شيخ بهائى در آيينه عشق

اسدالله بقائى

- ۵ -


مدرسه خواجه
شيخ بهائى در قزوين و نيز مشهد مقدس سالها به كار تدريس علوم دينى پرداخته و شاگردان زيادى را تربيت نموده است ، اما اينك در اصفهان با جديت بيشترى به كار حوزه مى پردازد. شيخ مدرسه خواجه را براى اين امر برگزيد. در قزوين ، شيخ علاوه بر تدريس ، مراحل تعليم را نيز سپرى ساخته بود، اما در اصفهان صرفا مدرس است و حال و هواى تعليم دارد، لذا كار تدريس حوزه اى را با جديت تمام آغاز مى نمايد. علاوه بر اين ، مهاجرت به پايتخت جديد صفويه و مشاهده رونق و شكوه و عظمت مدارس علميه اصفهان باعث علاقه مندى شيخ گرديد.
عامل مهمترى نيز در نحوه برخورد شيخ با مدرسه خواجه وجود داشت . اساتيد ممتازى كه در اين مدرسه حاضر مى شدند، شيخ را نيز به وسواس ‍ بيشترى وا مى داشت . از همه مهمتر حضور شاگردان بسيار استثنايى اين مدرسه بود. شاگردان و طلاب مدرسه خواجه عموما نمونه تلاش و پشتكار بودند و اين عامل مهمى در ايجاب وجد و شور و شوق اساتيدى چون شيخ بهائى مى گرديد.
از جمله شاگردان بسيار ممتازش جوان تازه واردى بود كه از شيراز آمده بود و شيخ در مباحث مربوط به تهيه طومار تقسيم آب زاينده رود، براى اولين بار با وى آشنا شد. شيخ از روز اول به نبوغ و استعداد خارق العاده جوان شيرازى پى برده بود.
اصولا مردان بزرگ با قدرت تشخيص فوق العاده خود توان چنين شناختى را دارند، كما اين كه تاريخ عرفان پر است از مطالبى در اين باب ، اشارتى و كناياتى كه در اوج اختصار و اجمال ، بيانگر وسعت معلومات و تعقل فرد است .
بزرگانى چون محى الدين عربى ، شيخ ابو سعيد ابوالخير، شيخ ابوالحسن خرقانى ، جلال الدين محمد مولوى ، شمس تبريزى ، عطار نيشابورى ، عين القضات همدانى و ديگران را در نظر آوريد. براى اين بزرگان ، كلام در استخدام است ، نياز به كارگيرى انبوه لغات نيست ، اشارتى كفايت است . شيخ بهائى نيز از جمله اين بزرگان است .
لذا در اولين جلسه درس پى به نبوغ فراوان جوان شيرازى مى برد و هم او بود كه بعدها به ملاصدرا معروف گرديد، هم او بود كه بعدها در تمام دنيا به اشتهار رسيد و آوازه بلند وى به اقصى نقاط عالم رسيد.
تشخيص بى نظير شيخ بهائى بود كه سرانجام ، ملاصدرا، خالق اين همه آثار عظيم فلسفى و عرفانى گرديد و بر فرهنگ بشرى تاءثير مثبت نهاد و شيخ بهائى با درايت و تيزبينى خاص خود، پى به نبوغ ملاصدرا برده و خود عامل سازنده اى در تربيت و پرورش وى گرديد.
كلاس درس مدرسه خواجه به زودى شور و حال تازه اى يافت . حضور استادى چون شيخ بهائى و شاگردى مثل ملاصدرا عجب به هم عجين شد و بر شكوه و عظمت آن افزود. از اين پس مدرسه خواجه نه يك مجلس ‍ درس بود، بلكه به كانونى از مهرورزى مريد و مراد و جاذب و مجذوب تبديل شد. ديگر عناوين درس به تنهايى موضوع بحث و درس نبود، بلكه هر كلمه و جمله و حتى اشاره اى مبناى بحثى پر جذبه مى گرديد. براى طلاب ديگر مدرسه نيز حضور در جلسات درس شيخ بهائى با داشتن شاگردى چون ملاصدرا جالب بود.
محاورات و اشارات و كنايات اين دو براى ساير طلاب نيز شنيدنى بود. كم كم درس يوميه حوزه كمتر مورد نظر استاد و شاگرد قرار مى گرفت ، به خصوص در ايام جمعه و روزهاى تعطيل ، چنانكه مجلس درس تشكيل مى شد، شيخ بهائى داد سخن مى داد. در اين مجالس بود كه شيخ حرفهاى گفتنى را بيان مى نمود، مسائل دنيا و عقباى مردم را مى شكافت ، حرفهايى كه ماهها و سالها و حتى بعضا در تمام عمر فرصت ابراز آن پيش نمى آيد. شيخ درد مردم را مى شناخت ، درد مردم وقتى به زبان شيخ جارى مى شد و چاشنى كلام شاگرد جوانش را نيز مى يافت ، چه خوش تاءثيرى داشت ! اين بحثهاى عينى تا آن زمان كمتر رايج بود. حرف مدرسه حرف مردم شد. شيخ كار مدرسه را به زندگى مردم كشانيد. شيخ به قولى ميراب رعايا گرديد و كار حوزه را به امور جارى مردم بدل ساخت .
برخورد استثنايى شيخ بهائى و ملاصدرا يكى از پرثمرترين ملاقاتهاى تاريخ عرفانى است . با اين برخورد مطلوب و همگن و مبارك بود كه بارقه ظهور يك فلسفه درخشان اسلامى زده شد و تولد فيلسوفى بارع و جهانى فراهم آمد. در تاريخ عرفانى اغلب چنين است : برخورد مولانا با شمس تبريزى ، ملاقات محى الدين ابن العربى با صدر الدين قونيوى و صدها عارف ديگر از اين جمله است . اين برخوردهاى مبارك است كه زمينه ساز ظهور بزرگانى چون ملاصدرا مى گردد، زيرا وجود صرف يك نيرو باعث بروز جوهره نادره آن نمى شود. الزاما جرقه اى لازم است كه در فروغ چشمان اولياى الهى مى توان يافت و آن گاه است كه ابن العربى ها پاى به عرصه حيات مى گذارند و فتوحات مكيه مى نويسند و فصوص الحكم عرضه مى دارند.
علاوه بر اهميتى كه برخورد استثنايى مريد و مراد يا طالب و مطلوب يا جاذب و مجذوب در رشد و شكوفايى استعدادهاى نهفته بشرى دارد، مرحمت و لطف الهى لازم است تا چنين برخوردهاى مباركى تحقق يافته و نتيجه مطلوب آن ، شكوفايى فرهنگ بشرى گردد. علاوه بر شرايط لازم ، محل برخورد نيز تاءثير شايان توجهى دارد، چنان كه در تاريخ مضبوط است ، بزرگان و عرفان نامى عموما در سرزمينهاى زادگاه پيامبران و اولياى الهى با يكديگر مواجه گرديده اند. قونيه ، دمشق ، حلب ، جبل ، مصر، حجاز از اين نوع مكانهاى مقدسند كه بيشترين سهم را در مواجهه عرفاى بزرگ دارند، گويى اين سرزمينهاى مقدس ، وعده گاه عشاق سينه چاك و عرفاى بنام دورانهاست . قونيه سرزمين مريد و مراد است ، دمشق و حلب و شامات سرزمين اولياى الهى است ، خاك اين سرزمينها به انفاس قدسيه بزرگان اولياى خدا تبرك يافته و آن گاه ماءواى سالكان سير و سلوك و ملجاء عارفان شيدا مى گردد. دمشق سرزمين پيامبران است و نيز وعده گاه ديدار ابن العربى و صدر الدين قونيوى مى گردد. دمشق است كه خاك جاذب آن ، شيخ الكبير را در خود مى گيرد و تپه بلند موجود در شمال شهر دمشق هنوز هم به داشتن نگين درخشانى چون مزار اين عارف سوخته ، به خود مى بالد. بغداد مكان مشابه ديگرى است كه در طول تاريخ ، بارها پذيراى عرفاى بزرگ بوده . ابن العربى و شيخ اشراق شهاب الدين سهروردى نيز در اين شهر به محاوره پرداختند و هنوز هم اثرات شگرف اين ديدار روحانى در فلسفه و عرفان ناب اسلامى به خوبى مشهود است .
آن روز صبح ملاصدرا كه در آن زمان ، طلبه پر جوش و خروشى بود، زودتر از همه به مدرسه خواجه آمد. در مكان مناسبى در حلقه درس شيخ نشست . با اين كه ملاصدرا در همان روزهاى اول ورودش به اصفهان توفيق شركت در مجلس درس بزرگانى چون ميرداماد و مير فندرسكى را يافته بود، اما جذبه كلام و شور و حال و عمق معلومات شيخ ، او را مسحور و مجذوب وى نموده بود؛ لذا ملاصدرا در ايامى كه درس شيخ منعقد بود با اشتياق در آن شركت مى كرد.
