چنين ديدهاى، نمىتواند روح و محتواى قضايا را ببيند.
وقتى ذهن از غبار وهم و پندار پوشيده شود، هر حركتى، حكم غلتيدن بيشتر در وهم و
پندار بيشتر را خواهد داشت.
وهم و خيال، ابزار ارتباط با قشر و پوسته و ظواهرند.
پس چه كنيم؟ هيچ كارى نياز نيست، بلكه:
«تو خود حجاب خودى حافظ از ميان بر خيز» همين و بس.
فقط از خود مجازى بگذر.
بشوى دفتر، اگر هم رزم مائىحديث عشق، در دفتر نباشداى برادر موضع ناكشته باشدفتر
اسپيد نانبشته باش
3 ـ كينهها
پس از اين كه منِ مجازى، يعنى شهوات (=ميلها و خواستهها) و قياسها، وجود ما را
پر كرد، وجود ما، چيزى جز، سرابهايى كه جان ما را سيراب نكردهاند، نيست و لذا
موجودى پركينه و گرفته و غضبناك هستيم.
هر چه مجازها در ما قوت مىگيرند، كينهها نيز در ما بيشتر مىشوند، و اين كينه و
نفرت، نسبت به خودمان، نسبت به ديگران و نسبت به هستى، عكس العمل طبيعى و برآيند
طبيعى آن مجازهايند.
هنگامى كه حكومت منِ اصلى و در نتيجه، رسيدن به كمال و عشق و ايثار، وجود ما را پر
نكنند و منِ اصلى در حجاب من مجازى، قرار گيرد، دورى از خدا، نتيجه آن است و(أَلا
بذكر الله تطمئنّ القلوب):
«آگاه باش كه با ياد خدا دلها آرامش مىيابد.»
شامل حال ما نيست، و درونى عقدهدار، خشمگين، و مالامال از همه رذايل اخلاقى خواهيم
داشت.
داستانى درباره منِ مجازى و منِ اصلى
مولوى، در مثنوى داستانى زيبا دارد.
در اين داستان، عقل كلّى (= منِ اصلى) را كه عاقبتبين است مثال زده كه همواره در
حال كشش به سوى حق است، اما مىخواهد با ابزار تن و نفس اين حركت را انجام دهد، و
نفس (= منِ مجازى) نيز براى خود، خواستههايى دارد و محبوبهايى كه متوجه آنهاست و
بايد به هوش باشيم كه دست كم، منِ مجازى، از من اصلى پيشى نگيرد.
متن داستان، از اشعار 1533 به بعد در دفتر چهارم است:
روزى، مجنون سوار بر شتر خود شد تا به كوى ليلى رَوَد.
(مجنون، منِ اصلى و عقل است و ناقه يا شتر، هواى نفس و تن است، و ليلى، هدفى كه
بايد منِ اصلى به آن برسد، و بچّه شتر، خواستِ ناقه، يعنى خواست نفس و تن است.)
مجنون، شتر را مىراند، اما شتر نيز براى خود ليلى ديگرى داشت كه بچهاش بود، اما هر
چه مىراند، به هدف نمىرسيد.
هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوىوانى ايّاها لمختلفونيعنى هواى ناقه، پشت سر من بود، و
هواى من، پيش روى من، من و ناقه در هوا، و مقصد اختلاف داشتيم.
به موجب مصداق «الضّدان لا يجتمعان.»
(= دو ضد با هم جمع نمىشوند) همراه مناسبى براى همديگر نبودند.
از اين رو، هرگاه ناقه، افسار خود را سست مىديد، يا درمىيافت كه مجنون، به خواب
رفته و از او غافل شده است، فوراً حركت خود را معكوس مىكرد و به سوى بچه شتر
برمىگشت، و موقعى كه مجنون به خود مىآمد، متوجه مىشد كه از مقصد اصلى دور شده است.
خلاصه، براى مسافت سه روزه كه تا منزل ليلى فاصله بود، سالها طى طريق كرد، و به اين
نتيجه رسيد كه مجنون (=منِ اصلى)، با ناقه (=منِ مجازى)، به كوى ليلى نخواهند رسيد:
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيمما دو ضد بس همره نالايقيمنيستت بر وفق من مهر و
مهاركرد بايد از تو عزلت اختياراين دو، گرچه همراه يكديگر بودند، راهزن يكديگر نيز
بودند; چرا كه اهداف اين دو مختلف است.
جان ز هجر عرش اندر ناقهاىتن ز عشق خاربن چون ناقهاىجان گشايد سوى بالا بالهاتن زده
اندر زمين چنگالهاناگهان، مجنون به هشيارى عجيبى رسيد و تصميم گرفت خود را از ناقه
پايين اندازد و اين كار را كرد و در حين افتادن، پايش هم شكست.
پاى را بربست و گفتا گو شومدر خم چوگانش، غلطان مىرومپس از سالها، تردد و در جا
زدن، مجنون به عقل كلّى رسيد (به منِ اصلى رسيد) و دريافت كه ناقه (=نفس و منِ
مجازى) كه با عقل جزئى حركت مىكند، او را به كوى ليلى نمىرساند.
عقل كلّى را گفت ما زاغ البصرعقل جزئى مىكند هر سو نظرو مجنون دريافت كه در راه عشق
(= هدف)، بايد مجازها را رها كرده، ابزار را هدف قرار ندهد (حتى از مركب پا هم بايد
گذشت) و چون گوى (=سمبل بى شكلى)، غلطان، به سوى هدف حركت كند.
گوى شو، مىگرد بر پهلوى صدقغلط غلطان در خم چوگان عشقكاين سفر زين پس بود جذب خداو
آن سفر بر ناقه باشد سِرّ ماو نتيجه داستان اين كه:
چون به بى رنگى رسى كان داشتىموسى و فرعون دارند آشتىدر حالى كه در اول داستان مشكل
اين بود كه:
چونكه بى رنگى اسير رنگ شدموسيى با موسيى در جنگ شد
4 ـ عوارض زندگى در منِ مجازى
منِ مجازى، مجاز است و حقيقى نيست، امّا عوارض حاصل از آن، در انسان حقيقىاند و
عبارتند از:
1 ـ اضطراب;2 ـ تعلق خاطر;3 ـ بينش غلط;4 ـ تنوع طلبى;5 ـ يأس;6 ـ افسردگى;7 ـ
ترس;8 ـ تضاد و تشتّت خاطر;9 ـ رذايل اخلاقى.
چگونى پيدايش اين عوارض، در صفحههاى پيش ذكر شد.
در اين قسمت، براى روشن شدن اين مطالب، هر كدام بيشتر شرح داده مىشود.
ضمناً اين عوارض در فصول ديگر كتاب، در بخش مربوط به رذايل اخلاقى ونفس و بيماريهاى
روحى نيز شرح داده شدهاند.
1 ـ اضطراب
هنگامى كه انسان، به خود رجوع مىكند، اگر احساس كند كه زندگى و كارهايش بيهوده
و بىفايده است، دچار نوعى پوچى مىشود و همين كه اين حال به او دست مىدهد، نتيجهاش
اضطراب خواهد بود.
چه هنگام زندگى و كارهاى ما بيهوده است؟ آن هنگام است كه انسان به خود نظر كند و
ببيند كه چيزى ندارد و در پوچى (منِ مجازى)، زندگى مىكند و گفتيم كه نتيجه طبيعىاش
اضطراب است.
امّا هر وقت در جهت حق باشد و به غنىّ حميد رسد، احساس غِنا و كمال مىكند و در
حقيقت به ضد پوچى و اضطراب مىرسد كه آرامش و اطمينان است.
دل بستن به غير خدا (شهوات و قياسها)، از همان اول، از جنس اضطراب است (كه يقب شرح
داديم); چرا كه نگهدارىاش اضطراب دارد و از دست دادنش نيز اضطراب دارد، و همين است
كه در قرآن كريم داريم:
(أنتم الفقراء إلى الله والله هو الغنىّ الحميد):
«اى مردم، شما به خدا نيازمنديد، و خدا بىنياز ستوده است.»
و همين طور داريم:
(ألا بذكر الله تطمئنّ القلوب).
(=آگاه باش كه با ياد خدا دلها آرامش مىيابد.) در آيه قبلى مىفرمايد، شما چيزى
نداريد و خدا همه چيز دارد و در آيه بعد مىفرمايد، در ارتباط خداست كه آرامش
مىيابيد.
بنابراين، معلوم مىشود كه تا با او ارتباط پيدا نكنيم، آرامش نداريم و ارتباط با او
سرمايه ماست و ارتباط با غير او، موقتى و سست است و هر وقت آرامش نيست، اضطراب هست.
اساساً در دل هر چيز و هر امرى، كه غير خدا باشد، اضطرابى نهفته است.
اگر انسان، اضطرابهاى خود و ديگران را ارزيابى كند، دقيقاً به اين نتيجه مىرسد كه
ريشه همه اضطرابها در متصل نبودن هر چيز و هر امر و هر كس، با خداست.
هدف عالى حيات، قرب به خداست، و خدا، كمال مطلق است، و انسان، طالب كمال مطلق.
اگر انسان، به اين هدف اعلا، نرسد، يا در راه اين هدف نباشد، احساس پوچى و اضطراب
مىكند; لذا بايد بدانيم كه نيروى خود را صرف چه چيز مىكنيم، آيا در جهت منِ اصلى و
حق صرف مىشود، يا در راه منِ مجازى و افكار و احوال پوچ; در چارچوب منِ مجازى.
2 ـ تعلّق خاطر
تعلق خاطر، به غير خدا، ضمن غفلت از خدا، ما را در مشكلات عجيبى فرو مىبرد كه
عبارتند از:
ياوّ:
به آنچه تعلق خاطر داريم، مادام كه در دسترس نيست، خود را خلع سلاح و بدبخت مىدانيم
و براى به دست آوردنش حرص مىخوريم.
