((رشيد
ابوالعباس بن ميمون واسطى در راه سامرا گفت : چون استادم ورام بن ابى
فراس به دليل جنگ و ناامنى حله را ترك كرده ، به كاظمين رفت ، من نيز
از واسط به كاظمين رفتم تا از آن ديار مقدس راهى سامراء شوم .
به خاطر دارم روزى در حرم مطهر شيخ را ملاقات كرده ، ضمن سخنان گوناگون
به وى گفتم : قصد سفر به سامرا و زيارت مشاهد مقدس آن ديار دارم .
شيخ گفت : مى خواهم نامه اى به ، سپارم تا به لباست محكم بسته از دسترس
نااهلان و گم شدن در بيابان حفظش كنى . آنگاه نامه اى به من سپرده ،
ادامه داد: چون به صحن شريف رسيدى ، شب هنگام وارد حرم مطهر شده ،
زمانى كه همه بيرون رفتند، مطمئن شدى كه كسى جز تو در حرم نمانده و تو
آخرين فردى هستى كه آن مكان مقدس را ترك مى گويى ، نامه را كنار
آرامگاه نورانى امام بگذار. چون بامداد بازگشتى و نامه را نديدى ، لب
فروبند و هيچ كس را از اين راز آگاه مساز.
من به فرمان شيخ نامه را بر جامه اى بسته ، چنانكه سفارش كرده بود،
كنار آرامگاه قرار دادم و چون بامداد به حرم رفتم ، اثرى از آن نيافتم
. بنابراين مطمئن شده ، به واسط بازگشتم و بى آنكه كسى را آگاه سازم به
كارهاى خويش پرداختم . مدتها بعد، بار ديگر كه در راه زيارت از شهر حله
مى گذشتم ، خدمت استاد رسيدم . آن بزرگوار با ديدنم فرمود: حاجتى كه
داشتم بر آورده شد.
اكنون سى سال است كه استادم ورام در گذشته ، تا كنون اين راز براى هيچ
كس بازگو نكرده ام .(66)))
البته سيد پرهيزگاران عراق خود نيز رازهاى بسيار در سينه داشت كه
بازگويى همه آنها را شايسته نمى دانست . تنها گاهى امواج اسرار ناگفتنى
از كرانه هاى وجودش مى گذشت و گوهرهايى گرانبها بر صفحات كاغذ بر جاى
مى نهاد. گوهرهايى كه نگاهى گذرا به آنها پرده از ژرفاى انديشه ، عرفان
و معنويت سيد برداشته ، ما را با زواياى ناپيداى زندگيش آشنا مى سازد.
آن عارف كامل در فرازى از كتاب ارجمند ((مهج
الدعوات )) خاطره اى از سفر به سامرا بازگو كرده
است كه بسيار شنيدنى است :
((در شب چهارشنبه سيزدهم ذى قعده سال 638، در
سامرا بودم . سحرگاهان صداى آخرين پيشواى معصوم حضرت قائم (عليه
السلام) را شنيدم كه براى دوستانش دعا مى كرد و مى گفت :... خداوندا!
آنها را در روزگار سر فرازى ، سلطنت ، چيرگى و دولت ما به زندگى
بازگردان
(67))).
ناگفته پيداست اين تنها خاطره سبز سيد از آن شهر آسمانى نيست . او سحرى
ديگر در سرداب سامرا دعا مولاى خويش را آشكارا شنيد كه مى فرمود:
اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقيه طينتنا و قدفعلوا ذنوبا
كثيره اتكالا على حبنا و ولا يتنا فان كانت ذنوبهم بينك و بينهم فاصلح
بينهم و قاص بها عن خمسنا و ادخلهم الجنه فزحزحهم عنو النار و لا تجمع
بينهم و بين اعدائنا فى سخطك
(68)
((پروردگارا شيعيان ما از پرتو نورهاى ما و
باقيمانده گل وجود ما آفريده شده اند و گناهان فراوانى به پشتگرمى
دوستى و ولايت ما انجام داده اند. پس اگر گناهانشان ميان تو و آنها
فاصله اى پديد آورده ، ميان آنها را اصلاح كن و گناهانشان را از خمس ما
جبران فرما.
پروردگارا آنها را از آتش دور كرده ، در بهشت جاى ده و همراه دشمنان
ما، در خشم و عذاب خويش ميفكن !)).
