طبایع الاستبداد یا سرشتهاى خودكامگى‏

سيد عبدالرحمن كواكبى
ترجمه عبدالحسين ميرزاى قاجار
نقد و تصحيح محمدجواد صاحبى

- ۹ -


استبداد و رهايى از آن

ما را در اين باب مدرسه‏اى بزرگتر از تاريخ طبيعى و عمومى نباشد وبرهانى قوى‏تر از جستجو و تتبع نيست. و هركس اين دو را متابعت‏نمايد، خواهد ديد كه انسان روزگارى دراز در حال طبيعى زندگانى‏كرده، نسل به نسل و گروه گروه در يك جاى به سر برده، پيرانى كه باتجربه‏تر بوده و اشخاصى كه بنيه قوى داشته‏اند به سياست ايشان قيام‏داشته، پس از آن روزگارى در حالت‏بيابانى، عشيره‏ها و قبيله‏ها بوده‏اندكه پيران قوم و نژاد ايشان، به سياست آنها قيام نموده و آن پيران درتحت رياست اميرى بودند كه احكام ايشان را مجرى مى‏داشت و درراى ايشان مداخله نمى‏نمود. و ايشان نيز متابعت نظامى ساده همى‏كردند و اندك قواعد حكومتى داشتند كه مصدر آن عدالت وجدانى و يانظام تقليدى بود و پيوسته يك «نيمه بنى‏آدم‏» را حال بر اينگونه بوده‏است تا اين زمان. اما «نيمه ديگر از آدميان‏» خواستند در معيشت‏خويش وسعت دهند. پس خود را درون ديوارهاى قريه‏ها و شهرها به‏زندان نمودند و وسعت‏يافتند ولى در بدبختى و فروتنى. چه اكثرايشان تاكنون راهى صحيح از بهر سياست جمعيت‏هاى خويش‏نيافته‏اند. و همين معنى سبب است كه سلطنت‏ها گوناگون گرديده وهيچ ملتى بر شكلى كه پسنديده همه باشد استقرار نيافته‏اند، جز اين كه‏بر سبيل تجربه يا به حسب غلبه اهل كوشش يا گروهى از مستبدين هرروز به رنگى درآمده.

و تقرير و ترتيب شكل حكومت‏بزرگتر و قديمى‏تر مشكلى‏است درميان بنى‏آدم. و او ميدان بزرگ فكرت‏هاى بحث كنندگان است‏و جولانگاهى است كه كمتر كسى از آدميان در او جولان ننموده. بعضى‏بر فيل فكرت و بعضى بر شتر شرارت و بعضى بر اسب فراست‏ياحمار حماقت; تا زمان اخير در رسيد و انسان مغربى در آن ميدان‏همچون «سوارى غارتگر» به جولان درآمد و در كمال دقت، بر مركب‏بخار، سوار بود. پس قواعد اساسى در اين باب مقرر داشت كه عقلها وتجربه‏ها بر آن اتفاق نمودند و حق يقين در آن آشكار گرديد. و از اين‏روقواعد او، در نزد ملتهاى با ترقى از مقررات اجماعى شد. اگرچه آن‏ملتها نيز به طوايف سياسى مختلف تقسيم شدند كه هر دسته در باب‏مطابق نمودن اصول و فروع آن قواعد با احوالات خصوصى خويش‏اختلاف نمودند. با وصف اين كه اين قواعد در مغرب قضاياى بديهيه‏مى‏باشد هنوز در مشرق، مجهول يا غريب يا طرف نفرت مشرقيان‏است، چه اكثر ايشان چيزى از آنها به گوششان نخورده و بعضى ديگرالتفات و دقتى در آن ننموده و بعضى ديگر آن را نپسنديده‏اند، محض‏اين كه يا اصحاب غرض مى‏باشند، يا قلبهاى ايشان را دزديده‏اند، يابيمارى در قلبشان جا كرده است.

