بـه خـدا, من خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم , ولى چيزى را بر بهشت مقدم
نخواهم داشت , هر چند بند ازبندم جدا كنند و مرا بسوزانند.
سپس تازيانه اى بر اسب زد و به حسين پيوست وگفت : يابن رسول اللّه ! خداى مرا
قربانت كند.
من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن جلوگير شدم و در راه , تحت نظرت قرار دادم و
در اين جا بر تو بسيار سخت گرفتم .
به خدا سوگند كه من هرگز گمان نمى كردم اين مردم پيشنهادهاى تو را رد كنند.
اگر گمان مى كردم كه اين مردم خواسته هاى تو رانمى پذيرند, چنين نمى كردم .
اكنون من با سرافكندگى و پشيمانى نزد تو آمده و از خداى خود شرمسارم و آماده ام كه
با جانم تو را يارى كنم , تا كشته شوم .
سپس به سوى ياران قديمى روى كرده , چنين گفت : اى اهـل كـوفـه ! بـهـره مـادرتان
داغ دل و اشك ديده باشد.
حسين را دعوت كرديد, وقتى كه به سـرزمـيـنـتان آمد, تسليم دشمنانش كرديد؟! شما مى
پنداشتيد كه در راه او جان بازى مى كنيد, اكنون بر او حمله برده تا او را بكشيد, و
از هر سواحاطه اش كرده واز رفتنش به گوشه اى از زمين پهناور خداى جلو گرفتيد, تا
مانند اسير, مالك سود و زيان خود نباشد؟! آب فـراتـى كـه يـهـودى و گـبر وترسا از
آن مى آشامند و خوكان و سگان در آن مى غلتند, براو و هـمراهانش بستيد, تاتشنگى او و
اهل بيتش را از پا بيندازد! پس از محمد, با فرزندانش بد رفتارى كرديد! اگرتوبه
نكنيد, خداى روز تشنگى سيرابتان نكند.
جـواب اهـل كوفه آن بود كه تيربارانش كنند.
حر به سوى حسين برگشت و از آن حضرت آن قدر دفاع كرد تا شهيدشد.
هنگامه خونين جنگ ميان دو دسته برپا شد, دسته اى هزاران تن بودند و دسته اى ده ها!
يـاران حـسين يكى پس از ديگرى به ميدان مى رفتند و كوفيان با آن ها با بى رحمانه
ترين كشتارى كه تاريخ به خاطرداردجنگ مى كردند, تا روز به نيمه رسيد و ظهر شد.
حسين , با كسانى كه باقى مانده بودند نماز خوف به جا آورد.
سپس ,به جنگ پرداختند.
هنگامى كه ياران حسين يقين كردند كـه نمى توانند از كشته شدن امام خود جلوگيرى
كنند, درجان بازى و كشته شدن در پيش گاه حسين بريك ديگر سبقت مى گرفتند, تا همگى
كشته شدند و جز اهل بيت حسين كسى نماند.
آن هـا نيز دليرانه به جنگ پرداختند.
نخستين كسى كه از آنان به ميدان رفت و شهيد شد, على اكبر, پسر حسين بود.
على برسپاه دشمن حمله مى كرد و رجز مى خواند:
انا على بن الحسين بن على ----- نحن و بيت اللّه اولى بالنبى
- من على , فرزند حسين پسر على هستم .
به خانه خدا قسم كه ما به پيغمبر سزاوارتريم .
اضربكم بالسيف حتى يلتوى ----- ضرب غلام هاشمى علوى
- شـمـا را با شمشير مى زنم تاخم شود.
شمشيرزدنى كه شايسته جوانى هاشمى نسب و علوى نژاد باشد.
ولا ازال اليوم احمى عن ابى ----- تاللّه لايحكم فينا ابن الدعى
من امروز با تمام قوا از پدرم دفاع مى كنم .
به خدا, كه زنازاده بى پدر نخواهد بر ما حكومت كرد.
دم به دم بر سپاه كوفه حمله مى برد و سپس نزد پدر باز مى گشت و مى گفت : پدر! تشنه
ام .
حسين مى گفت : فرزندم صبر كن , شب فرا نمى رسد مگر آن كه رسول خدا(ص ) باجام خودش
تو را سيراب كند.
جـوان بـرمى گشت و بر لشكر مى تاخت و پياپى به حملات خود ادامه مى داد كه ناگهان
تيرى به سـوى او رها شد و درگلوى على نشست و گلويش را پاره كرد.
جوان در خون خود مى غلتيد كه پدرش برسيد.
شنيدندش كه با آهنگى داغ ديده مى گفت : فـرزنـد! خداى بكشد مردمى كه تورا كشتند,
چقدر اين مردم برخدا و بر هتك حرمت رسول خدا گستاخند.
فرزند!پس از تو, خاك بر سر اين دنيا.
نـقل مى كنند كه هنوز حسين سخنش تمام نشده بود كه زنى از خيمه گاه بيرون دويد, كه
مانند خورشيد مى درخشيد, واز سوز دل ناله مى كرد و مى گفت : اى حبيب من ! اى پسر
برادر من ! كـسـى كـه آن زن را نـشـنـاخـته بود پرسيد: كيست ؟ گفتند, زينب دختر
فاطمه , دخت رسول خدا(ص ) است .
زينب با شتاب آمد و خود را بر پيكر جوان شهيد انداخت .
حـسـيـن بـه سوى زينب شد و دست خواهر را گرفت و به خيمه گاهش برگردانيد.
سپس , نزد فرزند خود بازگشت .
جوانانش به سوى او رو آورده بودند.
حسين دردمندانه گفت : برادرتان را برداريد و ببريد.
على را از آن جا بردند.
كـوفـيـان , اطراف حسين را گرفتند.
