طبایع الاستبداد یا سرشتهاى خودكامگى‏

سيد عبدالرحمن كواكبى
ترجمه عبدالحسين ميرزاى قاجار
نقد و تصحيح محمدجواد صاحبى

- ۴ -


آيا استبداد چه چيز است؟

استبداد در لغت آن است كه شخص در كارى كه شايسته مشورت است‏بر راى خويش اكتفا نمايد (1) . اما چون استبداد را بطور اطلاق ذكرنمايند، استبداد فرمانروايان را بخصوص خواهند، چه او قوى‏ترين‏اسبابها است كه آدميان را بدبخت‏ترين جانداران قرار داده وفرمانروايى رؤساى بعضى مذاهب يا بعضى طوايف يا اصناف را بطورمجاز يا به نسبت، وصف استبداد بر آن نمايند.

و در اصطلاح سياسيون: مراد از استبداد، تصرف كردن يك نفر ياجمعى است در حقوق ملتى بدون ترس بازخواست.

و زيادتيهاى ديگر بر اين معنى راه يافته، چه در مقام كلمه استبداد،اين كلمات استعمال نموده‏اند: استعباد، اعتساف، تسلط، تحكم. ودرمقابل اينها اين كلمات مى‏باشد: شرع مصون، حقوق محترمه، حس‏مشترك، حيوة طيبه.

همچنانكه در مقام صفت مستبد، اين كلمات استعمال شود: حاكم‏به امر، حاكم مطلق، ظالم، جبار. و در مقابل سلطنت مستبد، اين كلمات‏باشد كه: عادله، مسئوله، مقيده، دستوريه. و نيز در مقام صفت زيردستان‏مستبدين، اين كلمات گويند كه: اسيران، ذليلان، كوچك شمردگان. ودرمقابل اينها: طالبان اجر، غيرتمندان، آزادگان، زندگان.

اين بود تعريف استبداد به‏ترتيب ذكر همنامها و نامهاى مقابل‏آنها.

اما تعريف آن به وصف آن باشد كه: استبداد صفت‏حكمرانى‏است مطلق‏العنان، كه در امورات رعيت چنانكه خود خواهد تصرف‏نمايد، بدون ترس و بيم از حساب و عقابى محقق.

و منشا استبداد از آن باشد كه حكمران مكلف نيست تا تصرفات‏خود را با شريعت، يا بر قانون، يا بر اراده ملت مطابق سازد. و اين است‏حال سلطنتهاى مطلقه - يا آن كه به قسمى از اين اقسام مقيد باشد ولى‏به‏سبب نفوذ و قدرت خويش قوت قيد را به هواى نفس، باطل كردن‏تواند. و اين حالت اكثر سلطنتهاست كه خود را مقيده نامند. (2)

و اشكال سلطنتهاى مستبده بسيار است كه اين بحث مخل‏تفصيل آن نيست، بلكه در اينجا همين‏قدر اشاره كفايت است كه صفت‏استبداد، همچنانكه شامل سلطنت و حكمرانى فرد مطلق‏العنانى است‏كه با غلبه يا به ارث متولى سلطنت گرديده. همچنين شامل حكمرانى‏فرد مقيد است كه به ارث يا به انتخاب، سلطنت‏يافته، اما كسى از اوحساب نخواهد. (3) و نيز شامل حكمرانى جمعى است، اگرچه منتخب‏باشند. زيرا كه اشتراك در راى دفع استبداد ننمايد; جز اين كه آن رافى‏الجمله تخفيف دهد و بسا باشد كه حكمرانى جمع، سخت‏تر ومضرتر از استبداد يك نفر باشد. و باز شامل است‏سلطنت مشروطه را;كه قوه شريعت و قانون از قوه اجراى احكام در آن جدا باشد، چه اين‏نيز استبداد را رفع نكند و تخفيف ندهد مادامى‏كه اجرا كنندگان در نزدقانون نهندگان مسؤول نباشند. و قانون نهندگان خود را در نزد ملت‏مسؤول ندانند. و ملت نيز نداند تا چگونه مراقب ايشان باشد و از ايشان‏حساب خواهد. و خلاصه آنچه ذكر شد آن است كه سلطنت از هرقسمى كه باشد از وصف استبداد خارج نشود تا در تحت مراقبت‏شديدو محاسبه بى‏مسامحه نباشد همچنانكه در صدر اسلام واقع شد كه برعثمان بن عفان كينه بگرفتند و همچنانكه در عهد اين جمهورى حاضردر فرانسه، در مساله نشانها و مساله نباما و مساله دريفوس اتفاق افتاد.

و يكى از امور مقرره آن است كه هر سلطنت عادله‏اى چون ازمسؤوليت و مؤاخذه به‏واسطه غفلت ملت‏يا غافل ساختن ايشان ايمن‏گردد، با شتاب جامه استبداد در پوشد و چون زمانى بر آن بگذرد ديگراو را از دست ننهد، مادامى‏كه دو قوه هولناك ترساننده در خدمت اوباشند و مراد از آن دو قوه: يكى نادانى ملت و ديگرى سپاه منظم است.

و در تاريخ سلطنتى از سلطنتهاى متمدن عالم، معهود نيست كه‏حكمران مسؤولى، از نصف قرن تا يك قرن و نيم، افزون پاينده باشد.از اين قاعده تخلفى واقع نشده بجز سلطنت‏حاليه انگليس، و سبب اين‏مطلب بيدارى ملت انگليس مى‏باشد; چه ايشان هرگز از فيروزى‏مست نگردند و از شكست پست نشوند. اينك عليا حضرت ملكه‏ويكتورياست كه اگر استبداد از بهرش ميسر گردد آن را غنيمت‏شمارد،اگرچه براى ده روز از بقيه عمرش باشد، وليكن هيهات كه بر غفلتى ازملت‏خود دست‏يافته در اثناى آن زمام اختيار قشون به كف آرد.

اما حكمرانى‏هاى بيابانى، كه رعيت آنها همگى يا بيشتر، مركب‏از عشاير و ايلات صحرانشين مى‏باشد. و هر زمان كه حكمران ايشان‏آزادى آنها را متعرض گردد يا ستمى برايشان روا دارد و قوت‏انصاف جستن نداشته باشند، فورا كوچ نموده پراكنده شوند. اينگونه‏حكمرانيها، كمتر روى به استبداد آورند و نزديكترين مثال از بهراين مطلب، اهل جزيرة‏العرب هستند، چه ايشان از عهد سلاطين‏«تبع‏» و «حمير» و «غسان‏» تاكنون استبداد را نشناسند مگرفترتهاى اندك.

و خود، گروهى از حكما بخصوص از متاخرين ايشان در وصف‏استبداد و دواى آن به جمله‏هاى بليغ و مضامين بكر سخن سروده‏اندبه‏قسمى كه بدبختى انسان را در خاطرها مجسم سازد، گويى آشكارهمى گويد: اين دشمن تو است، بنگر چه مى‏كنى و آن جمله‏ها از اين‏قبيل است كه گفته‏اند:

حكمران مستبد، در امورات مردم به اراده خويش حكومت نمايدنه به اراده ايشان و با هواى نفس خود حكم كند درميان ايشان نه به‏قانون شريعت. و چون خود، آگاهى دارد كه غاصب و متعدى مى‏باشد،لاجرم پاشنه پاى خويش بر دهان مليونها نفوس گذارد كه دهان ايشان‏بسته ماند و سخن گفتن از روى حق يا مطالبه حق نتوانند.

ديگر از آن جمله‏ها اين است كه مستبد، دشمن حق و دشمن‏آزادى و قاتل اين دو مى‏باشد. و حق، پدر مردمان. و آزادى، مادر ايشان‏است. و عوام، كودكان يتيم خفته مى‏باشند كه چيزى ندانند. ودانشمندان، برادران با رشد اين يتيمانند كه چون ايشان را برانگيزانند ازخواب برآيند و چون بخوانندشان اجابت نمايند.

و نيز گفته‏اند: مستبد از حد، از آنرو تجاوز نمايد كه مانعى در ميان‏نبيند. چه اگر ظالم در پهلوى مظلوم شمشيرى بيند، هرگز اقدام بر ظلم‏ننمايد، همچنانكه گفته‏اند: استعداد جنگ، جنگ را مانع شود.

و نيز گفته‏اند: مستبد انسان است و از روى فطرت، استعداد خير وشر هر دو در او باشد. پس بر رعيت است كه مستعد باشند تا بشناسندخير كدام و شر كدام است. مستعد باشند تا بگويند شر نخواهيم ومستعد باشند تا كردار از پى گفتار درآورند; چه گفتارى كه كردارش‏در پى نباشد، خود موجى در هوا بيش نيست. با وصف اين، مجرداستعداد از بهر كردار، كردارى باشد كه شر استبداد را كفايت نمايد.