و من به جهت دقت مطالعه كنندگان، رئوس مسائل بعضى‏مباحث آن را كه زندگانى سياسى بدان تعلق دارد طرح نمايم و پيش ازوقت، ايشان را يادآورى كنم، كه سابقا در تعريف استبداد گفتيم كه:استبداد، حكومتى باشد كه درميان او با ملت رابطه معين معلومى باشد،تا آن رابطه با قانون نافذالحكم محفوظ ماند، همچنانكه نظر ايشان را به‏اين معنى ملتفت‏سازم كه اعتبارى به سوگند كسى كه متولى حكم گرددنيست، هر كه گوباش. و همچنين اعتبارى به عهدى كه بر مراعات دين‏و تقوى و حق و شرف و عدالت و لوازم مصلحت عامه بربندد نيست. وامثال اينها از «قضاياى كليه مبهمه‏» كه بر سر زبان همه نيكوكاران وزشت‏كاران گردان است مى‏باشد و در حقيقت جز كلامى بيهوده‏نيست، چه كسى كه درباره مردمان از ستم دريغ ندارد در سوگندخويش از تاويل چه باك دارد. زيرا كه لازمه طبيعت قوت و حكمرانى‏مطلق، جور باشد و قوت را جز با قوت مقابله ننمايند. (1)

پس باز گرديم به مبحث‏ها كه طرح آنها را اراده داشتيم تا مطالعه‏كنندگان در آن دقت كنند:

اول - مبحث اين كه ملت‏يعنى رعيت چه باشد؟ آيا مشتى‏مخلوقات رستنى يا جمعى بندگان مالك غلبه جوى هستند؟ يا جمعى‏باشند كه درميان ايشان رابطه جنسيت و لغت و وطن و حقوق مشترك‏مى‏باشد؟

دوم - مبحث اين كه سلطنت چه باشد؟ آيا او انسانى است كه باياران خود بر جان و مال و خون و شرف مردمان مسلط گرديده، هرچه‏خواهند كنند، يا وكالتى سياسى باشد كه از طرف ملت‏به جهت اداره‏امورات مشتركه ايشان برپاى شده؟

سوم - مبحث اين كه حقوق عمومى چيست؟ آيا سلطنت را براملاك عمومى از قبيل: اراضى و معادن و رودها و ساحل‏ها و قلعه‏ها ومعبدها و كشتى‏ها و لوازم جنگ و غيره، حق مالكيت مى‏باشد؟ ياصفت امانت و نظارت است؟ و همچنين حقوق معاهدات دول ومستعمرات؟ يا حقوق اقامه حكومت و عدالت و آسان كردن ترقى‏اجتماعى و ايجاد ضمانت‏هاى افرادى و غير اينها، كه هر فردى را حق‏بهره بردن و اطمينان بر آن مى‏باشد؟

چهارم - مبحث مساوات در حقوق است. آيا سلطنت مى‏تواند درحقوق مادى و ادبى بدانسان كه خود خواهد تصرف نمايد و برحسب‏ميل خويش ببخشد و محروم سازد؟ يا بايد حقوق، به جهت همه به‏مساوات محفوظ باشد و بر دهات و شهرها و اصناف و اهل هر مذهب،به نسبت عادلانه تقسيم شود؟

پنجم - مبحث‏حقوق شخصى است. آيا سلطنت تسلط بر اعمال وفكرهاى مردم را مالك است؟ يا افراد ملت مطلقا در فكر آزادند وهمچنين در فعل، مادام كه مخالف قانون اجتماعى و شرى نباشدآزادند؟ چه ايشان به منافع شخصى خويش داناتر مى‏باشند.

ششم - مبحث نوع سلطنت است. آيا شايسته‏تر، پادشاهى مطلق ازهر قيد و زمانى است؟ يا سلطنت مقيده؟ و قيود كدام است؟ - يا رياست‏انتخابيه دائمه مادام‏الحيات، يا انتخابيه موقته. و آيا سلطنت‏به ارث يا به‏ولايتعهد يا به غلبه؟ و آيا اين معنى موجب اتفاقات است‏يا شرايطشايستگى در آن مى‏باشد؟ و آن شرايط چيست و تحقيق وجود آن‏شرايط چگونه باشد و استمرار و مواظبت‏بر آن شرايط را چگونه بايدمراقب بود؟

