جعده در حالى كه از ته دل
خوشحال بود شربت شير را سر سفره گذاشت . امام مجتبى (عليه السلام ) بسم
الله گفت و كاسه شير را به لبهايش نزديك كرد. تشنه بود، چند جرعه
نوشيد، اما ناگهان كاسه شير را از لبهايش جدا كرد. سوزش عجيبى در معده
اش احساس كرد و فهميد كه شربت مسموم بوده است ...
خدا را شكر كرد كه هجران پايان يافت و به ديدار جدش رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم ) و پدر و مادر بزرگوارش نائل خواهد شد، سپس نگاهى
به جعده كرد و فرمود: خداوند تو را بكشد كه باعث كشته شدن من شدى . به
خدا قسم كسى بهتر از من نخواهى يافت و به آرزوهايت نخواهى رسيد، بدان
كه خدا تو و تحريك كننده ات را ذليل و خوار خواهد كرد. پس از دو روز
امام حسن (عليه السلام ) بر اثر آن سم كشنده شهيد شد و پس از چهل و هفت
سال زندگى با آن همه تلاش و رنج به ديدار حق شتافت .
جعده نيز همان گونه كه امام فرموده بود تا آخر عمر ذليل و خوار بود و
معاويه نيز به وعده هايش عمل نكرد(14).
فصل دوم : امام حسين (عليه السلام )
اول سلام
به سختى راه مى رفتم و پاهايم قدرت نداشت . اين ماه رمضان سخت
ترين ماه رمضان عمرم بود و ضعف شديدى به سراغم آمده بود. لب هايم خشك
شده بود و عضلاتم سست ، ولى ديگر چيزى نمانده بود، چند روز ديگر تحمل
مى كرديم عيد فطر از راه مى رسيد.
با بى حالى به سمت خانه ام حركت مى كردم كه امام را در حال خارج شدن از
مسجد ديدم . آن چند نفر نيز مثل هميشه همراهش بودند. سرعتم را بيشتر
كردم تا به آنان برسم ، داد زدم ؛ صبر كنيد كارتان دارم .
با شنيدن صداى من ايستادند، سعى مى كردم روحيه ام را بالا نشان دهم و
از خود سستى بروز ندهم ، به آنان رسيدم و گفتم : به به ، دوستان عزيز،
حالتان چطور است ، نماز و روزه تان قبول باشد و خدا تندرستى بدهد.
امام حسين (عليه السلام ) در جوابم گفت : خدا به تو نيز تندرستى بدهد و
نماز و روزه تو هم قبول باد.
- عذر مى خواهم كه مزاحم تان شدم ، مطلبى را بايد به عرض شما مى رساندم
.
- بهتر نبود اول سلام مى كردى و بعد احوالپرسى ؟ سلام كردن بر هر حرفى
مقدم است ، حال بفرما گوش مى كنم .
مطلبم را گفتم و از او راهنمايى خواستم و او نيز مثل برادرى دلسوز مرا
راهنمايى كرد. در همين بين يكى از افراد گفت : راستى چرا مى گويند اول
سلام ، دوم كلام . امام در جوابش گفت : سلام كردن مستحب است ، جواب
واجب . براى كسى كه سلام مى كند شصت و نه ثواب و حسنه مى نويسند و براى
جواب دهنده ، يك حسنه .
سپس در حالى كه داشتم خداحافظى مى كردم گفت : بخيل ترين افراد كسى است
كه به خودش بخل بورزد و ثواب سلام را از دست بدهد.
خداحافظى كرديم و از هم جدا شديم . در راه با خود مى انديشيدم جد
بزرگوارش حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز با سلام كردن حتى
به كودكان علاوه بر اين كه درس زندگى مى داد، بيشترين ثواب را نيز مى
برد(15).
ميزبان مهربان
- به به ، چه عجب ، بالاخره يك لباس نو در تن تو ديديم ، از كجا
آورده اى .
- جريانش مفصل است ، از كجايش بگويم .