ثانياً:
هنگامى كه به آن مىرسيم، چون از همان اوّل، اضطرابش را داريم، در حال اضطراب
نيز هستيم.
ثالثاً:
چون روزى آن را از دستمان مىگيرند، دچار غم از دست دادن مىشويم.
اينها، همه، از عوارض تعلق خاطر به غير خداست.
بايد مواظب باشيم كه غير خدا را ابزار بندگى خدا كنيم و بس.
و ابزارهاى آن، نبايد هدف شوند، بلكه ابزار بندگى شوند.
3 ـ بينش غلط
در منِ مجازى، ارتباط انسان بر اساس ذهنيات و با ظواهر و صورت و خلاصه توسط
حواس ظاهرى است.
اين ارتباط و ديدگاه، در سايه و تاريكى است و از نور و عقل، مدد نمىگيرد و در
حقيقت، نوعى كوردلى بر ما حاكم است:
چند بازى عشق با نقش سبوبگذر از نقش سبو و آب جوچند باشى عاشق صورت بگوطالب معنى شو
و معنى بگوصورت ظاهر فنا گردد بدانعالم معنى بماند جاودانصورتش ديدى ز معنى غافلىاز
صدف در را گزين گر عاقلىبينش غلط، حقايق را نمىبيند، باطننگر نيست و حتى وارونه
مىبيند كه «چشم خشمت، شير را خون مىكند.»
منِ مجازى، صورتبين و صورتپرست و از معنى دور است.
چشم حس همچون كف دست است و بسنيست كف را بر همه او و دسترسچشم دريا ديگر است و كف
دگركف بهل و ز ديدهى دريا نگرهمان طور كه در تاريكى، اگر طنابى را ببينيم ممكن است
قضاوتهاى متفاوتى داشته باشيم، كه طناب است، يا مار، و يا چيزى ديگر، در بينش غلط
نيز ارتباطات و نتايج ما، درست و بر اساس ارتباط باطن با باطن نيست، بلكه صورت (=
ذهنيات) با صورت (= ظواهر) است.
4 ـ تنوّعطلبى
در منِ مجازى، ارتباط ما و تعلقات و دلبستگيهاى ما، به مجازهاست و مجازها، جان
ما را سيراب نمىكنند و هدف اعلا نيستند، بلكه مستيها و دلخوشيهاى موقتى و دروغين
ايجاد مىكنند و پس از مدتى از آنها دلزده شده، وضعيت جديدى را مىجوييم و مرتباً به
اين در و آن در مىزنيم و در حقيقت، ثبات نداريم.
من به هر جمعيتى نالان شدمجفت بد حالان و خوش حالان شدمجمله خلقان ز اختيار و هست
خودمىگريزند در سر سرمست خودمىگريزند از خودى در بيخودىيا به مستى يا به شغل اى
مهتدىتا دمى از هوشيارى وارهندننگ خمر و بنگ بر خود مىنهندحاصل اشعار اين است كه
آنان كه سرگرميهاى بيحاصل را برمىگزينند، دچار دردى هستند كه آن درد، چيزى جز پاسخ
ندادن به نداى وجدان و نداى درون (منِ اصلى) نيست.
پس، جايگزينها را انتخاب مىكنند و به سرگرميهاى بيحاصل پناه مىبرند، امّا تا هنگامى
كه به هدف اعلاى حيات توجه نكنند، توجه به اغيار، بيحاصل و پوچ خواهد بود.
تو مكانى، جاى تو در لا مكاناين دكان بربند و نگشا آن دو كانشش جهت مگريز زيرا در
جهاتشش در است و شش دره مات است و ماتبرخى مىپندارند اگر در فلان نقطه از زمين
مىبودند، يا فلان شرايط را مىداشتند، خوشبخت مىبودند، اما بايد بدانند كه «از خود
بطلب هر آنچه خواهى كه تويى.»
مواظب باشيم كه اهداف را عوضى نگيريم، و گرنه نيرويمان از دست مىرود و بهرهاى
نخواهيم داشت.
مرغ بر بالا پران و سايهاشمىدود بر خاك پران، مرغ وشابلهى صياد آن سايه شودمىدود
چندان كه بى مايه شودبىخبر كاين عكس آن مرغ هدا استبىخبر كه اصل اين سايه كجا
استتير اندازد بسوى سايه اوتركشش خالى شود در جستجو
5 ـ يأس
يأس، موقعى است كه كارى كه انجام دادهايم، بيفايده باشد، يا كارى كه در حال
انجام است، از نتيجهاش مطمئن نباشيم.
هواهاى نفسانى، چون حقيقتى ندارند و سرابند، ناگزير يأس در آنها نهفته است.
همين طور، هر آرزوى دور و درازى كه در دسترس نيست، يأس در پى دارد.