آن روز هم موضوع درس ، تفسير قرآن مجيد برود و گر چه شيخ با تفسير آيه اى از آيات قرآن كريم درس را آغاز مى نمود، اما بعضا با اولين سؤ ال يا كوچكترين جمله اى موضوع درس تغيير مى نمود و به بهانه تفسير به بحث در موضوعهاى اجتماعى و سياسى و اقتصادى و فرهنگى مى پرداخت ، علت اين امر عمق معلومات و احاطه وسيع وى به ساير علوم و نيز تعهد وى به حل مشكلات و مسائل اجتماعى مردم بود، لذا از هر فرصتى براى طرح معضلات و گرفتاريهاى مردم استفاده مى كرد و با ظرافت و دقت هر چه تمامتر به موشكافى مشكلات اجتماعى مى پرداخت و در واقع به صورت تلويحى كه بعضا ابلغ از تصريح نيز بود، شاگردانش را به درد مردم و اجتماع آشنا مى نمود و با اين عمل ، حوزه علميه را از تكروى علمى و سير در حركت يك بعدى فقهى خارج نموده و به سوى يك مجموعه پويا و مسؤ ول سوق مى داد؛ از اين روى هم شاگردانش و هم توده مردم محروم و دردمند پى به اهميت كار شيخ بهائى برده و روز به روز بر محبوبيت و اشتهار وى افزوده مى شد.
به هر حال ، جلسه درس شيخ بهائى در آن روز صبح ، تشكيل شد و ملاصدرا و جمعى ديگر از طلاب مدرسه خواجه در حلقه درس شيخ نشستند. شيخ بهائى در تفسير آيه اى از قرآن مجيد در باب گردش زمين و ستارگان و خلق آسمان و زمين سخن مى گفت : خداوند بارى تعالى در مدت شش روز زمين و آسمان را خلق نمود.
و ملاصدراى جوان در پاسخ اشاره استاد آيه شريفه را تلاوت نمود: ان ربك الله الذى خلق السماوات و الارض فى ستة اءيام ثم استوى على العرش ‍ يدبر الامر .
آن گاه شيخ بهائى بنا به خصلت هميشگى از تفسير مستقيم آيات عدول نمود و شمه اى از رساله خواجه نصير الدين طوسى در باب معرفت تقويم بيان نمود: معرفت بر ابواب تبويبى خواجه نصير طوسى بر معرفت تقويم ضرورى است و شناخت فصول سى گانه آن ، مثمر ثمر است ؛ فصول مذكور بدين قرار است : حساب جمل ، ايام جمعات ، بيان تاريخ عربى ، تاريخ رومى ، تاريخ فرس ، تاريخ جلالى ، ستارگان هفت گانه ، بروج و اجزاى آن و سير كواكب ، مقدار روش ستارگان ، عرض ماه و ساير ستارگان ، ساعات و ارتفاعات شبانه روز در نظر و تناظر بعضى كواكب ، ممازجات قمر و ديگر احوال او، در منازل قمر، در ظهور و اخفاى كواكب ، در باقى آنچه در تقويم آرند، در خانه و وبال ستارگان در شرف و هبوط ستارگان ، در مثلثات و ارباب آن ، در حدود كواكب و ارباب آن ، در وجوه ديگر خطهاى كواكب ، در اوج و حضيض ستارگان در احوال بروج دوازده گانه در احوال كواكب ، در خانهاى دوازدگانه ، فرح و قزح كواكب ، در حال قطرهاى كواكب ، در مدلولات كواكب ، در احوال روزها و در معرفت اصول كه بدان احتياج افتد.
شيخ بهائى فصول مذكور را به اجمال بيان نمود و سعى مى كرد سؤ الات لازم را در ذهن شاگردانش مطرح نمايد. در اين حال ملاصدرا كه از بحث شناخت ستارگان بسيار خرسند شده بود اجازه خواست و فصل بيست و چهارم رساله خواجه نصير طوسى را چنين بيان نمود:
- زحل و مريخ نحسند، زحل ، نحس اكبر و مريخ ، نحس اصغر و مشترى و زهره سعدند، مشترى سعد اكبر و زهره سعد اصغر و عطارد با سعد، سعد و با نحس ، نحس و نيرين از تثليث و تسديس سعد باشند و از مقابله و تربيع و مقارنه نحس وراى سعد است و ذنب و كيد نحسند و كواكب علويه و شمس ‍ مذكرند و زهره و قمر مؤ نث ، و هر چه مذكر باشد الا مريخ نهارى اند و مريخ و زهره و قمر ليلى اند. زحل ، سرد و خشك و مريخ و شمس ، گرم و خشك و مشترى و زهره ، گرم و تر و عطارد با هر كوكبى كه بود طبيعت او گيرد، در مزاج و در تاءنيت و تذكير و غيره همچنين است ، والله اعلم .
آمادگى و حضور ذهن و وسعت مطالعات ملاصدرا براى شيخ بهائى و ساير طلاب حاضر در جلسه غيره منتظره بود. شيخ بهائى در بيشتر علوم زمان خود صاحبنظر بود و لذا در جلسات درس با اندك اشاره اى موضوع بحث تغيير مى نمود و در موضوعهاى مختلف علمى و اجتماعى ساعتها به ايراد سخنرانى مى پرداخت .
اما به هر حال ، درس اصلى مورد نظر شيخ كه در مدرسه خواجه تدريس ‍ مى نمود تفسير قرآن مجيد بود. آن روز هم يكى از شاگردان اسامى كاتبان قرآن مجيد را خواستار شد و شيخ بهائى چنين پاسخ داد: كاتبان اصلى وحى الهى على ابن ابى طالب (ع ) و عثمان عفان بوده اند، ولى در غياب اينان ابى كعب و زيد ثابت ، كتابت وحى الهى را انجام مى داده اند.
علاوه بر روابط درسى ، ملاصدرا قرابتى ديرين با استادش ، شيخ بهائى احساس مى كرد. انطباق دو فكر، وحدت دو عقيده ، يگانگى خط مشى و جهان بينى واحدى كه اين دو بزرگوار داشتند، آنان را به هم نزديك مى نمود. شيخ بهائى نيز چنين احساسى داشت . از همان اولين ديدار، ملاصدرا را وراى طلاب ديگر يافت . اين قرابت فكرى روز به روز افزون مى شد، به گونه اى كه از حد حضور در مجلس درس فراتر رفت و ملاصدرا را به خانه شيخ نيز كشانيد.
آن شب بعد از نماز مغرب و عشا هر دو با هم به خانه رفتند، شيخ و ملاصدرا، جوان طلبه از مصاحبت و حضور در خدمت شيخ بسيار خرسند بود. كوچه پس كوچه هاى اطراف بازار را در تاريك روشن مسير طى كردند. اينك هر دو در اتاقى ميان كتب بسيار زيادى ايستاده اند. سر نشستن ندارند. در برابر كتابها قدم بر مى دارند. گويى از صف اندر صف كتابها سان مى بينند، تصوير همه را در صندوقچه چشم جاى مى دهند. هر دو عاشق و شيداى كتابند. كتاب دوست خاموش و گوياى اين دو است . پس سخنها در سينه دارند اين خاموشان . شيخ و ملاصدرا همچنان به كتابها مى نگرند. جوان به آرامى در پشت سر استاد گام بر مى دارد. حرفهاى خوبى مى زند. شيخ بهائى ، انگار همه را معرفى مى نمايد. كم كم زبان بسته و مهر شده جوان نيز باز مى شود، زمزمه اى زير لب سكوت را مى شكند:
- جناب شيخ ! همه هستند، همه بزرگان ، همه عرفا، همه عالمان ، چه جمع مشتاقى است اين مجمع ؟ چه حلقه مهرى آراسته اند اينان ؟ چه خوش ‍ جمعى زخيل مهربانان ، چراغ روشنى بخش حيات است ، چه زيبا منظرى در چشم جان است ؟! و شيخ بهائى اگر چه به ظاهر به نجواى شاگرد مشتاق و واله اش گوش مى دهد، اما او نيز حالى چون ملاصدرا دارد. شيخ هر گاه در برابر اين كتب قرار مى گيرد چنين مى شود، اما امشب تاءثير مضاعف دارد، به آرامى و نه انگار در جواب جوان طلبه كه گويى خطاب به بشريت چنين مى گويد: من در لابه لاى اوراق روزگار بسى سفر كرده ام ، با ابن خلدون از ديار ملوك بابل و قبطيان تا سرزمين محصوره بنى حسنويه و صامغان ، سفر كرده ام . با ناصر خسرو قباديانى از بلخ و مرو و رى تا اسيوط و اسوان و حلب و شامات سفر كرده ام .
با فرخى سيستانى :
 

