داستان اصحاب رسّ
وَ عَاداً وَ ثَمُودَا وَ أَصحَب الرَّس
وَ قُرُونَا بَينَ ذَلِك كَثِيراً(38)
38. ما قوم عاد كه قوم هود پيغمبر بودند و ثمود را كه قوم صالح بودند و
اصحاب رس و اقوامى بسيار را كه در فاصله ميان اين اقوام زندگى مى
كردند، يعنى قوم نوح و اقوام بعد از ايشان را هلاك كرديم .
(از سوره مباركه فرقان )
در مجمع البيان گفته : كلمه ((رس
)) به معناى چاهى است كه طوقه چينى شده
باشد، و مى گويند ((اصحاب رس
)) مردمى بودند كه بعد از قوم ثمود روى
كار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى كردند و خداوند پيغمبرى به سويشان
گسيل داشت ، ولى ايشان او را تكذيب كردند و خدا هلاكشان كرد. بعضى ديگر
گفته اند: (رس ) نام رودخانه اى بود كه قوم رس در كنار آن منزل داشتند.
و روايات شيعه نيز مؤ يد اين احتمال است .
رواياتى درباره اصحاب رس
در كتاب عيون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه
السلام ) روايت كرده كه امير المؤ منين (عليه السلام ) در حديثى طولانى
كه راجع به داستان اصحاب رس است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند كه
درخت صنوبرى را مى پرستيدند و نام آن را ((شاه
درخت )) نهاده بودند و آن درختى بود كه
((يافث ))
فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر كنار چشمه اى به نام
((روشن آب ))
كاشته بود و اين قوم ، دوازده شهر آباد پيرامون نهرى به نام رس داشتند
و نام آنها: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردين ، ارديبهشت ،
خرداد، مرداد، تير، مهر و شهريور بود كه مردم فرس اين اسامى را بر
ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده
جوانه گرفته در هر يك از شهرهاى خود، يكى را كاشتند و نيز از آن چشمه
كه گفتيم صنوبر بزرگ بر كنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قريه
ها بردند، و نوشيدن از آب آن نهرها را بر خود حرام كردند، به طورى كه
اگر كسى از آن نهرها مى نوشيد و يا به چهارپاى خود مى داد به قتلش مى
رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن اين دوازده خدا بستگى به آب اين
نهرها دارد پس سزاوار نيست كسى از آنها بخورد و مايه حيات خدايان را كم
كند.
و نيز در هر ماه يك روز را در يكى از آن شهرها عيد مى گرفتند و همگى در
زير درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هايى پيشكش و تقديم آن مى
كردند، و آن قربانيها را در آتشى كه افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى
دود آن بلند مى شد براى درخت صنوبر به سجده مى افتادند و به گريه و
زارى در مى آمدند و شيطان هم از باطن درخت ، با آنان حرف مى زد.
اين عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنكه روز عيد شهر بزرگ فرا مى
رسيد، نام اين شهر اسفندار بود و پادشاهشان نيز در آنجا سكونت داشت و
همه اهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى يك روز دوازده روز
عيد مى گرفتند، و تا آنجا كه مى توانستند بيشتر از شهرهاى ديگر قربانى
مى آوردند و عبادت مى كردند، ابليس هم وعده ها به ايشان مى داد، و
اميدوارشان مى كرد (البته ) بيشتر از آن وعده هايى كه شيطانهاى ديگر در
اعياد ديگر، از ساير درختان به گوششان مى رسانيدند.
سالهاى دراز بر اين منوال گذشت و همچنان بر كفر و پرستش درختان ، ادامه
دادند تا آنكه خداوند رسولى از بنى اسرائيل از فرزندان يهودا، به سوى
ايشان فرستاد آن رسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترك شرك مى خواند،
ولى ايشان ايمان نياوردند پيغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرين كرد تا
خشك شدند چون چنين ديدند به يكديگر گفتند: اين مرد خدايان ما را جادو
كرد، عده اى گفتند: نه ، خدايان بر ما غضب كردند، چون ديدند كه اين مرد
ما را مى خواند تا بر آنها كفر بورزيم و ما هيچ كارى به آن مرد نكرديم
و درباره آلهه خود غيرتى به خرج نداديم ، آنها هم قهر كردند و خشكيدند.
لذا همگى راءى رابر اين نهادند كه نسبت به آلهه خود غيرتى نشان دهند،
يعنى آن پيغمبر را بكشند. پس چاهى عميق حفر كرده او را در آن افكندند و
سر چاه را محكم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براى هميشه
خاموش گشت . دنبال اين جنايت خداى تعالى عذابى بر ايشان مسلط كرد كه
همه را هلاك ساخت .
و در نهج البلاغه ، على (عليه السلام ) فرموده : كجايند صاحبان شهرهاى
رس كه پيغمبران خود را كشتند و سنت هاى مرسلين را خاموش ، و سنتهاى
جباران را احياء كردند؟.
و در كافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق
(عليه السلام ) روايت كرده كه : چند نفر زن به خدمت امام صادق (عليه
السلام ) وارد شدند يكى از ايشان از مساحقه (جماع زنان با يكديگر)
پرسيد، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است . آن ديگرى پرسيد آيا خداى
تعالى اين مساءله را در قرآن كريم ذكر كرده ؟ فرمود: بلى ، پرسيد در
كجا است ؟ فرمود: زنان رس .
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا (در مذمت ملاهى ) و بيهقى و
ابن عساكر از جعفر بن محمد بن على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه دو
نفر زن از آن جناب پرسيدند: آيا افتادن زن روى زنى ديگر را در كتاب خدا
حرام مى دانى ؟ فرمود: بلى ، اين عمل همان زنان است كه در عهد تبع مى
زيستند و آن زنان كه با رس بودند. آنگاه اضافه كرده اند كه هر نهر و
چاهى را رس گويند، سپس فرمود: كسانى كه چنين كنند بر ايشان جلباب و
زره و كمربند و تاج و چكمه اى از آتش درست كرده روى همه آنها پارچه اى
غليظ و خشك و متعفن از آتش بر تنشان مى كنند، آنگاه جعفر فرمود: اين
مساءله را به همه زنان خود ياد دهيد.
