فصل هفتم : معنويات
1 ـ توحيد
2 ـ دانش
3 ـ قرآن
4 ـ تسبيح و دعا و ذكر
5 ـ نماز
6 ـ سجده
7 ـ سوز و اشك
8 ـ سحرخيزى و تهجّد
9 ـ مطالعه و مراقبه
1 ـ توحيد
توحيد يعنى پوينده راه حق، به عين اليقين، وحدت را مشاهده كند و خلاصه، در بحث
توحيد، به يگانگى در عالم هستى برسد.
وحدت حق تعالى، دو معنى دارد:
اوّل اين كه بگوييم:
شريك و مانندى ندارد; دوم اين كه:
يكى است و بسيط است و به هيچ وجه اجزايى برايش متصور نيست; زيرا محدود به حدّى
نيست، و وجود بسيط، همان وجود مطلق است كه حد و اندازه ندارد و در اين صورت بايستى
تمام موجودات مادون خود را نيز شامل شود.
و همين است كه مىگوييم:
(لا الله إلاّ الله)
به جاى اين كه بگوييم:
جز خداى واحد، خدايى نيست كه معنايى درست است.
اگر بگوييم كه يكى هست و هيچ نيست جز او، معرفت بهترى پيدا كرده، توحيد را كاملتر
درك مىكنيم.
بنابراين، منظور از يگانه دانستن خدا، تنها يگانگى عددى نيست، بلكه منظور فراگير
بودن اوست و در نتيجه اين كه، چيزى جز او نيست و اگر چيزى مىبينى، آيت اوست.
فرد موحّد، در هر چه نظر كند، آن حقيقت مطلق و وجود مطلق الهى را مشاهده مىكند،
بدون آن كه آنها را مخلوط با او مشاهده كند كه خداوند داخل هر چيز هست نه به طور
ممزوج و در عين حال، خارج هر چيزى است نه به طور جدا.
قدح چون دور مىگردد به هشياران مجلس دهمرا بگذار تا حيران بمانم چشم بر
ساقىمىگويند، سلطان محمود با دو نفر از اطرافيانش، به نامهاى اياز و حسن، عازم جبهه
جنگ بود و لشكريان فراوانى در ركاب وى بودند.
سلطان رو كرد به اياز و گفت:
«همه لشكريان را به تو بخشيدم.»
اياز هيچ عكسالعملى نشان نداد.
حسن گفت:
«اى اياز، چرا هيچ گونه عكس العمل يا سپاسى از سلطان نكردى؟!» اياز گفت:
«دو علت داشت.
يكى را به تو مىگويم و ديگرى را به سلطان.
اما آنچه مربوط به تو است:
اگر بخواهم خدمتى كنم يا به خاك بيفتم در مقابل او، اظهار منيّتى كردهام كه اين
خلاف است و خود را كمتر از او دانستهام و اما سخن دوم به شاه:
هر وقت تو نظر رحمتى به من مىكنى، چنان در جلال يو عظمت تو مبهوت و مات مىشوم كه
خود را كام فراموش مىكنم و اثرى از خود باقى نمىماند، پس ديگر من نيستم; زيرا هستى
من در هستى شاه فانى شدهاست.»
پس، هر چه كنى و هر قدر الطاف و انعام از تو بروز و ظهور نمايد، برگشت آن به خودت
خواهد بود و فقط وجود شاه است و هر چه هست از او و در حال برگشت به اوست.
آرى، طريق بندگى همين است تا خودمحورى وجود دارد و تا منيّتها هست، خدا با تو نيست
و تا از خود (خودِ ناخود) بيگانه نشوى، و به حق آشنا نگردى و تا از خود فانى نشوى،
به حق نمىرسى.
سفرهاى انسان
اوّل ـ سفر از خلق به حق:
يعنى روى گردانيدن از كثرت موجودات به سوى حقيقت آنها و عالم وحدت.
سالك در پيمودن راه بايد از طلب، تهذيب نفس و توحيد بگذرد تا به حقيقت برسد.
در اين سفر، سالك ادراك وحدت و شناخت قلبى و حضورى خدا را دارد و در اين مرتبه، او
مىفهمد كه موجود حقيقى يكى است و هر چه هست، از پرتو او و قائم به اوست.
دوم ـ سفر از حق به سوى حق:
در اين جا، سالك پس از ادراك قلبى و حضورى، در طلب ادراك و شناسايى صفات جلال و
جمال بر مىآيد و سير حقانى دارد، نه سير نفسانى.
اين قطره، به درياى وجود مىپيوندد و جلوه حقيقت مطلق بر او مىتابد.
در اين حال، او، تمام مظاهر و مزاياى موجودات و خلقت را يك حقيقت وحدانى و وجود
مطلق مىبيند (= وحدت در كثرت) و ضمناً تمام فعليات و كمالات خلقت و هستى را در وجود
منبسط حقانى، به نحو وحدت و بساطت مشاهده مىنمايد.
