مى خواست از ديدار پدر, پيش از آن كه از دستش برود, توشه اى برگيرد.
چقدر اميرالمؤمنين زود و شتابان از دنيا رفت ! بنا بر ارجح اقوال , در سپيده دم
جمعه ضربت خورد و دو روز زنده ماند و شب يك شنبه بيست ويكم رمـضان سال چهلم هجرى از
اين جهان ديده فروبست .
و پس از خود, فرزندانش حسن و حسين را در بـرابر دشمن خطرناكش معاويه به جاى گذارد.
و بانوى خردمند بنى هاشم , زينب را به يادگار گذارد تا ببيند كه دودمان رسول خدا از
آتش فتنه اى كه خون خواهان عثمان روشن كرده بودند, چگونه مى گدازند! موقعى كه خبر
مرگ على به عايشه رسيد, اين شعر را بر زبان آورد:
فالقت عصاها واستقر بها النوى ----- كما قرعينا بالاياب المسافر
- عـصـا را بـرزمـين انداخت و در همان نقطه دور سكونت اختيار كرد
((35)) هم چنان كه چشم مسافر به برگشتن روشن مى شود.
آن گاه پرسيد: كه او را كشت ؟ گفتند: مردى از قبيله مراد.
عايشه گفت : هر چند كه او دور بود,ولى خبر مرگش را جوانى آورد كه در دهانش خاك
نباشد.
زيـنـب دخـتـر ام سـلـمـه ايـن سـخـن را شنيد, با انكار از او پرسيد: آيا در باره
على اين سخن را مى گويى ؟ عـايشه جواب داد: من فراموش مى كنم , وقتى كه فراموش كردم
مرا به ياد آوريد.
سپس اين شعر را بر زبان آورد: هميشه به نام دوستى و احترام چكامه هايى ميان ما هديه
مى شد.
تـا مـوقـعـى كـه مـن بريدم , اكنون سخن تو در ستايش آن ها هم چون صداى مگسى در
انجمنى پرهياهوست .
و در نقلى است كه وقتى خبر كشته شدن على (ع ) به عايشه رسيد, سجده كرد! مى گويند
اين خبر را سفيان بن ابى اميه آورد.
آرى , آرى , عايشه در موقع خبر مرگ على مى گويد: فالقت عصاها واستقربها النوى ولى
عصايش را نينداخت واين مصايب پايان نيافت , زيرا شهادت على , حلقه اى از حلقه هاى
زنجير مـصـيـبـت هـاى دردنـاكى بود كه به دودمان رسول خدا پيچيده و آن را طعمه آتش
سوزان فتنه بى رحمى نموده بود, آتشى كه عايشه روشن كرده و زمام آن را در دست گرفته
بود.
زينب , پدر را از دست داد.
روزگار به برادرش حسن رسيد.
اين دوره با خطبه مؤثرى آغاز شد كه امام حسن در آن چنين گفت : ديشب مردى از دنيا
رفت كه در درست كارى نه گذشتگان از او پيشى گرفتند و نه آيندگان به او خواهند رسيد.
او كسى بود كه در ركاب رسول خدا (ص ) جهاد مى كرد و جان خود را سپر آن حضرت قرار مى
داد.
هـر وقـت كـه رسـول عـلـم اسلام را به دست او مى سپرد و به سوى جهاد با كافرانش مى
فرستاد, جـبـرئيـل در طـرف راستش و ميكائيل در طرف چپش بودند.
از جهاد باز نمى گشت مگر آن كه پـيـروز شده باشد.
هيچ گونه زر و سيمى از خويش به جاى نگذاشت مگرهفت صد درهم كه با آن مى خواست براى
خانواده اش خدمت كارى فراهم كند.
سـخن امام حسن كه بدين جا رسيد, گريه گلويش را گرفت , امام حسن گريه كرد و مردم هم
گريه كردند.
روزگار امام حسن نيز پس از ده سال به پايان رسيد.
امام حسن در آغاز كار مى خواست در برابر دشمن خطرناكش معاويه بايستد و پاى دارى
كند, ولى اهل كوفه به وى خيانت كردند و تنهايش گذاشتند.
عدى بن حاتم در باره اهل كوفه مى گويد: زبـان هـاى آن ها هنگام آرامش و آسودگى
مانند شمشير بران است , ولى در وقت جنگ هم چون روباه مى گريزند.
امام حسن به نفع معاويه از خلافت دست كشيد, پس از آن كه عده اى از مردمان عراق به
خيمه اش ريـخـتـه و آن را تـاراج كردند و جا نماز از زير پايش كشيدند.
يكى دست دراز كرد عبايش را نيز از دوشش برداشت .
امام حسن كه شمشيرحمايل داشت , بدون عبا بنشست و هنگامى كه سوار بر استر گرديد, دست
جنايت كار ديگرى دراز شد و افسار آن راگرفت و نيزه اى به ران مباركش زد! بـغـض
عراقى ها و نگرانى و نفرت از خيانتشان در دلش افزوده گشت , روى از آن ها برگردانيد
و چنين گفت : اى مـردم عـراق ! با من سه جنايت كرديدكه از شماانتقام نكشيدم و شما
را به خود واگذار كردم : پدرم را كشتيد, خودم را نيزه زديد, خيمه ام را تاراج
كرديد.
زينب , برادر مجروح را پرستارى مى كرد.
هنگامى كه زخم التيام يافت , زينب براى چندى دردهاى خود را فراموش كرد,و گمان برد
كه كناره گيرى امام حسن از خلافت جان او را محفوظ مى دارد و نخواهد گذارد كه خون
خاندانش با شمشيرستم كاران بريزد.
ولى معاويه خلافت را تنها براى خودش نمى خواست , بلكه مى خواست سلطنت اموى تشكيل
دهد و تا حسن بن على زنده بود و نفس مى كشيد نمى توانست براى يزيد پسرش بيعت بگيرد.