مؤ لف : قمى هم از پدرش از ابن ابى عمير از جميل از امام صادق (عليه
السلام ) روايتى در اين معنا آورده .
داستان اصحاب اخدود
قُتِلَ أَصحَب الاُخْدُودِ(4)
النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ(5)
إِذْ هُمْ عَلَيهَا قُعُودٌ(6)
وَ هُمْ عَلى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شهُودٌ(7)
وَ مَا نَقَمُوا مِنهُمْ إِلا أَن يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ
الحَْمِيدِ(8)
الَّذِى لَهُ مُلْك السمَوَتِ وَ الاَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى كلِّ شىْءٍ
شهِيدٌ(9)
4. هلاك شدند ستمگرانى كه براى سوزاندن مؤ منين چاله هايى پر از آتش مى
ساختند؛
5. آتشى كه براى گيراندنش وسيله اى درست كرده بودند.
6. در حالى كه خودشان براى تماشاى ناله و جان دادن و سوختن مؤ منين بر
لبه آن آتش مى نشستند.
7. و خود نظاره گر جنايتى بودند كه بر مؤ منين روا مى داشتند.
8. در حالى كه هيچ نقطه ضعفى و تقصيرى از مؤ منين سراغ نداشتند بجز
اينكه به خداى مقتدر حميدى ايمان آورده بودند.
9. ملك آسمانها و زمين از آن اوست و خدا بر همه چيز شاهد و نظاره گر
است .
(از سوره مباركه بروج )
داستان اصحاب اُخدود و رواياتى درباره آنها
كلمه ((اخدود))
به معناى شكاف بزرگ زمين است ، و ((اصحاب
اخدود)) جباران ستمگرى بودند كه زمين را
مى شكافتند و آن را پر از آتش نموده ، مؤ منين را به جرم اينكه ايمان
دارند در آن مى انداختند، و تا آخرين نفرشان را مى سوزاندند.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ((قتل اصحاب
الاخدود)) آمده كه : علت نزول اين آيه
چنين بود، كه ((ذونواس
))، مردم حبشه را براى جنگ با يمن به هيجان آورد، و او
آخرين پادشاه از دودمان ((حمير))
و از يهوديان بود، و به همين جهت همه مردم ، دين او را گرفتند و يهودى
شدند، او خود را يوسف نام نهاده بود و سالها سلطنت كرده بود تا در آخر
شنيد كه در نجران بقايايى از مسيحيان باقى مانده اند كه بر دين عيسى و
حكم انجيلند، و بزرگ دينشان عبد اللّه بن بريامن است ، اطرافيانش او را
تحريك كردند كه به سوى قوم نجران لشكر بكشد و آنان را به قبول دين يهود
وادار سازد، ذونواس با لشكرش حركت كرده به نجران آمد و همه مسيحى
مذهبان را جمع كرده پيشنهاد كرد تا به دين يهود درآيند، مردم
نپذيرفتند، با آنان مجادله كرد و باز پيشنهاد خود را تكرار و مردم را
به قبول آن تحريك نمود، و تا جايى كه توانست بر اين كار حرص ورزيد، اما
نپذيرفتند، حاضر شدند كشته بشوند ولى به دين يهود در نيايند، پس ذونواس
براى از بين بردنشان گودالى پر از هيزم درست كرد، و آتشى عظيم بر
افروخت ، بعضى را زنده در آتش انداخت و بعضى را با شمشير كشت و مثله
كرد، يعنى بينى و انگشت و عورتشان و... را بريد تا جايى كه عدد كشتگان
و سوختگان به بيست هزار نفر رسيد، يك نفر از آنان به نام
((دوش ذو ثعلبان ))
بر اسب تيزتكى سوار شد و گريخت ، هر چه دنبالش رفتند نتوانستند او را
بيابند، چون او راه رمل را پيش گرفت كه افراد نا آشنا در آنجا گم مى
شوند، ذونواس با لشكر خود برگشت و همچنان به كشتن آن مردم پرداخت و آيه
شريفه ((قتل اصحاب الاخدود... العزيز
الحميد)) مربوط به اين جريان است .
و در مجمع البيان است كه سعيد بن جبير گفته : وقتى اهالى اسفندهان شكست
خوردند، عمر بن خطاب گفت : اينان نه يهودند و نه نصرانى ، و هيچ كتابى
ندارند، بلكه مجوسيند. على بن ابى طالب فرمود: بلى ، اهل كتابند، چون
كتابى داشته اند كه از بين رفته و جريانش بدين قرار بوده كه يكى از
پادشاهان ايشان در حال مستى با دختر خود زنا كرد، - و يا فرمود: با
خواهر خود - همينكه از مستى به خود آمد و فهميد كه چه كرده ، در فكر
چاره بر آمد، دخترش (و يا خواهرش ) گفت : اهل مملكت را جمع كن و به
ايشان بگو كه من معتقدم ازدواج با دختران جائز است ، و دستور بده كه
ايشان نيز با دختران خود ازدواج كنند، و اين كار را حلال بدانند، شاه
مردم را گرد آورد، ولى مردم حاضر نشدند او را در اين عمل پيروى كنند،
ناگزير براى آتش زدن آنان زمين را كند و گودالى - اخدودى - درست كرده ،
آن را پر از آتش ساخت ، و به يك يك آنان پيشنهاد كرد سنت او را
بپذيرند، هر كس امتناع ورزيد در آن اخدود افكند، و هر كس پذيرفت رهايش
كرد.
