داستان اصحاب كهف در روايات
در تفسير قمى در ذيل آيه
((ام حسبت ان اصحاب الكهف ))
از امام (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ما به تو آيت ها و معجزه
هائى داديم كه از داستان اصحاب كهف مهم تر بود، آيا از اين داستان تعجب
مى كنى كه جوانانى بودند در قرون فترت كه فاصله نبوت عيسى بن مريم و
محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بود، زندگى مى كرده اند. و اما
((رقيم ))
عبارت از دو لوح مسى بوده كه داستان اصحاب كهف را روى آن حك نموده اند
كه دقيانوس ، پادشاه آنها چه دستورى به ايشان داده بود، و آنان چگونه
از دستور او سر پيچيده اسلام را پذيرفته بودند، و سرانجام كارشان چه
شد.
و باز در همان كتاب از ابن ابى عمير از ابى بصير از امام صادق (عليه
السلام ) روايت كرده كه فرمود: سبب نزول سوره كهف اين بود كه قريش سه
نفر را به قبيله نجران فرستادند تا از يهوديان آن ديار مسائلى را
بياموزند و با آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را
بيازمايند، و آن سه نفر نضر بن حارث بن كلده و عقبة بن ابى معيط و عاص
بن وائل سهمى بودند.
اين سه نفر به سوى نجران بيرون شده جريان را با علماى يهود در ميان
گذاشتند. يهوديان گفتند سه مساءله از او بپرسيد اگر آنطور كه ما مى
دانيم پاسخ داد در ادعايش راستگو است ، و سپس از او يك مساءله ديگر
بپرسيد اگر گفت مى دانم بدانيد كه دروغگو است .
گفتند: آن مسائل چيست ؟ جواب دادند كه از احوال جوانانى بپرسيد كه در
قديم الايام بودند و از ميان مردم خود بيرون شده غايب گشتند. و در
مخفيگاه خود خوابيدند، چقدر خوابيدند؟ و تعدادشان چند نفر بود؟ و چه
چيز از غير جنس خود همراهشان بود؟ و داستانشان چه بود؟
مطلب دوم اينكه از او بپرسيد داستان موسى كه خدايش دست ور داد از عالم
پيروى كن و از او تعليم گير چه بوده ؟ و آن عالم كه بوده ؟ و چگونه
پيرويش كرد؟ و سرگذشت موسى با او چه بود؟
سوم اينكه از او سرگذشت شخصى را بپرسيد كه ميان مشرق و مغرب عالم را
بگرديد تا به سد ياءجوج و ماءجوج برسيد، او كه بود؟ و داستانش چگونه
بوده است .
يهوديان پس از عرض اين مسائل جواب آنها را نيز به فرستادگان قريش داده
گفتند: اگر اينطور كه ما شرح داديم جواب داد صادق است و گرنه دروغ مى
گويد.
پرسيدند: آن يك سؤ ال كه گفتيد چيست ؟
گفتند: از او بپرسيد قيامت چه وقت به پا مى شود، اگر ادعا كرد كه من مى
دانم چه موقع به پا مى شود دروغگو است ، و اگر گفت جز خدا كسى تاريخ آن
را نمى داند راستگو است .
فرستادگان قريش به مكه برگشتند و نزد ابوطالب جمع شدند و گفتند: پسر
برادرت ادعا مى كند كه اخبار آسمانها برايش مى آيد، ما از او چند
مساءله پرسش مى كنيم اگر جواب داد مى دانيم كه راستگو است و گرنه مى
فهميم كه دروغ مى گويد.
ابوطالب گفت : بپرسيد آنچه دلتان مى خواهد. آنها، آن مسائل را مطرح
كردند.
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: فردا جوابهايش را مى
دهم و در اين وعده اى كه داد ((ان شاء
اللّه )) نگفت . به همين جهت چهل روز وحى
از او قطع شد تا آنجا كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) غمگين
گرديد و يارانش كه به وى ايمان آورده بودند به شك افتادند، و قريش
شادمان شده و شروع كردند به استهزاء و آزار، و ابوطالب سخت در اندوه
شد.
پس از چهل شبانه روز سوره كهف بر وى نازل شد، رسول خدا (صلى اللّه عليه
و آله و سلم ) از جبرئيل سبب تاءخير را پرسيد؟ گفت ما قادر نيستيم از
پيش خود نازل شويم جز به اذن خدا. سپس در اين سوره فرمود: اى محمد تو
گمان كرده اى داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما امرى عجيب است آنگاه
از آيه ((اذ اوى الفتية
)) به بعد داستان ايشان را شروع نموده و بيان فرمود.
آنگاه امام صادق (عليه السلام ) اضافه كرد كه اصحاب كهف و رقيم در زمان
پادشاهى جبار و ستمگر زندگى مى كردند كه اهل مملكت خود را به پرستش
بتها دعوت مى كرد و هر كه سر باز مى زد او را مى كشت ، و اصحاب كهف در
آن كشور مردمى با ايمان و خداپرست بودند. پادشاه ماءمورينى در دروازه
شهر گمارده بود تا هر كس خواست بيرون شود، اول به بتها سجده بكند، اين
چند نفر به عنوان شكار بيرون شدند، و در بين راه به شبانى برخوردند او
را به دين خود دعوت كردند نپذيرفت ولى سگ او دعوت ايشان را پذيرفته به
دنبال ايشان به راه افتاد.
سپس امام فرمود: اصحاب كهف به عنوان شكار بيرون آمدند، اما در واقع از
كيش بت پرستى فرار كردند. چون شب فرا رسيد با سگ خود داخل غارى شدند
خداى تعالى خواب را بر ايشان مسلط كرد، همچنانكه فرموده :
((فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا))
پس در غار خوابيدند تا روزگارى كه خدا آن پادشاه و اهل آن شهر را هلاك
نمود و آن روزگار را سپرى كرد و روزگارى ديگر و مردم ديگرى پيش آورد.