با كاروان حله برفتم زسيستان
 
با حله اى تنيده زدل بافته ز جان
 
با استاد سخن به همراه كاروانى به حلب سفر كردم كه به راستى سعدى اينك به قدم رفت و به سر باز آمد.
با لسان الغيب رواديد گذر از شارعى خاص گرفتم تا دوشينه ، مخمور، بدان جا سفر كنم :
 
بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
 
كز بهر جرعه اى همه محتاج اين دريم
 
با محمد بن جرير طبرى از سرزمين عاد و ثمود تا سواد كوفه زمان قرمطيان سفر كرده ام .
با احمد بن ابى يعقوب از موطن شيث بن آدم تا سرزمين پادشاهان دهريه و آن گاه محل جنگهاى احد و بنى قريظه و غزوات خيبر و حنين سفر كرده ام .
با مولانا به قونيه و تبريز و دمشق رفته ام ، تا به درس شمس نشينم و با عطار از هفت اقليم گذشتم و با شاعر گنجوى باديه ها طى كردم . به محمد بن منور منازل سير و سلوك پير عرفان را به پى جويى اسرار توحيد طى كردم .
با حكيم طوس از هفت خوان گذشتيم و با همتاى نيشابورى از كارگاه كوزه گران تا قصر جمشيد و شكارگاه بهرام و تا قافله عمر سفر كردم .
آن گاه شيخ بهائى در حالى كه به شدت در هيجان كلام خود مى سوخت و ملاصدرا نيز در تاءثير شگرف آن سخنان مى گداخت ، در چشمان پر جذبه جوان خيره ماند و آرامتر از لحن پيشين چنين ادامه داد: و اينك ادامه راه بى مركب راهوار ميسور نيست كه فرس راندن چو انگشتان مرد ارغنون زن اسبى سركش و كميتى جهنده مى طلبد و اينم نيست ! اينم نيست !
ملاصدرا لحظاتى در سكوت مطلق ماند و شيخ نيز ديگر چيزى نگفت ، پس ‍ از دقايقى جوان طلبه به سخن ادامه داد: جناب شيخ ! سفر همزاد هجرت است . ادامه راه با شهپر انديشه والاى جناب شيخ ميسور و ممكن است . عمر بزرگان طريق معرفت ، مستدام باد.
شيخ بهائى پس از لحظاتى سكوت ، تازه به عنوان ميزبان به ملاصدرا خوش ‍ آمد و مى گويد و او را در گوشه اى از اتاق پذيرا مى شود. دو دوست ، دو يار، در كنار يكديگر نشسته اند. نگاه آنان همچنان به صف كتابها خيره است . اين الفت ديرينه با كتاب چيست ، اين فطرت ازلى چگونه بر ذهن و جان اهل علم نشسته است . ميل آموختن در وجود و سرشت اينان است . اينان با كتاب ، مست از باده تجلى صفات خداوندگار مى گردند. با كتاب ، پرده تيره و تار جهالت را از چهره بشريت مى زايند. اين جا جمع دوستان يكرنگ است . دو دوست در ميان يارانى به ظاهر خاموش ، شيخ و شاگرد جوانش ، ساعتى اين خلوت روحانى را حفظ مى كنند. زبانشان خاموش است ، اما هزاران حرف در نگاه دارند.
شيخ بهائى هر گاه در كنار دوستى قرار مى گيرد، بى اختيار به بحث و محاوره علمى مى پردازد. اينك ملاصدرا را در كنار دارد و كتابهايى در برابر. نقل مجلس و نقل كلامشان حرفهاى نهفته در كتاب مى شود. در ميان گوهرهاى حاضر كيمياى سعادت را در بر مى گيرند. ملاصدرا مشتاقانه مى گويد: جناب شيخ ! چه گنجينه عظيمى است كيمياى امام غزالى !
و شيخ سرى به علامت تاءييد تكان مى دهد: آرى چنين است ، چه عنوان و سرآغاز نيكويى دارد اين كتاب شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه .
شيخ كيمياى سعادت را در ميان دستان جا به جا مى كند و ضمن ورق زدن مطالبى از آن را عرضه مى دارد: پيدا كردن عنوان مسلمانى ، اركان مسلمانى چون عبادت و معاملات و مهلكات و منجيات همه و همه را دارد. چه درياى پر گوهرى است اين كتاب شريف !
و ملاصدرا كه قبلا اين كتاب را خوانده ، خطاب به شيخ مى گويد: جناب شيخ ! هر چه هست جاى آن دارد كه تكمله اى بر آن بنگاريد و كار شناخت و معرفت دين خدا را به آخر بريد كه كيمياى سعادت در كف با كفايت جناب شيخ است .
تاريخ ، زبان گوياى گذشته هاست ، تاريخ قصه واقعه ماضى را باز مى گويد تا عبرت حال گردد و تجربه ساز آيندگان شود. در ميان كتب موجود در كتابخانه ، شيخ سهم عمده اى را كتب تاريخى تشكيل مى دهد. مروج الذهب ابوالحسن على بن حسين مسعودى در كنار دستان ملاصدرا قرار دارد، تفاءل مى زند از كتاب مسعودى :
ذكر نام فرزندان على بن ابى طالب (ع ): حسن و حسين و محسن و ام كلثوم كبرى و زينب كبرى كه مادرشان فاطمه زهرا دختر پيامبر خدا (ص ) بود.
محمد كه مادرش خوله حنفيه دختر اياس و به قولى دختر جعفر بن قيس بن مسلمه حنفى بود و عبيدالله و ابوبكر كه مادرشان ليلى ، دختر مسعود نهشلى بود و عمر و رقيه كه مادرشان تغلبيه بود و يحيى كه مارش اسماى خثعميه دختر عميس بود. ديگر فرزندان امام على (ع ) جعفر و عباس و عبدالله بودند كه مادرشان ام البنين وحيديه بود و رمله و ام الحسن كه مادرشان ام سعيد دختر عروة بن مسعود ثقفى بود و ام كلثوم صغرى و زينب صغرى و جمانه و ميمونه و خديجه و فاطمه و ام كرام و نفيسه و ام سلمه و ام ابيها
. (22)
توضيحات :
1. محى الدين عربى معروف به ابن العربى از بزرگترين فلاسفه اسلامى قرن هفتم هجرى است . او پس از اشتهار، بارها مورد تهديد واقع شد. پس از مدتى در شهر قونيه اقامتى نمود و هم در اين شهر بود كه با صدرالدين قونيوى ملاقات نموده و مراد وى گرديد، چنان كه صدرالدين بارها قصد فدا نمودن جان خود به پاى ابن العربى نمود. شيخ الكبير محيى الدين عربى در سال 609 هجرى قمرى از قونيه به بغداد رفت و در آن شهر بود كه با چهره بزرگ جهان اسلام ، شيخ شهاب الدين سهروردى ملاقات نمود. وى پس از چندى از بغداد به حلب رفت و روزگارى را نيز در حلب گذرانيد و در سال 621 هجرى قمرى از حلب به دمشق هجرت نمود و تا پايان عمر در اين شهر سكونت و اقامت نمود. وى فتوحات مكيه را در 560 فصل در اين شهر به پايان رسانيد كه از مفصلترين كتب عرفانى اسلامى است . ابن العربى هفده سال پايان عمر خود را در دمشق به سر برد و در اين زمان بود كه حاصل سى سال تجربه اندوزى و مطالعات فراوان خود را به صورت مفصلترين كتاب عرفانى اسلامى يعنى فتوحات مكيه به رشته تحرير در آورد و تا سال 638 كه در دمشق بدرود حيات گفت ، پيوسته به مطالعه و مكاشفه مشغول بود و پس از مرگش عده اى از شاگردانش و از همه بيشتر صدرالدين قونيوى سعى در تنظيم و گردآورى فتوحات مكيه نموده و جسد وى را در محله صالحيه شمال دمشق دفن كردند و زيارتگاه است .
2. ابو على مسكويه رازى در كتاب تجارب الامم چنين مى گويد: وحى را على بن ابيطالب و عثمان عفان مى نوشتند و اگر اين دو حاضر نبودند، ابى كعب و زيد (ابن ) ثابت و اگر اينان نيز نبودند، دبيرى وحى را كسان ديگرى مى كردند همچون : عمر خطاب ، طلحه ، خالد سعيد، يزيد بوسفيان ، علاء خضرمى و بو سلمه عبد الاشهل و عبدالله ابى شرح و حويطب عبدالعزى و بوسفيان حرب و معاويه و عثمان و ابان پسران سعيد و خاطب عمر و وجيهم صلب و خالد سعيد و معاويه بوسفيان كارهاى روزانه را مى نوشتند....
شيخ بهائى و اشعار او
اشعار فارسى شيخ بهائى ، شامل مثنويات (نان و حلوا، نان و پنير، شير و شكر) و غزليات و قصايد و مخمس و مستزاد و رباعيات مى باشد كه بارها به صورت ديوان كامل اشعار يا منتخب آن انتشار يافته است و تقريبا در هر كتابخانه اى ديوان اشعار شيخ بهائى در كنار آثار شعراى بزرگ فارسى زبان وجود دارد.
شيخ بهائى به لحاظ تبحر در علوم مختلف و آشنايى به دانشهاى گوناگون ، روحى جستجو گر و متنوع داشت و لذا در مقوله شعر نيز در بيشتر گونه هاى شعرى طبع آزمايى نمود و به خصوص در غزل و مثنوى و رباعى نمونه هاى قابل ذكرى از او به جاى مانده است .
از مجموع اشعار شيخ بهائى چنين مستفاد مى گردد كه شعر براى شيخ هدف نبوده و آن را صرفا براى گريز از اشتغالات روحى در شرايط خاص ‍ مى سروده است و از طرفى شعر را ماءمنى براى فرار از وابستگى هاى فكرى و درونى خويش مى انگاشته كه در جدال با امور جاريه به هر كس دست مى دهد.
شيخ تنها حدود بيست غزل و هشتاد رباعى و چند مثنوى داستانى مطول دارد كه به آنها مخمس و مستزاد زيبايى نيز افزوده مى شود.
در بين شعراى فارسى زبان ، وقتى از سعدى و حافظ و مولوى و فردوسى و نظامى و عطار و چند شاعر تواناى ديگر ذكرى به ميان مى آيد، ذهن جستجو گر و انتخابگر حيران مى شود و بعضا هيچ گاه در ميان آن همه شعر ناب ، قادر به انتخاب چند شعر به عنوان بهترين آنها نيست . از هر دانشمند و عارفى سؤ ال نمايد كه فى المثل بهترين غزل حافظ كدام است ، بى شبهه تاءملى مى نمايد و پاسخ مى دهد همه زيبايند و به راستى در انتخاب فرو مى ماند و اگر هم نمونه اى ارائه نمايد، عارى از خدشه نيست و به هر حال نمى توان مدعى بود كه فى المثل غزل :
 
گلعذارى ز گلستان جهان ما را بس
 
زين ميان سايه آن سر و روان ما را بس
 
ساقى بيا كه يار ز رخ پرده بر گرفت
 
كار چراغ خلوتيان باز در گرفت
 
فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش
 
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
 
بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
 
كز بهر جرعه اى همه محتاج اين دريم
 
كدام بهترين غزل حافظ است و همان گونه كه مرحوم استاد عباس اقبال آشتيانى در مقاله اى تحت عنوان بهترين غزل حافظ كدام است (23) عنوان نموده ، هيچ گاه با در نظر گرفتن مطلق مفاهيم نمى توانيم ، بهترينى براى غزليات حافظ قايل شويم و اين تمثيل براى بزرگانى ، چون سعدى و فردوسى و مولوى و... نيز برقرار است .
اما از اين چند شاعر بزرگ كه بگذريم ، ذكر نام ديگران ، غزل يا رباعى يا شعر خاصى را به ذهن متبادر مى نمايد كه اكثرا براى همه مشخص و آشناست و در بيان آن ، متفق القولند، چنان كه نام پر احتشام حكيم صفاى اصفهانى غزل ناب و عارفانه او را به ذهن مى نشاند كه :
 
دل بردى از من به يغما اى ترك غارتگر من
 
ديدى چه آوردى اى دوست ، از دست دل بر سر من
 
يا يغماى جندقى :
 
نگاه كن كه نريزد دهى چو باده به دستم
 
فداى چشم تو ساقى بهوش باش كه مستم
 
يا كليم كاشانى :
 
پيرى رسيد و مستى طبع جوان گذشت
 
بار تن از تحمل رطل گران گذشت
 
يا حزين لاهيجى :
 
اى واى بر اسيرى كز ياد رفته باشد
 
كى بوده اى نهفته كه پيدا كنم ترا
 
و در شعر شيخ بزرگوار، بهاء الدين عاملى نيز بر اين پايه ذكر مى نماييم و از ميان هشتاد رباعى مانده از شيخ ، تفاءل گونه يكى را برگزيديم تا هديه دوستان گردد:
 
از ناله عشاق نوايى برادر
 
وز درد و غم دوست دوايى برادر
 
از منزل يار تا تو اى سست قدم
 
يك گام زياده نيست پايى بردار
 
و از ميان غزليات شيخ بهائى شراب روحانى اش را عرضه مى داريم :
 
ساقيا بده جامى زان شراب روحانى
 
تا دمى بر آسايم زين حجاب جسمانى
 
بهر امتحان اى دوست گر طلب كنى جان را
 
آنچنان برافشانم كز طلب خجل مانى
 
بى وفا نگار من مى كند به كار من
 
خنده هاى زير لب عشوه هاى پنهانى
 
دين و دل به يك ديدن ، باختيم و خرسنديم
 
در قمار عشق اى دل كى بود پشيمانى
 
ما ز دوست غير از دوست مطلبى نمى خواهيم
 
حور و جنت اى زاهد! تو باد ارزانى
 
رسم و عادت رنديست از رسوم بگذشتن
 
آستين اين ژنده مى كند گريبانى
 
زاهدى به ميخانه سرخ رو ز مى ديدم
 
گفتمش مبارك باد بر تو اين مسلمانى
 
زلف و كاكل او را چون به ياد مى آرم
 
مى نهم پريشانى ، بر سر پريشانى
 
خانه دل ما را از كرم عمارت كن
 
پيش از آنكه اين خانه رو نهد به ويرانى
 
ما سيه گليمان را جز بلا نمى شايد
 
بر دل بهائى نه هر بلا كه بتوانى
 
در اين غزل عارفانه ناب ، جاى پاى سعدى و حافظ عزيز نيز تا به اندازه اى و قدرى پيداست ، وزن و قافيه غزل چنان است كه بر مطلع بلند حافظ منطبق مى گردد آن جا كه مى فرمايد:
 
وقت غنيمت دان آنقدر كه بتوانى
 
حاصل از حيات اى جان اين دمست تا دانى
 
زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد كشت
 
عاقلا مكن كارى كاورد پشيمانى
 
مى روى و مژگانت خون خلق مى ريزد
 
تيز مى روى جانا ترسمت فرو مانى
 
پيش زاهد از رندى دم مزن كه نتوان گفت
 
با طبيب نامحرم حال درد پنهانى
 
جمع كن به احسانى ، حافظ پريشانى را
 
اى شكنج گيسويت مجمع پريشانى
 
قرابت تعابير، تشابه كلمات ، همو زنى مضامين چنان است كه در مقايسه و مقابله عينى به خوبى جلوه مى كند. آن را بر كفه نهيد، اگر چه به يقين غزل عارفانه خواجه سنگينى مى كند، اما شعر شيخ بهائى نيز رحجمت آوردن پاره سنگ اضافى چندانى به خواننده نمى دهد و اين افتخارى است بس ‍ بزرگ كه دانشمندى در اوج مكاشفات علمى و مجادلات فقهى و حوزه اى ، زمانى را با دل خويش خلوت كند و احساس درونى را در قالب غزلى با اين ويژگيها به كاغذ ريزد.
يا مخمس معروف شيخ :
 
تا كى به تمناى وصال تو بيگانه
 
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
 
خواهد به سر آيد شب هجران تو يا نه
 
اى تير غمت را دل عشاق نشانه
 
جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
 
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
 
ديدم همه را پيش رخت راكع و ساجد
 
در ميكده رهبانم و در صومعه عابد
 
گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد
 
يعنى كه ترا مى طلبم خانه به خانه
 
روزى كه برفتند حريفان پى هر كار
 
زاهد سوى مسجد شد من جانب خمار
 
من يار طلب كردم و او جلوه گه يار
 
حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
 
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
 
هر در كه زنم صاحب آن خانه تويى تو
 
هر جا كه روم پرتو كاشانه تويى تو
 
در ميكده و دير كه جانانه تويى تو
 
مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو
 
مقصود تويى ، كعبه و بتخانه بهانه
 
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد
 
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد
 
عارف صفت روى تو در پير و جوان ديد
 
يعنى همه جا عكس رخ يار توان ديد
 
ديوانه منم ، من كه روم خانه به خانه
 
عاقل به ثوانين خرد راه تو پويد
 
ديوانه برون از همه آيين تو جويد
 
تا غنچه بشكفته اين باغ كه بويد
 
هر كس به زبانى صفت حمد تو گويد
 
بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه
 
بيچاره بهائى كه دلش زار غم توست
 
هر چند كه عاصى است زخيل خدم توست
 
اميد وى از عاطفت دمبدم توست
 
تقصير (خيالى ) به اميد كرم توست
 
يعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه
در نثر نيز داستانهاى كليله و دمنه را به خاطر مى آورد، الا اين كه تكلف و تصنع موجود در كليله و دمنه را ندارد و سهل و ساده و روان بيان گرديده است ، چنان كه ميل به خواندن افزون مى شود و با تعمقى و تاءملى در زبان مادرى شيخ كه به هر حال عربى بوده ، اين همه شيرينى نثر فارسى حلاوت مضاعف مى يابد و اينك داستانى از مجموعه موش و گربه به عنوان نمونه عرضه مى داريم :
حكايت :
آورده اند كه روزى سلطان محمود به خواجه حسن ميمندى كه وزير او بود گفت : - آيا شخصى باشد كه فالوده نخورده باشد.
وزير گفت : اى پادشاه ! بسيارند كه فالوده نخورده اند و ندانند.
پادشاه گفت : چنين كسى نيست .
وزير مى گفت هست ، و پادشاه مى گفت نيست . تا آخر الاءمر مبلغى زر مهيا كرده ، بين ايشان شرط شد كه اگر وزير چنين كسى پيدا كند، مبلغ زر را از پادشاه بگيرد و اگر پيدا نكند، وزير آن مبلغ را دادنى باشد.
پس از اين قرار، وزير به تفحص چنان كسى بيرون آمد. گذرش به بازار گوسفند فروشان افتاد. از قضا لر سرحدى را ديد. با خود گفت : كه اين جماعت در سر حد بوده اند و معمورى و آبادى نديده اند. پس آن شخص لر را به خدمت پادشاه آورد. پادشاه فرمود: كه قدرى از فالوده آوردند. پادشاه به آن مرد لر گفت : هرگز از اين نعمت چيزى خورده اى ؟
مرد لر گفت : مى دانى اين چه چيز است و چه نام دارد؟
مرد لر گفت : نامش به يقين نمى دانم ، اما به گمان من چيزى مى رسد، در آن سر حد كه ما هستيم مردى است كه از ما به عقل و ادراك قابل و برتر است و هر ساله يك مرتبه به شهر مى آيد. از قضا روزى به شهر آمده بود و مى گفت : در شهر حمامهاى خوب به هم مى رسد، بنده را گمان چنين است كه اين حمام است .
چون پادشاه اين را شنيد بسيار بخنديد و فرمود كه مبلغ مذكور را به وزير بدهند، وزير گفت : پادشاها، بفرما تا دو سر بدهند، زيرا دو سر برده ام ، چه كه اين مرد نه فالوده و نه حمام را ديده !
پادشاه فرمود تا دو سر بدهند.
پس از عزيز من ، تا كسى چيزى نديده باشد و نخورده باشد چه داند چيست و چه لذت دارد.
پس هر چه خداوند عالميان خلق كرده است ، از براى اين است كه ايشان آن را ببينند و بخورند و بنوشند و ببويند و تمتع يابند، والا خلق نمى شد. پس ‍ خداوند عالميان ، اين نعمتها را از براى بندگان خلق كرده است و براى ايشان ، حلال و طيب و طاهر گردانيده و فرمود: كلوا من طيبات ما رزقناكم . (24)
و از اين داستانهاى شيرين و سهل و ساده بسيار دارد كه بقيه را به اصل حوالت مى دهيم .
زبان شيخ بهائى در مثنوى نيز روان و ساده و گوياست . حكايتى از منظومه نان و حلوا بر گزيده ايم تا نمونه شعر لطيف شيخ گردد:
 
عابدى در كوه لبنان بد مقيم
 
در بن غارى چون اصحاب الرقيم
 
روى دل از غير حق برتافته
 
گنج عزت را ز عزلت يافته
 
روزها مى بود مشغول صيام
 
قرص نانى مى رسيدش وقت شام
 
نصف آن شامش بدى نصفى سحور
 
وز قناعت داشت در دل صد سرور
 
بر همين منوال حالش مى گذشت
 
نامدى زان كوه هرگز سوى دشت
 
از قضا يك شب نيامد آن رغيف
 
دل پر از وسواس در فكر عشا
 
بسكه بود از بهر قوتش اضطراب
 
نه عبادت كرد عابد شب نه خواب
 
صبح چون شد زان مقام دلپذير
 
بهر قوتى آمد آن عابد به زير
 
بود يك قريه به قرب آن جبل
 
اهل آن قريه همه گبر و دغل
 
عابد آمد بر در گبرى ستاد
 
گبر او را يك دو نان جو بداد
 
بستد آن نان را و شكر او بگفت
 
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
 
كرد آهنگ مقام خود دلير
 
تا كند افطار زآن خبز شعير (25)
 
در سراى گبر بد گرگين سگى
 
مانده از جوع استخوانى و رگى
 
پيش او گر خط پرگارى كشى
 
شكل نان بيند، بميرد از خوشى
 
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
 
خبز پندارد، رود هوشش زسر
 
كلب در دنبال عابد بو گرفت
 
آمدش دنبال و رخت او گرفت
 
زآن دو نان عابد يكى پيشش فكند
 
پس روان شد تا نيابد زو گزند
 
سگ بخورد آن نان و وز پى آمدش
 
تا مگر بار دگر آزاردش
 
عابد آن نان دگر دادش روان
 
تا كه از آزار او يابد امان
 
كلب خورد آن نان و از دنبال مرد
 
شد روان و روى خود واپس نكرد
 
همچو سايه در پى او مى دويد
 
عف عفى مى كرد و رختش مى دريد
 
گفت عابد، چون بديد آن ماجرا
 
من سگى چون تو نديدم بى حيا
 
صاحبت غير از دو نان جو نداد
 
و آن دو نان خود بستدى اى كج نهاد
 
ديگرم از پى دويدن بهتر چيست
 
وين همه رختم دريدن بهر چيست
 
سگ به نطق آمد كه اى صاحب كمال
 
بى حيا من نيستم چشمت بمال !
 
