حديث قبل از ميلاد

سيد مجتبى بحريني

- ۳ -


2 - اين آيات وبسيارى از آيات ديگر کتاب هى مقدى بيانگر اين حقيقت است که اديان الهى وشرايع آسمانى در کليات واصول با يک ديگر توافق داشته، چون سرچشمه همه آنها در فطرت ونهاد آدمى موجود بوده وهمه آن ها انسان را به همه چه فطرت سالم دعوت به آن مى کند مى خوانند ولذا مى بينم در اين آيات از شر وبدى وشريرى وبدان، به بدى ياد مى شود واز نيکان وصالحان به خوبى نام به ميان مى آيد.

3 - از اين آيات با وضوح وروشنى همان چه آيه شريفه مورد بحث بيان مى کند استفاده مى شود اگر قرآن کريم فرمود: ولقد کتبنا فى الزبور من بعد الذکر ان الارض يرثها عبادى الصالحون ديديم چگونه در چند جى اين آيات از ارث بردن منتظران وصالحان زمين را سخن به ميان آمده است. واوصاف وخصوصياتى برى آنان بازگو شده که کاملا با آنچه آيه شريفه اشاره دارد وروايات به تصريح بيان مى کند قابل تطبيق است وچه بسا ممکن است در زبور قبل از تحريف مطلبى که آيه کريمه مى گويد با وضوح بيشترى ذکر شده بوده که فعلا در اختيار ما قرار ندارد وآن زمان که صاحب اين آيه آن امام صالح که وارث همه مواريث انبياء سلف وپيامبران گذشته است بيايد وآنها را بياورد که از جمله آن ها زبور واقعى داود عليه السلام است در آن زبور حقيقت بازگو شده در اين آيه را واضح تر وروشن تر مشاهده خواهيم کرد.

نگرشى در جايگاه اين آيه:

آنچه در اين جا به نظر مى رسد وقابل توجه ودقت است، اين است که اين آيه شريفه در اواخر سوره انبياء آمده است. با نگرشى کوتاه که بر آيات سوره انبياء داشته باشيم شايد بتوانيم ارتباط خاصى را ميان اين آيه وآيات قبل اين سوره به دست آوريم. قسمتى از آيات اين سوره بيان گر اهانت ها واتهاماتى است که مشرکين نسبت به رسول خدا عليه السلام داشته اند سپس در مقام بيان اين حقيقت بر مى آيد که پيامبران قبل از شما هم با چنين وضعى روبرو بوده اند وپيوسته سبک سران وکج انديشان با استهزاء وتمسخر با آنان مواجه مى شدند. جمعى از پيامبران را نام برده وبه اجمال وتفصيل از آنان سخن به ميان مى آورد چونان حضرات موسى، هارون، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، لوط، نوح، داود، سليمان، ايوب، اسماعيل، ادريس، ذالکفل، يونس، زکرى، يحيى، مريم وفرزندش عيسى عليهم السلام ودر ميان، رنجش ها واذيت وآزارهائى را که ديده اند ومتحمل شده اند خاطر نشان مى سازد، تا سرانجام به اين آيه شريفه مى رسد: ولقد کتبنا فى الزبور من بعد الذکر ان الارض يرثها عبادى الصالحون. کليم ما موسى، رنج بسيار ديدى. پيامبر ما، هارون تهمت وافترا شنيدى. خليل ما، با نمروديان به ستيز برخاستى ويک تنه چونان امتى واحده در برابر بت پرستان استقامت نمودى وبه آتش در افتادى. نوح، رسول سالخورده ونوحه گرما، چه طعنه ها که نشنيدى وچه سخريه ها وبى حرمتى ها که نديدى. لوط، پيامبر ساکن در آبادى خبيثان ومنحرفان که توار دست کم گرفتند وگوش به سخنت ندادند تا فريادت به (اليس منکم رجل رشيد)(1) برخاست. ى خليل رنج ديده وآتش پذيرنده ما، ابراهيم. ى چويان پشمينه پوش وصحرا گرد ما موسى. ى پيرمرد کشتى ساز وکشتى بان رنج ديده وکتک خورده ما، نوح. ى پيامبر داغ ديده ما، زکريا وى رسول سر داده در راه ما، يحيى. ى محور بلايا وسختى ها، ايوب. ى زندانى آبى ومحبوس دريائى، يونس. ى وى رسولان والامقام وپيامبران عظيم الشان ما، که در زندگى سختى بسيار ديديد ورنج فراوان کشيديد. نااهلان قدرتان را نشناختند وفرومايگان پاس حرمت وکيانتان را نداشتند. مظلوم زندگى کرديد ومظلوم از دنيا رفتيد. حزين وغمين نباشيد وبدانيد که روزى فرا مى رسد وبه همه اين نابسامانيها خاتمه داده مى شود، بساط ظلم برچيده مى گردد، نشانى از اين نااهلان وستم آوران باقى نمى ماند وصالحان وشايستگان زمين را به ارث مى برند.

