تفسير سوره حمد
امام خمينى سلام الله عليه

- ۴ -


بخش سوم : دروس تفسير سوره حمد جسله اول 
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
تقاضا شده بود كه من يكى ، دو مرتبه راجع به تفسير بعضى آيات شريفه قرآن مطالبى عرض كنم . تفسير قرآن يك مساءله اى نيست كه امثال ما بتوانند از عهده آن برآيند بلكه علماى طراز اول هم كه در طول تاريخ اسلام ، چه از عامه و چه از خاصه ، در اين باب كتابهاى زياد نوشته اند - البته مساعى آنها مشكور است -لكن هر كدام روى آن تخصص ‍ و فنى كه داشته است يك پرده اى از پرده هاى قرآن كريم را تفسير كرده است آن هم به طور كامل معلوم نيست بوده (باشد) مثلا عرفايى كه در طول تاريخ اين چندين قرن آمده اند و تفسير كرده اند، نظير محيى الدين (142) در بعضى از كتابهايش ، عبدالرزاق كاشانى (143) در تاءويلات ، ملاسلطانعلى (144) در تفسير، اينهايى كه طريقه شان معارف بوده ، است بعضى شان در آن فنى كه داشته اند خوب نوشته اند؛ لكن قرآن عبارت از آن نيست كه آن هانوشته اند آن ، بعضى از اوراق قرآن و پرده هاى قرآن است يا مثلا طنطاوى (145) و امثال او، و همين طور قطب (146) هم ، به يك ترتيب ديگرى تفسير كرده اند كه باز هم غير تفسير قرآن است به همه معانى ؛ آن هم يك پرده اى است و بسيارى از مفسرين كه از اين دو طايفه نبودند تفاسيرى دارند، مثل مجمع البيان (147) ما، كه تفسير خوبى است و جامع بين اقوال عامه و خاصه است و ساير تفسيرهايى كه نوشته شده است ، اينها هم همين طور قرآن يك كتابى نيست كه بتوانيم ما يا كس ديگرى يك تفسير جامعى آن طور كه (سزاوار است بر آن ) بنويسد. علوم قرآن يك علوم ديگرى است ماوراى آنچه ما مى فهميم ما يك صورتى ، يك پرده اى از پرده هاى كتاب خدا را مى فهميم ، و باقيش محتاج به تفسير اهل عصمت است كه معلم به تعليمات رسول الله بوده اند.
در اين اواخر هم يك اشخاصى پيدا شده اند كه اصلا اهل تفسير نيستد، اينها خواسته اند مقاصدى (را) كه خودشان دارند به قرآن و به سنت نسبت بدهند حتى يك طايفه اى از چپيها و كمونيستها هم به قرآن تمسك مى كنند، براى همان مقصدى كه دارند اينها اصلا به تفسير كار ندارند، به قرآن هم كار ندارند، اينها مقصد خودشان را مى خواهند به خورد جوانهاى ما بدهند، به اسم اين كه اين اسلام است .
و لهذا آن چه من عرض مى كنم اين است كه اشخاصى كه رشد علمى زياد پيدا نكرده اند جوانهايى كه در اين مسائل و در مسائل اسلامى وارد نيستند، كسانى كه اطلاع از اسلام ندارند، نبايد اينها در تفسير قرآن وارد بشوند و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند، نبايد جوانهاى ما به آن تفاسير اعتنا كنند و از چيزهايى كه ممنوع است در اسلام ((تفسير به راءى )) است (148) كه هر كسى آراى خودش را تطبيق كند بر آياتى از قرآن ، و قرآن را به آن راءى خودش تفسير و تاءويل كند و يك كسى مثلا اهل معانى روحيه است ، هر چه از قرآن (به ) دستش مى آيد تاءويل كند و برگرداند به آن چيزى كه راءى اوست . ما بايد، از همه اين جهات احتراز كنيم و لهذا دست ما در باب قرآن بسته است ميدان چنان باز نيست كه انسان هرچه به نظرش آمد بخواهد نسبت بدهد كه قرآن اين است ، اين را مى گويد.
و اگر چنانچه من چند كلمه اى راجع به بعضى آيات قرآن كريم عرض كردم ، نسبت نمى دهم كه مقصود اين است ؛ من به طور احتمال صحبت مى كنم نه به طور جزم .نخواهم گفت كه خير، مقصود اين است و غير از اين نيست . لهذا براى خاطر اين كه بعضى از آقايان گفته بودند كه چند كلمه اى راجع به اين مسائل بحث بشود، من بنا دارم چند روز در هر هفته ، و هر بار در يك مدت محدودى (درباره ) يك سوره (از) اول قرآن و يك سوره هم از سوره هاى آخر قرآن ، يك صحبت مختصرى (بكنم ). چون وقت تفصيل براى من نيست و براى ديگران هم نيست به طور اختصار بعضى از آيات شريفه را عرض مى كنم و باز هم تكرار مى كنم كه اين ، تفسير جزمى ، كه مقصود اين است (و)جز اين نيست كه تفسير به راءى بشود نيست ، آن چه به نظر خودمان مى فهميم به طور احتمال نسبت مى دهيم .
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم . الحمدالله رب العالمين
محتمل است كه در تمام سوره هاى قرآن اين ((بسم الله ))ها متعلق باشد به آياتى كه بعد مى آيد؛ چون گفته شده است كه اين ((بسم الله )) به يك معناى مقدرى متعلق است (149). لكن بيشتر به نظر انسان مى آيد كه اين ((بسم الله ))ها متعلق باشد به خود سوره ، مثلا در سوره حمد بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمدلله : به اسم خداى تبارك و تعالى حمد براى اوست .
اسم علامت است اين كه بشر براى اشخاص و براى همه چيز يك اسمى گذاشته است نامگذارى كرده است ، براى اين است كه اين علامت ، يك شناسايى اسمى باشد، زيد را آدم بفهمد كى هست . اسماى خدا هم علامتهاى ذات مقدس اوست و آن قدرى كه بشر مى تواند از ذات مقدس حق تعالى اطلاع ناقص پيدا كند از اسماى حق است خود ذات مقدس حق تعالى يك موجودى است كه دست انسان از او كوتاه است . حتى دست خاتم النبيين كه اعلم و اشرف بشر است ، از آن مرتبه ذات كوتاه است آن مرتبه ذات را كسى نمى شناسد غير از خود ذات مقدس (150) آن چيزى كه بشر مى تواند به آن دسترسى پيدا كند اسماءالله است ، كه اين اسماءالله هم مراتبى دارد، بعضى از مراتبش را ما هم مى توانيم بفهميم ، و بعضى از مراتبش را اولياى خدا و پيغمبر اكرم (ص ) و كسانى كه معلم به تعليم او هستند مى توانند ادراك كنند.
همه عالم اسم الله اند؛ تمام عالم چون اسم نشانه است ؛ همه موجوداتى كه در عالم هستند نشانه ذات مقدس حق تعالى هستند منتها نشانه بودنش را بعضيها مى توانند به عمقش برسند، كه اين چطور نشانه است ؛ و بعضى هم به طور اجمال مى توانند بفهمند كه نشانه است . آن كه به طور اجمال است اين است كه موجود خودبخود وجود پيدا نمى كند. اين مساءله واضح است در عقل ؛ و عقل هر بشرى به حسب فطرت اين را مى فهمد كه موجودى كه ممكن است باشد، ممكن است نباشد، اين ممكنى كه هم ممكن است باشد هم ممكن است نباشد اين خودبخودى وجود پيدا نمى كند. اين بايد منتهى بشود به يك موجودى كه بالذات موجود است ، يعنى قابل سلب نيست وجود از او، ازلى است موجوداتى كه مى شود موجود باشند و مى شود هم موجود نباشند، اينها خودبخود وجود پيدا نمى كنند محتاج به اين هستند كه از خارج يك كسى آنها را ايجاد كند.
