سوط السلوك
هذا و قد افتضحت يا نفسى بعد هذه المراتب ولو أتيت بعباده
الثقلين فى قبال هذه الألطاف السنيه و كيف و أنت جيفه بالليل بطال بالنهار بل وليت
لم تقم من نومتك ولم تستيقظ من رقدتك فلعلك تنتفعى من خجل عدم القيام أكثر من قيامك
بهذا الحال و بهذا القلب المنكوس؛ بل ولو شرحت حقيقه قيامك بل أشرف حالات قيامك
الذى هو صلوتك أكثر من استغفارك لذنوبك؟! و استحييت منه جل جلاله حياء عظيماً؟!
تازيانه سلوك
اينك، اى نفس من! پس از اين همه مراتب، اگر تو عبادت جن و انس را نيز در مقابل اين
همه لطفهاى بزرگ الهى به جاى آورى باز هم كار تو به افتضاح و رسوايى خواهد كشيد،
چه برسد به اينكه از اين مراتب عالى و عبادت عارى باشى و شبها چو مردارى به سر برى
و روزها را با بيهودگى و بيكارى به شب آورى!؟ بلكه اى كاش كه از رختخواب خود
برنمىخاستى و از خواب راحت چشم نمىگشادى تا شايد از شرمندگى و خجالت به خواب بودن
و عدم قيام بيشتر بهره مىبردى تا با چنين حال و احوالى و قلب وارونهاى به پا
خاستى بلكه اگر حقيقت بيدارى شبت بلكه شريفترين حالات بيداريت را كه همان
نمازگزاردن است، خوب بررسى نمايى و به حقيقت عمل خود پى ببرى، هر آينه از نمازت
بيشتر از گناهانت استغفار مىكنى!؟ و از حضرت حق - جل جلاله - بيشتر حيا مىكنى!؟
و ان شئت تصديق ذلك فاستمع لما أتلو عليك من أيسر تقصيرك فى حق
أدب الحضور بين يدى هذا السلطان العظيم الرحمن الرحيم و هو غفلتك عن حضوره فى صلوتك
و اشتغالك بقلبك الى غيره فانك اذا تأملت فى ذلك و ما تتأدب به فى حضور شخص جليل من
حاكم بلدك و شريف من شرفاء قومك و قايسته بأدبك فى صلوتك فى حضور ملك الملوك تعالى
تعرف كثره تقصيرك و تهوينك لعظمه هذا السلطان العظيم جل سلطانه لأنك لا ترضى من
نفسك أن تحضر بمحضر حاكم بلدك و تستدبره و هو مواجهك و تتواضع لغيره و هو يخاطبك؛
بل و تسجد لعدوه فى حضوره و هو يناجيك بل و لا ترضى بذلك التهوين مع قرينك بل و لا
أحد من خدامك
و اگر مىخواهى به تصديق اين ادعا آگاه شوى پس لازم است خوب گوش كنى تا يكى از پيش
پا افتادهترين تقصيرات تو را درباره ادب حضور در پيشگاه اين سلطان بزرگ و رحمان و
رحيم را برايت بازگو نمايم و آن همان غفلت تو از محضرش هنگام نماز است كه قلب تو به
غير خدا متوجه و مشغول مىشود؛ پس اگر در همين يك تقصير تأمل نمايى و آداب حضور خود
در محضر شخص بزرگوارى از شهر خود و يكى از بزرگان خويشان خود را تصور نمايى و آن را
با ادب خود هنگام نماز خواندن در حضور ملك الملوك متعال مقايسه نمايى، به بسيارى
كوتاهى و توهين خود نسبت به اين سلطان بزرگ - جل جلاله - پى خواهى برد؛ براى اينكه
همانا تو هيچ وقت راضى و حاضر نيستى در حضور فرماندار شهر خود هنگامى كه با تو
روبهرو ايستاده، پشت به او كنى يا وقتى كه با تو به سخن گفتن پرداخته تو متوجه
ديگرى شوى و به او تواضع نمايى بلكه از اين بالاتر، در حالى او تو را به سوى خويش
مىخواند، در حضورش به دشمن او سجده كنى!؟ بلكه مىتوان گفت تو راضى به چنين توهينى
نسبت به دوستان هم سطح خود حتى نسبت به يكى از خدمتگزاران خويش نيز نمىشوى.
فما أفضح عملك و ما أفظع حالك فى معامله هذا الملك العظيم
الشفيق فى صلوتك التى أكرمك باذنه لك فى هذا المعراج و المناجاه معه؛ بل من عليك
بعظيم منه حيث دعاك لمخاطبته و مجلس أنسه و هو يراقبك فى جميع لحظاتك و يحسبك بلطفه
فى جميع ما تفعله أو تقوله من أفعالك و أقوالك، ينشر البر على رأسك من عنان السماء
و يأمر كرام ملائكته بأن يحيطوا بك من قدمك الى أفق السماء اجلالاً بك و ينظر بعين
رأفته عليك و يباهى بك ملأ ملائكته الكرام
واى چه افتضاحى بار آوردهاى و به چه حال زشت و سختى گرفتار شدهاى كه به خود جرئت
دادهاى با سلطان بزرگ و مهربان، چنين معاملهاى نمايى!؟ آن هم در نمازى كه به
احترام تو، به تو اجازه حضور در اين معراج و مناجات همراه خودش را صادر فرموده بلكه
از آن بزرگتر نيز بر تو منت نهاده به طورى دعوتنامه براى گفتگو و حضور در محفل انس
خويش براى تو فرستاده و او هميشه مراقب مواظب تمام لحظات توست و در تمام گفتار و
كردارهايت مشمول لطف او هستى و از كرانه آسمان احسانش بر سر تو فرو مىريزد و به
فرشتگان گرامى خويش دستور مىدهد تا به احترام تو از قدمگاه تو تا افق آسمان،
گرداگرد تو بايستند و خداوند رئوف با ديده رأفت به تو مىنگرد و در جمع فرشتگان
گراميش به تو مىبالد و مباهات مىنمايد.