مؤ لف : اين معنا در الدر المنثور هم از عبد بن حميد از آن جناب روايت
شده .
و از تفسير عياشى نقل مى كنند كه به سند خود از جابر از امام باقر
(عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: على (عليه السلام ) شخصى را نزد
اسقف نجران فرستاد تا بپرسد اصحاب اخدود چه كسانى بودند، اسقف پاسخى
فرستاد امام فرمود اينطور كه او پنداشته نبوده ، و به زودى من داستان
اصحاب اخدود را برايتان مى گويم . خداى عزوجل مردى از اهل حبشه را به
نبوت برگزيد، مردم حبشه او را تكذيب كردند، پيامبرشان با كفار نبردى را
آغاز كردند ولى يارانش همه كشته شدند، و خود و جمعى از اصحابش اسير
شدند، آنگاه براى كشتنش گودالى درست نموده ، از آتش پر كردند، آنگاه
مردم را جمع آورده گفتند هر كس بر دين ما است و دستور ما را گردن مى
نهد كنار برود، و هر كس بر دين اين مردم است بايد به پاى خود (داخل )
در آتش شود، اصحاب آن پيامبر براى رفتن در آتش از يكديگر سبقت مى
گرفتند، تا نوبت به زنى رسيد كه كودكى يك ماهه در بغل داشت ، همينكه
خيز گرفت تا در آتش شود ترس از آتش و ترحم درباره كودك بر دلش مستولى
شد، ولى كودك يك ماهه اش به زبان آمد كه مادر مترس ، من و خودت را در
آتش بينداز، براى اينكه اين مجاهدت در راه خدا، به خدا سوگند ناچيز است
، زن خود و كودكش را در آتش افكند، و اين يكى از كودكانى است كه در
كودكى به زبان آمده .
مؤ لف : اين معنا در الدر المنثور (نيز) از ابن مردويه از عبد اللّه بن
نجى از آن جناب نقل شده .
و نيز الدر المنثور از ابن ابى حاتم از طريق عبد اللّه بن نجى از آن
جناب نقل كرده كه فرمود: پيامبر اصحاب اخدود، حبشى بود.
و نيز از ابن ابى حاتم و ابن منذر از طريق حسن از آن جناب روايت آورده
كه در تفسير آيه اصحاب الاخدود فرمود: اهل حبشه بودند.
و بعيد نيست از روايات وارده درباره اصحاب اخدود استفاده شود كه داستان
اصحاب اخدود يك داستان نبوده ، بلكه وقايع متعددى بوده كه يكى در حبشه
و يكى در يمن و يكى در عجم اتفاق افتاده ، و آيه شريفه مى خواهد به همه
داستانها اشاره كند. و در اين ميان روايات ديگرى نيز هست كه از محل
وقوع اين داستان ساكت است .
داستان اصحاب كهف
أَمْ حَسِبْت أَنَّ أَصحَب الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ
ءَايَتِنَا عجَباً(9)
إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا ءَاتِنَا
مِن لَّدُنك رَحْمَةً وَ هَيىْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشداً(10)
فَضرَبْنَا عَلى ءَاذَانِهِمْ فى الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً(11)
ثُمَّ بَعَثْنَهُمْ لِنَعْلَمَ أَى الحِْزْبَينِ أَحْصى لِمَا لَبِثُوا
أَمَداً(12)
نحْنُ نَقُص عَلَيْك نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنهُمْ فِتْيَةٌ ءَامَنُوا
بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَهُمْ هُدًى (13)
وَ رَبَطنَا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَب
السمَوَتِ وَ الاَرْضِ لَن نَّدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَهاً لَّقَدْ
قُلْنَا إِذاً شططاً(14)
هَؤُلاءِ قَوْمُنَا اتخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَّوْ لا يَأْتُونَ
عَلَيْهِم بِسلْطنِ بَينٍ فَمَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ
كَذِباً(15)
وَ إِذِ اعْتزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ فَأْوُا
إِلى الْكَهْفِ يَنشرْ لَكمْ رَبُّكُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَ يُهَيىْ
لَكم مِّنْ أَمْرِكم مِّرْفَقاً(16)
وَ تَرَى الشمْس إِذَا طلَعَت تَّزَوَرُ عَن كَهْفِهِمْ ذَات
الْيَمِينِ وَ إِذَا غَرَبَت تَّقْرِضهُمْ ذَات الشمَالِ وَ هُمْ فى
فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِك مِنْ ءَايَتِ اللَّهِ مَن يهْدِ اللَّهُ فَهُوَ
الْمُهْتَدِ وَ مَن يُضلِلْ فَلَن تجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُّرْشِداً(17)
وَ تحْسبهُمْ أَيْقَاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَات
الْيَمِينِ وَ ذَات الشمَالِ وَ كلْبُهُم بَسِطٌ ذِرَاعَيْهِ
بِالْوَصِيدِ لَوِ اطلَعْت عَلَيهِمْ لَوَلَّيْت مِنْهُمْ فِرَاراً وَ
لَمُلِئْت مِنهُمْ رُعْباً(18)
وَ كذَلِك بَعَثْنَهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنهُمْ قَالَ قَائلٌ
مِّنهُمْ كمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْماً أَوْ بَعْض يَوْمٍ
قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكم
بِوَرِقِكُمْ هَذِهِ إِلى الْمَدِينَةِ فَلْيَنظرْ أَيهَا أَزْكى
طعَاماً فَلْيَأْتِكم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْيَتَلَطف وَ لا يُشعِرَنَّ
بِكمْ أَحَداً(19)
إِنهُمْ إِن يَظهَرُوا عَلَيْكمْ يَرْجُمُوكمْ أَوْ يُعِيدُوكمْ فى
مِلَّتِهِمْ وَ لَن تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً(20)
وَ كذَلِك أَعْثرْنَا عَلَيهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ
حَقُّ وَ أَنَّ الساعَةَ لا رَيْب فِيهَا إِذْ يَتَنَزَعُونَ بَيْنهُمْ
أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيهِم بُنْيَناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ
بِهِمْ قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ
عَلَيهِم مَّسجِداً(21)
سيَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ كلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسةٌ
سادِسهُمْ كلْبهُمْ رَجْمَا بِالْغَيْبِ وَ يَقُولُونَ سبْعَةٌ وَ
ثَامِنهُمْ كلْبهُمْ قُل رَّبى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ
إِلا قَلِيلٌ فَلا تُمَارِ فِيهِمْ إِلا مِرَاءً ظهِراً وَ لا
تَستَفْتِ فِيهِم مِّنْهُمْ أَحَداً(22)
وَ لا تَقُولَنَّ لِشاى ءٍ إِنى فَاعِلٌ ذَلِك غَداً(23)
إِلا أَن يَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُر رَّبَّك إِذَا نَسِيت وَ قُلْ عَسى
أَن يهْدِيَنِ رَبى لاَقْرَب مِنْ هَذَا رَشداً(24)
وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا
تِسعاً(25)
قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْب السمَوَتِ وَ
الاَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلىٍّ
وَ لا يُشرِك فى حُكْمِهِ أَحَداً(26)
9. مگر پنداشته اى از ميان آيه هاى ما اهل كهف و رقيم شگفت انگيز بوده
اند؟
10. وقتى آن جوانان به غار رفتند و گفتند: پروردگارا، ما را از نزد
خويش رحمتى عطا كن و براى ما در كارمان صوابى مهيا فرما.