هفتم - مبحث اين كه وظيفه سلطنت چيست؟ آيا وظيفه سلطنت،اداره امور ملت‏برحسب راى و اجتهاد خودش مى‏باشد؟ يا مقيد است‏به قانونى كه صلاح حال ملت است؟ و هرگاه سلطنت‏با ملت‏درخصوص سود و زيان امرى اختلاف نمايند، آيا سلطنت‏بايد ازوظيفه خويش كناره گيرد يا نه؟

هشتم - مبحث‏حقوق شخص سلطنت است. آيا سلطنت را رسدكه هرچه خود خواهد از قبيل مرتبه‏هاى بزرگ و مرسوم‏هاى شگرف‏دولتى هر كه را خواهد مخصوص نمايد و از حقوق ملت و اموال ايشان‏بى‏حساب مصرف رساند؟ يا تصرف در تمام اينها از دادن و ندادن‏منوط، به تحديد ملت است؟

نهم - مبحث اطاعت ملت نسبت‏به سلطنت است. آيا ملت‏بايدنسبت‏به سلطنت، اطاعت و انقياد مطلق داشته باشد؟ يا بر سلطنت‏است كه با وسايل، ملت را فهمانيده راضى كند؟ اگرچه بطور اجمال‏باشد تا از بهر ملت ميسر گردد كه با اخلاص فرمانبردارى كنند.

دهم - مبحث تقسيم تكليفات است. آيا برقرارى ماليات، مفوض‏براى سلطنت مى‏باشد؟ يا بايد ملت مخارج لازمه مملكت را مقررداشته، مورد اموال را معين نمايد و طريق گرفتن ماليات و حفظ او رامرتب سازد؟

يازدهم - مبحث تهيه اسباب دفاع است. آيا تهيه لشكر و اسلحه آنهابه جهت استعداد مدافعه، مفوض به اراده سلطنت است تا هر وقت‏خود خواهد از مقدار آن كم يا زياد كند يا اهمال ورزد يا در مقهورساختن ملت آن آلات را استعمال نمايد؟ يا بايد حرص ورزند كه اين‏معنى براى ملت و در تحت امر او باشد به قسمى كه لشكريان، ميل ملت‏را اجرا كنند نه ميل سلطنت را؟

دوازدهم - مبحث مراقبت‏بر حكومت است. آيا بايد سلطنت را ازآنچه كند نپرسند يا ملت را حق بازپرس او مى‏باشد؟ چه كار، كار ايشان‏است؟ پس حق آن دارند كه جمعى وكلا از جانب خويش نائب كنند وايشان را حق آن است كه بر همه چيز آگاه شوند تا مسؤوليت‏بر ايشان‏متوجه گردد؟

سيزدهم - مبحث‏حفظ امنيت عامه است. آيا هركس مكلف به‏پاسبانى نفس خود و متعلقات خويش است؟ يا سلطنت مكلف به‏پاسبانى افراد است؟ خواه مقيم باشد خواه مسافر تا بعضى آفات طبيعى‏برايشان وارد نشود نه اين كه ايشان را از مجازات و كيفر اعمال،محفوظ دارد.

چهاردهم - مبحث‏حفظ قدرت قانون است. آيا سلطنت را مى‏رسدكه نسبت‏به افراد ملت هرچه خواهد از مكروهات بجاى آرد بدون‏وسايط قانونى؟ يا قدرت، مخصوص قانون است مگر در اوقات‏مخصوصه و اوضاع معينه؟

پانزدهم - مبحث ايمنى از عدالت قضاوت است. آيا عدل آن باشدكه راى حكومت اقتضا نمايد يا آنچه راى قضات شرع صلاح بيند كه‏وجدان ايشان از هر مؤثرى بجز شرع و حق محفوظ است و از هيچ‏فشار راى عام در ايشان تغييرى رخ ندهد؟

شانزدهم - مبحث‏حفظ دين و آداب است. آيا سلطنت گرچه‏سلطنت قضاوت باشد، بر ضماير مردم سيطره و قدرتى دارد؟ يا وظيفه‏او منحصر است‏به حفظ كليات همچون دين و جنسيت و لغت وعادات و آداب عمومى؟ آن نيز به طريق حكمت، مادامى كه محتاج‏زجر و قهر نشود و تا حرمت دين دريده نگردد، سلطنت را حق مداخله‏در امر دين نيست.