فأين أنت يا مسكين! يا جاهل! بل يا قبيح الفعال! يا من لا حياء
له! بل و لا ايمان له و لا عقل له بل و لا شعور من هذا الخسران العظيم ولو أن
حيواناً من البهائم استشعر من مالكه عشر ما عقلت من مالكك الرأفه و الألفه و الحنين
استأنس به و ألفه و ويراقبه بالطبع عند حضوره و كثيراً ما رأيت من الحيوانات بل من
الكلاب أنه يراقب مالكه الذى يباشر اطعامه بمراقبات عجيبه كيف ولو تأملت بعين الدقه
فى معامله الكلب مع صاحبه و وفائه فى معاملته لرأيته أحيى و أوفى منك بكثير!
پس تو كجايى اى مسكين! اى نادان بلكه اى صاحب اعمال زشت و قبيح! اى كسى كه حيايى
براى او نيست بلكه براى او ايمانى نيست و عقلى نيست و بىشعور است كه اين خسران و
زيان بزرگ را درك نمىكند و اگر يكى از اين چهارپايان از صاحب خود يك دهم آنچه كه
تو از صاحب خود رأفت و الفت ديدهاى، مىديد با مالك و صاحب خود انس و الفت مىگرفت
و مناسب با طبع خود مراقب حضور مالكش مىگشت و چه بسيار مشاهده كردهاى حيوانات
بلكه سگهايى را كه از مالكش كه به او غذا مىدهد، مراقبت مىنمايد و آن هم چه
مراقبت شگفتى! و اگر تو خوب تأمل نمايى و در رفتار سگ با صاحبش و وفادارى او نسبت
به مالكش، دقيق شوى، قطعاً خواهى ديد كه او بسيار باحياتر و باوفاتر از تو است!
يا انسان! يا عاقل! انصف كيف يصح لك أن ترضى فى معاملتك مع هذا
الاله الجليل و المنعم الجميل (الذى لا تقدر على احصاء نعمه عليك بل و لا يقدر على
ذلك أهل السموات و الأرضين و لا يقدر ذره من عظمه سلطانه عقول العقلاء و فهوم
العلماء و لا أوهام الحكماء)
اى انسان! اى عاقل! خود انصاف بده كه آيا چگونه چنين رفتارى با خداوند بزرگوار و
نعمت دهنده زيبا مىتواند صحيح باشد؟! آن خدايى كه نعمتهاى بىشمارش شامل حالت شده
و تو از شمارش آنها ناتوانى بلكه اهل آسمانها و زمينها نيز از احصاى آن عاجزند و
عقل عاقلان و فهم علما و وهم حكما، از درك ذرهاى از عظمت آن سلطان ناتوانند!
أدون من معامله الكلب مع صاحبه؟! أما تعلم أن صاحب الكلب ربما
لا يطعمه الا بالعظم الخالى و مع ذلك هو يحرسه طول ليله و يحرس بيته و حشمه و
يتكالب مع كل من يحس دخول له فى بيت صاحبه من الغرباء و كلما يريد غنمه و حشمه من
الذئاب و ربما ينسى أن يطعمه هذا العظم الخالى أيضاً و هو مع ذلك يتحمل الطوى من
القوت و لا يترك بابه و لا يذهب عن بابه الى غير بابه!
آيا اين درست است كه رفتار تو كمتر از رفتار يك سگ با صاحبش باشد؟! مگر نمىدانى
كه چه بسا صاحب سگ به جز يك استخوان خالى از گوشت، چيزى به او نمىدهد ولى با اين
حال، آن سگ در تمام شب نگهبان اوست و از خانه و گوسفندانش حراست مىنمايد و تا
احساس كند كه غريبى مىخواهد به خانه داخل شود، به او حملهور مىشود و اگر گرگى
قصد حمله به گله را داشته باشد آن را دفع مىنمايد. و چه بسا هم صاحبش همان استخوان
بدون گوشت را هم فراموش مىكند به او بدهد ولى با اين حال او آن وضعيت را تحمل
مىكند و در خانه صاحبش را ترك نمىكند و به در خانه ديگرى نمىرود!
فاسمع يا قليل الحياء! يا عادم الحياء! أنك تخون صاحبك الرفيق
و منعمك الشفيق مع أنه يطعمك من الأغذيه اللطيفه بهذا الاكرام و التشريف فى بيوت
عاليه و ظروف غاليه بأقبح الخيانات و تتواضع لعدوه و تسجد له فى طاعتك له عند أمره
بمخالفه ربك فى تحصيل الزيادات مع أنك تعلم يقيناً أنه لولم يحلم عنك و لم يعطك
القدره و ساير أسباب التحصيل لما أمكنك ذلك فما أعظم هذا المصاب العظيم و الرزء
الجليل؟! فانالله و انا اليه راجعون من حسره هذا الخطب الفظيع؟! و الخسران العظيم؟!