قاسم بن حسن بن على , به سوى عمو روان شد.
قاسم هنوز كـودك بـود.
زيـنـب خـواسـت قـاسـم را بـرگرداند, ولى كودك وقتى كه ديد ظالمى بر حسين
شـمـشـيـرى فرود مى آورد, از دست زينب خود رارهانيد و به عمو رسانيد, و دست دراز
كرد تا از رسيدن شمشير به عمو جلوگيرى كند و بر آن ستم كار بانگ زد: اى پليد مادر!
مى خواهى عمويم را بكشى ؟ شمشير فرود آمد و دست قاسم را جدا كرد, ولى به نخى از
پوست آويزان شد.
كودك شهيد پاها را بر زمين مى ماليد و از سوز مى ناليد و مى گفت : مادر جان ! زينب
از دور جواب داد: جانم , اى عزيز من .
و به سوى قاسم دويد.
حسين بر سر نعش قاسم ايستاده بود و مى گفت : بـه خـدا, چقدر براى عمويت سخت است كه
تو او را بخوانى و جوابت را ندهد, يا جواب بدهد ولى جوابش براى توسودى نداشته باشد.
حـسين در برابر چشم زينب , قاسم را برداشت و ببرد و در كنار فرزندش على بخوابانيد
((60)) دم بـه دم زيـنـب با جان دادن عزيزانش روبه رو مى شد.
هنوز اين آخرين نفس را نكشيده بود كه بايد زينب پيكر پاره پاره آن را در بر گيرد.
در مـيـان شـهـيـدانـى كـه پيكرهايشان را نزد زينب آورده بودند, فرزند زينب , عون
بن عبداللّه و بـرادرانـش مـحـمد وعبداللّه , و برادران زينب : عباس
((61)) و جعفر و عثمان و عبداللّه و محمد و ابـوبـكـر, فـرزنـدان حـسـيـن ,
برادر زينب : على وعبداللّه , و فرزندان حسن , برادر زينب : ابوبكر و قاسم
((62)) , و فرزندان عقيل عموى زينب : جعفر و عبداللّه وعبدالرحمان و.. بودند.
آسياى خونين كشتار, ديوانه وار مى گرديد و نمى خواست - تا در زمين كربلا از فرزندان
ابوطالب زنده اى نفس كش باقى است - از گردش بايستد.
مـوقـعـى كه هنگامه جنگ نزديك به آخر بود, ده تن از سپاهيان ابن زياد به قصد چپاول
و تاراج به خـيمه گاه حسين كه عيال و باروبنه آن حضرت در آن جا بود, تاخت آوردند,
ولى فرياد امام كه به تنهايى مى جنگيد, آن هارا باز گردانيد: واى بـر شـمـا! اگر
دين نداريد, در دنيا آزاده باشيد, باروبنه من يك ساعت ديگر براى همه شما حلال خواهد
بود.
پس از ساعتى , خيمه گاه حسين تاراج شد و بر اهل كوفه حلال گرديد! وه كه چه ساعت
هراسناكى بود.
حسين به تنهايى جنگ مى كرد, پس از آن كه پسران و خويشان و يارانش همگى كشته شده
بودند.
و يك تن از آنان زنده نمانده بود.
كسى كه حسين را ديده كه يكه و تنها با قلبى قوى مى جنگيد, مى گويد: بـه خـدا, در
ايـن مـوقـع بـود كـه زيـنـب دخـتر فاطمه از خيمه گاه خارج شد.
گويا هنوز هم گوشواره هايش را مى بينم كه ميان گوش و شانه اش تكان مى خورد.
زينب مى گفت : اى كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد.
مـوقعى كه عمرسعد به حسين نزديك شد, زينب به او گفت : آيا ابوعبداللّه را مى كشند و
تو نگاه مى كنى ؟ راوى مى گويد: گـويـا اشـك عمر سعد را هنوز مى بينم كه برگونه ها
و ريشش مى ريزد.
سپس , عمر رويش را از زينب برگردانيد
((63)) آرى زينب تا آخرين لحظه , بلكه در هر لحظه اى ....
زينب , نه همسران و مادران و خواهرانى كه در كربلا بودند.
حـسـيـن , تـنها ماند, مصيبت كشيده اى كه همه فرزندان و خويشان و يارانش كشته شده
باشند.
استوارتر از حسين ودليرتر و ثابت قدم تر از او ديده نشد.
خـواهـرش زينب در جايى كه چندان دور نبود ايستاده بود و برادر را مى نگريست و
ديدگانش از ديدار برادر پيش ازآن كه از دستش رود, توشه بر مى گرفت .
كم كم جراحت هاى بسيار, حسين را ناتوان ساخت و خواست كه برزمين افتد.
ديگر زينب را توانايى نـمـاند و ديدن اين منظره را تاب نياورده چشمانش را برهم
گذارد و سراپا گوش شد كه آخرين سخن برادر را در ميان هزاران دشمن كه اطرافش را
گرفته بودند بشنود: آيا براى كشتن من جمع شده ايد؟ به خدا, پس از من بنده اى از
بندگان خدا را نخواهيد كشت كه خشم خدا از كشتن اوبيش از كشتن من باشد.
من اميدوارم كه خدا مرا در برابر خوار شمردن شما گرامى بدارد و انتقام مرا, از جايى
كه گمان نبريد, از شما بگيرد.
اگر مرا كشتيد, خداى عذابش را در مـيانتان فرود خواهد آورد و خونتان را خواهد ريخت
و به اين هم راضى نخواهد شد, تا عذاب دردناك خود را در باره شما دو چندان كند.
گويى زمين را زير پاى سپاه پيروزمند كوفه به لرزه درآورد.