پـيـمـانـى كـه معاويه با امام حسن بسته بود و در آن شرط شده بود كه پس از معاويه ,
امام حسن زمـام دار مسلمانان باشد,جلوگير معاويه نبود و نگرانش نمى ساخت , زيرا
معاويه پاى بند به پيمان نبود.
تنها چيزى كه معاويه را نگران و پريشان مى ساخت , آن بود كه مسلمانان حاضر نبودند
يزيدبن معاويه را به جاى حسن بن على , سبط رسول , بپذيرند.
معاويه هنوز به خاطر داشت روزى را كه پس از صـلح با امام حسن در كوفه بر منبر رفته
بود, و نام على را به زشتى برده بود و به امام حسن نيز نـاروا گـفته بود, وحسين از
جاى برخاست تا جوابش را كف دستش بگذارد ولى امام حسن دست برادر راگرفت و او را
بنشانيد.
آن گاه خود به پاى خاست و چنين گفت : اى كـسـى كـه نام على را بردى , بدان كه من
حسن هستم و پدرم على است و تو معاويه هستى و پـدرت صـخر.
مادر من فاطمه است و مادر تو هند.
جد من رسول خداست وجد تو حرب , جده من خديجه است و جده تو فتيله , خداى لعنت كند آن
كه از ما دوتن بدنام تر است و دودمانش لئيم تر و قدمش شوم تر و كفر و نفاقش قديم تر
است .
در اين هنگام دسته جاتى از اهل مسجد آمين گفتند.
صدايى بلند شد كه مى گفت : ماهم مى گوييم : آمين .
ديگران گفتند: ما نيز مى گوييم : آمين .
آيـا معاويه مى تواند مقصودش را عملى كند در صورتى كه دل هاى اين مردم آكنده از
محبت امام حسن است , هر چند دراثر ترس معاويه شمشيرشان در نيام رفته , تنهايش
گذارده اند! نـقـل مـى كـنـنـد: امام حسن پس از كناره گيرى , به سوى مدينه بازگشت و
هشت سال در آن جـابـماند.
وقتى كه معاويه خواست براى فرزندش يزيد بيعت بگيرد, چيزى بر دوش او سنگين تر از
وجود حسن بن على نبود, پس آن حضرت را مخفيانه مسموم كرد.
كـسـى كـه بـراى خـاطـر معاويه متصدى زهر دادن امام حسن شد, جعده دخت اشعث بن قيس
زن آن حضرت بود.
مـعـاويـه بـه او پـيـغام داده بود كه من تو را براى پسرم يزيد مى گيرم , مشروط
برآن كه شوهرت حسن بن على را زهر بدهى , ونيز وعده داده بود كه صد هزار درهم به او
بدهد.
جـعـده پـذيرفت و امام حسن را زهر داد.
معاويه مال را به او بپرداخت , ولى او را براى يزيد به زنى نگرفت و عذر آورد كه
حيات يزيد براى من ارزش دارد.
مردى از دودمان طلحه او را به زنى گرفت و جعده را از او فرزند شد.
موقعى كه ميان فرزندانش و كسانى از قريش گفت وگويى رخ مى داد, آنان را سرزنش مى
كردند و به آن ها اى فرزندان زهر دهنده شوهران خطاب مى كردند.
زيـنـب جنازه برادر را تشييع كرد و سپس به خانه غم كده خويش بازگشت .
پس از آن كه برادر را در كنار مادرش زهرا دربقيع بخوابانيد.
هجرت
نوبت به حسين رسيد.
زينب آماده شد برادر را پرستارى و نگه دارى كند.
حسين مى ديد كه خلافت از خاندان رسول خدابيرون مى رود و در دست بنى اميه سلطنت
موروثى مى شود.
هنوز از وفات امام حسن , شش سال نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را براى پس از
مرگش به بيعت با يزيد دعوت كرد.
و مـردم خـواه نـاخـواه تـسـليم شده و گردن نهادند, به جز پنج تن كه در ميان آنان
سزاوارتر از حسين , فرزند زهرا نواده رسول , كسى نبود كه از اين تعدى و تجاوز
خشمگين شود.
مـعـاويـه , پـس از بيعت گرفتن براى يزيد, چهار سال بزيست , و حسين هم چنان در
جايگاه خود اسـتوار بود.
اونمى خواست كه ولايت عهد حكومتى كه جدش تاسيس كرده است , كسى مانند يزيد باشد.
اگر خلافت موروثى باشد, چه كسى ازحسين جگر گوشه پيغمبر پسر دختر رسول به آن
سزاوارتر است ؟ و اگر ملاك در انتخاب خليفه , شايسته ترين و پاكدامن ترين فرد باشد,
چه كسى از امام حسين , آن پرهيزكار پاك دامن , آن دانشمند فهميده , شايسته تر است ؟
آيـا حـق مـوروثى دودمان رسول را از پدرشان غصب كردند, تا جوانى فاسق , بى دين ,
شراب خوار, بازى گر, ياوه گوى ,به ارث برد! آيا خلافت از نواده خديجه ام المؤمنين و
بانوى اسلام گرفته شود و به دست نواده هند جگرخوار, قهرمان وحشى ترين انتقام ها
برسد؟ اسـلام فـرامـوش نـكـرده بـود چـه ظلمى از هند در احد به او شد و آن زن پليد
چگونه زخمى بر مـسـلمان ها زد كه التيام نپذيرفت .