و نيز اين جمله بيان كرده‏اند كه:

مستبد آدمى است; و آدمى را بيشتر الفت‏با گوسفند و سگ باشداز اين جهت است كه مستبد مى‏خواهد رعيتش در شير و فايده،همچون گوسپند باشد و در اطاعت مانند سگ فروتنى و تملق نمايند.

اما بر رعيت است كه مثل اسب باشد; اگر او را خدمت كنند،خدمت نمايد و اگر بزنندش بدخويى آغازد. بلكه بر رعيت است كه‏مقام خويش بشناسد; آيا از بهر خدمت مستبد خلق شده، يا مستبد ازبهر خدمت او بيامده و او را به خدمت‏باز داشته؟ و رعيت‏خردمند،وحشى استبداد را، با لجامى قيد نمايد كه در راه نگاهدارى آن لجام،جان خويش دربازد، تا از گزند او ايمن ماند و چون خواهد سركشى‏كند، لجام بجنباند و اگر صولت آرد او را بربندد.

و در اين مقدار، از بهر تعريف حقيقت استبداد به اجمال كفايت‏است و مبحثهاى آينده، تفصيل آن را كافل است.

استبداد با دين

در مقدمه كتاب، در ضمن تعريف، فى‏الجمله مراد از استبداد را واضح‏ساختيم - و ليكن معرفت «طبيعت استبداد» بطور اجمال انجام نيابد،جز آن كه در مبحثها[ ئى ] كه اشاره نموديم، استيفاى كلام نمائيم. و ازآن‏جمله، مبحث تاثير استبداد بر دين است و خود چنان اختيار نمودم‏كه در اين موضوع بطور اختصار و انتخاب بر اسلوبى مانند خطابه به‏سخن رانم، پس گويم:

راى بسيارى از محررين سياسى فرنگ، اتفاق نموده: كه استبدادسياسى از استبداد دينى توليد شود; و گروهى اندك از ايشان گويند: اگردرميانه هم توليدى نباشد، پس بدون شبهه اين دو برادران يا همسران‏توانا مى‏باشند كه به يكديگر حاجت دارند تا هر كدام ديگرى را در ذليل‏ساختن انسان، معاونت نمايند. و شباهت نيز درميان ظاهر است، چه‏يكى از اين دو در عالم دلها، حكومت دارد و اين ديگرى در عالم جسم،تحكم نمايد. و هر دو فرقه در حكم خويش راه صواب پيموده‏اند، نظربه حكايتهاى پيشينيان و قسم تاريخى از تورات و رساله‏ها كه بر انجيل‏اضافه نموده‏اند. اما بطور اطلاق در حق قسم تعليمى از اين تورات ورساله‏هاى مضافه بر انجيل خطا كرده‏اند; همچنانكه در اين نظرخويش، بر خطا رفته‏اند كه گفته‏اند: قرآن به استبداد بيامده و استبدادسياسى را تاييد نموده يا بدان تاييد يافته. و شايد اگر گويند ما دقايق‏قرآن را دريافتن نتوانيم كه مطالب آن در طى اشارات و بلاغت آن بر مامخفى است معذور باشند جز آن كه ما نتيجه خويش، بر مقدماتى كه‏امروزه مسلمانان را بر آن مشاهده همى كنيم بنا نهيم، چه همى بينيم كه‏مستبدين ايشان، به دين استعانت جويند. سخن اين محررين آن است‏كه: تعليمات مذهبى و از آن جمله كتب آسمانى، آدميان را به ترس ازقوه عظيم هولناكى همى خواند كه كنه آن را عقلها درك ننمايد. انسان رادر زندگى، به‏تمام مصيبتها و بعد از مردن به عذابى طولانى يا هميشگى‏تهديد همى كند; تهديدى كه بندها از آن بلرزد و قوا سستى گيرد وعقلها مدهوش گردد و تسليم خيالات و اوهام شود. و از آن پس اين‏تعليمات، درها از بهر نجات از آن ترس‏ها برگشايد. اما بر آن درها،دربانان از جنس آدميان باشد كه مراد از آنها: علما و مشايخ و قسيسان‏مى‏باشد و حق‏العبور آن تعظيم هميشگى است‏به قلب و قالب; يعنى‏دادن جزيه احترام با ذلت اعتراف، يا قيمت آمرزش، يا ضمانت روزى‏اين دربانان از بيت‏المال، همان در بانان كه بعضى از ايشان حتى ارواح‏را ازملاقات پروردگار خويش مانع شوند تا از ايشان اجرت عبور به‏قبور و فديه خلاصى از اعراف باز ستانند.

و گويند: مستبدين سياسى، نيز استبداد خويش را، بر اساسى ازاين قبيل بنيان نهند، چه ايشان نيز مردمان را به برترى شخصى و مكبرحسى بترسانند و با قهر و قوت و گرفتن اموال، زبون سازند، تا ايشان رازيردست‏خويش و كارگر خود نمايند. گويى آن بيچارگان در زمره‏ستوران، خلقت‏شده‏اند و نصيب ايشان از زندگى، فقط محفوظ بودن‏نوع ايشان است.

و چنان بينند كه اين شباهت در بنا و نتيجه دو استبداد دينى وسياسى، آنها را در مملكت فرانسه به جز شهر پاريس در كار مشترك‏قرار داده، گويى دو دست مى‏باشند كه كمك يكديگر نمايند. اما در مثل‏مملكت روسيه به يكديگر پيچيده كارفرمايند. همچون قلم و كاغذ درهنگام نوشتن سجل بدبختى مردمان. و چنان تقرير نمايند: كه اين‏مشاكلت در ميان اين دو قوه، عوام‏الناس را كه سواد اعظم هستند به كجاكشانده كه خداى معبود را با ستمكار خويش مشتبه سازند و در تنگناى‏ذهن خود، ايشان را با هم بياميزند. چه از حيثيت استحقاق تعظيم وبرترى از بازپرس و مؤآخذه به يكديگر شباهت دارند و بنابر اين ازبراى خودشان حقى در مراقبت مستبد ندانند.

به عباره اخرى مردمان عوام، معبود خود را با ستمكار خودشان،در بسيارى از حالات و نامها و صفات مشترك بينند، كه ايشان هم اويندو مردمان را نرسد كه مثلا ميانه فعال مطلق و فرمانروا، يا ميانه‏خداوندى كه از كارش نپرسند با پادشاه غيرمسؤول، و ميان منعم‏حقيقى با ولى النعم، و ميان جل شانه با جليل‏الشان، فرق گذارند و ازاين جهت جباران را همچون خداى جبار تعظيم نمايند. و همين حال‏بود كه در امتهاى قديم بى‏تربيت، كار را آسان ساخت، تا بعضى ازمستبدين بر حسب استعداد اذهان رعيت، به مراتب مختلفه دعوى‏الوهيت نمودند، حتى آن كه گفته شده است: هيچ مستبد سياسى نباشدجز اين كه از بهر خويش صفت قدسى اخذ نمايد تا با خداوند شريك‏شود يا او را مقامى دهد كه با خداى متعال صاحب علاقه باشد و لااقل‏اجزاء و اصحابى از اهل دين نگاه دارد كه او را در ظلم [ بر ] مردمان بنام‏خداوند يارى كنند.

و تعليل نمايند: كه قيام نمودن بعضى مستبدين در تاييد انتشاردين درميان رعاياى خودشان از قبيل: اولاد داود و قسطنطين يا فليپ‏دويم اسپانى، يا هانرى هشتم انگليسى تا اين كه مجلس انگيزسيون‏تشكيل داد. و همچون حاكم فاطمى يا سلاطين عجم كه غلاة صوفيه رانصرت مى‏نمودند و تكيه‏ها بنا مى‏نهادند. تمام اينها نبود مگر به قصداين كه به توسط دين يا اهل دين، بر ظلم‏به بيچارگان استعانت جويند.

و حكم نمايند كه: در ميان دو استبداد سياسى و دينى مقارنه بدون‏انفكاك مى‏باشد كه هر زمان يكى از اين دو در ملتى موجود شود آن‏ديگرى را نيز به‏نزد خود كشاند، يا چون يكى زايل گردد رفيقش نيززوال پذيرد و اگر ضعيف شود يعنى به صلاح آيد آن يك نيز به صلاح‏گرايد. و شاهدهاى اين مطلب بسيار است‏به قسمى كه هيچ زمان ومكانى از آن خالى نيست و تمامى آنها برهان است‏بر اين كه دين راتاثير، قوى‏تر از سياست است. و در اين خصوص به‏«سكسون‏» مثل‏زنند; چه مذهب پرتستان را در اصلاح سياسى، تاثير بيش از آزادى‏سياسى در نزد كاتوليك بود.