وزارت شب
در اين روزگار مستنصر چنان انديشيد كه سيد پارساى حله را به
وزارت فراخواند. او در نشستهاى خويش با رضى الدين آشكارا خواسته اش را
بيان كرده ، مى گفت : تو وزارت بپذير و هرچه مصلحت مى دانى ، به كار
بند. من تا پايان راه در كنارت خواهم ماند و از هيچ كوششى در ياريت
كوتاهى نخواهم كرد.
ولى سيد هربار به گونه اى از پذيرش پيشنهادش سرباز زده ، وى را در
انجام نقشه هايش ناكام مى ساخت . شنيدن كشمكش وزارت از زبان دانشمندن
وارسته عراق مى تواند ما را در شناخت بهتر فضاى دارالخلافه يارى دهد:
((...مستنصر مرا به پذيرش وزارت فراخواند. متعهد
شد تا آخر در كنارم بماند، از كمك خوددارى نكند و در هرچه مصلحت بدانم
همراهم باشد. او بر اين خواسته پاى فشرد و با گفتار روشن ، اشاره و دست
نوشته ها انديشه اش را پى گيرى كرد...
من هر بار به گونه اى خواسته اش را رد مى كردم تا سرانجام گفتم : اگر
مراد از وزارت من آن است كه چون ديگر وزيران انجام وظيفه كرده ، كارهاى
وزارتى را بى توجه به آيين پاك اسلام ، به هر وسيله ممكن ، چه رضاى
خداوند را در پى داشته باشد و چه سبب ناخشنوديش شود، پى گيرى كنم ، پس
نيازى به من نيست . وزراى حاضر چنين كارى را انجام مى دهند و اگر مراد
آن است كه به كتاب خداوند و سنت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
عمل كنم ، آن وقت درباريان يعنى بستگان ، خدمتگزاران و ديگر دست
اندركاران بر آن گردن نمى نهند و تحمل نمى كنند. البته آنها تنها
نخواهند بود، پادشاهان و بزرگان پيرامون كشور نيز زير بار نمى روند.
علاوه بر اين اگر من به دادگرى و انصاف و زهد رفتار كنم خواهند گفت على
بن طاووس علوى حسينى هدفى جز اين ندارد كه به جهانيان بفهماند اگر
خلافت دست آنها بود بدين شيوه رفتار مى كردند. بديهى است در اين كار
نوعى انتقاد و سرزنش بر پدرانت كه خلفاى پيشين بودند، نهفته است . با
اين كار تو ناچار كمر به هلاكتم خواهى بست و با دست يازيدن به بهانه
هاى واهى مرا به قتل خواهى رساند. اگر قرار است ، فرجام كارم به دليل
گناهى ساختگى و ظاهرى به هلاكت انجام ، پس اينك كه در پيشگاهت حضور
دارم پيش از آنكه در ظاهر گناهى از من سر زند هرچه مى خواهى انجام ده .
تو پادشاهى توانمندى و قدرت دارى .(69)
هر چند گفتار روشن و منطقى عارف وارسته جهان اسلام مستنصر را از
پافشارى بيشتر بر خواسته اش باز داشت ، ولى ديگر روان سيد پارساى آل
طاووس توان ماندن در سرزمين دامهاى شيطانى را از دست داده بود.