هفدهم - مبحث تعيين اعمال، برحسب قانون است. آيا در اجزاى‏سلطنت، از حكمران بزرگ تا پليس، كسى هست كه عنان تصرف او رابه راى و اختيار خودش رها سازند؟ يا بايد وظيفه هركس از جزئى وكلى به قوانين صريح، واضح و معين شود؟ و مخالفت آن قوانين جايزنيست اگرچه به جهت مصلحت مهمى باشد، مگر در بعضى احوال كه‏خطرهاى بزرگ رخ نمايد كه آن را قانون استثناء مى‏گويند.

هيجدهم - مبحث اين كه چگونه وضع قوانين نمايند. آيا وضع‏قوانين سياسى منوط به راى حكمران بزرگ يا جمعى كه او انتخاب كندمى‏باشد؟ يا بايد قوانين سياسى را جمعى از جانب ملت وضع نمايند؟زيرا كه ايشان به حوائج‏خويش داناترند و ملايم طبع و صلاح حال‏خود را نيكوتر دانند و بايد حكم قانون، عام باشد يا برحسب اختلاف‏اقوام و تغيير وضع و زمان، مختلف گردد.

نوزدهم - مبحث اين كه قانون چيست و قوت آن كدام است؟ آياقانون احكامى است كه قوى بر ضعيف بدان احتجاج ورزد؟ يا احكامى‏كه تمام طبقات مردم در نزد او مساوى مى‏باشند و او را قدرتى نافذ وقاهر است كه از اغراض و شفاعت و شفقت محفوظ است و در نزد همه‏خلق محترم است و حمايت او بر تمامى افراد ملت است؟

بيستم - مبحث تقسيم كارها و وظيفه‏هاست. آيا بايد كارهامخصوص اقارب سلطنت‏يا عشيره يا مقربين او باشد؟ يا مانند حقوق‏عامه بر تمامى قبايل و طوايف تقسيم نمايند؟ اگرچه به طريق نوبت‏باشد با ملاحظات اهميت و عدد و قابليت‏به قسمى كه اجزاى سلطنت‏نمونه‏اى از ملت‏باشد يا در حقيقت‏خود ملت است كه كوچك شده وبر سلطنت است كه اشخاص كافى و اسباب كار ايشان را ايجاد نمايداگرچه به تعليم اجبارى باشد.

بيست و يكم - مبحث تفريق درميان قدرتهاى سياسى و دينى وتعليم است - آيا جمع كردن درميان دو اقتدار يا سه اقتدار در يك نفر،روا باشد؟ يا بايد هر وظيفه‏اى از سياست و دين و تعليم، مخصوص به‏يك نفر باشد؟ تا به خوبى بدان قيام نمايد؟ و نبايد هر سه در يك نفرجمع آيد مبادا اقتدارش قوت گيرد.

بيست و دوم - مبحث ترقى در علوم و معارف است. آيا بايدسلطنت را به حال خود گذارند تا بر عقول مردمان فشار آرد و نگذاردنفوذ ملت‏بر او قوت يابد؟ يا بايد او را وادارند تا دايره معارف راوسعت دهد و تعليم ابتدائى را به تشويق يا به اجبار، عمومى كند ووسعت آن را آسان نموده كليه تعليم و تعلم دينيه را مطلقا آزاد نمايد؟

بيست و سيم - مبحث وسعت دادن در زراعت و صنايع و تجارت‏است. آيا بايد اين معنى را به ميل و نشاط امت‏باز گذارند كه به‏كلى درايشان نشاط و ميلى نمانده؟ يا سلطنت را لازم است كه همسرى با سايرملل را آسان نمايد؟ به‏خصوص ملتهايى كه همسايه و مزاحم مملكت‏هستند، تا ملت‏به‏سبب حاجت‏به غير هلاك نشوند و به‏واسطه احتياج،كارشان به ضعف نرسد.

