آيا استبداد چه چيز است؟
استبداد در لغت آن است كه شخص در كارى كه شايسته مشورت استبر راى خويش
اكتفا نمايد (1) . اما چون استبداد را بطور اطلاق ذكرنمايند،
استبداد فرمانروايان را بخصوص خواهند، چه او قوىتريناسبابها است كه آدميان را
بدبختترين جانداران قرار داده وفرمانروايى رؤساى بعضى مذاهب يا بعضى طوايف يا
اصناف را بطورمجاز يا به نسبت، وصف استبداد بر آن نمايند.
و در اصطلاح سياسيون: مراد از استبداد، تصرف كردن يك نفر ياجمعى است در حقوق
ملتى بدون ترس بازخواست.
و زيادتيهاى ديگر بر اين معنى راه يافته، چه در مقام كلمه استبداد،اين كلمات
استعمال نمودهاند: استعباد، اعتساف، تسلط، تحكم. ودرمقابل اينها اين كلمات
مىباشد: شرع مصون، حقوق محترمه، حسمشترك، حيوة طيبه.
همچنانكه در مقام صفت مستبد، اين كلمات استعمال شود: حاكمبه امر، حاكم
مطلق، ظالم، جبار. و در مقابل سلطنت مستبد، اين كلماتباشد كه: عادله، مسئوله،
مقيده، دستوريه. و نيز در مقام صفت زيردستانمستبدين، اين كلمات گويند كه:
اسيران، ذليلان، كوچك شمردگان. ودرمقابل اينها: طالبان اجر، غيرتمندان،
آزادگان، زندگان.
اين بود تعريف استبداد بهترتيب ذكر همنامها و نامهاى مقابلآنها.
اما تعريف آن به وصف آن باشد كه: استبداد صفتحكمرانىاست مطلقالعنان، كه
در امورات رعيت چنانكه خود خواهد تصرفنمايد، بدون ترس و بيم از حساب و عقابى
محقق.
و منشا استبداد از آن باشد كه حكمران مكلف نيست تا تصرفاتخود را با شريعت،
يا بر قانون، يا بر اراده ملت مطابق سازد. و اين استحال سلطنتهاى مطلقه - يا
آن كه به قسمى از اين اقسام مقيد باشد ولىبهسبب نفوذ و قدرت خويش قوت قيد را
به هواى نفس، باطل كردنتواند. و اين حالت اكثر سلطنتهاست كه خود را مقيده
نامند. (2)
و اشكال سلطنتهاى مستبده بسيار است كه اين بحث مخلتفصيل آن نيست، بلكه در
اينجا همينقدر اشاره كفايت است كه صفتاستبداد، همچنانكه شامل سلطنت و حكمرانى
فرد مطلقالعنانى استكه با غلبه يا به ارث متولى سلطنت گرديده. همچنين شامل
حكمرانىفرد مقيد است كه به ارث يا به انتخاب، سلطنتيافته، اما كسى از اوحساب
نخواهد. (3) و نيز شامل حكمرانى جمعى است، اگرچه منتخبباشند. زيرا
كه اشتراك در راى دفع استبداد ننمايد; جز اين كه آن رافىالجمله تخفيف دهد و
بسا باشد كه حكمرانى جمع، سختتر ومضرتر از استبداد يك نفر باشد. و باز شامل
استسلطنت مشروطه را;كه قوه شريعت و قانون از قوه اجراى احكام در آن جدا باشد،
چه ايننيز استبداد را رفع نكند و تخفيف ندهد مادامىكه اجرا كنندگان در
نزدقانون نهندگان مسؤول نباشند. و قانون نهندگان خود را در نزد ملتمسؤول
ندانند. و ملت نيز نداند تا چگونه مراقب ايشان باشد و از ايشانحساب خواهد. و
خلاصه آنچه ذكر شد آن است كه سلطنت از هرقسمى كه باشد از وصف استبداد خارج نشود
تا در تحت مراقبتشديدو محاسبه بىمسامحه نباشد همچنانكه در صدر اسلام واقع شد
كه برعثمان بن عفان كينه بگرفتند و همچنانكه در عهد اين جمهورى حاضردر فرانسه،
در مساله نشانها و مساله نباما و مساله دريفوس اتفاق افتاد.
و يكى از امور مقرره آن است كه هر سلطنت عادلهاى چون ازمسؤوليت و مؤاخذه
بهواسطه غفلت ملتيا غافل ساختن ايشان ايمنگردد، با شتاب جامه استبداد در
پوشد و چون زمانى بر آن بگذرد ديگراو را از دست ننهد، مادامىكه دو قوه هولناك
ترساننده در خدمت اوباشند و مراد از آن دو قوه: يكى نادانى ملت و ديگرى سپاه
منظم است.
و در تاريخ سلطنتى از سلطنتهاى متمدن عالم، معهود نيست كهحكمران مسؤولى، از
نصف قرن تا يك قرن و نيم، افزون پاينده باشد.از اين قاعده تخلفى واقع نشده بجز
سلطنتحاليه انگليس، و سبب اينمطلب بيدارى ملت انگليس مىباشد; چه ايشان هرگز
از فيروزىمست نگردند و از شكست پست نشوند. اينك عليا حضرت ملكهويكتورياست كه
اگر استبداد از بهرش ميسر گردد آن را غنيمتشمارد،اگرچه براى ده روز از بقيه
عمرش باشد، وليكن هيهات كه بر غفلتى ازملتخود دستيافته در اثناى آن زمام
اختيار قشون به كف آرد.
اما حكمرانىهاى بيابانى، كه رعيت آنها همگى يا بيشتر، مركباز عشاير و
ايلات صحرانشين مىباشد. و هر زمان كه حكمران ايشانآزادى آنها را متعرض گردد
يا ستمى برايشان روا دارد و قوتانصاف جستن نداشته باشند، فورا كوچ نموده
پراكنده شوند. اينگونهحكمرانيها، كمتر روى به استبداد آورند و نزديكترين مثال
از بهراين مطلب، اهل جزيرةالعرب هستند، چه ايشان از عهد سلاطين«تبع» و
«حمير» و «غسان» تاكنون استبداد را نشناسند مگرفترتهاى اندك.
و خود، گروهى از حكما بخصوص از متاخرين ايشان در وصفاستبداد و دواى آن به
جملههاى بليغ و مضامين بكر سخن سرودهاندبهقسمى كه بدبختى انسان را در خاطرها
مجسم سازد، گويى آشكارهمى گويد: اين دشمن تو است، بنگر چه مىكنى و آن جملهها
از اينقبيل است كه گفتهاند:
حكمران مستبد، در امورات مردم به اراده خويش حكومت نمايدنه به اراده ايشان و
با هواى نفس خود حكم كند درميان ايشان نه بهقانون شريعت. و چون خود، آگاهى
دارد كه غاصب و متعدى مىباشد،لاجرم پاشنه پاى خويش بر دهان مليونها نفوس گذارد
كه دهان ايشانبسته ماند و سخن گفتن از روى حق يا مطالبه حق نتوانند.
ديگر از آن جملهها اين است كه مستبد، دشمن حق و دشمنآزادى و قاتل اين دو
مىباشد. و حق، پدر مردمان. و آزادى، مادر ايشاناست. و عوام، كودكان يتيم خفته
مىباشند كه چيزى ندانند. ودانشمندان، برادران با رشد اين يتيمانند كه چون
ايشان را برانگيزانند ازخواب برآيند و چون بخوانندشان اجابت نمايند.
و نيز گفتهاند: مستبد از حد، از آنرو تجاوز نمايد كه مانعى در مياننبيند.
چه اگر ظالم در پهلوى مظلوم شمشيرى بيند، هرگز اقدام بر ظلمننمايد، همچنانكه
گفتهاند: استعداد جنگ، جنگ را مانع شود.
و نيز گفتهاند: مستبد انسان است و از روى فطرت، استعداد خير وشر هر دو در
او باشد. پس بر رعيت است كه مستعد باشند تا بشناسندخير كدام و شر كدام است.
مستعد باشند تا بگويند شر نخواهيم ومستعد باشند تا كردار از پى گفتار درآورند;
چه گفتارى كه كردارشدر پى نباشد، خود موجى در هوا بيش نيست. با وصف اين،
مجرداستعداد از بهر كردار، كردارى باشد كه شر استبداد را كفايت نمايد.