حـسـيـن - كـه رحـمت خداى براو باد - مقدار زيادى از روز را زنده ماند و اگر كوفيان
كشتنش مـى خواستند, مى كردند.
ولى يكى پس از ديگرى از او دور مى شدند, هركس آهنگ قتلش مى كرد, سست شده و مى
لرزيد.
سپس , خداى فرمانش را به انجام رسانيد و پايان قطعى كار به وقوع پيوست .
حسين كشته شد و در پيكر نازنينش 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير بود.
شانه چپش با شمشير زده شد و جدا گرديد.
ضربت ديگرى زندگى آن شهيد را پايان داد سومى جلو آمد و سر مقدسش را جداكرد آسياى
ديوانه كشتار از گردش باز ايستاد, ولى پس از آن كه از اهل بيت پيغمبر كسى باقى
نمانده بود كه ريز ريزش كند.
شمشيرها به نيام ها باز گشتند, ولى هنگامى كه كسى را نيافتند كه سرش را جدا كنند.
و پيكرهاى شهيدان در ميان بيابان گذاشته شد كوفيان آهنگ غارت بارها و شترها را
كردند و همه را به يغما بردند و آن گه به سوى زنان حسين و اسـبـاب و اثاثيه آن حضرت
روى كردند اگر زنى براى نگه داشتن پيراهن تنش پاى دارى مى كرد, كوفيان چنان بى رحمى
نشان مى دادند كه زن ناتوان شده و پيراهنش را بربايند سپس اسبان را بر پيكرهاى
شهيدان تاختند.
خـورشـيـد روز دهـم مـحـرم سال 61 غروب كرد و زمين كربلا در خون غرق بود و شريف
ترين و پاكيزه ترين پيكرهاقطعه قطعه , پاره پاره , پراكنده روى زمين افتاده بود.
ماه بى نور و پريده رنگ از زير ابرها بيرون آمد.
در روشـنايى بى رنگ ماه , زينب با دسته اى از كودكان و گروهى از زنان بيوه شده و
داغ ديده در مـيـان قطعات پراكنده پيكرهاى جداجدا مى گرديدند.
يكى در پى دست پسر عزيزش مى گشت .
ديـگرى بازوى شوهر بزرگوارش را مى جست .
سومى پاى برادر والامقامش را پيدا مى كرد
((64)) لشكر ابن زياد در جايى كه چندان دور نبود, شب نشينى داشتند وباده گسارى
مى كردند و در پرتو روشنايى مشعل ها, سرهاى جدا شده و اموال يغما گرفته را مى
شمردند.
صداهايى شنيده مى شد كه به كسى كه سرامام را جدا كرده بود مى گفت : حسين بن على ,
پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى , كسى را كشتى كه بزرگوارترين مرد عرب بـود.
او خـواسـت سلطنت اينان را براندازد.
كنون نزد اميران خود شو, و پاداش بگير, كه اگر همه خزينه هاى خودشان را به پاداش
كشتن اوبه توبدهند, كم داده اند.
جواب او اين بود كه : برفت و بر در خيمه عمر سعد بايستاد و فرياد برآورد: اوقر
ركابى فضة وذهبا ----- انى قتلت السيد المجججا - بايد كه چكمه هاى مرا از زر و سيم
پركنى .
زيرا كه من آن سرور عالى مقام را كشتم .
قتلت خيرالناس اما وابا ----- وخيرهم اذ ينسبون نسبا
- كشتم كسى را كه پدر ومادرش بهترين مردم بودند و بهترين و پاكيزه ترين نسل ها را
داشتند.
مى گويند در اين جا داستان به پايان مى رسد داسـتـان هـفتادوسه تن شهيدى كه ساعت
هاى بسيار در برابر چهار هزارتن پاى دارى كردند.
و تا آخرين فردشان كشته شدند. زمـانى گذشت و پيش از آن كه براى آن ها قبرى بسازند
كه اعضاى پراكنده آن ها را جمع كنند, دلسوخته اى برايشان گذركرد و گفت : وقفت على
اجداثهم ومجالهم ----- فكان الحشى ينقض والعين ساجمة
- بر سرمزار شهدا و ميدان جنگشان بايستادم دل از غم پاره پاره مى شد و ديده اشك مى
ريخت .
لعمرى لقدكانوا مصاليت فى الوغى ----- سراعا الى الهيجا حماة خضارمة
- بـه جـان خـودم كـه آن هـا در مـيـدان جـنگ دلاورانى بودند.
كه با جوان مردى براى جان بازى مى دويدند و با شرافت .
تاسواعلى نصرابن بنت نبيهم ----- باءسيافهم آسادغيل ضراغمة
- دريارى پسر پيغمبر استقامت كردند.
و شيران بيشه اى بودند كه شمشير بر دست گرفته بودند.
و ما ان راى الراؤن افضل منهم ----- لدى الموت سادات وزهرا قماقمة
- هنوز ديده بينندگان برتر از آن ها نديده .
(چراكه ) با سرورى و بزرگوارى و جوان مردى به سوى مرگ رفتند.
از كسانى كه در اين صحنه نمايان شدند به جز زينب كسى نماند.
زيـنـبـى كـه در سـراسـر ايـن مـصـيبت دردناك آنى از ديده ما پنهان نبود.
او به تنهايى با رفتار جاويدانش در تاريخ باقى است , زينب , بانوى كربلا.
زيـنـب , در كنار برادر بود كه نخستين غريو دشمن را شنيد.
آن دم كه برادرش به خواب رفته بود.
ولى زينب بيدار بود وخواب نداشت . زينب از بيمار پرستارى مى كرد و محتضر را دلدارى
مى داد و براى شهيد مى گريست زينب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار
برادرش حسين (رضى اللّه عنه ) ديده شد.
