با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۷ -


تحرك حكومت محلى اموى در كوفه

سفر سريع به كوفه

عـبـيـدالله پـس از دريـافـت نـامه يزيد كه به وسيله مسلم بن عمروبـاهـلى بـراى وى فـرستاده بود، بى درنگ فرمان آماده باش داد وعـازم سـفـر كـوفه گشت .(287) سپس بيش از يك روز دربـصره نماند و طى آن سليمان بن رزين ، پيك امام حسين (ع ) براىاشـراف بـصـره ، را بـه قـتـل رسـانـد. هـمچنين به منبر رفت و طىخـطابه اى ، جانشينى برادرش عثمان بن زياد را اعلام داشت و ضمنتـهديد مردم بصره آنان را از پيمودن راه خلاف و ياوه سرايى برحذر داشت و بيم داد؛ و فرداى آن روز رهسپار كوفه گشت .

يـك نـقـل تـاريخى مى گويد: او همراه مسلم بن عمرو باهلى ، شريكبن اعور حارثى (288) و خدم و حشم و خاندانش ، در حالىكـه عـمـامـه اى سـيـاه بـه سر داشت و روبند زده بود، رفت تا بهكوفه رسيد.(289)

روايتى ديگر مى گويد: ابن زياد در حالى كه مسلم بن عمرو باهلى، مـنـذر بـن جـارود و شـريـك حـارثـى و عـبـدالله بـن حـارث بـننـوفل و پانصد تن از نخبگان بصره وى را همراهى مى كردند، باشـتـاب رهسپار كوفه گشت . او چنان با جديت حركت مى كرد كه بهافـتـادن يـارانـش تـوجه نداشت شريك بن اعور و عبدالله بن حارثبـراى بـه تـاءخـيـر افـكـنـدن ورود او بـه كـوفه خود را بر زمينانـداخـتند. ولى ابن زياد از بيم آن كه مبادا حسين (ع ) پيش از او بهكوفه برسد، هيچ توجهى به آنان نكرد. چون به قادسيه رسيد،غـلامـش ، مـهـران ، نـيـز بـر زمـين افتاد. ابن زياد به او گفت : اگرمقاومت كنى (و با من بيايى ) تا به قصر برسى صد هزار نزد مندارى . گفت : به خدا نمى توانم . عبيدالله نيز او را رها كرد و جامهاى يـمـانـى و عـمـامـه اى سـيـاه پـوشـيد و به شهر درآمد. چون برنگهبانان مى گذشت ، با اين پندار كه او حسين (ع ) است مى گفتند:((اى فـرزنـد رسـول خـدا(ص ) خـوش آمدى ؛ و او بى آن كه سخنىبر زبان براند از سوى نجف به كوفه درآمد)).(290)

طـبـرى ادامه داستان را اين گونه نقل مى كند: مردم شنيده بودند كهحـسـيـن بـه سـوى آنـان مـى آيـد، از ايـن رو مـنـتـظر قدوم آن حضرتبـودنـد. هنگامى كه عبيدالله آمد، پنداشتند كه حسين است ؛ از اين روبـر هـر گـروهـى كـه مـى گـذشـت بـر او سـلام مـىكـردنـد(291) و مـى گـفـتـنـد: ((اى فـرزنـدرسـول خـدا(ص ) خـوش آمديد، صفا آورديد)). بشارت هايى كه بهحـسـيـن (ع ) مـى دادند موجب ناخشنودى او گشت . مسلم بن عمرو پس ازديـدن خـوشـامـدگويى هاى فراوان مردم گفت : آرام باشيد، اين اميرعبيدالله بن زياد است !

عـبـيـدالله هـمـراه بـيـش از ده مرد از طريق نجف وارد كوفه شد و بهقـصـر درآمـد، مـردم از ورود عـبـيـدالله بـن زيـاد به شدت اندوهناكشدند. وى نيز به خاطر آنچه از مردم شنيده بود به خشم آمد و گفت: اميدوارم كه اينان را بار ديگر چنين ببينم !(292)