(= كثرت در وحدت)
سوم ـ سفر از حق به سوى خلق:
در اين سفر، سالك به مقام خليفة اللّهى مفتخر مىشود كه همان نمايندگى حق تعالى
است و او در اين مرحله با چشم خدا و گوش و دست او عمل مىنمايد.
نتيجه آن كه، در توحيد، دو بودن معنايى ندارد، حال آن كه در صورت، كثرت و تعداد
وجود دارد و هر چه هست، چه در صورت و چه در معنا، شأنى از شئون و مظهرى از مظاهر
اوست.
اگر دوگانگى را به حساب آوريم، غلط است و اين نيز كه مىگوييم:
«ما و او» اشتباه است; چرا كه يكى هست و هيچ نيست جز او.
خلاصه، در بحث توحيد به يگانگى خدا مىرسيم، كه خدا خود فرمود:
(قل هو الله أحد)
، و توحيد بر چهار قسم است:
1 ـ توحيد در ذات;2 ـ توحيد در صفات;3 ـ توحيد در افعال;4 ـ توحيد در عبادات.
ضد هر يك از اين اقسام، شِرك است.
توحيد در ذات:
منزه دانستن ذات پروردگار از هر چيز را گويند.
ذات حق، ذات يگانهاى است كه در الوهيّت و حقيقت شريكى ندارد و وجود حقيقى با واجب
الوجود منحصر به يك حقيقت وحدانى است.
توحيد در صفات:
صفات خدا، عين ذات اوست و زائد بر ذات او نيست، و اگر چه جلوه صفات خدا،
مفهوماً متعدد است، اما همه آنها حقيقتاً يك چيزند و آنچه در اين رابطه مربوط به
سالك مىشود، اين است كه او مىتواند تجلّى يا واسطه اين صفات تجلّىيافته خدا شود كه
مقام والايى است و همان قرب به خدا و باقيات صالحات است كه براى او مىماند.
توحيد در افعال:
فعل خدا از هر چيز منزّه و فاعل عالم، فقط خداست.
فعل بشر، در جهت طولى و در حد تكليفى است كه به او واگذار شده و اين در مورد خير
است كه مربوط به پروردگار و منشأ بىنهايت خيرهاست; چنان كه خدا خود مىفرمايد:
(قل كلّ من عند الله).
اما آنچه فعل بشر است، مربوط به حد عدمى ما مىشود(يعنى ماهيت ما) كه آن نيز تحت
تقدير پرورگار است كه از عدم انجام تكليف ما رخ مىدهد يا لازمه نقصها و قصورها و
عيبها هستند:
(ما أصابك من حسنة فمن الله وما أصابك من سيّئة فمن نفسك).
هر نعت كه از قبيل خير است و كمالباشد ز نعوت ذات پاك متعالهر وصف كه در حساب
شرّ است و وبالدارد به قصور قابليات مآلرابطه فعل ما با خدا، در مثال ظاهرى، مثل
رابطه چشم ما با خود ماست كه اگر چشم ما ببيند، خود ما ديدهايم و در اين جا چشم
البته تكليفى داشتهاست.
توحيد در عبادت:
توحيد در عبادت، عبارت است از اين كه هر حرفى، پندارى، عملى و يا هر چيزى بايد
خالص براى خدا و سزاوارى خدا باشد; يعنى هيچ گونه ريا، غَرَض نفسانى، حظّ نفسانى و
جز آن وجود نداشتهباشد.
در اين گونه عبادات، انسان نبايد خود را مستحق اجر و ثوابى بداند و در اعمال خود
هيچ گونه شايبهاى راه ندهد، جز اين كه خدا را سزاوار اين اعمال بداند.
طاعت آن نيست كه بر خاك نهى پيشانىصدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيستبا تو ترسيم
نكند شاهد روحانى روىكالتماس تو بجز لذت نفسانى نيستالبته، در اين جا دو توضيح لازم
است:
اوّل آن كه، خدا طبق وعدهاى كه دادهاست، عمل مىكند; دوم اين كه، توفيق ما در اين
امر، از كرم و لطف اوست و هر چه خدا بخواهد همان مىشود.
چند نكته
1 ـ پوينده راه خدا مىتواند با برداشتن حجابها و هواهاى نفس، مظهر تجلّى يا
واسطه صفات خدا شود (= ظهور انوار الهى در قلب) و به عبارتى، سالك مىتواند محلّ
تجلّى اسماى حُسناى پروردگار قرار گيرد و اين معناى سخن على(عليه السلام) است به
كميل كه فرمود:
«هتك السّتر لغلبة السّرّ.»