اگر فرض بكنيم اين فضايى كه وهمى است -اگر هيچ نباشد، يك فضاى وهمى است ، واقعيتى ندارد - ما اگر فرض كنيم كه يك فضايى هست و اين فضا هم هميشگى است ، اين فضا كه فقط فضاست نمى شود كه بيخود متبدل شود اين فضا به يك موجودى ، يا موجودى در او بدون علت پيدا بشود. آن هايى كه مى گويند: از اول در دنيا يك فضاى نامتناهى بوده است - على رغم اشكالى كه در نامتناهى هست -(151) و بعد هم يك هوايى ، بخارى پيدا شده است ، آن وقت به دنبال آن از اين موجود چيز ديگرى پيدا شده است آن وقت به دنبال آن از اين موجود چيز ديگرى پيدا شده است ، اين برخلاف ضرورت عقل است كه يك چيزى خودش (بى دليل )يك چيز ديگرى بشود، بدون اين كه يك علتى از خارج دركار باشد يك چيزى به خودى خود يك چيز ديگرى نمى شود، يك علت خارجى مى خواهد كه آب مثلا يخ ببندد، يا آب جوش بيايد.اگر آب نه (در) سرماى آن درجه (زير صفر)و نه گرماى آن درجه (100)باشد، ابد هم همين آب است ؛ اگر هم بگندد، يك علت خارجى دارد، يك چيز خارجى بايد آن را بگنداند. و لهذا اين اجمالى كه هر معلولى محتاج به علت است و هر ممكنى محتاج به يك علتى است ، جزء واضحات عقول است ، كه هر كسى مساءله را تاءمل و تصور بكند تصديقش هم مى كند، كه (محال است ) يك چيزى كه مى شود باشد و مى شود نباشد، بى خودى بشود، يا بى خودى نباشد. نبودن از باب اين كه چيزى نيست تا باشد.
آن ديگر علت نمى خواهد؛ اما يك چيز ممكن كه نيست بيخودى بشود هست (امتناع )اين از ضروريات عقول است .
اين مقدارى كه همه موجودات عالم اسم خدا هستند، اين يك مقدار اجمالى است كه همه عقول اين را مى توانند بفهمند، و همه عالم را اسماءالله بدانند و اما آن معنانى واقعى مطلب كه اين جا مساءله اسم گذارى نيست ، مثل اين كه ما (اگر)بخواهيم يك چيزى را بفهمانيم به غير، اسم براى آن مى گذاريم ، مى گوييم ((چراغ )) يا ((اتومبيل )) يا ((انسان )) ((زيد)) اين واقعيتى است كه يك موجود غيرمتناهى در همه اوصاف كمال ، يك موجودى كه در تمام اوصاف كمال غيرمتناهى است حد ندارد، موجود لاحد است ممكن نيست - اگر موجود حد داشته باشد ((ممكن )) است - موجود است و هيچ حدى در موجوديتش نيست ، اين به ضرورت عقل بايد داراى همه كمالات باشد براى اين كه اگر فاقد يك كمالى باشد محدود مى شود؛ محدود كه شد ممكن است فرق مابين ممكن و واجب اين است كه واجب غيرمتناهى است در همه چيز موجود مطلق است و ممكن موجود محدود است . اگر بنا باشد تمام اوصاف كمال به طور لامتناهى به طور غير محدود نباشد، در او، متبدل مى شود(به ممكن ) آن كه ما خيال كرديم واجب بوده ، واجب نبوده ممكن بوده يك چنين موجودى كه مبداء يك ايجاد مى شود، و مبداء يك وجود مى شود، تمام آن موجوداتى كه به مبداءيت او وجود پيدا مى كنند، اينها مستجمع همان اوصاف هستند به طريق نقص . منتها مراتب دارد: يك مرتبه اعلى است كه در آن همه اوصاف حق تعالى هست ، منتها به اندازه اى كه امكان دارد، به اندازه اى كه مى شود يك موجودى واجد باشد، آن ((اسم اعظم )) است . ((اسم اعظم )) عبارت از آن اسمى است و آن علامتى است كه واجد همه كمالات حق تعالى است به طور ناقص و به طور ناقص يعنى نقص امكانى و واجد همه كمالات الهى است ، نسبت به ساير موجودات ، به طور كامل . اين موجوداتى كه دنبال آن اسم اعظم مى آيند اينها هم واجد همان كمالات هستند، منتها به اندازه سعه هستى خودشان به اندازه سعه وجودى خودشان ، تا برسد به همين موجودات مادى .
اين موجودات مادى را كه ما خيال مى كنيم قدرت ، علم و هيچ يك از كمالات را ندارند، اين طور نيست ما در حجاب هستيم كه نمى توانيم ادراك كنيم . همين موجودات پايين هم كه از انسان پايينترند، و از حيوان پايينترند و موجودات ناقص هستند، در آن ها هم همه آن كمالات منعكس است ، منتها به اندازه وجودى خودشان . حتى اداك هم دارند؛ همان ادراكى كه در انسان هست در آن ها هم هست : ان من شى ء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم (152) بعضى از باب اين كه نمى دانستند مى شود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد، آن را حمل كرده بودند به اين كه اين تسبيح تكوينى است ؛(153) و حال آن كه آيه غير از اين را مى گويد تسبيح تكوينى را ما مى دانيم كه يعنى اينها موجوداتى هستند و علتى هم دارند. خير مساءله اين نيست ، تسبيح مى كنند.
در روايات تسبيح بعضى از موجودات را هم ذكر كرده اند كه چيست (154) در قضيه تسبيح آن سنگريزه اى كه در دست رسول الله (ص ) بوده (آنها)شنيدند كه چه مى گويد تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست نطق است ؛ حرف است ؛ لغت است ، اما نه به لغت ما، نه نطقش نطق ما است اما ادراك است ، منتها ادارك به اندازه سعه وجودى خودش لعل بعضى از مراتب عاليه ، مثلا از باب اين كه خودشان را مى بينند كه سرچشمه همه ادراكات هستند، بگوينده موجودات ديگر (ادارك )ندارند؛ البته آن مرتبه موجودات را، ما هم محجوبيم و چون محجوبيم ، مطلع نيستيم ، و چون مطلع نيستيم خيال مى كنيم (چيزى ) در كار نيست .
خيلى چيزها را انسان خيال مى كند نيست و هست ، من و شما از آن اجنبى هستيم الان هم ميگويند يك چيزهايى معلوم شده است ، مثلا در نباتات كه سابق همه مى گفتند اينها مرده هستند، حالا مى گويند كه با آنتنهايى كه هست از ريشه هاى درخت كه در آب جوش هست صداى هياهو(مى شنوند) حالا اين راست باشد يا دروغ نمى دانم ؛ لكن عالم پر هياهو است تمام عالم زنده است ، همه هم اسم الله هستند همه چيز اسم خداست . شما خودتان از اسماءالله هستيد زبانتان هم از اسماءالله است ، دستتان هم از اسماءالله است به اسم الله ((الحمدلله )) حمد هم كه مى كنيد اسم الله است زبان شما كه حركت مى كند اسم الله هست ، از اين جا پا مى شويد، مى رويد به منزلتان با اسم الله مى رويد. نمى توانيد تفكيك كنيد خود شما اسم الله هستيد، حركات قلبتان هم اسم الله است حركات نبضتان هم اسم الله هست ، اين بادهايى كه وزيده مى شود همه اسم الله اند. از اين جهت آيه شريفه محتملا مى خواهد همين معنا را بفرمايد در بسيارى از آياى ديگر هم هست باسم الله كذا...، صحبت از اسم الله است و همه چيز اسم الله است ، يعنى حق است و اسماءالله همه چيز اوست . اسم در مسماى خود فانى است ما خيال مى كنيم كه خودمان يك استقلالى داريم ، يك چيزى هستيم . لكن اين طور نيست ، اگر آنى ، آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع ، با آن اراده ، با آن تجلى موجود فرموده ، اگر آنى آن تجلى برداشته بشود تمام موجودات لاشى ءاند برمى گردند به حالت اولشان براى آن كه ادامه موجوديت همه به همان تجلى اوست . با تجلى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است ، و ان تجلى و نور اصل حقيقت وجود است ؛ يعنى اسم الله است . الله نورالسموات والارض (155). نور سماوات و ارض خداست ، يعنى جلوه خداست . هرچيز كه يك تحققى دارد اين نور است ، ظهورى دارد اين نور است ، ما به اين نور مى گوييم براى اين كه يك ظهورى دارد؛ انسان هم ظاهر است ؛ نور است حيوانات هم همين طور، نورند. همه موجودات نورند، و همه هم نور ((الله )) هستند.