پس اى نفس بشنو! اى كم شرم و حيا بشنو! اى بىحيا بشنو! تو همان كسى هستى كه به
صاحب خود خيانت كرده، آن صاحبى كه با تو رفاقت نموده و براى تو منعم شفيق و مهربانى
بوده و غذاهاى لطيف و لذيذ به تو ارزانى داشته و تو را محترمانه در خانههاى عالى
ساكن ساخته و در ظرفهاى پرقيمت به تو غذا عطا كرده است و تو بدترين خيانتها را به
او مىكنى و در برابر دشمن او، سر فرود مىآورى و اگر به تو امر كند كه براى
دستيابى به بيشتر از اينها با پروردگارت مخالفت نمايى، آنچنان از او اطاعت مىكنى
كه برايش به سجده مىافتى! با اينكه به يقين مىدانى كه اگر خدا درباره تو بردبارى
ننمايد و به تو قدرت و نيرو و ساير وسايل تحصيل آن را ندهد، چنين كارى براى تو
امكانپذير نخواهد بود
وه كه چه مصيبت بزرگ و فاجعه عظيمى است! پس در حسرت اين مصيبت بزرگ و زشت خسران
عظيم، بايد گفت: (انا لله و انا اليه راجعون)(188)
كيف يكون حالنا لو خاطبنا ربنا فى هذه المعاملات. و قال: يا و قيح! يا قبيح! أما
أوجدتك؟ أما خلقتك؟ أما سويت خلقك؟ أما باشرت بنفسى الى تدبير أمرك بحيث ما رضيت لك
نعمه دون نعمه؟ حتى عجز الواصفون عن صفتها و لم يقدرالمحصون احصائها عصيتنى بعين
نعمى عليك و أنا شاهد عليك
چه حالى خواهيم داشت زمانى كه خداوند متعال به خاطر اين رفتارهاى ناهنجار، ما را
مورد خطاب قرار دهد و بفرمايد: اى بىشرم! اى زشت و قبيح! مگر من به تو وجود
نبخشيدم؟ مگر من تو را خلق نكردم؟ مگر تو را با كمال و معتدل نساختهام؟ مگر من
شخصاً عهدهدار تدبير امور تو نبودم به گونهاى كه راضى نشدم از نعمتى محروم بمانى
تا آنجا كه وصف كنندگان از وصف آن نعمتها عاجز ماندند و آنها را نتوانستند شمارش
نمايند و تو با همين نعمتها در محضر من به معصيت و نافرمانى من پرداختى!؟
و آمر بك بأمر هو صلاحك و أمرك عدوى و عدوك بأمر فيه فسادك و
هلاكك خالفتنى و أطعت عدوى و عدوك بحضورى و جميع أسباب طاعتك لعدوى من نعمى عليك
دعوتك الى كرامتى و مجلس أنسى و أنا منعمك و رازقك تكريماً لك و مناً منى عليك
اعرضت عنى و دعاك عدوى الى طاعته و مجاورته فى أسفل دركات الهاويه فأجبته و أطعته.
من به تو امر كردم به چيزى كه خير و صلاح تو در آن بود و دشمن من و تو، تو را به
چيزى كه باعث فساد و هلاك تو مىگشت دستور داد و تو از او اطاعت كردى و با من
مخالفت نمودى با اينكه او دشمن من و تو بود. و در حالى اين مخالفتها صورت مىگرفت
كه همه آن وسايل و اسبابى كه به وسيله آنها از دشمن من فرمانبردارى كردى از
نعمتهاى من بود و من منعم و رازق تو بودم و تو را به سوى كرامت و مجلس انس خودم
دعوت مىكردم و اين دعوت هم براى احترام و تكريم و عنايت و لطف به تو بوده است. اما
تو از من رويگردان شدى و دعوت دشمن من را پذيرفتى و اطاعتش نمودى، با اينكه تو را
به همنشينى و همسايگى در پايينترين درجات جهنم فراخوانده بود.
و لعل لمثل هذه الأحوال قال الصادق (عليه السلام):
ولو لم يكن للحساب مهوله الا حياء العرض على الله و فضيحه هتك الستر يحق للمزء أن
لا يهبط من رؤس الجبال!(189) هذا و قد تختلج
ببالى أن استشعار هذا المقدار من سوء المعامله و التهوين و المسامحه مع السكوت عن
الاعتذار انما يورث شناعه أخرى فوق شناعه الواقع لأجل أن ترك الاعتذار ولو عن غير
حق فى بعض المقامات انما يعد توهيناً و يصير أقبح من التقصير فلنتعرض الآن بذكر
الاعذار من هذه الجنايات العظيمه و القبايح الفظيعه بعد الاعتراف و الانكسار و
اظهار المذله و الاستحياء و العرض الى جناب قدسه الأعظم بحقيقه لسان الحال:
و شايد براى چنين احوالى امام صادق (عليه السلام) فرمودهاند: اگر براى حسابرسى در
روز قيامت هيچ وحشتى جز شرمندگى و سرافكندگى هنگام عرضه اعمال به محضر خدا و رسوايى
از برملا شدن گناهان نبود، سزاوار بود كه انسان (سر به كوه نهاده) و از قله كوهها،
(ديگر به شهرها) فرود نيايد! اين نكته را خوب درياب!
و گاهى به فكرم خطور مىكند كه توجه به اين مقدار از بدرفتارى و توهين و مسامحه
همراه با سكوت بدون عذرخواهى، رسوايى ديگرى فوق رسوايى است؛ براى اينكه همانا ترك
عذرخواهى ولو در بعضى مقامات نيز حق نباشد، زمينه ساز توهين به حساب مىآيد و بدتر
از تقصير است؛ از اين جهت در مقام عذرخواهى از اين جنايات بزرگ و زشتىهاى شديد
برآمده و پس از آنكه اعتراف به تقصير خود با كمال شكستگى خاطر و اظهار خوارى و ذلت
و شرمندگى داريم، به جناب قدس اعظم حقيقت زبان حال را چنين عرضه مىداريم:
أن لا اله الا أنت سبحانك انا كنا من الظالمين و أقبح الظالمين
و أرذل الظالمين و أهون الظالمين بحيث لو كان لنا جلد على انتقامك أو طاقه على
عذابك لما سئلناك العفو عنا وسئلناك أن تعذبنا بأليم عذابك و بئيس عقابك أبد
الأبدين و دهر الداهرين عذاباً خالداً لا انقطاع لأمدها سخطاً على أنفسنا كيف عصتك
و قابل(190) هذه الكرامات الجليله من ألطافك
السنيه البهيه بهذه الفظايع الشنيعه بأن هذه المخالفات
بارالها! خدايى به جز تو نيست، تو پاك و منزهى و همانا ما از ستمكارانيم و از
زشتترين و پستترين و خوارترين ستمكارانيم، تا آنجا كه اگر تحمل انتقام تو را
داشتيم و طاقت عذاب تو را در خود مىديديم، از تو تقاضاى عفو خود را نمىكرديم بلكه
از تو مىخواستيم به دردناكترين عذابت ما را معذب نمايى و به بدترين مجازات ما را
مجازات كنى آن هم مجازات هميشگى و عذاب جاويدان كه لحظهاى قطع نشود؛ چرا كه بر
خويشتن خشمگين هستيم كه چگونه به خود اجازه عصيان و گناه داديم در مقابل اين همه
كرامات بزرگ از الطاف والا و پرارزش الهى، اين چنين رسوايى را به بار آورديم و از
تو نافرمانى كرديم.