يأس، در حقيقت، در آنان ديده مىشود كه وجودشان از خدا خالى است و ارتباط با منِ
اصلى و خدا را از دست دادهاند و در منِ مجازى زندگى مىكنند و در حقيقت، يأس از رحمت
خدا دارند و گرنه در قرآن كريم آمده است:
(لا تقنطوا من رحمة الله)
و باز داريم:
(ولا ييأس من روح الله)
كه معنى هر دو آيه اين است كه انسان بايد مأيوس نباشد.
و چون مأيوس نبودن دستور خداست، كسانى كه در زندگى مأيوسند، از گناهكارانند و يأس،
جزو گناهان كبيره است.
علاج يأس، خروج از منِ مجازى و پيوستن به منِ اصلى و خداست و ضد يأس، صفت رجا و
اميدوارى است.
6 ـ افسردگى
نشاط واقعى انسان، در رو به رويى با كمال مطلق و زيبايى مطلق، و خلاصه، در
اتصال با پروردگار عالميان است.
اگر به اين اتصال نرسيم، نشاط واقعى نداريم و ضد نشاط، افسردگى است.
اينكه بينى مرده و افسردهاىزان بود كه ترك او را كردهاىگر تو خواهى حرى
دلزندگىبندگى كن، بندگى كن، بندگىكسى كه در منِ مجازى گرفتار است، اگر به باغ يا به
قصر رود، چه اتفاقى مىافتد؟ من مجازى را با ظواهر مرتبط مىكند، و در حقيقت مىخواهد
يك خوشىِ فرمايشى را از روى لطف بپذيرد، امّا متأسفانه چيزى دستگيرش نمىشود; چرا كه
دو پديده مجازى (منِ مجازى و ظاهرى كه او مىخواهد با آن مرتبط شود)، نتيجهاى جز
پوچى ندارند، مگر خوشى دروغى و موقتى.
ولى اگر انسانِ خدا، به آن باغ رَوَد، من اصلىاش نظارهگر و مرتبط با آن باغ ـ كه
خود آيتى است و او را به باطن رهنمود مىكند ـ خواهد شد و نشاط و ابتهاج واقعى پيدا
مىكند.
آدمى را فربهى هست از خيالگر خيالاتش بود صاحب جمالور خيالاتش نمايد آتشىمىنمايد
همچو موم در آتشىآن يكى در كنج زندان مست و شادو آن دگر در باغ تلخ و بىمراد
7 ـ ترس
منِ مجازى، چون شيشه شكنندهاى است كه با كوچكترين ضربه مىشكند و ما اين شيشه
شكننده را به شدت دوست مىداريم.
از يك طرف، به ضعفهاى منِ مجازى آگاهيم و مىخواهيم آن را پنهان كنيم و از يك طرف،
پُز دادن و نمايشها را دوست داريم و مىخواهيم آن را نشان دهيم.
از اين رو، سكهاى در دست ماست كه دو روى آن، مجازى است.
نگهدارى چنين سكهاى، سخت، ترس دارد.
مشكل ديگر اين كه منِ مجازى، همين سكّه را و همين شيشه شكننده را مىخواهد حفظ كنند
و بر آن بيفزايد و اين نيز مشكلى ديگر است كه ترس در پشت آن نهفته است.
علاج ترس، دور شدن از منِ مجازى و رسيدن به منِ اصلى (و خدا) است كه اولياى خدا،
هميشه در آرامش و سكينه به سر مىبرند و از غير خدا ترس ندارند.
8 ـ تضاد و تشتّت خاطر
انسان، از يك سو مىخواهد با اصالت خود و در منِ راستين زندگى كند، و از سوى
ديگر، دارد در منِ مجازى زندگى مىكند، بنابراين، مدام در تضاد و كشمكش است.
و از سوى ديگر، پيشتر شرح داديم كه خودِ منِ مجازى، دو روى سكهاى تقلّبى است كه يك
طرفش پُز دادن و طرف ديگرش مخفى نگاه داشتن است، و خود منِ مجازى نيز تضادبرانگيز
است.
نتيجه اين تضادها، تشتّت خاطر و سردرگمى است.
9 ـ رذايل اخلاقى
اگر انسان، در جهت خدا (اتصال از طريق من اصلى) باشد و وجودش از خدا پر شود،
مبدّل به چشمه جوشان فضايل و كمالات و زايندگى و زيبايى و خير مىگردد.
امّا اگر وجودش از خدا خالى باشد، مطلقاً از رذايل اخلاقى پر مىشود.
زندگى در منِ مجازى و دور بودن از منِ اصلى (و در نتيجه از خدا)، ناگزير انسان را
به سوى بديها و رذايل پيش مىبرد.
5 ـ غرايز
آن چيزى كه در خدمت طبع ما قرار مىگيرد و آن را تقويت مىكند، غريزه ناميده
مىشود و آن چيزى كه با قلب ما سر و كار دارد:
فطرت.
بنابراين، غرايز بيشتر در خدمت منِ مجازىاند.
بايد مواظب باشيم كه غرايز، ابزارند، نه هدف.