- از هر جا كه دوست دارى بگو.
- راستش را بخواهى ديروز همين جا نشسته بوديم و اين رفيقم كه اينجا
نشسته است ، عباى سوراخش را پهن كرده بود و داشتيم ناهار مى خورديم .
- يك جور مى گويى ناهار كه هر كس نداند، فكر مى كند كباب بره خورده
ايد.
- منظورم همان تكه هاى نان خشك و دو سه دانه خرماست ، حال اجازه مى دهى
بقيه اش را بگويم يا نه ؟
- بگو.
- همان جوان خوش قامت كه هميشه كمكمان مى كند در حال عبور از اين جا
بود، به او تعارف كرديم تا افتخار بدهد و مهمان ما شود.
- حسين بن على را مى گويى ؟ او كجا و مهمان شما گداها شدن كجا! شرم
نكرديد او را سر سفره خود خوانديد؟
- آرى ، حسين را مى گويم . اتفاقا دعوت ما را پذيرفت و موقعى كه از
اسبش پياده مى شد گفت : ((خداوند متكبرين را
دوست ندارد.))(16)،
آمد و پيش ما نشست .
- و شما او را مهمان كرديد به آنچه نداشتيد!
- صبر كن ، دارم مى گويم ، چقدر حرف مى زنى ، بين ما نشست ؛ اما چيزى
نخورد، هر چه اصرار كردم لب به نان هاى خشك ما نزد، وقتى علت را
پرسيديم گفت : براى ما اهل بيت صدقه حرام است ، شما اين غذا را از راه
صدقه به دست آورده ايد.
- پس فقط خواسته تا شما ناراحت نشويد.
- نه ، ولى از ما خواست همان طور كه او دعوت ما را پذيرفت ، ما هم
دعوتش را بپذيريم و امروز براى ناهار به خانه اش برويم ، ما هم رفتيم و
او هر چه در خانه داشت براى پذيرايى از ما آورد، و بالاخره امروز بعد
از چند روز گرسنگى يك شكم سير از عزا در آورديم ، موقع بيرون آمدن نيز
به هر كدام از ما يك دست لباس و مقدارى پول داد.
- پس اين لباس نو از آن جاست ، خوش به حالتان !
- آرى ، كاش تو هم بودى و مى ديدى كه با ما گداها و پابرهنه ها چه
رفتارى داشت ، اصلا يك ذره هم كبر و غرور نداشت و خودش از ما پذيرايى
مى كرد.
- افسوس ، كاش من هم بودم و اين افتخار نصيبم مى شد و با ديدن آن صحنه
ها ياد و خاطره زمان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليه
السلام ) برايم تازه مى شد(17).
سه سوال
- آقا، شما اهل اين شهر هستيد؟
- آرى ، چطور؟
- در اين شهر كسى را مى شناسى كه بخشنده و كريم باشد و بتواند به
بيچاره و درمانده اى كمك كند؟
- گدا هستى ؟
- نه ، مشكلى برايم پيش آمده و نياز به كمك دارم .
- موقع نماز به مسجد برو، آن جا از هر كسى بپرسى نشانت مى دهد. نامش
حسين است .
- مرد خوشحال شد و با يك دنيا اميد به مسجد رفت . بعد از نماز از فردى
كه كنارش نشسته بود پرسيد: برادر، حسين كيست ؟
- همانى كه آن جا نشسته است .
مرد برخاست و به نزد او رفت ، پس از سلام و عليك گفت : به اين شهر آمدم
و پس از پرس و جو شما را با عنوان بخشنده ترين فرد نشانم دادند، به
همين دليل مزاحم شدم تا كمكم كنيد و از اين درماندگى نجاتم دهيد.
- چه كمكى از من ساخته است .
- ضمانت كرده ام يك ديه كامل
(18) و خونبها بپردازم ؛ اما توان ندارم ، كمكم كنيد، و
گرنه بيچاره و بدبخت مى شوم .
