مناقشه در گفتار مامقانى
1ـ اخـبـار فـراوان مـنقول از پيامبر(ص ) و اميرالمؤ منين (ع ) و شمارانـدكـى از
امـام حـسـن (ع ) و خـود امـام حسين (ع )، زمان شهادت و مكانواقـعـه اى را كـه در
آن بـه شهادت مى رسد، تعيين كرده بود. حتىحـاكـمـى كـه فـرمـان قـتلش را مى دهد
يعنى يزيد و امير لشكرش ،عـمـرسـعد، را مشخص ساخته بود. حتى ويژگى هاى ماءمور
بريدنسر ايشان يعنى شمر بن ذى الجوشن را تعيين كرده بود. اين اخبارفـراوان و
جـزئيـات مـفصل آنها در ميان صحابه به طور خاص و درمـيـان عـمـوم امـت بـه طـور عام
انتشار يافته بود. بنابر اين بسياربـعـيـد اسـت كه صحابه بااخلاص ـ سواى آنهايى كه
در خط نفاقحـركت مى كردند، نمى دانستند ـ يا دست كم توقع نداشتند ـ كه امام(ع ) در
خـروج از مـديـنه و سپس خروج از مكه به سوى عراق براىجنگ و پيكار مى رود! بلى ،
شايد كسانى كه از مدينه وى را همراهىنـكـردنـد مـعـذور باشند، چرا كه شايد متوجه
خروج ايشان از مدينهنـشـدنـد، چـرا كـه بـسـيـار بـا سـرعـت انـجـام شد و جز تنى
چند ازنـزديـكـان كـسـى از آن بـاخـبـر نـگـشـت ؛ و يـا بـه ايـندليـل كـه در آن
هـنـگـام در مـدينه نبودند. ولى در حالى كه حضرتنـزديـك بـه 125 روز در مكه ماند،
عذر مردم براى نپيوستن به آنحـضـرت چه بود؟ به ويژه آنكه در اواخر اين دوران ميان
مردم حجازشايع شده بود كه كوفيان با آن حضرت مكاتبه كرده اند و ايشانآهنگ رفتن به
عراق را دارد. اين مدت براى كسانى كه قصد پيوستنبـه ايـشـان را داشـتـنـد حتى اگر
از مدينه حركت مى كردند، كافىبود.
2ـ از اين رو لازم است كه عذر هر يك از مخلصانى را كه از پيوستنبـه امام خوددارى
ورزيدند به طور جداگانه مورد بحث قرار دهيم .اگـر به عذر او در نپيوستن به حضرت پى
برديم كه چه بهتر؛و اگر دانستيم كه او در خوددارى از رفتن با امام عذرى نداشته و
دريـارى آن حـضـرت كـوتـاهى ورزيده و به طور عمد از جهاد همراه آنحـضـرت بـاز
ايـسـتاده است ، در اين صورت نمى توانيم به حَسَنْبودن و عدالت او اعتقاد داشته
باشيم .
چـنـانـچـه عـذر يـا عـدم عـذرش را نـدانـيـم ، چـنـانـچـه حـسـنحال شخص يا عدالت
يا وثاقت او از مجموعه زندگى اش به اثباتبـرسـد، دربـاره او قـاعـده اسـتصحاب را
جارى مى كنيم . به ويژهاگر كه امام زين العابدين (ع ) يا يكى ديگر از امامان پس از
او، آنشخص را ستوده باشند.
3ـ هـيـچ كـدام از بـزرگـانـى كـه در حـجـاز مـانـدنـد و به امام (ع
)نـپـيـوسـتـنـد از تـاءمـل در عـدالتـشـان در هـنـگـام سـؤال از سـر نـپـيـوسـتن
آنها، نرسته اند. شايد بيشتر كسانى كه درمعرض تاءمل در عدالتشان قرار گرفته اند،
كسانى از بنى هاشمكه به امام نپيوستند باشند. مانند ابن عباس ، ابن جعفر و ابن
حنفيه، شايد وى از كسانى باشد كه از دوران ائمه (ع )(547)تـا
كـنـون ، بـيـش از ديـگـران در مـعـرض ايـنتـاءمـل قـرار گـرفـتـه اسـت . بـا
آنـكـهنـقـل شـده اسـت كـه سـبـب نـپيوستن ابن حنفيه به امام بيمارى بود ونقل شده
است كه ابن جعفر نابينا بود و براى ما ثابت است كه عذرابـن عـبـاس نـابـيـنـايـى
يـا كـم سـويـى جـدى چـشمانش در آن هنگامبود.(548)
بـنـابر اين قضيه آن طور نيست كه مامقانى باور دارد و مى گويد:((... هـيـچ كـس در
عـدالت ابـن حـنـفـيـه وامثال او تاءمل نكرده است ))!