خوردن و خوابيدن و اميال و شهوات، مربوط به غرايزند.
به طور خلاصه مىتوان گفت كه كليد خواستهها و نيازهاى نفس و تن، غرايز است.
در مورد غرايز، آنچه شرعى و عقلى و منطقى است، نه تنها جايز، بلكه مطلوب و تركش،
ناروا و گناه است.
غرايز بايستى از راه حلال و براى جلوگيرى از گناه و براى رفع نياز تن و نفس ارضا
شوند، و استفاده از آنها براى سلامت تن و روان، و در نهايت براى بندگى و قرب به خدا
باشد و بنابراين، هرگونه افراط و تفريط، در ارضاى آنها جايز نيست.
غرايز بايد در اختيار ما باشند، نه ما، در اختيار آنها.
عنان آنها بايد در دست ما باشد و هدف قرار نگيرند و سرانجام، ابزارى براى بهتر
بندگى كردن و قرب به خدا باشند.
درباره غرايز بر حسب مورد، در فصول ديگر كتاب بحث كردهايم.
6 ـ فطرت
فطرت، عبارت است از حالتى در جان انسان كه توجه به خدا دارد.
به موجب حديث شريف «ما من مولود إلاّ ويولد على الفطرة
(= هر كس با فطرت توجه به خدا، به دنيا مىآيد.) همه افراد، فطرت خدايى دارند.
و همين طور، در سوره دوم، آيه سىام آمده است:
(فطرت الله الّتى فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق الله)
پس روى خود را با گرايش تمام به حق، به سوى اين دين كن، با همان سرشتى كه خدا
مردم را بر آن سرشته است.
آفرينش خداى تغييرپذير نيست.
و سرانجام، در سوره اعراف، آيه 172 آمده است:
(وإذ أخذ ربّك من بنى آدم من ظهورهم ذريّتهم وأشهدهم على أنفسهم ألست بربّكم قالوا
بلى)
وهنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم، ذرّيه آنان را برگرفت و ايشان را
بر خودشان گواه ساخت كه «آيا پروردگار شما نيستم؟» گفتند:
«چرا، گواهى داديم.»
با فطرت زندگى كردن، يعنى با خود زندگى كردن; و از فطرت فاصله گرفتن، يعنى از خود
دور شدن و از خود اصلى، پنهان شدن.
بنابراين، بايد متوجه باشيم و مواظبت نماييم كه اين نداى درونى را، كه فطرت است، با
گم شدن در زندگى و امور دنيوى، به فراموشى نسپاريم، و به آن بىاعتنايى نكنيم.
همه موجودات، بر اساس فطرت عمل مىكنند و در جهت فطرت هستند.
در مورد انسان هم، تنها سرمايهاى كه برايش ارزش دارد، بر اساس فطرت حركت كردن است.
محروميتهايى كه برخى افراد در دنيا دارند و مربوط به غرايز و طبايع است، محروميتهاى
واقعى نيست.
تنها محروميت از فطرت است كه محروميت واقعى و حقيقى است.
فطرت، حضور قلبى و نداى ربّانى در وجود ماست و بايد با تزكيه و عبادات، اين توجه را
در خود تقويت كنيم و به فعليت و ظهور برسانيم و مواظب باشيم كه اين فطرت خدايى را
كشف كنيم.
اين صدا در كوه دلها با تك كيستگه پر است از بانگ اين كُه گه تهى استكيست اين پنهان
مرا در جان و تنكز زبان من همى گويد سخناين كه گويد از لب من راز كيستبنگريد اين
صاحب آواز كيستدر من اينان خود نمائى مىكندادعاى آشنائى مىكند
* * *
ملامتم به خرابى مكن كه رشد عشقحوالتم به خرابات كرد روز الستعهد الست من همه با
عشق شاه بودوز شاهراه عمر به اين عهد بگذرمهر قدر از منِ مجازى، دور شويم، فطرت در
ما بيشتر كشف مىشود.
مثال اين امر، سى مرغ است كه بايد به سيمرغ برسند، تا دريابند كه خودشان هستند كه
سفرى در بيرون ترتيب دادهاند، كه در حقيقت، سفرى در درون بوده تا تعلقات بيرونى را
دور كنند و آن آينه حقيقى درونى را از زنگار پيراسته كنند و تجلّى حق را در خود
ببينند و بيرون، ابزارى است براى حركت در درون.
اگر حجابها برداشته شود، صداى خوش و ريزش نور و الهامات و كشفها به سوى ما سرازير
مىشوند:
«تو خود حجاب خودى، حافظ از ميان برخيز» و انسان در اين حالت، همه، نور است، پاكى
است، درياست و كوثر است.
اين نور، ضد تاريكى است.
در اين نور حتى آتش گلستان مىشود، زشتها زيبا مىشوند; چرا كه او با نور خدا مىبيند.
إتّقوا فراسة المؤمن فإنّه ينظر بنور الله.