حق فشاند آن نور را بر جانهامقبلان برداشته دامانهاو آن نثار نور، كه هر كو
يافتهروى از غير خدا برتافتههر كه را دامان عشقى نابدهز آن نثار نور بى بهره شده2 ـ
گفتيم كه در سوره نساء، آيه 78، آمده است:
(قل كلّ من عند الله)
بگو:
«همه از جانب خداست.»
ضمن اين كه همه چيزها از جانب خداست، از يك طرف، شرور كه از وجود ناقص ما سر مىزند،
تحت سيطره و تقدير و قوانين الهىاند.
در قرآن آمده است:
(وما أصابك من حسنة فمن الله وما أصابكمن سيّئة فمن نفسك)
هر چه از خوبيها به تو مىرسد از جانب خداست، و آنچه از بدى به تو مىرسد از خود
تو است.
اما به هر حال، توحيد در مقام فعل، از مقامات بسيار متعالى است و خيلى از مردم در
مقام فعل، غير را هم مؤثر مىدانند كه در سوره يوسف، آيه 106، آمده است:
(وما يؤمن أكثرهم بالله إلاّ وهم مُشركون)
و بيشترشان به خدا ايمان مىآورند جز اين كه ]با او چيزى را[ شريك مىگيرند.
3 ـ گروهى معتقدند كسى كه در عبادت حظّ نفس، در نظرش باشد، از يك بتپرست بدتر است;
چرا كه بتپرست، بت را وسيله تقرّب به خدا قرار مىدهد، اما كسى كه نفس را بپرستد،
هدفش، نفس خود است (يعنى نفس را خدا پنداشته) كه اين از بتپرستى بدتر است.
4 ـ نتيجه معرفت و تحصيل موارد چهارگانه در توحيد و دورى از شرك، به وجود آمدن
تقواست، كه همانا حفظ خود از هر گونه آلودگى و توجه كامل به خدا در زبان و دل و عمل
انسان است.
عملى كه انجام مىدهيم، اگر براى غير او باشد، رضاى خدا را، كه اصل است، حاصل
نكردهايم، و لذا تقوا در ما نيست و توشهاى نداريم و از آيه (خير الزّاد التّقوى)
محروم شدهايم.
5 ـ البته، كسى كه به زبان نمىگويد خدا دو تاست، ولى قلبش در ايمان مطمئن نيست و
پرده اسباب در جلو چشمش خودآرايى مىكند و اشكال رنگارنگ دنيا او را فريب مىدهد و
مشغول به خود مىسازد، گمان مىكند كه حقيقتاً امور منوط به همين اسباب ظاهرى است و
به كلّ، از مسبّب الاسباب غافل و مشغول انجام امور مىشود.
مركب همت سوى اسباب رانداز مسبب لاجرم محجوب ماندآنكه بيند او مسبب را عيانكى نهد
دل بر سببهاى جهانو اين است كه گاهى امور را مستند به خود و گاهى مستند به ديگران و
گاهى مستند به اسباب مىداند و اگر در احوال خود دقت و كنجكاوى كنيم، كمتر كسى يافت
مىشود كه چشم از اسباب برداشته و دل به مسبب الاسباب دوخته باشد و در تمام امور به
حق تعالى توجه داشتهباشد و همين است كه قرآن مىفرمايد:
(وما يؤمن أكثرهم بالله وهم مشركون).
اينك، دقت كنيم كه شرك چيست.
اقسام شرك عبارتند از:
شرك در ذات خدا:
اين است كه برايش شريك قائل شويم.
شرك در صفات خدا:
اين است كه در صفات خدا شريك قائل شويم.
شرك در افعال خدا:
اين است كه فعلى را از خدا مستقل بدانيم.
شرك در عبادت:
اين است كه عبادات ما براى طمعى و در حقيقت براى غير خدا باشد.
تمام مطالب گفته شده در جدول آمده است.
(لطفاً مطالب را با دقت و تأمل مرور فرماييد.)خلاصه اين كه، انسان بايد خود را به
كار گيرد; يعنى آنچه در تئورى به آن اعتقاد دارد، در عمل به كار گيرد كه اگر چنين
نكند، او داراى كذب ايمانى و عملى است; مثل كسى كه كتاب اخلاق نوشته است، اما خود
متخلّق به اخلاق الله نيست.
چنين فردى بسيار زيانكار است و ممكن است عوارض سوء او در اطرافيان نيز بسيار اثر
بگذارد.
چون انسان در ظاهر چيزى را مىگويد، بايد در باطن و نيّت و عمل نيز آن را به كار
گيرد.
زبان انسان بايد به دل او و دل او به خدا وصل باشد كه اگر زبان با دل هماهنگ نباشد،
چيزى جز شيهه اسب نيست.
همين طور است فكر و انديشه ما، كه بايد در جهت خدا باشد و اگر انديشه پاك شود،
ناپاكى نمىتواند به آن راه يابد.