- ببين برادر، روزى از جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )
شنيدم كه فرمود: المعروف بقدر المعرفه ؛
بخشش و نيكى بايد به اندازه معرفت باشد)). اكنون
از تو سه سوال مى پرسم ، اگر هر سه را جواب دادى همه خونبهايى را كه بر
عهده تو است مى پردازم و اگر دو سوال را جواب دادى دوسوم و چنانچه يكى
را پاسخ گفتى يك سوم را.
- اى آقا، خود شما معدن علم و دانش هستيد، از من چه انتظارى هست ؟ با
اين وجود بپرسيد، اگر توانستم پاسخ مى دهم ، در غير اين صورت مطلبى از
شما ياد گرفته ام .
- مى دانى بهترين و بافضيلت ترين عمل كدام است .
- ايمان داشتن به ذات حق .
- آن چيست كه انسان را از سقوط در دره هلاكت نجات مى دهد.
- اعتماد كردن و تكيه بر خداوند.
- براى مرد چه چيزى زينت است .
- آن دانشى كه با صبر و بردبارى همراه باشد.
- اگر آن را نداشت ، زينت مرد چيست .
- مال و ثروتى كه تواءم با مروت و جوانمردى باشد.
- و اگر آن را هم نداشته باشد چه ؟
اين بار مرد سرش را پايين انداخت و به فكر فرو رفت و پس از چند لحظه
سرش را بلند كرد و گفت : فقرى كه با صبر و شكيبايى همراه باشد.
امام حسين (عليه السلام ) لبخندى زد و گفت : آخرين سوال ، اگر اين را
هم نداشت ؟
- زينتش اين است كه صاعقه اى از آسمان بيايد و او را خاكستر كند.
امام حسين (عليه السلام ) خنديد و او را به خانه برد و علاوه بر هزار
دينار، انگشترش را نيز به او بخشيد، سپس گفت : با پولها بدهى ات را
بپرداز و با فروش اين انگشتر مخارج خود را تامين كن .(19)
از شدت خوشحالى و شادى اشك شوق در چشمان مرد عرب حلقه زد، دست امام را
بوسيد و او را در آغوش گرفت و در لحظه خداحافظى گفت :
((خداوند بهتر مى داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد.))(20).
غذاى سگهاى جهنم
غروب روز جمعه ، مثل هميشه دلم مى گرفت . دوست داشتم كسى باشد و
با او صحبت كنم يا جايى بروم و از تنهايى و دلتنگى بيرون بيايم .
در خانه را باز كردم و نگاهى به اطراف انداختم . زير سايه بانى كه از
برگ هاى درخت خرما درست شده بود چند نفر نشسته بودند. با بى حوصلگى به
سمت آنان رفتم ، بهتر از تنهايى بود و حوصله ام سر نمى رفت . طولى
نكشيد كه حالم سر جا آمد و به گفتن و خنديدن مشغول شدم . امام را ديدم
كه از آن عبور مى كرد، راهش را به سمت ما كج كرد و گفت : سلام عليكم .
- عليكم السلام ، بفرماييد، خوش آمديد.
با همه دست داد و احوالپرسى كرد و نشست ، گفتم : كجا مى رفتيد؟
- به منزل مى رفتم كه استراحت كنم ، ولى با ديدن شما گفتم چند لحظه اى
نيز پيش تان بنشينم و بعد بروم .
مدتى گذشت ، از هر درى صحبت مى كرديم ، يكى درد دل مى كرد، آن يكى سوال
مى پرسيد و ديگرى گوش مى كرد... به دوستم كه در كنارم نشسته بود گفتم :
راستى فلانى را مى شناسى ، او كجاست ، مدتى است در شهر ديده نمى شود.
- آرى ، كيست كه او را با آن قيافه زشت و پاى لنگش نشناسد، عجب آدم
مسخره اى است .