و نيز اين جمله بيان كردهاند كه:
مستبد آدمى است; و آدمى را بيشتر الفتبا گوسفند و سگ باشداز اين جهت است كه
مستبد مىخواهد رعيتش در شير و فايده،همچون گوسپند باشد و در اطاعت مانند سگ
فروتنى و تملق نمايند.
اما بر رعيت است كه مثل اسب باشد; اگر او را خدمت كنند،خدمت نمايد و اگر
بزنندش بدخويى آغازد. بلكه بر رعيت است كهمقام خويش بشناسد; آيا از بهر خدمت
مستبد خلق شده، يا مستبد ازبهر خدمت او بيامده و او را به خدمتباز داشته؟ و
رعيتخردمند،وحشى استبداد را، با لجامى قيد نمايد كه در راه نگاهدارى آن
لجام،جان خويش دربازد، تا از گزند او ايمن ماند و چون خواهد سركشىكند، لجام
بجنباند و اگر صولت آرد او را بربندد.
و در اين مقدار، از بهر تعريف حقيقت استبداد به اجمال كفايتاست و مبحثهاى
آينده، تفصيل آن را كافل است.
استبداد با دين
در مقدمه كتاب، در ضمن تعريف، فىالجمله مراد از استبداد را واضحساختيم - و
ليكن معرفت «طبيعت استبداد» بطور اجمال انجام نيابد،جز آن كه در مبحثها[ ئى ]
كه اشاره نموديم، استيفاى كلام نمائيم. و ازآنجمله، مبحث تاثير استبداد بر دين
است و خود چنان اختيار نمودمكه در اين موضوع بطور اختصار و انتخاب بر اسلوبى
مانند خطابه بهسخن رانم، پس گويم:
راى بسيارى از محررين سياسى فرنگ، اتفاق نموده: كه استبدادسياسى از استبداد
دينى توليد شود; و گروهى اندك از ايشان گويند: اگردرميانه هم توليدى نباشد، پس
بدون شبهه اين دو برادران يا همسرانتوانا مىباشند كه به يكديگر حاجت دارند تا
هر كدام ديگرى را در ذليلساختن انسان، معاونت نمايند. و شباهت نيز درميان ظاهر
است، چهيكى از اين دو در عالم دلها، حكومت دارد و اين ديگرى در عالم جسم،تحكم
نمايد. و هر دو فرقه در حكم خويش راه صواب پيمودهاند، نظربه حكايتهاى پيشينيان
و قسم تاريخى از تورات و رسالهها كه بر انجيلاضافه نمودهاند. اما بطور اطلاق
در حق قسم تعليمى از اين تورات ورسالههاى مضافه بر انجيل خطا كردهاند;
همچنانكه در اين نظرخويش، بر خطا رفتهاند كه گفتهاند: قرآن به استبداد بيامده
و استبدادسياسى را تاييد نموده يا بدان تاييد يافته. و شايد اگر گويند ما
دقايققرآن را دريافتن نتوانيم كه مطالب آن در طى اشارات و بلاغت آن بر مامخفى
است معذور باشند جز آن كه ما نتيجه خويش، بر مقدماتى كهامروزه مسلمانان را بر
آن مشاهده همى كنيم بنا نهيم، چه همى بينيم كهمستبدين ايشان، به دين استعانت
جويند. سخن اين محررين آن استكه: تعليمات مذهبى و از آن جمله كتب آسمانى،
آدميان را به ترس ازقوه عظيم هولناكى همى خواند كه كنه آن را عقلها درك ننمايد.
انسان رادر زندگى، بهتمام مصيبتها و بعد از مردن به عذابى طولانى يا
هميشگىتهديد همى كند; تهديدى كه بندها از آن بلرزد و قوا سستى گيرد وعقلها
مدهوش گردد و تسليم خيالات و اوهام شود. و از آن پس اينتعليمات، درها از بهر
نجات از آن ترسها برگشايد. اما بر آن درها،دربانان از جنس آدميان باشد كه مراد
از آنها: علما و مشايخ و قسيسانمىباشد و حقالعبور آن تعظيم هميشگى استبه
قلب و قالب; يعنىدادن جزيه احترام با ذلت اعتراف، يا قيمت آمرزش، يا ضمانت
روزىاين دربانان از بيتالمال، همان در بانان كه بعضى از ايشان حتى ارواحرا
ازملاقات پروردگار خويش مانع شوند تا از ايشان اجرت عبور بهقبور و فديه خلاصى
از اعراف باز ستانند.
و گويند: مستبدين سياسى، نيز استبداد خويش را، بر اساسى ازاين قبيل بنيان
نهند، چه ايشان نيز مردمان را به برترى شخصى و مكبرحسى بترسانند و با قهر و قوت
و گرفتن اموال، زبون سازند، تا ايشان رازيردستخويش و كارگر خود نمايند. گويى
آن بيچارگان در زمرهستوران، خلقتشدهاند و نصيب ايشان از زندگى، فقط محفوظ
بودننوع ايشان است.
و چنان بينند كه اين شباهت در بنا و نتيجه دو استبداد دينى وسياسى، آنها را
در مملكت فرانسه به جز شهر پاريس در كار مشتركقرار داده، گويى دو دست مىباشند
كه كمك يكديگر نمايند. اما در مثلمملكت روسيه به يكديگر پيچيده كارفرمايند.
همچون قلم و كاغذ درهنگام نوشتن سجل بدبختى مردمان. و چنان تقرير نمايند: كه
اينمشاكلت در ميان اين دو قوه، عوامالناس را كه سواد اعظم هستند به كجاكشانده
كه خداى معبود را با ستمكار خويش مشتبه سازند و در تنگناىذهن خود، ايشان را با
هم بياميزند. چه از حيثيت استحقاق تعظيم وبرترى از بازپرس و مؤآخذه به يكديگر
شباهت دارند و بنابر اين ازبراى خودشان حقى در مراقبت مستبد ندانند.
به عباره اخرى مردمان عوام، معبود خود را با ستمكار خودشان،در بسيارى از
حالات و نامها و صفات مشترك بينند، كه ايشان هم اويندو مردمان را نرسد كه مثلا
ميانه فعال مطلق و فرمانروا، يا ميانهخداوندى كه از كارش نپرسند با پادشاه
غيرمسؤول، و ميان منعمحقيقى با ولى النعم، و ميان جل شانه با جليلالشان، فرق
گذارند و ازاين جهت جباران را همچون خداى جبار تعظيم نمايند. و همين حالبود كه
در امتهاى قديم بىتربيت، كار را آسان ساخت، تا بعضى ازمستبدين بر حسب استعداد
اذهان رعيت، به مراتب مختلفه دعوىالوهيت نمودند، حتى آن كه گفته شده است: هيچ
مستبد سياسى نباشدجز اين كه از بهر خويش صفت قدسى اخذ نمايد تا با خداوند
شريكشود يا او را مقامى دهد كه با خداى متعال صاحب علاقه باشد و لااقلاجزاء و
اصحابى از اهل دين نگاه دارد كه او را در ظلم [ بر ] مردمان بنامخداوند يارى
كنند.
و تعليل نمايند: كه قيام نمودن بعضى مستبدين در تاييد انتشاردين درميان
رعاياى خودشان از قبيل: اولاد داود و قسطنطين يا فليپدويم اسپانى، يا هانرى
هشتم انگليسى تا اين كه مجلس انگيزسيونتشكيل داد. و همچون حاكم فاطمى يا
سلاطين عجم كه غلاة صوفيه رانصرت مىنمودند و تكيهها بنا مىنهادند. تمام
اينها نبود مگر به قصداين كه به توسط دين يا اهل دين، بر ظلمبه بيچارگان
استعانت جويند.
و حكم نمايند كه: در ميان دو استبداد سياسى و دينى مقارنه بدونانفكاك
مىباشد كه هر زمان يكى از اين دو در ملتى موجود شود آنديگرى را نيز بهنزد
خود كشاند، يا چون يكى زايل گردد رفيقش نيززوال پذيرد و اگر ضعيف شود يعنى به
صلاح آيد آن يك نيز به صلاحگرايد. و شاهدهاى اين مطلب بسيار استبه قسمى كه
هيچ زمان ومكانى از آن خالى نيست و تمامى آنها برهان استبر اين كه دين
راتاثير، قوىتر از سياست است. و در اين خصوص به«سكسون» مثلزنند; چه مذهب
پرتستان را در اصلاح سياسى، تاثير بيش از آزادىسياسى در نزد كاتوليك بود.
و حاصل كلام آن كه تمام مدققين سياسى را راى بر آن است كهسياستبا دين دوش
با دوش راه سپرند و اعتبار نمايند كه اصلاح ديناز بهر اصلاح سياسى سهلترين
اسباب و نزديكترين راه باشد.