هست از روى كه بودم من صغير
 
مسكنم ويرانه اين گبر پير
 
گوسفندش را شبانى مى كنم
 
خانه اش را پاسبانى مى كنم
 
گاه گاهى نيم نانى مى دهد
 
گاه مشتى استخوانم مى دهد
 
گاه غافل گردد از اطعام من
 
وز تغافل تلخ گردد كام من
 
بگذرد بسيار بر من صبح و شام
 
لا ارى خبزا و لا القى الطعام
 
هفته هفته بگذرد كاين ناتوان
 
نى زنان يابد نشان نى زاستخوان
 
گاه هم باشد كه پير پر محن
 
نان نيابد بهر خود يا بهر من
 
چونكه بر درگاه او پرورده ام
 
رو به درگاه دگر ناورده ام
 
هست كارم بر در اين پير گير
 
گاه شكر نعمت او گاه صبر
 
تا قمار عشق با او باختم
 
جز در او من درى نشناختم
 
گه به چوبم مى زند كه سنگها
 
از در او من نمى گردم جدا
 
چون كه نامد يك شبى نانت به دست
 
در بناى صبر تو آمد شكست
 
از در رزاق رو برتافتى
 
بر در گبرى روان بشتافتى
 
بهر نانى دوست را بگذاشتى
 
كرده اى با دشمن او آشتى
 
خود بده انصاف اى مرد گزين
 
بى حياتر كيست من يا تو ببين
 
مرد عابد زين سخن مدهوش شد
 
دست را بر سر زد و از هوش شد
 
اى سگ نفس بهائى ياد گير
 
اين قناعت از سگ آن گبر پير
 
شيخ بهائى از اين حكايتهاى شيرين و پندآموز بسيار دارد و منظومه نان و حلوا و نان و پنير و شير و شكر پر است از مطالب و مضامين حكمى شيرين كه در قالب مثنوى بيان گرديده است و اتصال حكايات به يكديگر و نيز تعقيب كلام نخستين به شيوه مثنوى معنوى است كه آن مثنوى شريف نيز با اتمام قصه اى و حكايتى به آغاز باز مى گردد و از نى سخن مى گويد و شرح هجران مى سرايد.
توضيحات :
1. سعدى :
 
گويند تمنايى از دوست بكن سعدى
 
از دوست نخواهم كرد جز دوست تمنايى
 
2. حافظ:
 
از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
 
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
 
3. حافظ:
 
نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد
 
اين دل شوريده تا آن جعد و كالم بايدش
 
4. حافظ:
 
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم
 
اى بى خبر زلذت شرب مدام ما
 
5. بنا به قول جامى در بهارستان و استاد دكتر شفيعى كدكنى در كتاب شريف موسيقى شعر، مخمس معروف شيخ بهائى تخميسى از غزل شيواى خيالى بخارايى است كه شيخ بر اول هر بيت سه مصرع افزوده و بدان وجهه نيكوتر داده است . اصل غزل خيالى بخارايى اين است :
 