اين را گفت و برخاست و اداى راه رفتن او را در آورد. يكى دو نفر از
حاضران خنديدند. من نيز خنده ام گرفته بود، اما كمى ناراحت شدم ؛ او كه
خودش نمى خواست اين گونه زشت و لنگ باشد، يك پايش به طور مادرزادى
كوتاه تر از ديگرى بود و همين مساله راه رفتن را برايش مشكل مى كرد. با
خود مى انديشيدم اگر خود او اين جا بود قطعا درگيرى پيش مى آمد.
ناگهان امام حسين (عليه السلام ) چهره اش برافروخته شد و از جا برخاست
، نهيب زد كه : آهاى ، چه مى كنى ؟
- هيچ ، اداى فلانى را در مى آورم ، نمى دانيد چه آدم مسخره اى است و
چقدر مسخره راه مى رود.
- آيا دوست دارى عيب تو را هم پشت سرت بگويند و به تو بخندند؟
- نه .
- پس چرا از ديگران عيب جويى مى كنى ، زبانت را از عيب جويى و غيبت
ديگران نگه دار، غيبت خوراك سگهاى جهنم است .(21)
- يا ابا عبدالله ، شرمنده ام ببخشيد.
- از من معذرت مى خواهى ؟ آبروى مرا كه نريخته اى ، از آن كه آبرويش را
ريختى معذرت بخواه !
امام اين را گفت و برخاست تا برود. من كه تا حال شاهد اين صحنه و صحبت
امام بودم گفتم : حالا نشسته بوديد... شما به دل نگيريد، اشتباه كرد.
امام در حالى كه دور مى شد گفت : بارها از پدرم على بن ابى طالب (عليه
السلام ) شنيدم كه فرمود: ((شنونده غيبت نيز در
گناه غيبت كننده شريك است .))(22)
آن مرد سرش را پايين انداخته بود و از كارى كه كرده بود شرمنده بود.
مدتى سكوت بر جمع حاكم شد تا اين كه او سكوت را شكست و گفت : راستى كجا
مى توانم فلانى را پيدا كنم .
نمكدان را نشكن !
- از من گذشته است ، ديگر راه برگشتى نيست .
- نه ، اشتباه مى كنى ، راه برگشت هميشه باز است ، فقط بايد بخواهى و
تصميم بگيرى ، البته خود من هم بى گناه نيستم ، ولى تا جايى كه بتوانم
گناه نمى كنم .
- نمى توانم ، از اين وضعيت خسته شده ام ، مى دانم گناهكارم ، خطا كارم
، ولى چه كنم ، برايم مثل يك عادت شده است ، هر كار مى كنم كه گناه
نكنم نمى شود، با زندگى ام گره خورده است . جزيى از آن شده ، كاش كسى
بود و دست مرا مى گرفت و مرا از اين منجلاب بيرون مى آورد، از اين
زندگى سراسر نيرنگ و گناه خسته شده ام .
- اگر پيشنهادى بكنم مى پذيرى ؟
- تا چه پيشنهادى باشد.
- پيش او برويم و بپرسيم كه چگونه گناه نمى كند، ما را موعظه و نصيحت
كند تا ما هم گناه نكنيم .
اين سخنان را گفتند و دو نفرى به حضور او رفتند و گفتند: اى امام
بزرگوار، آمده ايم تا راهى پيش پايمان بگذارى .
- چه راهى ؟
- هر كار مى كنم كه شيطان بر من مسلط نشود نمى شود و روزى نيست كه بدون
گناه سر بر بالين بگذارم ، چه كنم ؟
- اى مرد، هر گناهى مى خواهى انجام بده ، اما قبل از ارتكاب آن چند چيز
را در نظر داشته باش . حال كه مى خواهى نافرمانى خدا كنى ، از رزق و
روزى او نخور، از ولايت و ملك خدا خارج شو و جايى مرتكب گناه شو كه خدا
تو را نبيند و آن قدر قدرت داشته باش تا وقتى عزرائيل مى خواهد جانت را
بگيرد بتوانى مانع او شوى و در قيامت نگذارى مالك دوزخ تو را به سوى
آتش ببرد، اگر توانستى اين كارها را انجام بدهى ، هر چه مى خواهى گناه
كن !