الله نور السموات و الارض يعنى وجود سموات و ارض كه عبارت از نور است از خداست . و آن قدر فانى در اوست كه الله نورالسموات ، نه اين كه الله نور السموات (156)، اين يك نحوه جدايى مى فهماند. الله نورالسموات و الارض يعنى هيچ موجودى در عالم نداريم كه يك نحوه استقلالى داشته باشد. استقلال معنايش اين است كه از مكان خارج بشود و به حد وجوب برسد، موجودى غير از حق تعالى نيست از اين جهت كه مى فرمايد: به اسم الله ((الحمدالله )) به اسم الله ((قل هوالله احد)) با اسم الله ((قل )) نه اين است كه مقصود محتملا اين طورى است : با ((اسم الله )) بگو، يعنى گفتنت هم با ((اسم الله )) است . يسبح له ما فى السموات والارض (157) نه ((من فى السموات و الارض ))(158) هر چيز (كه ) در زمين و آسمان است تسبيح مى كند با اسم خدا كه جلوه اوست ، و همه موجودات به اين جلوه متحققند و همه حركات حركاتى است كه از همان جلوه هست تمام چيزهايى كه در عالم واقع مى شود از همان جلوه هست و چون همه امور همه چيزها از اوست و به او برمى گردد و هيچ موجودى از خودش ندارد، خودى در كار نيست كه كسى كه بايستد و بگويد: من خودم هم يك چيزى دارم ، يعنى مقابل مبداء نور، خودم هم يك چيزى دارم كه از خودم هست آن وقت هم كه دارى باز از خودت نيست ، آن وقت هم كه چشم دارى باز اين چشم از خودت نيست اين چشمى است كه به جلوه او وجود پيدا كرده .
پس حمدى كه مى كنيم و حمدى كه مى كنند و ثنايى كه ميكنند و ثنايى كه مى كنيم با اسم الله است به سبب اسم الله است و اين هم فرموده است : بسم الله .
الله يك جلوه جامع است ، يك جلوه اى از حق تعالى است كه جامع همه جلوه ها است ، رحمان و رحيم از جلوه هاى اين جلوه است .
((الله )) جلوه حق تعالى است و رحمان و رحيم از جلوه هاى اين جلوه است . ((رحمان )) با رحمت و با رحمانيت همه موجودات را ايجاد كرده (است )، اين رحمت است . اصلا وجود رحمت است ؛ حتى آن وجودى كه به موجودات شرير هم اعطا شده باز رحمت است ، رحمت واسعه اى كه همه موجودات در زير پوشش (آن )هست يعنى همه موجودات عين رحمت هستند، خودشان رحمتند.
و ((الله )) باسم الله همان جلوه اى است كه جلوه به تمام معنى است مقامى است كه جلوه را به تمام معنى مى تواند بروز بدهد. اسم جامع است يك اسمى است كه باز جلوه است ؛ خود ذات حق تعالى اسم ندارد: ((لااسم له ولارسم )) اسم الله و اسم رحمان و اسم رحيم همه كمالات است ، به مرتبه ظهور رحمان ، و رحيمتش را ذكر فرموده است از باب اين كه رحمت است و رحمانيت است و رحيميت است ؛ و اين دو است ، رحمت بالذات است ؛ و رحمانيت و رحيميت بالذات است ، آنهاى ديگر تبعى است پس به اسم الله و رحمان و هر حمد و هر ستايشى كه باشد، به او واقع مى شود، براى اوست . آدم خيال مى كند غذايى را كه مى خورد تعريف مى كند كه چه غذايى لذيذى بود! اين حمد خداست خود آدم نمى داند (يا مى گويد) چه آدم خوبى است ! چه فيلسوف و دانشمندى است ! اين ثنا براى خداست ، خود آدم نمى داند اين را. براى چه ؟ براى اين كه آن فيلسوف و دانشمند از خودش هيچ ندارد،هر چه هست جلوه اوست . آنچه هم كه ادراك كرده با عقلى ادراك كرده كه جلوه اوست ، خود ادراك جلوه اوست ، خود مدرك جلوه اوست ، همه چيز از اوست . آدم خيال مى كند مثلا از اين فرش دارد تعريف مى كند(يا) از اين آدم دارد تعريف مى كند؛ هيچ حمدى براى غير خدا واقع نمى شود. هيچ ستايشى براى غير خدا واقع نمى شود، براى اين كه شما هر كس را ستايش كنيد (به اين دليل ) كه يك چيزى در او هست ستايشش مى كنيد، عدم را هيچ وقت ستايش نمى كنيد، يك چيزى در او هست كه ستايش (مى كنيد )، هر چه هست از اوست ، هر چه ستايش بكنيد ستايش اوست ، هر چه حمد و ثنا بگوييد مال اوست .
((الحمد)) يعنى همه حمدها، هر چه حمد هست ، حقيقت حمد مال اوست . ما خيال مى كنيم كه داريم زيد را تعريف مى كنيم ، عمر و را تعريف مى كنيم ما خيال مى كنيم كه داريم از اين نور شمش ، از اين نور قمر تعريف مى كنيم ، از باب اين كه نمى دانيم .از واقعيت چون محجوبيم خيال مى كنيم داريم اين را تعريف مى كنيم لكن پرده وقتى برداشته مى شود مى بينيم نه ، همه تعريفها مال اوست ، براى اين جلوه اوست كه شما از او تعريف مى كنيد.
الله نورالسموات و الارض ، هر خوبى هست از اوست ، تمام كمالات از اوست ، از اوست يعنى اين كه همان جلوه است .
با يك جلوه اى همه عالم موجوده شده ، و ما گمان مى كنيم كه خودمان داريم عمل مى كنيم و ما رميت اذرميت ولكن الله رمى (159) .((رميت و ما رميت )) از باب اين كه جلوه است رمى هم (مستند)به آن جلوه است لكن ((ان الله رمى )) آنهايى كه با تو بيعت كردند با خدا بيعت كردند(160). اين دست هم جلوه خداست ، منتها ما محجوب هستيم و نمى دانيم قصد چيست و همه محجوب هستيم الا آن كسى كه به تعليم خدا معلم است و آن كسانى كه به تعليم او معلم هستند.
روى اين (مبنا) كه عرض ميكنم مى شود احتمال داد كه اين ((بسم الله )) متعلق به ((الحمد)) باشد، يعنى به اسم خدا همه حمدها، همه ثناها مال اوست . جلوه خداست ؛ جلوه خداست كه همه ثناها را به خودش جذب مى كند و هيچ ثنايى به غير واقع نمى شود، نمى توانيد شما غير را ثنا بكنيد، هر چه بخواهيد غير را ثنا بكنيد، ثنا به او واقع مى شود. هر چه خودتان خيال كنيد غير است ، (اوست )نمى دانيد شما هرچه به خود فشار بياوريد كه نه ، مى خواهم از غير خدا يك حرفى بزنم ، غير خدا حرفى نيست ، در كار؛ هرچه بگوييد از اوست . نقايص از او نيست چيزهايى كه وجود پيدا مى كنند يك جهت وجودى دارند، يك جهت ناقص دارند، جهت وجودى نور است ، اينش مال اوست ، نقص مال او نيست ؛ نقيصه ها از او نيست ، ((لا))ها واقع نمى شود، هميشه تعريفها براى ((آرى )) واقع مى شود، براى وجود واقع مى شود، براى هستى واقع ميشود، براى كمال واقع مى شود و ((كمال )) در عالم وجود ندارد الا يك كمال ، و آن كمال الله است ؛ ((جمال )) هم جمال الله است .