يا ربنا من هذه العبيد السوء ليس من باب هوان نعمك العظيمه
عندهم او تهوين سلطانك العظيم لديهم و لا لأجل الجحود و العناد و العياذ بك منه أو
الالحاد بل من خسه أنفسنا و حقاره حالنا و دنو(191)
مقامنا فمثلنا كمثل الجعل يحيى من نتن القاذورات و يموت عن طيب
المسك و هذا الحال الذى حكم فينا عدلك و أثبت فينا قضاؤك و لك الحجه علينا
فيما حكمت به علينا من سوء هذا المقام و ردائه هذه الأحوال الا أن يدركنا فضلك و
تغير حالنا كما تفضلت على أوليائك فعرفتهم نفسك و ألزمتهم محبتك فعرفوك و أحبوك و
أقدرتهم بما امتنعوا به من مكائد عدوهم و احترزوا من مصائده و تعلقوا بحبلك و
تمسكوا بعروه و ثقاك و توسلوا لك بولايه اؤليائك فقبلتهم و قربتهم و أدبتهم بأدبك
فتأدبوا فانا قد بقينا فى أسرنا و ذلنا و مهوينا
پروردگار ما! همانا اين مخالفتها كه از اين بندگان بدت سر زده نه از آنروست كه
نعمتهاى بزرگ تو نزد آنان كمارزش است و يا سلطنت عظيم تو در نظرشان سبك بوده باشد
و نه به خاطر انكار و عناد است - كه از چنين حالتى به تو پناه مىبريم - يا به خاطر
الحاد باشد بلكه اين مخالفتهاى ما از فرومايگى نفس ما و حقارت حال ما و پستى مقام
ما مىباشد. پس مثل ما مثل سرگين غلطان است كه در فاضلابها زندگى مىكند و زنده
مىماند و از بوى خوش مشك گريزان است و در اثر آن مىميرد. اين چنين حالى كه ما
داريم نتيجه عدل تو است كه سرنوشت ما را چنين رقم زده است و هر چه حكم فرمودهاى
درباره ما كه چنين مقام بد و احوال پست يافتهايم بر مبناى حجت و دليل بوده مگر
آنكه فضل تو ما را دريابد و حال ما تغيير نمايد همان طور كه به اوليا و دوستان خودت
چنين تفضلى كردهاى و خود را به آنان شناساندهاى و محبت خود را در دل آنها
افكندهاى؛ پس آنان در اثر اين تفضل و عنايت تو، تو را شناختند و تو را محبوب خود
گرفتند و اگر آنان توانستند از حيلههاى دشمنانشان رهايى يابند و از دامهاى آنها
دورى نمايند، از لطف تو بوده كه چنان قدرتى يافتند و دست به ريسمان تو زدند و
دستگيره محكم تو را گرفتند و به وسيله ولايت و دوستى اولياء تو، به تو متوسل شدند؛
پس تو آنان را قبول كردى و به قرب خود راه دادى و با ادب خود آنان را مودب ساختى و
اين ما بيچارهها هستيم كه در اسارت و ذلت و خوارى خودمان ماندهايم
فان ذكرناك بما يلوح من عظمتك و كثره نعمائك و حق أدب حضورك فى بعض
حالاتنا و تأثرت منه قلوبنا بشىء يسير يعترضه فوراً ماتر سخت فى قلوبنا من ألف هذه
العادات الكثيفه و أنس هذه الملكات الخبيثه فيعين هذه الخطرات فى قلوبنا و يزينها
فى نفوسنا عدوك و عدونا فيضلنا عن طريق معرفتك ويزيلنا عن سبيل محبتك و لاينجينا من
هذه المهالك و لا يخرجنا من تلك الظلمات الا نور هدايتك و طلوع شمس معرفتك حتى يمحو
عناظلمات عوالم السجين و تجذبنا و عنايات(192)
محبتك الى أعلى عليين؛
و اگر گاهى يادى از نعمتهاى فراوان تو و حق ادب حضور تو مىكنيم و مقدارى كم بر
دلهاى ما اثر مىگذارد، فوراً هزاران خاطره از عادتهاى كثيف در دل ما رسوخ
مىنمايد و انسى - با اين ملكات خبيث داشتيم و در جلو چشم ما مجسم مىشود و دشمن ما
و تو، شيطان نيز به كمك آن آمده و خاطرههاى گناه را دل و چشم ما زينت مىدهد تا ما
را از راه معرفت تو، باز دارد و گمراه نمايد و از جاده محبت تو ما را برگرداند و ما
از اين هلاكتگاهها و ظلمت كدهها نجات نمىيابيم مگر اينكه نور هدايت تو و خورشيد
معرفت تو در دل ما طلوع نمايد تا تاريكىهاى عوالم سجين را محو كند و عنايات محبت
تو، ما را به اعلا عليين بكشاند.