كاروان اسير
دسته اى از لشكر به سوى كوفه باز گشتند و بارى گران و سهم ناك , يعنى سرهاى شهدا
را, همراه داشتند.
شب , همه جا را فراگرفته بود و دارالاماره ابن زياد بسته بود.
گويند: كسى كه سرامام شهيد را با خود داشت به خانه اش رفت و سر را در كنارى نهاد و
در بستر شد و به زنش گفت : ثروتى عمرانه براى تو آورده ام , اين , سر حسين است كه
در خانه تو است .
زن هراسان شد و شيونى زد و گفت : خاك بر سرت ! مردم زر و سيم مى آورند و تو سر پسر
دختررسول خدا را آورده اى ؟ به خدا كه ديگر هيچ خانه اى مرابا تو جمع نخواهد كرد.
از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان , دويدن گرفت .
كاروان اسير به سوى كوفه كوچ كرد, و آن , مصيبت زده ترين كاروانى بود كه تاريخ به
خاطر دارد.
در مـيـان آن هـا دو كـودك از حـسن بن على بود, كه كوفيان كوچكشان شمردند و از
كشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دوكه مجروح شده بود و با كاروان حمل مى شد.
و از فـرزنـدان حـسـيـن , جـوانـى بـيمار به نام على اصغر (زين العابدين ) بود كه
عمه اش زينب با جان فشانى از مرگ نجاتش داد.
او تنها بازمانده شهيد بزرگوار و يادگار برادر زينب بود.
هـمراه بانوى بانوان زينب , خواهرش فاطمه و سكينه دخترحسين و بقيه بانوان بنى هاشم
با حالت اسيرى روان بودند. كـاروان از كـنـار قـتلگاه شهدا گذشت , جايى كه تكه پاره
هاى پيكرها در ميان خاك و خون روى زمين پراكنده بود. زينب ناله اى كردوصدا زد: اى
فرياد ما! اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. اين حسين تو است كه آغشته به خون
و بـا پيكرقطعه قطعه در ميان بيابان افتاده است اى دادرس ما ! اى محمد! اينان
دختران تواند كه بـه اسـيـرى مى روند.
اينان فرزندان تواند كه كشته شده اند و باد صبا بر پيكرهاشان خس وخاشاك مى ريزد در
پى زينب , زنان صدا به شيون و زارى بلند كردند و دوست و دشمن به گريه در آمدند.
كاروان وارد كوفه شد.
مـردم در حـالـى كـه خاندان رسالت را به سوى عبيداللّه زياد مى بردند, ايستاده
بودند و اسيران را تـمـاشـا مـى كـردنـد ازگوشه اى صداى گريه وزارى شنيده مى شد و
از جايى بانگ شيون و ناله برمى خاست , و سخنانى به گوش مى رسيد كه نوحه گرى مى كرد
و عزادارى مى نمود.
زنان كوفه , نوحه گر و گريبان چاك ديده مى شدند.
گريه كنندگان براى بانوان ارجمندى كه به خوارى مى بردندشان , مى گريستند.
زينب , اين منظره را كه ديد, نتوانست تاب بياورد.
زيـنـب تـاب نـيـاورد كه ببيند اهل كوفه گريه مى كنند, وهم آن ها بودند كه به پدرش
على و به بـرادرش حـسـن خيانت كردند و پسر عمويش مسلم بن عقيل را به دست دشمن دادند
و برادرش حـسـيـن را به سوى خود خواندند و وعده يارى دادند.
ولى وقتى كه به سويشان آمد, شمشيرهاى خود را به يزيد فروختند. زيـنـب نتوانست ببيند
كه كوفيان بر حسين و جوانانش مى گريند, باآن كه همگى به دست آن ها قـربـانـى
شـدنـد, آنـان براى اسيرى دختران رسول , زارى مى كنند وكسى جز خود كوفيان , هتك
حرمت آن خاندان را نكرده است .
سـخـنـان پـدرش على را به ياد آورد. پدرش از اهل كوفه نكوهش مى كرد و از آنان شكايت
داشت .
زينب , ديدگان خودرا به سوى نقطه دورى متوجه گردانيد.
جـايـى كـه پـيـكرهاى پاره پاره عزيزانش در بيابان افتاده بودند.
سپس , چشمانش به سوى گريه كنندگان بازگشت واشارت كرد كه خاموش شويد.
همه , سرها را از خوارى و پشيمانى به زير انداختند و تا زينب سخن مى گفت چنين
بودند.
امـابعد, اى اهل كوفه ! گريه مى كنيد؟! هرگز اشك هاى شما نايستد و شيونتان آرام
نگيرد.
مثل شـمـا مـثل زنى است كه هر چه رشته است پنبه كند.
شما ايمان خود را بازيچه فساد قرار داديد, و بدانيد كه بارى شوم بر دوش كشيديد.
آرى , بـه خـدا چـنين است , بايد بيشتر بگرييد وكمتر بخنديد.
شما چنان خود را ننگين كرديد كه شـسـتـن نـتـوانـيـد, و ننگ كشتن نواده خاتم
پيغمبران و سالار فرستادگان را چگونه مى توانيد بشوييد, كسى كه نقطه اتكاى شما و
چراغ راهنماى شما و سرور جوانان اهل بهشت بود.
بدانيد كه به نادانى و پليدى , جنايتى عظيم مرتكب شديد.
آيا تعجب مى كنيد اگرآسمان خون ببارد؟ نـفـس پـليد شما, جنايت كارى را نزد شما خوب
جلوه داد, تا خشم خداى را براى شما بياورد و در عذاب الهى براى هميشه گرفتار باشيد.