گـزارش هـايـى كـه دربـاره چـگـونـگـى ورود عـبيدالله به كوفهنقل شده است ، حاكى از آمادگى (و بلكه جوش و خروش ) مردم است .اوضـاع كـوفه به هم ريخته بود و در انتظار قدوم مبارك امام حسين(ع ) بـه سـر مـى بـرد. هـيـچ يـك از فرستادگان بنى اميه جراءتورود آشـكـار و آزادانه به شهر را نداشتند و قدرت مردم بر حكومتامـوى بـرترى داشت . از اين رو هر يك از فرستادگان يا مسؤ ولانامـوى نـاچـار بـودنـد تا پنهانى و ناشناخته و با فريب مردم واردشـونـد. آنـهـا مـجـبـور بـودنـد بـا لبـاسمـبـدّل و از راه ويـژه مـسؤ ولان رسمى وارد شوند؛ و به اين ترتيبمـردم را بـه اشـتباه بيندازند تا فكر كنند كه او همان محبوبى استكه شوق ديدارش را دارند. عبيدالله نيز با استفاده از اين شيوه واردقصر شد و براى سركوب قيام مردم كوفه و ازميان بردن محبوبىكـه سـويـشـان مى آمد، دست به كار كشيدن نقشه و گرفتن تصميملازم گرديد.

نيرنگ ابن زياد هنگام ورود به كاخ

تـاريـخ ، ادامـه داسـتـان نـيـرنـگ ابـن زيـاد را ايـن گـونـهنـقـل مـى كـنـد: عـبـيـدالله شب هنگام همراه با گروهى از مردم كه بهتصور اين كه حسين (ع ) است و به او پيوسته بودند، به در كاخرسـيد. نعمان در را بر روى او و نزديكانش بست . برخى همراهانشفـريـاد زدنـد كـه در را بـاز كنند. نعمان به پندار اين كه او حسيناسـت نـزدش آمـد و گـفـت : تـو را به خدا سوگند چرا دست بر نمىدارى ؟ گـرچـه مـن ضـرورتـى بـراى جنگ با تو نمى بينم ، ولىامـانـتـى را كـه بـه مـن سپرده اند تسليم تو نخواهم كرد. عبيداللهبـازهـم سـخنى نگفت . آن گاه نزديك تر رفت و با وى كه در كنارپـنـجـره قـصر ايستاده بود، آغاز به گفت و گو كرد... و گفت : دربـگـشـا، خـدا كـارت را نـگـشـايـد كـه شـبت به درازا كشيد! يكى ازكوفيانى كه پشت سرش بود، اين سخن را شنيد و خطاب به مردمىكه به پندار حسين (ع ) همراهش آمده بودند گفت : اى مردم ، به خداىيگانه سوگند كه او پسر مرجانه است .

سپس نعمان در را به رويش باز كرد. عبيدالله وارد شد و در را برروى مردم بستند؛ و آنان پراكنده گشتند.(293)

اين روايت به طور كامل حاكى از ترس و ناتوانى نمايندگان نظاماموى در كوفه آن روز است . پسر بشير ملازم كاخ گشته بود و ازبـيـرون آمـدن براى مقابله با كسى كه مى پنداشت حسين است ، بيمداشـت . عـبـيـدالله نـيـز از بـيـم شـنـاخته شدن ، حتى از بلند كردنصدايش در ميان كوفيان بيمناك بود. اين روايت به خوبى حاكى ازتـحـول وضـعـيـت حـاكـم بـر كـوفه براى طرد نظام اموى و انتظاررسيدن حاكم شرعى عازم به سوى آنها مى باشد.

نخستين سخنرانى تهديد آميز

هـنـوز پـسر مرجانه وارد كاخ نگشته از رنج سفر نياسوده بود كهمـردم را بـه مـسـجـد فـراخواند تا خبر رسيدنش را به آنان بدهد وتـصـمـيـم هاى بيدادگرانه و تهديدآميزش را اعلام كند. تاريخ مىگـويـد: چـون در قصر فرود آمد، ندا داده شد كه نماز جماعت برپامـى شود. گويد: مردم گرد آمدند و عبيدالله نزد ما آمد و پس از حمدو ثناى الهى گفت : اما بعد، اميرمؤ منان ـ اصلحه الله ـ مرا بر شهرو سرزمين تان گمارده و فرمان داده است كه با ستمديدگانتان بهعدالت رفتار كنم و تهيدستانتان را عطا بخشم . با اشخاص شنواو فـرمـانـبـردار شـمـا نـيـكـى كـنـم و بـر اشـخـاص دودل و سركش سخت بگيرم . من پيرو اويم و فرمانش را ميان شما بهاجـرا درمى آورم . من نسبت به نيكوكاران و افراد فرمانبردار چونانپـدرى مـهـربـانـم ؛ و شـمـشير و تازيانه ام بر روى هر كسى كهفـرمـانـم را نـشنيده بگيرد و با پيمانم مخالفت ورزد، كشيده است .يـكايك شما بايد به فكر حفظ جان خويش باشيد. الصدق ينبى ءعنك لا الوعيد،(294) و آن گاه فرود آمد.(295)