در نااميدى بسى اميد است   پايان شب سيه سفيد است

داود خوش نوى ما، آياتى از زبور را که بر تو فرستاديم بخوان وبا آن نغمه وآهنگ دلربايت که حتى پرندگان را به وجد مى آورى به اين آيات مترنم شو وخلق را نويد ده که: نسل شرير منقطع خواهد شد، صالحان وارث زمين خواهند بود. ى پيامبر کمر خميده وى رسول ديده از دست داده ويا اسفى از دل برکشيده وشکوى در فراق فرزند به درگاه ما آورده، يعقوب، تو هم بشنو:

يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
اين دل شوريده حالش به شود دل بد مکن
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نبود
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
ى دل ار سيل فنا بنياد هستى بر کند
هان مشو نوميد چون واقف نه ى از سر غيب
در بيابان گر ز شوق کعبه خواهى زد قدم
گر چه منزل بس خطرناک است ومقصد بس بعيد
حال ما وفرقت ياران وآزار رقيب
حافظا در کنج فقر وخلوت شبهى تار
  کلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور
وين سر شوريده باز ايد به سامان غم مخور
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور
چتر گل در سرکشى ى مرغ خوشخوان غم مخور
چون تو را نوح است کشتى بان ز طوفان غم مخور
باشد اندر پرده بازى هى پنهان غم مخور
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
هيچ راهى نيست کو را نيست پايان غم مخور
جمله مى داند خدى حال گردان غم مخور
تا بود وردت دعا ودرس قرآن غم مخور.(2)

آرى يعقوب باديه هجران غم مخور، تو تلخى فراق ديدى وسرانجام شهد وصال هم چشيدى. اما يک هزار ويکصد وشصت سال است که پيوسته جمعى چون تو يعقوب، در وادى هجران، حيران وجرعه نوش از کوزه زهر فراق با دستى لرزان وچشمى گريان ودلى بريان هستند. تا کى آن يوسف گم گشته که يوسف يعقوب کنعانى به مهر او مفتخر است واو هم آرزوى ديدارش را دارد از چاه غيبت به در آيد واز وادى غربت وديار عزلت رهائى يابد، خدايش حکم فرجش را امضا نموده وفرمان ظهور موفور السرورش را صادر نمايد. کجا بوديم وبه کجا رسيديم، اين فصل را برى تفسير وتاويل آيه ى راجع به آن وجود مقدس گشوده بوديم که قلم به اينجا رسيد ديگر عنان اختيار از کف ربود که ديگر در چنين وادى گويا قلم هم درد فراق را مى فهمد وتلخى هجران را مى کشد واو هم مى خواهد بنالد وبگريد وبا بقيه قلم ها هم دست شده دست به دعا بردارد: ن والقلم وما يسطرون بسرايد واز خدا بخواهد کم ديگر قلم بردارد وحکم ظهورش را امضا نموده وطومار غيبتش را در هم نوردد آخر قلم مى بيند که از نوک قلم ها چه زهرها مى ريزد واز نيش خامه ها چه نيش ها زده مى شود وچگونه به ساحت مقدس آن ناز پرورده خطيره القدس کبريا وناظر شجره طوبى وسدره المنتهى جسارت واهانت مى شود. دوستان نادان از يک سو وبه گونه ى، دشمنان مغرض هم از يک جهت وبه نحوى. با نقل چند بند از اين مسمط شيوا وچکامه غرا اين فصل را خاتمه مى دهيم.