فو عزتك لو تركتنا و أنفسنا و خليت بيننا و بين عدونا هلكنا و
أهلكنا و لعصيناك بكبائر ذنوبنا و قابلناك من هذه التكريمات بفضايح أعمالنا فانا
عبيدك هذا الجانى أناديك من مهوى عالم الطبيعه و ذل أسر قيود اخلاق الرذيله
به عزت تو سوگند! كه اگر ما را به حال خودمان واگذارى و به دست دشمنمان بسپارى،
هلاك مىشويم و ديگران را نيز به هلاكت مىكشانيم و به گناهان كبيره گرفتار مىشويم
و در مقابل اين همه تكريم تو، با اعمال ننگين با تو مواجه مىشويم؛ پس همانا ما
بندگان جنايتكار تو هستيم كه از اين پرتگاه عالم طبيعت و در زير زنجيرهاى اخلاقى
پست و زشت، فريادم به سوى تو بلند است
أقول: و عزتك و جلالك و عظيم سلطانك لأعصينك و أهلك نفسى و
أهوى فى دركات عوالم السجين و ألحق بحزب الشياطين الا أن تعصمنى فان نفسى نشأت فى
هذه الدنيا الدنيه و لا عقل لى و الفت بزخارفها و اعتادت بشهواتها و لا يعرف جميلاً
من قبيح و أعاننى على ذلك كبرائى و رفقائى و كل من رأيتهم و عرفتهم من بنى نوعى حتى
ترسخت فى نفسى هذه الملكات الخبيثه و الفت بهذه الرعونات و عوالم الطبيعه
و عرض مىكنم: به عزت و جلال و سلطنت عظيم تو سوگند كه حتماً تو را معصيت خواهم
كرد و خود را هلاك خواهم نمود و به دركات عوالم سجين پرت خواهم شد و به حزب شياطين
ملحق خواهم گرديد مگر آنكه تو را مرا از آنها نگهدارى كنى؛ زيرا نفس من در اين
دنياى پست نشو و نما كرده و براى من عقلى نيست و نفس من با زر و زيور اين دنيا الفت
گرفته و به شهوتهاى آن عادت كرده است به طورى كه زيبا را از زشت تشخيص نمىدهد و
در اين مسأله، بزرگان و دوستان من و هر كس كه او را ديده و شناختهام اعانت
كردهاند و مرا دچار ملكات خبيث و زشت ساختهاند به طورى كه در نفس من رسوخ
نمودهاند و به اين كارهاى جاهلانه و عوالم طبيعت انس و الفت گرفتهام؛
ثم وهبتنى العقل و العلم بعد تمكن آثار الجهل و الملكات
الخبيثه و المكتسبه فى مده مديده و حجبت عنى وجهك و عوالم الغيب و لم يقويا لضعفها
على غلبه نفسى و شيطانى و التزكيه من الصفات الرذيله حتى بقيت فى مهواى عالم
الطبيعه أسيراً للنفس و الشيطان فاهلكا نفسى و روحى بالذنب و العصيان و كيف بالذكر
و الأدب لمن لا يعرف المذكور و الحضور بل و لا يعرف الظلمات من النور - المشتكى
اليك و اللجاء الى باب فضلك و كرمك من فضاحه هذه الأحوال و ردائه هذه المقامات - بل
كيف النجاه؟! و أين النجاه؟! من المقيد فى سجن عالم الطبيعه و المكبل الأسير فى
باطل دار الغرور ان لم تقذف فى قلبه النور و جذبته الى دار الخلود و السرور و
الحبور -
پس بعد از آنكه آثار جهل و نادانى و ملكات خبيث در من جايگير شدند و در مدت مديدى
آنها را به دست آوردم و وجه تو و عوالم غيب از من محجوب شد، در اين هنگام به من عقل
و علم ارزانى داشتى ولى ديگر دير شده بود و آن عقل و علم قدرت مقابله با نفس اماره
و شيطانم را نداشتند و امكان تزكيه از صفات پست نيز وجود نداشت به طورى كه در
پرتگاه نشئه طبيعت اسير نفس اماره و شيطان گشتم و اين دو به وسيله گناه جان و روح
مرا نابود كردند، اينك من چگونه مىتوانم به ياد تو باشم و ادب تو نگاه دارم؟ چرا
كه مذكور و حضور را نمىشناسم بلكه هنوز نمىتوانم تاريكى و ظلمت را از نور و
روشنايى تشخيص دهم. خداوندا! از رسوايى اين احوال و زشتى اين مقامات، شكوه و شكايت
به محضر تو آوردهام و به در خانه فضل و كرم تو پناه جستهام. بلكه چگونه نجات
امكانپذير است؟ و نجات كجاست كه بتواند اين زندانى عالم طبيعت و اسير در دنياى
باطل فريبا را از دست آنها برهاند؟ اگر تو در دل اين شخص زندانى و اسير، نورافكنى
ننمايى و به سوى سراى جاويدان و سرور و نعمت جذب نكنى، نجات او قابل تصور نيست.
(اللهم يا سيدنا يا الهنا و خالقنا و منعمنا) ظلمنا أنفسنا و
اعترفنا بذنوبنا و نقول قبل يوم القيامه: هل الى خروج من سبيل؟! طمعاً فى فضلك
العظيم و منك القديم أن لا تبتلينا بقول ذلك يوم القيامه و أن لا تجمع لنا ذل
الدارين فبك الى اؤليائك فى الشفاعه و بهم اليك فى القبول توسلنا فارحمنا و من
علينا بمعرفتك و محبتك و أخرجنا من الظلمات الى النور فان عرفتنا نفسك أحببناك و
ان أحببناك أحرقت محبتك كل باطل و جهل و غرور بل و كل حجاب بيننا و بينك و كنا كما
تحب أن يكون عليه أحبائك
بارالها! اى سرور ما، اى خداى ما و اى خالق و منعم ما! ما به خود ظلم كردهايم و
اينك به گناهان خود اعتراف مىكنيم و قابل از اينكه روز رستاخيز برپا شود عرض
مىكنيم: آيا راهى براى خارج شدن از دوزخ هست؟ ما به فضل بزرگ و منت ديرين تو طمع
نمودهايم باشد كه روز قيامت ما را به چنين گفتار و اعتراض مبتلا نسازى و ذلت دنيا
و آخرت را براى ما جمع نفرمايى. بارالها! تو را وسيله شفاعت اوليا و دوستانت و آن
اوليا را نيز وسيله پذيرش توسل خودمان قرار مىدهيم؛ پس خداوندا! به ما رحم كن و با
معرفت و محبتت بر ما منت بگذار و ما را از دنياى ظلمات به سوى نور خارج فرما؛ پس
اگر خودت را به ما معرفى نمايى، تو را دوست خواهيم داشت و وقتى تو را دوست داشتيم،
آن آتش محبتت، هرچه باطل و جهل و غرور در وجود ماست، خاكستر خواهد ساخت بلكه هر
حجاب و مانعى كه بين ما و تو وجود دارد از بين خواهد برد. و ما آنچنان خواهيم شد كه
تو مىخواهى محبانت چنان باشند.
فا عبيدك المضطرون الى نيلك بل جيرانك و ضيفانك و أنت الكريم
الذى أدبت عبادك و اوليائك كرهت للمضيف منهم أن يمنع ضيفه القرى ولو كان كافراً و
ان كان الضيف ممن لايهلكه المنع و المضيف ممن ينقصه الاحسان و أنت تعلم أنك متى ما
منعتنا قراك بتناطاوين فى حماك و وصلنا الى الهلاك يا من لا ينقصه الاحسان و
لايزيده الحرمان فارحمنا و قد كان الذى كان.
پس همانا ما بندگان درماندهاى هستيم كه چشم به احسان تو دوختهايم بلكه ما
همسايگان و ميهمانان تو به شمار مىآييم و تو آن بزرگوارى هستى كه بندگانت و
دوستانت را ادب مهمان پذيرى و مهماننوازى آموختهاى ولو اينكه آن ميهمان كافر
باشد! هرچند كه ميهمان در شرايطى نباشد كه اگر از او پذيرايى نشود هلاك گردد و
ميزبان هم از كسانى باشد كه احسان او به ديگرى، نقصانى در او ايجاد نمايد، ولى
خدايا تو مىدانى كه هرگاه تو از ما ميهمان نوازى نكنى آنچنان درمانده مىگرديم كه
در آستان تو از گرسنگى هلاك خواهيم شد؛ پس تو اى كسى كه احسانت موجب نقصان نمىشود
و محروم شدن ديگران چيزى بر آن نمىافزايد، اينك به ما رحم كن كه هرچه از ما سر
زده، گذشته است.
هذا و أنت يا اخى و قره عينى ان تأملت فيما رسمت لك فى التهجد
بالصلوه و البكاء و ما بعثك هذه الجمله على القيام و رضيت بنفى التشيع عن نفسك و أن
لا تكون منهم (عليهم السلام) حيث قال العسكرى (عليه السلام):
ليس منا من استخف بصلوه الليل !(193)
اكنون تو اى برادر و نور چشم من، اگر تو در آنچه در خصوص شب زندهدارى و تهجد و
گريه از خوف خدا، ذكر شد خوب تأمل نمودى ولى باز هم ديدى كه اين همه تو را به نماز
شب برنيانگيخت و تو رضايت دادى كه شيعه بودن را از خودت نفى نمايى و از زمره ائمه
اطهار (عليهم السلام) به شمار نيايى، از آنجا كه امام حسن عسكرى (عليه السلام)
فرمودند: كسى كه نماز شب را سبك بشمارد، از ما نيست!
و اخترت راحه النفس و طيب الرقاد على الخلوه مع الله جل جلاله
الحبيب القريب و المناجاه معه و المجالسه معه و الأنس معه و على كراماته السنيه
البهيه و لم يتغير من مطالعه هذه الأوراق حالك فاعلم انك فى احد الخطرين اما فقدان
الايمان بهذه الآيات و الاخبار و اما مرض قلبك من حب الدنيا و أوساخ الذنوب و ظلم و
المعاصى و اكدار الشهوات بحيث فسد جوهره كما يفسد الأوساخ الكثيفه اذت تراكمت جواهر
المرآئى و لم يبق فيك خير ينجيك و اياك و اياك أن تغفل عن مثل هذا المرض المهلك و
لا تعالج نفسك حتى يختم عليك و بالشقاوه العظمى و خسران الدارين و اياك و اياك أن
تسوف بالعلاج و التوبه و قد ورد: أن أكثر صياح أهل النار من
التسويف .
و تو راحتى نفس و لذت خواب را بر خلوت با خدا كه دوست نزديك تو است، ترجيح دادى و
مناجات با خدا و مجالست و انس با او را ترك گفتى و كرامتهاى عالى و گرانقدر او را
انتخاب نكردى. پس وقتى از مطالعه اين مسائل حالت متحول و دگرگون نشد بدان كه دو خطر
تو را تهديد مىكند: يا اينكه اعتقاد و ايمانى به اين آيات و روايات ندارى و يا
اينكه در اثر حب دنيا و كثافات و تاريكى گناهان و كدورت شهوتها، دل تو آنچنان
بيمار شده كه ذات تو را فاسد ساخته است همانگونه كه زنگارهاى متراكم خاصيت آينه را
از بين مىبرد، ديگر در تو خيرى كه نجاتبخش تو باشد در تو باقى نمانده است. تو
هرگز نبايد از چنين بيمارى كشندهاى غافل شوى و به معالجه آن نپردازى كه در اين
صورت به شقاوت بزرگ و خسارت دنيا و آخرت، منجر مىشوى و هرگز مبادا در توبه كردن
امروز و فردا نمايى و تعلل بورزى كه در روايت آمده است كه همانا بيشترين فريادهاى
اهل جهنم از تسويف (امروز و فردا كردن) است.
و ان كنت عاملاً به وساعياً و مراقباً و
مجداً فى تكميله و تصحيحه فعليك بالسعى فى الستر و الاخفاء و الالخلاص و تلطيف
المراقبه و المناجاه و الايثار بالمناجاه المؤثره و بعض المضامين اللطيفه المهيجه
المثيره للأحزان و البكاء و حرقه القلب المشتمله للأدب اللطيف
و اگر مىخواهى به آنچه گفته شد عمل كنى و در تكميل و اصلاح آن كوشا و مراقب و
جديت نمايى، پس لازم است اين تلاشها را غير علنى و مخفى و خالصانه انجام دهى و
مراقبت دقيق به عمل آورى و مناجات كنى و از مناجاتهاى مؤثر و هيجانانگيز استفاده
نمايى و بعضى از مضامين و عبارتهاى لطيف را كه حزنانگيز و اشك آور و آتش افروز دل
است مورد توجه قرار دهى
و هكذا من الأحوال و الهيئات و الحركات من التمرغ فى التراب و
الرماد و ليس المسوح و كشف الرؤس و حثو التراب و الى الجلوس على الرماد و غل الأيدى
الى الأعناق لاسيما على هيئه غن أهل النار و القيام تاره و القعود أخرى و السجود
ثالثه على الهيئات المختلفه من وضع الجبهه على الأرض و مس الخدين و الخرور على
الأذقان و المشى على هيئه الهيمان و وضع الرأس على الجدران و تقريب النار و من
البدن و خطاب النفس ببعض خطابات الجليل أو الملائكه من قول: (قال اخسئوا فيها و لا
تكلمون).(194)
و قول مالك: (انكم ماكثون). (195)
و همچنين نسبت به احوال و شكل ظاهرى و حركات از قبيل غلطيدن در خاك و خاكستر و
پوشيدن لباس پشمين و درشتباف و برهنه ساختن سر و خاك و بر سر ريختن و خاكستر نشين
شدن و دستها را به گردن بستن به خصوص به شكل دست بستن اهل جهنم و گاهى ايستادن و
گاهى نشستن و گاهى به سجده افتادن و در سجده به هيئتهاى مختلف بودن از جمله پيشانى
بر خاك نهادن و صورت را به خاك ماليدن و چانه روى خاك گذاشتن و مانند اشخاص حيران و
سرگردان قدم زدن و سر به ديوار گذاشتن و آتش را به نزديك بدن آوردن و نفس را مخاطب
قرار دادن به بعضى از خطابات الهى يا گفتار فرشتگان از جمله عبارت
برويد در آن گم شويد و با من سخن مگوييد . فرشته مالك در جهنم در پاسخ
دوزخيان كه فرياد مىكشند كه اى مالك، بگو پروردگارت جان ما را بستاند مىگويد:
قطعاً شما در اين آتش ماندگاريد .
و قول الفتان: (كلا انها كلمه هو قائلها).(196)
و قول الله: (خذوه فغلوه * ثم الجحيم صلوه).(197)
بل المكالمه مع كل واحد واحد من الاعضاء - و الندبه عليها كقولك: يا عينى التى كنت
فى الدنيا أحرسك من الغبار القليل كيف يكون حالك فى جهنم و نارها اذا ملئت منها؟!
أما كنت فى الدنيا موحشه من التوتيا و متألمه من الكحل كيف يكون حالك اليوم اذا
اكتحلت بمرود النار و ضربوا عليك المسمار.
و سخن فرشته فتان كه در عالم برزخ با آدمى سر و كار دارد هنگامى كه انسان تقاضاى
بازگشت به دنيا مىكند تا عمل صالح انجام دهد كه مىگويد: هرگز
بازگشت امكانپذير نيست و اين درخواست او سخنى بيش نيست.
و فرمان خداوند متعال كه مىفرمايد: بگيريد او را و در غل و
زنجير كشيد؛ آنگاه ميان آتشش اندازيد.
بلكه لازم است با يك يك اعضاى خود به گفتگو پردازى و بر آنها گريه نمايى، مثلاً
خطاب كنى و بگويى: اى چشم من كه در اين دنيا تو را از كمترين گرد و غبار حراست
مىكنم حال تو چگونه خواهد شد در جهنم هنگامى كه كاسهات لبريز از آتش شود؟! اى چشم
من! تو كه در دنيا از توتيا وحشت داشتى و هنگام سرمه كشيدن اذيت و ناراحت مىشدى،
پس هنگامى كه ميلههاى آتشين بر تو بكشند و ميخهاى سرخ شده را بر تو بكوبند چه
حالى خواهى داشت؟!
و تقول لرأسك: يا رأسى الذى كنت فى الدنيا احميك من التكثيه
على القطن و الصوف الا أن يكون متكاك من زغب الطيور و عودتك بزغب
القو كيف حالك اذا ضربوا لك المقامع من الحديد المحماه من نارجهنم بأيدى
ملائكه غلاظ شداد و هكذا.
و به سرت خطاب كرده و مىگويى: اى سر من كه تو را در دنيا بر بالش پنبهاى و
پشمينه نگذاشتم مگر اينكه از پر پرندگان پر شده باشد و من تو را به بالش پر قو عادت
دادم، پس چه خواهى كرد زمانى كه فرشتگان غلاظ و شداد با گرزهاى آهنين سرخ شده در
آتش جهنم، تو را بزنند؟! و به همين شيوه با بقيه اعضا و جوارح خود سخن بگو.