هنوز در ميان مسلمانان كسانى يافت مى شدند كه هند را ديده بـودنـد كـه از مـكـه
بيرون آمده و قريش را سرزنش مى كرد كه چرا از دسته كوچكى از مسلمانان شـكـسـت
خـوردنـد, بـا آن كـه سپاه آن ها از حيث عدد و تجهيزات جنگى كامل بود وتحت نظر
ابوسفيان شوهر هند و پيشواى كفار اداره مى شد, و بااين حال پيكرهاى دليران و بزرگان
خويشان هندرا در بيابان خونين آب بدر, گذاشتند و گريختند.
بدر هند, عتبه كه سرش از ضربت مرگ بار حمزة بن عبدالمطلب جدا شده بود و برادرش شيبه
كه نيز حمزه كار او راساخته بود
((36)) و فرزندش وليد كه على بن ابى طالب او را كشته بود. و ابوجهل فرمانده
سپاه كفار. و ده هاتن ديگر كه درآن جا برزمين افتاده بودند.
در آن روز, هـنـد سـوگـنـد يـاد كـرد كـه شـوهـرش ابوسفيان با او نزديكى نكند, تا
وقتى كه از كشته هايش خون خواهى كند.
پس از آن , هند در ميان اهل مكه به كوشش برخاست , تا سه هزار مرد جـنـگى گرد آمدند,
و فرماندهى آن ها با ابوسفيان بود, ودر ميان آن ها دويست سوار كار بود كه تحت فرمان
خالدبن وليد بودند.
هـند, در راس اين سپاه مهاجم به سوى مدينه روان شد.
گرداگرد او زنانى بودند, كه آهنگ هاى خون مى نواختند و سرودانتقام مى خواندند.
هـنـد, غـلامـى داشـت حبشى , با او خلوت كرد و به وى وعده داد كه اگر او سر حمزه را
بياورد, زنجير بردگى اش را بگسلدوآزادش سازد.
دو سـپاه در دامنه كوه احد روبه رو شدند.
هند به زنانى كه با او بودند گفت : دف بزنيد و خودش در آن ميان به رقصيدن وآواز
خواندن پرداخت , و سپاه را به خون ريزى تحريك مى كرد و آتش انتقام را دامن مى زد.
مـوقعى كه تنور جنگ برافروخته شد, وحشى از پشت سر به حمزه نزديك شد.
در حالى كه حمزه بـه كـشـتن يكى ازمشركان مشغول بود, وحشى زوبين را در هوا به گردش
در آورد بدون آن كه حـمـزه مـتوجه شود, آن را به سوى حمزه رها كرد.
زوبين , پهلوى حمزه را شكافت و او را بر روى شن ها بيفكند و آن گاه به خواب هميشگى
فرو رفت .
در ايـن هـنـگام , وحشى به سوى هند دويد.
هند كه او را از دور بديد, دانست كه وحشى براى چه مـى دود.
خـامـوش به سوى هند آمد و دست خود را در دست هند نهاد, تا او را به جايى كه قهرمان
جنگ آرميده است ببرد.
همين كه چشم هند برپيكر حمزه افتاد, از شادى و هيجان فرياد كشيد, و خـم شـد و بـه
پـاره پـاره كـردن پيكر شهيد پرداخت .
بينى را بريده وگوش ها را از بيخ بركند, و چـشـمانش را بدريد.
سپس شكم شهيد را بشكافت و جگرش را كه هنوز گرم بود, بيرون آوردو با رغـبـتـى فـوق
العاده جويدن گرفت .
زنانى كه در پى او بودند, از او پيروى كردند و از گوش ها و بينى هاى شهيدان
وانگشتان آن ها براى خود گردن بندها و گوشواره ها درست كردند.
درسـت است كه هند پس از اين در سال فتح مكه مانند شوهرش مسلمان شد, ولى مسلمان شدن
او صـفـحـات ننگين گذشته اش را نشست , و از آن كه فرزندانش را به جگر خوارزادگان
بنامند, جلوگيرى نكرد.
يـزيـد, نـواده اين هند است .
پدر يزيد, خلافت اسلامى را در صورتى كه تبديل به سلطنتى ظالمانه وهرقلى كرده بود,
براى او به ارث گذاشت , به طورى كه هرگاه ستم كارى بميرد, ستم كار ديگرى جـاى او را
بـگـيرد.
با آن كه هنوز در ميان مسلمانان , ياران بزرگوار رسول خدابودند, كه شايسته زمام
دارى مسلمانان باشند, و سرور همه ايشان حسين (ع )فرزند زهرا (ع ) و نواده خديجه
بود.
ابـدا ! و هـرگـز چنين چيزى نخواهد شد! اسلام , زمام دارى يزيد را نخواهد پذيرفت ,
و حسين هم نخواهد پذيرفت .
مـعـاويـه , اين مطلب را به خوبى مى دانست و كاملا حسين و يزيد را مى شناخت , او مى
دانست كه حسين كيست و يزيد چه كسى است .
لذا آخرين وصيتى كه به ولى عهد خود كرد اين بود: من تو را از رنج از اين در به آن
در زدن رهانيدم , و همه چيز را براى تو رام كردم , و همه دشمنان را بـراى تـو خوار
وگردن هاى عرب را پيش تو خم گردانيدم .
من از قريش بر تو بيمى ندارم , مگر از سه كس : حسين فرزند على , عبداللّه زاده عمر,
عبداللّه پسر زبير.
آن گـاه مـعـاويـه در فكر فرو مى رود, و اين سه تن را در نظر مى آورد.
مقدار خطر هر كدام را بر وارث و ولـى عـهـد خـود مقايسه مى كند.
در ميان آن ها كسى را پرخطرتر از حسين نمى بيند, زيرا حـسـيـن جـگر گوشه رسول خداست
و حق بزرگى برگردن مسلمانان دارد.
سپس , معاويه به سخن خود چنين ادامه مى دهد: عبداللّه عمر را به خود واگذار تا
عبادت كند.
زيرا او مردى است كه تقدس از كارش انداخته است , و بـر يـزيـد پيش دستى نخواهد كرد.