آيا مى دانيد چه جگرى را پاره پاره كرديد و چه خونى را ريختيد و چه پرده نشينى را
پرده دريديد؟! جـنـايتى بزرگ مرتكب شديد كه از عظمتش نزديك است آسمان ها بشكافد و
زمين از هم بپاشد و كوه ها خرد شود. كسى كه خطبه زينب را شنيده بود مى گويد: بـه
خـدا, مـن بـانويى سخنورتر از او نديدم , گويى از زبان اميرالمؤمنين على بن ابى
طالب سخن مى گفت .
زيـنـب , گـفتارش را هنوز تمام نكرده بود كه صداى گريه مردم بلند شد و همگى از هراس
اين مصيبت بزرگ , مات و ازخود بى خود شدند.
آن گـاه زيـنب روى خود را از كوفيان برگردانيد و به جايى كه خودش و ساير اسيران آن
خاندان كريم را مى بردند,متوجه شد.
زيـنـب , بـه راه خـود ادامـه داد تـا به دارالاماره رسيد.
در اين هنگام , در گلوى خودش سوزشى احساس كرد.
زيـنب همه جاى اين خانه را مى شناخت .
اين جا, روزى خانه زينب بود.
روزگارى كه اسم پدرش على اميرالمؤمنين باعظمتى بى مانند جهان را پر ساخته بود.
اشـك در ديدگانش حلقه زد, ولى خوددارى كرد, مبادا گريه خوارش كند. زينب , شجاعت خود
را بـه كـمك طلبيده , ازميدان بزرگى كه در جلوى دارالاماره بود, بگذشت . مى دانى كه
بيش از بـيـسـت سـال پـيـش ديـده بـود كـه فـرزندش عون در آن دوباله راه مى رفت و
بازى مى كرد, و بزرگوارى برادرانش حسن و حسين , دل و چشم همگان را پر كرده بود.
زيـنـب دست راستش را به روى باقى مانده قلبش گذارد, مبادا از هم بپاشد.
در آن دم كه به اتاق بـزرگـى رسيد و ديدعبيداللّه زياد در جايى نشسته كه پدرش در آن
جا مى نشست و از ميهمانان پذيرايى مى كرد, و با فرستادگانش و سران سپاه و استان
داران سخن مى گفت . به جاى مه نشيند كژدم كور! امروز, دگرباره زينب به درون اين
خانه پا مى گذارد, در صورتى كه اسير شده و يتيم گرديده و داغ ديـده و پـدر و
فـرزندو دو برادر و بقيه خويشانش را از دست داده است .
خواست در اين هنگام قطره اشكى بفشاند و يا ناله اى كند, شايد اندكى از آلام خود
بكاهد, ولى خوش نداشت كه گريان و ذليل با ابن زياد روبه رو شود.
هيچ وقت زينب مانند امروز احتياج نداشت كه به عظمت روحى و نيروى معنوى اش اعتماد
كند و بـه ارجـمندى خاندان و شرافت تبار و اصالت نژادش پناه برد, تاآن طورى كه
شايسته نواده رسول خدا و بانوى خردمند بنى هاشم است ,در برابر ابن زياد بايستد.
ولى امروز بزرگ ترين احتياج را به آن دارد, تا بتواند آن چه را كه از او شايسته است
, انجام دهد,پس از آن كه روزگار همه مردانش را از كفش ربوده است .
زيـنـب , كـه پـسـت تـرين لباس هايش را بر تن داشت و كنيزانش دورش را گرفته بودند,
با ابهت وجـلالى هرچه تمام ترقدم پيش نهاد و بدون آن كه به امير سركش خون خوار
اعتنايى كند, رفت و به گوشه اى بنشست .
ابـن زيـاد كـه زيـنـب را مـى نگريست كه اين گونه با جلال و عظمت نشست , بدون آن كه
اجازه نشستن بگيرد, پرسيد: توكيستى ؟ زينب جواب نداد.
پرسش را دوبار يا سه بار تكرار كرد.
ولى زينب براى آن كه خردش كند و كوچكش سازد, جوابش را نداد.
يكى از كنيزان زينب جواب داد: اين زينب دخت فاطمه است .
ابن زياد كه از رفتار زينب به خشم آمده بود, چنين گفت : حمد خداى را كه شما را رسوا
كرد و بكشت و دروغتان را روشن ساخت . زينب كه با نظر حقارت بدو مى نگريست , گفت :
حـمـد خـداى را كه به واسطه پيغمبرش , ما را عزيز و محترم قرار داد و از پليدى پاك
گردانيد.
فقط گناه كار رسوامى شود و تنها فاجر دروغ مى گويد. و او بحمداللّه غير از ماست .
ابن زياد پرسيد: كار خدا را باخويشانت چطور ديدى ؟ زينب كه هم چنان عظمتش استوار
بود, گفت : سـرنـوشت آن ها كشته شدن و فداكارى بود.
همه رفتند و در بسترهاى خود آرميدند و به همين زودى خداى آن ها رابا تو جمع خواهد
كرد و در پيش او محاكمه خواهيد شد.
در اين جا ابن زياد سركش و پليد كوچك شد و براى آن كه درد خويش را شفا بخشد, گفت :
خداى مرا از شورش تو و ياغيان سركش خويشان تو آسوده گردانيد و رنج درونى مرا شفا
داد.
زينب , اشك هاى خود را پس زد وگفت : تو پشت وپناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى
و شاخه هاى مرا بريدى و ريشه مرا كندى .
اگر اين جنايت ها, دردتو را شفا مى بخشد, به يقين بدان كه آسوده گشتى و شفا يافتى !
ابن زياد خشمگين شد وگفت : اين زن سخن پردازى مى كند, پدرش نيز سخن پرداز و شاعر
بود.
