه است .

جـعفر گفت : آرى , نزد ما آمده است , گويا براى او خوشايند نبودآنچه قومش درباره او مى گويند كـه هرگاه كسى را ببيند مى شناسد,سپس منصور رو كرد به من وگفت : اى ابو حنيفه , از سؤال هـاى خـود بـر ابـى عـبـداللّه مطرح كن , من يكى پس از ديگرى سؤال مى كردم واو جواب مى داد, مـى گـفـت : شـمـا اينگونه مى گوئيد, اهل مدينه اينگونه مى گويند وما چنين مى گوئيم , ونظر خودش احياناموافق ما, يا موافق آنها ويا مخالف همه بود, ما ادامه داديم تا تمام چهل سؤال تمام شد.

سـپس ابو حنيفه مى گويد: مگر نگفتيم اعلم ازهمه مردم كسى است كه در اختلافات مردم اعلم باشد (351) .

امام صادق (ع ) هميشه ابو حنيفه را از قياس نهى كرده , وشديدا به اواعتراض مى نموده است , ايشان مـى گـويد: شنيده ام كه دين را با راى خود قياس مى كنى , چنين نكن , اولين كسى كه قياس كرد ابليس بود (352) .

هـمـچـنـيـن بـه او گفت : اى ابو حنيفه , نظر تو درباره محرمى كه چهاردندان جلوى يك آهو را شـكـسته باشد چيست ؟! گفت : يا ابن رسول اللّه , نمى دانم , گفت : تو ادعاى زرنگى مى كنى ولى هنوزنمى دانى كه آهو داراى چهار دندان در جلو نيست , او تنها دو دندان دارد (353) .

ابـو نعيم روايت كرد كه : ابو حنيفه , عبداللّه بن ابى شبرمه وابن ابى ليلى بر جعفر بن محمد صادق وارد شدند, ايشان به ابن ابى ليلى گفت : اين كيست كه همراه تو آمده ؟

گفت : او مردى است كه در دين بصيرت ودقت نظر دارد.

گفت : شايد امور دين را با راى خود قياس مى كند ؟

گفت : آرى جعفر به ابو حنيفه گفت : اسم تو چيست ؟

گفت : نعمان .

گـفت : ظاهر تو نشان نمى دهد كه چيزى بدانى , سپس حضرت از اوسؤال هايى كرد, ابو حنيفه از همه سؤالها اظهار بى اطلاعى مى نمود, امام جواب سؤالها را به او گفت .

آنگاه فرمود: اى نعمان , پدرم از جدم روايت كرد كه رسول اللّه (ص ) فرمود: اول من قاس امر الدين بـرايـه ابـلـيـس : اولـيـن كـسـى كه امور دين را با راى خود قياس كرد ابليس بود .

خداوند به او فرمود:براى آدم سجده كن , او گفت : من از او بهترم , مرا از آتش واو را ازخاك خلق كردى .

پس هر كـه ديـن را بـا راى خـود قـياس نمايد,خداوند او را روز قيامت با ابليس محشور مى سازد, زيرا او ازپيروان ابليس است در قياس .

فـخـر رازى گـويد: عجيب اين است كه ابو حنيفه تكيه گاهش قياس بوده , ودشمنان او بسبب زيـادى قياسهايش او را سرزنش مى كنند,ولى كسى از او يا از شاگردانش نقل نكرده است كه يك بـرگ دراثـبـات قـياس نوشته , يا در تقرير آن شبهه اى مطرح كرده چه رسد به ذكر حجتى بر آن , وحـتـى جـواب دلائل حـريفان خود در رد قياس رانداده است , بلكه اولين كسى كه در اين مساله بحث كرده ودليل آورده شافعى است (354) .

بـديـن سـبب مى بينيم امام صادق (ع ) امت را به سمت راههاى صحيح استنباط احكام شرعى , به خصوص پس از منتشر شدن عمل به قياس به عنوان يكى از مصادر تشريع توجيه نموده .

واز مكتب امام صادق (ع ) هزاران عالم ومجتهد بيرون آمده , كه از جمله آنها ابوحنيفه است .

او مدت دو سال از محضر امام صادق (ع ) در مدينه استفاده كرده ودر اين باره مى گويد: لولا العامان لهلك النعمان : اگر آن دو سال نبود, نعمان هلاك شده بود.

او حـضـرت را در مـجـلـس خـطـاب نـمـى كـرد مگر با اين جمله : فداى تو شوم اى فرزند دختر پيامبر (355) .

عبد الحليم جندى درباره شاگردى ابو حنيفه نزد امام صادق (ع )چنين بيان مى كند: