قبل فهرست بعد

جـلسه 11

جلوه‏اى از حيات اميرمؤمنان عليه السلام

حضرت مجتبى عليه السلام مطلب بسيار مهمى را نقل كرده‏اند كه نشان دهنده عظمت حقايق الهى و پستى امور وابسته به شيطان و هواى نفس است. حضرت مى‏فرمايد : پدرم امير المؤمنين عليه السلام ، در آخرين لحظات زندگى بود و نفس‏هاى آخر را مى‏كشيد. لحظه جدايى از دنيا براى ايشان نزديك شده بود. من چهره مبارك ايشان را تماشا مى‏كردم و بى‏تاب مى‏شدم. ايشان نگاه خود را متوجه من كرد و فرمود : حسن جان! تو و بى‏تابى! يعنى وجود مقدسى كه از سوى خداوند، به عنوان صاحب ولايت كبرى انتخاب شده است، چرا بى‏تابى مى‏كند؟ تو بايد آرام باشى.

به ايشان گفتم: چرا بى‏تابى نكنم؟ شخصى مانند من كه شما را مى‏شناسد و مى‏داند كه شما گنج خدا در هستى هستيد و خدا اين گنج را در دنيا ظاهر كرده است تا كه انسان‏ها سرمايه‏دار شوند ، اما تا لحظاتى ديگر، ما شما را از دست مى‏دهيم، آيا نبايد بى‏تابى كنم؟

امام جوابى نفرمود. شگفتى مطلب اين جا است كه امير المؤمنين عليه السلام ضربت ديده و زهر خورده، اين لحظات را به كلاس موعظه تبديل كرد. اين چه درس خوبى است كه حتى نفس‏هاى آخر را بايد درست خرج كرد! حساب نكن كه من چند لحظه ديگر، به جدايى مى‏رسم. در همان چند لحظه‏اى كه باقى مانده بود، فرمود:

«ألا أُعَلِّمُكَ بِخِصالٍ أَربَع؟» ؛

آيا چهار واقعيت ملكوتى را به تو نگويم؟

اين چهار حقيقت را به تو مى‏گويم و بعد مى‏ميرم:

«اِن أنتَ حَفَظتَهُنَّ نِلتَ بِهِنَّ النَجاة» ؛

اگر اين چهار حقيقت را حفظ كنى و از دست ندهى، خود را به نجات رسانده‏اى .

«واِن ضَيَّعْتَهُنَّ» ؛

اگر شما كه امام هستى، اين‏ها را ضايع كنى،

«فاتَكَ الدُنيا وَالآخرةِ» ؛

نه دنيا براى تو مى‏ماند و نه آخرت :

«لا غِنى أكبرُ مِنَ العَقلِ»1 ؛
سرمايه‏اى بزرگ‏تر از عقل، در اين دنيا نيست.

وقتى مى‏فرمايد: أكبر، يعنى با هيچ ميزانى نمى‏توان آن را ارزيابى كرد.

«العَقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَحمان على عبد اللّه‏»2.

به وسيله عقل ، خدا پرستش مى‏شود به خاطر شعور و عقل خود، على عليه السلام حاكم شد و كشور به دست على افتاد. كشور او هم پهناور بود و مدير شايسته هم كم داشت. استاندار صالح و كارگردان كم داشت ، اما كوچك‏ترين كليد و سِمَتى را به برادرها وبرادرزاده‏هاى خود نداد. چون مى‏دانست بايد درباره حكومت، به خداوند پاسخ بدهد.

حكايت تكان دهنده على عليه السلام و بيت المال

وقتى عقيل، برادر پير و قد خميده امير المؤمنين عليه السلام نزد او آمد و گفت: به زحمت زندگى‏ام را اداره مى‏كنم، على عليه السلام فرمود : آيا در خوراك خود، كمبود دارى يا پوشاك فرزندانت را ندارى؟ گفت: نه ، ولى در مضيقه‏ام ؛ يعنى مى‏خواهم هفته‏اى هفت روز كه با اين بچه‏ها آب دوغ مى‏خورم، يك وعده هم كباب بخورم و يك وعده هم مى‏خواهم دوستانم را دعوت كنم. امام فرمود: بعد از نماز مغرب و عشا بيا. مهم اين است كه اين بخش را اهل تسنّن نقل كرده‏اند. دست عقيل، پدر حضرت مسلم را گرفت و به پشت بام برد و گفت: عقيل جان! مغازه‏ها باز هستند يا نه؟ گفت: نه. فرمود: آيا كسى هست كه از آن‏ها مراقبت كند؟ گفت: نه. فرمود: من اين جا مى‏نشينم و تو برو و قفل يكى از اين مغازه‏ها را بشكن، هر چه مى‏خواهى، خواربار و پارچه از آن مغازه بردار.