با عبداللّه زبير سخت گيرى كن , زيرا كه او حيله گرى است خـطـرنـاك .
اما حسين , در باره حسين , معاويه به آرزو توسل مى جويد و براى يزيد دعا مى كند كه
خداى تو را به دست كسانى كه پدرش را كشتند و به برادرش خيانت كردند, محافظت كند.
سپس مـى گـويـد: گـمـان نـمـى كـنـم اهل عراق از او دست بردار باشند, آن قدر خواهند
كوشيد تا او رابه خروج و قيام وادار كنند.
زينب و بنى هاشم در ماه رجب سال شصتم هجرى با خلافت يزيدبن معاويه روبه رو شدند.
يـزيـد, نـه بـردبارى پدر را داشت و نه در متانت و زيركى سياسى به او مى رسيد و
تنها ارث بردن خـلافـت از پدر او بسند نبود,چون در نظر اسلام نخستين كسى بود كه
خلافت را فقط به واسطه ارث تصاحب كرده بود.
يـزيـد, نـخـواسـت مانند پدرش معاويه امام حسين را در مدينه آزاد گذارد, بلكه اصرار
داشت از حـسـيـن و كسانى كه در حجازبودند و هنگام دعوت معاويه زير بار بيعت يزيد
نرفته بودند, بيعت بگيرد.
نـخـستين تصميم او اين بود كه از طرف ايشان آسوده خاطر گردد.
لذا, فرداى روز مرگ معاويه , نامه اى بدين مضمون به امير مدينه وليدبن عتبة بن
ابوسفيان نگاشت : بر حسين و عبداللّه عمر وعبداللّه زبير سخت بگير و در اين كار
سستى مكن تا آن ها بيعت كنند. اين كار بر وليد بسيار بزرگ و دشوار آمد و ازمروان
حكم نظر خواست , مروان پاسخ داد: هـم اكـنـون بـه دنبال اين چندتن مى فرستى و ايشان
را احضار مى كنى و آن ها را به بيعت يزيد و اطـاعـت او مـى خـوانـى , اگرپذيرفتند,
از آن ها دست بر مى دارى و اگر زير بار نرفتند, آن ها را گردن مى زنى , پيش از آن
كه از مرگ معاويه آگاه شوند. حـسـين , با تنى چند از شيعيان و دوستانش به سوى خانه
وليد شد و آن ها را در حال آماده باش بر در خـانـه نـگـاه داشت و خودبه درون خانه ,
نزد امير رفت . مروان حكم نيز در آن جا بود, وليد, امام حسين را به بيعت يزيد
خواند, امام چنين گفت : هم چون من , كسى در پنهانى بيعت نمى كند و گمان ندارم تو از
من اين گونه بيعت را بپذيرى بدون آن كه در نظر مردم آشكار كنى و به همه كس بنمايانى
.
وليد گفت : آرى .
حـسين گفت : وقتى كه همه مردم را به بيعت دعوت كردى , ما را نيز با ايشان دعوت مى
كنى تا كار يك باره انجام شود.
وليد خاموش شد و حسين عزم بازگشتن كرد.
ولى مروان تكانى به خود داد و روى به وليد كرده و در حالى كه او را برحذر مى داشت ,
گفت : بـه خـدا اگـر حـسـين در اين ساعت از تو جدا شود و بيعت نكند, هرگز چنين
فرصتى نصيب تو نخواهد شد, مگر آن كه كشتار بسيارى ميان شما و او رخ دهد. حسين را
نگه دار و مگذار از پيش تو بيرون رود, مگر آن كه بيعت كند يا آن كه گردنش را بزنى .
حسين از جاى جست و به طور انكار پرسيد: پسر زرقا !
((37)) تو مرا مى كشى يا او, به خدا, دروغ گفتى و گناه كردى .
سپس , از خانه وليد خارج شد.
مروان , وليد را سرزنش كرده و گفت : پند مرا به كار نبستى , به خدا كه ديگر حسين
خود را در اختيار تو نخواهد گذارد.
ولـيد پاسخ داد: ديگران را سرزنش كن .
تو به من چيزى را پيشنهاد مى كنى كه نابودى دين من در آن است , به خدا, دوست ندارم
كه آن چه را كه خورشيد بر آن طلوع مى كند و از آن غروب مى كند از آن مـن بـاشـد و
در بـرابـر آن , مـن حـسين رابكشم . سبحان اللّه ! اگر حسين بگويد: من بيعت نمى كنم
او را بكشم ؟ به خدا, گمان ندارم بازخواست خون حسين نزدخداى در روز قيامت سبك و
كوچك باشد.
حـسين بيرون شد.
هنگامى كه به خانه خود رسيد, خبر را به اهل بيت خود گفت وايشان را نهانى آگاهانيد
كه آهنگ سفردارد.
شـب ديـگر, مدينه رسول خدا به فرزند زهرا مى نگريست كه از بيم پيش آمدهاى ناگوار,
اهل بيت خـود را بـرداشـته درتاريكى شب به طور پنهانى از آن شهر بيرون مى رود, پيش
از آن كه ماهتاب درآيد واين راز را فاش كند.
حسين در مدينه كسى را به جاى نگذاشت مگر برادرش محمدبن حنفيه كه او به حسين گفت :
بـرادر! تـو مـحبوب ترين و عزيزترين مردم نزد من هستى و تو براى آن كه من خيرخواه
تو باشم از هـمـه كـس سـزاوارترى ,چندان كه مى توانى با همراهان خود از يزيد و از
شهرها دور شو.
آن گاه فرستادگان خود را به سوى اين مردم روانه ساز.
اگر با تو بيعت كردند حمد خداى را به جاى آور و اگـر دور ديـگـرى را گرفتند, نه از
دين تو كم شده ونه از خودت , و به بزرگوارى و مردمى تو گـزنـدى نـخـواهـد رسيد.