و گويند: اولين كس كه اين مسلك را آسان نمود، حكماى يونانبودند كه با
پادشاهان مستبد خويش حيله ورزيدند تا ايشان را واداشتندكه در سياست، قبول
اشتراك نمايند; بدينطريق كه عقيده اشتراك درالوهيت را كه از آشوريان اخذ كرده
بودند، زنده كردند و آن را باافسانههاى مصريان بياميختند; بدينصورت كه عدالت
را به خدايى وجنگ را به خدايى و دريا را به خدايى و باران را به خدايى
مخصوصداشتند (4) ، و همچنين تقسيمات ديگر. بعد از آن از بهر خداى
خدايانحق نظارت و حكومت قرار دادند، كه چون اختلاف درميان ايشان واقعشود راى
او رجحان داشته باشد.
و پس از آن كه اين عقيده را با لباس سحر بيان در ذهن مردمانبرقرار داشتند،
بر حكما آسان گرديد كه مردمان را وادارند تا از جبارانخويش مطالبه نمايند كه
از مقام انفراد و يكتايى فروتر آيند وادارهامورات زمين نيز همچون اداره آسمان
باشد و پادشاهان ايشان، با اكراهبدين حكم تن دردادند. و همين وسيله عظمى بود
كه بالاخره يونانيانبهواسطه آن توانستند در «آتنه» و «اسبارطه» جمهوريهها
بر پاى دارند ورومان نيز چنان كردند. و اين قاعده از قديم مثال تقسيم اداره
درسلطنتهاى امپراطورى و جمهورى تا اين عهد مىباشد.
جز آن كه اين وسيله، يعنى «شريك قرار دادن» علاوه بر اين كهبالذات باطل
استبالاخره نتيجهاى از آن به ظهور رسيد، كه بسى زيانداشت، و آن اين بود: كه
از بهر شعبدهبازان از ساير طبقات درى وسيعبگشود تا هر يك مدعى چيزى از خصايص
الوهيت گردند; همچونصفات قدسيه و تصرفات روحيه; چه پيش از آن جز تنى چند
ازجباران، ياراى اقدام بر آن نداشتند. و چون اين مفسده با طبايع بنىآدمملايم
بود، از وجوه بسيارى كه اين بحث محل ذكر آن نيست، لاجرمانتشار يافته عموميت
گرفت و لشكرى جرار بياراست كه مستبدين راخدمت همى كند.
بعد از آن، تورات با نشاط و نظام بيامد و عقيده شريك قرار دادنرا از ميان
برگرفته و در طوايف بنىاسرائيل نام خدايان را بهفرشتگان بدل ساخت. ولى بعضى
سلاطين بنى اسرائيل به توحيدرضا نداده و آن را فاسد نمودند. از آن پس انجيل، به
آرامى وبردبارى فرود آمده او نيز قانون توحيد را تاييد كرد. وليكن دعاتاولى آن
نتوانستند ملتهاى بىتربيت را كه قبل از ملتهاى متمدنقبول نصرانيت كرده بودند،
بفهمانند كه «پدرى و پسرى» دركلمات حضرت مسيح دو صفت مجازى مىباشند و تعبير
از آنهابه معنايى شود كه عقلش قبول ننمايد مگر از روى تعبد و تسليم- همچون
مساله قدر در آئين اسلام - بلكه آن را به معنى زادن حقيقىفرا گرفتند; چه ايشان
همين عقيده را در خصوص بعضى جبارانبياموخته بودند كه ايشان فرزندان خدايند و
لاجرم بر آنها گرانآمد كه در عيسى عليه السلام صفتى پستتر از مقام و مرتبهآن
پادشاهان قائل گردند. بعد از آن طولى نكشيد كه آئين نصرانيتجامهاى جز جامه
خويش در پوشيد، همچنانكه حال ساير آئينهاىپيش از آن بود. پس با رسالههاى پولس
و امثال او وسعتيافتهاجزاى كليسا را همى بزرگ شمردند تا به درجهاى كه معتقد
[ به ]نيابت و عصمت ايشان گرديدند; و در ايشان قوه قرار دادن شريعتقائل شدند.
همان عقيدهها كه در آخر، پروتستانيان اكثر آنها رامنكر شدند، چه پروتستان:
طايفهاى باشند كه در احكام، به اصلانجيل رجوع نمايند. (5) و از آن
پس، مذهب اسلام با حكمت و عزمدرآمد و بناى شرك را به كلى منهدم ساخته و قواعد
آزادى سياسىكه ميانه قانون «ديموقراطى» و «ارسطوقراطى» بود استوار بداشتو
اساس آن بر توحيد نهاده، سلطنتى همچون لطنتخلفاىراشدين به ظهور اندر آورد كه
روزگار مانند آن درميان آدمياننياورد. حتى خود مسلمانان نيز بعد از عصر ايشان
بديشان نرسيدند ومثل ايشان نيامد مگر بعضى نادر، همچون عمر [ بن ] عبدالعزيز
(6) ومهتدى عباسى (7) و نورالدين شهيد (8) چه
خلفاى راشدين معنى قرآن
را فهميده بدان عمل نمودند و او را پيشواى خويش قرار داده سلطنتىبرپاى
داشتند كه حكم [ به ] مساوات مىنمود حتى در ميان خود ايشانبا درويشان امت [
كه ] در شيرين و تلخ زندگى با هم انباز باشند. و نيزدرميان مسلمانان،
شفقتبرادرى، در رابطه هيئت اجتماعى و حالاتمعيشت، اشتراكى (9)
احداث نمودند كه در ميان برادران و خواهرانيك پدر و مادر كمتر يافتشود.
و اينك قرآن كريم است كه مشحون استبه تعليمات ميرانيدناستبداد و زنده
داشتن عدل و مساوات، حتى در قصههاى قرآنى، ازآنجمله قول بلقيس ملكه سبا
مىباشد كه از عرب «تبع» بود بزرگان قومخود را مخاطب ساخته گويد:
يا ايها الملا افتونى في امرى ما كنت قاطعة امرا حتى تشهدون قالوا
نحناولواقوة واولواباس شديد والامر اليك فانظرى ماذا تامرين (10)
يعنى: اى گروهبزرگان! فتوى دهيد مرا در كار من، نبودهام من فيصل دهنده امرى
را تاحاضر مىشديد. يعنى هرگز بىمشورت شما كارى را نكردم. درجواب، گفتند: ما
صاحبان قوه و صاحبان شجاعت و لشكر سختهستيم، نه از ابناى مشاورت. و اين امر
واگذار شده استبه تو، پستامل كن و ببين هرچه مىفرمايى از مقاتله و مصالحه.
قالت ان الملوك اذادخلوا قرية افسدوها وجعلوا اعزة اهلها اذلة وكذلك يفعلون
(11) گفتبلقيسبهدرستىكه پادشاهان چون درآيند به دهى يا شهرى، خراب و
تباهنمايند او را و بگردانند عزيزان اهل او را ذليل و خوار و همچنين
بجاىمىآورند.
همانا از اين قصه معلوم مىشود كه پادشاهان چسان با ملاءيعنى بزرگان قوم،
بايد مشورت نمايند و نيز بايد هيچ امرى جزبراى ايشان قطع نكنند و قوت و نيرو
بايد در دست رعيتمحفوظ باشد و پادشاهان به اجراى كار مخصوص باشند و ايشانرا
احترام نموده و امور را بديشان نسبت دهند و نيز حال سلاطينمستبد را معلوم
داشته اظهار نمايد كه ايشان سزاوار مؤآخذه و قبيحشمردن مىباشند.
و نيز از اين مقوله است آنچه در قصه موسى و فرعونوارد گرديده، چنانچه
فرمايد: قال الملا من قوم فرعون ان هذا لساحرعليم يريد ان يخرجكم من ارضكم فما
ذا تامرون (12) گفتند: بندگانى از گروهفرعون آن كه: اين موسى
جادوگرى است دانا، مىخواهد آن كه بيرونكند شما را از زمين و ملك شما، پس شما
چه امر مىنماييد و تدبيراين چيست؟
يعنى بزرگان مملكت، بعضى با بعضى ديگر گفتند: راى شما دراين باب چيست؟ ايشان
فرعون را مخاطب ساخته، رايى كه بر آن اتفاقنموده بودند، اظهار داشته گفتند:
ارجه واخاه وارسل في المدائن حاشرينياتوك بكل ساحر عليم (13) .