11. پس در آن غار سالهاى معدود به خوابشان برديم .
12. آنگاه بيدارشان كرديم تا بدانيم كدام يك از دو دسته مدتى را كه
درنگ كرده اند، بهتر مى شمارند.
13. ما داستانشان را براى تو حق مى خوانيم . ايشان جوانانى بودند كه به
پروردگارشان ايمان داشتند و ما بر هدايتشان افزوديم .
14. و دلهايشان را قوى كرده بوديم كه به پا خاستند و گفتند: پروردگار
ما پروردگار آسمانها و زمين است و ما هرگز جز او پروردگارى نمى خوانيم
، و گرنه باطلى گفته باشيم .
15. اينان ، قوم ما، كه غير خدا خدايان گرفته اند، چرا در مورد آنها
دليلى روشنى نمى آورند؟ راستى ستمگرتر از آن كس كه دروغى درباره خدا
ساخته باشد، كيست ؟
16. اگر از آنها و از آن خدايان غير خدا را كه مى پرستند گوشه گيرى و
دورى مى كنيد، پس سوى غار برويد تا پروردگارتان رحمت خويش را بر شما
بگسترد و براى شما در كارتان گشايشى فراهم كند.
17. و خورشيد را بينى كه چون برآيد، از غارشان به طرف راست مايل شود و
چون فرو رود، به جانب چپ بگردد. و ايشان در فراخنا و قسمت بلندى غارند.
اين از آيه هاى خداست . هر كه را خدا هدايت كند، او هدايت يافته است و
هر كه را خدا گمراه كند، ديگر دوستدار و دلسوز و رهبرى برايش نخواهى
يافت .
18. چنان بودند كه بيدارشان پنداشتى ولى خفتگان بودند. به پهلوى چپ و
راستشان همى گردانديم ، و سگشان بر آستانه دستهاى خويش را گشوده بود.
اگر ايشان را مى ديدى ، به فرار از آنها روى مى گرداندى و از ترسشان
آكنده مى شدى .
19. چنين بود كه بيدارشان كرديم تا از همديگر پرسش كنند. يكى از آنها
گفت : چقدر خوابيديد؟ گفتند: روزى يا قسمتى از روز خوابيده ايم .
گفتند: پروردگارتان بهتر داند كه چه مدت خواب بوده ايد. يكيتان را با
اين پولتان به شهر بفرستيد تا بنگرد طعام كدام يكيشان پاكيزه تر است و
خوردنيى از آنجا براى شما بياورد، و بايد سخت دقت كند كه كسى از كار
شما آگاه نشود.
20. زيرا محققا اگر بر شما آگهى و ظفر يابند، شما را يا سنگسار خواهند
كرد و يا به آيين خودشان بر مى گردانند، و هرگز روى رستگارى نخواهند
ديد.
21. بدين سان كسانى را از آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق
است و در رستاخيز ترديدى نيست . وقتى كه ميان خويش در كار آنها مناقشه
مى كردند، گفتند: بر غار آنها بنايى بسازيد - پروردگار به كارشان
داناتر است - و كسانى كه در مورد ايشان غلبه يافته بودند، گفتند: بر
غار آنها عبادتگاهى خواهيم ساخت .
22. خواهند گفت : سه تن بودند، چهارميشان سگشان بود. و گويند پنج تن
بودند، ششم آنها سگشان بوده . اما بدون دليل و در مثل رجم به غيب مى
كنند. و گويند هفت تن بودند، هشتمى آنها سگشان بوده . بگو پروردگارم
شمارشان را بهتر مى داند و جز اندكى شماره ايشان را ندانند. در مورد
آنها مجادله مكن مگر مجادله اى بظاهر، و درباره ايشان از هيچ يك از اهل
كتاب نظر مخواه .
23. درباره هيچ چيز مگو كه فردا چنين كنم ،
24. مگر آنكه خدا بخواهد. و چون دچار فراموشى شدى ، پروردگارت را ياد
كن و بگو شايد پروردگارم مرا به چيزى كه به صواب نزديك تر از اين باشد،
هدايت كند.
25. و در غارشان سيصد سال بسر بردند و نه سال بر آن افزودند.