عقيل به حاكم مملكت گفت: «أتأمرُنى بالسرقة» ؛ آيا تو، على، شوهر فاطمه و صاحب ولايت كبرى، مرا به دزدى امر مى‏كنى؟ حضرت فرمود : من به تو مى‏گويم از يك مغازه بدزدى ؛ ولى تو به من مى‏گويى از يك مملكت بدزدم و به تو بدهم، آيا من براى تو به جهنم بروم3؟

على، به خاطر عقلش عبد اللّه‏ است. اين عقل مسموع است. گوش خود را كنار قرآن و اوليا برده است و حقايق را شنيده است. عقل او پخته شده است. اين عقل نبايد محورى جز خدا داشته باشد. حلقه غلامى خدا را بر گوش آويزان مى‏كند. زين العابدين عليه السلام يك شب در اين مجلس‏ها شركت نمى‏كند و زار زار مى‏گريد كه خدايا! آيا مرا از چشم خود انداختى كه نتوانستم در مجلس اوليائت شركت كنم؟ مطالعه و گوش دادن به يك دور « شرح نهج البلاغة » و قرآن كريم، مطالعه يك دور شرح زندگى پيامبران و امامان و عالمان واقعى شيعه، عقل را پخته مى‏كند.

حكايت ميرزا تقى‏خان اميركبير

قائم مقام فراهانى كه روس و انگليس نگذاشتند بيش از هشت ماه نخست وزير باشد، يك استاد دانا گرفته است تا به دو فرزند قائم‏مقام درس بدهد. يك روز قائم مقام فراهانى كنار معلم مى‏نشيند و از بچه‏هاى خود سؤال درسى مى‏پرسد. وقتى بچه‏ها نمى‏توانند جواب پدر را بدهند، سرآشپز قائم‏مقام مى‏گويد: اگر اجازه مى‏دهيد، من جواب مى‏دهم و همه سؤال‏ها را پاسخ داد. قائم‏مقام به او گفت: آيا كلاس مى‏روى؟ گفت : نه. من زودتر مى‏آيم و پشت در مى‏ايستم و گوش مى‏كنم. وقتى معلم درس مى‏دهد، من ياد مى‏گيرم. گفت: از فردا او نيز به كلاس درس بيايد. بعد دستش را روى سر بچه‏هايش گذاشت و گفت:

«يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِى‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ»4 . « نزديك است روشنى بدهد گر چه آتش به آن نرسيده باشد » .

اين كودك، آينده بسيار روشنى دارد و با عنوان ميرزا تقى خان اميركبير، مملكت را از دست بيگانه درمى‏آورد. آن گاه شروع به فرهنگ‏سازى مى‏كند. دار الفنون، كارخانه‏هاى اسلحه‏سازى، قند و شكر، مس و آهن و پارچه بافى درست مى‏كند. در سه سال و هفت ماه، كشور را تا نزديك روس و آلمان و انگليس بالا مى‏آورد ؛ اما يك شب ناصرالدين شاه را مست مى‏كنند و او حكم قتل او را مى‏دهد. او را در حمام مى‏كشند و در حرم ابى عبداللّه‏ عليه السلام به خاك مى‏سپارند. خود من سندى را از بايگانى وزارت انگليس ديدم كه در آن، به سفير خود نوشته بود: اگر ميرزا تقى خان اميركبير، اين عقل پخته را از ايران نمى‏گرفتيم، ايران اكنون از ژاپن صد سال جلوتر بود.

نگذاريد عقل شما ضايع شود. بگذاريد بيست سال ديگر، عالمان اين كشور، شما باشيد:

«كُلُّكُم راعٌ و كُلُّكُم مَسئولٌ عَن رَعيَّتِهِ»5.
همه مراعات كننده و پاسخگو بايد باشيد .

اگر همه كليدهاى اين كشور، در دست انسان‏هاى متدين و پخته بود، هيچ مشكلى نداشتيم و فقيرى هم وجود نداشت .

ادامه سفارش اميرالموءمنين به امام حسن عليهما السلام

حسن جان!

«وَ لا فَقرَ أوحش مِنَ الجَهلِ».

انسان احمق و بى‏شعور نمى‏فهمد. اين نفهمى را بايد در مجالس الهى از بين برد. حسن جان! واى از جهل و نفهمى! شما مردم ما را در كَف و سينه اسير مى‏كنيد.

«وَ لا وَحشَةَ أَشَدُّ مِنَ العُجبِ» .

هيچ امر وحشتناكى بدتر از عجب نيست .

اين است كه در «من» حبس بشوى باد «من» چشم را كور و گوش را كر مى‏كند. هيچ گاه از خودت راضى نباش. اگر از همه عالم به خدا نزديك‏تر هستى، از خودت راضى نباش. جدت پيامبر صلي الله عليه و آله مى‏فرمود :

«ما عَبدناكَ حَقَ عِبادَتِك وَما عَرفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتكِ».

چهارم اين كه :

«وَ لا عيشَ أَلَذُّ مِن حُسنِ الخُلقِ»6 .
هيچ زندگى‏اى لذيذتر از حسن خلق نيست .

به همه مهر بورزى و خوش خلق و خوش برخورد باشى و همه در كنار تو خوش باشند.


1 . بحار الأنوار: 78/111 ، حديث 6.
2 . نهج السعادة: 8/190.
3 . بحار الأنوار: 41/114 ، حديث 23.
4 . نور (24) : 35.
5 . بحار الأنوار: 75/38 ، حديث 36.
6 . بحار الأنوار: 78/111 ، حديث 6.