در اين عصر بود كه اصحاب كهف از خواب بيدار شده يكى از ايشان به ديگران
گفت : به نظر شما چقدر خوابيديم ؟ نگاه به آفتاب كردند ديدند بالا آمده
گفتند: به نظر ما يك روز و يا پاره اى از يك روز خواب بوده ايم . آنگاه
به يكى از نفرات خود گفتند اين پول را بگير و به درون شهر برو اما به
طورى كه تو را نشناسند پس در بازار مقدارى خوراك برايمان خريدارى كن
زنهار كه اگر تو را بشناسند، و به نهانگاه ما پى ببرند همه ما را مى
كشند و يا به دين خود بر مى گردانند.
آن مرد پول را برداشته وارد شهر شد ليكن شهرى ديد بر خلاف آن شهرى كه
از آن بيرون آمده بودند و مردمى ديد بر خلاف آن مردم هيچ يك از افراد
آنان را نشناخت و حتى زبان ايشان را هم نفهميد، مردم به وى گفتند: تو
كيستى و از كجا آمده اى ؟ او جريان را گفت اهل شهر با پادشاهشان به
راهنمايى آن مرد بيرون آمده تا به در غار رسيدند، و به جستجوى آن
پرداختند بعضى گفتند سه نفرند كه چهارمى آنان سگ ايشان است . بعضى
گفتند پنج نفرند كه ششمى آنان سگشان است . بعضى ديگر گفتند: هفت نفرند
كه هشتمى آنان سگشان مى باشد.
آنگاه خداى سبحان با حجابى از رعب و وحشت ميان اصحاب كهف و مردم شهر
حائلى ايجاد كرد كه احدى قدرت بر داخل شدن بدانجا را ننمود غير از همان
يك نفرى كه خود از اصحاب كهف بود. او وقتى وارد شد ديد رفقايش در هراس
از اصحاب دقيانوس اند و خيال مى كردند اين جمعيت همانهايند كه از
مخفيگاه آنان با خبر شده اند، مردى كه از بيرون آمده بود جريان را به
ايشان گفت كه در حدود چند صد سال است كه ما در خواب بوده ايم و سرگذشت
ما معجزه اى براى مردم گشته ، آنگاه گريسته از خدا خواستند دوباره به
همان خواب اوليشان برگرداند.
سپس پادشاه شهر گفت جا دارد ما بر بالاى اين غار مسجدى بسازيم كه
زيارتگاهى برايمان باشد، چون اين جمعيت مردمى با ايمان هستند، پس
آنان در سال دو نوبت اين پهلو و آن پهلو مى شوند شش ماه بر پهلوى راست
هستند و شش ماه ديگر بر پهلوى چپ و سگ ايشان دستهاى خود را گسترده و دم
در غار خوابيده است ، كه خداى تعالى درباره داستان ايشان در قرآن كريم
فرموده : ((نحن نقص عليك نباهم بالحق ...)).
مولف : اين روايت از روشن ترين روايات اين داستان است كه علاوه بر
روشنى متن آن تشويش و اضطرابى هم در آن نيست . با اين وصف ، اين نكته
را هم متضمن است كه مردمى كه در عدد آنها اختلاف كردند و يكى گفت سه
نفر و يكى گفت پنج نفر و ديگرى گفت هفت نفر، همان اهل شهر بوده اند كه
در غار اجتماع كرده بودند، و اين خلاف ظاهر آيه است . و نيز متضمن اين
نكته است كه اصحاب كهف براى بار دوم نيز به خواب رفتند و نمردند و نيز
سگشان هنوز هم در غار دستهايش را گسترده و اصحاب كهف در هر سال دو نوبت
اين پهلو، آن پهلو مى شوند، و هنوز هم به همان هيات سابق خود هستند، و
حال آنكه بشر تاكنون در روى زمين به غارى كه در آن عده اى به خواب رفته
باشند بر نخورده است .
بعلاوه در ذيل اين روايت عبارتى است كه ما آن را نقل نكرديم ، چون
احتمال داديم جزو روايت نباشد بلكه كلام خود قمى و يا روايت ديگرى
باشد، و آن اين است كه جمله ((و لبثوا فى
كهفهم ثلاث مائه سنين و ازدادوا تسعا))
جزو كلام اهل كتاب است ، و جمله ((قل
اللّه اعلم بما لبثوا)) رد آن است ، و
حال آنكه در بيان سابق ما اين معنا از نظر خواننده گذشت كه سياق آيات
با اين حرف مخالف است و نظم بليغ قرآنى آن را نمى پذيرد.
در بيان داستان اصحاب كهف از طريق شيعه و سنى روايات بسيارى وجود دارد
و ليكن خيلى با هم اختلاف دارند، به طورى كه در ميان همه آنها حتى دو
روايت ديده نمى شود كه از هر جهت مثل هم باشند. مثلا يك اختلافى كه در
آنها هست اين است كه در بعضى از آنها مانند روايت بالا آمده كه پرسش
هاى قريش از آن جناب چهار تا بوده : يكى اصحاب كهف دوم داستان موسى و
عالم و سوم قصه ذوالقرنين چهارم قيام قيامت . و در بعضى ديگر آمده كه
پرسش از سه چيز بوده : اصحاب كهف و ذوالقرنين و روح . در اين روايات
آمده كه علامت صدق دعوى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اين
است كه از اصحاب كهف و ذو القرنين جواب بگويد، و از آخرى يعنى روح جواب
ندهد، و آن جناب از آن دو جواب داد و در پاسخ از روح آيه آمد:
((قل الروح من امر ربى ...))
و از آن جواب نداد. و شما خواننده محترم در بيان آيه مذكور متوجه شديد
كه آيه در مقام جواب ندادن نبود و نخواسته از جواب دادن طفره برود بلكه
حقيقت و واقع روح را بيان مى كند پس نبايد گفت كه آن جناب از سؤ ال
درباره روح جواب نداد.
و از جمله اختلافاتى كه در بيشتر روايات هست اين است كه اصحاب كهف و
اصحاب رقيم يك جماعت بوده اند. و در بعضى ديگر آمده كه اصحاب رقيم
طايفه ديگرى بوده اند كه خداى تعالى نامشان را با اصحاب كهف آورده .