26. بگو خدا بهتر داند چه مدت بسر بردند. دانستن غيب آسمانها و زمين
خاص اوست ؛ چه ، او بينا و شنواست . جز او دوستى ندارند و هيچ كس را
در فرمان دادن خود شريك نمى كند.
(از سوره مباركه كهف )
داستان اصحاب كهف از نظر قرآن و تاريخ
آنچه از قرآن كريم در خصوص اين داستان استفاده مى شود اين است
كه پيامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد كه ((با
مردم درباره اين داستان مجادله مكن مگر مجادله اى ظاهرى و يا روشن
)) و از احدى از ايشان حقيقت مطلب را
مپرس . اصحاب كهف و رقيم جوانمردانى بودند كه در جامعه اى مشرك كه جز
بتها را نمى پرستيدند، نشو و نما نمودند. چيزى نمى گذرد كه دين توحيد
محرمانه در آن جامعه راه پيدا مى كند، و اين جوانمردان بدان ايمان مى
آورند. مردم آنها را به باد انكار و اعتراض مى گيرند، و در مقام
تشديد و تضييق بر ايشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آيند، و بر عبادت
بتها و ترك دين توحيد مجبورشان مى كنند. و هر كه به ملت آنان مى گرويد
از او دست بر مى داشتند و هر كه بر دين توحيد و مخالفت كيش ايشان اصرار
مى ورزيد او را به بدترين وجهى به قتل مى رساندند.
قهرمانان اين داستان افرادى بودند كه با بصيرت به خدا ايمان آوردند،
خدا هم هدايتشان را زيادتر كرد، و معرفت و حكمت بر آنان افاضه فرمود، و
با آن نورى كه به ايشان داده بود پيش پايشان را روشن نمود، و ايمان را
با دلهاى آنان گره زد، در نتيجه جز از خدا از هيچ چيز ديگرى باك
نداشتند. و از آينده حساب شده اى كه هر كس ديگرى را به وحشت مى انداخت
نهراسيدند، لذا آنچه صلاح خود ديدند بدون هيچ واهمه اى انجام دادند.
آنان فكر كردند اگر در ميان اجتماع بمانند جز اين چاره اى نخواهند داشت
كه با سيره اهل شهر سلوك نموده حتى يك كلمه از حق به زبان نياورند. و
از اينكه مذهب شرك باطل است چيزى نگويند، و به شريعت حق نگروند. و
تشخيص دادند كه بايد بر دين توحيد بمانند و عليه شرك قيام نموده از
مردم كناره گيرى كنند، زيرا اگر چنين كنند و به غارى پناهنده شوند
بالاخره خدا راه نجاتى پيش پايشان مى گذارد. با چنين يقينى قيام نموده
در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحكمشان گفتند: ((ربنا
رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء
قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لا ياتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممن
افترى على اللّه كذبا)) آنگاه پيشنهاد
پناه بردن به غار را پيش كشيده گفتند: ((و
اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من
رحمتة و يهيى ء لكم من امركم مرفقا)).
آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى كه سگشان دو
دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهميده بودند كه خدا
نجاتشان خواهد داد اين چنين عرض كردند: ((بار
الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسيله رشد و
هدايت كامل مهيا ساز)).
پس خداوند دعايشان را مستجاب نمود و سالهايى چند خواب را بر آنها مسلط
كرد، در حالى كه سگشان نيز همراهشان بود. ((آنها
در غار سيصد سال و نه سال زيادتر درنگ كردند. و گردش آفتاب را چنان
مشاهده كنى كه هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بر كنار و هنگام غروب
نيز از جانب چپ ايشان به دور مى گرديد و آنها كاملا از حرارت خورشيد در
آسايش بودند و آنها را بيدار پنداشتى و حال آنكه در خواب بودند و ما
آنها را به پهلوى راست و چپ مى گردانيديم و سگ آنها دو دست بر در آن
غار گسترده داشت و اگر كسى بر حال ايشان مطلع مى شد از آنها مى گريخت و
از هيبت و عظمت آنان بسيار هراسان مى گرديد.
پس از آن روزگارى طولانى كه سيصد و نه سال باشد دو باره ايشان را سر
جاى خودشان در غار زنده كرد تا بفهماند چگونه مى تواند از دشمنان
محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى كه چشمشان را باز
كردند آفتاب را ديدند كه جايش تغيير كرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب
از فلان طرف غار مى تابيد حالا از طرف ديگرش مى تابد، البته اين در نظر
ابتدائى بود كه هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و ديدگان باقى بود.
يكى از ايشان پرسيد: رفقا چقدر خواب يديد؟ گفتند: يك روز يا بعضى از يك
روز. و اين را از همان عوض شدن جاى خورشيد حدس زدند. ترديدشان هم از
اين جهت بود كه از عوض شدن تابش خورشيد نتوانستند يك طرف تعيين كنند.
عده اى ديگر گفتند: ((ربكم اعلم بما
لبثتم )) و سپس اضافه كرد
((فابعثوا احدكم بورقكم هذه الى المدينة فلينظر ايها
ازكى طعاما فلياتكم برزق منه )) كه بسيار
گرسنه ايد، ((و ليتلطف
)) رعايت كنيد شخصى كه مى فرستيد در رفتن و برگشتن و
خريدن طعام كمال لطف و احتياط را به خرج دهد كه احدى از سرنوشت شما
خبردار نگردد، زيرا ((انهم ان يظهروا
عليكم يرجموكم )) اگر بفهمند كجائيد
سنگسارتان مى كنند ((او يعيدوكم فى ملتهم
و لن تفلحوا اذا ابدا)).
اين جريان آغاز صحنه اى است كه بايد به فهميدن مردم از سرنوشت آنان
منتهى گردد، زيرا آن مردمى كه اين اصحاب كهف از ميان آنان گريخته به
غار پناهنده شدند به كلى منقرض گشته اند و ديگر اثرى از آنان نيست .