و حاصل كلام آن كه تمام مدققين سياسى را راى بر آن است كه‏سياست‏با دين دوش با دوش راه سپرند و اعتبار نمايند كه اصلاح دين‏از بهر اصلاح سياسى سهل‏ترين اسباب و نزديكترين راه باشد.

و گويند: اولين كس كه اين مسلك را آسان نمود، حكماى يونان‏بودند كه با پادشاهان مستبد خويش حيله ورزيدند تا ايشان را واداشتندكه در سياست، قبول اشتراك نمايند; بدين‏طريق كه عقيده اشتراك درالوهيت را كه از آشوريان اخذ كرده بودند، زنده كردند و آن را باافسانه‏هاى مصريان بياميختند; بدين‏صورت كه عدالت را به خدايى وجنگ را به خدايى و دريا را به خدايى و باران را به خدايى مخصوص‏داشتند (4) ، و همچنين تقسيمات ديگر. بعد از آن از بهر خداى خدايان‏حق نظارت و حكومت قرار دادند، كه چون اختلاف درميان ايشان واقع‏شود راى او رجحان داشته باشد.

و پس از آن كه اين عقيده را با لباس سحر بيان در ذهن مردمان‏برقرار داشتند، بر حكما آسان گرديد كه مردمان را وادارند تا از جباران‏خويش مطالبه نمايند كه از مقام انفراد و يكتايى فروتر آيند واداره‏امورات زمين نيز همچون اداره آسمان باشد و پادشاهان ايشان، با اكراه‏بدين حكم تن دردادند. و همين وسيله عظمى بود كه بالاخره يونانيان‏به‏واسطه آن توانستند در «آتنه‏» و «اسبارطه‏» جمهوريه‏ها بر پاى دارند ورومان نيز چنان كردند. و اين قاعده از قديم مثال تقسيم اداره درسلطنتهاى امپراطورى و جمهورى تا اين عهد مى‏باشد.

جز آن كه اين وسيله، يعنى «شريك قرار دادن‏» علاوه بر اين كه‏بالذات باطل است‏بالاخره نتيجه‏اى از آن به ظهور رسيد، كه بسى زيان‏داشت، و آن اين بود: كه از بهر شعبده‏بازان از ساير طبقات درى وسيع‏بگشود تا هر يك مدعى چيزى از خصايص الوهيت گردند; همچون‏صفات قدسيه و تصرفات روحيه; چه پيش از آن جز تنى چند ازجباران، ياراى اقدام بر آن نداشتند. و چون اين مفسده با طبايع بنى‏آدم‏ملايم بود، از وجوه بسيارى كه اين بحث محل ذكر آن نيست، لاجرم‏انتشار يافته عموميت گرفت و لشكرى جرار بياراست كه مستبدين راخدمت همى كند.

بعد از آن، تورات با نشاط و نظام بيامد و عقيده شريك قرار دادن‏را از ميان برگرفته و در طوايف بنى‏اسرائيل نام خدايان را به‏فرشتگان بدل ساخت. ولى بعضى سلاطين بنى اسرائيل به توحيدرضا نداده و آن را فاسد نمودند. از آن پس انجيل، به آرامى وبردبارى فرود آمده او نيز قانون توحيد را تاييد كرد. وليكن دعات‏اولى آن نتوانستند ملتهاى بى‏تربيت را كه قبل از ملتهاى متمدن‏قبول نصرانيت كرده بودند، بفهمانند كه «پدرى و پسرى‏» دركلمات حضرت مسيح دو صفت مجازى مى‏باشند و تعبير از آنهابه معنايى شود كه عقلش قبول ننمايد مگر از روى تعبد و تسليم- همچون مساله قدر در آئين اسلام - بلكه آن را به معنى زادن حقيقى‏فرا گرفتند; چه ايشان همين عقيده را در خصوص بعضى جباران‏بياموخته بودند كه ايشان فرزندان خدايند و لاجرم بر آنها گران‏آمد كه در عيسى عليه السلام صفتى پست‏تر از مقام و مرتبه‏آن پادشاهان قائل گردند. بعد از آن طولى نكشيد كه آئين نصرانيت‏جامه‏اى جز جامه خويش در پوشيد، همچنانكه حال ساير آئينهاى‏پيش از آن بود. پس با رساله‏هاى پولس و امثال او وسعت‏يافته‏اجزاى كليسا را همى بزرگ شمردند تا به درجه‏اى كه معتقد [ به ]نيابت و عصمت ايشان گرديدند; و در ايشان قوه قرار دادن شريعت‏قائل شدند. همان عقيده‏ها كه در آخر، پروتستانيان اكثر آنها رامنكر شدند، چه پروتستان: طايفه‏اى باشند كه در احكام، به اصل‏انجيل رجوع نمايند. (5) و از آن پس، مذهب اسلام با حكمت و عزم‏درآمد و بناى شرك را به كلى منهدم ساخته و قواعد آزادى سياسى‏كه ميانه قانون «ديموقراطى‏» و «ارسطوقراطى‏» بود استوار بداشت‏و اساس آن بر توحيد نهاده، سلطنتى همچون لطنت‏خلفاى‏راشدين به ظهور اندر آورد كه روزگار مانند آن درميان آدميان‏نياورد. حتى خود مسلمانان نيز بعد از عصر ايشان بديشان نرسيدند ومثل ايشان نيامد مگر بعضى نادر، همچون عمر [ بن ] عبدالعزيز (6) ومهتدى عباسى (7) و نورالدين شهيد (8) چه خلفاى راشدين معنى قرآن

را فهميده بدان عمل نمودند و او را پيشواى خويش قرار داده سلطنتى‏برپاى داشتند كه حكم [ به ] مساوات مى‏نمود حتى در ميان خود ايشان‏با درويشان امت [ كه ] در شيرين و تلخ زندگى با هم انباز باشند. و نيزدرميان مسلمانان، شفقت‏برادرى، در رابطه هيئت اجتماعى و حالات‏معيشت، اشتراكى (9) احداث نمودند كه در ميان برادران و خواهران‏يك پدر و مادر كمتر يافت‏شود.

و اينك قرآن كريم است كه مشحون است‏به تعليمات ميرانيدن‏استبداد و زنده داشتن عدل و مساوات، حتى در قصه‏هاى قرآنى، ازآن‏جمله قول بلقيس ملكه سبا مى‏باشد كه از عرب «تبع‏» بود بزرگان قوم‏خود را مخاطب ساخته گويد:

يا ايها الملا افتونى في امرى ما كنت قاطعة امرا حتى تشهدون قالوا نحن‏اولواقوة واولواباس شديد والامر اليك فانظرى ماذا تامرين (10) يعنى: اى گروه‏بزرگان! فتوى دهيد مرا در كار من، نبوده‏ام من فيصل دهنده امرى را تاحاضر مى‏شديد. يعنى هرگز بى‏مشورت شما كارى را نكردم. درجواب، گفتند: ما صاحبان قوه و صاحبان شجاعت و لشكر سخت‏هستيم، نه از ابناى مشاورت. و اين امر واگذار شده است‏به تو، پس‏تامل كن و ببين هرچه مى‏فرمايى از مقاتله و مصالحه. قالت ان الملوك اذادخلوا قرية افسدوها وجعلوا اعزة اهلها اذلة وكذلك يفعلون (11) گفت‏بلقيس‏به‏درستى‏كه پادشاهان چون درآيند به دهى يا شهرى، خراب و تباه‏نمايند او را و بگردانند عزيزان اهل او را ذليل و خوار و همچنين بجاى‏مى‏آورند.

همانا از اين قصه معلوم مى‏شود كه پادشاهان چسان با ملاءيعنى بزرگان قوم، بايد مشورت نمايند و نيز بايد هيچ امرى جزبراى ايشان قطع نكنند و قوت و نيرو بايد در دست رعيت‏محفوظ باشد و پادشاهان به اجراى كار مخصوص باشند و ايشان‏را احترام نموده و امور را بديشان نسبت دهند و نيز حال سلاطين‏مستبد را معلوم داشته اظهار نمايد كه ايشان سزاوار مؤآخذه و قبيح‏شمردن مى‏باشند.

و نيز از اين مقوله است آنچه در قصه موسى و فرعون‏وارد گرديده، چنانچه فرمايد: قال الملا من قوم فرعون ان هذا لساحرعليم يريد ان يخرجكم من ارضكم فما ذا تامرون (12) گفتند: بندگانى از گروه‏فرعون آن كه: اين موسى جادوگرى است دانا، مى‏خواهد آن كه بيرون‏كند شما را از زمين و ملك شما، پس شما چه امر مى‏نماييد و تدبيراين چيست؟

يعنى بزرگان مملكت، بعضى با بعضى ديگر گفتند: راى شما دراين باب چيست؟ ايشان فرعون را مخاطب ساخته، رايى كه بر آن اتفاق‏نموده بودند، اظهار داشته گفتند: ارجه واخاه وارسل في المدائن حاشرين‏ياتوك بكل ساحر عليم (13) . تاخير نما امر او را و برادر او را و بفرست درشهرهاى متعلق به مصر گروهى را تا بيارند تو را هر ساحر دانائى.

بعد از آن مذاكرات ايشان را وصف نموده فرمايد: فتنازعوا امرهم(اى رايهم) بينهم واسروا النجوى (14) يعنى مذاكره علنى ايشان منتهى به نزاع‏گرديد و لاجرم مذاكره سرى جارى ساختند، بر طبق آنچه تاكنون درمجالس شوراى عمومى جارى شود. بنابر مدلول اين آيات شريفه،مجالى از بهر آن نباشد كه اسلام را به استبداد نسبت دهند، چه اين آيتهاقول خداى تعالى را تفسير نمايند، تا مراد از اين آيه شريفه چيست كه‏فرموده وامرهم شورى بينهم (15) (يعنى شانهم) و مؤيد اين معنى است قوله‏تعالى: وما امر فرعون برشيد (16) (يعنى ما شان فرعون) و حديث اميري من‏الملائكة جبريل يعنى مشاوري.

پس هويدا گرديد كه آئين اسلام را اساس، بر اصول اداره‏«ديموقراطى‏» (17) يعنى عمومى و شوراى «ارسطوقراطى‏» (18) يعنى‏شوراى بزرگان مى‏باشد (19) و عصر رسول خداى صلى الله عليه وآله‏وسلم با عهد خلفاى راشدين بر اين اصول، تمامتر و كاملتر صور آن‏بگذشت. بخصوص كه در مذهب اسلام مطلقا نفوذ دينى نباشد، جز درمسائل اقامه دين، همان دين آزاد سهل و ساده، كه سختيها و غلها رابرگرفت و امتياز و استبداد را هلاك ساخت.

دينى كه نادانى بر وى ستم نموده، حكمت قرآن را مهجور داشتندو در قبر خوارى دفنش نمودند. دينى كه ياوران و نيكوكاران و حكيمان‏و خوبان خود را مفقود نمود و مستبدان بر او حمله كردند و او را وسيله‏تفريق كلمه و تقسيم امت‏به چندين طايفه قرار دادند و آلتى از بهرهواهاى خويش ساختند، پس او را ضايع نموده اهلش را نيز به‏سبب‏فروعات و وسعت دادنها و سخت گرفتن و مشوش داشتن و داخل‏كردن زيادتها در او، ضايع نمودند. همچنانكه اصحاب ساير دينهانموده بودند، تا آن كه او را دينى نمودند كه هركس تمامى مسائل‏مذكوره او را از او بداند، هرگز قيام بر واجبات و آداب آن نتواند. چه كاربدانجا رسيده كه مراتب او بر عوام و خواص مشتبه گشته است. وبدين‏سبب در ملامت نفس و اعتقاد تقصير مطلق، بر امت گشوده‏گرديد و راه نجات و بيرون شدن و امكان رسيدگى را بسته دانستند. واين حالت، نفس را كوچك و صدا را پست‏سازد و جرات امر به‏معروف و نهى از منكر كه قيام دين و نظام عدل بدان منوط است مانع‏شود. و همين اهمال در مراقبت و رسيدگى و مؤآخذه و بازپرس، مجال‏استبداد را از بهر امراء اسلام وسعت‏بداد و از حد تجاوز نمودند. پس ازاين مطلب و آن ديگرى، حكم اين حديث ظاهر شد كه فرمود: «هلك‏المتنطعون‏» يعنى سخت‏گيران در دين. و همچنين حديث نبوى كه‏فرمود: لتامرن بالمعروف ولتنهن عن المنكر او ليستعملن الله عليكم شراركم‏فليسومونكم سوء العذاب (20) ترجمت آن چنين باشد كه: همانا امر به‏معروف و نهى از منكر را بكار داريد يا آن كه خداوند، بدان شما را عامل‏شما سازد تا شما را گرفتار عذاب سخت‏سازند و خداوند الهام صواب‏نمايد... بعضى از فضلا، جمله‏اى از آنچه مسلمانان از ديگران فرا گرفته‏و از آئين خودشان نبوده جمع نموده، بدين‏شرح كه گويد:

نخست، مسلمانان مقام پاپ و تصوير او را اقتباس نمودند وبزرگان را به طريق پرستش احترام نمودند و رؤساى خود را كوركورانه‏اطاعت ورزيدند و شباهت‏به بطريقان و كاردينالان و شهيدان و اسقفان‏هر شهرى حاصل كردند - و شكل قديسان و عجائب آنها را تقليدنموده، همچنين دعات مبشرين و صبرايشان و راهبان با رؤساى‏خودشان و حالت دير با مدير آنها و وضع رهبانان يعنى اظهار فقر ورسوم آن و پرهيز و ايام آن و نيز اشخاص كليسا را در مرتبه و امتياز ولباس و موى ايشان تقليد نمودند و خود را به رسم كليسا شبيه ساخته‏زينتها و جشنهاى آن را اخذ نمودند. و خراميدن كشيشان و ترنمات‏ايشان و جشنهاى آن را اخذ نمودند; و خراميدن كشيشان و ترنمات‏ايشان را بياموختند (21) و منع هدايت‏يافتن از نص كتاب و سنت رافرا گرفتند، از آنجا كه كاهنان كاتوليك، قدغن نمودند كه انجيل را كسى‏جزايشان نبايد بفهمد، چنانچه يهودان كه درب اخذ مسائل را از تورات‏مسدود ساخته به كتاب تلمود تمسك نمودند - و از مجوسيان، آگاهى‏بر علم غيب را از اوضاع فلكى بياموخته، از حركت‏ستارگان بترس‏اندر شدند و صورت‏هاى آنها را شعار و علامت‏خويش قرار داده،آتش و آتشخانه را احترام نمودند و از افسانه‏هاى بنى‏اسرائيل برهم‏بافته، انواع عبادات جعل نمودند و و و و و و...

و چون كسى در اين تقليد و اقتباسها تامل نمايد، اكثر آنها را مايه واصل استبداد يابد - يا زنجير بنده گرفتن بيند - و خود بدينسان آئينهافاسد گردد و آدميان بدبخت‏شوند و لاحول ولا قوة الا بالله... چه ازبدعتهاى نصارى نيز چنين گويند كه اكثر شعائر دينى كه متاخرين‏ايشان اعتبار نموده‏اند، حتى مساله تثليث: پدر و پسر و روح‏القدس،اصلى ندارد و از حضرت مسيح وارد نشده، بلكه زيادتيها و ترتيباتى‏است كه نخست مختصر بدعتى بوده و بعد از آن به متابعت، بسيارى‏گرفته; همچنانكه علماى آثار قديمه از نوشتجات و كتابها كه در بعضى‏مدافن قديم مصريان يافته‏اند، ماخذ اكثر بدعتها را اكتشاف نموده‏اند وهمچنين اصل زيادتى‏هاى تلمود و بدعتهاى علماى يهود را در آثار والواح آشورى بدست آورده - بلكه در مراتب تطبيق و تدقيق ترقى‏نموده تا دريافتند كه بيشتر خرافات و افسانه‏ها كه بر اصول تمامى‏مذاهب مشرقى افزوده شده از مجعولاتى مى‏باشد كه منسوب است‏به‏حكماى مملكت چين. و خلاصه كلام آن كه: بدعتها، كه ايمان‏ها رامشوش ساخته و آئينها را «زشت‏روى‏» نموده، تمامى آنها از يكديگرتسلسل يافته، ولى همگى را غرض مقصود يكى است و او استبداداست.

و چون ناظر دقيق، در تاريخ اسلام نظر كند از بهر خلفاء،پادشاهان پيشين و علماى منافق، كردارهاى ناهنجار در خاموش‏ساختن نور علم نگرد، كه از ديرزمان همى خواستند نور خدا راخاموش كنند و ليكن خدا ابا ورزيد جز اين كه نور خويش تمام نمايد;و از اينرو كتاب كريم خود را كه آفتاب علوم و گنج‏حكمت است ازسودن دست تحريف حفظ نمود.

و اين خود، يكى از معجزات قرآن است كه در او فرموده: انا نحن‏نزلنا الذكر وانا له لحافظون (22) به‏درستى كه ما نازل كرديم قرآن را وبه‏درستى كه ما مر او را البته حافظ هستيم.

پس منافقان او را دست‏سودن، نيارستند جز به تاويل و اين نيز ازمعجزات او باشد چه خود از اين معنى خبر داده، آنجا كه فرموده: فاماالذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تاويله (23) اما آن‏كسانى كه از روى تقليد و تعصب در دلهاى آنها كجى و تباهى و شك دركلام الهى است; پس پيروى نمايند آنچه را كه متشابه و معنى آن مشكل‏است از آن، و احتجاج پويند بر امر باطل به‏جهت طلب نمودن فتنه وطلب تاويل آن بر وفق مدعاى خود كه خلاف حق است.

و من خود از بهر مطالعه كنندگان مجسم سازم تا استبداد در علم واسلام چه كرده و چگونه دانشمندان حكيم را ممنوع داشته تا دوقسمت اخبارى و اخلاقى قرآن را تفسيرى دقيق نمايند، زيرا كه بيم‏داشتند تفسير ايشان; راى بعضى پيشينيان [ را ] كه دستشان در علم‏كوتاه بود مخالف گردد و به بلاى تكفير درافتاده كشته شوند.

هم اينك مساله اعجاز قرآن كه مهمترين مسائل دين مى‏باشد،نتوانستند حق بحث آن را ادا نمايند و ناگزير بر آنچه بعضى سلف‏مذكور داشته بودند اكتفا نمودند، كه اعجاز آن فصاحت و بلاغت و خبردادن از آن است كه روم بعد از مغلوب شدن غالب آيند.

و حال آن كه [ اگر ] از بهر دانشمندان، عنان تدقيق رها مى‏شد وآزادى راى و تاليف بديشان داده مى‏شد، همچنانكه اهل تاويل وياوه‏سرايان را عنان رها گرديده، هرآينه در هزارها آيات قرآن، هزاران‏آيات و اعجاز مى‏نگريستند - و هر روز، آيتى تازه مى‏ديدند كه باروزگار تجديد شود - و برهان اعجاز او راست آمدن اين كلام بود كه:لا رطب ولا يابس الا في كتاب مبين (24) اما برهان عيان، نه مجرد تسليم‏و ايمان.

مثال آن اين است كه: علم در اين قرنهاى اخير، حقايق و طبايعى‏كشف نمود كه همه را به كاشف و مخترع آن از دانشمندان اروپ وآمريك منسوب سازند، و چون مدقق در قرآن نگرد اكثر آن را بيابد كه‏صراحتا يا اشارتا در قرآن مذكور است; و در سيزده قرن پيش از اين‏بيان شده و تاكنون در زير پرده خفا پوشيده نمانده جز از بهر اين كه درهنگام ظهور، آن معجزى از براى قرآن باشد و گواهى دهد كه او كلام‏پروردگارى است كه غيب را جز او نداند از آن‏جمله اين است كه:

دانشمندان كشف نموده‏اند كه ماده كون از آتش مى‏باشد; و اين‏معنى را در قرآن وصف نموده در آنجا كه آغاز تكوين را بيان نموده‏فرمايد: ثم استوى الى السماء وهى دخان (25) پس قصد نمود بر وجه‏استقامت‏به سوى آفريدن آسمان و حال آن كه آسمان دودى بود. و نيزكشف نمودند كه كاينات هميشه در حركت مستمر مى‏باشند و در قرآن‏كريم فرمايد: وآية لهم الارض الميتة احييناها (26) و نشانه كه مر ايشان‏است‏بر قدرت خدا بر بعث ايشان، زمين مرده است‏يعنى خشك‏بى‏گياه كه به‏سبب باران زنده گردانيد آن را، آنگه فرموده: كل في فلك‏يسبحون (27) يعنى تمامى شمس و قمر و نجوم در فلك سير مى‏كنند مانندماهى در آب.

مترجم گويد: در اين مقام، اين آيت مبارك; نيكو دلالت‏بر مطلب‏دارد كه فرموده: وترى الجبال تحسبها جامدة وهى تمر مر السحاب (28) مى‏بينى‏كوهها را و پندارى ايستاده بر جاى خود و حال آن كه آن جبال مى‏رود ومى‏گذرد مانند رفتن ابر به حال سرعت.

و نيز محقق داشته‏اند: كه زمين از نظام شمسى منشعب و فتق‏گرديده و در قرآن فرمايد: ان السموات والارض كانتا رتقا ففتقناهما (29) به‏درستى كه آسمانها و زمينها بودند بسته و برهم نهاده پس باز گشاديم‏آنها را از هم و چندين فلك ساختيم. و همچنين محقق داشته‏اند: كه‏كره ماه از زمين منشق گرديده و قرآن كريم فرموده: افلا يرون اناناتى الارض ننقصها من اطرافها (30) . و نيز فرمايد: اقتربت الساعة وانشق‏القمر (31) . و باز محقق گرديده: كه ومن الارض مثلهن (33) آفريد هفت‏آسمانها مطابق يكديگر يكى بر بالاى ديگرى و از زمين مانند اينها. وهمچنين محقق شده: كه اگر كوهها نبودى سنگينى نوعى، مقتضى شدى‏كه زمين فرو شود; يعنى در دوره خويش خلل پذيرد. و قرآن فرمايد:والقى في الارض رواسى ان تميد بكم (34) و افكند در زمين كوههاى بلندبزرگ تا آن كه زمين متحرك و مضطرب نگردد و شما را نگرداند. و نيزكشف نمودند: كه جمادات را حياتى باشد و قيام آن به تبلور آب است ودر قرآن فرمايد: وجعلنا من الماء كل شى‏ء حى (35) قرار داديم از آب هرچيزى را زنده. همچنانكه محقق داشته‏اند: كه اعضاى عالم و از آن‏جمله‏انسان از درجه جمادى ترقى نموده و قرآن مى‏فرمايد: ولقد خلقنا الانسان‏من سلالة من طين (36) و به‏درستى كه آفريديم آدمى را از خلاصه افتاده‏حاصل از گل. و همچنين قانون نر و ماده عموم را در نباتات كشف‏نمودند و در قرآن ذكر شده: خلق الازواج كلها مما تنبت الارض (37) بيافريداجناس و انواع نر و ماده اشياء را تا از آنچه مى‏روياند در زمين. و نيزمى‏فرمايد: فاخرجنا به ازواجا من نبات شتى (38) پس بيرون آورديم به‏سبب‏آن اصناف گوناگون كه پراكنده‏اند. و فرموده: واهتزت وربت وانبتت من كل‏زوج بهيج (39) جنبش كند و بروياند از هر صنفى دوتا كه تازه و تر و نيكوباشد. همچنانكه فرموده: ومن كل الثمرات جعل فيها زوجين (40) . و طريقه‏بازداشتن سايه يعنى تصوير شمسى را كشف نمودند و قرآن فرموده:الم تر الى ربك كيف مد الظل ولوشاء لجعله ساكنا ثم جعلنا الشمس عليه دليلا (41) آيا نمى‏بينى و نظر نمى‏كنى به صنع پروردگار، چگونه كشيده و بسطكرده سايه را، و اگر خواستى خدا هرآينه گردانيده بود آن سايه را ثابت وآرام گرفته، پس قرار داديم آفتاب را بر شناختن آن سايه راهنما، شناخته‏نمى‏شود تا آن كه آفتاب خضوع كند و حركت نمايد تا سايه متنفر از اوشود. و اختراع سير كشتى و كالسكه‏ها با بخار و الكتريك كردند و درقرآن بعد از ذكر چارپايان و كشتيهاى بادى، فرمايد: وخلقنا لهم من مثله‏مايركبون (42) و آيات آفريديم از براى ايشان از مانند جنس كشتى آنچه راكه سوارى كنند برو. بسيار ديگر; كه اغلب مكتشفات علم هيئت وقوانين طبيعت در آن به تحقيق پيوسته (43) و برحسب قياس گذشته‏مقتضى چنان باشد كه سر بسيارى از آيات قرآن در آينده منكشف گرددو خود در گرو وقت‏خويش مى‏باشد تا هر روز و هر عصر معجزى تازه‏از او به ظهور و ثبوت رسد. (44)

استبداد با علم

همانا مستبد نسبت‏به رعيت‏خويش، بسى شبيه است‏به شخص‏خيانتكار و با قوت كه وصى جمعى يتيمان توانگر باشد و مادامى كه‏ايشان به بلوغ نرسيده‏اند در مال و جان ايشان برحسب هواى خويش،تصرف نمايد. چه همچنانكه مصلحت آن وصى مقتضى نيست كه اين‏يتيمان به حد رشد برسند; همچنين موافق غرض مستبد نيست كه‏رعيت‏به نور علم منور گردند. اما بر مستبد پوشيده نماند; مادامى‏كه‏رعيت احمق نباشد و در تاريكى جهل و صحراى حيرت گمراه‏نگرديده، بنده گرفتن و ستمكارى امكان ندارد. چه اگر مستبد مرغى‏باشد هرآينه خفاشى خواهد بود كه عوام بيچاره را همچون هوام درتاريكى جهل صيد نمايد - و اگر در جنس وحشيان باشد شغالى بيش‏نيست كه مرغان خانگى در شب تيره برماند.

علم، شعله از نور خداوند است و خداوند نور را چنان خلقت‏فرموده، كه هميشه آشكار كننده و نماينده باشد و توليد حرارت و قوت‏نمايد - و همچنين علم را مانند نور واضح كننده خير و رسوا نماينده شرساخته، كه در نفسها حرارت و در سرها غيرت توليد كند.

مستبد را، ترس از علوم لغت نباشد و از زبان‏آورى بيم ننمايد،مادامى‏كه در پس زبان‏آورى، كمت‏شجاعت‏انگيزى نباشد كه رايتهابرافرازد يا سحر بيانى كه لشكرها بگشايد. چه او خود آگاه است كه‏روزگار از امثال كميت، و حسان شاعر را، زادن بخل ورزد كه با اشعارخويش جنگها برانگيزند و لشگرها حركت دهند و همچنين، مونتسكيو،و شيلار. و همچنين مستبد، از علوم دينى كه متعلق به معاد است‏بيم‏ندارد. چه معتقد است كه آن علم ابلهى را برانگيزد و پرده برندارد، جزاين كه بعضى بلهوسان علم، با آن بازى كنند، اگر بعضى از ايشان در علم‏دين مهارتى يافته، درميان عوام شهرتى حاصل نمايند، از بهر مستبدوسيله قحط نيست كه ايشان را در تاييد امر خويش بكار افكند،بدينگونه كه دهانشان را به لقمه‏اى چند از ريزه‏هاى خوان استبداد فروبندد.

بلى علمى كه بندهاى مستبد از آن همى لرزد، علوم زندگانى‏مى‏باشد مانند: حكمت نظرى، فلسفه عقلى، حقوق امم، سياست مدنى،تاريخ مفصل، خطابه ادبيه و غير اينها از علومى كه ابرهاى جهل رابردارد و آفتاب درخشان طالع نمايد، تا سرها از حرارت بسوزد... وبطور اجمال مذكور مى‏شود: كه مستبد را ترس و بيم از هيچ‏يك از علوم‏نيست، بلكه ترس او از علمى است كه عقلها را وسعت دهد و مردمان‏را آگاه سازد كه انسان چيست و حقوق او كدام؟ و آيا او مغبون است؟ وطلبيدن چگونه؟ و دريافتن چگونه؟ و حفظ چسان باشد؟ مستبد عاشق‏خيانت است، و دانشمندان ملامتگران اويند. مستبد دزد و فريبنده‏است، و دانشمندان آگاهاننده و حذر دهنده مى‏باشند. مستبد را كارها ومصلحتها باشد كه جز دانشمندان كسى آنها را ناچيز نكند.

مستبد، همچنانكه علم را به جهت نتايج و ثمراتش دشمن است،خود علم را نيز بنفسه دشمن دارد; چه علم را سلطنتى قوى‏تر از همه‏سلطنتها مى‏باشد، و ناچار هر زمان كه مستبد را نظر بر كسى افتد كه درعلم از او برتر است، نفس خودش درنظر خوار آيد. از اينرو مستبدنخواهد كه ديدار دانشمند با هوش بيند. و چون مجبورا به دانشمندى‏از قبيل طبيب يا مهندس محتاج گردد، كسى را از ايشان كه كوچك نفس‏و متملق باشد اختيار كند. و ابن‏خلدون سخن خويش بر همين قاعده بنانهاده كه گفته: «تملق گويان فيروزى يافتند» بلكه اين طبيعت، در تمامى‏متكبران موجود است و از اين جهت‏بر هر بيچاره گمنام كه اميد خير وشرى در او نباشد ثنا و سپاس نمايد. پس از آنچه ذكر شد، نتيجه حاصل‏شود: كه ميان استبداد و علم جنگ دائمى و زد و خورد مستمر برپاى است.

دانشمندان سعى در انتشار علم همى كنند و مستبدان در خاموش‏ساختن آن همى كوشند و اين دو طرف هميشه عوام را در كشاكش دارند.

آيا عوام كيانند؟ - عوام هم آنانند كه چون نادان باشند بترس اندرشوند - و چون بترسند تسليم شوند - و هم ايشانند كه چون دانا باشندسخن گويند - و چون سخن گويند كار كنند (45) .

عوام، قوت مستبد و اسباب روزى او باشند. با خود ايشان،برايشان حمله نمايد. و بديشان بر غير ايشان تطاول جويد. چون‏اسيرشان كند، از شوكت او خرم شوند. و چون اموالشان غصب نمايد،او را بر باقى گذاشتن جانشان ستايش كنند. و چون خوارشان سازد،بلندى شان او را بستايند. و بعضى از ايشان را بر بعضى ديگر برانگيزد،آن بيچارگان به سياست او افتخار نمايند. و چون با اموال ايشان انفاق به‏اسراف نمايد، گويند: زهى مرد[ ى است ] كريم - و چون ايشان را به قتل‏رساند و مثله نكند، گويند: شخصى است رحيم. و هرگاه ايشان را به‏خطر موت راند، از بيم تازيانه ادب، او را اطاعت كنند - و اگر بعضى‏غيرتمندان ايشان، در مقام انتقام برآيند و بر او كينه جويند، ديگران باايشان مانند ستمكاران جنگ و مقاتله نمايند.

و حاصل كلام، آن كه: عوام به‏سبب ترسى كه از جهل ناشى شود،خويش را بدست‏خود سر برند - پس چون جهل برگرفته شود، ترس‏زايل گردد و وضع ديگرگون شود - يعنى مستبد برخلاف طبع خود،وكيلى امين گردد كه از حساب بترسد و رئيسى عادل، كه از انتقام بيم‏نمايد - و پدرى بردبار كه از دوستى لذت برد.

و در اين وقت، ملت را زندگانى پسنديده و گوارنده شود،زندگانى آسايش و آرامش، زندگى عزت و سعادت، و بهره رئيس نيز ازايشان، سر تمام بهره‏ها باشد بعد از آن كه در دوره استبداد بدبخت‏ترين‏بندگان بود; زيرا كه دايما دشمنان در گردش احاطه داشتند و با نظربغض بدو مى‏نگريستند و طرفة‏العينى بر زندگى خويش ايمن نبود. وخود شكى نيست كه ترس مستبد از كينه رعيت، افزونتر از ترس ايشان‏از آسيب او باشد - چه ترس او، ناشى از علم، و ترس ايشان از جهل‏است. و ترس او از انتقام بحق و ترس ايشان از زبونى موهومى - و ترس‏او از بهر جان - و ترس ايشان از بهر لقمه نان يا به‏هر وطنى كه چون از آن‏كوچ كنند با مكان ديگر الفت گيرند - وهر چند مستبد را ظلم وبى‏اعتدالى افزون گردد، ترسش از رعيت فزونى گيرد - بلكه از چاكران‏و خواص خويش بترسد - حتى از انديشه و خيالات خود وحشت نمايد - وبسيار افتد كه زندگى مستبدين ضعيف‏القلب با ديوانگى انجام يابد.

يكى از قواعد مورخين دقيق آن باشد، كه چون يكى از ايشان‏خواهد ميانه مستبدين بسيار با امير تيمور مثلا ميزان نهد، بهمين اكتفانمايد كه درجه محافظت و احتياط ايشان را بسنجد و همچنين چون‏خواهد برترى ما بين دو عامل را بيان كند مانند انوشيروان و صلاح‏الدين،مرتبه ايمنى ايشان را درميان ملت‏خود ميزان كند.

از آنجا كه اكثر مذاهب قديمه را اساس بر دو مبدا خير و شرمى‏باشد مانند: نور و ظلمت، و شمس و زحل، و عقل و شيطان، بعضى‏از امتهاى گذشته چنان ديدند كه مضرترين چيزها مر انسان را جهل‏است و مضرترين آثار جهل ترس است. پس هيكلى يعنى عبادتخانه‏مخصوص ترس بنا نموده او را از بيم شرش پرستش مى‏نمودند.

يكى از محررين سياسى گويد: من قصر مستبد را در هر عصرى‏هيكل ترس همى بينم، كه حكمران جبار معبود آن و ياوران او كاهنان.و دفترخانه او مذبح مقدس، و قلمهاى نويسندگان كاردهاى قربانى، وعبادتهاى تعظيم و مدح و ثنا نماز و مناجات، و عبادت آن هيكل، ومردمان عوام اسيرانى كه از بهر قربانى تقديم نمايند. و اهل‏نظر دراحوال بشر گويند: بهترين چيزى كه بدان بر صفت‏سياست ملتى‏استدلال نمايند، كبرياى پادشاهان ايشان و فخامت قصرها و بزرگى‏جشنها و رسمهاى تشريفات ايشان مى‏باشد.