ولى از توضيح داستان اصحاب رقيم اعراض نموده . آنگاه روايت مزبور قصه
اصحاب رقيم را چنين آورده كه سه نفر بودند از خانه بيرون شدند تا براى
خانواده هاى خود رزقى تهيه كنند، در بيابان به رگبار باران برخوردند،
ناچار به غارى پناهنده شدند، و اتفاقا در اثر ريزش باران سنگ بسيار
بزرگى از كوه حركت كرده درست جلو غار آمد و آن را بست و اين چند نفر را
در غار حبس كرد.
يكى از ايشان گفت : بياييد هر كس كار نيكى دارد خداى را به آن سوگند
دهد تا اين بلا را از ما دفع كند. يكى كار نيكى كه داشت بيان كرد و
خداى رابه آن قسم داد سنگ قدرى كنار رفت به طورى كه روشنايى داخل غار
شد. دومى كار نيك خود را گفت و خداى را به آن سوگند داد سنگ كنار رفت ،
به قدرى كه يك ديگر را مى ديدند. سومى كه اين كار را كرد سنگ به كلى
كنار رفت و بيرون آمدند. اين روايت را الدر المنثور از نعمان بن بشير
نقل كرده كه او بدون سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
روايت كرده است .
ليكن آنچه از قرآن كريم ماءنوس و معهود است اين است كه هيچ وقت اشاره
به داستانى نمى كند مگر آنكه آن را توضيح مى دهد ومعهود نيست كه اسم
داستانى را ببرد و اصلا درباره آن سخنى نگويد، و يا اسم دو داستان را
ببرد و آن وقت يكى را بيان نموده دومى را به كلى فراموش كند.
و از جمله اختلافات اين است كه در پاره اى روايات دارد: پادشاه مزبور
كه اصحاب كهف از شر او فرار كردند اسمش دقيانوس (ديوكليس 285 م - 5.3 م
) پادشاه روم بوده . و در بعضى ديگر آمده كه او ادعاى الوهيت مى كرده .
و در بعضى آمده كه وى دقيوس (دسيوس 249 م - 251 م ) پادشاه روم بوده ،
و بين اين دو پادشاه ده سال فاصله است ، و آن پادشاه اهل توحيد را مى
كشته و مردم را به پرستش بتها دعوت مى كرده . و در بعضى از روايات آمده
كه مردى مجوسى بوده كه مردم را به دين مجوس مى خوانده در حالى كه
تاريخ نشان نمى دهد كه مجوسيت در بلاد روم شيوع يافته باشد. و در بعضى
روايات آمده كه اصحاب كهف قبل از مسيح (عليه السلام ) بوده اند.
و از جمله اختلافات اين است كه در بعضى از روايات دارد: رقيم اسم شهرى
بوده كه اصحاب كهف از آنجا بيرون شدند. و در بعضى ديگر آمده اسم
بيابانى است . و در بعضى ديگر آمده اسم كوهى است كه غار مزبور در آن
قرار گرفته . و در بعضى ديگر آمده كه اسم سگ ايشان است . و در بعضى
آمده كه اسم لوحى است از سنگ . و در بعضى ديگر گفته شده از قلع و در
بعضى ديگر از مس و در بعضى ديگر آمده كه از طلا بوده و اسامى اصحاب كهف
در آن حك شده و همچنين اسم پدرانشان و داستانشان ، و اين نوشته را دم
در كهف نصب كرده اند. بعضى ديگر از روايات مى گويد در داخل كهف بوده و
در بعضى ديگرآمده كه بر سر در شهر آويزان بوده ، و در بعضى ديگر آمده
كه در خزانه بعضى از ملوك يافت شده ، و در بعضى آن را دو لوح دانسته
است .
اختلاف ديگرى كه در روايات آمده درباره وضع جوانان است ، در بعضى از
روايات آمده كه ايشان شاهزاده بوده اند در بعضى ديگر آمده كه از اولاد
اشراف بوده اند. و در بعضى ديگر آمده كه از فرزندان علماء بوده اند. و
در بعضى ديگر آمده كه خودشان شش نفر بوده و هفتمى ايشان چوپانى بوده كه
گوسفند مى چرانده كه سگش هم بااو آمده . و در حديث وهب بن منبه كه هم
الدر المنثور آن را آورده و هم ابن اثير در كامل نقل كرده مى گويد كه :
اصحاب كهف حمامى بوده اند كه در بعضى از حمامهاى شهر كار مى كرده اند،
وقتى شنيدند كه سلطان مردم را به بت پرستى وادار مى كند از شهر بيرون
شدند. و در بعضى ديگر از روايات آمده كه ايشان از وزراء پادشاه آن عصر
بوده اند كه همواره در امور و مهمات مورد شور او قرار مى گرفته اند.
يكى ديگر از اختلافات اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه اصحاب
كهف قبل از بيرون آمدن از شهر مخالفت خود را علنى كرده بودند، و شاه هم
فهميده بود. و در بعضى ديگر دارد كه شاه ملتفت نشد تا بعد از آنكه از
شهر بيرون رفتند. و در بعضى ديگر آمده كه اين عده با هم توطئه كردند
براى بيرون آمدن . و در بعضى ديگر آمده كه نفر هفتمى آنان چوپانى بوده
كه به ايشان پيوسته است ، و در بعضى ديگر آمده كه تنها سگ آن چوپان
ايشان را همراهى كرد.
باز از موارد اختلاف يكى اين است كه بعد از آنكه فرار كردند، و پادشاه
فهميد در جستجوى ايشان برآمد ولى اثرى از ايشان نيافت . و در بعضى
روايات ديگر آمده كه پس از جستجو ايشان را در غار پيدا كرد كه خوابيده
بودند، دستور داد در غار را تيغه كنند تا در آنجا از گرسنگى و تشنگى
بميرند، و زنده به گور شوند تا كيفر نافرمانى خود را دريابند. اين بود
تا روزگارى كه خدا مى خواست بيدارشان كند، چوپانى را فرستاد تا آن
بنيان را خراب كرده تا زاغه اى براى گوسفندان خود درست كند، در اين
موقع خداى تعالى ايشان را بيدار كرد، و سرگذشتشان از اينجا شروع مى
شود.