خودشان و ملك و ملتشان نابود شده ، و الان مردم ديگرى در اين شهر زندگى
مى كنند كه دين توحيد دارند و سلطنت و قدرت توحيد بر قدرت ساير اديان
برترى دارد. اهل توحيد و غير اهل توحيد با هم اختلافى به راه انداختند
كه چگونه آن را توجيه كنند. اهل توحيد كه معتقد به معاد بودند ايمانشان
به معاد محكم تر شد، و مشركين كه منكر معاد بودند با ديدن اين صحنه
مشكل معاد برايشان حل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب
كهف هم همين بود.
آرى ، وقتى فرستاده اصحاب كهف از ميان رفقايش بيرون آمد و داخل شهر شد
تا به خيال خود از همشهرى هاى خود كه ديروز از ميان آنان بيرون شده بود
غذائى بخرد شهر ديگرى ديد كه به كلى وضعش با شهر خودش متفاوت بود، و
در همه عمرش چنين وضعى نديده بود، علاوه مردمى را هم كه ديد غير همشهرى
هايش بودند. اوضاع و احوال نيز غير آن اوضاعى بود كه ديروز ديده بود.
هر لحظه به حيرتش افزوده مى شود، تا آنكه جلو دكانى رفت تا طعامى بخرد
پول خود را به او داد كه اين را به من طعام بده - و اين پول در اين شهر
پول رايج سيصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بين دكاندار و خريدار در
گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضيه ، روشن تر از پرده بيرون مى
افتاد، و مى فهميدند كه اين جوان از مردم سيصد سال قبل بوده و يكى از
همان گمشده هاى آن عصر است كه مردمى موحد بودند، و در جامعه مشرك زندگى
مى كردند، و به خاطر حفظ ايمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه
گيرى كردند، و در غارى رفته آنجابه خواب فرو رفتند، و گويا در اين
روزها خدا بيدارشان كرده و الان منتظر آن شخصند كه برايشان طعام ببرد.
قضيه در شهر منتشر شد جمعيت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند.
جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقيه نفرات را به چشم خود ديدند، و
فهميدند كه اين شخص راست مى گفته ، و اين قضيه معجزه اى بوده كه از
ناحيه خدا صورت گرفته است .
اصحاب كهف پس از بيدار شدنشان زياد زندگى نكردند، بلكه پس از كشف معجزه
از دنيا رفتند و اينجا بود كه اختلاف بين مردم در گرفت ، موحدين با
مشركين شهر به جدال برخاستند. مشركين گفتند: بايد بالاى غار ايشان
بنيانى بسازيم و به اين مساءله كه چقدر خواب بوده اند كارى نداشته
باشيم . و موحدين گفتند بالاى غارشان مسجدى مى سازيم .
داستان از نظر غير
مسلمانان
بيشتر روايات و سندهاى تاريخى برآنند كه قصه اصحاب كهف در دوران
فترت ما بين عيسى و رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) اتفاق
افتاده است ، به دليل اينكه اگر قبل از عهد مسيح بود قطعا در انجيل مى
آمد و اگر قبل از دوران موسى (عليه السلام ) بود در تورات مى آمد، و
حال آنكه مى بينيم يهود آن را معتبر نمى دانند. هر چند در تعدادى از
روايات دارد كه قريش آن را از يهود تلقى كرده و گرفته اند. و ليكن مى
دانيم يهود آن را از نصارى گرفته چون نصارى به آن اهتمام زيادى داشته
آنچه كه از نصارى حكايت شده قريب المضمون با روايتى است كه ثعلبى در
عرائس از ابن عباس نقل كرده . چيزى كه هست روايات نصارى در امورى با
روايات مسلمين اختلاف دارد:
اول اينكه مصادر سريانى داستان مى گويد: عدد اصحاب كهف هشت نفر بوده
اند، و حال آنكه روايات مسلمين و مصادر يونانى و غربى داستان آنان را
هفت نفر دانسته اند.
دوم اينكه داستان اصحاب كهف در روايات ايشان از سگ ايشان هيچ اسمى
نبرده است .
سوم اينكه مدت مكث اصحاب كهف را در غار دويست سال و يا كمتر دانسته و
حال آنكه معظم علماى اسلام آن را سيصد و نه سال يعنى همان رقمى كه از
ظاهر قرآن برمى آيد دانسته اند. و علت اين اختلاف و تحديد مدت مكث آنان
به دويست سال اين است كه گفته اند آن پادشاه جبار كه اين عده را مجبور
به بت پرستى مى كرده و اينان از شر او فرار كرده اند اسمش دقيوس بوده
كه در حدود سالهاى 249 - 251 م زندگى مى كرده ، و اين را هم مى دانيم
كه اصحاب كهف به طورى كه گفته اند در سال 425 و يا سال 437 و يا 439 از
خواب بيدار شده اند پس براى مدت لبث در كهف بيش از دويست سال يا كمتر
باقى نمى ماند، و اولين كسى كه از مورخين ايشان اين مطالب را ذكر كرده
به طورى كه گفته است جيمز ساروغى سريانى بوده كه متولد 451 م و متوفاى
521 م بوده و ديگران همه تاريخ خود را از او گرفته اند، و به زودى تتمه
اى براى اين كلام از نظر خواننده خواهد گذشت .
غار اصحاب كهف كجاست ؟
در نواحى مختلف زمين به تعدادى از غارها برخورد شده كه در
ديوارهاى آن تمثالهايى چهار نفرى و پنج نفرى و هفت نفرى كه تمثال سگى
هم با ايشان است كشيده اند. و در بعضى از آن غارها تمثال قربانيى هم
جلو آن تمثالها هست كه مى خواهند قربانيش كنند. انسان مطلع وقتى اين
تصويرها را آن هم در غارى مشاهده مى كند فورا به ياد اصحاب كهف مى
افتد، و چنين به نظر مى رسد كه اين نقشه ها و تمثالها اشاره به قصه
آنان دارد و آن را كشيده اند تا رهبانان و آنها كه خود را جهت عبادت
متجرد كرده اند و در اين غار براى عبادت منزل مى كنند با ديدن آن به
ياد اصحاب كهف بيفتند، پس صرف يادگارى است كه در اين غارها كشيده شده
نه اينكه علامت باشد براى اينكه اينجا غار اصحاب كهف است .