بيست و چهارم - مبحث‏سعى در آبادى است. آيا اين كار را به اهمال‏سلطنت‏يا حرص او بر آن واگذارند؟ يا بايد او را وادارند كه اعتدال‏متناسب را با ثروت عمومى متابعت نمايد و التفاتى به مفاخرت زيب وزينت‏هاى بلدى كه در ماده سودى ندارد نكنند؟

بيست و پنجم - مبحث‏سعى در رفع استبداد است. آيا بايد اين معنى‏يعنى رفع استبداد را از خود سلطنت منتظر باشند؟ يا در يافتن آزادى ورفع استبداد بدانسان كه مجال بازگشت نداشته باشد وظيفه خردمندان‏و بزرگان ملت است؟.

اين بيست و پنج مبحث است كه هر يك از آنها محتاج به دقتى‏عميق مى‏باشد و تفصيلى طولانى لازم دارد تا بر احوال و مقتضيات‏خصوصى تطبيق شود. و من اين مبحث‏ها را ذكر نمودم تا نويسندگان‏باهوش را يادآورى نموده، نجبا را در خوض نمودن آنها به نشاط آورم،اما با تربيت; تا اين حكمت را متابعت كرده باشند كه «واتوا البيوت من‏ابوابها» (2) . و حال، كلام را در آنچه متعلق به مبحث‏بيست و پنجم است‏يعنى مبحث «سعى در رفع استبداد» كوتاه سازم، پس گويم:

اول - ملتى كه تمامى آنها يا اكثر ايشان، دردهاى استبداد را احساس‏نكنند، مستحق آزادى نيند.

دوم - استبداد را با سختى مقاومت ننمايند جز اين كه با ملايمت‏به‏تدريج‏با او مقاومت جويند.

سوم - واجب است پيش از مقاومت استبداد، تهيه نمايند تا استبدادرا به چه چيز بدل كنند كه امور مختل نشود.

اينها قواعد رفع استبداد است و اين قواعدى است كه اميد اسيران‏را دور سازد و مستبدين را خوشحال كند، چه ظاهر آنها ايشان را براستبداد خويش ايمن دارد و از اينرو ايشان را بدانچه «فيارى‏» مشهور ازآن ترس داده يادآورى كنم كه در اين مقام گفته: «همانا مستبد، به قوت‏شگرف و احتياط افزون خويش، فرحناك نشود، چه بسا ستمكار معاندكه از دست مظلومى كوچك به خاك اندر افتاده.

و من همى گويم هيچ ستمكار قاهرى نباشد جز اين كه خداى اورا از روى عزت و انتقام بگيرد، و از آن پس گويم: مبنا و معنى اين قاعده‏كه «ملتى كه اكثر آن دردهاى استبداد را احساس نكنند مستحق آزادى‏نيند» آن است كه ملتى كه حكم زبونى و درويشى بر او رفته تا مانندچارپايان يا كمتر از چارپايان گرديده، هرگز سؤال از آزادى نكنند و گاه‏باشد كه بر مستبد كينه گيرند ولى به‏جهت طلب انتقام از شخص او نه‏به‏جهت‏خلاصى از استبداد، پس فايده‏اى به‏دست نيارند جز اين كه‏بيمارى را به بيمارى ديگر بدل كرده‏اند، همچون درد شكم را به صداع‏بدل كردن مى‏باشد. و گاه نيز به انگيختن مستبد ديگر تا با مستبدمقاومت جويند و چون فيروز آيند و غالب شوند، همان مستبد انگيخته‏ايشان، دست‏خود را جز با آب استبداد نشويد. پس از اين نيز فايده‏اى‏نبرند جز اين كه بيمارى كهنه را به بيمارى تندى بدل ساخته‏اند. و بسابود كه آزادى خودبخود به ملتى رسد و همچنين از آن نيز سودى براى‏آنها نباشد، چه اندكى بگذرد كه آن آزادى به استبداد سخت ناهنجارمنقلب گردد، همچون بيمارى كه اندك بهبودى يافته بزودى نكس‏نمايد.