اشاره

توجه و تاءمل در اين خطبه نشان مى دهد كه پسر مرجانه مدعى استكه از سوى يزيد ماءمور است تا با آنهايى كه گوش شنوا دارندو فـرمـانبردارند نيكى كند! ولى اسناد تاريخى اين ادعا را تاءييدنـمى كند و آن را يكى از دروغ هاى بى شمار پسر زياد مى شمارد.ايـن نـيـكـى ـ در صـورت تـحـقـق ـ مـشـروط بـه اطـاعـت و فـروتـنىكامل نسبت به سلطه امويان بود. اين وعده دروغين هنگامى داده شد كهپـيـش از آن ، مـعـاويـه رئيـس سـركـشـان بـنـى امـيـه انـواع بـيـداد،گـرسـنـگى و محروميت را به كوفيان چشانده آنان را هيمه آتش جنگهـاى مـرزى و درگيرى با خوارج ساخته بود؛ آنهم به جرم دوستىبـا عـلى (ع ). مـعـاويـه هـيـچ تـوجـهـى بـه شـكـايـتاهـل كـوفه نداشت . شاكيان را به بدترين گونه پاسخ مى داد وبا سنگدلى تمام و تحقير آنان را از خود مى راند.

سـوده ، دختر عماره ، شكايت كارگزارانى را، كه معاويه بر جان ومال كوفيان مسلط كرده بود، نزد وى آورد و گفت : ((هر روز يكى رامـى فـرستى تا عزّتت را به پا دارد و اقتدارت را بگستراند. و اومـا را چـونـان خـوشـه مـى چـيـنـد و هـمـانـنـد گـاوپـامـال مى كند؛ و چونان فرومايگان خوارمان مى سازد و از ما جليله(296) مـى طـلبـد. پـسـر ارطـاة به سرزمين من آمده است ومردانم را كشته و اموالم را گرفته است ...))(297)

تـنـهـا پـاسـخـى كـه مـعـاويـه بـه او داد ايـن بـود: ((هيهات ، پسرابوطالب شما را جسور كرده است ))(298).

عكرشه ، دختر اطرش ، خطاب به معاويه گفت : پيش از اين زكات ازتوانگران ما گرفته و به تهيدستان ما داده مى شد و اينك اين را ازدسـت داده ايـم . هـيـچ شـكـسـتـه اى بـراى مـا بـسـته نمى شود و هيچبـيـنـوايى جان نمى گيرد. اگر اينها به فرمان تو باشد، كسىكـه در مـقـام تـو اسـت بـايد از خواب غفلت بيدار شود و به درگاهخداوند توبه كند؛ و اگر جز به فرمان تو باشد، تو از كسانىهـسـتـى كـه از خـيـانـت پـيـشـگان يارى جسته و ستمگران را به كارگمارده اى !))(299)

تـنـهـا پـاسـخـى كـه مـعـاويـه بـه او داد ايـن بـود: ((اىاهـل عـراق ، هـيـهـات ، پـسـر ابـوطالب شما را بيدار كرده است ، درنتيجه غير قابل تحمل شده ايد...!))(300)

در طـول ساليان درازى كه معاويه جام پستى ، خوارى و محروميت رابه كوفيان نوشانيد، مردم از حكومت مركزى اموى و واليانش انتظارنيكى ، مهربانى و مدارا نداشتند.

امـا گـدازه هـاى آتـشـفشان كوفه از درونش بيرون ريخته و فريادهـشـدار بـه سرپيچى و قيام همراه حسين (ع ) عليه حكومت اموى در آنطـنـيـن افـكـن بـود. والى جـديـد، پـسـر زيـاد، بـراى آرام كردن اينآتـشـفـشـان بحران آفرين ، پس از سال ها، نغمه احسان و نيكى بهمـردم را سـاز كـرد؛ اما اين چگونه احسانى بود؟ آرى ، احسانى بودكـه تـنها به كسانى كه گوش شنوا داشتند و فرمانبردار بودند،اختصاص داشت .