تاخير نما امر او را و برادر او را و بفرست درشهرهاى متعلق به مصر گروهى را تا
بيارند تو را هر ساحر دانائى.
بعد از آن مذاكرات ايشان را وصف نموده فرمايد: فتنازعوا امرهم(اى رايهم)
بينهم واسروا النجوى (14) يعنى مذاكره علنى ايشان منتهى به
نزاعگرديد و لاجرم مذاكره سرى جارى ساختند، بر طبق آنچه تاكنون درمجالس شوراى
عمومى جارى شود. بنابر مدلول اين آيات شريفه،مجالى از بهر آن نباشد كه اسلام را
به استبداد نسبت دهند، چه اين آيتهاقول خداى تعالى را تفسير نمايند، تا مراد از
اين آيه شريفه چيست كهفرموده وامرهم شورى بينهم (15) (يعنى شانهم)
و مؤيد اين معنى است قولهتعالى: وما امر فرعون برشيد (16) (يعنى ما
شان فرعون) و حديث اميري منالملائكة جبريل يعنى مشاوري.
پس هويدا گرديد كه آئين اسلام را اساس، بر اصول اداره«ديموقراطى»
(17) يعنى عمومى و شوراى «ارسطوقراطى» (18) يعنىشوراى
بزرگان مىباشد (19) و عصر رسول خداى صلى الله عليه وآلهوسلم با
عهد خلفاى راشدين بر اين اصول، تمامتر و كاملتر صور آنبگذشت. بخصوص كه در مذهب
اسلام مطلقا نفوذ دينى نباشد، جز درمسائل اقامه دين، همان دين آزاد سهل و ساده،
كه سختيها و غلها رابرگرفت و امتياز و استبداد را هلاك ساخت.
دينى كه نادانى بر وى ستم نموده، حكمت قرآن را مهجور داشتندو در قبر خوارى
دفنش نمودند. دينى كه ياوران و نيكوكاران و حكيمانو خوبان خود را مفقود نمود و
مستبدان بر او حمله كردند و او را وسيلهتفريق كلمه و تقسيم امتبه چندين طايفه
قرار دادند و آلتى از بهرهواهاى خويش ساختند، پس او را ضايع نموده اهلش را نيز
بهسببفروعات و وسعت دادنها و سخت گرفتن و مشوش داشتن و داخلكردن زيادتها در
او، ضايع نمودند. همچنانكه اصحاب ساير دينهانموده بودند، تا آن كه او را دينى
نمودند كه هركس تمامى مسائلمذكوره او را از او بداند، هرگز قيام بر واجبات و
آداب آن نتواند. چه كاربدانجا رسيده كه مراتب او بر عوام و خواص مشتبه گشته
است. وبدينسبب در ملامت نفس و اعتقاد تقصير مطلق، بر امت گشودهگرديد و راه
نجات و بيرون شدن و امكان رسيدگى را بسته دانستند. واين حالت، نفس را كوچك و
صدا را پستسازد و جرات امر بهمعروف و نهى از منكر كه قيام دين و نظام عدل
بدان منوط است مانعشود. و همين اهمال در مراقبت و رسيدگى و مؤآخذه و بازپرس،
مجالاستبداد را از بهر امراء اسلام وسعتبداد و از حد تجاوز نمودند. پس ازاين
مطلب و آن ديگرى، حكم اين حديث ظاهر شد كه فرمود: «هلكالمتنطعون» يعنى
سختگيران در دين. و همچنين حديث نبوى كهفرمود: لتامرن بالمعروف ولتنهن عن
المنكر او ليستعملن الله عليكم شراركمفليسومونكم سوء العذاب (20)
ترجمت آن چنين باشد كه: همانا امر بهمعروف و نهى از منكر را بكار داريد يا آن
كه خداوند، بدان شما را عاملشما سازد تا شما را گرفتار عذاب سختسازند و
خداوند الهام صوابنمايد... بعضى از فضلا، جملهاى از آنچه مسلمانان از ديگران
فرا گرفتهو از آئين خودشان نبوده جمع نموده، بدينشرح كه گويد:
نخست، مسلمانان مقام پاپ و تصوير او را اقتباس نمودند وبزرگان را به طريق
پرستش احترام نمودند و رؤساى خود را كوركورانهاطاعت ورزيدند و شباهتبه
بطريقان و كاردينالان و شهيدان و اسقفانهر شهرى حاصل كردند - و شكل قديسان و
عجائب آنها را تقليدنموده، همچنين دعات مبشرين و صبرايشان و راهبان با
رؤساىخودشان و حالت دير با مدير آنها و وضع رهبانان يعنى اظهار فقر ورسوم آن و
پرهيز و ايام آن و نيز اشخاص كليسا را در مرتبه و امتياز ولباس و موى ايشان
تقليد نمودند و خود را به رسم كليسا شبيه ساختهزينتها و جشنهاى آن را اخذ
نمودند. و خراميدن كشيشان و ترنماتايشان و جشنهاى آن را اخذ نمودند; و خراميدن
كشيشان و ترنماتايشان را بياموختند (21) و منع هدايتيافتن از نص
كتاب و سنت رافرا گرفتند، از آنجا كه كاهنان كاتوليك، قدغن نمودند كه انجيل را
كسىجزايشان نبايد بفهمد، چنانچه يهودان كه درب اخذ مسائل را از توراتمسدود
ساخته به كتاب تلمود تمسك نمودند - و از مجوسيان، آگاهىبر علم غيب را از اوضاع
فلكى بياموخته، از حركتستارگان بترساندر شدند و صورتهاى آنها را شعار و
علامتخويش قرار داده،آتش و آتشخانه را احترام نمودند و از افسانههاى
بنىاسرائيل برهمبافته، انواع عبادات جعل نمودند و و و و و و...
و چون كسى در اين تقليد و اقتباسها تامل نمايد، اكثر آنها را مايه واصل
استبداد يابد - يا زنجير بنده گرفتن بيند - و خود بدينسان آئينهافاسد گردد و
آدميان بدبختشوند و لاحول ولا قوة الا بالله... چه ازبدعتهاى نصارى نيز چنين
گويند كه اكثر شعائر دينى كه متاخرينايشان اعتبار نمودهاند، حتى مساله تثليث:
پدر و پسر و روحالقدس،اصلى ندارد و از حضرت مسيح وارد نشده، بلكه زيادتيها و
ترتيباتىاست كه نخست مختصر بدعتى بوده و بعد از آن به متابعت، بسيارىگرفته;
همچنانكه علماى آثار قديمه از نوشتجات و كتابها كه در بعضىمدافن قديم مصريان
يافتهاند، ماخذ اكثر بدعتها را اكتشاف نمودهاند وهمچنين اصل زيادتىهاى تلمود
و بدعتهاى علماى يهود را در آثار والواح آشورى بدست آورده - بلكه در مراتب
تطبيق و تدقيق ترقىنموده تا دريافتند كه بيشتر خرافات و افسانهها كه بر اصول
تمامىمذاهب مشرقى افزوده شده از مجعولاتى مىباشد كه منسوب استبهحكماى مملكت
چين. و خلاصه كلام آن كه: بدعتها، كه ايمانها رامشوش ساخته و آئينها را
«زشتروى» نموده، تمامى آنها از يكديگرتسلسل يافته، ولى همگى را غرض مقصود يكى
است و او استبداداست.
و چون ناظر دقيق، در تاريخ اسلام نظر كند از بهر خلفاء،پادشاهان پيشين و
علماى منافق، كردارهاى ناهنجار در خاموشساختن نور علم نگرد، كه از ديرزمان همى
خواستند نور خدا راخاموش كنند و ليكن خدا ابا ورزيد جز اين كه نور خويش تمام
نمايد;و از اينرو كتاب كريم خود را كه آفتاب علوم و گنجحكمت است ازسودن دست
تحريف حفظ نمود.
و اين خود، يكى از معجزات قرآن است كه در او فرموده: انا نحننزلنا الذكر
وانا له لحافظون (22) بهدرستى كه ما نازل كرديم قرآن را وبهدرستى
كه ما مر او را البته حافظ هستيم.
پس منافقان او را دستسودن، نيارستند جز به تاويل و اين نيز ازمعجزات او
باشد چه خود از اين معنى خبر داده، آنجا كه فرموده: فاماالذين في قلوبهم زيغ
فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تاويله (23) اما
آنكسانى كه از روى تقليد و تعصب در دلهاى آنها كجى و تباهى و شك دركلام الهى
است; پس پيروى نمايند آنچه را كه متشابه و معنى آن مشكلاست از آن، و احتجاج
پويند بر امر باطل بهجهت طلب نمودن فتنه وطلب تاويل آن بر وفق مدعاى خود كه
خلاف حق است.