- اى پسر رسول خدا، اين كارها را كه فرموديد نمى توانم انجام بدهم .
- پس گناه نيز نكن ، بى انصافى است كه از روزى خدا بخورى و در حالى كه
او تو را مى بيند و در ملك او زندگى مى كنى گناه بكنى .
آن مرد منقلب شد و گريست . حرفهاى امام تاثير عميقى در او گذاشته بود،
برخاست و رفت تا در چشمه ندامت خويش خود را شستشو دهد.(23)
ندايى از غيب
پدر خسته بود، راهى طولانى پيموده بودند. و كاروان در دل سياه
شب آرام آرام به جلو مى رفت . از فرط خستگى روى اسبش ، به حالت نشسته ،
به خواب رفته بود پسر جوان مراقب پدرش بود. ناگهان پدر از خواب بيدار
شد و كلمه ((استرجاع ))(24)
را بر زبان جارى كرد. على پرسيد: پدر جان ، چه شده ؟
- فرزندم ، در حال حركت خواب خفيفى به سراغم آمد و اندكى پلك هايم روى
هم افتاد، صدايى شنيدم كه مى گفت : ((اين قافله
كه در اين شب ظلمانى حركت مى كند مرگ در تعقيبش است )).
براى من مسلم شد كه اين ندا خبر از شهادت و مرگ مى دهد. هر دو لحظه اى
سكوت كردند.
على اكبر (آن جوان خوش قد و قامت ) از پدرش پرسيد: پدر جان ، مگر ما در
اين راه بر حق نيستيم ؟
- چرا، به خدا سوگند كه حق با ماست و ما به جز راه حق قدم در راه ديگرى
ننهاده ايم .
و دوباره سكوت بين آن دو حاكم شد. اين بار امام حسين (عليه السلام )
سكوت را شكست : على جان ، از اين كه به سمت مرگ مى رويم ناراحت نيستى ؟
مى دانى كه مرگ در كمين ماست ، نمى ترسى ؟
- حال كه ما بر حق هستيم از مردن چه باك ؟ از مرگ نمى ترسم ،(25)
بارها از شنيدم كه مى گفتيد جدتان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم
) فرموده است :
اشرف الموت قتل الشهادة ؛ بهترين و
شرافتمندانه ترين مرگ ، كشته شدن در راه خداست )).(26)
اگر باشد قرار آخر بميرم |
|
نمى خواهم كه در بستر بميرم |
نمى خواهم كه در ايام پيرى |
|
گنهكار و سيه دفتر بميرم |
دلم خواهد كه در فصل جوانى |
|
دلاور وار در سنگر بميرم |
بى وفايى
صداى شيهه اسبش بلند شد و جعفى خود را به بيرون خيمه رساند. با
ديدن من ، مرا به داخل خيمه دعوت كرد، پرسيد: چه شده ؟
- از اين جا مى گذشتيم ، امام با ديدن شمشير برهنه ات و اسبى كه افسارش
را به ميخ خيمه كوبيده اى پرسيد:
((اين خيمه
از آن كيست
)) و پس از اين كه متوجه شد خيمه
توست از من خواست به نزد تو بيايم و اين پيغام را برسانم كه به او
بپيوندى و با دشمنانش بجنگى .
- چه مى گويى مرد؟ من از كوفه فرار كرده ام كه چشمم به چشم او نيفتد و
در اين بيابان بى آب و علف خيمه زده ام ، برو به امام بگو كه اگر مردم
كوفه اسير زر و زور يزيد نشده بودند، من نيز براى يارى او در ركابش مى
جنگيدم ، من به اين برهوت آمده ام تا خون و خونريزى نبينم ، برو به او
بگو به كوفه نرود.
برخاستم و خود را به امام حسين (عليه السلام ) رساندم و جريان را بازگو
كردم . امام پس از شنيدن سخنان من شخصا به نزد عبيد الله پسر حر جعفى
رفت . من نيز به دنبالش به راه افتادم . وقتى به خيمه او رسيديم ، امام
گفت : سلام عليكم .
- عليكم السلام ، بفرماييد داخل .
- اى جعفى همشهريان تو برايم بيست هزار نامه نوشتند و مرا به يارى
طلبيدند، حال كه دعوت آنان را اجابت كرده ام عقيده شان سست شده است و
پسر عمويم مسلم بن عقيل را كشته اند، تو نيز اگر مى خواهى با آب توبه
گناهانت را بشويى برخيز و با ما همراه شو، اگر به حقمان رسيديم خدا را
سپاس مى گوييم ، اگر هم آن را از ما دريغ كردند و ظالمانه بر ما چيره
شدند، تو نيز يكى از يارانم بوده اى و به سعادت بزرگى رسيده اى .
- اى پسر رسول خدا، تو را به خدايى كه مى پرستى مرا به يارى نخواه ،
اگر در كوفه يارانى داشتى من بهترين آنان مى بودم ؛ ولى كوفيان ترسيده
اند، از ترس شمشيرها از خانه هاى شان بيرون نيامدند، من نيز مى ترسم ،
اما اگر بخواهى اين اسب تندرو و آن شمشير را كه از
((روم
)) برايم آورده اند تقديم مى كنم .
امام به او گفت : ما براى اسب و شمشيرت نيامده ايم ، آمده ايم يارى مان
كنى ، حال كه از جانت مى ترسى و از آن دريغ مى كنى ، نيازى به اسب و
شمشير تو نداريم ، من هرگز گمراهان را به يارى نمى طلبم .
امام حسين (عليه السلام ) در حالى كه از خيمه بيرون مى آمد گفت : از
جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى فرمود:
((هر كس يارى خواستن اهل بيت مرا بشنود و به
يارى آنان نشتابد خداوند او را به رو در آتش مى افكند.
))(27)
همراه امام به طرف كاروان حركت كرديم . امام سكوت كرده بود، اما چهره
متفكرانه اش نشان مى داد كه به بى وفايى كوفيان مى انديشد.
شب آخر
آن شب ، شبى وصف ناپذير بود. صداى ناله و مناجات از هر خيمه اى
به گوش مى رسيد. گروهى نماز مى خواندند، گروهى دست به دعا و استغفار
برداشته بودند و با اشك شوق سرود عشق را زمزمه مى كردند و آن طرف تر،
جوان ترها كه دلباخته شهادت بودند خواب را بر خود حرام كرده و به تيز
كردن شمشيرهايشان مشغول بودند و با هم مزاح مى كردند.
بيرون خيمه نشسته بودم و ستاره هاى آسمان را نگاه مى كردم . از اردوى
امام صداى عشق مى آمد، با اين كه شب آخر بود، اما طنين زندگى جاودانه
به گوش مى رسيد و از اردوى دشمن ، عربده مرگ و تباهى بلند بود و قهقهه
هاى مستانه غفلت از ياد خدا به گوش مى رسيد.
ناگهان ديدم كسى به طرفم مى آيد، جلوتر آمد، ديدم مولايم حسين است گفت
: نافع ، بيرون خيمه نشسته اى . به چه مى انديشى ؟
- به فردا و نبردمان با اين از خدا بى خبران .
برخاستم و همراه او به اطراف خيمه ها سركشى كردم . امام دست مرا گرفته
بود و در آن سياهى شب ، زمان و مكان شهادتش را به دقت پيشگويى و تعيين
مى كرد. به محلى رسيديم كه از زمين هاى اطراف گودتر بود. امام ايستاد و
گفت :
((اين همان جاست ، به خدا قسم وعده خدا
تخلف ناپذير است .