زينب نيز با لحنى قاطع و محكم گفت : زن را با سخن پردازى چه كار؟ من با درد خود
سروكار دارم .
ابن زياد, چشم خود را از سوى زينب برگردانيد و چهره هاى اسيران را يكايك نگريستن
گرفت تا چـشمان پليدش دربرابر على اصغر
((65)) فرزند حسين بايستاد.
زنده ماندن وى را غريب شمرد و پرسيد: نام تو چيست ؟ جوان پاسخ داد: على بن حسين .
ابن زياد در عجب شد و پرسيد: آيا على بن حسين را خدا نكشت ؟ جوان چيزى نگفت .
ابن زياد كه مى خواست به سخن گفتنش وادارد, گفت : چرا سخن نمى گويى ؟ جوان گفت :
برادرى داشتم كه نام او نيز على بود, مردم او را كشتند.
ابن زياد گفت : خدا او را كشت .
جـوان خـوددارى كرد و چيزى نگفت .
ولى پس از آن كه ابن زياد دوباره به سخن گفتن وادارش كرد, اين آيه را تلاوت كرد:
اللّه يتوفى الانفس حين موتها
((66)) , و ماكان لنفس ان تموت الا باذن اللّه ,
((67)) خداى در وقت مرگ همه را مى ميراند.
و هيچ كس نمى تواند بميرد مگر به اذن خدا.
آن خود خواه سركش فرياد زد: به خدا, تو از همان ها هستى .
واى بر تو! سپس به اطرافيانش نظرى انداخت و گفت : ببينيد به سن رشد رسيده ؟ من او
را مرد مى شمارم .
آن گاه فرمان كشتن او را صادر كرد.
در اين هنگام , عمه اش زينب دست در گردن جوان انداخت و در آغوشش كشيد وگفت : اى
ابـن زيـاد! هـرچه از ما كشتى بس است .
هنوز از خون هاى ما سيراب نشدى ؟ آيا از ما كسى را باقى گذاردى ؟ سپس او را سوگند
داد كه از ريختن خون جوان درگذرد يا آن كه خودش را نيز با او بكشد.
ابن زياد, مدتى به زينب نگريست .
سپس , به سوى اطرافيانش روى كرده گفت : خـويشاوندى چيز عجيبى است .
گمانم آن است كه دوست مى دارد وى را نيز با او بكشم , جوان را آزاد بگذاريد تا
بااهل بيتش برود.
ابن زياد, فرمان داد كه سر حسين را بر سر چوبى نهادند و در كوفه بگردانيدند.
سپس گردن و دست هاى على زين العابدين را در غل و زنجير كردند.
كاروان بار دگر به سوى شام به راه افتاد.
كـاروان عـبـارت بـود از: سر حسين و سر هفتادتن از خويشان و يارانش و كودكانى كه
اسير بند و زنـجـير بودند و بانوان اسير آن خاندان كريم كه به روى بارها جايشان
داده بودند.
آن گاه زيرنظر گماشتگان سنگ دل ابن زياد, سفر شام آغازگرديد.
على بن حسين در طول راه سخنى نگفت .
و عمه اش نيز سخن نگفت . مـصـيـبت ناگوار, زبان هر دو را بسته بود. پسر حسين برخود
مى پيچيد و با خاموشى به بندهاى گران بار مى نگريست .زينب با سكوتى بهت آميز به
سرهاى شهيدان نگاه مى كرد! وقتى كه به شام رسيدند, آنان را يك سره به بارگاه يزيدبن
معاويه بردند, ولى ناله و شيون زنان از خانه هايش بلند بود وفضا را پركرده بود.
يـزيد, بزرگان اهل شام را دعوت كرده و آن را به دور خود نشانيده بود و سر حسين را
در پيشش نهاده بودند.
يزيد به اطرافيان خود روى كرده چنين گفت : داستان اين سر با ما, مانند گفته حسين بن
حمام است :
ابى قومنا ان ينصفو نا فانصفت ----- قواضب فى ايماننا تقطر الدما
يفلقن هاما من رجال اعزة ----- علينا وهم كانوا اعق واظلما
- خـويـشـان مـا بـا مـا انـصـاف ندادند, پس شمشيرهايى كه در دست راست ما بود و از
آن خون مى چكيد, انصاف داد.
- و فرق هاى مردانى كه نزد ما ارجمند بودند, بشكافت , ولى آنان نا مهربان تر و ستم
كارتربودند.
سپس , در حالى كه اشاره اى به سر شهيد مى كرد, به سخن خود ادامه داده , گفت : آيـا
مـى دانـيد كه اين سر از كجا آمد؟ او مى گفت : پدرم على از پدر او بهتر است .
مادرم فاطمه از مـادر او بـهـتـر اسـت .
جـدم رسول خدا از جد او بهتر است .
و من خودم از او بهترم و براى خلافت شايسته ترم .
امـا ايـن كه مى گفت : پدرش از پدر من بهتر است , پدرش و پدرم نزد خدا محاكمه كردند
و مردم مـى دانـند كه حكم به سود كدام يك بود, و اما سخن او كه مادرم از مادر او
بهتر است , آرى چنين اسـت , فـاطمه دختر رسول خدا از مادر من بهتراست , و اما اين
كه گفته بود, جدم رسول خدا از جـد او بهتر است , آرى چنين است , كسى كه ايمان به
خدا و روز واپسين داشته باشد, نمى تواند در ميان مسلمانان هم دوش و مانندى براى
رسول خدا بيابد, ولى او - يعنى حسين - از ناحيه فهمش آمد, ولى نخوانده بود, قـل
الـلـهـم مـالـك الملك تؤتى الملك من تشاء وتنزع الملك من تشاء,
((68)) بگو خداى داراى شهريارى است و به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كه
خواهد بستاند.