اما مبناى اين قاعده كه استبداد را با سختى مقاومت نبايد نمودبلكه با حكمت و تدريج; از اين قرار مى‏باشد كه وسيله‏اى كارآمد ملت‏است و قاطع دنباله استبداد مى‏باشد، آن وسيله ترقى ملت است درادراك و احساس. و اين ترقى ميسر نگردد جز به تعليم علوم وشجاعت، همچنانكه راضى ساختن افكار عامه تا به چيزى غير مالوف‏خويش اذعان نمايند جز در مدتى طولانى صورت نگيرد. زيرا كه‏عاميان هرقدر ادراكشان ترقى نمايد، رضا ندهند كه تب و لرزه ايشان به‏عافيت مبدل شود مگر بعد از مدتى فكر و خيال كردن. و شايد هم دراين‏خصوص معذور باشند، چه آن بيچارگان الفت نيافته‏اند كه ازرؤساى خود چيزى بجز فريب و خيانت متوقع باشند.

پس از آن استبداد با قوتهايى چند از اطراف فراگرفته، از آن جمله:قوه ترسانيدن يا قوه لشكرى مى‏باشد، به‏خصوص چون جنس‏لشكريان غريب و جزو آن ملت نباشند و نيز قوت مال و قوت الفت‏برقساوت و قوت اهل ثروت و قوت ياوران بيگانه. پس اين قوتها،استبداد را همچون شمشير فولادين نموده و با عصاى افكار عامه به‏مقابل آن نتوان رفت. و فكر عامه را طبيعت آن باشد كه چون سالى درجوش بود سالى ديگر نيز به جوش آيد و چون يك روز جوشش نمايدروز ديگر نيز در جوشش باشد. پس بنابراين از بهر مقابل شدن با اين‏قوه‏هاى هولناك، ثبات و عناد را بايد به كار آرند.

مقاومت استبداد با عنف روا نباشد، مبادا فتنه‏اى برآيد كه مردمان‏را درو نمايد. اگرچه گاهى استبداد از شدت به درجه‏اى رسد كه ناگهان‏فتنه از روى طبيعت، منفجر گردد. پس در آن صورت اگر در ملت،خردمندان باشند از فتنه كناره جويند تا آن فتنه بعد از آن كه وظيفه‏خويش بجاى آورده منافقان را درو كند، فى‏الجمله تسكين يا بد. و بعداز آن حكمت را به كار برند و فكرتها را به جانب تاسيس عدالت موجه‏سازند و نيكوترين اساس عدالت، با كسى روا باشد كه با استبداد نسبتى‏نداشته با فتنه نيز بى‏علاقه باشد. غالبا عاميان بر مستبد شورش نمايندمگر بعد از اين چند حال مخصوص فورى كه شورش خواهند نمود:

اول - بعد از منظر خونين دردناك، كه مستبد به عزم انتقام، مظلومى‏را آسيب رسانيده باشد.

دوم - بعد از واقعه جنگى كه مستبد در آن مغلوب گرديده، نتواندننگ آن را به خيانت‏بعضى سر كردگان نسبت دهد.

سوم - بعد از آن كه مستبد، اهانتى نسبت‏به دين اظهار نمايد و با آن‏اهانت، استهزاء نيز همراه باشد و اين معنى موجب حدت عوام گردد.

چهارم - بعد از تنگى شديد در سالى كه تمام مردمان در طلب مال‏باشند و نيابند حتى اواسط الناس.

پنجم - در هنگام قحطى و گرسنگى كه مردمان، مواساتى ظاهر ازمستبد نبينند.

ششم - بعد از امرى كه موجب انگيخته شدن خشم فورى گردد،مانند اين كه به ناموس و عرض متعرض شود، يا در ممالك مشرقى‏حرمت جنازه‏اى را بشكند يا در ممالك غرب ناموس قانون يا شرف‏موروثى را متعرض گردد.

هفتم - بعد از حادثه تنگنا كه موجب همراهى قسمتى بزرگ اززنان، در يارى كردن مردان باشد.