و گويند همچنين: چون خواهند قديمى بودن ملتى را در استبداديا آزادى ايشان را استدلال نمايند، لغت آن ملت را استنطاق كنند كه آياالفاظ تعظيم در آن بسيار است و از بابت عبارتهاى خضوع و فروتنى بى‏نيازاست مانند لغت فارسى، يا از اين جهت فقير است همچون لغت عربى؟

و خلاصه مقال آن كه: استبداد با علم، دو ضد اسمى باشند، كه درمقام غلبه بر يكديگر هستند; پس هر اداره مستبدى به اندازه قدرت‏خويش كوشش نمايد: كه نور علم را خاموش ساخته، رعيت را درظلمات جهل باقى دارد.

و همچنين بعضى دانشمندان كه در تنگناى سنگستان استبدادتخم افشانند به‏قدر طاقت در نورانى ساختن افكار مردمان سعى كنند. وغالبا مردان استبداد و اهل علم را عقب نموده گزندشان رسانند. پس‏خوشبخت از ايشان كسانى باشند كه بتوانند از ديار خويش هجرت‏نمايند و همين سبب بود كه تمامى انبياء عظام و اكثر دانشمندان اعلام وادباى باهوش، از بلادى به بلادى در افتاده در غربت‏بمردند.

مدققين گويند: بيشتر چيزى كه مستبدين غربى، از علم وحشت‏دارند - آن است كه مردمان از روى قيقت‏بشناسند كه آزادى افضل اززندگى است و نيز نفس را با عزت و شرف و عظمت او بشناسند - وحقوق را بدانند چگونه حفظ شود - و ظلم چگونه برگرفته شود - وانسانيت را وظيفه چه باشد و رحمت را لذت چيست.

اما مستبدين شرقى و ترس ايشان از علم، بدين‏جهت است كه‏قلبهاى ايشان همچون هواى ناچيز است و از صولت علم همى لرزد;گويى اجسام ايشان از باروت، و علم آتش است. بلى از علم ترسانند- حتى از اين كه مردمان به معنى كلمه «لا اله الا الله‏» علم حاصل كنند وبدانند از چه روى اين ذكر، افضل ذكرها گرديده و بناى اسلام بر آن‏نهاده; آرى بناى اسلام، بلكه تمامى آئينها، بر «لا اله الا الله‏» نهاده شده و؟معنى آن اين است كه: معبود به حقى سواى او نيست‏يعنى سواى صانع‏اعظم. چه معنى عبادت، فروتنى و خضوع مى‏باشد. پس معنى «لا اله الاالله‏» چنين باشد: كه شايسته فروتنى و خضوع غير از خداى يگانه‏نباشد. آيا در همچو حالى مستبدين را مناسب است كه بندگان ايشان‏اين معنى را دانسته به‏مقتضاى آن عمل نمايند؟ هرگز نه! باز هرگز نه!حتى آن كه اين علم، با مستبدين كوچك نيز مناسب نباشد، همچون‏خدمتگزاران دينها; خواه قوى باشند و خواه احمقان. و همچنين پدران‏نادان و زنهاى احمق و رؤساى هر جمعيت ضعيفى. و بهمين جهت‏بود[ كه ] توحيد در هر ملتى منتشر گشت، زنجير اسيرى را درهم شكست.و از آن زمان، مسلمانان گرفتار اسيرى شدند كه كفران نعمت مولى وظلم به‏نفس و ديگران درايشان شيوع يافت.


پى‏نوشتها:

1) اين واژه، عربى و مصدر باب استفعال است و در حديث و ادبيات دوره‏هاى گوناگون اسلامى‏چه نثر و چه شعر، فراوان به چشم مى‏خورد، معنى كلى و ديرينه آن: عبارت است از راى ياتصميم خودسرانه يك فرد بدون در نظر گرفتن ديدگاههاى ديگران. و چون مفهوم «راى زنى‏»كه نقطه مقابل استبداد قرار گرفته، موردپشتيبانى قرآن و حديث است، بنابراين، استبداد همواره‏موردانتقاد نويسندگان اسلامى بوده است.

2) گرچه نويسندگان غربى و متفكران اسلامى، تعابير و تعاريف و تقسيمات بسيارى درباره‏استبداد قائل شده‏اند، و سبب پيدايش آن را علتهاى گوناگونى دانسته‏اند. ولى درست آن است‏كه گفته شود: منشا و مبدا استبداد، همان حاكميت نفس اماره است‏بر عقل و روح بشر، كه در آن‏صورت، نه حكم خدا را تابع است نه راى مخلوق را سامع.

3) تغييراتى جزئى در چند كلمه اين جمله، صورت گرفته است، زيرا به‏نظر مى‏رسيد كه در نسخه‏خطى، خطاط اشتباه يا سهل‏انگارى كرده باشد.

4) منظور اين است كه هر يك از اين صفات يا پديده‏هاى طبيعى را، به يك خدا نسبت مى‏داده‏اند.

5) هرچند چنين ادعايى دارند ولى از انجيل اصلى نمانده است كه بدان رجوع نمايند.

6) عمر بن عبدالعزيز در سال 99 هجرى به خلافت رسيد، او از بهترين و عادلترين خلفاى اموى است; در باره اوگفته‏اند كه: وقتى كه بر خلافت مستقر شد، عمال بنى‏اميه را معزول كرد و مردمان صالح و خيرانديش را به جاى‏ايشان نصب كرد و دستور داد كه خانه ضيافت و مهمانى بنا كردند و از براى «ابناء سبيل‏» چيزى قرار گذاشت واو مردى بليغ بود، در نامه‏اى كه به يكى از عمالش نگاشت چنين آمده: «قد كثر شاكوك وقل شاكروك، فامااعتدلت واما اعتزلت والسلام‏» يعنى شكوه كنندگان تو بى‏حساب و شكر گذارانت ناياب، يا بر تخت عدالت‏آويز يا از مسند حكومت‏برخيز.

از كارهاى نيك او آن كه: فدك را به اهل‏بيت رسول‏«ص‏» رد كرد، سب اميرالمؤمنين على‏«ع‏» را منع و به جاى‏آن فرمان داد: در خطبه‏ها، آيه‏هاى مباركه «ربنا اغفر لنا ولاخواننا» و «ان الله يامر بالعدل والاحسان‏» رابخوانيد. مرحوم محدث قمى‏«ره‏» مى‏نويسد: نوادر سيرت او بسيار است و مجملا سيره ظاهريه او از سايربنى‏اميه امتيازى تمام داشت و از اين جهت است كه يكى دو تن از اكابر علماى شيعه در ذم او توقف نموده، باآن كه شيعه او را غاصب خلافت و امامت مى‏دانند و مى‏گويند: چه معصيتى بالاتر از غصب اين منصب عظيم‏است كه در آن زمان حق حضرت امام محمدباقر«ع‏» بوده و وى آن را غضب كرده است. عمر در سال‏101هجرى از دنيا رحلت كرد و مدت خلافت او دو سال و پنج ماه و پنج روز و مدت عمر او سى و نه سال بوده‏و قبر او در «دير سمعان‏» است. تتمة المنتهى، صفحات 113 و 114.

7) مهتدى بالله در سال 255هجرى، بر بساط خلافت نشست. او، پس از رسيدن به حكومت،طريق زهد پيش گرفت و لهو و لعب را از خود دور ساخت و سماع و غنا و ساز و آشاميدن‏شراب را حرام كرد، زنهاى مغنيه و سگها و ساير حيوانات كه در دستگاه خلافت وسيله‏سرگرمى خلفاى قبل از او بودند از خويش راند، عدل و داد را درميان رعيت ظاهر گردانيد، وخود شخصا به مظالم رسيدگى مى‏كرد، به مسجد جامع مى‏رفت و براى مردم خطبه مى‏خواند ودر نماز به امامت جماعت آنان مى‏ايستاد، علماء و فقها را نزد او منزلتى رفيع بود و برايشان‏احسان بسيار مى‏كرد، ظروف طلا و نقره را امر كرد شكستند و دينار و درهم نمودند، صورتهايى‏كه خلفا در مجالس خويش كشيده بودند امر كرد محو و نابود سازند، و فرشهايى كه در شريعت‏مطهره حكم به اباحه آن نشده برچيدند، و از براى مخارج معاش و زندگى خود مقرر كرد در هرروزى قريب به صد درهم خرج كنند و حال آن كه خلفاى قبل از او هر روزى هزار درهم صرف‏مى‏كردند، فدك را بار ديگر به اولاد فاطمه رد كرد، قائم‏الليل و صائم النهار بود، گفته شده: شبها،جبه‏اى از پشم مى‏پوشيد و خود را در غل و زنجير مى‏كرد و آنگاه به عبادت خدا مى‏پرداخت،كلمات حضرت اميرالمؤمنين را كه نوف بكالى از آن حضرت روايت كرده به خط خود نوشته‏بود و شبها اين كلمات را مى‏خواند و مى‏گريست. سرانجام در سال 256 هجرى توسط اقران ونزديكانش به قتل رسيد. اما عجيب اينجا است كه مرحوم محدث قمى پس از ذكر اين همه‏فضائل و محاسن براى مهتدى، مى‏نويسد:

او امام حسن عسكرى‏«ع‏» را در حبس كرده بود و قصد داشت آن حضرت را شهيد كند و در ضمن درزمان حكومت اين خليفه، تعداد زيادى از علويون برعليه او قيام كردند. (تتمة‏المنتهى، صفحات 345 و 344).بنابراين به‏نظر مى‏رسد كه گاهى از اوقات، شرايط زمان: حكام و زمامداران كشورهاى اسلامى را بر آن‏مى‏داشته كه تمسك به ديندارى و تظاهر به عدالت‏خواهى نمايند و گرنه چه ظلمى از اين بالاتر كه حق امامت‏و حاكميت را از پيشوايى معصوم سلب كرده و او را كه فرزند پيامبر خدا«ص‏» است در سياه‏چال زندان‏نگاهداشته و حتى كمر به قتل و نابودى او بسته شود.

8) منظور مصنف از نورالدين شهيد، نورالدين محمود زنگى است كه از سلسله ملوك اتابكان‏موصل و حلب بوده است; رشادتها و مقاومتهاى وى در برابر سپاهيان صليبى، او را در رديف‏قهرمانان اسلام و عرب درآورده است، براى آگاهى بيشتر در اين باره، ر.ك: نورالدين محمود،نوشته عمادالدين خليل. ونيز: نورالدين زنگى‏فى‏الادب‏العربى،تاليف‏محمودابراهيم سرطاوى.

9) كلمه اشتراكى در بيان كواكبى، عبارت از نظام كمونيستى نيست. بلكه مراد وى همكارى وهميارى اجتماعى است.

10) سوره نمل، آيات 32 و 33.

11) نمل، 34.

12) اعراف، 110 و 109.

13) اعراف، 112 و 111.

14) طه، 62.

15) شورى، 38.

16) هود، 97.

17) دموكراسى.

18) ارتوكراسى.

19) در اسلام، آزادى فردى و دموكراسى وجود دارد، منتها با تفاوتى كه ميان بينش اسلامى و بينش‏غربى وجود دارد، متفكر شهيد مرتضى مطهرى در اين باره چنين مى‏گويد:

اساسا مفهوم آزادى به آن معنا كه فلسفه‏هاى اجتماعى غربى اعتقاد دارند، با آزادى به آن‏معنا كه در اسلام مطرح است تفاوت عمده و بنيادى دارد. ما كه مى‏خواهيم كشورى براساس‏بنيادهاى اسلامى بنا كنيم، نمى‏توانيم اين ريزه‏كاريها و ظرافتها را ناديده بگيريم...

در غرب ريشه و منشا آزادى را تمايلات و خواستهاى انسان مى‏دانند. آنجا كه از اراده‏انسان سخن مى‏گويند، درواقع فرقى ميان تمايل و اراده قائل نمى‏شوند. از نظر فلاسفه غرب،انسان موجوى است داراى يك سلسله خواستها و مى‏خواهد كه اين چنين زندگى كند، همين‏تمايل، منشا آزادى عمل او خواهد بود. آنچه آزادى فرد را محدود مى‏كند آزادى اميال ديگران‏است، هيچ ضابطه و چارچوب ديگرى نمى‏تواند آزادى انسان و تمايل او را محدود كند.

آزادى به اين معنى كه عرض كردم و شاهد هستيم كه مبناى دموكراسى غربى قرار گرفته‏است، در واقع نوعى حيوانيت رها شده است. اين كه انسان ميلى و خواستى دارد و بايد براين‏اساس آزاد باشد، موجب تميزى ميان آزادى انسان و آزادى حيوان نمى‏شود و...

اگر تمايلات انسان را ريشه و منشا آزادى و دموكراسى بدانيم، همان چيزى به‏وجودخواهد آمد كه امروز در مهد دموكراسى‏هاى غربى شاهد آن هستيم. در اين كشورها، مبناى‏وضع قوانين در نهايت امر چيست؟ خواست اكثريت. و برهمين مبنا است كه مى‏بينيم، همجنس‏بازى به حكم احترام به دموكراسى و نظر اكثريت، قانونى مى‏شود.

استدلال تصميم گيرندگان و تصويب كنندگان قانون اين است كه چون اكثريت ملت، درعمل نشان داده: كه با همجنس‏بازى موافق است. دموكراسى ايجاب مى‏كند كه اين امر رابه‏صورت يك قانون لازم الاجرا درآوريم...

جامعه دارنده معيارهاى دموكراسى غربى به كجا مى‏رود؟ آنجا كه ميلها و خواستهاى‏اكثريت ايجاب مى‏كند.

در نقطه مقابل اين نوع دموكراسى و آزادى، دموكراسى اسلامى قرار دارد. دموكراسى‏اسلامى براساس آزادى انسان است، اما اين آزادى انسان در آزادى شهوات خلاصه نمى‏شود،البته اسلام دين رياضت و مبارزه با شهوات به‏معنى كشتن شهوات نيست. بلكه، دين اداره كردن‏و تدبير كردن و مسلط بودن بر شهوات است.

كمال انسان در انسانيت و عواطف عالى و احساسات بلند او است، اين كه مى‏گوييم دراسلام دموكراسى وجود دارد به اين معنا است كه اسلام مى‏خواهد آزادى واقعى (دربند كردن‏حيوانيت و رها ساختن انسانيت) را به انسان بدهد. (پيرامون انقلاب اسلامى صفحات 105 -101) و به تعبير حضرت امام خمينى: «دموكراسى اسلام كاملتر از دموكراسى غربى است‏».با چنين وصفى، استبداد در قلمرو حكومت او هرگز جاى ندارد. به‏همين دليل «مشورت‏»را سنت‏حسنه‏اى مى‏داند كه در كتاب خدا و سنت پيامبر بدان سخت تاكيد شده است، از اينروبراى اداره امور مسلمين با اهل خبره نيز به شور و مشورت مى‏نشيند، اما اين به كارگيرى ومشاورت با افراد آگاه و كاردان و اهل‏نظر، هرگز نبايد با «اريستوكراسى‏» غرب كه كواكبى بدان‏اشارت دارد، اشتباه شود، زيرا ملاك فضيلت در اريستوكراسى غرب، شرافت قومى، قبيله‏اى،مالى و اجتماعى است در حالى‏كه در اسلام به‏جاى آنها، تقوى، علم، و مجاهدت در راه خدامى‏باشد.

20) وسائل الشيعه كتاب جهاد، ج‏11، خبر4. و نيز: تهذيب، ج‏6، حديث 352، ص‏176. اين حديث‏با كمى تفاوت در جوامع حديثى ثبت‏شده است.

21) در متن عربى، چندسطر ديگر افزون بر موارد يادشده وجود دارد كه ظاهرا به‏جهت رعايت‏اختصار مترجم از برگردان آن خوددارى كرده است.

22) الحجر، 9.

23) آل‏عمران، 7.

24) انعام، 59.

25) فصلت، 11.

26) يس، 33.

27) انبياء، 33.

28) نمل، 88.

29) انبياء، 30.

30) انبياء، 44.

31) قمر، 1.

32) ملك، 3.

33) طلاق، 12.

34) نحل، 15.

35) انبياء، 30.

36) مؤمنون، 12.

37) يس، 36.

38) طه، 53.

39) حج، 5.

40) رعد، 3.

41) فرقان، 45.

42) يس، 42.

43) واضح است كه استشهاد به اين آيات از جهت اين مسائل مستكشفه از علم هيئت و قوانين‏طبيعيه منوط به استظهار از ظواهر اين آيات است، قطع نظر از مقام تفاسير وارده از اهل‏بيت‏عصمت و طهارت عليهم السلام در هر يك از موارد اين آيات، والا به لحاظ آنها هر يك تفسيرعلى‏حده دارد، [ كه ] مقام مناسب ذكر آنها نيست. مترجم

44) گرچه رسالت قرآن، بيان علوم و فنون نيست ولى تعارضى هم با آن نداشته بلكه در برخى ازسوره‏ها و آيات، به مواردى اشاره شده كه با پيشرفت و گسترش آگاهى و علوم بشرى، حقيقت‏آن به‏اثبات رسيده است.

45) عمل كنند.