مورد اختلاف ديگر اين است كه : در بعضى از روايات آمده كه دوباره به
خوابشان كرد و تا روز قيامت بيدار نمى شوند، و در هر سال دو نوبت از
اين پهلو به آن پهلويشان مى كند.
يكى ديگر اختلافى است كه در مدت خوابشان شده . در بيشتر روايات آمده
همان سيصد و نه سال كه قرآن كريم فرموده ، است . و در بعضى ديگر آمده
كه سيصد و نه سال حكايت قول اهل كتاب است و جمله ((قل
الله اعلم بما لبثوا)) رد آن است . و در
بعضى ديگر آمده كه سيصد سال بوده و نه سال را اهل كتاب اضافه كرده اند.
و از اين قبيل اختلافات كه در روايات آمده بسيار است ، و بيشتر آنچه كه
از طرق عامه روايت شده در كتاب الدرالمنثور و بيشتر آنچه از طرق شيعه
نقل شده در كتاب بحار و تفسير برهان و نور الثقلين جمع آورى شده ، اگر
كسى بخواهد به همه آنها دست يابد بايد به اين كتابها مراجعه كند. تنها
مطلبى كه مى توان گفت اين روايات در آن اتفاق دارنداين است كه اصحاب
كهف مردمى موحد بودند، و از ترس پادشاهى جبار كه مردم را مجبور به شرك
مى كرده گريخته اند و به غارى پناه برده در آنجا به خواب رفته اند - تا
آخر آنچه كه قرآن از داستان ايشان آورده .
و در تفسير عياشى از سليمان بن جعفر همدانى روايت كرده كه گفت : امام
صادق (عليه السلام ) به من فرمود: اى سليمان مقصود از
((فتى )) كيست ؟ عرض كردم
فدايت شوم نزد ما جوان را ((فتى
)) گويند، فرمود: مگر نمى دانى كه اصحاب
كهف همگيشان كامل مردانى بودند و مع ذلك خداى تعالى ايشان را فتى
ناميده . اى سليمان فتى كسى است كه به خدا ايمان بياورد و پرهيزكارى
كند.
مؤ لف : در معناى اين روايت مرحوم كلينى در كافى از قمى روايت مرفوعه
اى از امام صادق (عليه السلام ) آورده ، ليكن از ابن عباس روايت شده كه
او گفته اصحاب كهف جوانانى بودند.
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ابى جعفر روايت كرده كه گفت
: اصحاب كهف همه صراف بودند.
مؤ لف : قمى نيز به سند خود از سدير صيرفى از امام باقر (عليه السلام )
روايت كرده كه گفت : اصحاب كهف شغلشان صرافى بوده . و ليكن در تفسير
عياشى از درست از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حضورشان
گفتگو از اصحاب كهف شد فرمود: صراف پول نبودند، بلكه صراف كلام و
افرادى سخن سنج بودند.
و در تفسير عياشى از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده
كه گفت : اصحاب كهف ايمان به خدا را پنهان و كفر را اظهار داشتند و به
همين جهت خداوند اجرشان را دو برابر داد.
مؤ لف : در كافى نيز در معناى اين حديث روايتى از هشام بن سالم از آن
جناب نقل شده . و نيز در معناى آن عياشى از كاهلى از آن جناب و از درست
در دو خبر از آن جناب آورده كه در يكى از آنها آمده كه : اصحاب كهف در
ظاهر زنار مى بستند و در اعياد مردم شركت مى كردند.
و نبايد به اين روايات اشكال كرد كه از ظاهر آيه ((اذ
قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها))
بر مى آيد كه اصحاب كهف تقيه نمى كرده اند. و اينكه مفسرين در تفسير
حكايت كلام ايشان كه گفته اند ((اويعيدوكم
...)) احتمال تقيه داده اند صحيح نيست ،
براى اينكه اگر به ياد خواننده باشد گفتيم كه بيرون شدن آنان از شهر،
هجرت از شهر شرك بوده كه در آن از اظهار كلمه حق و تدين به دين توحيد
ممنوع بوده اند. چيزى كه هست تواطى آنان كه شش نفر از معروفها و اهل
شرف بوده اند، و اعراضشان از اهل و مال و وطن جز مخالفت با دين وثنيت
عنوان ديگرى نداشته . پس اصحاب كهف در خطر عظيمى بوده اند، به طورى كه
اگر بر آنان دست مى يافتند يا سنگسار مى شدند و يا آنكه مجبور به قبول
دين قوم خود مى گشتند.
و با اين زمينه كاملا روشن مى شود كه قيام ايشان در اول امر و گفتن :
((ربنا رب السموات و الارض لن ندعوا من
دونه الها)) اعلام علنى مخالفت با مردم و
تجاهر بر مذمت بت پرستى و توهين به طريقه مردم نبوده ، زيرا اوضاع
عمومى محيط، چنين اجازه اى به آنان نمى داد، بلكه اين حرف را در بين
خود گفته اند.
و به فرضى هم كه تسليم شويم كه جمله ((اذ
قاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض ))
دلالت دارد براينكه ايشان تظاهر به ايمان و مخالفت با بت پرستى مى كرده
اند و تقيه را كنار گذاشته بودند، تازه مى گوييم اين در آخرين روزهايى
بوده كه در ميان مردم بوده اند، و قبل از اينكه چنين تصميمى بگيرند در
ميان مردم با تقيه زندگى مى كرده اند. پس معلوم شد كه سياق هيچ يك از
دو آيه منافاتى با تقيه كردن اصحاب كهف در روزگارى كه در شهر و در ميان
مردم بودند، ندارد.
و در تف سير عياشى نيز از ابى بكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام )
روايت كرده كه فرمو: اصحاب كهف نه يكديگر را مى شناختند و نه با هم عهد
و ميعادى داشتند بلكه در صحرا يكديگر را ديده با هم عهد و پيمان بستند،
و از يكديگر، يعنى دو به دو عهد گرفتند، آنگاه قرار گذاشتند كه يك باره
مخالفت خود را علنى ساخته به اتفاق در پى سرنوشت خود بروند.