ما بايد اين را بفهميم و بفهمانيم به قلبمان . اگر همين يك كلمه را قلبمان بفهمد، نه همان گفتار باشد، گفتارش آسان است ، به قلب رساندن و اين موجود قابل فهم را فهماندن ، اين مشكل است كه قلب هم باورش بيايد. يك وقت آدم (به لفظ) مى گويد كه جهنمى هست ، و بهشتى هست ؛ گاهى اعتقاد هم دارد؛ اما باور كردن غير اعتقاد علمى است برهان هم بر او قائم شده ، اما باور آمدن مسئله ديگرى است . عصمت كه در انبيا هست دنبال باور است . باورش وقتى كه آمد ممكن نيست تخلف بكند. شما اگر باورتان آمد كه يك آدمى شمشيرش را كشيده است ، كه اگر كلمه اى برخلاف او بگوييد گردن شما را مى زند، نسبت به اين امر معصوم مى شويد، يعنى ديگر امكان ندارد از شما صادر بشود، براى اين كه شما خودتان را مى خواهيد. آن كسى كه باورش آمده وقتى كه يك كلمه غيبت بكند در آن جا زبان انسان به يك صورتى درمى آيد كه همان طورى كه از اين جا اين زبان را دراز كرده در مكه مثلا، كسى را غيبت كرده در آن جا ظهور پيدا مى كند: يك زبان از اين جا تا آن جا كه ((يطاءه ) (آن را پايمال مى كنند) اين جمعيتى كه در آن جا موجودند اگر كسى باورش بيايد كه غيبت ادام كلاب النار(161) است : كسى كه غيبت بكند كلبهاى آتش او را مى بلعند - نه بلعيدنى كه موجود بشود و تمام بشود(162)بلعيدنى كه او هست و مى بلعندش ، آن جا هم كه مى ورد مى بلعندش - اگر آدم باورش بيايد غيبت نمى كند. اين كه ما خداى ناخواسته يك وقت غيبت مى كنيم براى اين (است )كه آن جا را باورمان نيامده است .
آدمى كه باورش بيايد كه تمام كارهايى كه در اين جا انجام مى دهد در آن عالم يك صورتى دارد، اگر خوب است صورت خوب ، و اگر بد است صورت بد، حساب در كار هست (163) حالا تفصيل قضيه لزومى ندارد - اما اين معنا كه هر كارى حساب دارد اگر چنانچه غيبت بكند آن جا محاسبه هست ، جهنم هست ، اگر اذيت كند مؤ منين را جهنم است آن جا و اگر خيرات و مبرات داشته باشد بهشت است در آن جا، كسى كه باورش آمده باشد اين را (عمل هم مى كند) نه اين كه همان كتاب خوانده باشد و عقلش ادراك كرده باشد بين ادراك عقلى و باور نفسانى و قلبى خيلى فاصله هست .
بسيارى وقتها انسان عقلا يك چيزى را ادراك مى كند لكن چون باورش نيامده تبعيت نمى كند؛ آن وقتى كه باورش بيايد تبعيت مى كند ((ايمان )) عبارت از اين باور است . علم به پيغمبر فايده ندارد، ايمان به پيغمبر فايده دارد. برهان اقامه كردن بر وجود خداى تبارك و تعالى كافى نيست ، ايمان بايد بياورد انسان ؛ قلب را باور بياورد و خاضعش ‍ كند براى او. اگر ايمان آمد همه چيز دنبالش است .
اگر انسان باورش آمد كه يك مبدئى براى اين عالم هست ، و يك بازخواستى براى انسان هست در يك مرحله بعد، مردن فنا نيست ، مردن انتقال از يك نقص به كمال است ؛ اگر اين را باورش بيايد، اين انسان را نگه مى دارد از همه چيزها، از همه لغزشها (مهم ) اين است كه اين باور چطور بيايد؟
اين آيه شريفه كه مى فرمايد كه به اسم الله ((الحمدلله )) من يك جهتش را عرض مى كنم - و من نه اين كه به جزم مى گويم : اين است ، محتملات است - اگر آدم باورش بيايد كه تمام محامد از اوست ديگر در دلش شرك واقع نمى شود، ديگر براى هر كس حمد كند جلوه خدا را (حمد كرده است )اگر يك قصيده اى براى حضرت امير مى گويد مى فهمد كه اين براى خداست ، براى اين كه او جلوه بزرگ خداست ، چون جلوه بزرگ خداست مدح او مدح خداست مدح جلوه است .
اگر آدم باورش بيايد كه همه محامد محال اوست ، خودش را كنار مى گذارد.
اين كه مى بيند اين قدر آدم داد ((لمن الملك )) مى زند، اين قدر غرور پيدا مى كند، براى اين است كه نمى شناسد خودش را من عرف نفسه فقد عرف ربه (164) .
نمى داند خودش هيچ است ، اگر اين را بفهمد و باورش بيايد كه هيچ نيست ، هرچه هست اوست ، اگر، ((هيچ نيست )) خودش را باورش بيايد، ((عرف ربه )) پروردگارش را مى شناسد.
عمده اين است كه ما نمى شناسيم نه خودمان را مى شناسيم ، نه خدايمان را مى شناسيم ، نه ايمان به خودمان داريم نه ايمان به خدا داريم ، نه باورمان آمده است كه خودمان (چيزى ) نيستيم و نه باورمان آمده است كه همه چيز اوست ، وقتى اين باور در كار نبود، هرچه برهان بر آن اقامه بشود فايده ندارد، باز هم آن انانيت نفسى در كار هست ، و اين كه من چه ، شما چه ! اين همه ادعاهاى پوچ براى رياستها و براى امثال ذلك ، براى وجود انانيت است ، انانيت وقتى كه باشد، انسان خودش را مى بيند.
همه بلاهايى كه سر انسان مى آيد از اين حب نفس است (از اين ) كه آدم خودش را دوست دارد. در صورتى كه اگر ادراك كند و واقعيت مطلب را وجدان كند، نفس خودش ‍ چيزى نيست ، مال غير است ؛ حب غير است . منتها به غلط اسمش را ((حب نفس )) گذاشته اند.
اين غلط انسان را خراب مى كند تمام گرفتاريهايى كه براى همه ما هست ، براى اين حب جاه و حب نفس است . حب جاه است كه انسان را به كشتن ميدهد، انسان را فنا مى دهد، انسان را به جهنم مى برد. راءس همه خطيئه ها همين است : راءس كل خطيئة (165) همين حب جاه و حب نفس است . همه خطاها از اين جا بروز مى كند انسان چون خود را مى بيند و خودخواه است همه چيز را براى خودش مى خواهد و هركس مانع او بشود - ولو به توهمش - با او دشمن مى شود و هرچه را كه مى خواهد چون براى خودش مى خواهد، حدود ديگر قائل نيست ، از اين جهت مبداء همه گرفتاريها مى شود.
وجدان اين كه كتاب خدا ابتدا كرده به يك مطلبى كه همه مسائل را به ما حالى كند - به حسب احتمال - تمام مسائل از اين جا حالى مى شود وقتى فرمود: الحمدلله نمى خواهد بگويد: بعضى از حمدها مال خداست ، وقتى بگويد: او قادر است ليكن (وقتى ) شما را حمد مى كنم براى خدا نيست . مى گويد: (همه ) اينها مال خداست همه حمدها مال خداست .
وقتى فرمود: الحمدلله ، يعنى تمام اقسام حمد و تمام حيثيت (166) حمد از خداست ، مال اوست ، شما خيال مى كنيد داريد ديگرى را حمد مى كنيد، همين جا پرده را از روى همه مسائل برمى دارد. همين يك آيه شريفه را اگر آدم باورش بيايد - اشكال سر بارو است - اگر انسان باورش بيايد كه همه حمدها مال اوست ، همين يك كلمه اگر باور آمد، تمام شركها از قلب انسان مى ريزد. آن كه مى گويد كه من از اول تا آخر عمر هيچ شرك نياورده ام ، براى اين است كه اين را وجدان كرده ، واجد اين مساءله است ، اين را به حسب وجدانش يافته است . بافته نيست ، يافته است . براهين اين قدر نمى تواند هنر داشته باشد؛ خوب است ، نمى گويم برهان خوب نيست ، برهان بايد باشد، اما برهان وسيله است . برهان وسيله اين است كه شما به حسب عقلتان يك مساءله اى را ادراك كنيد و با مجاهده ايمان به آن بياوريد.
فلسفه وسيله است ، خودش مطلوب نيست . وسيله است براى اين كه شما مسائل را، معارف را با برهان به عقلتان برسانيد. هنرش همين قدر است . ((پاى استدلاليان چوبين بود)) مقصود همين است كه چوب است ، پاى چوبى است . آن كه انسان را مى تواند راه ببرد، انسان حقيقتا با آن مى تواند راه برود، عبارت از آن پايى است كه انسان ( با آن ) جلوه خدا را ببيند، عبارت از آن ايمانى است كه در قلب (وارد) مى شود، و وجدان ذوقى است كه انسان مى كند، و ايمان مى آورد. اين هم يك مرتبه است و مرتبه بالاتر هم دارد.