حضرت على(عليه السلام) مىفرمايد:
قد تكفّل لكم بالرّزق وأمرتم بالعمل.
رزق شما را خدا برعهده گرفته است، ولى شما به عبادت و عمل صحيح، امر شدهايد و
برعهده شماست.
پس، بايد آنچه را بر عهده ماست، درست انجام دهيم، نه اين كه آنچه را بر عهده ما
نيست مقدم بر تكليف و ظيفه خود بدانيم.
ازنتايج خوب اين وضعيت (كه انسان در ظاهر و باطن براى خدا باشد)، اين است كه حالتى
قيامتى و آندنيايى برايش پيش مىآيد و تجسّم نتايج اعمالش را، كه در قيامت به خوبى
مىبيند، در همين دنيا برايش عينيّت پيدا مىكند.
در جدول زير، خلاصه بحث توحيد، شرك و ايمان و تقوا را در مراحل مختلف شرح دادهايم.
اين جدول را با دقت بخوانيد.
توحيدشركايمانتقوىدر ذات:
منزّه دانستن ذات خدا از هر چيز.
خدا وجودى است بسيط، محدود به حدى نيست و به هر چه نظر كنيم وجه خداست.
يكى هست و جز او هيچ نيست.
شرك در ذات:
يعنى شريك دانستن براى خدا.
(شرك ضد توحيد است.)ايمان در ذات:
باور در زبان و دل و عمل به خدا و باور به يگانگى ذات او.
تقوا در ذات:
نتيجه و ميوه ايمان است و پرهيز است; پرهيز و نگهدارى توجه به ذات يگانه او.
در صفات:
صفات خدا عين ذات اوست.
گر چه صفات خدا در مفهوم متعددند، امّا حقيقتاً يك چيز و عين ذات پروردگارند.
شرك در صفات:
يعنى براى وجود خدا يك حقيقت و براى صفات او حقيقت ديگرى قائل شويم، و شريك دانستن
در صفات او.
(جز اين كه هر چيزى مىتواند مظهر صفات خدا قرار گيرد.)ايمان در صفات:
باور به اين كه صفات او عين ذات اوست و اوست كه اوست.
تقوا در صفات:
توجه به اين كه همه صفات جلوه ذات يگانه اوست.
در افعال:
مؤثر و فاعل، خداست.
فعل مادر جهت طولى و در حد تكليف است، فعل او خير است و شر از وجه عدمى.
(ماهيتها نه وجود حقيقى سرچشمه مىگيرد كه در آن نقص وجود دارد).
شرك در افعال:
در فعلى غيراز اين كه خدا مؤثر و فاعل ياست فاعل ديگرى را مستق مؤثر بدانيم.
(جز آنچه به طور طولى و در حد تكليف ماست.)ايمان در افعال:
باور به اينكه همه افعال از اوست و لامؤثر فى الوجود إلاّ الله.
تقوا در افعال:
توجه فعلى بهاين كه «هر عنايت كه دارى اى درويش / هديه حق بود نه كرده خويش.
در عبادت:
گفتار يا پندار يا عمل ما، خالص براى خدا باشد.
هيچ شايبه و حظّ نفسانى يا اغراض نفسانى در آن نباشد، هيچ توقعى حتّى مشروع،
غيررضايت خدا نداشتهباشيم و خود را مستحق اجر و ثوابى ندانيم و وعده خدا را حق
بدانيم.
شرك در عبادت:
گفتار يا پندار يا عمل ما براى غيرخدا باشد و چيزى غير از خدا را مقصود و مقصد شخص
باشد.
ايمان در عبادت:
باور به خالص بودن عمل براى او در گفتار و پندار و كردار.
تقوا در عبادت:
نگهدارى قلب در اين مقام كه حريم غير، تبديل به عبوديّت حق گردد.
2 ـ دانش
علم حصولى:
علمى است كه از تماس ذهنى انسان با يك موضوع يا شيئى حاصل مىشود; مانند علم به
اين كه براى روييدن درخت، آب لازم است كه آب و درخت و روييدن، مفاهيمى خارج از
انسانند.
در حقيقت، مىتوان گفت كه علم حصولى، اشراف ذهن به يك شىء يا مطلب است و اين امر،
همان انعكاس صور اشياست در ذهن.
علم حضورى:
نوعى واردات قلبى و خودهوشيارى و دريافت است كه «دركشده» و «درككننده» يكى
مىشوند و دوگانگى در ميان نيست.
به عبارت ديگر، اتحاد در معنى، علم حضورى است.
تعريف علم:
در روايات آمده است:
ليس العلم بكثرة التّعليم والتّعلّم، بل هو نور يقذفه الله فى قلب من يشاء من
عباده.
دانش، با كثرت آموزش و آموختن حاصل نمىآيد، بلكه نورى است كه خداوند در دل بندگانش
كه بخواهد مىتاباند.