قبله کائنات کعبه کوى او
باب ورکن ومقام طاق ابروى او
کعبه را پيرهن جعد گيسوى او
روى ماهش حرم خال مشکين حجر
سرکشان جهان بر درش معتکف
در طلوعش شود چهر خور منکسف
گر ز عالم شود لحظه ى منصرف
انبيا از ازل مست مى خانه اش
شمع گيتى فروز گشته پروانه اش
فيض ورحمت روان از در خانه اش
پيش جودش بهشت بخششى مختصر
نام مخلوق دهر ثبت ديوان او
خلق نعمت خورند بر سر خوان او
هر چه روزى خور است هست مهمان او
گه که سازد عيان صورت تابناک
عيسى اش مى زند بانگ روحى فداک
مى زنند اين ندا قد سمعنا نداک
ى فدى تو جان وى نثار تو سر
نوح وشيث وخليل هر که خواهد منم
صاحب دين کل احمد خاتمم
مظهر اوليا قائم واقومم
پس مسخر کند جمله آفاق را
بر گشايد به خلق دست انفاق را
گيرد از آسمان عهد وميثاق را
گيرد او اختيار از قضا وقدر
تا رود از قلوب شک وهم ارتياب
بى تامل کند پى اندر رکاب
تا که صدق آورند مردم لا کتاب
ملت باب را خانه ويران کند
بر بيان خط زند رد ايقان کند
جارى اندر زمين حکم قرآن کند
مدعى را زند بر جگر نيشستر
ى تو را زير حکم جمله قدوسيان
وى تو را منتظر روز وشب شيعيان
ى تو ما را حيات وى تو ما را امان
  ما سوى را مطاف قد دلجوى او
زمزم وکوثر است آبى از جوى او
ناودان کرم جارى از خوى او
بر شهنشاهيش انبيا معترف
با فروغش شود روى مه منخسف
نيست از حکم او نه فلک منحرف
ما سوى الله شود پاک زير وزبر
اوليا خورده اند مى ز پيمانه اش
مهر سرگشته اش ماه ديوانه اش
مخزن رزق خلق دست مردانه اش
گردن روزگار زير فرمان او
اين زمين وبساط خوان احسان او
هر کسى بى دريغ مى خورد نان او
انس وجن وحش وطير ديو ودد خشک وتر
مرده از عشق او سر بر آرد ز خاک
خضر والياس نيز پيش آن جان پاک
مى سرايند خوش شوقنا باللقاک
گويد ى خاکيان من همان آدمم
خضر وموسى منم عيسى مريمم
هم على ولى والى اعظمم
انبيا را سليل اوليا را ثمر
زير فرمان کشد کل اعناق را
عدل او پر کند صدر تا ساق را
بر نمايد به چرخ رسم ارفاق را
تا حساب بشر آورد در حساب
تا که رسوا شوند قوم خسران ماب
با شهامت کند باب وعکا خراب
تا نيارند باز خويش اندر شمر
شرق واذکار را سست بنيان کند
بر همه فرقه ى کار آسان کند
آنچه حق است وصدق او همه آن کند
ى خداوند عدل ى امام زمان
وى تو را دوست دار جمله کروبيان
بندگان را مران ى شه از آستان
ى تو ما را پناه وى تو ما را مفر.(3)