زيرا من از آن مى ترسم كه به شهرى از اين شهرها بروى و دسته هايى ازمـردم بيايند و
در ميان ايشان اختلاف افتد, دسته اى ياور تو باشند و دسته اى دشمن و به كشتار
برخيزند.
و تو نخستين هدف خدنگ آن ها قرارگيرى .
در اين وقت است كه خون بهترين اين امت - چـه از جـهت خودش و چه از جهت پدرش و چه از
جهت مادرش - از همه چيز بى قيمت تر شود و دودمانش از همه امت خوارتر گردد.
حسين گفت : برادر, پس كجا بروم ؟ مـحـمـد گـفـت : به مكه مى روى , اگر آن جا در
امان بودى , كه راه همين است , و اگر در آن جا آسـوده نـبـودى , بـه شـن زارهـا
وشـكاف كوه ها پناه ببر, و از شهرى به شهر ديگر برو تا ببينى كه سـرانـجـام كـار
ايـن مردم چه خواهد بود.
اين وقت است كه اتخاذ تصميم بر تو آسان مى شود, زيرا تـصـمـيم صحيح وقتى است كه
انسان پيش از وقوع حوادث , نقشه اش را طرح كند.
و دشوارترين تصميمات وقتى است كه انسان در پشت سر حوادث قرار گيرد و در دنبال آن ها
باشد.
حسين , برادر را وداع كرده و باتاثر چنين گفت : بـرادر! خـيـرخـواهـى و مهربانى را
تمام كردى , اميدوارم كه نظرت صحيح و موفقيت آميز باشد.
ان شـاءاللّه
((38)) اهـل بـيـت در راه مـكـه از نـقـاطى كه در شصت سال پيش ناظر هجرت جد
بزرگوارشان از مكه به مدينه بود, مى گذشتند.
شـب آن ها را در بر گرفت و تاريكى خود را برايشان بگسترد.
سكوتى سنگين بر كاروان حكم فرما بـود.
بـه جـز صداى پاى شترها كه به سرعت بر شن زارها در حركت بود, چيزى شنيده نمى شد.
نه كـسـى آوازى مى خواند و نه شتربانى حدى آغاز مى كرد.
تنها حسين بود كه به آهستگى اين آيه را تلاوت مى كرد: رب نجنى من القوم الظالمين ,
((39)) پروردگارا ! مرا از شر ستم كاران رهايى بخش . خـويـشـان و همراهانش در
حالى كه به مدينه جدشان و پرورشگاه كودكى و جوانى شان نظر وداع اندخته بودند, آمين
مى گفتند.
ولـى وقـتـى كه نگاهشان در آن تاريكى سخت , بر مى گشت چيزى از آثار مدينه را به جز
سرهاى درختان خرما و قله هاى كوه ها, تميز نداده بود.
اگر مقدر شده بود كه زنان ببينند, آن چه كه در پس پرده فرداست , هر آينه گوش شب را
از ناله و شيون كر مى كردند, چون حسين و جوانانش و يارانش در اين شب از مدينه خارج
مى شدند, ولى بازگشت نداشتند. ساعت ها مى گذرد كه كاروان تاريكى شب را مى شكافد و
شتابان مى رود.
وقتى كه به وسط بيابان رسيدند, شب از نيمه گذشته بود, و ماه نمايان شد.
و هنگامى كه پرتو خود را بر كاروان بينداخت , دانـسـت كـه در ايـن كـاروان بـا حسين
,پسرانش , برادرانش , برادرزادگانش و بيشتر اهل بيتش همراهند.
در طـرفى , بانوى خردمند بنى هاشم با دسته اى از زنان در حركت است , و منتظر است كه
نور ماه افزايش يابد, شايدوحشتى كه بر او و گرداگرد او سايه افكنده است كاهش پيدا
كند.
سفر و حركت در چندين شبانه روز آن هم پى درپى , كاروان را ناتوان و خسته نموده بود
و هنگامى كه به مكه نزديك شدند, حسين كلام پروردگارش را تلاوت كرد: ولـمـاتـوجه
تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل ,
((40)) هنگامى كه به سوى مدين رهسپار شد, (موسى ) گفت : اميد است پروردگار من
راه راست را به من نشان دهد.
در مـكه چندان نمانده بودند كه فرستادگان اهل كوفه رسيدند و خبر دادند كه اهل كوفه
با امام خـودشـان حـسين بيعت كرده اند.
نامه هاى كوفيان پشت سر هم و پى درپى مى رسيد: كه ما جان خود را براى تو نگاه داشته
ايم , و هرگز در نمازجمعه با والى , حاضر نمى شويم , زود بيا.
اهل بيت از نو براى سفر آماده شدند.
دليل راه
آمـاده سفر شدند. ولى پيش از آن كه كسى را براى تحصيل اطمينان به كوفه بفرستند, بار
سفر را نبستند.
امام حسين (ع ) براى اين وظيفه بزرگ , پسر عموى خود مسلم بن عقيل را برگزيد.
مسلم به عزم سـفر از مكه بيرون شد.هنگامى كه به مدينه رسيد, دو تن راهنما گرفت .
آن دو مسلم را از بيابان بردند, تشنگى سخت بر آن ها روى نمود به طورى كه يكى از آن
دو از شدت تشنگى بمرد, و بعضى گـفـتـه انـد كه هر دو بمردند.
مسلم از اين پيش آمد گرفته و پريشان خاطر شد و به امام حسين نوشت : مـن به مدينه
آمدم , و دو راهنما گرفته , راه را گم كردند.
تشنگى برايشان چيره شد, به طورى كه هر دو بمردند.