بنابراين دوستانش را وداع گفت و پس از پانزده سال زندگى در پايتخت راه
زادگاهش را پيش گرفت .(70)
بخش سوم : وادى تجلى
كوچه هاى وصل
رضى الدين در 641 وارد زادگاهش ، حله شد(71)
و اندك پس از استقرار در سرزمين در سه شنبه ، هفدهم جمادى الثانى همان
سال راه نجف پيش گرفته ،(72)
همراه دوست ارجمندش سيد محمد بن محمد آوى
(73) به زيارت اميرمومنان حضرت على (عليه السلام) شتافت
. اين سفر را بى ترديد بايد در شمار پربارترين سفرهاى زندگى سيد جاى
داد. آنها شب را در روستايى كه دوره ابن سنجار ناميده مى شد،(74)
گذرانده بامداد حركت كردند و ظهر روز چهارشنبه به نجف گام نهادند.(75)
رضى الدين و محمد بن محمد آوى در شب پنج شنبه نوزدهم جمادى الثانى جلوه
هايى از حقيقت مى يابند. سيد در بيدارى مجذوب قطب نيرومند الهى شده
آثار رحمت ويژه پروردگارش را احساس مى كند.(76)
و محمد آوى نيز سيماى رؤ يايى وصول رضى الدين به عنايت خاصه حق را در
خوابى شگفت ، مشاهده كرده ، پس از بيدارى ، پرده از آن برداشته ، مى
گويد:
چنان ديدم كه لقمه اى در دست تو (سيد طاووس ) است و مى گويى اين لقمه
از دهان مولايم مهدى است . آنگاه قدرى از آن را به من دادى .(77)))
رضى الدين سحرگاهان خشنود از عنايات ويژه رحمانى نماز شب گزارده ، پگاه
پنج شنبه ديگر بار در حرم امام على (عليه السلام) حضور يافت . در اين
مكان مقدس امواج حقايق فرامادى چنان بر وى هجوم آورد كه همه وجودش در
ارتعاشى كنترل ناشدنى فرو رفت . شيداى مجذوب حله شرح آن لحظه هاى
ملكوتى را چنين بيان كرده است :
((پگاه پنج شنبه چون ديگر روزها به حريم نورانى
مولايم على (عليه السلام) وارد شدم در آن جايگاه رحمت پروردگار، توجه
مقدس حضرت اميرمؤمنان و انبوه مكاشفات چنان مرا در برگرفت كه نزديك بود
بر زمين فروافتم . پاها و ديگر اندامم در ارتعاشى هولناك ، از كنترل
بيرون شدند و من در آستانه مرگ و رهايى از سراى خاكى پر رنج قرار گرفتم
. در اين حالت فرامادى ، پروردگار به احسان خويش حقايق را بر من
نماياند. شدت بى خودى در آن لحظات به اندازه اى بود كه چون محمد بن
كنيله جمال از كنارم گذشته ، سلام كرد، توان نظر كردن به او و ديگران
را نداشتم و وى را نشناختم . پس از حالش پرسيدم ، او را به من
شناساندند.(78)))
البته اين آخرين مكاشفه عارف وارسته آل طاووس در سفر به نجف شمرده نمى
شد. بلكه چنانكه خود گفته است : حالت ياد شده برايش ديگر بار نيز پديد
آمد.(79)
در اين سفر مقدس ، سيد محمد آوى ، كه رضى الدين ميان خود و او پيوند
برادرى برقرار ساخته بود، نيز از امواج حقايق بى بهره نبود. او در
فرازى از گفته هاى خويش پرده ها پس زده ، گوشه اى از ديده هايش را چنين
بازگو كرد: ((در بستر آرميده بودم كه شخصى پاى
در رؤ يايم نهاده ، گفت : خواب ديدم رضى الدين ، تو (سيد محمد آوى ) و
دو نفر ديگر سواره ايد و همگى به آسمان صعود مى كنيد.
پرسيدم : مى دانى آن سواران ديگر، چه كسانى بودند؟
مرد پاسخ داد: نه ، آنها را نشناختم .
پس رضى الدين كه گويا كنارم ايستاده بود، گفت : آن مولايم مهدى (عليه
السلام) است .(80)
هر چند تكيه بر رؤ ياها در زندگى دانشور ارجمندى چون سيد جايى نداشت ول
چنين خوابى ، از عارفى چون آوى ، در حريم پاكمردى چون اميرمؤمنان نمى
توانست دور از حقيقت باشد به ويژه آنكه انبوه مكاشفات رضى الدين و
برادر وارسته اش محمد آوى كه بى ترديد پروازى واقعى به آسمان آبى تجرد
شمرده مى شد، دليلى روشن بر درستى آن رؤ ياى خجسته بود. بدين سبب سيد
بر صدق خواب برادرش گواهى داده ، بعدها آن را در رساله
((المواسعه و المضايقه )) ثبت كرد.(81)
سفر آسمانى به حريم نخستين جانشين پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و
سلم) سرانجام پايان پذيرفت و دو برادر معنوى ديگر بار راهى حله شدند.(82)
رازهاى جمعه شب
شب جمعه بيست و هفتم جمادى الثانى 641 سيد از زيارت نياى
ارجمندش على (عليه السلام) به حله بازگشت .(83)
روز جمعه يكى از آشنايان گفت : مردى نيك كه مى گويد امام عصر (عليه
السلام) را در بيدارى ملاقات كرده است ، به ديدارت شتافته ، نامش
عبدالمحسن است .