هشتم - بعد از آن كه دوستى شديد از مستبد نسبت‏به كسى كه ملت‏او را دشمن شرف خويش داند ظاهر گردد. و غير از اينها از امورى كه‏شبيه بدينها باشد.

مستبد هرقدر نادان باشد، اين امور كه لغزشگاه است‏بر وى‏مخفى نماند. و هرچند مغرور بود، از بستن جلو اينها غفلت ننمايد.همچنانكه اين كارها را ياوران و وزراى او همگى به‏خوبى دانند.

و چون يك تن از ايشان يافت‏شود كه خواهد مستبد را به هلاكت‏درافكند، او را دلير سازد تا در يكى از اين مخاطرات مذكور درافتد. وبه‏جاى اين كه اين معنى را از او دور داشته، بر مردمان مشتبه سازدافزونتر به وى نسبت دهد و خود نيز شهادت دهد. از اينرو گويند:رئيس وزراى مستبد يا رئيس سرداران يا رئيس علماى مذهبى از همه‏كس قادرتر مى‏باشند كه او را آسيب رسانند و مستبد نيز به احتياط باايشان مدارا نموده، چون خواهد يك تن از ايشان را معزول سازد به‏ناگهانش بگيرد.

و مبناى اين قاعده كه «قبل از مقاومت استبداد واجب است چيزى‏كه استبداد را بدان بدل نمايند بايد تهيه نمايند» اين كه شناختن فايده هركار اگرچه به‏طور اجمال باشد در اقدام به هر عملى شرط طبيعى است.ولى دراين باب كه تبديل استبداد باشد، شناسايى اجمالى مطلقا كافى‏نباشد، بلكه ناچار بايد مطلب را تعيينى واضح و موافق راى همه يا راى‏اكثريت كه بالاتر از سه ربع مردم است، يا با راى عموم لشكرى، معين‏كنند. والا كار انجام نيابد، چه چون فايده كار مبهم باشد، آن كار تا يك‏اندازه ناقص خواهد بود. و هرگاه در نزد هر قسمتى از مردمان مجهول‏يا با راى ايشان مخالف باشد، فورا آن قسمت‏با مستبد پيوسته، فتنه‏عظيم برپاى شود. و اگر آن قسمت مخالف به مقدار يك ثلث از ملت‏رسد، پس مطلقا غلبه در طرف مستبد است.

و نيز چون فايده كار، در آغاز مبهم باشد ناچار در آخر اختلاف‏واقع شود و كار فاسد گرديده و به فتنه‏هاى عظيمه و اختلاف مهلك‏منجر گردد و از اين جهت تعيين فايده واجب است كه با صراحت واخلاص باشد و درميان ملت‏شهرت داده، سعى كنند تا ايشان را راضى‏ساخته خرسند دارند. بلكه ايشان را وادارند تا بانك برآورده از پيش‏خود آن را طلب نمايند. و همين معنى سبب شد كه اميرالمؤمنين‏على‏عليه‏السلام و ساير ائمه اهل‏بيت را كار دنيا از پيش نرفت و شايداين معنى از ايشان، از راه غفلت نبوده بلكه سبب آن سختى آمد و رفت‏و پيوستگى و نبودن پست منظم و مطبوعات در آن زمان بود. (3)

و حاصل كلام آن كه مقرر داشتن شكل حكومتى كه مى‏خواهند وممكن است استبداد را به آن بدل كنند از ضروريات است. و اين خودامرى آسان نيست كه فكرت چند ساعت‏يا هوش چند نفر، از بهر آن‏كافى باشد. بلكه فكر اين مطلب آسانتر از فكر در تربيت مقاومت‏استبداد نيست. و اين استبداد فكرى نظرى را اينقدر كافى نيست كه‏منحصر به خواص باشد، بلكه ناگزير بايد آن را عموم دهند و ابتداء آن‏بعد از آن باشد كه ملت دردهاى استبداد را احساس نمايند. و شكى‏نيست كه يك تن دلير در امر عمومى همچون محاربه استبداد، دها وصدها و شايد هزاران را به حسب قوت برهان خود، دلير سازد. و از آن‏پس گفتگو در قواعد اساس سياسى مناسب، درميان ملت انتشار يابد به‏قسمى كه فكرت تمامى طبقات را مشغول سازد. پس سالها در زيرآزمايش و زدوخورد عقلها باقى ماند، تا به كلى نضج‏يابد و تا اين كه‏آثار حسرت حقيقى بر دريافت آزادى در طبقات بلند ملت و قيمت آن‏در طبقات پست آشكار كرده و مستبد احساس خطر نموده شروع به‏احتياط شديد كند و مردمان را فريب دهد، تا اين كه فرصتى مناسب‏به‏دست آيد يا به‏دست آورند.