مؤ لف : در معناى اين روايت خبرى است از ابن عباس كه ذيلا نقل مى شود:
در الدرالمنثور است كه ابن ابى شيبه و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابن
عباس روايت كرده اند كه گفت : ما با معاويه در جنگ مضيق كه در اطراف
روم بود شركت كرديم و به غار معروف كهف كه اصحاب كهف در آنجا بودند و
داستانشان را خدا در قرآن آورده برخورديم . معاويه گفت : چه مى شد در
اين غار را مى گشوديم واصحاب كهف را مى ديديم . ابن عباس به او گفت :
تو نمى توانى اين كار را بكنى خداوند اين اشخاص را از نظر كسانى كه
بهتر از تو بودند مخفى داشت و فرمود: ((لو
اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا - اگر آنان را ببينى
پا به فرار مى گذارى و پر از ترس مى شوى معاويه گفت : من از اين كار
دست بر نمى دارم تا قصه آنان را به چشم خود ببينيم ، عده اى را فرستاد
تا داخل غار شده جستجو كنند، و خبر بياورند. آن عده وقتى داخل غار شدند
خداوند باد تندى بر آنان مسلط نمود تا به طرف بيرون پرتابشان كرد. قضيه
به ابن عباس رسيد پس او شروع كرد به نقل داستان اصحاب كهف و گفت كه
اصحاب كهف در مملكتى زندگى مى كردند كه پادشاهى جبار داشت و مردمش را
به تدريج به پرستش بتها كشانيد، و اين چند نفر در آن شهر بودند، وقتى
اين را ديدند بيرون آمده خداوند همه شان را يكجا جمع كرد بدون اينكه
قبلا يكديگر را بشناسند. وقتى به هم برخوردند از يكديگر پرسيدند قصد
كجا داريد، در جواب نيت خود را پنهان مى داشتند چون هر يك ديگرى را نمى
شناخت تا آنكه از يكديگر عهد و ميثاق محكم گرفتند كه نيت خود را
بگويند. بعدا معلوم شد كه همه يك هدف دارند و منظورشان پرستش پروردگار
و فرار از شرك است ، همه با هم گفتند: ((ربنا
رب السموات و الارض ... مرفقا)).
آنگاه ابن عباس اضافه مى كند كه دور هم نشستند، از سوى ديگر زن و بچه
ها و قوم و خويش ها به جستجويشان برخاستند ولى هر چه بيشتر گشتند كمتر
خبردار شدند تا خبر به گوش پادشاه وقت رسيد. او گفت اين عده در آينده
شاءن مهمى خواهند داشت ، معلوم نيست به منظور خيانت بيرون شده اند يا
منظور ديگرى داشته اند. و به همين جهت دستور داد تا لوحى از قلع تهيه
كرده اسامى آنان را در آن بنويسند آنگاه آن را در خزينه سلطنتى خود جاى
داد و در اين باره خداى تعالى مى فرمايد: ((ام
حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عجبا))
چون مقصود از رقيم همان لوحى است كه اسامى اصحاب كهف در آن مرقوم شده .
و اما اصحاب كهف ، از آنجا كه بودند به راه افتاده داخل غار شدند، و
خدا به گوششان زد و خواب را برايشان مسلط كرد، و اگر در غار نبودند
آفتاب بدنهايشان را مى سوزانيد، و اگر هر چند يك بار از اين پهلو به آن
پهلو نمى شدند زمين بدنهايشان را مى خورد، و اينجا است كه خداى تعالى
فرموده ((و ترى الشمس ...)).
آنگاه مى گويد: پادشاه مزبور دورانش منقضى گشت و پادشاهى ديگر به جايش
نشست . او مردى خداپرست بود، و بر خلاف آن ديگرى عدالت گسترد، در عهد
او خداوند اصحاب كهف را براى آن منظورى كه داشت بيدار كرد، يكى از
ايشان گفت : به نظر شما چقدر خوابيده ايم ؟ آن ديگرى گفت : يك روز، يكى
ديگر گفت دو روز، سومى گفت بيشتر خوابيده ايم تا آنكه بزرگشان گفت : بى
جهت اختلاف مكنيد كه هيچ قومى اختلاف نكردند مگر آنكه هلاك شدند، شما
يك نفر را با اين پول روانه كنيد تا از شهر طعامى خريدارى كند.
وقتى وارد شهر شد لباسها و هيات ها و منظره هايى ديدكه تاكنون نديده
بود. مردم شهر را ديد كه طور ديگرى شده اند آن مردم عهد خود نيستند.
نزديك نانوايى رفت پول خود را كه سكه اش به اندازه كف پاى بچه شتر بود
نزد او انداخت نانوا پول را بيگانه يافت ، و پرسيد اين را از كجا آورده
اى ؟ اگر گنجى پيدا كرده اى مرا هم راهنمايى كن و گرنه تو را نزد امير
خواهم برد. گفت : آيا مرا به امير مى ترسانى ، هر دو به نزد امير شدند،
امير پرسيد پدرت كيست ؟ گفت : فلانى ، امير چنين كسى را نشناخت ، پرسيد
پادشاهت نامش چيست ؟ گفت : فلانى او را هم نشناخت ، رفته رفته مردم
دورش جمع شدند، خبر به گوش عالم ايشان رسيد. عالم شهر به ياد آن لوح
افتاده دستور داد آن را آوردند آنگاه اسم آن شخص راپرسيد، و ديد كه يكى
از همان چند نفرى است كه نامشان در لوح ضبط شده ، اسامى رفقايش را
پرسيد، همه را با اسامى مرقوم در لوح مطابق يافت . به مردم بشارت داد
كه خداوند شما را به برادرانتان كه چند صد سال قبل ناپديد شدند
راهنمايى كرده برخيزيد. مردم همه حركت كردند تا آمدند نزديك غار چون
نزديك شدند جوان گفت شما باشيد تا من بروم و رفقايم را خبر كنم و آنگاه
آرام وارد شويد، و هجوم نياوريد، و گرنه ممكن است از ترس قالب تهى
كنند، و خيال كنند شما لشگريان همان پادشاهيد، و براى دستگيريشان آمده
ايد. گفتند: حرفى نداريم ليكن به شرطى كه قول بدهى باز هم بيرون بيايى
، او هم قول داد كه ان شاء اللّه بيرون مى آيم . پس داخل غار شد و ديگر
نفهميدند به كجا رفت ، و از نظر مردم ناپديد گرديد، مردم هر چه خواستند
وارد شوند نتوانستند، لا جرم گفتند بر بالاى غارشان مسجدى بنا كنيم ، و
چنين كردند، و هميشه در آن مسجد به عبادت و استغفار مى پرداختند.