و من خود از بهر مطالعه كنندگان مجسم سازم تا استبداد در علم واسلام چه كرده
و چگونه دانشمندان حكيم را ممنوع داشته تا دوقسمت اخبارى و اخلاقى قرآن را
تفسيرى دقيق نمايند، زيرا كه بيمداشتند تفسير ايشان; راى بعضى پيشينيان [ را ]
كه دستشان در علمكوتاه بود مخالف گردد و به بلاى تكفير درافتاده كشته شوند.
هم اينك مساله اعجاز قرآن كه مهمترين مسائل دين مىباشد،نتوانستند حق بحث آن
را ادا نمايند و ناگزير بر آنچه بعضى سلفمذكور داشته بودند اكتفا نمودند، كه
اعجاز آن فصاحت و بلاغت و خبردادن از آن است كه روم بعد از مغلوب شدن غالب
آيند.
و حال آن كه [ اگر ] از بهر دانشمندان، عنان تدقيق رها مىشد وآزادى راى و
تاليف بديشان داده مىشد، همچنانكه اهل تاويل وياوهسرايان را عنان رها گرديده،
هرآينه در هزارها آيات قرآن، هزارانآيات و اعجاز مىنگريستند - و هر روز، آيتى
تازه مىديدند كه باروزگار تجديد شود - و برهان اعجاز او راست آمدن اين كلام
بود كه:لا رطب ولا يابس الا في كتاب مبين (24) اما برهان عيان، نه
مجرد تسليمو ايمان.
مثال آن اين است كه: علم در اين قرنهاى اخير، حقايق و طبايعىكشف نمود كه
همه را به كاشف و مخترع آن از دانشمندان اروپ وآمريك منسوب سازند، و چون مدقق
در قرآن نگرد اكثر آن را بيابد كهصراحتا يا اشارتا در قرآن مذكور است; و در
سيزده قرن پيش از اينبيان شده و تاكنون در زير پرده خفا پوشيده نمانده جز از
بهر اين كه درهنگام ظهور، آن معجزى از براى قرآن باشد و گواهى دهد كه او
كلامپروردگارى است كه غيب را جز او نداند از آنجمله اين است كه:
دانشمندان كشف نمودهاند كه ماده كون از آتش مىباشد; و اينمعنى را در قرآن
وصف نموده در آنجا كه آغاز تكوين را بيان نمودهفرمايد: ثم استوى الى السماء
وهى دخان (25) پس قصد نمود بر وجهاستقامتبه سوى آفريدن آسمان و
حال آن كه آسمان دودى بود. و نيزكشف نمودند كه كاينات هميشه در حركت مستمر
مىباشند و در قرآنكريم فرمايد: وآية لهم الارض الميتة احييناها (26)
و نشانه كه مر ايشاناستبر قدرت خدا بر بعث ايشان، زمين مرده استيعنى
خشكبىگياه كه بهسبب باران زنده گردانيد آن را، آنگه فرموده: كل في
فلكيسبحون (27) يعنى تمامى شمس و قمر و نجوم در فلك سير مىكنند
مانندماهى در آب.
مترجم گويد: در اين مقام، اين آيت مبارك; نيكو دلالتبر مطلبدارد كه
فرموده: وترى الجبال تحسبها جامدة وهى تمر مر السحاب (28)
مىبينىكوهها را و پندارى ايستاده بر جاى خود و حال آن كه آن جبال مىرود
ومىگذرد مانند رفتن ابر به حال سرعت.
و نيز محقق داشتهاند: كه زمين از نظام شمسى منشعب و فتقگرديده و در قرآن
فرمايد: ان السموات والارض كانتا رتقا ففتقناهما (29) بهدرستى كه
آسمانها و زمينها بودند بسته و برهم نهاده پس باز گشاديمآنها را از هم و چندين
فلك ساختيم. و همچنين محقق داشتهاند: كهكره ماه از زمين منشق گرديده و قرآن
كريم فرموده: افلا يرون اناناتى الارض ننقصها من اطرافها (30) . و
نيز فرمايد: اقتربت الساعة وانشقالقمر (31) . و باز محقق گرديده:
كه ومن الارض مثلهن (33) آفريد هفتآسمانها مطابق يكديگر يكى بر
بالاى ديگرى و از زمين مانند اينها. وهمچنين محقق شده: كه اگر كوهها نبودى
سنگينى نوعى، مقتضى شدىكه زمين فرو شود; يعنى در دوره خويش خلل پذيرد. و قرآن
فرمايد:والقى في الارض رواسى ان تميد بكم (34) و افكند در زمين
كوههاى بلندبزرگ تا آن كه زمين متحرك و مضطرب نگردد و شما را نگرداند. و نيزكشف
نمودند: كه جمادات را حياتى باشد و قيام آن به تبلور آب است ودر قرآن فرمايد:
وجعلنا من الماء كل شىء حى (35) قرار داديم از آب هرچيزى را زنده.
همچنانكه محقق داشتهاند: كه اعضاى عالم و از آنجملهانسان از درجه جمادى ترقى
نموده و قرآن مىفرمايد: ولقد خلقنا الانسانمن سلالة من طين (36) و
بهدرستى كه آفريديم آدمى را از خلاصه افتادهحاصل از گل. و همچنين قانون نر و
ماده عموم را در نباتات كشفنمودند و در قرآن ذكر شده: خلق الازواج كلها مما
تنبت الارض (37) بيافريداجناس و انواع نر و ماده اشياء را تا از
آنچه مىروياند در زمين. و نيزمىفرمايد: فاخرجنا به ازواجا من نبات شتى
(38) پس بيرون آورديم بهسببآن اصناف گوناگون كه پراكندهاند. و فرموده:
واهتزت وربت وانبتت من كلزوج بهيج (39) جنبش كند و بروياند از هر
صنفى دوتا كه تازه و تر و نيكوباشد. همچنانكه فرموده: ومن كل الثمرات جعل فيها
زوجين (40) . و طريقهبازداشتن سايه يعنى تصوير شمسى را كشف نمودند
و قرآن فرموده:الم تر الى ربك كيف مد الظل ولوشاء لجعله ساكنا ثم جعلنا الشمس
عليه دليلا (41) آيا نمىبينى و نظر نمىكنى به صنع پروردگار، چگونه
كشيده و بسطكرده سايه را، و اگر خواستى خدا هرآينه گردانيده بود آن سايه را
ثابت وآرام گرفته، پس قرار داديم آفتاب را بر شناختن آن سايه راهنما،
شناختهنمىشود تا آن كه آفتاب خضوع كند و حركت نمايد تا سايه متنفر از اوشود.
و اختراع سير كشتى و كالسكهها با بخار و الكتريك كردند و درقرآن بعد از ذكر
چارپايان و كشتيهاى بادى، فرمايد: وخلقنا لهم من مثلهمايركبون (42)
و آيات آفريديم از براى ايشان از مانند جنس كشتى آنچه راكه سوارى كنند برو.
بسيار ديگر; كه اغلب مكتشفات علم هيئت وقوانين طبيعت در آن به تحقيق پيوسته
(43) و برحسب قياس گذشتهمقتضى چنان باشد كه سر بسيارى از آيات قرآن در
آينده منكشف گرددو خود در گرو وقتخويش مىباشد تا هر روز و هر عصر معجزى
تازهاز او به ظهور و ثبوت رسد. (44)
استبداد با علم
همانا مستبد نسبتبه رعيتخويش، بسى شبيه استبه شخصخيانتكار و با قوت كه
وصى جمعى يتيمان توانگر باشد و مادامى كهايشان به بلوغ نرسيدهاند در مال و
جان ايشان برحسب هواى خويش،تصرف نمايد. چه همچنانكه مصلحت آن وصى مقتضى نيست كه
اينيتيمان به حد رشد برسند; همچنين موافق غرض مستبد نيست كهرعيتبه نور علم
منور گردند. اما بر مستبد پوشيده نماند; مادامىكهرعيت احمق نباشد و در تاريكى
جهل و صحراى حيرت گمراهنگرديده، بنده گرفتن و ستمكارى امكان ندارد. چه اگر
مستبد مرغىباشد هرآينه خفاشى خواهد بود كه عوام بيچاره را همچون هوام درتاريكى
جهل صيد نمايد - و اگر در جنس وحشيان باشد شغالى بيشنيست كه مرغان خانگى در شب
تيره برماند.