پارساى آل طاووس ورودش را گرامى داشت و شب شنبه بيست و هشتم جمادى
الثانى با ميهمان پاك نهادش به گفتگو نشست . عبدالمحسن از گذشته هاى
خويش سخن گفت و از حادثه اى كه نقطه عطف همه زندگيش شمرده مى شد،
چنين ياد كرد:
((اصلم از ((حصن بشر))
است ولى به آبادى دولاب رفته ، در آنجا تجارت مى كنم . مردم آن ديار را
دولاب بين ابى الحسن مى شناسند. زمانى از ((ديوان
سرائر)) غله خريدم . هنگامى كه براى تحويل گرفتن
جنس رفتم ، شب نزد قبيله معيديه ، در جايگاهى معروف به محبر، خوابيدم
. سحرگهان به قصد عبادت برخاستم ولى استفاده از آب معيديه را درست نمى
دانستم . پس به اميد نهرى كه در سمت شرق بود، روانه شدم . پس از اندكى
يكباره دريافتم كه در ((تل السلام
)) در راه كربلا كه به سمت باختر واقع شده ،
قرار دارم . آن شب ، شب نوزدهم جمادى الثانى 641 بود(84)
...در اين لحظه ناگهان سوارى نزد خود يافتم ، بى آنكه آمدنش را احساس
كنم يا صدايى از اسبش بشنوم ، ماه طلوع كرده بود ولى مه همه جا را
پوشانده بود.
رضى الدين كه تاكنون بى هيچ سخنى به گفتارش گوش مى داد، يكباره آن را
قطع كرده ، پرسيد: سوار و اسبش چگونه بودند؟
عبدالمحسن پاسخ داد: اسبش قرمز مايل به سياه بود. سوار جامه اى سپيد
داشت ، عمامه اى بر سر نهاده و شمشير به خويش آويخته بود. او از من
پرسيد: وقت مردم چگونه است ؟
پاسخ دادم : دنيا از ابر و غبار پوشانده شده .
گفت : مرادم اين نبود، سؤ ال كردم حال مردم چگونه است ؟
جواب دادم : مردم ايمن در وطنهاشان ، و در كنار مالها و ثروتهاشان
زندگى مى كنند.
پس ادامه داد: نزد ابن طاووس برو و اين پيام را به وى رسان .
عبدالمحسن در اينجا پيام را بازگفت و آنگاه گفت : آن سوار پس از پايان
پيام فالوقت قد دناه ، فالوقت قددنا... به تحقيق زمان موعود نزديك شده
، به تحقيق زمان موعود نزديك شده است . در اين لحظه ناگهان بر خاطرم
گذشت كه اومولاى ما صاحب الزمان (عليه السلام) است پس از حال رفتم و تا
صبح همچنان باقى ماندم .
عارف بزرگ حله پرسيد: از كجا دريافتى كه مراد آن حضرت از ابن طاووس
من هستم ؟
عبدالمحسن پاسخ داد: من از فرزندان طاووس كسى جز تو را نمى شناسم و
هنگامى كه موضوع پيام را بيان كرد در خاطرم چيزى جز اينكه او تو را قصد
كرده ، خطور نكرد.
رضى الدين ديگر بار پرسيد: از اين گفتار وى كه فرمود: به تحقيق وقت
نزديك شده ، چه دريافتى ؟ آيا مرادش آن بود كه هنگام مرگم نزديك شده يا
اينكه زمان ظهورش فرا رسيده است ؟
مرد گفت : من چنين فهميدم كه زمان ظهورش نزديك شده .
رضى الدين سؤ ال كرد: آيا كسى را از اين راز آگاه ساختى ؟
- آرى ، وقتى از معيديه بيرون رفتم عده اى مرا مشاهده كرده و گمان
داشتند من راه راگم كرده ، هلاك شده ام . علاوه بر اين وقتى بازگشتم
تمام طول روز چهارشنبه و پنج شنبه اثر آن بى هوشى ناشى از مشاهده حضرت
در من پديدار بود.
سرور دانشمندان روشن بين عراق گفت : از اين پس سرگذشت آن سحرگاه
اسرارآميز را براى هيچ كس بازگو مكن .
پس چيزهايى به وى پيشكش كرد ولى عبدالمحسن نپذيرفت و گفت : من از كمك
مردم بى نيازم .