4ـ امـا در آنـچه به قضيه ابوسعيد خدرى (ره ) ارتباط دارد، از امامصـادق (ع ) و
امـام رضـا(ع ) روايـاتـىنـقـل شـده اسـت كـه او را مى ستايد و تمجيد مى كند. امام
صادق (ع )دربـاره اش مـى فـرمـايـد: ((ايـن امـر [دوسـتى ما] بهره او گشته
وپـابـرجـا بـود)).(549)
امـام رضـا(ع ) او را در شـمـاركـسـانى آورده است كه تغيير موضع ندادند و عوض
نشدند؛ و اينهابراى حصول اطمينان درباره حسن وضعيت ، وثاقت و عدالت او كافىاست .
نامه مسور بن مخرمه
ابـن عـسـاكـر نقل مى كند كه مسور بن مخرمه طى نامه اى خطاب بهامـام حـسـيـن
(ع ) چـنـيـن نـوشـت : ((مـبـادا نـامـه هـاىاهـل عـراق و تـاءكيد ابن زبير ـ كه مى
گويد: به آنان بپيوند كهيـاوران تـواند ـ تو را بفريبد!؛ چرا كه اگر آنان به تو
نيازمندبـاشـنـد. شـتـر مـى تازند تا خود را به تو برسانند و آنگاه بانيرو و قدرت
[از مكه ] بيرون بروى .))(550)
((حسين (ع ) برايش آرزوى پاداش خير كرد و گفت : از خداوند در اينكار طلب خير مى كنم
))(551)
تاءمل و درنگ
1ـ مـحـتـواى ايـن نامه كاشف از آن است كه مسور بن مخرمه ، آن را درمـكـه بـراى
امـام فـرسـتـاد، چـون مـى گـويـد: مـبـادا فـريـباهـل عـراق را بـخـورى و ابـن
زبـيـر بـه تو مى گويد: ((به آنانبپيوند كه ياران تواند)). زيرا نامه هاى كوفيان
تنها در مكه بهامـام رسـيـد، همان طور كه ابن زبير نيز فقط در مكه پيشنهاد رفتنبـه
عـراق را بـه امـام (ع ) داد. گذشته از اين ، سخن خود او كه مىگويد: ((مبادا حرم را
ترك گويى )) مؤ يد اين حقيقت است .
2ـ نـويـسـنـده ايـن نـامـه ، مـسـور بـن مـخـرمـة بـننوفل قرشى زهرى و مادرش عاتكه ،
خواهر عبدالرحمن بن عوف استكـه او نـيـز زهـرى مـى بـاشـد. وى دوسـال پـس از هـجـرت
بـه دنـيـا آمـد و از صـحـابـهخـردسال بود. او به عنوان پيك عثمان به نزد معاويه در
دمشق رفتو از او كـمـك خـواسـت . او از ملازمان و محافظان عمر بن خطاب بود.وى همراه
ابن زبير به مكه پناه برد و با فرمانروايى يزيد بهمـخالفت پرداخت . در هنگام محاصره
، سنگ منجنيق به او اصابت كردو چند روز پس از آن درگذشت . خوارج او را پيشواى خود
دانسته خودرا بدو نسبت مى دادند.(552)
ولى از ديدگاه شيعه ، او مجهول است . آقاى خويى يادآور شده استكـه شـيـخ در جـايـى
او را در زمـره اصـحـابرسـول خـدا(ص ) برشمرده است و در جاى ديگر در زمره ياران
على(ع ) دانـسـتـه مـى گـويد: مسور بن مخرمه پيك امام (ع ) نزد معاويهبـود.(553)
شـيـخ طـوسـى (ره ) در امـالى روايـتـىنـقـل كـرده اسـت كـه از آن بـوى ضـعـف مـسور
بن مخرمه به مشام مىرسـد.(554)
قـرشـى از كـتـاب ((الاصـابـه ))نـقـل كـرده اسـت كـه او اهـل فـضـيـلت و ديـانت
بود.(555)چـنـانـكـه
امـينى به نقل از كتاب انساب الاشراف گويد: ((مسور بنمخرمه صحابى ، از كسانى بود كه
نزد يزيد رفت و در بازگشتبه فسق و شرب خمر او گواهى داد. اين موضوع به يزيد
نوشتهشـد و او بـه كـارگـزار خـود نـوشـت كـه مـسور را حد بزند. آنگاهابوحره گفت :
اءيشربها صهباء كالمسك ريحها
ابوخالد، والحد يضرب مسور))(556)
آيـا شـراب مـشـكـيـن بـوى را يزيد مى نوشد و حد به مسور زده مىشود.
3ـ از بـرخـى گـفـته هايى كه در نكته دوم آورديم ، چنين برمى آيدكه مسور بن مخرمه
تمايل عمرى و گرايش عثمانى داشت . همان طوركـه از نـقـل شـيـخ (ره ) كـه او پـيـك
عـلى (ع ) نزد معاويه بود و ازروايـت بـلاذرى كـه او به فسق و شرب خمر يزيد گواهى
داد و ازگـفـتـه ذهـبى كه او با حكمرانى يزيد مخالفت ورزيد نيز چنين برمـى آيـد كـه
او تـا انـدازه اى اهـل ديـانـت بـوده اسـت . بـنـابـر ايـناحـتـمـال مـى رود كـه
او بـا انـگـيـزه دلسـوزى و تـرس خـيـانـتاهـل كـوفـه نـسـبت به امام (ع ) آن نامه
را به ايشان نوشته باشد.آنـچـه ايـن احـتـمـال را تـقويت مى كند، روايت ابن عساكر
است كه مىگـويـد امـام (ع ) به او پاداشى نيكو داد. البته اين به فرض آناست كه اصل
روايت درست باشد.