دانش ابزار است در جان رجالنى ز راه دفتر و نى قيل و قالبنابراين، دانش ابزار است
(مثل ساير ابزارها) و بايد وسيلهاى شود كه ما را به مقام اصلى انسان و مقام اصلى
روح برساند و حجابها و تعلّقات را بزدايد و به عبارتى، سالك راه حق را به منِ اصلى
برساند.
اگر دانش را در جهت اهداف منِ مجازى به كار گيريم، يا دانش، از سوى منِ مجازى به
كار گرفته شود، اين، راه به جايى نمىبرد و حتى در راه هدف غيرالهى خواهد بود.
عاقل گر خاك گيرد، زر شودجاهل ار زر برد خاكستر شودمشكل اساسى در آموختن و انباشتن
علم اين است كه سالك، گمان مىكند چون تمام همّ خود را به راه فقه، علم، طب و فنون
به كار گرفته است، همه هدف، همين است و كم كم اين امر استدراج او مىشود، در حالى كه
قرار بر اين است كه فقه، علم، طب و فنون، ابزار رسيدن ما شوند.
عالم به كنار جو پىِ پُل مىگشتديوانه پا برهنه از جوى گذشت
علم مذموم:
علمى است كه به صاحبش خير نرساند و باعث افزايش حجابها شود.
علم تقليدى و بدون عمل، دانشى است كه به بينش منتهى نمىشود.
علمهايى كه براى تجارب و سوداگرى و پُز و نمايش هستند، اين گونهاند.
از علم رسوم چه مىجويىو اندر طلبش تا كى پويىعلمى بطلب كه تو را فانىسازد ز علايق
جسمانىعلمى بطلب كه كتابى نيستيعنى ذوقى است خطابى نيستعلمى بطلب كه نمايد راهو از
سرّ ازل كندت آگاهآن علم تو را ببرد به رهىكز شرك خفى و حلى برهىآن علم ز چون و چرا
خالى استسرچشمه آن ز نور عالى است
علم نافع:
در معارف دينى، بر علم خاصى تكيه نشدهاست كه چه علمى بد است و چه عملى نيكوست،
بلكه بيشتر، بر احوال شخص عالم تكيه شدهاست.
به عبارت ديگر، كاركرد شخص عالم است كه نافع بودن علم يا مضرّ بودن آن را تعيّن
مىبخشد و اگر شخص عالم، با رنگ الهى علم بياموزد و نور عِلم، وجودش را فراگيرد و به
اسم عليم برسد، در اين صورت، علم براى خود او و ديگران نافع است.
نتيجهگيرى
بايد مواظب باشيم كه علم نيز چون ديگر مطاعهاى دنيوى نباشد كه ميل داريم هر چه
بيشتر آن را انباشته كنيم، و حرص به انباشتنش داشتهباشيم; مانند حرص به انباشتن
مال.
در خبر است كه علم را سه گونه احوال است:
ـ ايجاد تكبر;ـ ايجاد تواضع;ـ و اين كه شخص، با علم مىفهمد كه هيچ نمىداند.
بايد مواظب باشيم كه علم، به درجه پرستيدن و هدف نرسد كه مىشود:
«العلم هو الحجاب الأكبر.»
علم كز تو تو را به نستاندجهل از آن علم به بود صد بارو سرانجام، مواظب باشيم
به انباشتن علم نپردازيم، بلكه عمل به علم مورد نظرمان باشد، و در درجه بعدى علم
براى خدا باشد:
از صد يكى بجاى نياورده شرط علموز حب جاه در طلب علم ديگرىاز من بگوى عالم تفسيرگوى
راگر در عمل نكوشى، نادان مفسّرىعلم آدميّت است جوانمردى و ادبورنه ددى به صورت
انسان مصوّرى و بايد دعاى ما هميشه اين باشد كه پروردگارا:
قطره علمى كه بخشيدى ز پيشمتصل گردان به درياهاى خويش
3 ـ قرآن
گفتيم كه هدف نهايى براى همه اين است كه از من نازله، به مقام اصلى روح، كه
همان تجلى اسماست، برسد.
اين امر، همان صراط مستقيم است كه داراى همه نعمتهاست:
(اهدنا الصّراط المستقيم، صراط الّذين أنعمتعليهم)
و اين راه را قرآن كريم، تضمين كردهاست; چرا كه در سوره احقاف، آيه 30
مىفرمايد:
(يهدى إلى الحق وإلى طريق مستقيم)
:
قرآن كريم به سوى مطلق حق راهنمايى مىكند كه همان راه مستقيم است.
و سرانجام، قرآن كريم ما را به بينش درست مىبرد كه فرمود:
(كتاب أنزلناه إليك لتخرج النّاس من الظّلمات إلى النّور)
و ما را از اين كه درظلمتباشيم،بهنورمىآورد.