از فراست مؤمن بترسيد كه او در پناه نور خدا مىبيند.
جان ابراهيم بايد تا بنوربيند اندر نار فردوس و قصوراما اگر نمرودصفت هستى،
نمىتوانى در آتش بروى.
در تو، نمرودى است آتش در رورفت خواهى اوّل ابراهيم شوخود را موصوف به اوصاف
ابراهيم كن، تا همه چيز را گلستان بينى:
چون كه موصوفى به اوصاف خليلبر تو آتش شد گلستان چون خليلو بايد در اين هدف اعلا و
در اين مهم، عنايت خدا را با توجه به او، در زبان و دل و عمل طلب كنيم:
تو بزن يا ربّنا آب طهورتا شود اين نار عالم جمله نوراگر انسان خود را بشناسد و به
فطرت پاك خود دست يابد، مىفهمد كه حد او بىنهايت است.
مىنهى پرگار بر ما تا بدانى حدّ ماحدّ ما خود اى برادر، لايق پرگار نيستخاك پاشى
مىنمائى، اى صنم در پيش ماخاك پاشى دو عالم پيش ما در كار نيستفقط بايد مواظب باشيم
كه امور روزانه و مستيهاى دروغين و سرابها و سرانجام، ظواهر، ما را به خود مشغول
ندارند و از هدف اعلاى حيات باز نمانيم.
ساعتى ميزان آنى، ساعتى ميزان اينبعد از اين ميزان خود شو تا شوى موزون خويشگر تو
فرعون منى از مصر تن بيرون كنىدر درون حالى ببينى، موسى و هارون خويشانسان بايد
مواظب باشد كه از دو بُعد مادّى (= تن) و بعد الهى (= روح) تشكيل شده و بايد هميشه
خود را در جهت بُعد الهى تقويت كند.
در او جمع گشته هر دو عالمگهى ابليس گردد گاه آدمكند رجعت از سجين فخاررخ آرد سوى
عليين ابراربايد هميشه پاسدار نفس خود باشيم و بدانيم كه نفس، اژدهايى است افسرده
در درون ما و هر آن ممكن است از قوّه، به فعل در آيد.
فطرت و رابطه هستى با خدا
مىدانيم كه خداوند، حضور مطلق است; در حالى كه ظهور مطلق است و ظهور او، ظهور
اسماى حُسناست و اسماى حُسنا تجلّى و متأخر از ذاتند.
بنابراين، ذات پروردگار، در اسماى حُسنا تجلّى دارد.
براى اين كه با چگونگى اين تجلّى آشنا شويم، ضمن اين كه مىدانيم همه هستى، تجلّى
ذات حق است، اما به نزول، توضيحاتى مىدهيم:
1 ـ خصوصيت اين نزول، نزول به تجلّى است:
نزول به تجلّى، از عالم متافيزيك (= عالم غيب و ملكوت) به اين عالم (= عالم
مُلك و هستى) است.
مىدانيم كه در عالم مادّه، هر گاه شيئى از محل اوّل يا اصلى خود، حركت كند و به جاى
ديگر برود، محل اوّل، از او يخالى مىشود; مث اگر قطره باران از ابر فرو افتد،
ارتباطش با ابر قطع مىشود، اما در نزول به تجلّى، آنچه تجلّى كرده، عين ربط با مبدأ
اوّل است و در مبدأ اوّل كاستى نمىپذيرد، و تشبيه آن در يك مثال ناقص، اما ناگزير
براى روشن شدن مطلب، تجلّى صورت انسان در آينه است.
2 ـ آنچه به تجلّى نازل شده، در حيطه مبدأ نزول است.
اين حالت نيز در عالم مادّه نيست و در همان مثال قطره باران، موقعى كه از ابر
مىافتد، ديگر در حيطه ابر نيست، اما نزول به تجلّى، در حيطه مبدأ اوّل است.
(الّذى بيده ملكوت كلّ شىء)
«آن كسى كه ملكوت هر چيزى در دست اوست.»
3 ـ آنچه به تجلّى نازل شده، استقلال و هويتى ندارد، مگر در ارتباط به مبدأ اوّل.
باز اين حالت در عالم مادّه وضعيتى ديگر دارد و در مثال قطره باران، بعد از جدا شدن
از ابر ديگر خودش هست و ارتباطش با ابر قطع مىشود، اما در نزول به تجلّى، آنچه نازل
شده، همين ربط و عين نياز به مبدأ اوّل است كه:
(كلّ شىء خاشع له وكلّ شىء قائم له.»
و (يا أيّها الإنسان أنتم الفقرا إلى الله والله هوالغنىّ الحميد).
4 ـ آنچه به تجلّى نازل شده و صورتش را در طبيعت مىبينيم، اصل و حقيقتش، در
مبدأ نزول است.
اما در مثال قطره باران و در مثال عالم مادّه، چنين نيست، (الحمد لله فاطر السّموات
والأرض).
5 ـ كثرت در عالم هستى، نشانه عظمت مبدأ نزول است.