آنگاه سيد بسترى گسترد و چون ميهمان در بستر جاى گرفت ، اتاق را ترك
كرده ، خود نيز آماده خفتن شد ولى پيش از آنكه خواب بر وجودش سايه
افكند از خداوند خواست تا در آن شب حقايقى بيشتر بر او آشكار سازد.
اندكى پس از اين دعا، پلكهايش فرو افتادند و رضى الدين در اقيانوس
رحمت پروردگار جارى شد.))
هيچ كس از همه آنچه سيد پارساى آل طاووس آن شب در خواب مشاهده كرد،
آگاهى كامل ندارد اما خود بخشى از رؤ ياى اسرارآميز شب شنبه 28 جمادى
الثانى 641 را چنين نگاشته است :
((در خواب مولاى ما حضرت امام صادق را مشاهده
كردم كه با هديه اى بس بزرگ به ديدارم شتافته و هديه نزد من است ولى
گويا قدرش را نمى دانم و ارزشش را درست نمى شناسم )).
در اين لحظه از خواب بيدار شده ، سپاس پروردگار به جاى آورد و آماده
خواندن نماز شب شد ولى حادثه اى شگفت وى را از گفتگو با خداوند بازداشت
شنيدن داستان آن شب آفتابى از زبان سرور عارفان بين النهرين بسى دلنشين
است :
((...براى نماز شب برخاسته ... دست دراز كردم و
دسته ابريق را گرفتم تا آب بر كف ريزم ، ولى كسى دهانه ابريق را گرفت و
با برگرداندن آن مانع وضو گرفتم شد. با خود گفتم شايد آب نجس است و
خداوند مى خواهد مرا از استعمال آب ناپاك در وضو باز دارد... پس كسى كه
آب آورده بود را آواز داده ، گفتم : ابريق را از كجا پركردى ؟
پاسخ داد: از نهر.
گفتم : شايد اين نجس باشد، آن را برگردان ، پاك كرده ، از آب نهر پركن
! پس رفت ، آبش را ريخت ، و در حالى كه من صداى ابريق را مى شنيدم ،
آن را پاك كرده ، از نهر پر ساخت و آورد. من دسته ظرف را گرفتم ، تا آب
بر كف ريخته ، وضو سازم ولى گويا كسى دهانه ابريق را برگردانده ، مرا
از وضو بازداشت .
من بازگشته ، به خواندن برخى از دعاها پرداختم و پس از مدتى به سوى
ابريق رفتم ولى باز گويا كسى مانع وضو گرفتنم شد. پس دريافتم كه اين
حادثه براى بازداشتنم از نماز شب رخ داده است . در خاطرم گذشت كه شايد
پروردگار اراده كرده است فردا آزمونى و حكمتى بر من جارى سازد و
نخواسته براى سلامتى و رهايى از بلا دعا كنم .
پس نشستم و بى آنكه چيزى جز اين انديشه در خاطرم باشد، نشسته به خواب
فرو رفتم . در رؤ يا ناگاه مردى را ديدم كه مى گويد: عبدالمحسن براى
رسالت آمده بود، گويا شايسته بود در پيش رويش راه بروى .
هنگامى كه سخن آن مرد بدين جا رسيد، بيدار شدم و به خاطرم گذشت كه در
احترام و گراميداشت عبدالمحسن كوتاهى كردم . پس استغفار كنان به سوى
خداوند بازگشته آمرزش طلبيدم . آنگاه سراغ ابريق رفته ، وضو ساختم و
چون دو ركعت نماز به جاى آوردم فجر پديدار شد و من نافله شب را قضا
كردم )).
سيد كه نيك دريافته بود حق رسول حضرت مهدى (عليه السلام) را به جاى
نياورده است نزد سفير رفته ، او را گرامى داشت . او را از مالهاى ويژه
خويش شش سكه طلا و از مالهاى ديگرى كه چون اموال خودش با آنها رفتار مى
كرد پانزده سكه برداشته ، در حالى كه پوزش مى طلبيد، آنها را در اختيار
عبدالمحسن قرار داد.
سفير گفت : من صد سكه طلا همراه دارم . اينها را به تهيدستان ده .
رضى الدين جواب داد: به كسى كه رسول بزرگان است ، به خاطر احترام و
اكرام فرستنده اش چيزى مى دهند، نه به دليل فقر يا توانگريش .
سفير از پذيرش خوددارى ، و بر اين موضع خويش پافشارى كرد.