از مـتـن نـامه ، آن جا كه مى گويد: [و ابن زبير به تو مى گويد]به آنها بپيوند كه
ياوران تواند، نيز چنين بر مى آيد كه مسور ازنـيرنگ ابن زبير آگاه بوده است . ولى
شگفت اينجاست كه ذهبى مىگـويـد پـس از آن همراه ابن زبير به مكه پناه برد و سنگ
منجنيقىكه در محاصره به وى اصابت كرد او را كشت !
نامه عمره ، دختر عبدالرحمن
هـمـچـنـيـن ابـن عـسـاكـر نقل مى كند: عمره دختر
عبدالرحمن به او نامهنـوشـت و كـارى كـه قـصـد انـجـامـش را دارد [پـذيـرش
تـقـاضـاىاهـل كـوفـه ] بـزرگ شـِمـُرد و بـه او فرمان داد كه فرمان ببرد وهـمـراه
جـماعت باشد؛ و به او خبر داد كه با پاى خود به قتلگاهشمـى رود؛ او گـفـت : گـواهـى
مـى دهـم كـه عـايـشـه ازرسـول خـدا(ص ) بـرايـم نـقـل كـرد كـه فـرمـود: حـسـيـن
در زمـيـنبابل كشته مى شود. حسين (ع ) پس از خواندن نامه او گفت : بنابرايـن
نـاگـزيـر بـايـد بـه قـتـلگـاه خـويـش بـروم ! و رفـت.(557)
اشاره
عـمـره دخـتـر عـبـدالرحـمـن بـن سـعـد انـصـارى مـدنـى در كـتـاب هاىرجـال و
زنـدگـيـنـامـه هـاى شـيـعـى نـام و نـشـانـى نـدارد. ولىاهـل سـنـت ، زندگى نامه
مفصل و سراسر تمجيد و ستايش براى اونـوشـته اند، ذهبى درباره وى مى نويسد:
((فقيهه ، دست پرورده وشـاگـرد عـايشه ، ... وى عالمه و فقيهه و حجت بود و دانش
فراوانداشـت . در ديـوان هـاى اسـلامـى از او سـخـن فـراوان اسـت . وى بـهسال 89
درگذشت .))(558)
هـمـيـن جـمـله كـه ذهـبـى دربـاره اش مـى گـويـد: ((او دسـت پرورده وشاگرد عايشه
است .))، ما را از هر شرح و توضيحى بى نياز مىسازد!
چـرا كـه نـارضـايـتـى و كـيـنـه عـايـشـه نـسـبـت بـهاهل بيت ، از خورشيد در وسط
آسمان روشن تر است . از اميرالمؤ منين(ع ) نقل شده است : ((اما فلانة ، انديشه
زنانه او را فراگرفته وكينه ، همانند ديگ آهنگران در دلش مى جوشد!)) عايشه اين
ناخشنودىرا در جـاهـاى گـوناگون ابراز داشته است . آيا فراموش كرده ايمكه هنگام
جلوگيرى از دفن امام حسن (ع ) در كنار جدش (ص )، گفت :((آيا مى خواهيد كسى را وارد
خانه ام كنيد كه نه رغبتى به او دارم ونـه دوسـتـش مـى دارم !)).(559)
و گفت : ((پسرتان را ازخانه ام دور كنيد!)).(560)
وقتى كه حال استاد چنين باشد، حال مريد و تربيت يافته اش معلوماست ! آيا از او
توقعى جز اين مى رود كه امام را به اطاعت از يزيدو عـدم تـفـرقـه در ميان امت و
خوددارى از هرگونه قيامى در برابرطاغوت فرمان دهد؟!