با آخرين رمقى كه مانده بود, خود را به آب رسانيدم , اين آب در جايى است به نام
مـضـيق واقع در مغاك خبيث .
من اين پيش آمد رابه فال بد گرفتم .
اگر صلاح بدانيد, استعفاى مرا بپذيريد, و ديگرى را بفرستيد. پاسخ امام اين بود: هر
چه زودتر به سوى كوفه بشتاب . مـسلم اطاعت كرد و به سير خود ادامه داد, تا به كوفه
رسيد.
در آن جا به خانه يكى از شيعيان وارد شد. شيعيان نزد او به آمدوشد پرداختند.
هر دسته اى كه مى آمدند, مسلم نامه حسين را مى خواند. آن هـا مى گريستند و از طرف
خود وعده يارى و جان فشانى مى دادند. تا آن كه دوازده هزار تن با وى بـيـعت كردند
(و بيشتر هم گفته شده است ).
مسلم هر چه زودتر قاصدى فرستاد, و با شتابى هر چه تمام تر اين مژده را به حسين , كه
درمكه منتظر بود, برسانيد.
مـوقعى كه مسلم وارد كوفه شد, امير كوفه نعمان بن بشير انصارى بود.
يزيد بر وى خشمگين شد, كـه چـرا شيعه را به خودواگذارده و مسلم را ناديده گرفته ,
تا هزاران تن زير پرچم حسين گرد آيند.
يـزيـد بـه فوريت نعمان را عزل كرد, و به جاى او عبيداللّه بن زياد والى بصره را
تعيين كرد و به او نوشت : مسلم بن عقيل رابگيرد و بكشد.
ابـن زيـاد در آغـاز هانى بن عروه مرادى را دستگير كرده زندانى نمود تا به موقع او
را بكشد, زيرا مـسـلم به خانه او منتقل شده بود.
تا اين خبر منتشر شد, زنانى از عشيره مراد شيون آغاز كردند و فرياد برآوردند: يا
عثرتاه ! ياثكلاه ! واى از بى چارگان شدن ! واى از داغ ديدن ! مسلم از خشم به هيجان
آمد و شعارى را كه تعيين كرده بود, اعلام كرد.
چهار هزارتن از اهل كوفه به گرد مسلم جمع شدند.
مسلم آن ها را حركت داد, تا بازور هانى را نجات دهد.
رفـتـار اهل كوفه در اين وقت بسيار حيرت آور است .
طبرى در تاريخ وابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين
((41)) نقل مى كندكه زنان اهل كوفه به سراغ فرزندانشان مى آمدند و مى گفتند:
فرزند! بازگرد, دگران هستند, به تو احتياجى نيست .
مردان مى آمدند و به فرزندان و برادرانشان چنين مى گفتند: فردا سپاه شام مى آيد, با
جنگ چه خواهى كرد؟ برگرد! مـردم پى درپى از دور مسلم پراكنده مى شدند وباز مى
گشتند, تا شب فرا رسيد. به جز سى تن كه مـسـلـم با ايشان نماز مغرب را به جاى آورد,
كسى همراهش نماند. مسلم از مسجد بيرون شد و به سوى محله كنده روانه گشت .
هنوز بدان جانرسيده بود كه جز ده تن كسى با او نماند.
از آن جاكه گذشت , تنها ماند, ديگر هيچ انسانى از اهل كوفه با مسلم نبود. در كـوچـه
هاى كوفه سرگردان مى گشت , نمى دانست به كجا مى رود, گذارش به خانه پيرزنى افـتـاد,
كه بر در ايستاده , منتظرفرزند خود بود, كه با مردم در خروج بر ابن زياد شركت كرده
بود.
مسلم به پيرزن سلام كرد.
پيرزن جواب گفت . مسلم آب خواست . پيرزن آب آورد و مسلم بنوشيد سـپـس در هـمـان جا
بايستاد و رد نشد.
پيرزن به وى سوءظن برد و از اوتقاضا كرد كه به خانه اش برود و آن جا توقف نكند.
واين سخن را سه بار تكرار نمود.
تا مسلم بدو گفت : اى بـنده خدا! به خدا كه من در اين شهر خانه ندارم , آيا مى
توانى نيكى كنى ؟ شايد پس از اين تو را پاداش دهم .
پيرزن پرسيد: اى بنده خدا ! چگونه خانه ندارى ؟! مـسـلـم جـواب داد: من مسلم بن
عقيل هستم , اين مردم به من دروغ گفتند و مرا تنها و بى ياور گذاشتند.
پيرزن مسلم را به خانه برد, شام برايش آماده كرد ولى مسلم شام نخورد.
پيرزن اين راز را پوشيده داشت و به جز پسرش به كسى نگفت .
هنوز صبح نشده بود كه پسرش خبر داد! مـسـلـم محاصره شد, و با آن كه يكه و تنها بود,
با لشكريان ابن زياد كه شصت يا هفتاد مرد مسلح بـودنـد دليرانه به جنگ پرداخت .
هنگامى كه ديدند از عهده مسلم بر نمى آيند نى ها را آتش زده و شـعـله ور به جان
مسلم مى انداختند.
مسلم باهمين حال نبرد مى كرد و شمشير مى زد و صف هاى دشمن را مى شكافت .
مـحـمـد بـن اشـعـث به وى گفت : تو درامان هستى , خودت را به كشتن مده .
مسلم نپذيرفت و گفت : جز كشتن و كشته شدن چاره اى نيست و رجز مى خواند.
اقسمت لا اءقتل الا حرا ----- و ان راءيت الموت شيئا نكرا
- سوگند خورده ام كه جز به آزادگى كشته نشوم .
هرچند مرگ را چيزى ناخوش مى دانم .
كل امرء يوما يلاقى شرا ----- اخاف ان اكذب اواغرا
- هـركـسـى روزى بـا نـاگوارى و روبه رو خواهد شد.