6 ـ هستى آنچه به نزول تجلّى يافته، در مبدأ اوّل است.
در حقيقت، مبدأ نزول از آنچه تجلّى يافته، دور نشده، بلكه شىء يا هستىِ نزول يافته،
دورى پيدا كرده است.
(= دورى يك طرفه)7 ـ بازگشت آنچه به تجلّى نازل شده، بازگشت زمانى و مكانى نيست.
چرا كه مبدأ نزول، با او و محيط بر اوست و اين بازگشت نيز يكطرفه است.
پس، از هستى يا شيئى تجلّى يافته، به سوى مبدأ اوّل است.
آنچه به تجلّى نازل شده، خود، از مبدأ اصلى غافل بوده است.
(لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك يوم الحديد)
به او مىگويند:
[ «واقعاً كه از اين ]حال[ سخت در غفلت بودى.
و]لى[ ما پردهات را ]از جلوى چشمانت[ برداشتيم و ديدهات امروز تيز است.»
توضيح بيشتر اين كه، اگر چشم ما را ببندند، نور را نمىبينيم، در حالى كه نور بر ما
احاطه دارد و كافى است پرده را برداريم، نور بر ما محاط است.
8 ـ پيمودن راه در مسير بازگشت، مثل رسيدن از غفلت به بيدارى يا از جهل به علم است.
يعنى شناختِ آنچه در تجلّى آمده، شناختِ مبدأ اصلى است:
«من عرف نفسه فقد عرف ربّه.»
همان گونه كه گفتيم، اصل و حقيقت انسان، تجلّى از ملكوت است و اگر حقيقت خود را
نشناسيم، خداى خود را نشناختهايم.
اگر منِ مجازى و حجابهاى ظلمانى و نورانى را برداريم، وجه خدا را ملاقات خواهيم
كرد.
در روز قيامت، كه هنگام ظهور حق است، فنا و هلاكت اشيا و بقا و دوام وجه الله بر
همگان آشكار مىشود.
براى بيشتر روشن شدن مطلب، به آيات زير توجه مىكنيم:
(كلّ شىء هالك إلاّ وجهه)
جز ذات او همه چيز نابود شونده است.
(كلّ من عليها فان ويبقى وجه ربّك ذوالجلال والإكرام)
هر چه بر زمين است، فانىشونده است، و ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى خواهد
ماند.
اين وجه پروردگار، اسماى اوست.
و از يك طرف در قرآن كريم داريم كه:
(وعلّم ءادم الأسماء كلّها)
و ]خدا[ همه ]معانى[ نامها را به آدم آموخت.
رسيدن به وجه الله، همان است كه در آياتى بسيار داريم; من جمله در آيه 38 و 39 سوره
روم كه خداوند مىفرمايد:
(للّذين يريدون وجه الله... تريدون وجه الله).
(=برابر كسانى كه خواهان خشنودى خدايند ... در حالى كه خشنودى خدا را
خواستاريد.) آنان كه به دنبال وجه خدا مىروند، (فأولئك هم المفلحون).
پس، هدف اعلاى انسان، رسيدن به فضاى اسماست و در اين وضع مىرسد به جايى كه
(فأينما تولوّا فثمّ وجه الله).
«=پس، به هر سو روكنيد، آن جا روى ]به[ خداست.)نتيجه اين كه آنچه در قيامت روى
مىدهد، آگاهى فرد به وجه پروردگار است; يعنى هر كس از دريچه يقين خود، با وجه
پروردگار محشور مىشود.
و اولياى خدا در اين دنيا نيز به اين وجه مىرسند; چرا كه آن دنيا، باطن امور روشن
مىشود، و اولياى خدا در اين دنيا مىتوانند به باطن امور برسند.
9 ـ همراهى عمل در بازگشت.
مسير صعودى به سوى حق را، هر كس در مسير هستى خود طى مىكند; يعنى ملاقات با الله،
در جدول وجودى خود انسان صورت مىگيرد.
منتها، اين سير، با عمل انسان ساخته مىشود.
در حقيقت، هر كس با تجسم اعمال خود رو به روست.
(يوم تجد كلّ نفس ما عملت من خير محضّراً وما علمت من سوء تودّ لو أنّ بينها وبينه
أمداً بعيداً)
آن روزى كه هر كسى، آنچه كار نيك به جاى آورده و آنچه بدى مرتكب شده، حاضر
مىيابد و آرزو مىكند:
كاش ميان او و آن ]كارهاى بد[ فاصلهاى دور بود.
(ويوم يرجعون إليه فينبّئهم بما عملوا)
روزى را كه به سوى او باز گردانيده مىشوند و آنان را ]از حقيقت[ آنچه انجام
دادهاند خبر مىدهد.
و سرانجام انسان در شناخت نفس خود متوجه مىشود كه هر چه هست، در حوزه خودش بوده و
خودش نيز در حوزه پروردگار است; يعنى، در حقيقت، مىرسد به خود و از خود به خدا
مىرسد.