حركت امت در كوفه
پـس از شـهـادت امـام حـسـن (ع )، كوفيان با امام حسين (ع ) مكاتبه واظـهـار
اطاعت و فرمانبردارى مى كردند؛ و از آن حضرت مى خواستندكـه بـر ضـد مـعاويه قيام
كند. بلاذرى مى نويسد: ((پس از وفاتحسن بن على (ع )، شيعيان به همراه بنى جعدة بن
هبيرة بن ابى وهبمـخـزومـى
(561) و امـّجـعده ، امّهانى دختر ابى طالب ، درسـراى سـليـمـان بن
صرد اجتماع كردند و نامه تسليتى براى امامحـسـين (ع ) نوشتند و در آن نامه گفتند:
خداوند تو را بزرگ ترينجـانشين گذشتگان برگزيد؛ و ما شيعيان در مصيبت تو مصيبت زده
،در انـدوه تـو انـدوهـگين ، در شادى تو شاد و منتظر فرمان توايم .بـنـى جعده نيز
طى نامه اى خوش بينى خود را نسبت به آن حضرتاعلام داشتند و عنوان كردند كه منتظر
قدوم و چشم به راه ايشانند؛ وايـنـكـه بـا كـسـانـى از يـاران و بـرادران آن حـضـرت
كه رفتارىپـسـنديده و قول اطمينان بخش دارند و به دلاورى و مردانگى شهرهانـد،
ديـدار كـرده انـد و آنـهـا دشمنى و بيزارى خود نسبت به پسرابـوسـفيان آشكار كرده
اند؛ و از آن حضرت مى خواهند كه تصميم ونظر خويش را براى آنان بنويسد...)).(562)
هـمـچـنـيـن شـيـخ مـفـيد از قول كلبى و مدائنى و ديگر سيره نويسانروايـت كـرده
اسـت كـه گـفـته اند: ((هنگامى كه حسن (ع ) درگذشت ،شـيـعيان در عراق به جنبش آمدند
و درباره خلع معاويه و بيعت با آنحضرت با ايشان مكاتبه كردند...)).(563)
امام حسين (ع )در هـمـه اين موارد از پذيرش تقاضايشان خوددارى ورزيد و يادآورشـد
كـه با معاويه عهد و پيمانى دارد، كه تا پايان مدت ، شكستنآن جايز نيست ؛ و پس از
مرگ معاويه در اين باره خواهد انديشيد.
ولى ـ بـر اسـاس شـواهـد مـتعدد تاريخى ـ خبر مرگ معاويه هنگامىبه مردم كوفه رسيد
كه امام حسين (ع ) به مكه مكرمه رسيد و يا درراه آن شهر بود. معناى اين سخن اين است
كه هنگام حضور امام (ع ) درمدينه ـ از آغاز اعلام نپذيرفتن بيعت يزيد تا هنگام خروج
از شهر ـهـيـچ نـامـه اى از اهـل كوفه به امام (ع ) نرسيده بود كه از آگاهىآنان
نسبت به مرگ معاويه و از دعوت امام (ع ) نزد آنها خبر دهد. همينطور نه از اهل مكه و
نه از ديگران .(564)
نخستين اجتماع شيعه در كوفه پس از مرگ معاويه
طـبـرى نـقـل مى كند و مى گويد: چون خبر مرگ معاويه به كوفيانرسـيـد،
عـراقـيـان اخـبـار وحشت انگيزى درباره يزيد پخش كردند وگـفـتند: حسين و ابن زبير
از بيعت خوددارى كرده به مكه رفته اند.در ايـن زمـان بـود كه كوفيان به حسين
نوشتند... او همچنين از ابىمـخـنـف ، از حـجـاج بـن بـشـر هـمـدانـى
(565)نـقـل مـى كـنـد كـه گـفـت : ((شـيـعـيـان درمـنزل سليمان بن
صرد(566)اجتماع
كردند و ما خبر مرگمعاويه را يادآور شديم و همگى خداى را سپاس گفتيم .
آنـگاه سليمان بن صرد گفت : معاويه هلاكت يافته است و حسين مردمرا بـراى بـيـعـت
خـويـش گرد آورده به سوى مكه رفته است . شماشـيعه او و پدرش هستيد. اگر مى دانيد كه
او را يارى مى دهيد و بادشـمـنـانـش مـى جـنـگـيد به او نامه بنويسيد ولى اگر بيم
وحشت وسستى داريد او را مفريبيد!
گـفـتـنـد: نه ، ما با دشمنانش مى جنگيم و جان خويش را فداى او مىكنيم .
گفت : پس برايش نامه بنويسيد.
آنان نوشتند: بسم الله الرحمن الرحيم
بـه حـسـيـن بـن عـلى ، از سـليـمـان بـن صـرد و مـسـيـب بـن نـجـبـة(567)
و رفـاعـة بـن شـداد(568)
و حـبـيـب بـنمظاهر(569)
و شيعيانش از مؤ منان و مسلمانان ساكن كوفه.
سـلام عليك ؛ پس از سپاس و ستايش خداوند بى همتا، خداى را شكركـه دشـمـن ستمگر و
سركش تو را درهم كوبيد، همو كه ميان اين امتشر به پا كرد و دست به غارت اموال مردم
زد و بدون رضايت آنانبـه حـكـمـرانـى پـرداخـت . آنـگاه نيكانشان را كشت و بَدان را
باقىگـذاشـت ؛ و مـال خـداى را مـيـان سـتـمگران و توانگران تقسيم كرد.خـداونـد او
را از رحـمـت خـويش دور سازد، همان طور كه ثمود را دورساخت .
ما امامى نداريم . به سوى ما بيا، شايد خداوند به وسيله تو ما رابـر حق گرد آورد.