علم، شعله از نور خداوند است و خداوند نور را چنان خلقتفرموده، كه هميشه
آشكار كننده و نماينده باشد و توليد حرارت و قوتنمايد - و همچنين علم را مانند
نور واضح كننده خير و رسوا نماينده شرساخته، كه در نفسها حرارت و در سرها غيرت
توليد كند.
مستبد را، ترس از علوم لغت نباشد و از زبانآورى بيم ننمايد،مادامىكه در پس
زبانآورى، كمتشجاعتانگيزى نباشد كه رايتهابرافرازد يا سحر بيانى كه لشكرها
بگشايد. چه او خود آگاه است كهروزگار از امثال كميت، و حسان شاعر را، زادن بخل
ورزد كه با اشعارخويش جنگها برانگيزند و لشگرها حركت دهند و همچنين، مونتسكيو،و
شيلار. و همچنين مستبد، از علوم دينى كه متعلق به معاد استبيمندارد. چه معتقد
است كه آن علم ابلهى را برانگيزد و پرده برندارد، جزاين كه بعضى بلهوسان علم،
با آن بازى كنند، اگر بعضى از ايشان در علمدين مهارتى يافته، درميان عوام
شهرتى حاصل نمايند، از بهر مستبدوسيله قحط نيست كه ايشان را در تاييد امر خويش
بكار افكند،بدينگونه كه دهانشان را به لقمهاى چند از ريزههاى خوان استبداد
فروبندد.
بلى علمى كه بندهاى مستبد از آن همى لرزد، علوم زندگانىمىباشد مانند: حكمت
نظرى، فلسفه عقلى، حقوق امم، سياست مدنى،تاريخ مفصل، خطابه ادبيه و غير اينها
از علومى كه ابرهاى جهل رابردارد و آفتاب درخشان طالع نمايد، تا سرها از حرارت
بسوزد... وبطور اجمال مذكور مىشود: كه مستبد را ترس و بيم از هيچيك از
علومنيست، بلكه ترس او از علمى است كه عقلها را وسعت دهد و مردمانرا آگاه
سازد كه انسان چيست و حقوق او كدام؟ و آيا او مغبون است؟ وطلبيدن چگونه؟ و
دريافتن چگونه؟ و حفظ چسان باشد؟ مستبد عاشقخيانت است، و دانشمندان ملامتگران
اويند. مستبد دزد و فريبندهاست، و دانشمندان آگاهاننده و حذر دهنده مىباشند.
مستبد را كارها ومصلحتها باشد كه جز دانشمندان كسى آنها را ناچيز نكند.
مستبد، همچنانكه علم را به جهت نتايج و ثمراتش دشمن است،خود علم را نيز
بنفسه دشمن دارد; چه علم را سلطنتى قوىتر از همهسلطنتها مىباشد، و ناچار هر
زمان كه مستبد را نظر بر كسى افتد كه درعلم از او برتر است، نفس خودش درنظر
خوار آيد. از اينرو مستبدنخواهد كه ديدار دانشمند با هوش بيند. و چون مجبورا به
دانشمندىاز قبيل طبيب يا مهندس محتاج گردد، كسى را از ايشان كه كوچك نفسو
متملق باشد اختيار كند. و ابنخلدون سخن خويش بر همين قاعده بنانهاده كه گفته:
«تملق گويان فيروزى يافتند» بلكه اين طبيعت، در تمامىمتكبران موجود است و از
اين جهتبر هر بيچاره گمنام كه اميد خير وشرى در او نباشد ثنا و سپاس نمايد. پس
از آنچه ذكر شد، نتيجه حاصلشود: كه ميان استبداد و علم جنگ دائمى و زد و خورد
مستمر برپاى است.
دانشمندان سعى در انتشار علم همى كنند و مستبدان در خاموشساختن آن همى
كوشند و اين دو طرف هميشه عوام را در كشاكش دارند.
آيا عوام كيانند؟ - عوام هم آنانند كه چون نادان باشند بترس اندرشوند - و
چون بترسند تسليم شوند - و هم ايشانند كه چون دانا باشندسخن گويند - و چون سخن
گويند كار كنند (45) .
عوام، قوت مستبد و اسباب روزى او باشند. با خود ايشان،برايشان حمله نمايد. و
بديشان بر غير ايشان تطاول جويد. چوناسيرشان كند، از شوكت او خرم شوند. و چون
اموالشان غصب نمايد،او را بر باقى گذاشتن جانشان ستايش كنند. و چون خوارشان
سازد،بلندى شان او را بستايند. و بعضى از ايشان را بر بعضى ديگر برانگيزد،آن
بيچارگان به سياست او افتخار نمايند. و چون با اموال ايشان انفاق بهاسراف
نمايد، گويند: زهى مرد[ ى است ] كريم - و چون ايشان را به قتلرساند و مثله
نكند، گويند: شخصى است رحيم. و هرگاه ايشان را بهخطر موت راند، از بيم تازيانه
ادب، او را اطاعت كنند - و اگر بعضىغيرتمندان ايشان، در مقام انتقام برآيند و
بر او كينه جويند، ديگران باايشان مانند ستمكاران جنگ و مقاتله نمايند.
و حاصل كلام، آن كه: عوام بهسبب ترسى كه از جهل ناشى شود،خويش را بدستخود
سر برند - پس چون جهل برگرفته شود، ترسزايل گردد و وضع ديگرگون شود - يعنى
مستبد برخلاف طبع خود،وكيلى امين گردد كه از حساب بترسد و رئيسى عادل، كه از
انتقام بيمنمايد - و پدرى بردبار كه از دوستى لذت برد.
و در اين وقت، ملت را زندگانى پسنديده و گوارنده شود،زندگانى آسايش و آرامش،
زندگى عزت و سعادت، و بهره رئيس نيز ازايشان، سر تمام بهرهها باشد بعد از آن
كه در دوره استبداد بدبختترينبندگان بود; زيرا كه دايما دشمنان در گردش احاطه
داشتند و با نظربغض بدو مىنگريستند و طرفةالعينى بر زندگى خويش ايمن نبود.
وخود شكى نيست كه ترس مستبد از كينه رعيت، افزونتر از ترس ايشاناز آسيب او
باشد - چه ترس او، ناشى از علم، و ترس ايشان از جهلاست. و ترس او از انتقام
بحق و ترس ايشان از زبونى موهومى - و ترساو از بهر جان - و ترس ايشان از بهر
لقمه نان يا بههر وطنى كه چون از آنكوچ كنند با مكان ديگر الفت گيرند - وهر
چند مستبد را ظلم وبىاعتدالى افزون گردد، ترسش از رعيت فزونى گيرد - بلكه از
چاكرانو خواص خويش بترسد - حتى از انديشه و خيالات خود وحشت نمايد - وبسيار
افتد كه زندگى مستبدين ضعيفالقلب با ديوانگى انجام يابد.
يكى از قواعد مورخين دقيق آن باشد، كه چون يكى از ايشانخواهد ميانه مستبدين
بسيار با امير تيمور مثلا ميزان نهد، بهمين اكتفانمايد كه درجه محافظت و احتياط
ايشان را بسنجد و همچنين چونخواهد برترى ما بين دو عامل را بيان كند مانند
انوشيروان و صلاحالدين،مرتبه ايمنى ايشان را درميان ملتخود ميزان كند.
از آنجا كه اكثر مذاهب قديمه را اساس بر دو مبدا خير و شرمىباشد مانند: نور
و ظلمت، و شمس و زحل، و عقل و شيطان، بعضىاز امتهاى گذشته چنان ديدند كه
مضرترين چيزها مر انسان را جهلاست و مضرترين آثار جهل ترس است. پس هيكلى يعنى
عبادتخانهمخصوص ترس بنا نموده او را از بيم شرش پرستش مىنمودند.
يكى از محررين سياسى گويد: من قصر مستبد را در هر عصرىهيكل ترس همى بينم،
كه حكمران جبار معبود آن و ياوران او كاهنان.و دفترخانه او مذبح مقدس، و قلمهاى
نويسندگان كاردهاى قربانى، وعبادتهاى تعظيم و مدح و ثنا نماز و مناجات، و عبادت
آن هيكل، ومردمان عوام اسيرانى كه از بهر قربانى تقديم نمايند. و اهلنظر
دراحوال بشر گويند: بهترين چيزى كه بدان بر صفتسياست ملتىاستدلال نمايند،
كبرياى پادشاهان ايشان و فخامت قصرها و بزرگىجشنها و رسمهاى تشريفات ايشان
مىباشد.