مؤ لف : اين روايت مشهور است ، و مفسرين در تفاسير خود آن را نقل كرده
و خلاصه تلقى به قبولش كرده اند، در حالى كه خالى از چند اشكال نيست :
يكى اينكه از ظاهرش بر مى آيد كه اصحاب كهف هنوز در حال خواب هستند و
خداوند بشر را از اينكه بخواهند كسب اطلاعى و جستجويى از ايشان بكنند
منصرف نموده ، و حال آنكه كهفى كه در ناحيه مضيق و معروف به غار افسوس
است امروز هم معروف است ، و در آن چنين چيزى نيست .
و آيه اى هم كه ابن عباس بدان تمسك جسته حالت خواب ايشان را قبل از
بيدار شدن مجسم مى سازد، نه بعد از بيداريشان را. علاوه بر اينكه از
خود ابن عباس روايت ديگرى رسيده كه مخالف با اين روايت است . و آن
روايتى است كه الدر المنثور از عبد الرزاق و ابن ابى حاتم از عكرمه نقل
كرده و در آخر آن آمده كه : ((پادشاه با
مردم سوار شده تا به در غار آمدند، جوان گفت مرا رها كنيد تا رفقايم را
ببينم و جريان را برايشان بگويم ، چند قدمى جلوتر وارد غار شد، او
رفقايش را ديد و رفقايش هم او را ديدند، خداوند به گوششان زد خوابيدند،
مردم شهر چون ديدند دير كرد وارد غار شدند و جسدهايى بى روح ديدند كه
هيچ جاى آنها پوسيده نشده بود، شاه گفت : اين جريان آيتى است كه خداى
تعالى براى شما فرستاده .
ابن عباس با حبيب بن مسلمه به جنگ رفته بود، در راه به همين غار بر
خوردند، و در آن استخوانهايى ديدند مردى گفت : اين استخوانهاى اصحاب
كهف است ، ابن عباس گفت استخوانهاى ايشان در مدتى بيش از سى صد سال قبل
از بين رفته است )).
اشكال مهم تر اين روايت اين است كه از عبارت ((استخوانهاى
ايشان در مدتى بيش از سيصد سال قبل از بين رفته ))
بر مى آيد كه از نظر اين روايت داستان اصحاب كهف در اوائل تاريخ ميلادى
و يا قبل از آن رخ داده ، و اين حرف با تمامى روايات اين داستان مخالف
است ، جز آن روايتى كه تاريخ آن را قبل از مسيح دانسته .
اشكال ديگرى كه به روايت ابن عباس وارد است اين است كه در آن آمده :
يكى گفت يك روز خوابيديم يكى گفت دو روز، و اين حرف با قرآن كريم هم
مخالف است ، براى اينكه قرآن نقل مى كند كه گفتند:
((لبثنا يوما او بعض يوم )) و
اتفاقا كلام قرآن كريم با اعتبار عقلى هم سازگار است ، زيرا كسى كه
نفهميده چقدر خوابيده نهايت درجه اى كه احتمال دهد بسيار خوابيده باشد
يك روز يا كمى كمتر از يك روز است ، و اما دو شبانه روز آنقدر بعيد است
كه هيچ از خواب برخاسته اى احتمالش را نمى دهد.
از اين هم كه بگذريم در روايت داشت : بزرگترشان گفت اختلاف مكنيد، كه
اختلاف مايه هلاكت هر قومى است . و اين يكى از سخنان باطل است ، زيرا
آن اختلافى مايه هلاكت است كه در عمل به چيزى باشد، و اما اختلاف نظرى
امرى نيست كه اجتناب پذير باشد، و هرگز مايه هلاكت نمى شود.
اشكال ديگرى كه به آن وارد است اين است كه : در آخرش داشت : وقتى جوان
وارد غار شد مردم نفهميدند كجا رفت ، و از نظرشان ناپديد گشت . گويا
مقصود ابن عباس اين بوده كه وقتى جوان وارد غار شد دهنه غار از نظرها
ناپديد شد نه خود آن جوان ، خلاصه خدا غار مزبور را ناپديد كرد، ولى
اين حرف با آنچه در صدر خود آيه هست نمى سازد كه از ظاهرش بر مى آيد كه
غار مزبور در آن ديار معروف بوده . مگر اينكه بگويى آن روز غار را از
چشم و نظر پادشاه و همراهانش ناپديد كرده و بعدها براى مردم آشكارش
ساخته است .
و اما اينكه در صدر روايت از قول ابن عباس نقل شده كه گفت :
((رقيم لوحى از قلع بوده كه اسامى اصحاب
كهف در آن نوشته شده بود)) مطلبى است كه
در معنايش روايات ديگرى نيز آمده ، از آن جمله روايتى است كه عياشى در
تفسير خود از احمد بن على از امام صادق (عليه السلام ) آورده ، و در
روايت ديگرى انكار آن از خود ابن عباس نقل شده ، چنانچه در الدرالمنثور
از سعيد بن منصور و عبدالرزاق و فارابى و ابن منذر و ابن ابى حاتم و
زجاجى (در كتاب امالى ) و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند كه
گفت : من نمى دانم معناى رقيم چيست ، از كعب پرسيدم او گفت نام قريه اى
است كه از آنجا بيرون شدند.
و نيز در همان كتاب آمده كه عبدالرزاق از ابن عباس روايت كرده كه گفت :
تمامى قرآن را مى دانم مگر معناى چهار كلمه را اول كلمه
((غسلين )) كه اختلاف
اعراب در آن به خاطر اختلافى است كه در حكايت لفظ قرآن هست . دوم كلمه
((حنانا))
سوم ((اواه ))
چهارم ((رقيم )).