در زير، مثالى براى بازنمودن اين حقيقت از الهى نامه عطّار آوردهايم.
حكايت سرپاتك هندى
آوردهاند كه در هندوستان كودكى بود سرشار از عقل و فراست كه دانشهاى مختلفى را
فراگرفته بود.
روزى كودك شنيد كه در شهرى بسيار دور، حكيمى زندگى مىكند كه در علم نجوم و طب سرآمد
همه است، اما از دانش خود چيزى به كسى ياد نمىدهد و كسى را به سراى خود نمىپذيرد ـ
ضمناً شاه پريان و دخترش به ديدار او مىآيند كه دخترك در زيبايى سرآمد همه زيبايان
است.
كودك به پدرش مىگويد:
«مرا نزد او ببر تا دانش او را فرا گيرم و دختر شاه پريان را ببينم كه من عاشق او
شدهام.»
پدر مىگويد:
«اين كار امكانپذير نيست; چرا كه حكيم نمىخواهد تو به اسرارش پى ببرى.»
پسر اصرار مىكند كه:
«اگر مرا نزد او برى، من خود را به كرى و لالى مىزنم تا حكيم، خيالش از بابت
يادگيرى من آسوده گردد.»
سرانجام، پدر و پسر سفر آغاز كرده، پس از پيمودن مسافتى بسيار، به آن شهر دوردست و
به محضر حكيم رسيدند.
پدر از كر و لالى فرزند سخن گفت و استاد تصميم گرفت كودك را در كر و لال بودن
امتحان كند.
پس از آزمايشهاى سختى استاد مطمئن گشت كه كودك كر و لال است.
حكيم كودك را به عنوان غلام خود انتخاب كرد، اما كودك مرتباً در غياب استاد
كتابهايش را مطالعه مىكرد تا دانش استاد را ياد بگيرد و به طور حضورى كارها و روش
طبابت او را مىآموخت.
روزى شاهزاده شهر بيمار شد.
استاد نزد او رفت و كودك (شاگرد) نيز به دنبال استاد روانه شد.
استاد متوجه شد كه در مغز شاهزاده كِرمى است كه آن را بايد با چنگال بيرون آورد.
هر چه استاد براى بيرون كشيدن كِرم بيشتر تلاش مىكرد، آن كِرم به مغز شاهزاده بيشتر
فرو مىرفت و شاهزاده شيون مىكرد.
كودك، كه شاهد اين ماجرا بود، طاقتش طاق شد و ناگهان، ناخودآگاه بر سر استاد داد زد
كه:
«تو با اين روش مشكل را افزون مىكنى; چنگال را داغ كن و بر كِرم بگذار، كِرم هلاك
خواهد شد.»
ناگهان استاد به راز كودك پى برد و از غصّه جان به جان آفرين تسليم كرد.
پادشاه، كه از هوش و ذكاوت كودك و اسرار او آگاه شد، او را به جاى حكيم نشاند.
كودك درب صندوقچه اسرار آميز استاد را گشود تا راز دختر شاه پريان را دريابد:
بيامد كودك و بگشاد صندوق
در آنجا ديد وصف روى معشوق
كتابى كان بود در علم تنجيم
همه
برخواند و شد استاد اقليم
به آخر ز آرزوى آن دل افروز
نبودش صبر يك ساعت شب و روز
براى
ديدار آن دلافروز دور تا دور خود خطى كشيد و تا چهل روز در ميان آن نشست.
سرانجام، دختر زيبا، پريزاده دلافروز، ظاهر شد:
بتى كز وصف او گوينده لالستچه گويم زانكه وصف او محالستچو سر پاتك ز سرتا پاى او
ديددرون سينه خود جاى او ديدتعجب كرد از آن و گفت آنگاهچگونه جا گرفتى جانم اى
ماهجوابش داد آن ماه دلافروزكه با تو بودهام من ز اولين روزمنم نفس تو، تو جوينده
خود راچرا بينا نگردانى خِرَد رااگر بينى، همه عالم تو باشىز بيرون و درون همدم تو
باشىحكيم جوان، به پريزاده گفت:
«از نفس هر كسى مشخص است كه مار، سگ و يا خوك است، اما تو زيباى زمين و آسمان هستى
و هرگز به نفس كسى شبيه نيستى.»
پرى گفتا اگر امّاره باشمبتر از خوك و سگ، صد باره باشمولى وقتى كه گردم
مطمئنهمبادا هيچ كس را اين مظنهولى چون مطمئنه گشتم آنگاهخطاب ارجعيم آيد ز
درگاهكنون نفس تو ام من اى يگانهاگر گردم پس شيطان روانهمرا امّاره خوانند اهل
ايمانمگر شيطان من گردد مسلماناگر شيطان مسلمان گردد اينجاهمه كارى به سامان گردد
اينجاچون حكيم جوان در اين راه رنج فراوانى برده بود، سرانجام بر نفس خود غالب گشت.