نعمان بن بشير در كاخ امارت است و ما نه با اونـمـاز جـمـعـه مى خوانيم و نه با او
به عيد بيرون مى رويم . اگربـدانـيـم كـه شـما به سوى ما آمده اى ، او را بيرون مى
كنيم و بهشـام مـى فـرسـتـيـم ، ان شـاءالله ، والسـلام عـليـك و رحـمة الله
وبركاته .(570)
فرستادگان كوفه نزد امام (ع )
((سـپـس نـامـه را هـمراه عبدالله بن مسمع همدانى
(571) وعبدالله بن وال
(572) فرستادند و به آنان فرمان دادندكه هر چه زودتر حركت كنند. آن
دو با شتاب بيرون آمدند تا در دهمماه رمضان خود را به امام (ع ) رساندند.(573)
ابن كثير مى نويسد: ((نخستين كسى كه نزد آن حضرت رفت عبداللهبـن سـبـع هـمـدانـى و
عبدالله بن وال بودند. آن دو نامه اى با خودداشـتـنـد كـه دربـردارنـده سـلام و
تـبـريـك بـه خاطر مرگ معاويهبود...))(574)
ابن جوزى به نقل از واقدى ، صورت ديگرى از نامه ارسالى مردمكـوفـه را روايـت كـرده
اسـت ـ و شايد هم نامه ديگرى باشد ـ و مىگـويـد: چـون حـسين (ع ) در مكه استقرار
يافت و مردم كوفه خبردارشدند، به او نوشتند و گفتند: ما جان خويش را فداى شما مى
كنيم !مـا بـا كـارگزاران در نماز حاضر نمى شويم . نزد ما بيا. ما صدهزار نفريم !
ستم در ميان ما رواج يافته است و بر اساس كتاب خداو سـنـت پـيـامـبرش در ميان ما
رفتار نمى شود. اميدواريم كه خداوندبـه وسيله تو ما را بر حق گرد آورد و ستم را از
ما بردارد. تو ازيـزيـد و پـدرش كـه غنايم امت را غصب كرده شراب مى نوشيد و
بابـوزيـنـه و تـنـبور بازى مى كرد و دين را بازيچه قرار داده بودبه حكومت
سزاوارترى .
از جمله كسانى كه به او نامه نوشتند، سليمان بن صرد و مسيب بننجبه و بزرگان اهل
كوفه بودند.(575)
اشاره
تاءمّل در محتواى نامه هاى اهل كوفه به امام (ع ) كه به تعبير ابنكثير در بردارنده
سلام و تبريك به خاطر مرگ معاويه بود، نشانمى دهد كه مرگ معاويه روحيه شيعيان كوفه
را سرشار از شادى وسرور كرده بود. زيرا آنها در زندگى بدبختى هاى زيادى از دستاو
كشيده بودند و سال هاى طولانى سلطنت او بر سينه هاشان فشارمى آورد و نفس هاشان را
تنگ مى كرد. او ريز و درشت حركاتشان رازيـر نـظـر داشـت و تلخى فقر و سختى جنگ هاى
داخلى و خارجى رابه آنها چشانده بود. آنچه اين كابوس را دردناك تر و شوقشان رابراى
روز رهايى از دست او بيشتر مى ساخت اين بود كه هر چه بهامام نامه مى نوشتند و حضرت
را به قيام و نهضت دعوت مى كردند،نـمـى پذيرفت و خردمندانه آنان را به شكيبايى و
انتظار تا مرگمـعـاويـه دعـوت مـى كـرد. پـس از مـرگ معاويه ، مردم كوفه
احساسكـردنـد كـه از بـنـد رسـته اند و راحت شده اند و پس از نابودى آنكـابـوس ،
دسـت و زبـانـشـان بـاز شـده است . از اين رو به شادىپـرداخـتـنـد و مـرگ طـاغـوت
را جـشـن گـرفـتـند؛ و چشم هاشان ماننددل هاشان در انتظار فرمان امام (ع ) و اشاره
ايشان بود.
ولى در مـيـان آنـهـا راسـتگويان اندك بودند، چرا كه ضعف روحى ،دوگانگى شخصيت و حب
دنيا و ترس از مرگ سر تا پاى زندگىمـردم را فـرا گـرفته بود. اين حالت از سقيفه
آغاز شد و روز بهروز افـزايـش يـافت ، به طورى كه بيشتر مردم عقب گرد كردند ودل
هـاشـان سـوى امـام رفـت و شـمـشيرهاشان در خدمت دشمنانش قرارگـرفـت . بـازگـشـت
مـردم و رهـا كردن نهضت از رفتار با مسلم بنعـقـيـل آغـاز شـد. بـازگـشـت سـريـع و
آسـان مـردم حـيرت آور است .سرانجام نيز در يك پس روى بزرگ ، با كشتن امام حسين در
عاشورابه پايان رسيد.
ارسال پيك و نامه براى بار دوّم
شـيـخ مفيد مى نويسد: اهل كوفه دو روز پس از فرستادن نامه درنگكردند و سپس
قيس بن مسهر صيداوى ، عبدالله وعبدالرحمن : پسرانشـداد ارحـبـى و عـمـارة بـن
عبدالله سلولى را نزد حسين فرستادند.ايـنـان حـدود 15 نامه با خود داشتند كه هر
كدام آنها را يك تا چهارنفر امضا كرده بودند...(576)
بار ديگر!