و اميدوارم كه ان شاءالله ما فقط قرآن نخوانيم و تفسير نخوانيم ، و باورمان بيايد مسائل ، و هر كلمه اى كه از قرآن مى خوانيم به طور باور (باشد قرآن ) كتابى است كه مى خواهد آدم درست كند مى خواهد يك موجودى را بسازد. يك موجودى را كه خودش ايجاد كرده است و با اسم اعظم ايجاد كرده ، با ((الله )) مى خواهد از اين مرتبه ناقصى كه هست او را برساند به آن مرتبه اى كه لايق اوست و قرآن براى اين آمده است همه انبياء هم براى اين آمده اند، همه انبياء آمده اند براى اين كه دست انسان را بگيرند و از اين چاه عميقى كه در آن افتاده است - آن چاهى كه از همه عميقتر است چاه نفسانيت انسان است - درآورند و جلوه حق را به او نشان بدهند، تا اين كه همه چيز را نسيان كند و خداوند ان شاءالله نصيب همه ما بكند.
جلسه دوم 
اعوذبالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم . الحمدالله رب العالمين
كلام در اين بود كه اين بسم الله جار و مجرور، به چه متعلق است ؟ ما عرض كرديم يكى از احتمالات اين است كه ((بسم الله ))اى كه در هر سوره اى هست ، متعلق باشد به خود آن سوره ، به آن چيزى كه در آن سوره مناسب است . مثل سوره حمد كه بسم الله الرحمن الرحيم . الحمدلله ، اين حمد به اسم الله (واقع مى شود).
روى اين زمينه كه احتمال (دارد) هر ((بسم الله )) در هر سوره اى معنايش غير ((بسم الله )) سوره ديگر (باشد) هر سوره اى كه ((بسم الله )) دارد و متعلق به آن چيز مناسب در آن سوره است ؛ اين با ((بسم الله )) ديگرى كه در سوره ديگر است ؛ فرق مى كند. حال كه بنابراين شد كه ((بسم الله )) مثلا در سوره حمد متعلق به ((حمد)) بايد ديد آن چه اسمى است كه حمد به آن واقع مى شود؟ آن چه اسمى است كه ظهور از براى حق است و حمد به آن اسم واقع مى شود و در سوره ديگر مثلا ((قل هو الله )) آن اسمى است كه با ((الله احد)) و ((هوالله احد)) مناسب است . در فقه هم اين مساءله هست كه اگر چنانچه يك ((بسم الله )) را براى يك سوره اى گفتند، بخواهند يك سوره ديگر بخوانند كافى نيست (167) بايد ((بسم الله )) را دوباره بگويند. اين هم مناسب با همين معناست كه اين ((بسم الله )) با آن ((بسم الله )) فرق مى كند. اگر ((بسم الله )) اين سوره و آن سوره ديگر با هم تفاوتى ندارند، چنانچه بعضى مى گويند ((بسم الله )) اصلا جزو سوره نيست ، الا در حمد، و من باب تبرك ذكر شده است ؛ و اين صحيح هم نيست (168) حالا در اين صورت كه ((بسم الله )) در حمد متعلق به معناى ((حمد)) باشد يك احتمال اين بود كه ((الحمد)) تمام مصاديق حمد باشد؛ حمد از هر حامدى ، هر حامدى كه حمد مى گويد اين به اسم الله حمد مى گويد يعنى گوينده خودش اسم است و همه اعضا و جوارحش هم از اسما هستند؛ و حمد كه از انسان واقع مى شود به اعتبار اين كه او اسم است حمد به اسم خدا واقع مى شود. شما هم كه اسم ديگرى هستيد؛ زيد هم يك اسم ديگر است . اينها هر كدام اسماى خدا هستند؛ يعنى مظاهر اسماء، اين جهت را توجه كنيد كه در فاعل الهى كه فاعل وجود است با فاعلهاى طبيعى اين فرق هست - خيلى فرقها هست ، يكى از فرقها هم اين است - كه آن چيزى كه از مبداء الهى ، كه به آن فاعل الهى گفته مى شود صادر مى شود، بطورى فانى در مصدر است كه هيچ حيثيتى از خودش ندارد؛ هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد. حالا براى نزديكتر شدن به ذهن (مى گوييم ): مثل شعاع شمس مى ماند به شمس ، ولو اين طور هم نيست ، غير از اين است ، بالاتر از اين است . لكن شعاع شمس در مقابل شمس ‍ (از)خودش هيچ استقلالى ندارد. در فاعل الهى كه نفس ايجاد، نفس وجود از مبداء خير صادر مى شود؛ اين هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد يعنى نه در تحقق و نه در بقا. نه يك موجودى است كه اگر آن شعاع ، شعاع وجود از آن گرفته بشود بخواهد موجود باشد (بتواند) تحقق داشته باشد، آن واحد هم نمى تواند. ممكن همان طورى كه در تحقق محتاج به مبداء است ، در بقاء هم محتاج است و چون هيچ حيثيتى از خودش ندارد و فانى در مبداء است ؛ از اين جهت در عين حالى كه ظهور اسماءالله است خودش ‍ اسماءالله است ، اسماءالله فعلى است . در عين حالى كه نور سموات و ارض ظهور است نور خداست ، لكن الله نور السموات و الارض . در عين حالى كه اين ظهور اوست ، نه اين است كه خود او باشد؛ لكن اين ظاهر بطورى فانى در مبداء ظهور است ، و اين موجود بطورى در مبداء خود فانى هست و هيچ نحو استقلالى ندارد كه اين اوست و اين ظهور، فانى در اوست از اين جهت گفته مى شود كه الله نور السموات و الارض
روى اين مبنا كه الف و لام ، در ((الحمد)) الف و لام استغراق (169) باشد و متعلق باشد ((بسم الله )) به ((حمد)) يعنى هر حمدى از هر حامدى تحقق پيدا مى كند، به ((اسم الله )) تحقق پيدا مى كند، اسم الله اش هم همان خود حامد است و به اعتبارى حامد و محمود يكى است ، ظهور و مظهر است اءنت كما اءثنيت على نفسك ، اءعوذبك منك (170). آن طور است كه حامد فانى در محمود است ؛ از اين جهت كاءنه خود ثنا مى كند خودش را. حيثيتى براى ديگرى نيست تا ما بگوييم من او را ثنا مى كنم . او خودش را ثنا مى كند از باب اين كه فناست .
يك احتمال ديگر هست و آن اين است كه : الف و لام ، استغراق نباشد كه افراد را، تكثير فردى باشد. اصلا نفس طبيعت مجرد از همه خصوصيات حمد، آن حمدى كه هيچ نحوه تعينى ندارد (مراد باشد) در اين جا بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمدلله ، يعنى حمد بى تعين ، حمد مطلق . روى اين احتمال ، حمدهاى ما عكس آن احتمال (اول ) مى شود. حمدهاى ما براى او واقع نمى شود، آن حمدى كه براى او واقع مى شود آن حمدى است كه خودش بكند. حمد غيرخودش ، حمد متعين است و او نامحدود است . حمد محدود براى نامحدود واقع نمى شود.
آن جا گفته مى شد كه حمد واقع نمى شود الالله ، شما خيال مى كنيد كه از خط خوب تعريف مى كنيد، اين تعريف از خداست ، تعريف از خط نيست ، خيال مى كنيد از نور تعريف مى كنيد؛ خيال مى كنيد مدح عالم مى كنيد، اين مدح عالم نيست ، مدح الله است . آن جا اين طور گفته مى شد؛ كه تمام حمدها، هرچه حمد از هر حامدى كه هست به او برمى گردد براى اين كه هيچ كمالى در عالم نيست الا كمال او؛ هيچ جمالى در عالم نيست الا جمال او، خودشان چيزى نيستند، اگر اين جلوه را بگيرند از موجودات چيزى باقى نمى ماند. موجودات با اين جلوه موجودند.