سپس , يزيد فرمان داد كه اسيران را وارد كنند. مجلسيان به دختران دودمان هاشم نگاه
مى كردند, كسانى كه تا ديروز در پس پرده عزت و احترام قرار داشتند وبيگانه اى
رخساره آنان را نديده بود. هـنـگـامـى كه بزرگوارى و ارجمندى اين دودمان را به خاطر
آوردند, همگى از شرم چشم برهم نـهـادنـد, مـگـر يك مردتنومند شامى سرخ روى كه به
فاطمه دختر على
((69)) مى نگريست و با نگاه هاى آزمندانه مى خواست او را ببلعد.
فاطمه هراسان و لرزان راه گريز مى جست . مرد شامى برخاست و به يزيد گفت : يا
اميرالمؤمنين ! اين دوشيزه را به من ببخش ! فاطمه در حالتى كه از وحشت مى لرزيد,
دامن خواهرش زينب را گرفت .
زينب خواهر را در آغوش گرفت و گفت : گمان دروغ بردى و فرومايگى كردى , نه تو چنين
حقى دارى و نه يزيد.
يزيد خشمگين شد و گفت : تو دروغ گفتى , من اين حق را دارم و اگر بخواهم اين كار را
خواهم كرد.
زينب گفت : هـرگـز چـنين حقى را خدا براى تو قرار نداده , مگر آن كه از دين ما خارج
شوى و به كيش ديگر بگرايى .
سـخن زينب , آتش خشم يزيد را برافروخت و با حالت انكار پرسيد: با من چنين سخنى مى
گويى ؟ پدر و برادرت ازدين خارج شدند.
زينب با لحنى محكم جواب داد: به دين خدا و دين پدرم و برادرم و جدم , تو و پدرت و
جدت هدايت شديد.
يزيد با خشم گفت : دروغ گفتى اى دشمن خداى .
زينب سرش را به طور استخفاف تكان داد و گفت : تو فرمانروايى هستى مسلط و ظالمانه
دشنام مى دهى و به قدرت خود مى نازى .
يزيد جوابى نگفت .
مجلس را خاموشى بهت آميز و سنگينى فرا گرفت .
مرد شامى كه فاطمه چشمش را پر كرده بود, دوباره به سخن آمد: يا اميرالمؤمنين ! اين
كنيزك را به من ببخش .
اميرش بانگ زد: خفه شو! خداى به تو مرگ حتمى دهد.
سپس مصيبتى ناگوار روى داد: يـزيـد از سـرهاى شهدا سرپوش برداشت و خم شد و با
خيزرانى كه در دست داشت , بر دندان هاى امام نواختن آغازكرد و اين اشعار را مى
خواند:
ليث اشياخى ببدر شهدوا ----- جزع الخزرج من وقع الاسل
لاهلوا و استهلوا فرحا ----- ثم قالوا يا يزيد لاتشل
- اى كـاش پـدران من در جنگ بدر مى ديدند كه ايل خزرج از زخم نيزه هاى ما به آه و
فغان آمده است
((70)) - تا شادى از سر و رويشان مى ريخت , آن وقت مى گفتند: يزيد ديگر بس است
.
بانوان بنى هاشم به گريه درآمدند, جز زينب كه به خودش جنبشى داد و به آن مرد سركش
نهيبى زد و گفت : خداى در قرآن به راستى گفت : ثـم كـان عاقبة الذين اساؤالسواى اءن
كذبوا بيات اللّه و كانوا بها يستهزؤن ,
((71)) سرانجام كسانى كه كار زشت كردند اين است كه آيات خدا را دروغ شمارند و
مسخره كنند.
اى يـزيـد! اكنون كه سر تا سر زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفته اى و ما را مانند
اسيران به هرسو مـى كـشـانـى , به گمانت كه پيش خداى براى ما پستى و براى تو شرف و
منزلت است ؟ و حالا كه مى بينى كه جهان , سر به فرمان تو نهاده و حوادث طبق دل خواه
تو روى مى دهد, برخود مى بالى و بر خويشتن همى نازى , اگر خداى به تو چنين مهلتى
داده , بدان كه درقرآنش گفته : ولايـحـسـبـن الـذيـن كفروا انما نملى لهم خير
لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما ولهم عذاب مهين ,
((72)) كسانى كه كافر شدند, گمان نكنند كه مهلت ما به سود آن هاست ما به آن ها
مهلت مى دهيم تا بر گناه بيفزايند, و عذاب خوار كننده اى در انتظاردارند.
اى زاده بـردگـان ! آيا اين از عدالت است كه تو دختران و كنيزكان خود را در پس پرده
بنشانى و دخـتـران رسول خدا(ص ) را مانند اسيران بگردانى و پرده حجابشان را بدرانى
, تا از ناله و آه , سينه تـنگشان بگيرد و آوازشان بر نيايد,افسرده و غمگين بر
شتران بار شوند, و دشمنان , آن ها را از اين شـهـر بـه آن شهر ببرند.
نه يارى , تا غم خوارشان باشد, و نه جايى تا آسايش گاهشان گردد, و هر دور و نزديكى
بر ايشان بنگرد, وقتى كه مردانشان در كنارشان نباشند.
يزيدا! آيا مى گويى , اى كاش بزرگان خاندان من كه در بدر كشته شدند, مى بودند و مى
ديدند, و خـود را گـنـاه كـارنمى شمارى ؟ و اين را گناه بزرگ نمى دانى ؟ و بى
شرمانه باچوب خيزران بر دندان هاى ابوعبداللّه مى نوازى ؟ چـرا نـكنى ؟ باآن كه با
ريختن خون هايى پاك , خون هاى ستارگان زمين از دودمان عبدالمطلب , زخم ها را خنجر
زده اى و ريشه پاكى و بزرگوارى را از بن بركنده اى .