و در تفسير قمى مى گويد: در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه
السلام ) آمده كه در ذيل آيه ((لن ندعوا
من دونه الها لقد قلنا اذا شططا)) فرمود:
يعنى اگر بگوييم خدا شريك دارد بر او جور كرده ايم .
و در تفسير عياشى از محمد بن سنان از بطيخى از ابى جعفر (عليه السلام )
آورده كه در ذيل آيه ((لو اطلعت عليهم
لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا))
فرموده : مقصود خداى تعالى شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
نيست ، بلكه منظور مؤ منين هستند. گويا مؤ منين دارند اين حرف را به
يكديگر مى زنند، و حال مؤ منين چنين است كه اگر اصحاب كهف را ببينند
سرشار از ترس و رعب شده پا به فرار مى گذارند.
و در تفسير روح المعانى اسماء اصحاب كهف بر طبق روايت صحيحى از ابن
عباس چنين آمده : 1 - مكسلينيا 2 - يمليخا 3 - مرطولس 4 - ثبيونس 5 -
دردونس 6 - كفاشيطيطوس 7 - منطونواسيس - كه همان چوپان بوده و اسم سگش
((قطمير))
بوده است .
راوى مى گويد از على (كرم اللّه وجهه ) روايت شده كه اسماى ايش ان را
چنين برشمرده : 1 - يمليخا 2 - مكسلينيا 3 - مسلينيا، كه اصحاب دست
راست ى پادشاه بوده اند 4 - مرنوش 5 - دبرنوش 6 - شاذنوش كه اصحاب دست
چپش بوده اند و همواره با اين شش نفر مشورت مى كرده و هفتمى اصحاب كهف
همان چوپانى بوده كه در اين روايت اسمش نيامده ولى در اينجا نيز اسم سگ
را قطمير معرفى نموده .
و اما اينكه آيا اين روايت به على نسبت داده اند صحيح است ، يا صحيح
نيست گفتار ديگرى است كه علامه سيوطى در حواشى بيضاوى نوشته كه طبرانى
اين روايت را در معجم ((اوسط))
خود به سند صحيح از ابن عباس آورده . و آنچه كه در الدر المنثور است
نيز همين روايت طبرانى در ((اوسط))
است كه گفتيم به سند صحيح از ابن عباس روايت كرده .
البته در بعضى روايات ديگرى اسامى ديگرى براى آنان نقل كرده اند كه
حافظ ابن حجر در شرح بخارى نوشته . گفتگواسامى اصحاب كهف بسيار است كه
هيچ يك هم مضبوط و مستند و قابل اعتماد نيست و در كتاب بحر آمده كه
اسامى اصحاب كهف عجمى (غير عربى ) بوده كه نه شكل معينى و نه نقطه
داشته ، و خلاصه سند در شناختن اسامى آنان ضعيف است .
و روايتى كه به على (عليه السلام ) نسبت داده اند همان است كه ثعلبى هم
در كتاب عرائس و ديلمى در كتاب خود به طور مرفوع آورده و در آن عجائبى
ذكر شده .
و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت :
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: اصحاب كهف ، ياران مهدى
اند.
و در برهان از ابن الفارسى آورده كه گفت امام صادق (عليه السلام )
فرموده : قائم (عليه السلام ) از پشت كوفه خروج مى كند، با هفده نفر از
قوم موسى كه به حق راه يافته و با حق عدالت مى كردند، و هفت نفر از اهل
كهف و يوشع بن نون و ابو دجانه انصارى و مقداد بن اسود و مالك اشتر كه
اينان نزد آن جناب از انصار و حكام او هستند.
و در تف سير عياشى از عبدالله بن ميمون از ابى عبدالله (عليه السلام )
از پدرش از على بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود: وقتى كسى به خدا
سوگند مى خورد تا چهل روز مهلت ثنيا دارد، براى اينكه قومى از يهود از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از چيزى پرسش كردند حضرت بدون
اينكه بگويد ((ان شاء الله
)) و استثناء مزبور را به كلام خود ملحق
سازد گفت فردا بيائيد تا جواب بگويم ، به همين جهت چهل روز خداوند وحى
را از آن حضرت قطع كرد، بعد از آن جبرئيل آمد و گفت :
((و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء اللّه
و اذكر ربّك اذا نسيت )).
مؤ لف : كلمه : ((ثنيا))
- به ضمه ثاء و سكون نون و در آخرش الف مقصوره - اسم است براى استثناء.
و در معناى اين روايت روايات ديگرى نيز از امام صادق و امام باقر (عليه
السلام ) رسيده كه از بعضى آنها برمى آيد كه مراد از سوگند وعده قطعى
دادن و كلام مؤ كد آوردن است ، همچنان كه استشهاد امام (عليه السلام )
در اين روايت به كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) با اينكه
آن جناب سوگندى ياد نكرده بود كاملا دلالت بر اين معنا دارد. و اما اين
سؤ ال كه اگر كسى سوگندى ياد كند و ان شاءالله هم بگويد، ولى پس از
انعقاد سوگند آن را بشكند آيا حنث شمرده مى شود و كفاره به عهده اش مى
آيد يا نه ، بحثى است فقهى .
داستان اصحاب كهف در تعدادى از روايات از صحابه و تابعين و از ائمه اهل
بيت (عليهم السلام ) به طور مفصل حكايت شده مانند روايت قمى وابن عباس
و عكرمه و مجاهد كه تفسير الدرالمنثور همه آنها را آورده و روايت اسحاق
در كتاب عرائس كه آن را تفسير برهان نقل كرده و روايت وهب بن منبه كه
الدرالمنثور و كامل آن را بدون نسبت نقل كرده اند، و روايت نعمان بن
بشير كه در خصوص اصحاب رقيم وارد شده و الدرالمنثور آن را آورده .