آن جا اين طور گفته مى شد كه همه موجودات همان جلوه خدا هستند و همان نورند، الله نورالسموات ؛ و اگر اين جلوه گرفته بشود، موجودى باقى نمى ماند. و چون جلوه است و مدح هم براى كمال است ؛ هيچ مدحى براى غير او واقع نمى شود، براى اين كه كمالى غير از كمال او در كار نيست ، كمال اوست و ظهور كمال او كمال ذات اوست . و كمال او در مقام ظهور، كمال در مقام صفات ، كمال در مقام ظهور، همه كمالات عالم كمال اوست در مقام ظهور هر كس هم كه مدح براى يك كمالى مى كند؛ پس هر مدحى كه واقع مى شود براى او واقع مى شود.
آن جا اين طور بود؛ در اين احتمال دوم اين است كه حمد، ((حمد مطلق )) باشد نه حمد ((كل حمد)) حمد مطلق يعنى حمد بى قيد، حمدى كه هيچ قيدى در آن نيست . اين حمدى كه ماها مى كنيم تمامش حمد متعين است ، و براى متعين است (171) براى اين كه ما به موجود مطلق دسترسى نداريم تا براى او حمد كنيم . او را ادراك نمى كنيم تا حمدش كنيم . شما كه مى گوييد: الحمد الله باز ادراك آن حقيقت نشده است تا اين كه براى او حمد بكنيد. و هر حمدى كه واقع مى شود براى او واقع نمى شود، براى مظاهر او واقع نمى شد. اين جا احتمال اين است كه هر حمدى واقع كه خود او براى خودش مى كند. بنابراين در ((بسم الله )) اين اسم ، ديگر نمى تواند اسم به معناى اول باشد، اسم به معناى اين است كه شما اسميد، آن هم اسم است : (بلكه ) آن اسم الله و ظهور مطلق است ، بى قيد است ، كه ظهور از غيب است و اسم غيب است . و با آن اسم ، حمد واقع مى شود. يعنى خود، خود حمد مى كند: ظهور براى يك مظهر حمد مى كند. اين هم يك احتمال است راجع به متعلق ، اين بسم الله متعلق به حمد، حمد يك وقت كل مصداق از حمد است ؛ و يك وقت صرف وجود حمد است ، آن كه هيچ قيد ندارد يك وقت تمام حمدهايى كه واقع مى شود به غير خدا واقع نمى شود، يك وقت هيچ حمدى براى خدا وقع نمى شود به معناى حمد مطلق ، به معناى حمد محدود واقع مى شود نه معناى حمد مطلق . آن وقت ((الحمدلله )) يعنى آن حمد مطلقى كه هيچ قيدى ندارد به آن اسمى كه مناسب با آن است واقع مى شود براى او اين هم يك احتمال است .
اين معنا را هم احتمال داده اند. كه ((بسم الله ))متعلق به خود سوره نباشد بعضى گفته اند: به ظهر است : ((ظهرالوجود، بسم الله الرحمن الرحيم )). يعنى هرچه پيدا بشود با اسم الله پيدا مى شود. اين اسم مبداء ظهور همه موجودات است و اين اسم عبارت از همان است - شايد همان باشد - كه در روايتى هست كه خلق الله المشيئة بنفسها ثم خلق الاءشياء بالمشيئة .(172) .
مشيت را كه عبارت از همان ظهور اول باشد بنفسه خلق كرده است ، يعنى بى واسطه است ؛ همه چيزهاى ديگر به مشيت واقع شده است و ظهرالوجود كه احتمال مى رود (اين است ) كه ظهرالوجود به بسم الله الرحمن الرحيم متعلقش سوره نباشد و متعلقش يك چيز خارجى باشد، اين احتمال هست . البته اهل ادب هم ((اءستعين )) و امثال ذلك كه مناسب است در تقدير گرفته اند. خوب استعانت هم اگر باشد، ولو اهل خودشان توجه ندارند، اگر اءستعين بالله هم باشد، اين اءستعين بسم الله ، يعنى هر كس هر استعانتى مى كند به اسم خدا استعانت مى كند. نمى شود كه كسى استعانت بكند بدون اسم خدا. نه اين است كه يك ((بسم الله )) لفظى است و اين كه مثلا اءستعين بسم الله تشريفاتى باشد؛ يك واقعيتى است كه اسم خدا ظهور اوست در همه چيز، و ((اءستعين بسم الله )) استعانت به همين ظهور است ؛ و همه چيز به اين ظهور است ، كه اين هم بازگشتش به اوست ولو اديب متوجه نباشد. اين راجع به متعلق بسم الله و اين كه متعلق چيست .
راجع به اسم هم عرض كردم اسم آن است كه علامت مسمى باشد، و چه چيز است كه علامت مسمى نباشد.هر چيزى را شما فرض كنيد كه يك نحوه وجودى دارد، اين نحوه ، ظهورى از اوست .علامتى است از او، منتها اسم به معناى علامت مراتبى دارد: يكى اسمى است كه تمام معناى علامت است : يكى اسمى است كه از او نازلتر است ... تا برسد به اخيره موجودات ، همه علامت هستند، همه ظهور هستند؛ ظهور اسم هستند لكن مراتب دارند در روايت است : نحن الاءسماءالحسنى (173) اسم اعلى در مقام ظهور، پيغمبر اكرم است ، ائمه اطهار است . آن هايى كه در مرتبه سير حركت از نقص به كمال ، رسيده اند به آن جايى كه وارسته شده اند از همه طبيعت ها، از همه چيز؛ مثل ما نيستند كه در چاه هستيم . ما هنوز حتى راه نيفتاده ايم . اشخاصى هستند كه از اين چاه به راه افتاده اند هجرت كرده اند: من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اءجره على الله (174) يك احتمال اين است كه اين هجرت ، هجرت از خود به خدا باشد، ((بيت )) نفس خود انسان باشد، طايفه اى هستند كه خارج شدند، هجرت كردند از ((بيت ))شان ، از اين بيت ظلمانى ، از اين نفسانيت مهاجرا الى الله و رسوله ؛ تا رسيدند به آن جايى كه ((اءدرك الموت )) به مرتبه اى رسيدند كه ديگر از خود چيزى نيستند، ((موت مطلق )) و اجرشان هم على الله است ؛ اجر ديگرى (در كار نيست ) ديگر بهشت مطرح نيست ، ديگر تنعمات مطرح نيست ، فقط الله است . آن كه از ((بيت نفسانيتش )) خارج شد، حركت كرد و مهاجرت كرد الى الله و الى رسول الله - كه آن هم الى الله است - ثم يدركه الموت )) و پس از اين هجرت هست از اوست ؛ (اگر) اين را مشاهده كرد در اين هجرت ، اجرش هم على الله است .
يك طايفه اى هستند كه اين طورند كه هجرت كرده اند و به منتها هم رسيده اند، اجرشان هم على الله است ؛ هميشه هم در هجرتند آن ها، يك طايفه اى هستند كه هجرتى كرده اند اما نرسيده اند به غايب هجرت كه اءدركه الموت باشد.
يك طايفه اى هم مثل ما هستند: اصلا هجرتى نيست در كار، ما در همين ظلمتها هستيم ، ماها(به سبب تعلق )به دنيا و به طبيعت ، و به طبيعت و بالاتر از آن به انانيت خودمان در اين چاه محبوسيم . ما در ((بيت )) هستيم در بيت نفسانيت ، روى اين احتمال ، مى بينيم الا خودمان (را) هر چه مى خواهيم براى خودمان مى خواهيم خوديم ، خود است ، غير از خود هيچ نيست ، ما تا حالا به فكر اين نيفتاده ايم كه هجرتى بكنيم ، ما هرچه فكر داريم صرف همين جا مى شود.
تمام نيروى الهى كه به ما امانت داده اند، آن طورى كه هست ردشان نمى كنيم ، همين جا صرف مى كنيم و همين جا هستيم ، و تا آخر هم همين جا مى مانيم ؛ و هرچه مى گذرد از مبداء بعيدتر مى شويم و هر چه بگذرد ديرتر مى شود. در روايتى هست كه پيغمبر اكرم با اصحابشان نشسته بودند، يك صدا بلند شد، پرسيدند چيست ؟ فرمودند - به حسب اين روايت - كه يك سنگى از لب جهنم حركت كرده بود، بعد از هفتاد سال رسيده حالا به آخر جهنم ،به آن چاهى كه جهنم در آن است . اين صداى افتادن آن است .(175) گفته اند اين اشاره اى به اين بوده (كه )يك نفر آدم معوج ، هفتاد سالش بوده و مرده ، هفتاد سال از آن طرف رفته (است ). ماها از آن طرف رفتيم ، منتها من هشتاد سال از آن طرف رفتم ، شماها چند سال ، و اميدوارم شما از آن طرف ديگر برويد.