شـيـخ مـفيد همچنين مى نويسد: دو روز ديگر نيز صبر كردند و سپسهـانـى بـن هـانـى
سبيعى
(577) و سعيد بن عبدالله حنفى(578)
را فرستادند و به امام (ع ) چنين نوشتند:
((بسم الله الرحمن الرحيم . به حسين بن على (ع ) از شيعيان مؤ من ومـسـلمـانـش .
امـا بـعـد، بـشـتابيد كه مردم چشم انتظار شمايند و بهديـگـران نـظـر نـدارنـد.
شـتـاب ، شـتـاب ، بـاز هـم شتاب شتاب .والسلام ))(579)
سـپـس سيل نامه هاى كوفيان به سوى امام (ع ) سرازير شد كه ازحـضـرت مـى خـواستند تا
به كوفه بيايد؛ و او با وجود اين درنگمـى كرد و پاسخ نمى داد. در يك روز ششصد نامه
به ايشان رسيدو آن قـدر پـياپى نامه آمد كه همراه نمايندگان مختلف ، دوازده
هزارنامه فرستاده شد.(580)
سيد بن طاووس متن همين نامه اى را كه هانى بن هانى سبيعى و سعيدبـن عـبـدالله
حـنـفـى نـزد امـام بردند نقل مى كند، ولى با تفاوت وتـفـاصـيـل بـيشتر. او معتقد
است كه اين نامه آخرين نامه اى بود كهاهل كوفه براى امام (ع ) نوشتند، بهتر اين است
كه متن نامه را همانگونه كه سيد روايت كرده است در اينجا بياوريم :
((بـسم الله الرحمن الرحيم . به حسين بن على اميرالمؤ منين (ع )، ازشـيـعـيـان او و
شيعيان پدرش ، اميرالمؤ منين (ع ). اما بعد؛ مردم چشمانتظار شمايند و نظر به هيچ كس
ديگرى جز شما ندارند. اى پسررسـول خدا(ص )، بشتابيد، بشتابيد كه باغ ها سرسبزند،
ميوه هارسيده اند، زمين خرم است و درختان پربرگند، هرگاه خواستى نزدمـا بـيـا كه به
سوى سپاهى آماده مى آيى . درود و رحمت خداوند برتو و پيش از تو، بر پدرت باد!))(581)
نقش منافقان در موج نامه ها
منافقان بر امواج نامه هايى كه كوفيان به امام (ع ) نوشتند سوارشـدنـد و در
آنـهـا شـركـت جـسـتـنـد و يـا بـا نـوشـتـن نـامـه هـاىمـسـتـقل ، از ايشان دعوت
كردند و مدعى شدند كه فرمانبردار و آمادهيارى ايشانند!
سيد بن طاووس (ره ) نقل مى كند كه امام (ع ) پس از خواندن نامه اىكـه هـانـى بن
هانى و سعيد حنفى آوردند، از آن دو پرسيد: بگوييدبـبينم اين نامه اى را كه نوشته و
به وسيله شما برايم فرستادهاند از كيست ؟
گـفـتـنـد: اى فـرزنـد رسـول خـدا(ص ): شـبـث بن ربعى ، حجار بنابـجر، يزيد بن حارث
، يزيد بن رويم ، عروة بن قيس ، عمرو بنحجاج و محمد بن عمير بن عطارد.(582)
ولى شـيـخ مفيد يادآور شده است كه اينان ـ منافقان ـ براى امام نامهاى جـدا از
نـامـه هـاى ديـگـران نـوشتند. او مى نويسد: سپس شبث بنربعى ،(583)
و حجار بن ابجر(584)
و يزيدبـن حـارث بـن رويـم ،(585)
و عـزرة بـن قـيـس(586)
و عـمـرو بن حجاج زبيدى
(587) و محمدبن عمرو تميمى
(588)؛ اما بعد، دشت ها سرسبز و خرم ومـيـوه هـا رسـيده است ، هرگاه
اراده كردى ، بيا كه به سوى سپاهىمجهز و آماده خود مى آيى !))(589)
همدلى فراوان با سفير امام حسين (ع )
پس از فراگير شدن شادى و پيچيدن بوى عطر سرور و شادمانىدر كـوفه به خاطر مرگ
معاوية بن ابى سفيان ، تمام كوشش مردمايـن شـهـر ـ پـس از آگـاهـى نـسبت به خوددارى
امام (ع ) از بيعت بايزيد و رفتن به مكه مكرمه ـ وادار ساختن امام براى قيام و دعوت
ازآن حـضـرت براى رفتن كوفه بود؛ و نامه هاى بسيارى براى امام(ع ) نوشتند.
دل و ديـده آنـهـا پـيـوسـتـه مراقب اخبار واصله از مكه بود تا شايديكى از آن
اخبار، مژده آمدن امام (ع ) يا نماينده ايشان را بشارت دهد.هـنـگامى كه از آمدن
مسلم به كوفه و اقامت در خانه مختار به عنوانسـفـير امام در ميان خودشان باخبر
شدند، براى ديدار و بيعت كردنبـا امـام بـه دسـت او سـرازيـر شـدنـد. كـمترين شمارى
كه مورخانبراى بيعت كنندگان مسلم نوشته اند دوازده هزار نفر است .