اى تير غمت را دل عشاق نشانه
 
جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
 
گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد
 
يعنى كه تو را مى طلبم خانه به خانه
 
حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
 
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
 
مقصود من از كعبه و بتخانه تويى تو
 
مقصود تويى ، كعبه و بتخانه بهانه
 
يعنى همه جا عكس رخ يار توان ديد
 
ديوانه منم ، من كه روم خانه به خانه
 
هر كس به زبانى صفت حمد تو گويد
 
بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه
 
تقصير (خيالى ) به اميد كرم توست
 
يعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه
 
6. رغيف : (به فتح راء و كسر غين ) به معناى گرده نان .
7. عشاء: (به كسر عين ) به معناى از مغرب تا نيمه شب ، مراد نماز عشاء.
8. عشاء: (به فتح عين ) به معناى غذاى شب .
شيخ و افسانه ها
در اغلب نقاط دنيا و از جمله ايران در مورد بزرگان و به خصوص عرفا افسانه هاى زيادى بر سر زبانهاست . تعدادى از اين داستانها مرجع و منبع مستندى هم دارند، ولى اكثر آنها به سينه سينه نقل گرديده و تنها مردم علاقه مند راوى آنها هستند.
در ايران شيخ بهائى از جمله بزرگانى است كه از نظر اعتبار علمى و دانش ‍ فراوان و ساير جهات تا به سر حد افسانه پيش رفته است .
افسانه اگر از حقيقت و واقعيت هم دور باشد و ضريب احتمال پايينى نيز داشته باشد، صرف وجود آن ، حكايت از توجه و اقبال عمومى نسبت به قهرمان آن دارد. در واقع مى توان معتقد بود كه افسانه به تعبيرى حداقل پاداش و تقدير توده مردم از شخصيت اصلى داستان است . اصولا مردم عادى ، احساسات صميمانه خود را با خلق اين گونه افسانه ها ابراز مى نمايند و افسانه باز تاب طبيعى افسانه سرايى ارتباط مستقيمى با فرهنگ اقوام مختلف دارد.
افسانه اگر چه عموما صورت غير واقعى دارد و به ظاهر تخيلى جلوه مى كند، اما عموما ريشه در فرهنگ و منش و آگاهى ملتها دارد، حتى در مواردى آرمانهاى سر كوفته و عصيان يافته ملى يك قوم در لباس افسانه و افسانه سرايى جلوه مى كند و اسطوره هاى ملى از آن جمله اند. اين قبيل مظاهر تخيل گونه اسطوره اى در بيشتر ملتها فراوانند و از جمله در ايران .
در ميان افسانه هايى كه به شيخ بهاء الدين عاملى نسبت مى دهند، پاره اى داراى جنبه هاى بسيار ظريف احساسى اند، تعدادى ريشه در مسائل سياسى و اجتماعى دارند، دسته اى به شگفتيهاى علوم مختلف مربوط مى شوند، ولى به هر حال همه در يك وجه مشتركند و آن ، بيان بزرگى شيخ مى باشد.
از جمله افسانه هاى احساسى منسوب به شيخ بهائى داستان موش و بچه موش است كه در جايى به صورت مكتوب نيامده ، اما در بين مردم اصفهان سينه به سينه نقل شده و رايج است .
گويند شيخ بهائى نقل نموده ، شبى در كنار شمعى به مطالعه مشغول بودم ، كتابهاى زيادى در اطرافم پراكنده بود، ناگاه بچه موشى ظاهر شد و از روى شيطنت با كتابها به بازى پرداخت ، ابتدا سعى كردم او را دور سازم ، ولى از روى فطنت و بازيگوشى نرفت ، به ناچار سبد حصيريى بر روى او نهادم و زندانى شد. پس از لحظاتى موش بزرگى كه ظاهرا مادرش بود حاضر شد، ابتدا سعى در استخلاص وى نمود، چون از تلاش خود نتيجه اى نگرفت نااميد شد و از دل خارج گرديد. چون بى مهرى موش مادر را ديدم تعجب نمودم . در اين انديشه بودم كه موش مادر به سكه اى طلا ناب بر دهان گرفته باز آمد، سكه در پيش من انداخت و ديگر بار به اطراف سبد جهيد. من از روى كنجكاوى مقاومت كردم و چون بچه موش را آزاد نساختم ، بار ديگر موش مادر از در خارج شد. فكر كردم ميزان علاقه موش ‍ به بچه موش همينقدر بود كه يكبار ديگر موش با سكه اى ديگر ظاهر شد و آن را پيش پاى من انداخت و اين عمل تا ده بار تكرار شد و من على رغم ميل باطنى همچنان مقاومت مى كردم و در مرتبه دهم به خود گفتم ، مبادا تعداد سكه هاى در اختيار موش بيشتر باشد و باز هم سبد را برنداشتم كه از كجا تعداد سكه ها صد نباشد.
من اسير حرص غالب بودم كه يك بار ديگر موش باز آمد، ولى اين بار كيسه اى خالى به دندان گرفته بود و آن را در برابرم انداخت و به شدت مى لرزيد كه من نيز به گريه افتادم و سبد از روى بچه موش برگرفتم و ساعتى در تاءلم و تاءثر كردار خويش مغموم بودم .
اين افسانه اگر راست باشد و اگر افسانه صرف ، به هر حال بار لطيف احساسى خاصى دارد كه حكايت از شناخت شخصيت ممتاز شيخ در انتظار مردم مى نمايد. خمير مايه اصلى اين چنين افسانه ها را مردم تشكيل مى دهند و بديهى است جوهره اصلى آن را متناسب با خلق و خوى و منش ‍ و كردار و رفتار قهرمان اصلى آن مى پردازند.
مطلب قابل ذكر ديگر اين كه ، گاه سوژه و خمير مايه اصلى يك افسانه ، قوى و قابل ابراز است ، اما لازمه و پشتوانه ترويج آن ، نسبت دادن به يك چهره ملى يا دينى با عرفانى است و اين گونه افسانه ها، هستند نمونه هايى كه در طول تاريخ بر آداب و رسوم و فرهنگ و حتى تماميت ارضى ملتها تاءثير نهاده اند.
در ميان مردم اصفهان ، افسانه ديگرى درباره شيخ بهائى و شاه عباس ‍ صفوى شايع است . گويند وقتى شاه صفوى از زيارت مشهد مقدس به اصفهان بازگشت ، گروهى از روحانيان و درباريان و بزرگان شهر به ملاقات او رفتند. شيخ بهائى نيز در كنار شاه عباس نشسته بود و درباره چگونگى سفر تعاريفى در گرفته بود. شاه صفوى خطاب به شيخ بهائى گفت :
در راه رفتن به بارگاه ثامن الائمه نزد خويش قرار نهاديم كه اگر توفيق ، رفيق شد و به زيارت نايل آمديم ، يك درخواست جناب شيخ را هر آنچه باشد تحقق بخشيم ، حال كه سعادت تشرف حاصل آمده ، آماده اداى دينيم .
شيخ بهائى با ذكاوت و تيز هوشى و موقع شناسى خاص خود خطاب به شاه عباس صفوى گفت : مرشد اكمل ، هميشه چاره ساز حاجات درويشانند، اما هم اينك كه قصد اداى دين نيز بر طبع بلند شاه افزون گشته است ، مرا آرزويى جز نشستن بر گرده اسبى نيست كه مرشد اكمل ، زمام آن بكشد.
حاضران در تالار شاهى از شنيدن اين درخواست و آرزوى شيخ بهائى در بهت و حيرت تمام فرو رفتند و از عكس العمل شاه صفوى نيز بى خبر بدند. شاه عباس قدرى تاءمل نمود بنا به خصلت و خلق و خوى ويژه اى كه داشت ، بدون اين كه سعى در تغيير خواهش شيخ نمايد، آن را پذيرفت . آن گاه به دستور شاه صفوى سر مهتر اصطبل شاهى اسبى بياورد و در پاى پلكان تالار شاهى ، شيخ بر آن نشست و زمام اسب به دست شاه عباس داد و شاه صفوى نيز در برابر ديدگان دهها نفر از روحانيان و درباريان و بزرگان شهر تا محوطه ورودى مدخل ميدان نقش جهان زمام كشيد. آن گاه با اشارت شيخ اسب را نگه داشتند و از اسب فرود آمده و همراه شاه به تالار باز گشتند و به ظاهر صحنه را در جهت اداى نذر و دين مرشد اكمل توجيه نمودند.
چند سال از اين ماجرا گذشت تا بار ديگر، شاه عباس به زيارت ثامن الائمه رفت و با توفيق بازگشت . اين بار در جريان ديدار شاه با بزرگان و روحانيان شهر، شيخ بهائى خطاب به شاه صفوى گفت : آيا مرشد اكمل در اين سفر نيز نذرى فرموده اند؟!
شاه عباس كه خود نيز بسيار زيرك و حاضر جواب و باهوش بود بلافاصله پاسخ داد: همان زمامدارى بار پيشين ، كفايت است ما را!
آن گاه شيخ بهائى با خضوع و خشوع تمام ، خطاب به شاه عباس و ديگر حضار حاضر در تالار شاهى چنين گفت : مرشد اكمل ! جسارت بى منتهاى اين بنده ، به جهت نجات ساحت مقدس علم بود، همان گونه كه مرشد اكمل استحضار دارند، در آن روزگاران حوزه هاى علميه از رونق لازم افتاده بود و طلاب علوم دينيه هر يك به بهانه اى ، كسوت روحانيت رها مى كردند و به شغلى ديگر مى پرداختند. اين بنده با چنين جسارتى عظمى ، انظار عمومى و ديد طلاب جوان را به احترام و احتشامى شاهى معطوف بى همانندى قرين و مباهى است .
شاه عباس صفوى و حاضران در جلسه از اين همه درايت و ذكاوت شيخ بهائى تعجب نموده و بر آن آفرين گفتند.
افسانه ديگرى نيز در بين مردم رواج دارد كه گويند: روزى شاه عباس صفوى در تالار نشسته و جمعى در اطراف به خدمت بودند. شيخ بهائى به مجلس ‍ وارد شد و در كنار شاه نشست . شاه عباس خطاب به شيخ گفت : شنيده ايم گروهى از روحانيان در معابر عمومى و ميادين شهر در جمع سفلگان ظاهر مى شوند و حتى به تماشاى معركه گيران مى شتابند. جناب شيخ اينان را به حرمت لباس روحانيت خويش واقف نمايند!
شيخ بهائى با لحنى آرام و اطمينان بخش چنان كه همه حاضران در تالار بشنوند، خطاب به شاه صفوى گفت : مرشد اكمل ! خيال مبارك آسوده باشد كه هرگز اين چنين واقعه اى صورت نيافته است و روحانيان به وظايف و مسؤ وليت خويش واقفند، كما اين كه من خود در تمام مراسم و معركه ها حضور دارم و هيچ شخصى روحانى را نديده ام ! (26)
افسانه هاى فراوان ديگرى نيز در مورد شيخ بهائى در افواه عمومى مذكور است ، كه همه حكايت از كرامات و احاطه وسيع او به علوم و تدين و صفا و اخلاص عميق وى دارد و اين سير افسانه سرايى و افسانه پردازى براى شيخ تا عصر حاضر نيز ادامه دارد، كما اين كه در تاريخ بيدارى ايرانيان چنين مذكور است : (27)
پسر آقا سيد محمد باقر عراقى مدعى است كه پيراهنى از شاه عباس دارد كه خط شيخ بهائى و مير داماد بر آن بعضى ادعيه و طلسمات نقش كرده اند و گلوله بر آن پيراهن كار نمى كند و گويا سى هزار تومان از او مى خرند و نداده است ، مى گويد: امتحان ، او را در خودم كنند كه پوشيده و كيسى كه اطلاع ندارد تفنگ به دست بگيرد و بر من بزند، آن وقت ملاحظه كند كه گلوله بر بدنم كارگر نمى افتد. مقصودش اين است كه بنده فرمانفرما را ملاقات كنم و مذاكره اين صحبت را بنمايم ، اگر در صد هزار تومان مى خرند كه معامله را راه اندازيم ، ولى بنده باور نمى كنم ، چه اثر گلوله تفنگ را ديده ام و اثر پيراهن را نديده ام .