بيم آن است كه به من دروغ گويند و يامرا بفريبند.
ابن اشعث گفت : تـو دروغ نـمـى شـنـوى و فـريـب نخواهى خورد, اين مردم (بنى اميه )
عموزادگان توهستند نه كشندگان و زنندگان تو.
مـسلم كه مجروح و سر تاپاى خون آلود شده بود, به ديوارى تكيه كرد, اهل كوفه به گرد
او جمع شـدنـد و امـان را تـايـيـد وتاكيد مى كردند.
استرى آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند.
آن گاه اسلحه اش را گرفتند.
مسلم از اين كار به امان آن هابدگمان شد.
مـسـلـم را نزد ابن زياد آوردند.
ابن زياد فرمان داد او را بربام قصر بردند و سرش را از پيكرش جدا كردند و تنش را از
بالاى بام در ميان مردمى كه بيرون قصر جمع شده بودند بينداختند و رفيقش هانى را در
بازار به دار آويختند.
طـبرى , از كسى كه كشته شدن هانى را پس از شهادت مسلم به چشم ديده نقل مى كند كه
هانى را كت بسته از زندان بيرون آوردند و او را به ميان بازار, در جايى كه گوسفند
مى فروختند, بردند.
هـانـى مـى گـفت : عشيره من مذحج كجاست , ولى امروز مذحجى براى من نمانده است !
مذحج كجاست ؟ آيا من به مذحج دسترسى دارم ؟! هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند,
دست خود را كشيد و از بند بيرون آورده گفت : آيـا عـصـايى يا كاردى يا سنگى يا
استخوانى پيدا نمى شود, كه بدان وسيله مرد از جان خود دفاع كند؟ راوى گفت : ناگهان
بر سرش ريختند و دست هايش را محكم بستند و به او گفتند: گردنت را بگير تا سرت را
جدا كنند.
هانى به چنين سخاوتى راضى نشد.
يكى از غلامان ابن زياد به او شمشير زد و كارگرنشد.
ديگرى شمشيرى زد و او را كشت .
اهل كوفه ايستاده , تماشا مى كردند! اگـر نـمـى دانـى مـرگ چـيـست , در بازار به
هانى و پسر عقيل بنگر, ببين دلاورى كه شمشير, رخـسـاره اش را تـكه تكه كرده ,
ودلاور ديگرى كه پس از آن كه كشتندش , تنش را از بالا به پايين انـداختند, پيكرى را
مى بينى كه مرگ , رنگ آن را دگرگون كرده , وجوى خون را مى بينى كه از هـر سـوى روان
اسـت .
اگـر شـما خون خواهى برادرتان را نكنيد, روسبيانى هستيد كه به پشيزى تسليم شده اند.
ايـن حـوادث در كوفه رخ مى داد و اهل بيت در مكه نامه دليل راهشان , مسلم را مى
خواندند, و از پيام كتبى او آگاه شده بودند كه از اهل كوفه براى حسين بيعت گرفته
است , و مردم دور او جمع شـده , مـنـتـظر آمدن امام حسين هستند.
حسين حركت كرد و قصد داشت كه با كسانش از مكه بيرون آمده به سوى عراق بشتابد, پيش
از آن كه پيام ديگر از مسلم شهيدبرسد.
پـيـام مـسـلـم از ايـن قـرار بـود كـه وقتى از جان خود نوميد شد, چشمانش پر از اشك
گرديد.
گوينده اى به او گفت : هر كه آن چه تو مى خواستى بخواهد, اگر چنين پيش آمدى برايش
رخ دهد, نمى گريد.
مسلم گفت : بـه خـدا, بـراى خـودم نمى گريم و براى كشته شدن نوحه گرى نمى كنم .
ولى گريه من براى كسان من است كه به سوى من مى آيند.
گريه مى كنم براى حسين و اهل بيت حسين .
سـپـس مـسلم روى به محمدبن اشعث (همان كه از جانب ابن زياد به مسلم امان داده بود)
كرده چنين گفت : اى بنده خدا ! چنين مى بينم كه تو از زنده نگه داشتن من ناتوانى ,
آيا مى توانى از طرف خود كسى را به سوى حسين بفرستى كه اززبان من اين پيام را به
حسين برساند, چون گمان مى كنم كه او و اهـل بـيـتش از مكه به سوى شما روان باشد ويا
فردا روان بشود, و اين بيتابى كه در من مى بينى براى اين است .
پيام مسلم به طورى كه مورخان مى گويند, چنين بوده كه , يكى برود و به حسين (ع )
بگويد: پـسر عقيل هنگامى كه به دست كوفيان اسير شده بود, مرا نزد تو فرستاد.
او صلاح نمى دانست كه شـمـا به اين ديار بياييد,زيراكشته خواهيد شد.
و او گفت كه با اهل بيت خود بازگرديد, سخنان كـوفـيان , شما را گول نزند, اينان
همان ياران پدرت هستند كه جدايى از آن هارا با مرگ يا كشته شدن آرزو مى كرد.
اهل كوفه به تو دروغ گفتند و به من هم , وكسى كه به او دروغ گفته شد, راى ندارد.
پسر اشعث براى مسلم سوگند ياد كرد كه اين پيام را براى حسين بفرستد.
ولى حسين منتظر نشد.
بـلـكـه بـه هـمان پيام نخستين اكتفا كرد و روانه گشت .
چقدر راست است شعرى كه حسين از گفته ابن مفرغ موقعى كه ازمدينه بيرون مى آمد, بر
زبان آورد.
والمنايا يرصدننى ان احيدا, خطرات مرگ بار در كمين منند, مبادا از دسترس آن ها
كناربروم .