پاكان و آنان كه ظاهر و باطن خود را از بديها و آلودگيها پيراستهاند، به آن انس
مىگيرند كه «پاك شو اوّل و سپس ديده بر آن پاك انداز.»
:
(لا يمسّه إلاّ المطهّرون).
از دقت در آيات فوق به نتايج زير مىرسيم:
1 ـ قرآن كريم نزولى است كه به حق وصل است:
(بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ)
و از طرفى مىدانيم كه انسان نيز نزولى است كه به حق وصل مىشود.
نتيجه اين كه، حقيقت انسان و قرآن، به يك جا مىرسد.
از اين رو، انسان، در نهايت سير صعودى خود با خدا، ارتباطى عجيب بين باطن او و باطن
قرآن پيدا مىشود كه وصفناكردنى است.
2 ـ قرآن كريم به صورت آيه (ظاهر)، كه وجوهى از باطن اصلى است، تجلّى كردهاست، اما
هر آيهاى از قرآن كريم، كه ظاهر قرآن است، با كلّ قرآن ارتباط دارد كه در حديث است:
ظاهره حكم وباطنه علم.
ظاهر قرآن، دستور شريعت و باطنش، دريافت غيبى است.
چرا كه باطن قرآن، از عالم امر و متصل به خزائن بىنهايت پروردگار (= لوح محفوظ)
است.
بنابراين، باطن قرآن، در نهايت، خداست.
مىدانيم كه هدف همه، رسيدن به حق است و قرآن از طرف حق آمده است.
لذا يكى از بهترين راههاى رسيدن به حق، قرآن است:
(إنّ هذا القرآن يهدى للّتى هى أقوم)
قطعاً اين قرآن به آنچه خود پايدارتر است، راه مىنمايد.
بنابراين، متوجه مىشويم كه خواست خدا بوده كه قرآن، كه يك حقيقت برتر است و اصل آن
نزد اوست، در مقام تنزيل، از جانب پروردگار در لفظ و آيه براى ارتباط با انسان نازل
گردد:
(كتاب احكمت آياته ثمّ فصلت من لدن حكيم خبير)
كتابى است كه آيات آن استحكام يافته و سپس از جانب حكيمى آگاه به روشنى بيان
شدهاست.
در حديث است كه براى قرآن، هفت، يا هفتاد بطن است.
بايد مواظب باشيم با توقف در ظاهر قرآن (كه البته ظاهر آن نيز خوب است)، از باطن
قرآن غافل نشويم.
حرف قرآن را بدان كه ظاهرى استزير ظاهر باطن هم قاهرى استزير آن باطن، يك بطن
دگرخيره گردد اندر او فكر و نظرزير آن باطن، يكى بطن سومكه در او گردد خردها جمله
گمبطن چهارم از بُنى خود كسى نديدجز خداى بىنظير و بىنديدهمچنين تا هفت بطن اى
بوالكرممىشمر تو، زين حديث مغتنمتو ز قرآن اى پسر ظاهر مبينديو آدم را نبيند غير
طينظاهر قرآن چو شخص آدمى استكه نقوشش ظاهر و جانش خفى استدر مسائل باطنى انسانى،
درجات و مراتب متعددى داريم كه آن نيز، مراتب طولى و اتحادى مىباشد.
هر كس، بسته به پاكى و قلب خود، آن درجات را دريافت مىكند و بسته به همين مقام و
مرتبه، به بطنهاى قرآن نيز دست مىيابد.
بنابراين، لفظ، واسطه ارتباط ما با قرآن است، اما بايد از لفظ بگذريم و به باطن
برسيم، كه قرآن، آينه تجلّى حق است و از قرآن بايد به حق رسيد.
نتيجه اين كه، بايد قرآن را مرتباً بخوانيم، با آن مأنوس باشيم و به معارفش برسيم و
در جهتى حركت كنيم كه نحوه زندگى ما، چنان باشد كه در قرآن آمده است و در حقيقت،
قرآن را در عمل به كار بنديم; همان طور كه در قرآن آمده است:
(واتّبع ما يوحى إليك من ربّك)
و آنچه را از جانب پروردگارت به سوى تو وحى مىشود، پيروى كن.
در خط مشى مشخص زندگى خودمان، قرآن را محور اصلى قرار دهيم.
4 ـ مذهب
مذهب، ابزارى است كه بايد سالك الى الله را از مقام آدم معمولى و مقام نازله،
به مقام اصلى او برساند و براى طى اين طريق، مذهب يك روش تضمين شده است.
از اين رو، در مذهب است كه تعالى پيدا كنيم و به كمال مىرسيم.