)) سپس رو به من كرد و گفت :
((نافع ، فردا همه شهيد مى شويم ، چند ساعت
بيشتر نمانده تا هوا روشن شود، نمى خواهى از سياهى شب استفاده كنى و
جانت را نجات بدهى ؟ فردا در اين دشت به جز خون و كشته چيزى نمى بينى
)). بغضم تركيد، خود را به پاى او انداختم و
گفتم : اى فرزند فاطمه (سلام الله عليها)، به خدا قسم تا تكه تكه نشوم
از شما جدا نخواهم شد.
(28)
اين خون كه در رگهايم جارى است هديه اى است در راه تو؛ اگر مى خواستم
برگردم از همان ابتدا همراهتان نمى آمدم .
ما در ره عشق نقض پيمان نكنيم |
|
گر جان طلبد دريغ از جان نكنيم |
دنيا اگر از يزيد لبريز شود |
|
ما پشت به سالار شهيدان نكنيم |
بازگشت
- اى عمر سعد، واقعا قصد جنگ دارى ؟
- آرى .
- با حسين بن على ؟
- آرى اى حر، چنان جنگى به راه بيندازم كه كمترين نتيجه اش جدايى سرها
و دست ها از بدن ها باشد.
با اين سخنان كه بين حر و عمر سعد رد و بدل شد رنگ از رخسار حر پريد،
تصور نمى كرد كار به جنگ بكشد. به گوشه اى رفت و از لشكر عمر سعد كناره
گرفت و از شدت درماندگى روى زمين نشست . با خود غرغر مى كرد و خودش را
لعنت مى كرد كه چرا جلو راه حسين را بسته بود. با اين كه امام حر و
سپاهيانش را سيراب كرده بود، با اين كه مشك هاى آنان را نيز پر كرده
بود و حتى اسبهايشان را سيراب كرده بود، او آب را بر روى حسين و يارانش
بسته بود. درونش پر از غوغا و آشوب شده بود. اشك ندامت امانش نمى
داد، مهاجر بن اوس كه حر را تنها ديد به نزد او رفت و گفت : فرمانده ،
چه شده ؟ چرا هراسانى ؟ زانوهايت چرا مى لرزد؟ اگر كسى سراغ شجاع ترين
مرد را مى گرفت تو را نشان مى دادم . ولى اين حالت تو مرا به شك
انداخته است ، چه خبر شده ، چرا اين گونه اى ؟
- مهاجر، خود را بين بهشت و جهنم مى بينم ، خدا شاهد است كه هيچ چيز را
بر بهشت ترجيح نمى دهم ، حتى اگر بدنم را قطعه قطعه كنند و بسوزانند.
اين را گفت و برخاست . او تصميمش را را گرفته بود و چه تصميم دست و
بجايى ! اسبش را هى كرد و به سمت سپاه امام رفت . در راه اشك مى ريخت و
با خداى خود راز و نياز مى كرد:
((خدايا، به سوى
تو بر مى گردم ، توبه مرا بپذير، دل فرزند زهرا، دختر پيامبرت را به
وحشت انداختم ، خدايا، اكنون دلم شكسته است و پشيمانم ، مرا ببخش .
))
به نزد امام حسين (عليه السلام ) رسيد. سرش را از خجالت و شرم به زير
افكنده و گفت : اى پسر رسول خدا، من كسى هستم كه مانع برگشتن تو به شهر
و ديارت شدم ، فكر نمى كردم كه اين از خدا بى خبران كار را به جنگ
برسانند، اكنون پشيمانم ، آيا مرا مى پذيرى ؟ آيا خدا توبه ام را قبول
مى كند؟
امام لبخندى زد و گفت : آرى ، خدا توبه ات را قبول خواهد كرد.