غار اصحاب كهف كه در آنجا پناهنده شدند و اصحاب در آنجا از نظرها غايب
گشتند، مورد اختلاف شديد است كه چند جا را ادعا كرده اند:
غار اول : كهف افسوس . افسوس به كسر همزه و نيز كسر فاء - و بنا به ضبط
كتاب مراصد الاطلاع كه مرتكب اشتباه شده به ضمه همره و سكون فاء - شهر
مخروبه اى است در تركيه كه در هفتاد و سه كيلومترى شهر بزرگ ازمير قرار
دارد، و اين غار در يك كيلومترى - و يا كمتر - شهر افسوس نزديك قريه اى
به نام ((اياصولوك ))
و در دامنه كوهى به نام ((ينايرداغ
)) قرار گرفته است .
و اين غار، غار وسيعى است كه در آن به طورى كه مى گويند صدها قبر كه با
آجر ساخته شده هست . خود اين غار هم در سينه كوه و رو به جهت شمال شرقى
است ، و هيچ اثرى از مسجد و يا صومعه و يا كليسا و خلاصه هيچ معبد
ديگرى بر بالاى آن ديده نمى شود. اين غار در نزد مسيحيان نصارى از هر
جاى ديگرى معروف تر است ، و نامش در بسيارى از روايات مسلمين نيز آمده
.
و اين غار على رغم شهرت مهمى كه دارد به هيچ وجه با آن مشخصاتى كه در
قرآن كريم راجع به آن غار آمده تطبيق نمى كند.
اولا براى اينكه خداى تعالى درباره اينكه در چه جهت از شمال و جنوب
مشرق و مغرب قرار گرفته مى فرمايد آفتاب وقتى طلوع مى كند از طرف راست
غار به درون آن مى تابد و وقتى غروب مى كند از طرف چپ غار، و لازمه اين
حرف اين است كه درب غار به طرف جنوب باشد، و غار افسوس به طرف شمال
شرقى است (كه اصلا آفتاب گير نيست مگر مختصرى ). و همين ناجورى مطلب
باعث شده كه مراد از راست و چپ را راست و چپ كسى بگيرند كه مى خواهد
وارد غار شود نه از طرف دست راست كسى كه مى خواهد از غار بيرون شود، و
حال آنكه قبلا هم گفتيم معروف از راست و چپ هر چيزى راست و چپ خود آن
چيز است نه كسى كه به طرف آن مى رود.
بيضاوى در تفسير خود گفته : در غار در مقابل ستارگان بنات النعش قرار
دارد، و نزديك ترين مشرق و مغربى كه محاذى آن است مشرق و مغرب راءس
السرطان است و وقتى كه مدار آفتاب با مدار آن يكى باشد آفتاب به طور
مائل و مقابل در طرف چپ غار مى تابد و شعاعش به طرف مغرب كشيده مى شود،
و در هنگام غروب از طرف محاذى صبح مى تابد و شعاع طرف عصرش به جاى تابش
طرف صبح كشيده مى شود، و عفونت غار را از بين برده هواى آن را تعديل مى
كند، و در عين حال بر بدن آنان نمى تابد و با تابش خود اذيتشان نمى كند
و لباسهايشان را نمى پوساند. اين بود كلام بيضاوى . غير او نيز نظير
اين حرف را زده اند.
علاوه بر اشكال گذشته مقابله در غار با شمال شرقى با مقابل بودن آن با
بنات النعش كه در جهت قطب شمالى قرار دارد سازگار نيست ، از اين هم كه
بگذريم گردش آفتاب آنطور كه ايشان گفته اند با شمال شرقى بودن در غار
نمى سازد، زيرا بنائى كه در جهت شمال شرقى قرار دارد و در طرف صبح ،
آفتاب به جانب غربى اش مى تابد ولى در موقع غروب در ساختمان و حتى پيش
خان آن در زير سايه فرو مى رود، نه تنها در هنگام غروب ، بلكه بعد از
زوال ظهر آفتاب رفته و سايه گسترده مى شود. مگر آنكه كسى ادعا كند كه
مقصود از جمله ((و اذا غربت تقرضهم ذات
الشمال )) اين است كه آفتاب به ايشان نمى
تابد، و يا آفتاب در پشت ايشان قرار مى گيرد (دقت فرمائيد).
و اما ثانيا براى اينكه جمله ((و هم فى
فجوه منه )) مى گويد اصحاب كهف در بلندى
غار قرار دارند، و غار افسوس به طورى كه گفته اند بلندى ندارد، البته
اين در صورتى است كه ((فجوة
)) به معناى مكان مرتفع باشد، ولى مسلم
نيست ، و قبلا گذشت كه ((فجوة
)) به معناى ساحت و درگاه است . پس اين
اشكال وارد نيست .
و اما ثالثا براى اينكه جمله ((قال
الّذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا))
ظاهر در اين است كه مردم شهر مسجدى بر بالاى آن غار بنا كردند، و در
غار افسوس اثرى حتى خرابه اى از آن به چشم نمى خورد، نه اثر مسجد نه
اثر صومعه و نه مانند آن . و نزديك ترين بناى دينى كه در آن ديار به
چشم مى خورد كليسايى است كه تقريبا در سه كيلومترى غار قرار دارد، و
هيچ جهتى به ذهن نمى رسد كه آن را به غار مرتبط سازد.