تقاضا و اصرار
روزى در مكه شايع شد كه به همين زودى حسين وا هل بيتش از آن جا خواهند رفت و
مقصدشان عـراق اسـت .
بـنى هاشم بر اهل بيت نگران شدند, زيرا سفرى بود كه نمى دانستند سرانجام آن چه
خواهد بود.
در ميان آن ها كسانى بودند كه توانستند نزد حسين بيايند و از او تقاضا كنند كه از
مكه بـيـرون نرود, و اگر تصميمش جدى است , اهل بيتش را در مكه بگذارد و با خود
نبرد, زيرا معلوم نيست كه با چه چيز روبه رو خواهد شد.
عمربن عبدالرحمان بن حارث بن هشام نزد حسين آمد و به وى چنين گفت : مـن پـيـش تـو
بـراى تـقاضايى آمده ام كه آن را براى خير تو مى خواهم اگر تو مرا خيرخواه خود مى
دانى , بگويم و گرنه ازگفتن دست بردارم .
حسين گفت : بگوى , به خدا, من تو را خيانت كار نمى دانم و به تو گمان بد ندارم .
عمر گفت : شنيده ام مى خواهى به عراق بروى .
من از اين سفر بر تو نگرانم , زيرا به شهرى مى روى كه در آن اميران وماموران دولتى
هستند و آن ها گنج هايى از ثروت را در دست دارند.
چون مردم بـنـدگـان زر و سـيمند.
من اطمينان ندارم كسى كه به تو وعده يارى داده و تو را بيشتر دوست مى دارد, از در
جنگ باتو در نيايد و زير پرچم دشمنانت نرود.
عبداللّه بن عباس , نزد حسين آمد و چنين گفت : پـسـر عـمو! در دهان مردم افتاده كه
تو مى خواهى به عراق بروى , به من بگوى كه چه مى خواهى بكنى ؟ حسين گفت : من تصميم
گرفته ام در يكى از اين دو روز حركت كنم ان شاءاللّه تعالى .
ابن عباس گفت : من از شر اين خطر, تو را به خدا مى سپارم .
سپس با حالت انكار پرسيد: مرا آگاه كـن , خـداى رحمتت كند,كه مى خواهى به سوى مردمى
بروى كه امير خود را كشته و شهر را به تـصرف در آورده و دشمنان را بيرون كرده اند؟
اگرچنين است , به سوى آن ها برو, ولى اگر آنان تو را دعوت كرده اند در حالى كه
اميرشان با منتهاى قدرت بر آن هاحكومت مى كند و كارمندانش از شهرها ماليات مى
گيرند, بدان كه تو را براى جنگ و كشتار خواسته اند و من از آن مى ترسم كه بـه تـو
خيانت كنند و دروغ بگويند و با تو مخالفت نمايند و دست از تو بردارند و از دور تو
پراكنده شوند واز پليدترين دشمنان توگردند.
حسين , به طور اختصار جواب داد: مـن از خـدا طلب خير مى كنم و فكرى خواهم كرد تا
ببينم چه مى شود
((42)) ابن عباس روانه شـد.
در راه عـبـداللّه بن زبير را بديد.
او هنوز با يزيد بيعت نكرده بود و مكه را پناهگاه خويش قرار داده بود.
ابن عباس احساس كرد كه ابن زبير از رفتن حسين شاد و خشنود است , زيرا ميدان براى او
خـالـى خـواهـد مـانـد.
سـنـگـيـن تـرين چيزها بر ابن زبير, وجود حسين در حجاز بود.
چنان كه مـحـبوب ترين چيزها نزد او, رفتن حسين به عراق بود, زيرا ابن زبير مى خواست
حجاز را به تصرف درآورد و مى دانست كه تا حسين در حجاز است , اين كار نخواهدشد.
شب فرا رسيد.
ابن عباس نزد حسين بازگشت و با اصرار و التماس , چنين گفت : پسر عمو! من خود را
وادار به صبر مى كنم ولى نمى توانم صبر كنم .
مى ترسم كه اين راه به هلاكت و نابودى تو منتهى شود.
اهل عراق مردمانى دغل هستند, به آن ها نزديك مشو! در همين شهر بمان كـه سـرور اهل
حجاز هستى , اگر اهل عراق تورا مى خواهند - چنان كه خودشان مى پندارند - به ايشان
بنويس , كه دشمن را از خاك خود بيرون كنند.
سپس نزد ايشان برو.
ولى حسين هم چنان در تصميم خود باقى بود.
در اين هنگام , ابن عباس دست به دامان او شد كه اگـر مـى روى زنـان وكـودكـانت را
همراه مبر.
به خدا, مى ترسم كه تو كشته شوى , هم چنان كه عثمان كشته شد و زنان و فرزندان بر او
نگاه مى كردند.
حسين , هم چنان در تصميم خود ثابت و پاى دار بود.
ابن عباس چاره اى نديد جز آن كه با خشم بگويد: با رفتنت از حجاز, چشم ابن زبير را
روشن كردى و امروز تا تو هستى , كسى به او اعتنايى نمى كند.
به آن خدايى كه جز اوخدايى نيست , هر گاه مى دانستم كه اگر موى پيشانى تو را بگيرم
و نگذارم بروى , تا زمانى كه مردم به دور من و تو جمع شوند, سخن مرا مى پذيرفتى ,
هرآينه مى كردم .
ابن عباس بيرون رفت و در راه , گذارش به عبداللّه زبير افتاد.
ابن عباس بدو گفت : اى پسر زبير! چشمت روشن .
شعر: اى شانه به سر در چه جاى خرم و آبادى خانه گرفته اى .
به آسودگى تخم گذار و نغمه سركن كه كسى مزاحم تو نيست .
هر جا را كه دلت مى خواهد, خاكش را با منقارت نرم و ملايم كن .
اينك حسين روانه مى شود, تو شاد و خرم باش .