حديث قبل از ميلاد

از مجموع آنچه در قسمت اول ودوم کتاب آورديم وخوانندگان محترم با بذل عنايت آن را مطالعه نموده وبه محتوى آن کاملا واقف شده اند به اين نتيجه مى رسيم که چگونه از آغاز عالم، محور گفتار وملاک نويدها وبشارت ها در همه عصرها وزمان ها وجود مسعود حضرت ابا صالح المهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف) بوده است. همه از او گفته اند ودر همه فرصت هى مناسب سخن از آن جان جانان به ميان آورده اند وبه او رهنمون گشته اند. خدايش در لوح محفوظ وزبور داود وفرقان حضرت ختمى مرتبت محمد محمود صلى الله عليه وآله وسلم از او ياد نموده است. همچنين بر گوش دل پيامبران از آدم تا خاتم نى ونوى او را نواخته وسرود ميلاد وسوگ نامه غيبت وترانه ظهور او را خوانده اند. در شب معراج در آن سراپرده اعزاز در هاله ى از نور به خواجه لولاک او را نشان داده اند وآباء واجداد گراميش يکى پس از ديگرى پيوسته از او ياد نموده وسخن گفته وبه او رهنمون گشته اند. در اين قسمت از نوشتار بر آنيم که سيرى در مقدمات ظاهرى ولادت حضرتش داشته وبه اين حقيقت بهتر پى ببريم که وقتى اراده حق متعال ومشيت قاهره خدى ذى الجلال به انجام امرى تعلق بگيرد چگونه همه اسباب آن را فراهم مى آورد، بدان سان که حيرت همه ارباب درايت، وتعجب همه صاحبان بصيرت پديد مى آيد. محمد بن بحر شيبانى گويد: در سال 286 (ه ق) به کربلا مشرف شدم، وبه افتخار عتبه بوسى وزيارت تربت پاک فرزند غريب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم حضرت سيد الشهداء عليه السلام نائل آمدم واز آنجا به بغداد رفته وبرى زيارت مرقد حضرت کاظم وحضرت جواد عليهما السلام به طرف مقابر قريش رهسپار گشتم. هوا گرم بود وآسمان داغ وهمانند آتش زبانه مى کشيد چون به مشهد حضرت کاظم عليه السلام (کاظمين) رسيدم، از تربت تابناک ومزار پاکش نسيم رحمت به مشام جانم رسيد وخود را در بوستانى مملو از لطلف ومغفرت مى ديدم. با چشمى اشکبار ودلى بريان همراه با آهى سوزان، خود را بر مرقد شريفش افکندم در حالى که آب ديده ام مانع از ديدار بود. چون اشکم ايستاد وناله ام خاموش شد چشم گشودم ونزديک خود پيرمردى کمر خميده را ديدم که شانه هايشان چون دو کمان مى نمود، بر پيشانى وکف دستهايش آثار پينه به جا بود وبه ديگرى مى گفت ى برادر زاده سوگند مى خورم که هر آينه عمويت به شرافتى بس بزرگ نائل آمده در سايه آنچه آن دو آقى بزرگوار از غوامض مهمه غيبى ومطالب گرانقدر علمى بر او بار کرده اند. مطالبى که همچون سلمان، کسى ديگر تاب تحملش را ندارد. عمويت روزگارش به کمال رسيده وعمرش سر آمده وکسى از اهل ولايت را نمى يابد که اسرارش را با او بگويد. محمد بن بحر گويد: من با خودم گفتم ى نفس تو پيوسته زحمت ومشقت بر خود هموار مى نمودى وبا مرکب به اين سو وآن سو برى طلب علم مى رفتى آن چه از اين پيرمرد به گوشت رسيد دلالت بر مقام بلند وجايگاه رفيع او در علم ودانش مى کند (از موقعيت استفاده کن وفرصت را از دست مده که ديگر معلوم نيست به چنين سعادتى نائل آئي). گفتم ى پيرمرد آن دو آقا (که از آنان ياد نمودي) کيانند؟ گفت آن دو ستاره ى که در خاک سر من رى افول کردند. گفتم من به ولايت ودوستى ومنزلت اين دو آقى بزرگ در مامت سوگند ياد مى کنم که مشترى علوم آنان وطالب آثار آنانم وقسم هى محکم ياد مى کنم که در حفظ اسرارشان کوشا باشم. گفت اگر راست مى گوئى آنچه از اخبار وآثار آنان در اختيار دارى رب من عرضه بدار آن ها را به عرض او رساندم وچون آثار صدق وراستى در من ديد واطمينان خاطر پيدا کرد، اين چنين آغاز سخن نمود: من بشير بن سليمانم واز نسل ابى ايوب انصارى (صحابى وصاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در موقع هجرت به مدينه) واز مواليان حضرت هادى وحضرت عسکرى عليه السلام وهمسايه آنان در سر من رى بوده ام. گفتم: برادرت را به نقل برخى از آثار که از حضراتشان مشاهده نموده ى گرامى بدار. گفت: آرى مولى من حضرت ابى الحسن الهادى عليه السلام مرا در امر بردگان به مقام فقاهت رساند وخريد وفروشم به اذن حضرت بود واز موارد شبهه اجتناب مى کردم تا در اين امر به حد کمال رسيده وبه خوبى ميان حلال وحرام را تميز مى دادم. در اين ميان يکى از شب ها که در سر من رى در منزلم بودم وپاسى از شب گذشته بود ناگهان کوبنده ى کوبه در منزل را بصدا در آورد با عجله پشت در رفتم وبا کافور خادم، رسول وفرستاده حضرت هادى عليه السلام روبرو شدم که پيام احضار حضرت را به من ابلاغ نمود، لباس پوشيدم وخدمت حضرت شرفياب شدم ديدم که حضرت با نور ديده اش حضرت ابى محمد - حسن بن على العسکرى عليه السلام صحبت مى کند وخواهر مکرمه اش جناب حکيمه خاتون در پس پرده است. وقتى نشستم حضرت فرمود ى بشير، تو از اولاد انصارى ودوستى ما خاندان پيوسته در دودمان شما پا بر جا بوده وهر نسلى از نسل قبل به ارث برده اند، شما مورد اعتماد ما خاندانيد ومن تو را به فضيلت وکرامتى مشرف مى دارم که به وسيله آن بر ساير شيعيان تفوق وبرترى جوئى، تو را بر رازى مطلع مى سازم وبرى خريد جاريه ى مى فرستم.