از اين هم كه بگذريم در غار افسوس اثرى از رقيم و نوشته ديده نشده كه
دلالت كند يك يا چند تا از آن قبور، قبور اصحاب كهف است ، و يا شهادت
دهد و لو تا حدى كه چند نفر از اين مدفونين مدتى به خواب رفته بودند،
پس از سالها خدا بيدارشان كرده و دو باره قبض روحشان نموده است .
غار دوم : دومين غارى كه احتمال داده اند كهف اصحاب كهف باشد غار رجيب
است كه در هشت كيلومترى شهر عمان پايتخت اردن هاشمى نزديك دهى به نام
((رجيب ))
قرار دارد. غارى است در سينه جنوبى كوهى پوشيده از صخره ، اطراف آن از
دو طرف يعنى از طرف مشرق و مغرب باز است كه آفتاب به داخل آن مى تابد،
در غار در طرف جنوب قرار دارد، و در داخل غار طاقنمائى كوچك است به
مساحت 5/32 متر در يك سكوئى به مساحت تقريبا 33 و در اين غار نيز چند
قبر هست به شكل قبور باستانى روم و گويا عدد آنها هشت و يا هفت است .
بر ديوار اين غار نقشه ها و خطوطى به خط يونانى قديم و به خط ثموديان
ديده مى شود كه چون محو شده خوب خوانده نمى شود، البته بر ديوار عكس
سگى هم كه با رنگ قرمز و زينت هاى ديگرى آراسته شده ديده مى شود.
و بر بالاى غار آثار صومعه ((بيزانس
)) هست كه از گنجينه ها و آثار ديگرى است
كه در آنجا كشف گرديده است و معلوم مى شود بناى اين صومعه در عهد سلطنت
((جوستينوس ))
اول يعنى در حدود 418 - 427 ساخته شده و آثار ديگرى كه دلالت مى كند كه
اين صومعه يك بار ديگر تجديد بنا يافته است و مسلمانان آن را پس از
استيلا بر آن ديار مسجدى قرار داده اند. چون مى بينيم كه اين صومعه
محراب و ماءذنه و وضوخانه دارد، و در ساحت و فضاى جلو در اين غار آثار
مسجد ديگرى است كه پيداست مسلمين آن را در صدر اسلام بنا نهاده و هر
چندى يك بار مرمت كرده اند و پيداست كه اين مسجد بر روى خرابه هاى
كليسايى قديمى از روميان ساخته شده ، و اين غار على رغم اهتمامى كه
مردم بدان داشته و عنايتى كه به حفظش نشان مى دادند و آثار موجود در آن
از اين اهتمام و عنايت حكايت مى كند غارى متروك و فراموش شده بوده ، و
به مرور زمان خراب و ويران گشته تا آنكه اداره باستان شناسى اردن هاشمى
اخيرا در صدد برآمده كه در آن حفارى كند و نقب بزند و آن را پس از
قرنها خفاء از زير خاك دوباره ظاهر سازد.
در آثارى كه از آنجا استخراج كردند شواهدى يافت شده كه دلالت مى كند كه
اين غار همان غار اصحاب كهف است كه داستانش در قرآن كريم آمده .
در تعدادى از روايات مسلمين همچنانكه بدان اشاره شد نيز همين معنا آمده
است كه غار اصحاب كهف در اردن واقع شده . و ياقوت آنها را در معجم
البلدان خود آورده است . و رقيم هم اسم دهى است نزديك به شهر عمان كه
قصر يزيد بن عبدالملك در آنجا بوده است . البته قصر ديگرى هم در قريه
اى ديگر نزديك به آن دارد كه نامش موقر است و شاعر كه گفته :
آن زمان بر بالاى آن كاخ يزيد را ديدار مى كنند در حالى كه موقر و رقيم
در چشم انداز ايشان است . و شهر عمان امروزى هم درجاى شهر فيلادلفيا كه
از معروفترين و زيباترين شهرهاى آن عصر بوده ساخته شده است ، و اين شهر
تا قبل از ظهور دعوت اسلامى بوده ، او خود آن شهر و پيرامونش از اوائل
قرن دوم ميلادى در تحت استيلاى حكومت روم بود تا آنكه سپاه اسلام سر
زمين مقدس را فتح كرد.
و حق مطلب اين است كه مشخصات غار اصحاب كهف با اين غار بهتر انطباق
دارد تا غارهاى ديگر.
غار سوم : غارى است كه در كوه قاسيون قرار دارد و اين كوه در نزديكى
هاى شهر صالحيه دمشق است كه اصحاب كهف را به آنجا نيز نسبت مى دهند.
غار چهارم : غارى است كه در بتراء يكى از شهرهاى فلسطين است كه اصحاب
كهف را به آنجا نيز نسبت مى دهند.
غار پنجم : غارى است كه به طورى كه گفته اند در شبه جزيره اسكانديناوى
در شمال اروپا كشف شده و در آنجا به هفت جسد سالم برخوردند كه در هياءت
روميان بوده احتمال داده اند كه همان اصحاب كهف باشند.
و چه بسا غارهاى ديگرى كه اصحاب كهف را به آنها نيز نسبت مى دهند،
همچنانكه مى گويند نزديكيهاى شهر نخجوان يكى از شهرهاى قفقاز غارى است
كه اهالى آن نواحى احتمال داده اند كه غار اصحاب كهف باشد، و مردم به
زيارت آنجا مى روند.
و ليكن هيچ شاهدى كه دلالت كند بر اين كه يكى از اين غارها همان غارى
باشد كه در قرآن ياد شده در دست نيست ، علاوه بر اينكه مصادر تاريخى
اين دو غار آخرى را تكذيب مى كند، چون قصه اصحاب كهف على اى حال قصه اى
است رومى و در تحت سلطه و سيطره روميان اتفاق افتاده ، و روميان حتى در
بحبوحه قدرت و مجد و عظمتشان تا حدود قفقاز و اسكانديناوى تسلط
نيافتند.