ابـن عـسـاكر مى نويسد: پس از آنكه دوازده هزار نفر از مردم كوفهبـه دسـت مـسـلم
بـا امـام (ع ) بـيـعت كردند و به امام حسين (ع ) نامهنـوشـتـنـد كـه نـزد آنـهـا
بـرود، آن حـضـرت از مـكـه رهـسـپار عراقشد.(590)
مـقـرم مى نويسد: شيعيان آمدند و با وى بيعت كردند، به طورى كهنـام دوازده و بـه
قـولى 25 هـزار نـفـر در ديـوان او بـه ثـبـترسيد.(591)
ابـن نـما گويد: كوفيان به امام (ع ) چنين نوشتند: ما صد هزار تنبـا شـمـايـيـم !
داود بـن ابـى هـنـد بـهنـقـل از شـعبى گويد: چهل هزار تن از كوفيان با حسين بيعت
كردندكـه بـا دشـمـنـانـش در جـنـگ و بـا دوسـتـانـش در صـلحباشند.(592)
بـدون شك اين تعداد، خواه در حداقل يا حداكثر برآورد، حاكى از يكقـيـام مـردمى و
جنبش عمومى گسترده براى تاءييد امام و مخالفت باحكومت اموى بود.
حـتـى از نـامـه مـسـلم بـن عـقـيـل به امام (ع ) استفاده مى شود كه همهكـوفـه با
امام (ع ) بود. متن نامه چنين است : اما بعد، راهنما به قومخـود دروغ نـمـى گويد؛
دوازده هزار تن از كوفيان با من بيعت كردهاند. پس از دريافت نامه ام در آمدن شتاب
كن كه مردم همه با تواندو هـيـچ نـظـر و تـمـايـلى بـه خـانـدان مـعـاويـه
نـدارنـد. والسـلام.(593)
نخستين اجتماع با سفير امام (ع )
طـبـرى مـى نـويـسـد: سـپـس مـسـلم رفـت تـا بـه كـوفـه واردشـد(594)
و در خـانـه مـختار بن ابى عبيد، كه امروز بهنام خانه مسلم بن مسيب موسوم است ،
فرود آمد. شيعيان پيوسته نزداو در رفـت و آمـد بودند. پس از آنكه گروهى از آنها
اجتماع كردند.نامه حسين را برايشان خواند و آنان آغاز به گريستن كردند. آنگاهعـابـس
بـن ابـى شـبيب شاكرى
(595) برخاست و پس ازسـپـاس و سـتـايش خداوند گفت : من درباره مردم
چيزى نمى گويم ونمى دانم كه در دلشان چه مى گذرد و تو را به آنها نمى فريبم. بـه
خـدا سوگند من از آنچه خود بدان اعتقاد دارم سخن مى گويم .به خدا سوگند هرگاه مرا
فرابخوانيد دعوت شما را اجابت مى كنمو بـا دشمنان شما مى جنگم و آن قدر در راه شما
شمشير مى زنم تاخـداى را ديدار كنم و از اين كار قصدى جز آنچه در نزد خداوند
استندارم !
سـپـس حبيب بن مظاهر فقعسى برخاست و گفت : خدايت رحمت كند آنچهرا كـه در دل داشتى
در كوتاه سخنى بيان كردى ! آنگاه گفت : بهخداى بى همتا سوگند كه من نيز اعتقاد اين
مرد را دارم !... سپس حنفىنيز همين سخن را تكرار كرد.(596)
اشاره
ايـن روايـت تـتـمـه اى دارد كـه از فـضـاى ديـگـرى ، بـجـز فضاىحـمـاسـى حـسـيـنـى
كـه در گـفـتـه هـاى شـمـارى از مـردان خـدا،امثال عابس بن ابى شبيب شاكرى ، حبيب
بن مظاهر اسدى ، سعيد بنعبدالله حنفى (رضى ) تجلى يافت ، خبر مى دهد.
فضاى ديگر با شرمسارى خود را در فضاى حماسى پنهان مى كردو آشـكـار نـمـى شـد؛ هـر
چـنـد كـه در تـرسـيـم مواضع بسيارى ازكـوفـيـان آن روز بـيـشـترين تاءثيرگذارى را
داشت ؛ و آن فضاىضـعـف روحى بود كه به همه مردم در آن روز سرايت كرده بود.
اينروحـيـه به اندازه اى بر مردم چيره شده بود كه ديدگان حقيقت بينخـويـش را
بـسـتـنـد و بـه جـاى هـدايـت ، كـورى را بـرگـزيـدند. ودل و زبـانـشـان دوگانه شد
و شمشيرهاشان در خدمت كسى كه نمىخـواسـتند درآمد؛ و عزيزترين كسانى را كه دوست
داشتند كشت . ايننبود مگر به خاطر ترس از مرگ و دوستى دنيا كه از بيم مرگ درپـسـتـى
فـرو افتادند و در نتيجه شخصيتى دوگانه پيدا كردند وظـاهـر و باطنشان متناقض گشت .