و اين روايات كه ما در بحث روايتى گذشته مقدارى از آنها را نقل كرديم و
به بعضى ديگرش اشاره اى نموديم آنقدر از نظر مطلب و متن با هم اختلاف
دارند كه حتى در يك جهت هم اتفاق ندارند. و اما اختلاف در روايات وارده
در بعضى گوشه هاى داستان مانند رواياتى كه متعرض تاريخ قيام آنان است ،
و يا متعرض اسم آن پادشاه است كه معاصر با ايشان بوده يا متعرض نسب و
سمت و شغل و اسامى و وجه ناميده شدنشان به اصحاب رقيم و ساير خصوصيات
ديگر شده بسيار شديدتر از روايات اصل داستان است و دست يافتن به يك جهت
جامعى كه نفس بدان اطمينان داشته باشد دشوارتر است .
و سبب عمده در اين اختلاف علاوه بر دست بردها و خيانتها كه اجانب در
اين گونه روايات دارند دو چيز است :
يكى اينكه اين قصه از امورى بوده كه اهل كتاب نسبت به آن تعصب و عنايت
داشته اند، و از روايات داستان هم برمى آيد كه قريش اين قصه را از اهل
كتاب شنيده اند و با آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را
امتحان كردند، بلكه از مجسمه ها نيز مى توان عنايت اهل كتاب را فهميد
به طورى كه اهل تاريخ آن مطالب را از نصارى و از مجسمه هاى موجود در
غارهاى مختلف كه در عالم هست غارهاى آسيا و اروپا و آفريقا گرفته شده و
آن مجسمه ها را بر طبق شهرتى كه از اصحاب كهف به پا خاسته گرفته اند، و
پرواضح است كه چنين داستانى كه از قديم الايام زبان زد بشر و مورد
علاقه نصارى بوده هر قوم و مردمى آن را طورى كه نماياننده افكار و
عقايد خود باشد بيان مى كنند، و در نتيجه روايات آن مختلف مى شود.
و از آنجايى كه مسلمانان اهتمام بسيار زيادى به جمع آورى و نوشتن
روايات داشتند، و آنچه كه نزد ديگران هم بود جمع مى كردند و مخصوصا بعد
از آنكه عده اى از علماى اهل كتاب مسلمان شدند، مانند وهب بن منبه و
كعب الاحبار، و آنگاه اصحاب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و
تابعين يعنى طبقه دوم مسلمانان همه از اينان اخذ كرده و ضبط نموده اند،
و هر خلفى از سلف خود مى گرفته و با آن همان معامله اخبار موقوفه را مى
كرده كه با روايات اسلامى مى نمودند و اين سبب بلوا و تشتت شده است .
دوم اينكه داءب و روش كلام خداى تعالى در آنجا كه قصه ها را بيان مى
كند بر اين است كه به مختاراتى و نكات برجسته و مهمى كه در ايفاى غرض
مؤ ثر است ، اكتفاء مى كند، و به جزئيات داستان نمى پردازد. از اول تا
به آخر داستان را حكايت نمى كند، و نيز اوضاع و احوالى را كه مقارن با
حدوث حادثه بوده ذكر نمى نمايد جهتش هم خيلى روشن است ، چون قرآن كريم
كتاب تاريخ و داستان سرائى نيست بلكه كتاب هدايت است .
اين نكته از واضح ترين نكاتى است كه شخص متدبر در داستانهاى مذكور در
كلام خدا درك مى نمايد، مانند آياتى كه داستان اصحاب كهف و رقيم را
بيان مى كند، ابتداء محاوره و گفتگوى ايشان را نقل مى كند، و در آن به
معنا و علت قيام آنان اشاره مى نمايد و آن را توحيد و ثبات بر كلمه حق
معرفى مى كند، سپس اعتزال از مردم و دنبال آن وارد شدن به غار را مى
آورد كه چگونه در آنجا به خواب رفتند در حالى كه سگشان هم همراهشان
بود، و روزگارى بس طولانى در خواب بودند. آنگاه بيدار شدن و گفتگوى بار
دوم آنان را در خصوص اينكه چقدر خوابيده اند بيان نموده ، و در آخر
نتيجه اى را كه خدا از اين پيش آورد خواسته است بيان مى كند. و سپس اين
جهت را خاطر نشان مى سازد كه از چه راهى مردم به وضع آنان خبردار شدند،
و چه شد كه دو باره بعد از حصول غرض الهى به خواب رفتند. و اما ساختن
مسجد بر بالاى غار ايشان جمله اى است ، كه كلام بدانجا كشيده شده ، و
گرنه غرض الهى در آن منظور نبوده .
و اما اينكه اسامى آنان چه بوده و پسران چه كسى و از چه فاميلى بوده
اند. و چگونه تربيت و نشو و نما يافته بودند، چه مشاغلى براى خود
اختيار كرده بودند، در جامعه چه موقعيتى داشتند، در چه روزى قيام نموده
و از مردم اعتزال جستند. و اسم آن پادشاهى كه ايشان از ترس او فرار
كردند چه بوده ، و نيز اسم آن شهر چه بوده ، و مردم آن شهر از چه قومى
بوده اند؟ واسم آن سگ كه همراهى ايشان را اختيار كرد چه بوده ، و اينكه
آيا سگ شكارى بوده يا سگ گله ، و چه رنگى ؟ متعرض نشده است ، در حالى
كه روايات با كمال خرده بينى متعرض آنها و نيز ساير امورى كه در غرض
خداى تعالى كه همان هدايت است هيچ مدخليتى ندارد شده ، چرا كه اينگونه
خرده ريزها در غرض تاريخ دخالت دارد و به درد دقت هاى تاريخى مى خورد.
مطلب ديگر اينكه مفسرين گذشته وقتى شروع در بحث از آيات قصص مى كرده
اند، در صدد برمى آمده اند كه وجه اتصال آيات داستان را بيان نموده و
براى اينكه داستانى تمام عيار و مطابق سليقه خود از آب در آورند از دو
رو بر آيات نكات متروكى را استفاده نمايند، و همين جهت باعث اختلاف
تفسيرها شده ، چون نظريه و طرز استفاده آنان از دور و بر آيات مختلف
بوده است ، و در نتيجه اين اختلاف كار به اينجا كه مى بينيم كشيده شده
است .