شبى امام دهم هادى دين خدا
خواند به دربار خويش بشير را در خفا
به حضرت شه شتافت فرمودش مرحبا
نامه به بلقيس بر ز ساحت قدس ما
  سمى جد شبل باب بوالحسن ابن الرضا
نجل سليمان بشير چو آصف برخيا
بيا واينک تو باش هدهد شهر سبا
که قرب سلمان تو راست هم شرف بوذرى.(4)

آن گاه نامه ى لطيف به خط ولغت رومى مرقوم نموده وبه مهر مبارک آن را ختم نهاد وکيسيه زرد رنگى بيرون آورده که در آن دويست وبيست دينار بود، فرمود اين ها را بگير وبه طرف بغداد برو ودر چاشتگاه فلان روز کنار جسر وپل حاضر شو وچون کشتيهى حامل اسيران نزد تو رسيدند وکنيزان از آن بيرون آمدند. جمعى از وکلى سردمداران بنى العباس وگروهى از جوانان عراق گرد آنان را مى گيرند، چون تو چنين ديدى از آنان فاصله بگير ودر تمام روز از دور پيوسته ناظر برده فروشى به نام عمر بن يزيد باش تا آن که کنيزى را با اين خصوصيت که دو جامه حرير درشت باف بر تن دارد بر مشتريان عرضه بدارد در حالى که آن کنيز مانع از ديدار ودست زدن ونزديک شدن مشتريان به خود مى شود وبه دنبال ضربه ى که فروشنده به او مى زند ناله ى رومى از او ظاهر مى شود بدان که مى گويد وى از پرده درى برخى از مشتريان گويند، او را به سيصد دينار مى خريم زيرا عفاف وپاک دامنيش، رغبت مرا در او افزونى بخشيد آن کنيز به زبان عربى گويد اگر تو در هيئت سليمان پيامبر در آئى وهمانند حشمت وملک او را داشته باشى از من هيچ رغبتى نسبت به خود نبينى لذا بدون جهت مالت را به هدر مده وضايع منما. در اين ميان نخاس وفروشنده کنيز گويد چاره چيست؟ من بايد تو را بفروشم او گويد چه عجله دارى؟ بايد مرا به کسى بفروشى که دل من به او آرامش يافته وبه ديانت وامانت او اعتماد داشته باشم.

على الصباح ى بشير برون شو از سامره
برى امرى عظيم والله قد قدره
فى عين جاريه جاريه باهره
لربها ناظره ضاحک ومستبشره
  به دجله شو رهسپار وهذه تذکره
فانظر ماذا ترى؟ سفينه سائره
طالعه زاهره زاکيه طاهره
زهره صفت سر بر آر به زهره شو مشترى.(5)

در اين حال تو برخيز ونزد عمر بن يزيد رفته وبه او بگوى حامل نامه ى از بعض اشراف وبزرگان هستى که آن را به لغت وخط رومى نوشته ودر آن بزرگوارى وکرم، وجود سخاوت خود را ستوده اين نامه را به اين کنيز بده تا بخواند ودر اخلاق وروش صاحب آن تامل کند اگر دلش به او مايل شد وراضى گشت من وکيل او هستم در خريد اين کنيز از تو. بشير بن سليمان گويد من همه آنچه مولايم حضرت هادى عليه السلام فرموده بود امتثال کردم ونامه حضرت را به نخاس دادم. او همين که نامه را به کنيز داد وچشم آن جاريه به نامه افتاد شروع به گريه کردن نمود واشک بسيار از ديدگان ريخت وبه فروشنده که عمر بن يزيد بود گفت مرا به صاحب اين نامه بفروش وقسم هى غلاظ وشداد وسوگندهى سخت ياد نمود، که اگر مرا به او نفروشى خود را تلف مى نمايم. او هم حاضر شد ومن پيوسته در قيمت کنيز با او گفتگو کردم تا آن که به همان قيمت که حضرت هادى عليه السلام فرموده بود ودر آن کيسه بود راضى شد من دويست وبيست دينار به او داده وکنيز را در حالى که شادان وخندان بود گرفتم واو را به حجره ى که ساکن بودم آوردم.