فان كان تأثرك من عوالم الشوق و المحبه أزيد من مراتب الخوف و
الشده فخاطب نفسك و قل لها: يا نفسى العزيزه قد كنت فى الدنيا و هى دار الهوام
متعززاً متجملاً مستريحاً ناعماً أعانق النسوان و أصاحب الشرفاء و أحكم فى الناس و
استلذ بالملذذ و لم يرض لى ربى بذلك حتى ندبنى ربى الى كرامه يوم القيامه و السلطنه
العظمى و الخلافه الكبرى بل لزياره نوره و جماله و الى كريم قربه و جواره فبدلت
انا بسوء اختيارى الاقتران مع الشياطين بمرافقه الاولياء و الصديقين و
اخترت مهوى عالم اسجين من أعلى عليين و جوار حضرت رب العالمين (يا حسرتا على ما
فرطت فى جنب الله و ان كنت لمن الخاسرين و من الهالكين)
و اگر از عوالم شوق و محبت بيشتر از مراتب خوف و شدت، متأثر مىشوى و به اصلاح
خراباتى هستى و رجا را بر خوف غلبه دادهاى ، پس به نفس خود بگو: اى نفس عزيز من!
تو در دنيا كه عالم محقرى است به دنبال عزت و تجمل و استراحت و خوش گذرانى هستى و
همآغوشى با زنان و همنشينى با بزرگان و صاحبمنصبان و حكمرانى بر مردمان و كامرانى
از لذات دنيا را در پيش گرفتى، در حالى كه پروردگارم به اين مقدار راضى نيست بلكه
مرا براى كرامت روز قيامت و سلطنت عظما و خلافت كبرى بلكه براى زيارت نور و جمالش و
شرف قرب و جوارش فرا خوانده است؛ ولى من با انتخاب بد خود، رفاقت با اوليا و صديقين
را به نزديك شدن به شياطين، تبديل نمودم و اين پرتگاه عالم سجين را بر اعلا عليين و
جوار حضرت رب العالمين، ترجيح دادم و انتخاب نمودم، آنكه بر اين تقصيرى كه درباره
خدا مرتكب شدهام چه حسرتها خواهم برد در حالى كه از زيانكاران و هلاك شدگان هستم!
فيا بعداً لهذه الشهوات الدنيه الخسيسه كيف منعتنى عن هذه
الملاذ العظيمه الجليله الخطيره فيا بؤساً لهذه الشرافه العليله الكليله التى
منعتنى عن هذه الكرامات البهيه العليه؟! وا أسفاه؟! وا لهفاه؟! هل من معين فيعيننى
على البكاء و العويل و الندبه على فوات هذا التشريف و التجليل و ينوح معى الى أبد
الابدين بتفويت هذا النعم الجميله و تضييع هذه المواقف الكريمه الجليله.
پس اى كاش اين شهوتهاى پست از من دور مىبود و مرا از لذتهاى حقيقى و بزرگ
بازنمىداشت و بدا بر اين شرافت ناچيز و ناتوان كه مرا از دستيابى به كرامات
ارزشمند ناكام گذاشت؛ اين چقدر جاى تأسف دارد و چقدر حزن آور است!
آيا كسى است تا مرا در گريه و فرياد و ناله بر فوت چنين تشريف و تجليل، يارى
نمايد؟ و با من هم ناله شود تا روز قيامت، به خاطر از دست دادن اين نعمتهاى زيبا و
ضايع نمودن اين همه موقعيتهاى بزرگ و مهم؟
يا أخوانى من أهل المعصيه و الخسران اجتمعوا مع أخيكم على
اقامه المآتم و يا شركائى من اهل الكبائر و العصيان نوحوا مع شريككم على هذه المأتم
و يا أعوانى على هتك أستار العبوديه و تضييع مكارم الربوبيه و بيع النعم الحقيقيه
الباقيه الخالده بالشهوات القليله الكاسده الفانيه الفاسده نوحوا مع رفيقكم على ما
ضيعتم من الكرامه و الرضوان و نعيم الجنان و الحور و الغلمان كأنهم الجمال و اللؤلؤ
و المرجان و البر و الأحسان و الكرم و الامتنان من اللطيف المنان؛ كم بدلتم من
عوالم النور و السرور و الحبور بظلمات فوق ظلمات و المخازى و النكبات؟!
اى برادران من كه مانند من اهل گناه و خسران و زيانيد! اينك با برادرتان اجتماع
نماييد تا مجلس ماتم برگزار نماييم؛ اى شريكان من كه اهل گناهان كبيره و عصيان
هستيد، بياييد در اين مجلس سوگوارى با من نوحهسرايى نماييد.
اى كسانى كه مرا يارى كرديد تا پردههاى عبوديت را دريديم و مكارم ربوبيت را ضايع
ساختيم و نعمتهاى حقيقى و باقى و جاويدان را به شهوتهاى كم ارزش و فانى و فاسد
فروختيم. اينك بياييد با رفيق خودتان بر آن كرامت و رضوان و نعمتهاى بهشتى و
حورالعين و غلامان بهشتى - كه مانند مرواريد و لؤلؤ و مرجان اند - و نيكى و احسان و
كرم و امتنان كه از خداوند لطيف منان به ما ارزانى شده بود و ما همه آنها را از دست
داديم و ضايع نموديم، نوحه سرايى كنيم. نوحه كنيد بر اينكه چه عوالمى از نور و سرور
و بهجت را به عالم پر از ظلمات و تاريكى و خوارى و نكبت، تبديل كرديد؟!
پىنوشتها:
188)سوره بقره (2)، آيه 156.
189)بحارالانوار 68/256.
190)قابلت (نسخه بدل).
191) دنائه (نسخه بدل).
192)جذبات (نسخه بدل).
193)مستدرك الوسائل 3/64.
194)سوره مؤمنون (23)، آيه 108.
195)سوره زخرف (43)، آيه 77.
196)سوره مؤمنون (23)، آيه 100.
197)سوره الحاقه (69)، آيه 30.