سيد گفت : مبارك است . البته تو را به پذيرش اين پانزده سكه مجبور نمى
كنم . ولى اين شش سكه از اموال اختصاصى من است ، بايد اينها را بپذيرى
.
عبدالمحسن همچنان سرباز مى زد و هرگز زير بار پذيرش سكه هاى اهدايى
دانشور عارف حله نمى رفت . ولى سرانجام اصرار فراوان سيد پارسايان آل
طاووس به ثمر نشست و ميهمان ارجمند شش سكه را پذيرا شد.
هنگام ظهر عبدالمحسن با ميزبان آسمان تبارش ناهار خورد و پس از آن سيد
چنانكه در خواب ماءمور شده بود پيش روى ميهمانش راه رفت ،(85)
و ضمن سفارش وى به پنهان داشتن رازهاى سترگى كه در سينه داشت او را
وداع گفت .(86)
رؤ ياى بيداران
هفت روز پس از ديدار با عبدالمحسن ، روز دوشنبه سى ام جمادى
الثانى 641 سيد پارسايان عراق همراه محمد بن محمد آوى رهسپار كربلا شد
تا از حريم آسمانى حضرت سيدالشهدا بهره مند شود. در اين سفر ديدار يكى
از آشنايان و سخنان دوستانه وى رضى الدين را در شگفتى فرو برد.
بهتر آن است كه شرح راز سر به مهر سحرگاه سه شنبه اول رجب 641 را از
زبان بزرگمرد عرصه ايمان ، ابوالقاسم على بن موسى بشنويم :
((در سحر شب سه شنبه نخستين روز ماه رجب المبارك
641 با محمد بن سويد... ديدار كردم او خود رشته سخن را در دست گرفته ،
بى مقدمه گفت : در شب شنبه بيست و يكم جمادى الثانى در خواب مشاهده
كردم كه با گروهى در خانه نشسته ايم و رسولى نزد تو - سيد كه در آن جمع
بودى - آمده ، مى گويد از سوى صاحب عليه السلام است . برخى از حاضران
در جمع گمان كردند كه آن شخص فرستاده صاحبخانه به سوى تو است ولى من
دريافتم كه او از جانب صاحب الزمان آمده است . پس دو دستم را شسته وضو
ساختم و نزد فرستاده مولاى ما حضرت مهدى (عليه السلام) رفته ، نامه اى
نزد رسول يافتم ، نامه اى از سوى امام عصر براى تو.
بر آن نامه سه مهر بود، من نامه را با دو دست گرفته ، به تو دادم
(87).
آنگاه محمد بن سويد پرسيد: مطلب چيست ؟ چه اتفاقى افتاده ، رؤ يا چه
تعبيرى دارد؟
سيد گفت : او - محمد بن محمد آوى - برايت بازگو مى كند.(88)
آنگاه در انديشه فرو رفت و شگفتى همه وجودش را فرا گرفت . او بدين
موضوع مى انديشيد كه چگونه در همان شب 21 جمادى الثانى كه رسول امام
عصر (عليه السلام) در حله نزد وى بود، محمد بن سويد در رؤ يا از اين
راز سترگ آگاه شده است .))
در محفل مردگان
حضور عارف مجذوبى چون سيد در حله ، براى علاقه مندان كمال فرصتى
الهى بود. دانشوران و توده مردم هر يك به ديدارش شتافته ، به فراخور
ظرفيت خويش از درياى بى پايان معنويتش بهره مند مى شدند. روزى در
بستانى بر خاك نشسته بود كه يكى از آشنايان به ديدارش آمده ، گفت :
حالت چگونه است ؟
سيد پاسخ داد: چگونه باشد حال كسى كه مردارى بر سر و مردارى بر دوش
افكنده ، مردگان فراوان اجزاء پيكرش را احاطه كرده انده ، پيرامونش
مردگانى فرو افتاده اند و برخى از اعضاى بدنش پيش از مرگش مرده اند.
مرد با شگفتى پرسيد: من در اينجا مرده اى نمى بينم ، چگونه چنين سخنى
بر زبان مى رانى ؟
رضى الدين گفت : آيا نمى دانى عمامه ام از كتان است . زمانى گياهى
شاداب و از زندگى برخوردار بود ولى اينك مرده است . لباسم از پنبه
بافته شده ، پنبه اى كه زمانى زنده و خرم مى نمود ولى امروز در شمار
مردگان جاى دارد. كفشهايم از پوست حيوانى است كه روزى زنده بود اما
اكنون مرده است . پيرامونم پوشيده از گياهانى است كه فصلى پيشتر سبز و
خرم ، از زندگى بهره مى بردند ولى اينك خشك شده ، به بى جانان پيوسته
اند.