به زودى در دادگاه عدل الهى احضار خواهى شد, آن وقت است كه آرزو مى كنى : اى كاش
لال و كور بودى .
يزيدا !به خدا سوگند, هر چه كردى به خود كردى , جز پوست تن خود را نخراشيدى و جز
گوشت خـويـش رانبريدى , به همين نزديكى برخلاف ميل به سوى رسول خدا برده خواهى شد,
و خواهى ديد كه فرزندان و بستگانش درقرق گاه قدس الهى نزد آن حضرت جمعند, روزى كه
خداى آنان را از جدايى و پراكندگى آسوده سازد.
پـسر معاويه ! به همين زودى تو و آن كسى كه تورا برگردن مسلمانان سوار كرد, خواهيد
دانست كه كدام يك از مابدبخت تر و بى كس تريم , روزى كه دادگاهى آماده شود و خداى ,
قاضى آن باشد و جد ما خصم تو گردد و همه اعضا وجوارح تو گواهان جنايات تو باشند.
اگر ستم بر ما را در اين جهان غنيمت شمردى , بدان كه در آن جهان بايد غرامت بپردازى
, آن دم كه جز نتيجه كارهايت چيزى به درد تو نخورد, آن وقت است كه تو به ابن مرجانه
پناه برى , و او به تـو پـنـاه برد, تو از او كمك بخواهى و او از توكمك بخواهد, تو
و همكارانت پاى ترازوى عدل الهى زوزه بـكـشـيـد و بـهـتـرين توشه اى كه همراهتان
باشد, كشتار فرزندان محمد (ص ) بود.
به خدا سـوگـنـد, كـه مـن تـا كـنـون بـه جز از خداى نترسيده ام وجز پيش او شكايت
نبرده ام .
پس هر حيله اى دارى به كار بر و هر چه مى خواهى بكوش و آن چه نيرو دارى مصرف كن .
به خدا كه ننگ اين ستم كارى را نتوانى شست .
زينب آرام گرفت , يزيد سر به زير افكند و هر كس در آن جا بود, چنان سر به زير و
خاموش شد كه گويى مرغ مرگ برسر همه سايه افكنده است .
نـقـل مـى كـنـند كه هند دختر عبداللّه عامر زن يزيد, آن چه در مجلس شوهرش رخ داد,
شنيد, پيراهن را نقاب كرده و به درون مجلس آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين ! اين سر
حسين پسر فاطمه دختر رسول خداست ؟ يزيد گفت : آرى , بر او شيون كن و سياه بپوش .
يـكـى از اصـحاب پيغمبر, هنگامى كه ديد يزيد با خيزران بر دندان هاى حسين مى نوازد,
با تعجب گفت : آيـا بـا ايـن چـوب بر دندان هاى حسين مى نوازى ؟ چوب تو به جايى مى
خورد كه من ديدم رسول خدا(ص ) آن جا رامى بوسيد.
ولى اى يزيد! تو روز قيامت خواهى آمد و ابن زياد شفيع تو است و اين سر خواهد آمد و
رسول خدا شفيع اوست .
يـزيـد از ديدار زينب ناراحت شد و گفتار او تكانش داد, روى از زينب بگردانيد و به
سوى زينب و بانوان ديگر اشاره كرد كه به خانه او روند.
سپس فرمان داد, تا على بن حسين را با غل و زنجير وارد مجلس كردند.
على گفت : اگر رسول خدا ما را در زنجير مى ديد, باز مى كرد.
يزيد كه هنوز طنين سخنان زينب در گوشش بود گفت : راست گفتى .
و امـر كـرد زنجير را باز كردند و سپس او را نزديك خود خواند, و مانند كسى كه معذرت
خواسته باشد, گفت : اى عـلى بن حسين ! ديدى پدرت خويشاوندى را با من بريد و حق مرا
نشناخت و با حكومت من به ستيزه جويى برخاست , خدا با او چنان كرد كه ديدى .
جواب على تلاوت اين آيات شريفه بود: مـا اصـاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم
الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على اللّه يسير لكيلا تاسوا على مافاتكم
ولاتفرحوا بما آتاكم واللّه لايحب كل مختال فخور,
((73)) هر مصيبتى كـه در زمـيـن رخ مى دهد و بر شما روى مى آورد, در دفتر, پيش
از آن كه آن را بيافرينيم , نوشته شـده , كـه ايـن بـراى خـدا آسـان است ,تا برآن
چه از دستتان برفت , افسرده نشويد,و به آن چه كه به دستتان آمد دل خوش نگرديد, و
خداى هيچ متكبر برخود بالنده اى را دوست نمى دارد.
يزيد خواست كه اين آيه را بخواند: و مـا اصـابـكـم مـن مصيبة فبما كسبت ايديكم ,
((74)) هرچه به شما مى رسد, آثار عمل خودتان است .
ولى به زودى خاموش گرديد, زيرا ضجه زنان , كه بسيار دردناك و جان گداز بود, از دور
شنيده مى شد.
نـه تنها بانوان بنى هاشم گريه مى كردند, بلكه زنان بنى اميه با اشك هاى خود با
ايشان هم دردى مى كردند.
از دودمان معاويه زنى نماند كه مصيبت زدگان را با گريه وزارى براى حسين استقبال
نكند.
سـه روز سـوگـوارى و نوحه گرى بر پا شد.
سپس , يزيد امر كرد كه مصيبت زدگان به همراهى نـگـهـبـانى درست كار كه سواران و
خدمتگزارانى تحت فرمانش بودند, آماده سفر به سوى مدينه شوند.
نقل مى كنند: يزيد در هنگام وداع با على بن حسين چنين گفت :