نخستين تصميم تهديدآميز

عبيدالله زياد، پس از ايراد آن سخنرانى تهديدآميز، نخستين تصميموحشت آفرين خويش را نيز براى قلع و قمع مردم به اجرا درآورد. اوبر مهتران و عامه مردم بسيار سخت گرفت ؛ و گفت : نام غريبه ها وكـسـانـى كـه امـيرمؤ منان در صدد دستگيرى آنهاست و نيز حروريان(301) و دودلانى كه انديشه اختلاف و تفرقه در سر مىپـرورانـند برايم بنويسيد. هر كس نوشت از كيفر معاف است ؛ و هركـس نـنـوشـت بـايـد تـعـهـد كـنـد كـه در حوزه رياست او هيچ كدام ازمـخـالفان حضور و يا عزم سركشى عليه ما را ندارند. هر كس ‍ چنيننـكـرد، امـان از او بـرداشـتـه اسـت و جـان و مـالشحـلال اسـت . هـر مهترى كه مخالفان اميرالمؤ منين را در قلمروش پناهداده و به ما معرفى نكرده باشد، بر در خانه اش دار زده مى شود ونام آن مهتر از ديوان عطا پاك مى گردد و به زاره (302)در عمان تبعيد مى گردد.(303)

يادآورى

مـهـتـرى ، از وظـايـف دولت بـود كه براى شناسايى رعيت و تنظيمحـقـوق آنـان از بـيـت المـال وضع شده بود. كوفه صد مهتر داشت .حـقـوق بـه سران چهار بخش كوفه داده مى شد و آنان به مهتران ،نـقـيـبان و امانتداران مى دادند؛ و اينان حقوق هر يك از مردم كوفه رادر خـانـه اش پـرداخـت مـى كـردند. دستور پرداخت حقوق در محرم هرسـال داده مى شد و فرمان تقسيم غنايم در هنگام طلوع ستاره شَعْرى، يـعـنـى مـوسـم بـرداشت غله ، ميان مردم صادر مى گشت . مهترى درروزگار پيامبر(ص ) نيز رايج بود.(304)

((تـكـيـه دولت بـر مـهـتـران بـود. آنـان تـصـدى امـورقـبـايـل را بـر عـهـده داشـتند و حقوقشان را تقسيم مى كردند. تنظيماسـنـاد عـمـومـى كه نام مردان و زنان و كودكان در آن نوشته بود وثـبـت نـام نـوزادان بـراى دريـافـت حـقـوق از دولت و نـيز حذف ناممـتوفيان از فهرست حقوق بگيران از ديگر وظايف مهتران بود. آنانهمچنين عهده دار برقرارى نظم و امنيت بودند. در دوران جنگ ، مردم رابـه نـبـرد مـى فرستادند و آنها را تشويق به پيكار مى كردند؛ ونام متخلفان از جنگ را به حكومت گزارش مى دادند. چنانچه مهترى درانجام وظايف خود كوتاهى مى كرد و يا سستى نشان مى داد، از سوىحكومت به سختى كيفر مى ديد.

از مـهـم تـريـن اسـبـاب پـراكـنـده شـدن مـردم از گـرد مـسـلم بـنعـقـيـل اين بود كه مهتران دست به كار شكست انقلاب و اشاعه ترسدر مـيـان مـردم گـشـتـنـد. ايـنـان از مـهـم تـريـنعـوامـل وادار كـردن مـردم بـراى جـنـگ بـا حـسـيـن (ع ) نـيـزبودند.(305)

شهادت عبدالله بن يقطر حميرى

نـزد سـيـره نويسان ، مشهور اين است (306) كه امام حسين(ع )، پس از خروج از مكه ، عبدالله بن يقطر را به كوفه فرستادتـا پـاسـخ نـامـه مـسـلم بـن عـقـيـل را هـمـراه بـبـرد. مـسـلم بـنعـقـيـل ضـمـن دادن خبر اجتماع مردم به آن حضرت ، خواستار آمدن وىشـده بـود امـا حـُصـَيـْن بـن نـمـيـر(307) (تـمـيـم)(308) در قادسيه او را دستگير كرد... تا پايان داستانشهادت او.

بـنـابراين داستان شهادت او به تاريخ دوران وقايع راه كربلا ـمـكـه مـربـوط مـى شـود كـه در بـخـش سـوم هـمـيـن كـتـابنقل خواهد شد.

ولى دو روايـت وجـود دارد كـه بـر طبق آنها عبدالله در دوران حضورامـام (ع ) در مـكـه مـكـرمـه كـشـتـه شده است . از اين رو در اينجا موردبررسى قرار مى گيرد.