سپيدى موهاى سر و رو و چهره ام را مى بينى ؟ اين موها روزگارى مشكى و
جوان مى نمودند اما امروز جوانى و سياهى كه نشانه زندگى شاداب بود از
ميان رفته است و هر يك از اعضاى پيكرم اگر در راه فرمانبرى از خداوند
به كار نرود، چون مردگان خواهد شد.(89)
مرد با اين پند سيد شگفت زده ، از خواب غفلت بيدار شد.
نامه اى از دوزخ
يكى از فرمانروايان در نامه اى از دانشمند عارف حله خواست تا به
كاخش شتافته ، با وى ملاقات كند. سيد در پاسخ چنين نگاشت :
آيا كاخى كه در آن زندگى مى كنى از ديوار، آجر، زمين ، فرش يا چيز
ديگرى كه براى خداوند و در راه رضاى او ساخته شده باشد، بهره مى برد تا
من آنجا حضور يافته ، بر آن نشينم يا بدان نگاه كنم و ديدارش برايم
آسان باشد؟
آگاه باش : آنچه در اوايل عمر مرا به ملاقات سلاطين وادار مى كرد،
اعتماد بر استخاره بود. ولى اينك به بركت نورهايى كه پروردگار به من
عنايت كرده ، از رازهايى آگاهى يافته ام و مى دانم كه استخاره در مانند
اين كارها دور از حق و صواب است ...(90).
وزيرى ديگر نيز در نامه اى از عارف مجذوب حله تقاضاى ملاقات كرد. سيد
كه از ديدار با ستمگران گريزان بود، پاسخ داد:
((...من نه تنها از ملاقات با شما معذورم بلكه
براى نيازهاى تهيدستان نيز نمى توانم با تو مكاتبه كنم زيرا از سوى
پروردگار و رسولش و پيشوايان دين عليهم السلام وظيفه دارم تا هنگامى كه
بدين حالت هستى حتى به رسيدن نامه ام به تو نيز راضى نبوده ، آن را
دوست نداشته باشم و نيز وظيفه دارم تا پيش از رسيدن نامه ام بركناريت
از اين مقام را اراده كرده ، خواستار باشم
(91))).
بخش چهارم : دوباره پرواز
تنها، زير باران
شرايط ويژه سيد در سير مراحل معنوى ، وى را بر آن داشت تا
برنامه اى نوين براى زندگيش پى ريزى كند. او چنان تدبير كرده بود كه
يكباره بايد از همه مردم كناره گرفته ، خود را در خدمت حضرت دوست قرار
دهد. بدين ترتيب حله را با همه جاذبه هاى ماديش پشت سرنهاده ، راه نجف
پيش گرفت ، تا خود و خانواده اش در معرض تابش مستقيم آفتاب تابناك آن
ديار جاى گيرند. دانشور وارسته عراق درباره اين فراز از زندگى خويش ،
به فرزندانش چنين نگاشته است :
((من تصميم گرفتم كه از هر چه مرا از پروردگار
باز دارد، دورى كرده ، از همه مردم كناره گيرم . بدين جهت در مشهد جدت
على (عليه السلام) حضور يافتم ، به رايزنى با خداوند پرداخته ، از روى
يقين استخاره كردم .
استخاره چنين اقتضا كرد كه همه آمد و شدهاى خويش را قطع نكنم و در خانه
ام ، در زمانهايى كه اميد سلامتى و بازنماندن از ياد خداوند دارم ، با
آنها گفتگو و معاشرت داشته باشم . و هر گاه دريافتم قلبم از خداوند
منحرف شده ، بديشان توجه كرد، بى درنگ ارتباطم را قطع كنم
(92))).
هر چند برنامه نوين براى سيد ثمراتى بسيار ارجمند در پى داشت ولى گروهى
از آشنايان زيان ديده ، از نعمت حضور در كنار عارفى مجذوب محروم
ماندند. بنابراين يكى از دانشوران به ديدارش شتافته ، گفت : چرا پيوند
خويش با ماگسستى و از نشستن در جمع ما خوددارى مى كنى ، در حالى كه
نشستن در كنار تو موجب نزديكى ما به پروردگار مى شود.