پيک خدا بامداد به سوى صحرا شتافت
تاجر کالى جان جانب کالا شتافت
ز ساحت بوالبشر خدمت حوا شتافت
جانب مريم ز شوق قاصد عيسى شتافت
هدهد شهر سبا کنار شط آرميد
که نازد يا دمد فروغ صبح اميد
سپيدى صبح گفت سياهى آمد پديد
ديد بشير آنچه خواست وآنچه ز مولى شنيد
سفينه سر غيب مگر همين کشتى است
که کاروان نجات در به چنين کشتى است
نترسد از موج سخت که آهنين کشتى است
هان متمسک شويد که برترين کشتى است
  خادم درگاه عشق به امر مولا شتافت
تا که در آرد به کف جانب دريا شتافت
نامه ز يوسف گرفت نزد زليخا شتافت
نفحه روح القدس کرد ورا رهبرى
دلش به دريا غريق چشمش در ره سفيد
که ناگه از سمت روم باد مرادى وزيد
کشتى مقصود خلق کنار ساحل رسيد
رسيد ولنگر فکند کشتى حور وپرى
که دست غيب الغيوب لنگر اين کشتى است
بيم ز گرداب نيست نوح در اين کشتى است
نجات خواهيد از او که بهترين کشتى است
چادر کشتى مبين به ديده کافرى.(6)

تا آن محترمه به حجره رسيد وآرام گرفت نامه حضرت هادى عليه السلام را بيرون آورده پيوسته مى بوسيد وبه چهره اش آشنا مى ساخت. بر ديده مى نهاد وپيکرش را با آن قرين مى نمود، از روى تعجب به او گفتم نامه ى را مى بوسى که صاحبش را نمى شناسى؟ گفت ى عاجز کم معرفت به جايگاه بلند ومنزلت رفيع پيامبر زادگان گوشت را به من عاريه ده (خوب گوش کن چه مى گويم) دلت را خالى نموده در اختيار من بگذار (شش دانگ حواست را خواب جمع کن). بدان که من مليکه دختر يشوعا هستم که پسر قيصر روم است.

ببين که اسرا حق چو خواهد افشا شود
که بانوئى ناشناس اسير اعدا شود
به سامرا از فرنگ مهى هويدا شود
مليکه نرجس شود عروس زهرا شود
رسيد وبنشست خوش لب به سخن باز کرد
به پيک شه داستان بگفت وآغاز کرد
هم به لسان عرب آن سخنان ساز کرد
ز حسن گفتار خود راستى اعجاز کرد
گفت بدان ى بشير کز همه بهتر منم
مليکه ملک روم عزيز کشور منم
بحضرت عسکرى قرين وهمسر منم
عروس زهرا منم مه منم اختر منم
  ميان روم وعرب جدال وغوغا شود
گلى ز گلزار روم به دجله پيدا شود
چو قرص خور صبحدم برون ز دريا شود
روزى زايد پسر در حرم عسکرى
قصه پنهان خويش يک به يک ابراز کرد
سر نهان آشکار به محرم راز کرد
بر فصحا طعنه زد بر بلغا ناز کرد
مات شد آنجا بشير از آن زبان آورى
دخت يشوعا منم زاده قيصر منم
ز نسل شمعون پاک يگانه دختر منم
به قائم منتظر دايه ومادر منم
برج امامت منم ز فرط نيک اخترى.(7)