هرچه بر ما بگذرد از اين حب نفس است ، از اين انانيت است اءعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك (176) يك همچو تعبيرى هست : (نفس )از همه دشمنها بدتر است ، از همه بتها بزرگتر است . مادر بتها است : ((مادر بتها بت نفس شماست ))(177) از همه بتها بيشتر انسان به اين (بت ) عبادت مى كند، توجهش به اين تعبير است ؛ و تا اين بت را نشكند نمى تواند الهى بشود، نمى شود هم بت باشد و هم خدا، اين نمى شود هم انانيت باشد و هم الهيت باشد. تا از اين ((بيت ))، از اين بتخانه ، از اين بت رها نشويم و پشت نكنيم به اين بت ، و رو نكنيم به خداى تبارك و تعالى ، و از اين خارج نشويم ، يك موجودى هستيم به حسب واقع بت پرست ، ولو به حسب ظاهر خدا (پرست ). اما خدا را به لفظ مى گوييم و آن كه در دل ما هست خودمان است ، خدا را هم براى خودمان مى خواهيم . اگر خدا (را) هم بخواهيم براى خودمان مى خواهيم . لفظا مى ايستيم و نماز مى خوانيم ، اياك نعبد و اياك نستعين مى گوييم ، ولى واقعا، عبادت نفس است . وقتى توجه به خود باشد همه جهات خودم باشم ، همه چيز را براى خودم بخواهم ، همه اين گرفتاريهايى كه براى بشر است از اين نقطه بپا مى شود.همه گرفتاريها از انانيت انسان است . تمام جنگهاى عالم از اين انانيت انسان پيدا ميشود. مؤ من ها با هم جنگ ندارند؛ اگر جنگى باشد بين دو نفر، بايد بدانند كه مؤ من نيستند. مؤ من ها با هم جنگ ندارند. وقتى كه ايمان نباشد و توجه ، همه اش به خودش باشد، هرچيز را براى خودش بخواهد، هياهو از اين جا بپا مى شود: من براى خودم اين سند را مى خواهم ، شما هم براى خودتان مى خواهيد؛ جمع (امكان )ندارد، تعارض مى شود.من براى خودم اين فرش را مى خواهم ، شما هم براى خودتان مى خواهيد؛ من براى خودم اين رياست توهمى را مى خواهم ، شما هم براى خودت مى خواهى . وقتى من براى خودم و شما هم براى خودتان ، جمع هم امكان ندارد، دعوا مى شود. آن (يكى )اين مملكت را براى خودش مى خواهد، ديگرى هم براى خودش مى خواهد، جنگ مى شود.اين جنگها همه بين انانيتهاست ، جنگهاى عالم همه اش جنگهاى انانيت است . انسان با انانيتش جنگ مى كند و جنگها بين انانيتهاست . اين انانيت در اوليا نيست ؛ جنگ هم در اوليا نيست ؛ اگر همه اوليا در يك جايى جمع بشوند، هيچ وقت با هم جنگ (نمى كنند)، اصلا با هم مخالفت پيدا نمى كنند، براى اين كه همه براى خداست ، ديگر خودى نيست تا اين كه اين بكشد آن طرف ، آن بكشد آن طرف ؛ تزاحم بشود، دعوا بشود. همه براى يك مبداء است ؛ براى يك جهت است .
و ما الان در يك چاهى واقع شديم ، در يك ظلمت واقع شديم كه بالاترين ظلمتهاست ؛ و آن ظلمت انانيت است . و اگر چنانچه از اين ظلمت خارج نشويم ، از اين چاه خارج نشويم ، از اين انانيت بيرون نرويم ، از اين توجه به خود و خودخواهى : ديگران را هيچ (انگاشتن ) و همه را براى خود خواستن . هرچه طرح بشود آدم تا به نفع خودش است قبول مى كند، واقعا قبول مى كند؛ به نفع خودش نباشد - حق هم باشد - قبول نمى كند. يك چيزى براى او باشد، فورا باورش مى آيد، اگر به ضدش باشد اصلا به اين زوديها باورش نمى آيد. اينها همه انانيت است . همه گرفتاريهاى ما و همه گرفتارى شما و همه گرفتارى بشر در همين است . نزاع سر خودخواهى است نزاع سر اين است كه من مى كشم طرف خودم ، شما هم مى كشيد طرف خودتان . مادامى كه اين هست ، الهيت در كار نيست ؛ همان پرستش نفس است . حالا كى مى تواند از اين خارج بشود؟بتى است ، معبدى است و بتخانه اى است كه آدم خودش در خودش (ساخته )است ؛ و كى مى تواند (از آن )خارج بشود؟ اين يك دست غيبى مى خواهد كه بيايد دست انسان را بگيرد و خارج بشود؛ همه انبياء هم براى اين آمدند.
تمام انبيا كه مبعوث شدند، تمام كتب آسمانى كه آمده اند، براى اين است كه اين انسان را از اين بتخانه بيرونش بياورند تا اين بت را بشكند و خداپرست بشود. همه انبياء آمدند براى اين كه عالم از يك عالمى الهى اش كنند، بعد از اين كه يك عالم شيطانى است ، يك عالمى است كه حكومت (آن )حكومت شيطان است . آن كه در ما حكمفرماست شيطان است ؛ ما تابع شيطان هسيتم . هواى نفس از جلوه هاى شيطان است ؛ و حكومت در ما، حكومت شيطان است . هر عملى هم كه مى كنيم عمل شيطانى است ، هر كارى بكنيم ، مادامى كه آن شيطان بزرگ كه نفس است ، نفس اماره است ، مادامى كه او هست ، هر كارى هم ما انجام بدهيم روى انانيت انجام مى دهيم ، روى انانيت كه انجام داديم تبع شيطان ، سلطنت شيطان الان بر ما مستولى است . آن وقتى كه هجرت بكنيم ، و به تعليم انبياء، به تعليم اوليا هجرت بكنيم ، از اين منزل و پست بكنيم به اين انانيت ، از اين چاه داريم مى رويم آن طرف . و اگر چنانچه كسى در دنيا موفق بشود، مى رسد به آن جايى كه در وهم من و شما نمى آيد، پس عدم گردد و اين انانيت بيرون برود، بايد با مجاهده هجرت بكند، مجاهده كند و اين هجرت را انجام دهد.(طبق حديث شريف ) از جهاد اصغر آمديد: و بقى عليكم الجهاد الاءكبر(178). (جهاد با نفس )جهاد اكبر است ، همه جهادهاى دنيا تابع اين جهادند.اگر اين جهاد را موفق شديم ، هر جهادى بكنيم جهاد (الهى )است ، اگر اين جا موفق نشديم همه اش شيطانى است ، همه جهادها شيطانى است . در روايت است كسى كه ((خرج )) خارج شود براى جهاد كه يك كنيزى پيدا بكند يك مالى پيدا كند اين اجرش همان است و آن كسى كه (جهادش )الى الله باشد اجرش ((على الله )) است سنخ فعلها فرق مى كند.سنخ فعلى كه از اوليا صادر مى شود با فعلى كه از ماها صادر مى شود(فرق مى كند)؛ چون مبداءش ‍ فرق ميكند. بى جهت نيست كه ضربة على يوم الخندق اءفضل من عباده الثقلين (179)خوب ، يك دست فرود آوردن براى كشتن يك نفر آدم ، يك جهتش آن است كه تمام اسلام با تمام كفر مواجه شده بود، كه اگر يوم الخندق شكست مى خورند، اسلام از دست مى رفت .به اين معنا، يك جهت (هست )يك ، جهت هم قضيه ، آن خلوص ‍ و آن الهيتى (است ) كه در مطلب است . آن آدمى كه وقتى روى سينه آن شخص مى نشيند و او تف مى اندازد به او - به حسب نقل - بلند مى شود، مبادا يك وقتى با اين كه نبوده ،مع ذلك احتياط است ، مبادا يك وقتى تاءثيرى كرده باشد، و اين (عمل )از الهيتش افتاده باشد و جهت نفسانيت پيدا بكند، آن (آدم ) يك ، ضربتش ، روحش ، بيشتر از همه عبادات است آن روحى كه عبادت را عبادت مى كند. مشرك و غير مشرك آن كه بت مى پرستد، و آن كه نمى پرستد همه يك ظواهرى و يك ذكرى و آدابى دارند و ظواهرش كه مثل هم است : ابوسفيان هم نماز مى خواند، معاويه هم امام جماعت بود؛ ظواهر دميده مى شود به نماز. آن روح اگر باشد، نماز بالا مى رود، نماز الهى مى شود و تا عبادت براى خودش باشد (نماز الهى نيست ) همه ما اين طور هستيم ، بازى ندهيم يكديگر را.