و گويند همچنين: چون خواهند قديمى بودن ملتى را در استبداديا آزادى ايشان را
استدلال نمايند، لغت آن ملت را استنطاق كنند كه آياالفاظ تعظيم در آن بسيار است
و از بابت عبارتهاى خضوع و فروتنى بىنيازاست مانند لغت فارسى، يا از اين جهت
فقير است همچون لغت عربى؟
و خلاصه مقال آن كه: استبداد با علم، دو ضد اسمى باشند، كه درمقام غلبه بر
يكديگر هستند; پس هر اداره مستبدى به اندازه قدرتخويش كوشش نمايد: كه نور علم
را خاموش ساخته، رعيت را درظلمات جهل باقى دارد.
و همچنين بعضى دانشمندان كه در تنگناى سنگستان استبدادتخم افشانند بهقدر
طاقت در نورانى ساختن افكار مردمان سعى كنند. وغالبا مردان استبداد و اهل علم
را عقب نموده گزندشان رسانند. پسخوشبخت از ايشان كسانى باشند كه بتوانند از
ديار خويش هجرتنمايند و همين سبب بود كه تمامى انبياء عظام و اكثر دانشمندان
اعلام وادباى باهوش، از بلادى به بلادى در افتاده در غربتبمردند.
مدققين گويند: بيشتر چيزى كه مستبدين غربى، از علم وحشتدارند - آن است كه
مردمان از روى قيقتبشناسند كه آزادى افضل اززندگى است و نيز نفس را با عزت و
شرف و عظمت او بشناسند - وحقوق را بدانند چگونه حفظ شود - و ظلم چگونه برگرفته
شود - وانسانيت را وظيفه چه باشد و رحمت را لذت چيست.
اما مستبدين شرقى و ترس ايشان از علم، بدينجهت است كهقلبهاى ايشان همچون
هواى ناچيز است و از صولت علم همى لرزد;گويى اجسام ايشان از باروت، و علم آتش
است. بلى از علم ترسانند- حتى از اين كه مردمان به معنى كلمه «لا اله الا
الله» علم حاصل كنند وبدانند از چه روى اين ذكر، افضل ذكرها گرديده و بناى
اسلام بر آننهاده; آرى بناى اسلام، بلكه تمامى آئينها، بر «لا اله الا الله»
نهاده شده و؟معنى آن اين است كه: معبود به حقى سواى او نيستيعنى سواى
صانعاعظم. چه معنى عبادت، فروتنى و خضوع مىباشد. پس معنى «لا اله الاالله»
چنين باشد: كه شايسته فروتنى و خضوع غير از خداى يگانهنباشد. آيا در همچو حالى
مستبدين را مناسب است كه بندگان ايشاناين معنى را دانسته بهمقتضاى آن عمل
نمايند؟ هرگز نه! باز هرگز نه!حتى آن كه اين علم، با مستبدين كوچك نيز مناسب
نباشد، همچونخدمتگزاران دينها; خواه قوى باشند و خواه احمقان. و همچنين
پدراننادان و زنهاى احمق و رؤساى هر جمعيت ضعيفى. و بهمين جهتبود[ كه ] توحيد
در هر ملتى منتشر گشت، زنجير اسيرى را درهم شكست.و از آن زمان، مسلمانان گرفتار
اسيرى شدند كه كفران نعمت مولى وظلم بهنفس و ديگران درايشان شيوع يافت.
1) اين واژه، عربى و مصدر باب استفعال است و در حديث و ادبيات دورههاى
گوناگون اسلامىچه نثر و چه شعر، فراوان به چشم مىخورد، معنى كلى و ديرينه آن:
عبارت است از راى ياتصميم خودسرانه يك فرد بدون در نظر گرفتن ديدگاههاى ديگران.
و چون مفهوم «راى زنى»كه نقطه مقابل استبداد قرار گرفته، موردپشتيبانى قرآن و
حديث است، بنابراين، استبداد هموارهموردانتقاد نويسندگان اسلامى بوده است.
2) گرچه نويسندگان غربى و متفكران اسلامى، تعابير و تعاريف و تقسيمات بسيارى
دربارهاستبداد قائل شدهاند، و سبب پيدايش آن را علتهاى گوناگونى دانستهاند.
ولى درست آن استكه گفته شود: منشا و مبدا استبداد، همان حاكميت نفس اماره
استبر عقل و روح بشر، كه در آنصورت، نه حكم خدا را تابع است نه راى مخلوق را
سامع.
3) تغييراتى جزئى در چند كلمه اين جمله، صورت گرفته است، زيرا بهنظر
مىرسيد كه در نسخهخطى، خطاط اشتباه يا سهلانگارى كرده باشد.
4) منظور اين است كه هر يك از اين صفات يا پديدههاى طبيعى را، به يك خدا
نسبت مىدادهاند.
5) هرچند چنين ادعايى دارند ولى از انجيل اصلى نمانده است كه بدان رجوع
نمايند.
6) عمر بن عبدالعزيز در سال 99 هجرى به خلافت رسيد، او از بهترين و عادلترين
خلفاى اموى است; در باره اوگفتهاند كه: وقتى كه بر خلافت مستقر شد، عمال
بنىاميه را معزول كرد و مردمان صالح و خيرانديش را به جاىايشان نصب كرد و
دستور داد كه خانه ضيافت و مهمانى بنا كردند و از براى «ابناء سبيل» چيزى قرار
گذاشت واو مردى بليغ بود، در نامهاى كه به يكى از عمالش نگاشت چنين آمده: «قد
كثر شاكوك وقل شاكروك، فامااعتدلت واما اعتزلت والسلام» يعنى شكوه كنندگان تو
بىحساب و شكر گذارانت ناياب، يا بر تخت عدالتآويز يا از مسند حكومتبرخيز.
از كارهاى نيك او آن كه: فدك را به اهلبيت رسول«ص» رد كرد، سب
اميرالمؤمنين على«ع» را منع و به جاىآن فرمان داد: در خطبهها، آيههاى
مباركه «ربنا اغفر لنا ولاخواننا» و «ان الله يامر بالعدل والاحسان»
رابخوانيد. مرحوم محدث قمى«ره» مىنويسد: نوادر سيرت او بسيار است و مجملا
سيره ظاهريه او از سايربنىاميه امتيازى تمام داشت و از اين جهت است كه يكى دو
تن از اكابر علماى شيعه در ذم او توقف نموده، باآن كه شيعه او را غاصب خلافت و
امامت مىدانند و مىگويند: چه معصيتى بالاتر از غصب اين منصب عظيماست كه در
آن زمان حق حضرت امام محمدباقر«ع» بوده و وى آن را غضب كرده است. عمر در
سال101هجرى از دنيا رحلت كرد و مدت خلافت او دو سال و پنج ماه و پنج روز و مدت
عمر او سى و نه سال بودهو قبر او در «دير سمعان» است. تتمة المنتهى، صفحات
113 و 114.
7) مهتدى بالله در سال 255هجرى، بر بساط خلافت نشست. او، پس از رسيدن به
حكومت،طريق زهد پيش گرفت و لهو و لعب را از خود دور ساخت و سماع و غنا و ساز و
آشاميدنشراب را حرام كرد، زنهاى مغنيه و سگها و ساير حيوانات كه در دستگاه
خلافت وسيلهسرگرمى خلفاى قبل از او بودند از خويش راند، عدل و داد را درميان
رعيت ظاهر گردانيد، وخود شخصا به مظالم رسيدگى مىكرد، به مسجد جامع مىرفت و
براى مردم خطبه مىخواند ودر نماز به امامت جماعت آنان مىايستاد، علماء و فقها
را نزد او منزلتى رفيع بود و برايشاناحسان بسيار مىكرد، ظروف طلا و نقره را
امر كرد شكستند و دينار و درهم نمودند، صورتهايىكه خلفا در مجالس خويش كشيده
بودند امر كرد محو و نابود سازند، و فرشهايى كه در شريعتمطهره حكم به اباحه آن
نشده برچيدند، و از براى مخارج معاش و زندگى خود مقرر كرد در هرروزى قريب به صد
درهم خرج كنند و حال آن كه خلفاى قبل از او هر روزى هزار درهم صرفمىكردند،
فدك را بار ديگر به اولاد فاطمه رد كرد، قائمالليل و صائم النهار بود، گفته
شده: شبها،جبهاى از پشم مىپوشيد و خود را در غل و زنجير مىكرد و آنگاه به
عبادت خدا مىپرداخت،كلمات حضرت اميرالمؤمنين را كه نوف بكالى از آن حضرت روايت
كرده به خط خود نوشتهبود و شبها اين كلمات را مىخواند و مىگريست. سرانجام در
سال 256 هجرى توسط اقران ونزديكانش به قتل رسيد. اما عجيب اينجا است كه مرحوم
محدث قمى پس از ذكر اين همهفضائل و محاسن براى مهتدى، مىنويسد:
او امام حسن عسكرى«ع» را در حبس كرده بود و قصد داشت آن حضرت را شهيد كند
و در ضمن درزمان حكومت اين خليفه، تعداد زيادى از علويون برعليه او قيام كردند.