اگر اين امر تحقق يابد، مذهب به درد ما خوردهاست و امّا اگر در مذهب در حدّ آداب و
احكام باقى بمانيم و به ظواهر بپردازيم، به آن كمال مطلوب نخواهيم رسيد و دين ما يك
حالت عادتى و تكرارى و خشك و بىروح مىشود، و براى ما حالت خسته كننده، در آداب و
احكام ظاهرى و تكرارى را مىآورد، اما دينى كه ابزار رسيدن به كمال است، چون بىنهايت
كمال، دوستداشتنى است، پس اين دين نيز با عشق پيوند مىخورد و در نتيجه هم مذهب براى
ما كشش و جاذبهاى دارد و هم اين كه از راه مذهب به كمال رسيدهايم، و همين است كه
مىگويند:
«جوهر دين، عشق است.»
كسب دين عشق است و جذب اندرونقابليّت نور حق دان اى حروندينى كه در حد آداب و احكام
بماند، يا دينى كه ابزار رسيدن به دنيا شود، ما را به هدف نهايى، كه همان رسيدن به
كمال انسانى است، نمىرساند.
چيست مذهب برخاستن از روى خاكتا ز خود آگاه گردد جان پاكو براى رسيدن به اين امر،
يعنى پيوند بين دين و عشق و در نهايت، رسيدن به كمال بايد معرفت دينى خود را بيشتر
كنيم تا در معرفت عميق (اين محبت هم نتيجه دانش است) دين را وسيله كمال خود قرار
دهيم، كه على(عليه السلام) فرمود:
«أوّل الدّين معرفته.»
اساس دين، معرفت اوست.
در افكار بيشتر مردم، راجع به همين عبادت و نتيجه آن، برداشت درستى نيست.
اين برداشت، هم در معناى عبادت است و هم در نتيجه آن.
اشتباه در معناى عبادت:
بيشتر مردم، گمان مىكنند كه عبادت، عبارت است از تعدادى الفاظ و حركاتى معيّن كه با
شرايط خاص و در اوقات مشخص بايد انجام مىشود و اين در حد آداب و احكام است و بس.
اما اگر انسان اين را دريابد كه بايد در عبادت به كمال برسد، هر تلاش و كوشش و هر
بيان و عملى كه در جهت كمال باشد، عبادت است.
اشتباه در نتيجه عبادت:
عبادت، ابزارى است كه در جهت رسيدن به رشد و كمال انسان به كار گرفته مىشود.
پس، عبادت، هدف نيست و اگر هدف شود، نوعى شرك است.
5 ـ تسبيح، دعا و فكر
در آيه 44 سوره مباركه اسراء، آمده است:
(تُسبّح له السّموات السّبع والأرض وَمَن فيهنّ وَإن من شىء إلاّ يسبّح بحمده ولكن
لا تفقهون تسبيحهم)
بنابر معناى اين آيه، بدون هيچ گونه استثنايى، همه موجودات هستى و زمين و آسمان
و ستارگان و كوچكترين اتم، همه ستايش و حمد پروردگار را مىگويند.
قرآن مىگويد:
عالم هستى، يكپارچه غوغا و زمزمه است و هر موجودى به ياد حق است حمد و ثناى او را
مىگويد، نغمههايى بىصدا، در گستره عالم هستى طنين افكندهاند كه بىخبران، توان شنيدن
آن را ندارند.
اما ارباب تفكر و قلب و آنان كه جانشان به نور ايمان منور شده است، اين صداها را از
هر سو، به خوبى با گوش جان مىشنوند و با چشم جان مىبينند.
گر تو را از غيب چشمى باز شدبا تو ذرات جهان همراز شدنطق آب و نطق خاك و نطق گلهست
محسوس حواس اهل دلجمله ذرات در عالم نهانبا تو مىگويند روزان و شبانما سميعيم و
بصير و باهشيمبا شما نامحرمان ما خامشيماز جمادى سوى جان جان شويدغلغل اجزاى عالم
بشنويدفاش تسبيح جمادات آيهستوسوسه تأويلها بربايدتدر قرآن كريم مثالهايى براى
تسبيح همه موجودات هست، من جمله:
(طير فى الصّافات)
پرنده در هوا تسبيح او را مىگويد.
(يسبّح الرّعد وبحمده)
رعد، او را به تسبيح و حمد مىگويد.
(يولقد آتينا داوود منّا فض يا جبال اوّبى معه والطّير)
و به راستى داوود را از جانب خويش مزيّتى عطا كرديم ]وگفتيم:
[ اى كوهها، با او ]در تسبيح خدا [همصدا شويد، و اى پرندگان ]هماهنگى كنيد[.
تسبيح:
به معناى پاك و منزّه شمردن پروردگار است از عيوب.
بنابراين، حركت كلّى هستى به سوى اين كمال، خود، تسبيح است; يعنى نشان دادن حركت به
سوى كمال.
(حركت به سوى آنچه بدون عيب و نقص است.)