همه عبادتمان براى خودمان است آن كه خيلى خوبى است ، براى بهشت عبادت مى كند. شما بهشت را برداريد از روى اعمال ، ببينيم كى عبادت مى كند. بهشت را برداريد، ببينيد كى عبادت مى كند. على مى ماند و حوضش ! كه : عشق العبادة و عانقها(180)، يك دسته مردم اين طورند، عبادت براى بهشت اصلا مطرح نيست ، پيش آن كسى كه از خودش گذشته و خارج شده از اين بيت و به مرتبه موت رسيده ، پيش او، لذات چيزى نيست ، بهشت اصلا مطرح نيست . غافل (است او)مرده است او، ادركه الموت براى او اين حرفها مطرح نيست بهشت و جهنم همه على السواء است پيش او. اءو اءثنى على ذات الله تعالى : ثنا كرده است براى خدا او، خدا را اهل اين كه عبادتش بكند يافته (است ). اين يك مرتبه اى از مراتب آنهاست كه عاشق عبادتند او را سزاوار معبوديت يافته و عبادت مى كنند مراتب ديگر هم هست كه در فكر ماها نيست .
اول قدم اين است كه از اين بيت بنا بگذريد خارج بشود، اول قدم اين است كه انسان قيام كند، قيام الله ، بيدار بشود، خواب نباشد، مثل ما. ما الان خوابيم در صورت بيدار، بيدارى حيوانى است و خوب انسانى . ما خوابيم همه : الناس نيام فاذا ماتواانبتبهوا الان نيام است ، خوب است وقتى كه موت حاصل شد آن وقت تنبه پيدا مى شود كه چه هياهويى بوده است (ان )جهنم لمحيطة بالكافرين (181) يعنى الان هم محيط هم محيط است ، منتها چون او در خدر طبيعت است ، آدمى است كه تخديرش ‍ كرده اند، طبيعت تخديرش كرده است ، ادراك نمى كند. وقتى كه اين تخدير برداشته بشود، مى بيند كه همه آتش شد بايد از اين راه رفت چاره نيست ، ما را مى برند؛ منتها ما را از آن طرف مى برند بايد خودمان بيدار بشويم و از آن راه مستقيمى كه بايد برويم ، برويم ، بايد تحت تربيت انبياء واقع بشويم .
انبياء همه آمدند را درست كنند يك نبيى نيامده است كه مقصدش اين معنا نباشد كه انسان را اصلاح كند اقامه عدل ، همين درست كردن انسانهاست . عدل يك چيزى نيست الا آن كه از انسان صادر مى شود؛ ظلم هم آن است كه از انسان صادر مى شود. اقامه عدل متحول كردن ظالم به عادل است متحول كردن مشرك به مؤ من است (نبى ) متحول مى كند يك موجودى را كه اگر رهايش بكنند به هاويه مى رود، و به جهنم منتهى مى شود؛ به يك موجودى كه راه را به او مى نمايند كه اين راه است از اين راه بايد بروى . ما تا حالا راه نيفتاده ايم . هفتاد سالمان است ، هشتاد سالمان است و هنوز راه نيفتاده ايم . تا حالا هجرت نكرده ايم ما در زمين متوقف شده ايم و تا آخر هم همين طور مى مانيم ؛ اين راه را پيدا كنيد. از ما گذشته ؛ ما قدرتهايمان رفته است ديگر سراغ كارش . شما جوانها بهتر مى توانيد تهذيب نفس كنيد؛ شما به ملكوت (182)نزديكتر هستيد از پيرمردها. در شما آن ريشه هاى فساد كمتر است ، رشدش كمتر است ، آن طور رشد نكرده ؛ هر روز بماند رشدش زيادتر مى شود هر روز تاءخير بياندازند مشكلتر مى شود. يك پير بخواهد اصلاح بشود بسيار مشكل است ؛ جوان زودتر اصلاح مى شود هزاران جوان اصلاح ميشوند و يك پير نمى شود. نگذاريد براى ايام پيرى ؛ حالا كه جوان هستيد سير خودتان را بكنيد، شروع كنيد الان ، خودتان را تبعد تعليمات انبيا كنيد، مبداء اين است از اين جا بايد رفت . آنها راه را نشان داده اند، ما راه را نمى دانيم ، آنها راه را مى دانند، طبيعت و راه را مى دانند راه سلامت را مى دانند؛ آنها راه سلامت را به ما گفته اند، مى دانند بخواهيد سالم باشيد از آن راه بايد برويد. بايد از توجهاتى ، كه به نفس ‍ هست خودتان را كم كم خارج بكنيد، البته مساءله اى نيست كه به اين زودى بشود، لكن كم كم خارج بكنيد، البته مساءله اى نيست كه به اين زودى بشود، لكن كم كم خارج بكنيد، اين همه آمال ، ما زير خاك خواهد رفت ، تمام خواهد شد. اين همه توجهات به خود، به ضررمان تمام مى شود و تمام مى شود. آن كه باقى مى ماند آن است كه مربوط به خداست : ماعندك ينفد و ماعندالله باق (183). آن كه است (باقى مى ماند). انسان يك ((ماعندكم )) دارد، يك ((ماعندالله )) دارد، مادامى كه بخود هست ، به خود متوجه هست (به ما) عندكم (توجه دارد)؛ همه اينها هم فانى خواهد شد، نفاد پيدا خواهند كرد. اما اگر چنانچه برگردد به خدا؛ آن جا به اسم ((باقى )) باقى است ، بقا پيدا مى كند.
كوشش كنيد كه از اين وضعى كه داريد و داريم و كوشش كنيم از اين وضع بيرون برويم آنهايى كه در جهاد با كفار پيروز مى شدند، باك نداشتند از اين كه طرفشان چقدر باشد، آن كه مى گويد: اگر عرب با هم مجتمع بشوند در مقابل من قرار بگيرند من برنمى گردم (184) براى اين است كه قضيه ، قضيه خداست ؛ آن كه مال خداست شكست تويش ‍ نيست ، برگشت ، ندارد، برگشت به چه ؟ آنهايى كه جهاد مى كردند و پيش مى بردند؛ و بدون توجه به خودشان و آمال خودشان جلو مى رفتند، آن ها تا يك حدودى جهاد نفس كرده بودند. آنهايى كه در مرتبه عالى بودند، در مرتبه عالى جهاد نفس بودند و آنهاى ديگر هم به مراتب خودشان تا اين جهاد نشود، نمى شود تا انسان پشت نكند به آمال خودش ، پشت نكند به دنيا كه همه اش همان آمال آدم است (نمى شود). دنياى هركس ، همان آمالش است از دنيا تكذيب شده است ، از عالم طبيعت تكذيب نشده از دنيا تكذيب شده است .
دنيا همان است كه پيش شماست . خود شما توجه وقتى به نفستان داريد، خودتان دنياييد. دنياى هر كس آن است در خودش است ، آن تكذيب شده است ؛ اما از شمس و قمر و طبيعت ، هيچ تكذيب نشده ؛ تعريف شده است ، اينها مظاهر خداست (185).
آنى كه انسان را بعيد مى كند از ساحت قدس و از كمال ، دنياست ؛ و آن هم پيش خود آدم است ، توجه به نفس است . خدا كند كه موفق بشويم براى اين كه از چاه بيرون برويم ، و تبعيت كنيم از اولياى خدا؛ كه آنها از اين مهلكه نجات پيدا كردند و خارج شدند و اءدركهم الموت .