مى خواهم ترا به ماجرى شگرفى خبر دهم، بدان که جد من قيصر روم مى خواست در سن سيزده سالگى مرا به عقد برادر زاده اش در آورد. لذا در قصر خود مجلسى آراست که در آن سيصد نفر از خانواده هى علمى که از دودمان حواريين حضرت عيسى بودند وقسيسين ورهبان ها شرکت داشتند. وهفتصد نفر از صاحبان جاه ومنزلت وارباب مقام وشوکت حاضر بودند. همچنين چهار هزار نفر از فرمان روايان وامراء لشکر وروسى قبايل جمع بودند. جدم قيصر دستور داده بود تختى چهل پايه وجواهر نشان ساخته وپرداخته وبرادر زاده اش به عنوان داماد بر آن تخت نشسته بود. صليب ها را گرد او آويخته واسقف ها انجيل گشوده واطرافش جمع بودند که ناگهان صليب ها به خاک افتاد وتخت واژگون شد وداماد نگون بخت، نقش زمين گرديد واز هوش رفت، زنگ از رخسار اسقف ها پريد واندامشان به لرزه افتاد. بزرگ آنان پيش آمد وبه جد من قيصر گفت پادشاها ما را از اجرى مراسم اين ازدواج معاف دار که از اين پيوند بوى زوال مسيحيت وانقطاع اين آئين به مشام مى رسد. قيصر اين رويداد را به فال بد گرفت ودستور داد دو مرتبه آنچه خراب شده اصلاح نمايند وهر چه افتاده به پا دارند وبرادر داماد را بياورند که شايد نحوست آن بردارد ونحسى آن مراسم به سعود اين برادر دفع گردد. ولى چون برادر دوم را به تخت نشاندند دو مرتبه نظير آنچه قبلا واقع شده بود اتفاق افتاد ومردم پراکنده شدند. مجلس سرور به بيت الاحزان مبدل شد. وعشرتکده به ماتم سرا مبدل گرديد. جدم قيصر هم با خاطرى غمين به درون قصرش رفت ودرها را به روى خود بست وپرده ها را آويخت وبا همه قطع روابط نمود وبا کسى ديدار ننمود.

قيصر روم آن که مراست جد کبار
کرد به پايتخت روم انجمنى برقرار
زبور وانجيل را خوانده به رسم وشعار
ترسايان آمدند از همه شهر وديار
اسقف بگرفت اذن ز موبد موبدان
به قصد اجرى عقد گشود آنجا زبان
کشيش پيشش دوان راهب عنبر فشان
داد به او دور باش مشت زدش بر دهان
زلزله افتاد سخت به کاخ وايوان ودر
صليب بر باد شد جو برگ زرد از شجر
جشن عروسى بشده يکسره زير وزبر
مرد وزن اندر فرار پير وجوان نوحه گر
روز دگر هر چه بود مرد فنون وعلوم
که بوده اين حادثات نشان ادبار روم
يافته ايم اين چنين که هست منحوس وشوم
بازکنيم انتخاب به پيشگاه عموم
زودگر پادشاه جشن مهيا نمود
خود به فراز سرير باوزراجا نمود
به طالع دومين بساط بر با نمود
که ناگه آن دست غيب قدرت خود را نمود
  بهر پسر عم من کشت مرا خواستگار
قسيسان از يمين بر همنان از يسار
رهبانان بر زدند ناقوس از هر کنار
د امن خدمت زدند بر کمر چاکرى
به رسم دين مسيح به پى شد آن زمان
به احترامش به پى خواسته پير وجوان
که ناگه از کتم غيب دستى آمد عيان
که از بلندى فتاد همچو بت آذرى
کاخ شدى بى ثبات قصر شدى پر خطر
خلق کشيدند رخت پيرزن ورهگذر
سرده داماد گشت عروس شد خون جگر
جو قصر قارون بريخت بارگه قيصرى
کرده از اين ماجرا به قصر قيصر هجوم
طالع داماد را از اختران نجوم
برادر ديگرش بدان شعار ورسوم
جشن دگر آوريم به طالع ديگرى
چو روز ديروز قصر عالى وزيبا نمود
دوباره ناقوس خواند کشيش آوا نمود
دعوت فرخنده ى ز پير وبرنا نمود
ز مغز قيصر بريخت غرور ومتکبرى.(8)

پاورقى:‌


(1) سوره هود، آيه 78.
(2) ديوان حافظ غزل. 222.
(3) ديوان شمس اصطهباناتى - منظومه شمس - ص 338 - 330.
(4) منظومه شمس ص 346.
(5) منظومه شمس ص 346.
(6) منظومه شمس ص 347.
(7) منظومه شمس - ص 350 - 348.
(8) منظومه شمس ص 352 - 350.