باز آى ، باز آى هر آنچه هستى باز آى |
|
گر كافر و گبر و بت پرستى باز آى |
اين درگه ما درگه نوميدى نيست |
|
صد بار اگر توبه شكستى باز آى |
حر با دلى شكسته ، چشمانى اشكبار، قلبى مملو از عشق به حسين و توكل و
اميد به خداى بزرگ به ميدان رفت ، شجاعانه جنگيد و تعداد زيادى از
افراد دشمن را به هلاكت رساند اما در اثر زخم ها بى حال شد و از اسب به
روى زمين افتاد.
امام حسين (عليه السلام ) در لحظات آخر خود را به بالين حر رساند.
لبخندى رضايت بخش گوشه لب هاى حر نشسته بود، خوشحال بود كه توانسته
جانش را فداى امامش كند و شهيد شد...
امام چشم هاى حر را بست و گفت :
((اى جوانمرد
آزاده ، مادرت نام خوبى برايت انتخاب كرد، تو در دنيا و آخرت (حر)
آزاده هستى .
))(29).
چرا مى جنگى ؟
همه تشنه و خسته بوديم ، خسته از جنگى نابرابر؛ ولى نبايد او را
تنها مى گذاشتيم ، او از ما تشنه تر و خسته تر بود و داغ عزيزانش او را
خسته تر نشان مى داد.
روحيه بالاى او وصف ناپذير بود. كوهى از غم ها به دل داشت ، ولى به
ياران روحيه مى بخشيد و تشويقشان مى كرد.
هوا به قدرى گرم بود كه حد و حسابى نداشت . با آستين پيراهنم عرق هاى
روى پيشانى ام را پاك كردم . از اين كه در ركاب مولايم با باطل مى
جنگيدم خوشحال بودم .
سرم را بلند كردم كه خدا را شكر گويم ، ناگهان چشمم به خورشيد سوزان
افتاد، خورشيدى كه اشعه هاى سوزان خود را به هر سوى آن صحراى تفتيده مى
پراكند، فكرى به خاطرم رسيد، ولى فورا پشيمان شدم . دوباره انديشيدم كه
بگويم يا نه ، آيا الآن وقت مطرح كردن چنين صحبتى هست يا نه ، با خود
كلنجار رفتم و بالاخره دل به دريا زدم ، خود را به او رسانيدم و گفتم :
اى آقاى من ، ظهر شده ، دوست دارم آخرين نماز اول وقت را به شما اقتدا
كنم . امام حسين (عليه السلام ) در جوابم گفت :
((اى
ابو ثمامه ، خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد كه نماز اول
وقت را به ياد آوردى .
))
مرد جوانى كه آن جا بود خنديد و گفت : شوخى مى كنيد؟ در اين گير و دار
جنگ چه جاى نماز خواندن است ؟ مگر نمى بينيد از هر طرف تير پرتاب مى
كنند، خطرناك است ، از آن گذشته مگر ديشب را تا به صبح به عبادت
نگذرانده ايم .
امام كه آماده نماز مى شد به او گفت : مگر نمى دانى جنگ ما براى چيست ؟
وقتى اين حرف را از امام شنيد، لحظه اى به فكر فرو رفت و عمق مساءله را
دريافت . فكرى به ذهنش خطور كرد، براى اين كه شرمگين نباشد آن فكر را
عملى كرد. آخرين نماز جماعت شروع شد. چند نفرى به امام اقتدا كرديم و
نماز را به پايان رسانديم . همين كه نماز به آخر رسيد، آن مرد عرب و
سعيد بن عبدالله هر دو به زمين افتادند. ده ها تير بر بدنشان نشسته بود
و ديگر رمقى برايشان نمانده بود. خود را به بالين او رساندم و گفتم :
تو با جانفشانى خودت جلو تيرهاى بلا را گرفتى ، خدا به تو جزاى خير دهد
و بهشت گوارايت باد.
امام نيز بر بالين او حاضر شد، آن مرد عرب كه نفس هاى آخر را مى كشيد
گفت : اميدوارم دين خود را به نماز ادا كرده باشم .
اين را گفت و پلكهايش روى هم افتاد، حقا كه كشته راه نماز بود
(30).