بندگى:
اگر پرسيده شود كه هدف خلقت چيست؟ قرآن كريم پاسخ مىگويد:
(وما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون)
و جنّ و انس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
بندگى اين است كه درحالى كه خود احساس مىكنيم كه سراپا نقص هستيم، به بىنهايت كمال
توجه داريم و مىخواهيم به آن برسيم، و لذا به علت خواستن كمال، عشق به كمال در ما
ايجاد مىشود، و در عشق، به ايثار مىرسيم.
بروز دادن و نمايش بندگى، در زبان ما سخن حق، و در دل فكر با ايمان، و در عمل
تقواست.
هويت انسان، در ميزان بندگى اوست:
(واعبد ربّك حتّى يأتيك اليقين).
در بندگى به يقين مىرسيم و آخرين مرتبه يقين، كه حق اليقين است، شدن و چشيدن و
رسيدن است و خود، علت و ايجاد نيز هست.
انسان در نهايت بندگى مىرسد به اين جمله امام على (عليه السلام) كه:
يوجدتك أه للعبادة ووجدتك مستحقّاً للعبادة.
تو را شايسته عبادت يافتم و تو را سزاوار عبادت يافتم.
و باز على(عليه السلام) مىفرمايد:
إلهى ما عبدتك خوفاً من نارك ولا طمعاً فى جنّتك بل عبدتك لأنّى وجدتك مستحقّاً.
الهى تو را براى ترس از جهنم و يا طمع به بهشت، عبادت نمىكنم، بلكه به خاطر استحقاق
و سزاوارىات عبادت مىكنم.
همين است كه اگر به اين مقام بندگى برسيم، به قول حضرت سجّاد(عليه السلام) مىرسيم:
أستغفرك من كلّ لذّة بغير ذكرك ومن كلّ راحة بغير اُنسك ومن كلّ سرور بغير قربك.
در زمين كه نسيمى وزد از طرّه دوستچه جاى دم زدن از نافههاى تاتارى استگر از سبوى
عشق دهد يار جرعهاىمستانه جان ز خرقه هستى درآورمو در اين عبوديّت بنده به جايى
مىرسد كه:
إذا تمّت العبوديّة للعبد يكون عيشه كعيش الله تعالى.
چون بندگى كامل گردد، زندگانى بنده، زندگانى الهى مىشود.
ذكر:
ذكر يعنى ياد خدا، و ياد خدا يعنى حضور او، و حضور او، رعايت ادب حضور او را
دارد، و لذا در محضر خدا، خلاف خواست او نبايد باشد.
ذكر دو نوع است:
ذكر خفّى (= ذكر حال و عمل تفكر); و ذكر جلىّ.
(= لفظى، مثل نماز و دعا)
آداب دعا:
1) بدن پاك باشد و با وضو باشيم; 2) درحال خضوع و خشوع باشيم:
(اُدعوا ربّكم تضرّعاً وخفيةً)
; 3) با لعنت بر شيطان دعا را شروع كنيم; 4) با اسماى حُسنا دعا را شروع كنيم:
(ولله الأسماء الحسنى فادعوه بها)
; 5) با درود بر پيامبر شروع كنيم; (إنّ الله وملائكته يصلّون على النّبىّ)
; 6) به گناهانخود اعتراف و طلب توبه كنيم; 7) آن گاه حاجت اصلى خود را كه قرب
به خداست، بخواهيم; 8) به ديگران دعا كنيم و سپس آنان كه التماس دعا كردهاند; 9)
طلب آمرزش براى مردگان; 10) طلب شفاى بيماران; 11) عاقبت به خيرى خود و خانواده.
بر مبناى فوق دعايى نوشتهشده كه مىتوانيم آن را حفظ كرده، گاهى بخوانيم:
أللّهم إنّى أسألك باسمك العظيم الأعظمالأعزّ الأجلّ الأكرميا الله يا الله ... (ده
مرتبه)يا رحمن يا رحيم يا مقلّب القلوب ثبّت قلوبنا على دينكوثبّت اقدامنا على
صراطلكأللّهم إنّى أتقرّب إليك بذكرك وأن تدنينى من قربكأللّهم أخرجنى من الظّلمات
الوهموأكرمنى بنور الفهمأللّهم افتح علينا أبواب رحمتكوانشر علينا خزائن
علومكوالقروا أعيننا يوم لقائك برؤيتكوحوّل اُمورنا بحسن كفايتكخدايا سلامتى تن و
روان عنايت فرما تا در بندگى تو كوشا باشيم،خدايا ما را در بندگى و انجام تكليف
موفق فرما،خداى ما را عاقبت به خير فرما،آنان كه التماس دعا گفتهاند، به حاجات
شرعيشان برسان،فرزندان ما را در راه شريعت خود قرار ده و آنان را باقيات صالحات ما
قرار ده و عاقبت به خير بگردان،بيماران ما را شفا عنايت كن، مردگان ما را بيامرز،
مرگ ما را آسان قرار ده و ما را بيامرز.