در اين هنگام، ملت از روى طبيعت مستعد گرديده، تا قبول اين‏قوانين نمايد كه خود حاكم خويش باشد. پس مختار است كه خودمستبد را تكليف نمايد تا اصول استبداد را به اصول مقرره كه مهياساخته بدل نمايد و آن را طلب نمايد و فيروزى خويش در آن داند ومستبد را در اين حال چاره جز اطاعت و اجابت‏خواهش ملت طوعا ياكرها نمى‏باشد و بدينسان سير طبيعى تمام شود و سنت‏هاى او تبديل‏نشود.

پس خردمندان بينا شوند و فريفتگان از خداى بپرهيزند وخردمندى كه نامش پنهان نيست از رحمت‏خداى نوميد نشود.

و من اين بحث را به اين سخن ختم نمايم كه خداى سبحان جلت‏حكمته، هر ملتى را از اعمال كسى كه بر خويش حاكم ساخته‏اند،مسؤول قرار داده و اين است معنى اين كلام حق كه «چون ملتى سياست‏خويش نيكو ننمايد خداوند او را زبون ملت ديگر فرمايد تا بر او حكم‏نمايد» همچنانكه در شريعت‏ها معمول است كه بر غير بالغ يا سفيه قيم‏تعين كنند.

و اين است معنى كلام حكمت نماى كه «هر زمان ملتى به درجه‏رشد رسد عزت خويش باز آرد» و اين معنى اين سخن عدل است كه‏«خداوند مردمان را ستم ننمايد بلكه مردمان بر خويش ستم روادارند» (4) «ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم‏». (5)

تمت‏بعون الله وحسن توفيقه ترجمه طبايع الاستبداد ومصارع‏الاستعباد على يد مترجمها الفقير الى الله القهار، عبدالحسين القاجارفى 29 رجب الفروسه 1325 كتبه العبد الحقير الفقير الفانى مرتضى‏الحسينى البرغانى في ليال شهر الصيام سنه 1325.

والسلام خير ختام


پى‏نوشتها:

1) اين همان منطق قرآن است كه مى‏فرمايد: واعدوا لهم مااستطعتم من قوه ومن رباط الخيل‏ترهبون به عدو الله وعدوكم (انفال/60).

2) سوره بقره، آيه 189. آنچه كواكبى در اين بيست و پنج مبحث گرد آورده لزوما ديدگاه خود اونيست، بلكه نقل پرسشهاى نوگرايان آن دوران است كه وى آنها را پيش‏روى فرهيختگان‏مسلمان قرار داده است.

3) اين كه‏اميرالمؤمنين على(ع) و ساير ائمه اهل‏بيت، نتوانستند در زمان خويش به پيروزى‏ظاهرى چشمگيرى نائل شوند، عوامل زيادى داشته كه از آن‏جمله موارد ذيل را مى‏توان نام برد: 1- پايين بودن سطح فكر و فرهنگ و آگاهى مردم 2- پيچيدگى و سياست‏بازى دشمن‏منافق 3- تقواى اعتقادى، سياسى، اخلاقى آن بزرگواران كه سبب مى‏شد اصل را، بر هدايت‏انسانها بگذارند نه بر رضايت آنها. و...

4) ان الله لايظلم الناس، ولكن الناس انفسهم يظلمون(يونس/44).

5) سوره رعد، آيه 11.