به هر حال ، ذكر اين مطالب حكايت از اعتقاد گروهى از مردم به كرامات و دانستن علم طلسمات شيخ بهائى مى كند. چه در اين ماجرا، مير داماد و شيخ بهائى به علوم دينيه و كشف و كرامات شايسته اند و پيراهن شاه عباس ‍ به لحاظ ادعيه اينان ضد گلوله گرديده است و با اين كه در پايان قصه ، ناباورى خويش را رسما اعلام مى دارد، اما همان گونه كه قبلا بيان گرديد، صرف افسانه پردازى براى بازرگان ، حكايت از توجه عامه به اينان مى كند.
سفر مشهد
شيخ بهائى چند سال اول اقامت در اصفهان را به درس و بحث حوزه اى و نيز پاره اى فعاليتهاى علمى و اجتماعى در اين شهر صرف نمود و تنها چند سفر كوتاه به اتفاق شاه عباس انجام داد.
آن روز عصر، در تالار بزرگ كاخ نقش جهان ، شاه صفوى بر مسند نشسته بود و گروهى از روحانيان و درباريان به خدمت بودند و از جمله شيخ بهائى دست راست شاه نشسته بود. شاه عباس با لحنى كه تا اندازه اى به مزاح شباهت داشت خطاب به شيخ بهائى گفت : كار ميرابى طومار آب زاينده رود، به كجا كشيد جناب شيخ ؟!
شيخ بهائى با درايت و ذكاوت بى نظيرش فهميد، اگر چه تهيه طومار تقسيم آب زاينده رود ابتدا مورد توجه و حتى توجيه شاه عباس بود، اما فى الحال بنا به تلقينات سوء گروهى از مالكان متنفذ - كه سوء استفاده خود را در خطر مى بينند - چندان اهميتى ندارد و حتى وسيله مزاح نيز شده است ، لذا با آرامى پاسخ داد: مرشد اكمل نيكو مستحضرند، دل گرسنه را ايمانى نيست و نان سفره رعايا با قطرات آب زاينده رود مهيا مى شود، اگر مالكان سربند آب را رها سازند!
شاه عباس كه او نيز در تيزهوشى و ذكاوت بى نظير بود، وقتى پاسخ شيخ بهائى را منطقى ديد، براى اين كه موضوع بحث و گفتگو را تغيير دهد با تبسمى و تكان دادن سر به علامت تصديق ، خطاب به شيخ گفت : آرى ، آرى چنين است ، اما اگر جناب شيخ از اين دل مشغولى دنيوى فارغ شده اند، كار توزيع آب را به ميراب و عمله آب سپارند و خود در معيت ما به زيارت ثامن الائمه شتابند كه كار دنيا را تمامى نيست .
شيخ با لحنى كه بحث را تمام شده تلقى نمايند زير لب گفت : وقتى كه كار دنياى خلق خدا سامان پذيرفت ، كار عقبى نيكو به دل مى نشيند، فى الحال طومار مهياست و تقديم محضر مرشد اكمل مى شود.
حاضران در تالار كه همگى در جريان تدوين طومار شيخ بودند از اين خبر سرى بلند نموده ، تعدادى از آنها كه عمال مالكان بزرگ بودند، به فكر فرو رفته ، گويى براى نابودى آن نقشه اى مى كشيدند.
به هر حال طومار تقسيم آب زاينده رود به شاه صفوى تقديم شد و شيخ براى زيارت مشهد مقدس مهيا گرديد. بدين صورت شاه عباس صفوى كه در سالهاى نخستين پادشاهى اش زيارت ثامن الائمه را نذر كرده بود، همراه با تعدادى از درباريان و سپاهيان و روحانيان ، از جمله شيخ بهائى در روز پنجشنبه پانزدهم جمادى الاولاى سال 1010 هجرى قمرى از اصفهان عازم مشهد مقدس شد و به شرحى كه در تواريخ آمده است ، طى 28 روز پاى پياده ، اين مسير طولانى را طى كرد. (28)
كاروان شاهى با برنامه ريزى دقيق و كامل و با آرامى و استمرار تمام به سوى مشهد مقدس حركت كرد. شاه عباس و تعدادى از ملتزمان پياده حركت مى كردند. شرح وقايع مختلف طول مسير سفر بسيار است و در كتب مختلف آمده است تا اين كه كاروان به مشهد مقدس رسيد و شاه عباس ‍ صفوى به نذر خود وفا نموده ، به زيارت بارگاه مقدس امام هشتم شتافت و روزهاى متمادى در جوار تربت پاك اين امام معصوم به راز و نياز پرداخت و گاه حتى به جارو كشى و گردگيرى مشغول مى شد و پيوسته ايام از حضور روحانى شيخ بهائى مسرور و خوشحال بود و اغلب اوقات به اتفاق شيخ به حرم مى رفت و در پاى ستونى مى نشستند و در باب مسائل فقهى و حتى اجتماعى ساعتى با يكديگر صحبت مى نمودند. در اين زمان بود كه شاه عباس پيشنهاد تاءليف كتابى جامع در فقه را به شيخ بهائى نمود و سرانجام كتاب شريف جامع عباسى به وسيله شيخ بهائى آغاز و به همت شاگرد او نظام بن حسين ساوجى به اتمام رسيد و هم اينك نيز از كتب فقه مورد توجه اهل علم است .
هم در اين سفر بود كه شيخ بهائى در فرصتهاى مناسب شاگرد جوانش ‍ صدرالدين شيرازى را به شاه عباس معرفى نمود و با اين توصيفهاى شيخ ، ملاصدرا به مشهد احضار گرديد و ايامى چند وى نيز در التزام ركاب شاه و در محضر شيخ بهائى بود.
آن شب ملاصدرا به اتفاق شيخ بهائى در يكى از حجرات جانبى حرم مطهر به حضور شاه عباس رسيد. شاه عباس صفوى در همان دقايق اوليه ملاقاتش با ملاصدرا با طرح سؤ الاتى علمى و فلسفى سعى در محك زدن جوان طلبه نمود: شيخ اشراق چه مى گفت جوان ؟!
- او بر اين باور بود كه همه چيز نور است و نور يا مستقل است يا عرض .
شاه عباس بى درنگ موضوع بحث را تغيير داد و گفت : از نظرهاى بزرگان بگذريم كه آن را حد و حصرى نيست ، فى الحال سامان كار عقبى مراد است .
آن گاه در حالى كه به قبور اطراف صحن نگاه مى كرد، زير لب گفت : انا لله و انا اليه راجعون !
ملاصدرا از مكث و نگاه هاى شاه صفوى پى برد، اين آيه نيز موضوع سؤ الى است ، لذا با لحن احساسى - عرفانى كه مناسب زمان و مكان بود، خطاب به شاه عباس چنين گفت :
در اين كوير سوزان وحشتزا، ما چون قطره اى سينه مالان و غلتان مى كوشيم تا خود را به اقيانوس آن سوى اين بيابان رسانيم و در دل دريا فنا يابيم كه هستى ابدى ما در فناى ماست و از پس اين نيستى ظاهرى به هستى مطلق رسيدن عين انا لله و انا اليه راجعون است .
لحن رسا و مهيج ملاصدراى جوان در صحن امام هشتم با نور و صدا و جمعيت به هم در آميخت و سخت در جان شاه صفوى نشست .
شاه عباس پس از اين ملاقات كوتاه و با توجه به توصيف قبلى شيخ بهائى پى به درجه بينش و نبوغ جوان شيرازى برد و دستورات و سفارشات مؤ كدى در مورد پرورش و تعليم وى صادر نمود و در مدت اقامت در مشهد مقدس وى نيز در التزام ماند.
شاه عباس صفوى به اتفاق همراهان و نظاميانى چند و نيز شيخ بهائى در ماه صفر سال 1010 هجرى قمرى عازم شمال خراسان گرديدند. تركان ازبك در آن ناحيه سر به شورش برداشته و در حدود بلخ دست به تاراج و قلع و قمع سپاهيان حكومت مركزى زده بودند.
در اين سفر نيز شيخ بهائى در التزام شاه صفوى بود و شاه از نظرها و دعاى خير و مصاحبت وى استفاده مطلوب مى نمود.
در ماه ذى الحجه سال 1010 هجرى قمرى سپاهيان شاه عباس در نزديكى بلخ اردو زدند و آماده كارزار و دفع شر متمردان ازبك مى شدند. از قضا شبى جوانى به خيمه و خرگاه حاتم بيگ اعتماد الدوله - وزير اعظم شاه عباس (29) - دستبرد زد و نيزه اى دزديد. نگهبانان او را دستگير كردند و به حضور شاه عباس در آوردند. در مجلس ، شيخ بهائى و گروهى از بزرگان نيز حاضر بودند. دزد نگون بخت در برابر شاه صفوى به خود مى لرزيد و هر لحظه انتظار قتل خود را مى كشيد. شاه عباس از او پرسيد: جسارت سرقت از خيمه وزير اعظم را چگونه توجيه مى كنى ؟!
دزد بيچاره كه خود را در آستانه مرگ مى ديد با بيم و هراس و وحشت بسيار گفت : قبله عالم ، مرشد اكمل ، من جوانى بى چيز و درمانده ام و اينك زمان جنگ و جهاد است ، چون نيزه اى نداشتم ، دريغم آمد مفت بميرم ، لذا نيزه اى از خيمه وزير اعظم دزيدم تا با آن دشمنانى را به قتل رسانم .
شاه عباس از پاسخ دزد تبسمى نمود و او را بخشيد و به شيخ بهائى سپرد تا سوگندش دهد و شيخ نيز چنين كرد و جوانى از مرگ نجات يافت .
شاه عباس به اتفاق شيخ بهائى و ديگر همراهان پس از قلع و قمع ياغيان و متمردان شمال خراسان مدتى در بلخ به سر برده ، سپس به مشهد مقدس ‍ مراجعت نمودند و پس از ايامى يكه به زيارت امام هشتم سپرى نمودند بار ديگر به اصفهان باز گشتند.
در مدت اقامت در مشهد، بار ديگر فرصت مناسبى پيش آمده بود تا شيخ بهائى به مدارس علميه آن شهر رفته ، با اساتيد و شاگردان قبلى خود تجديد ديدارى نمايد و به بحث و محاوره علمى پردازد، به خصوص در ايامى كه ملاصدرا در مشهد بود، بارها به اتفاق در جمع طلاب و اساتيد حوزه هاى علميه آن شهر حضور يافتند و طلاب حاضر از وجود شريف شيخ بهره ها گرفتند.
همان گونه كه بارها ذكر آن رفت ، شيخ بهائى در اغلب مسافرتها و از جمله مسافرتهاى جنگى در معيت شاه عباس صفوى بود و اين امر به علت علاقه فراوان شاه صفوى به شيخ و نيز كرامت وى و حتى نظرهاى علمى مناسبى بود كه شيخ ابراز مى نمود و در بيشتر موارد مورد تاءييد شاه صفوى نيز واقع مى شد؛ به هر حال شاه عباس از حضور شيخ بهائى در سفرهاى جنگى ، حسن استقبال مى نمود و آن را به فال نيك مى گرفت . اين نزديكى مفرط شاه و شيخ بهائى تا به حدى بود كه اغلب در محاورت آن دو، زبان طنز و مزاح نيز به كار مى آمد و شيخ بهائى با درايت و وسعت معلومات خويش در هر مورد، مطالبى متناسب و شيرين و جذاب بيان مى نمود كه هميشه مورد توجه شاه عباس واقع مى شد، از جمله در سفر سال 1010 هجرى قمرى ، شبى شاه عباس در صحن مطهر ثامن الائمه به راز و نياز و زيارت مشغول بود و كم كم به محل روشن نمودن شمعها رسيد و ضمن روشن كردن چندين شمع ، مشغول پاك نمودن سر شعله هاى شمعهاى نيم سوخته گرديد كه ناگاه شيخ بهائى در كنار شاه عباس قرار گرفت و بالبداهه گفت :
 