(تتمةالمنتهى، صفحات 345 و 344).بنابراين بهنظر مىرسد كه گاهى از اوقات،
شرايط زمان: حكام و زمامداران كشورهاى اسلامى را بر آنمىداشته كه تمسك به
ديندارى و تظاهر به عدالتخواهى نمايند و گرنه چه ظلمى از اين بالاتر كه حق
امامتو حاكميت را از پيشوايى معصوم سلب كرده و او را كه فرزند پيامبر خدا«ص»
است در سياهچال زنداننگاهداشته و حتى كمر به قتل و نابودى او بسته شود.
8) منظور مصنف از نورالدين شهيد، نورالدين محمود زنگى است كه از سلسله ملوك
اتابكانموصل و حلب بوده است; رشادتها و مقاومتهاى وى در برابر سپاهيان صليبى،
او را در رديفقهرمانان اسلام و عرب درآورده است، براى آگاهى بيشتر در اين
باره، ر.ك: نورالدين محمود،نوشته عمادالدين خليل. ونيز: نورالدين
زنگىفىالادبالعربى،تاليفمحمودابراهيم سرطاوى.
9) كلمه اشتراكى در بيان كواكبى، عبارت از نظام كمونيستى نيست. بلكه مراد وى
همكارى وهميارى اجتماعى است.
10) سوره نمل، آيات 32 و 33.
11) نمل، 34.
12) اعراف، 110 و 109.
13) اعراف، 112 و 111.
14) طه، 62.
15) شورى، 38.
16) هود، 97.
17) دموكراسى.
18) ارتوكراسى.
19) در اسلام، آزادى فردى و دموكراسى وجود دارد، منتها با تفاوتى كه ميان
بينش اسلامى و بينشغربى وجود دارد، متفكر شهيد مرتضى مطهرى در اين باره چنين
مىگويد:
اساسا مفهوم آزادى به آن معنا كه فلسفههاى اجتماعى غربى اعتقاد دارند، با
آزادى به آنمعنا كه در اسلام مطرح است تفاوت عمده و بنيادى دارد. ما كه
مىخواهيم كشورى براساسبنيادهاى اسلامى بنا كنيم، نمىتوانيم اين ريزهكاريها
و ظرافتها را ناديده بگيريم...
در غرب ريشه و منشا آزادى را تمايلات و خواستهاى انسان مىدانند. آنجا كه از
ارادهانسان سخن مىگويند، درواقع فرقى ميان تمايل و اراده قائل نمىشوند. از
نظر فلاسفه غرب،انسان موجوى است داراى يك سلسله خواستها و مىخواهد كه اين چنين
زندگى كند، همينتمايل، منشا آزادى عمل او خواهد بود. آنچه آزادى فرد را محدود
مىكند آزادى اميال ديگراناست، هيچ ضابطه و چارچوب ديگرى نمىتواند آزادى
انسان و تمايل او را محدود كند.
آزادى به اين معنى كه عرض كردم و شاهد هستيم كه مبناى دموكراسى غربى قرار
گرفتهاست، در واقع نوعى حيوانيت رها شده است. اين كه انسان ميلى و خواستى دارد
و بايد برايناساس آزاد باشد، موجب تميزى ميان آزادى انسان و آزادى حيوان
نمىشود و...
اگر تمايلات انسان را ريشه و منشا آزادى و دموكراسى بدانيم، همان چيزى
بهوجودخواهد آمد كه امروز در مهد دموكراسىهاى غربى شاهد آن هستيم. در اين
كشورها، مبناىوضع قوانين در نهايت امر چيست؟ خواست اكثريت. و برهمين مبنا است
كه مىبينيم، همجنسبازى به حكم احترام به دموكراسى و نظر اكثريت، قانونى
مىشود.
استدلال تصميم گيرندگان و تصويب كنندگان قانون اين است كه چون اكثريت ملت،
درعمل نشان داده: كه با همجنسبازى موافق است. دموكراسى ايجاب مىكند كه اين
امر رابهصورت يك قانون لازم الاجرا درآوريم...
جامعه دارنده معيارهاى دموكراسى غربى به كجا مىرود؟ آنجا كه ميلها و
خواستهاىاكثريت ايجاب مىكند.
در نقطه مقابل اين نوع دموكراسى و آزادى، دموكراسى اسلامى قرار دارد.
دموكراسىاسلامى براساس آزادى انسان است، اما اين آزادى انسان در آزادى شهوات
خلاصه نمىشود،البته اسلام دين رياضت و مبارزه با شهوات بهمعنى كشتن شهوات
نيست. بلكه، دين اداره كردنو تدبير كردن و مسلط بودن بر شهوات است.
كمال انسان در انسانيت و عواطف عالى و احساسات بلند او است، اين كه مىگوييم
دراسلام دموكراسى وجود دارد به اين معنا است كه اسلام مىخواهد آزادى واقعى
(دربند كردنحيوانيت و رها ساختن انسانيت) را به انسان بدهد. (پيرامون انقلاب
اسلامى صفحات 105 -101) و به تعبير حضرت امام خمينى: «دموكراسى اسلام كاملتر از
دموكراسى غربى است».با چنين وصفى، استبداد در قلمرو حكومت او هرگز جاى ندارد.
بههمين دليل «مشورت»را سنتحسنهاى مىداند كه در كتاب خدا و سنت پيامبر بدان
سخت تاكيد شده است، از اينروبراى اداره امور مسلمين با اهل خبره نيز به شور و
مشورت مىنشيند، اما اين به كارگيرى ومشاورت با افراد آگاه و كاردان و اهلنظر،
هرگز نبايد با «اريستوكراسى» غرب كه كواكبى بداناشارت دارد، اشتباه شود، زيرا
ملاك فضيلت در اريستوكراسى غرب، شرافت قومى، قبيلهاى،مالى و اجتماعى است در
حالىكه در اسلام بهجاى آنها، تقوى، علم، و مجاهدت در راه خدامىباشد.
20) وسائل الشيعه كتاب جهاد، ج11، خبر4. و نيز: تهذيب، ج6، حديث 352،
ص176. اين حديثبا كمى تفاوت در جوامع حديثى ثبتشده است.
21) در متن عربى، چندسطر ديگر افزون بر موارد يادشده وجود دارد كه ظاهرا
بهجهت رعايتاختصار مترجم از برگردان آن خوددارى كرده است.
22) الحجر، 9.
23) آلعمران، 7.
24) انعام، 59.
25) فصلت، 11.
26) يس، 33.
27) انبياء، 33.
28) نمل، 88.
29) انبياء، 30.
30) انبياء، 44.
31) قمر، 1.
32) ملك، 3.
33) طلاق، 12.
34) نحل، 15.
35) انبياء، 30.
36) مؤمنون، 12.
37) يس، 36.
38) طه، 53.
39) حج، 5.
40) رعد، 3.
41) فرقان، 45.
42) يس، 42.
43) واضح است كه استشهاد به اين آيات از جهت اين مسائل مستكشفه از علم هيئت
و قوانينطبيعيه منوط به استظهار از ظواهر اين آيات است، قطع نظر از مقام
تفاسير وارده از اهلبيتعصمت و طهارت عليهم السلام در هر يك از موارد اين
آيات، والا به لحاظ آنها هر يك تفسيرعلىحده دارد، [ كه ] مقام مناسب ذكر آنها
نيست. مترجم
44) گرچه رسالت قرآن، بيان علوم و فنون نيست ولى تعارضى هم با آن نداشته
بلكه در برخى ازسورهها و آيات، به مواردى اشاره شده كه با پيشرفت و گسترش
آگاهى و علوم بشرى، حقيقتآن بهاثبات رسيده است.
45) عمل كنند.