آرى شيطان بر كسانى كه دنيا رابر آخرت برمى گزينند اين گونه چيره مى شود.
حـجـاج بـن عـلى ـ كـه ابـومـخـنـف داسـتـان ايـن اجـتماع را از زبان اونـقـل مـى
كـنـد ـ گويد: به محمد بن بشر همدانى ـ كه در اين اجتماعحـضـور يـافته بود و
داستانش را نقل كرد ـ گفتم كه آيا تو هم درآنـجـا سخنى گفتى ؟ گفت : من دوست داشتم
كه خداوند يارانم را باپيروزى عزت بخشد و دوست نداشتم كه كشته شوم و از دروغ
گفتنخوشم نمى آمد!!(597)
كوفه در انتظار حسين (ع )
در كـشـاكـش گـرد آمـدن مـردم اطـراف مـسـلم بـنعـقـيل ، و بى توجهى به والى
وقت شهر يعنى نعمان بن بشير كهدر برابر موج قيام امت ناتوان بود يا خود را به
ناتوانى مى زد ـچـشـمـان مـردم مـراقـب راه كـاروان هـايـى بـود كـه از حـجـاز مى
آمد ودل هـاشـان در انـتـظـار قـدوم مـبـارك امـام حـسـيـن (ع ) مـى تپيد تا آندل
هـا را فـرش راه گـام هـاى مـبـارك فـرزنـدرسول خدا(ص ) كنند.
تا آنكه روزى ، چشمان مردم كوفه به مردى نقاب زده با عمامه اىسياه با جامه اى يمانى
باز شد كه تنها و پياده مى آمد و زمام استرخـويـش را بـه دسـت داشـت . مـردم
پـنـداشتند كه حسين (ع ) است ـ چهگـمـان ابـلهانه اى ! ـ ((زنى فرياد برآورد، الله
اكبر! به خداىكـعـبـه سـوگـنـد، پـسـر رسـول خـدا! مردم نيز فرياد برآوردند
وگـفـتـنـد: مـا بـيش از چهل هزار مرد با توايم و آن قدر بر او ازدحامكـردند كه دم
چارپايش را گرفتند و مى پنداشتند كه او حسين (ع )است ...))(598)
بـر هـر گروهى از مردم كه مى گذشت بر او سلام مى كردند و مىگـفـتـند: خوش آمديد اى
فرزند رسول خدا! قدمتان خير باد! از كنارنگهبانان كه مى گذشت . نگاهش مى كردند و
ترديد نداشتند كه اوحـسـيـن (ع ) اسـت و مـى گـفـتـنـد: خـوش آمـديـد اى
فـرزنـدرسـول خـدا! ولى او هـيـچ سخن نمى گفت : همه مردم از خانه هايشانبـه سـوى او
رفتند و در راه كاخ امارت او را همراهى مى كردند و اونه سلامى مى داد و نه چيزى بر
زبان مى راند.
چون صداى همهمه مردم در خيابان به گوش نعمان بن بشير رسيد،درب كـاخ را بـه روى خـود
و نزديكانش بست . او نيز هيچ شك نكردكه اين كسى كه آمده حسين است و مردم همراهش دور
او را گرفته و دادو فـريـاد مـى كـنـند. چون به نعمان رسيد وى گفت : تو را به
خداسوگند پيش ميا! كه من نه امانتم [حكومت ] را به تو مى سپارم و نهبه جنگ تو
تمايلى دارم !
ازه وارد بازهم
چيزى نگفت . نعمان ميان دو كنگره كاخ ايستاده بود.عـبـيـدالله بـه او نزديك شد و
گفت : چرا در را باز نمى كنى ! شبتـو طـولانـى شده است ! يكى از كوفيانى كه پشت سرش
بود باشـنـيـدن صـدايـش در حـالى كـه تـرس او را برداشته بود فريادبرآورد: اى مردم
! پسر مرجانه ! به خداى بى همتا! مردم ترسيدندـ بـا هـمـان سـادگـى گـذشـتـه ـ
گـفـتند: واى بر تو، او حسين است.(599)
در روايت ابن نما آمده است : ((... نقاب را كنار زد وگفت : من عبيدالله هستم ! مردم
پشت سرهم فرو ريختند و يكديگر رالگـدمـال مـى كـردنـد؛ و او بـه كـاخ امـارت
واردشد...))(600)
و بـديـنـسـان مـعـلوم شـد كه تازه وارد امام نبود، بلكه عبيدالله بنزياد و پسر
مرجانه ملعون بود. حكمرانى كه حكومت مركزى شام بهپيشنهاد سرجون مسيحى او را به كوفه
فرستاد تا تحولات حركتامـت را در ايـن شـهـر مـهـار كـنـد. زيرا كه او با ويژگى هاى
روحىكوفيان آشنا بود. تجربه ادارى شيطانى داشت و بر ستم و بيدادتوانا بود.