پيوسته بود ملايك عليين
 
پروانه شمع روضه خلد آيين
 
مقراض به احتياط زن اى خادم
 
ترسم ببرى شهپر جبريل امين
 
شاه عباس از شنيدن اين رباعى بسيار خرسند شد و در حال روحانى عجيبى فرو رفت و شيخ بهائى را به نيكويى بنواخت . (30)
روايت ديگرى نيز از اين رباعى بيان شده ، و آن اين كه پس از قرائت بيت اول رباعى كه به وسيله شيخ بهائى صورت گرفت ، وى از بيان بيت دوم درمانده و در اين حال ، ملاصدرا كه همراه شيخ بود و كمى آن طرفتر به صحنه نگاه مى كرد، قدمى پيش نهاد و با ادب و احترام خاص خود و به لحنى كه گرفتن اجازه در آن شگفتى و حيرت شاه عباس صفوى و نيز شيخ بهائى گرديد و هر دو از او تقدير نمودند و مورد التفات خاص شاهى قرار گرفت .
سفر گنجه
شاه عباس صفوى به علما و روحانيان و به ويژه شيخ بهائى علاقه وافرى داشت و همان گونه كه مذكور افتاد، در بيشتر مسافرتها و از جمله جنگها او را با خود مى برد.
معروف است در يكى از جنگهاى ايرانيان با عثمانيان ، عده سپاه دشمن به مراتب زيادتر از ايرانى ها بود و لذا ظواهر امر، پيروزى دشمن محتمل بود. شاه عباس كه اغلب ، خود فرماندهى مستقيم جبهه جنگ را به عهده مى گرفت ، با مشاهده وضعيت نامطلوب ، پريشان خاطر شد و در گوشه اى از ميدان خطاب به شيخ بهائى گفت : جناب شيخ ! معركه بس تنگ است ، چه بايد كرد.
شيخ بهائى كه به خوبى از وضعيت دشوار موجود آگاهى داشت ، خطاب به شاه عباس پاسخ داد: مرشد اكمل ! مى بينيد كه راه حيله بسته است ، عده لشكريان نيز اندك ، چيزى كه مى ماند دعا به درگاه خداوند بارى تعالى است ؛ دعا كنيد مگر نصرت حق نازل شود!
شاه عباس ، دلقكى داشت ، كل عنايت نام كه تقريبا هر جا همراه شاه بود و در حالات مختلف ، بيمى از مزاح نداشت ، از جمله در آن وقت در كنار شاه و شيخ بهائى بود. چون سخن شيخ بدين جا رسيد، خطاب به شيخ گفت : جناب شيخ ! اين پادشاه چنان ترسيده است كه توان حفظ خويش ‍ ندارد و در حالت مناسب وضو نيست ، خود دعا فرماييد. شاه عباس با همه پريشانى به خنده افتاد و به سختى خوددارى نمود و از قضا دعا كردند و جنگيدند و پيروز هم شدند. (31)
در سفر ماه صفر سال 1015 هجرى قمرى گنجه بود كه شيخ بهائى كتاب شريف مفاتيح الفلاح فى عمل اليوم و الليل را به اتمام رسانيد. اين كتاب چنان كه از نام آن مشهود است ، در باب اعمال شب و روز تاءليف شده و در واقع ، دستور العمل اجرايى آداب و اعمال شب و روز است كه بعدها مورد توجه بى اندازه اهل علم واقع شد.
مؤ لف مستدرك الوسائل به نقل از معزالدين بن محمد قاضى القضاة اصفهان مى گويد: شبى يكى از امامان معصوم را در خواب ديدم ، ايشان مرا گفت ، نسخه اى از كتاب مفتاح الفلاح را بنويس و بدان عمل كن ، چون از خواب بيدار شدم ، از هر كس كتاب مذكور را جويا شدم ، كسى آن را نمى شناخت تا اين كه شيخ بهائى از سفر باز آمد و فرمود: در اين سفر دعايى نوشته ام به نام مفتاح الفلاح كه تاكنون كسى آن را نديده و نسخه اى از آن نزد كسى نيست . من آن نسخه اى برداشتم و نخستين كسى بودم كه آن را خوانده ، نصب العين قرار دادم و اين كتاب فعلا در همه جا در دسترس طالبان علم و عمل مى باشد، كه خود كليد رستگارى است . (32)
هم در سفر گنجه بود كه علاوه بر كتاب شريف مفتاح الفلاح (33) كه ذكر آن رفت ، وجيزه در علم درايت موسوم به دراية الحديث و رساله درايه را نيز تاءليف نمود. مؤ لف قصص العلماء گويد: شرحى بر آن نوشته ام .
همان گونه كه قبلا اشاره رفت ، شاه عباس صفوى به صورت تلويحى بارها نوشتن كتاب جامعى در فقه را به شيخ بهائى پيشنهاد كرده بود، ولى شيخ به علت مشغله زياد و درس و بحث فراوان مدرسه و حل و فصل مسائل مردم و نيز سفرهاى متعدد در معيت شاه ، فرصت كافى براى اين امر پيدا نمى كرد و سرانجام نيز در اواخر عمر شريفش موفق به نگارش و تدوين پنج باب اوليه اين كتاب فقهى شد و بقيه ابواب آن را شاگردش نظام بن حسين ساوجى به پايان رسانيد.
شيخ بهائى كتاب شريف جامع عباسى را در بيست باب تدوين نمود، اما تنها، پنج باب اوليه را خود به پايان برد.
توضيحات :
1. اگر چه شيخ بهائى موفق به تكميل كتاب جامع عباسى نشد، اما تبويب آن به قدرى استادانه است كه هنوز هم مورد توجه و استفاده اهل علم مى باشد و به كرات به زيور طبع آراسته شده ، به طورى كه شمردن تعداد آن مشكل است .
جامع عباسى داراى بيست باب بدين شرح است :
باب اول : در بيان طهارت ؛
باب دوم : در بيان نمازهاى واجب ؛
باب سوم : در بيان زكوة و خمس ؛
باب چهارم : در بيان روزه ؛
باب پنجم : در بيان حج ؛
باب ششم : در بيان وقف و تصدق نمودن ؛
باب هفتم : در بيان زيارت ؛
باب هشتم : در بيان نذر و عهد و سوگند؛
باب نهم : در بيان بيع و رهن ؛
باب دهم : در بيان اجاره و عاريت ؛
باب يازدهم : در بيان نكاح و متعه ؛
باب دوازدهم : در بيان طلاق و خلع و عده ؛
باب سيزدهم : در بيان شكار كردن ؛
باب چهاردهم : در بيان ذبح حيوانات ؛
باب پانزدهم : در بيان آداب طعام خوردن ؛
باب شانزدهم : در بيان قضا و شروط آن ؛
باب هفدهم : در بيان اقرار و وصيت ؛
باب هيجدهم : در قسمت كردن تركه ميت ؛
باب نوزدهم : در بيان حدود شرعى ؛
باب بيستم : در خونبهاى قتل آدمى .
چنان كه مشهود است ، ابواب بيستگانه فوق ، جامع جميع مطالب ، بسيار دقيق و علمى است ، با اين كه در ارائه مطالب و مسائل گوناگون از اعداد و شمارش عددى براى جدا سازى مطالب استفاده نشده و صرفا به صورت نقل انشائى تنظيم گرديده است ، اما با اين وصف ، نظام علمى لازم در آن به به خوبى مشهود است و مراجعه به مطالب و مسائل گوناگون را سهل الوصول مى نمايد.
در معرفى بيشتر جامع عباسى مقدمه نسبتا كوتاهى را كه شيخ بر آن نگاشت است ، عينا ذكر و نقل مى گردد كه خود از هر توصيفى نيكوتر است :
بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام على اشرف الاولين و الاخرين محمد سيد المرسلين و على على بن ابيطالب امير المومنين و افضل الوصيين و اولادهما الطاهرين صلوات الله و سلامه اجمعين اما بعد، چون توجه خاطر ملوك ناظر اشرف اقدس ‍ كلب آستان على ابن ابيطالب ، شاه عباس الحسينى الموسوى الصفوى بهادر خان كه اسم اشرفش ازر بينات - خلد الله ملكه - هويدا و ظاهر است ، به انتشار مسائل دينى و اشتهار معارف يقينى مصروف و معطوف است و اراده خاطر اقدس ، آن است كه جميع خلايق و شيعيان و غلامان حضرت امير المومنين (عليه السلام ) عارف به مسائل دين مبين و واقف بر احكام حضرت ائمه معصومين - صلوات الله عليهم اجمعين - باشند، لهذا امر اشرف قدس عز صدور يافت كه اين بنده دعاگوى ، بهاء الدين محمد عاملى كتابى ترتيب نمايد كه مشتمل باشد بر مسائل ضرورى دين ، مثلا وضو و غسل و تيمم و نماز و زكوة و حج و جهاد و زيارت حضرت رسالت پناه و حضرت امير المومنين و باقى ائمه معصومين و ايام مولود و وفات ايشان و مسائلى كه اغلب اوقات به آن واقع مى شود، احتياج مسائل وقف و تصدق و بيع و نكاح و طلاق ، نذر و كفاره دادن و بنده آزاد كردن و مقدار خونبهاى قتل آدمى و مقدار خونبهاى قطع اعضاى او و زخمهايى كه شخص بر شخص زند و آدابى كه از حضرات ائمه معصومين - صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين - نقل شده ، در باب طعام خوردن و آب نوشيدن و رخت پوشيدن و شكار كردن و امثال آن . امتثالا لاءمر الاءشرف الاءرفع ، اين كتاب سمت تحرير يافت و مسائل آن را به عبارت واضح نزديك به فهم ، مؤ دى ساخت تا جميع از خواص و عوام از مطالعه آن ، نفع يابند بهره مند گردند و ثواب آن به روزگار فرخنده آثار نواب اقدس همايون - خلد الله ملكه - عايد گردد و اين كتاب را به جامع عباسى موسوم ساخت و الله ولى التوفيق و عليه التكلان .
بدين ترتيب باب اول از كتاب جامع عباسى آغاز مى شود و پس از اتمام باب پنجم ، مقدمه اى شبيه مقدمه اول به نقل از نظام بن حسين ساوجى شاگرد شيخ بهائى مى آيد كه قسمتى از آن بدين شرح است :
... لهذا استاد بنده اعنى حضرت خاتم المجتهدين و خلاصة المتقدمين و زبدة المتاءخرين بهماء الملة و الشريعة و الحقيقة و الدين محمد العاملى رحمه الله را ماءمور ساخته بودند به تصنيف كردن كتابى كه مشتمل باشد به مسائل ... و چون بعد از اتمام پنج باب آن ، در دوازدهم ماه شوال سنه هزار و سى و يك هجرى به جوار رحمت ايزدى پيوست ، در ثانى الحال امر اشرف اعلى ، عز صدور يافت كه پانزده باب تتمه آن كتاب ، سمت اتمام و صورت اختتام پذيرد و داعى دولت قاهره ، نظام بن حسين ساوجى امتثالا لامره الاشرف المطاع لازال نافذا فى الاقطار و الارباع ، شروع در تمام آن نمود، و الله الموفق للاتمام و الميسر الاختتام ، كه منظور نظر كيميا اثر نواب همايون ارفع اقدس گردد.