روايـت نـخست : ابن شهرآشوب نقل مى كند كه عبيدالله بن زياد پساز عـيـادت شـريـك بـن اعـور حـارثـى (در خـانـه هـانى بن عروه ) ومـاجـراهـايى كه در آنجا پيش آمد و شريك با كلمه رمز ((چرا انتظارمـى كـشـى كـه سـلمـى را تحيت گويى )) مسلم را به كشتن عبيداللهتـشـويـق كـرد، عـبيدالله ترسيد و بيرون آمد و چون وارد قصر شدمـالك بـن يـربـوع تـميمى نامه اى را كه از دست عبدالله بن يقطرگرفته بود براى او آورد. در آن نامه چنين آمده بود: ((به حسين بنعـلى ؛ امـا بـعـد: بـا خـبـر بـاشـيـد كـه فـلان شـمـار ازاهـل كـوفه با تو بيعت كرده اند؛ و چون اين نامه به تو رسيد باشـتـاب حـركـت كـن كـه مـردم با تو هستند و هيچ نظر و تمايلى بهيـزيـد نـدارنـد.)) ابـن زيـاد نـيـز فـرمـان بـه كـشـتـن عـبـداللهداد.(309)

روايـت دوم : مـحـمـد بـن ابـى طـالب در كـتـاب ((تسلية المجالس ))مفصل داستان را اين گونه نقل مى كند: در همان هنگام كه عبيدالله بايارانش درباره عيادت مالك بن اعور سخن مى گفت ، ((ناگاه يكى ازيـارانـش بـه نـام مالك بن يربوع تميمى وارد شد و گفت : خداوندكـار امـيـر را راسـت گرداند. من بيرون كوفه سوار بر اسبم گشتمـى زدم . در آن حـال چشمم به مردى افتاد كه با سرعت از شهر بهسوى بيابان حركت مى كرد. او را نشناختم . نزد او رفتم و از وضعو حـالش پـرسـيـدم و او يادآور شد كه از مردم مدينه است . آنگاه ازاسب فرود آمدم و ضمن بازرسى او به اين نامه دست يافتم .

ابـن زياد نامه را گرفت و گشود؛ و در آن چنين آمده بود: بسم اللهالرحـمـن الرحـيـم به حسين بن على . اما بعد: آگاه باش كه بيش ازبـيـست هزار تن از مردم كوفه با شما بيعت كرده اند. چون اين نامهبـه تـو رسـيـد، با شتاب حركت كن ، چرا كه مردم همه با تواند وتمايلى به يزيد ندارند...)).

ابـن زيـاد گفت : مردى كه اين نامه را با او يافتى كجاست ؟ گفت :جـلوى در ايـستاده است . گفت : او را نزد من بياوريد. چون عبدالله درحـضـورش ايـسـتـاد پـرسـيـد: نـامت چيست ؟ گفت : عبدالله بن يقطين .پرسيد: اين نامه را چه كسى به تو داده است ؟ گفت : زنى كه نمىشناسمش !

ابـن زيـاد خـنـديد و گفت : يكى از اين دو راه را برگزين ، يا بگوچـه كـسـى نـامـه را بـه تـو داده اسـت يـاقـتـل ! گـفـت : دربـاره نامه چيزى نخواهم گفت ، از كشتن هم ناخشنودنـيستم ؛ زيرا مى دانم كه هيچ كشته اى در نزد خداوند بيش از كسىكـه بـه دسـت چـون تـويـى كـشته شود پاداش ندارد. عبيدالله نيزفرمان داد تا او را گردن زدند.(310)

اين شهيد در اين دو روايت ـ به خلاف مشهور ـ فرستاده مسلم (ع ) بهسـوى امـام حـسـين (ع ) است ؛ و در روايت تسلية المجالس نام وى نهيقطر(311) يا بقطر، بلكه يقطين است .

در اينجا اين احتمال به ذهن خطور مى كند كه عبدالله بن يقطر كسىجـز عـبـدالله بـن يـقـطـيـن بـوده اسـت . بـه چـنـددليل : نخست ، اختلاف نام پدر، دوم اختلاف نام دستگيركننده عبداللهيـقطر يعنى حصين بن نمير (تميم ) با نام دستگير كننده ابن يقطينيعنى مالك بن يربوع تميمى . سوم ، دستگير شدن وى در بيرونكوفه و چهارم اين كه ابن يقطر از بالاى كاخ به زير افكنده شد،در حالى كه ابن يقطين گردن زده شد.

اما دلايل زير بى پايگى اين احتمال را اثبات مى كند:

يـكم : در اينجا گمان قوى مى رود كه نام يقطين تصحيف نام يقطر،بـه ويـژه در كتاب هاى خطى كهن ، بوده باشد. آنچه بر قوت اينگـمـان مـى افـزايـد ايـن اسـت كـه نـام يـقـطـيـن جز در كتاب تسليةالمـجـالس نـيـامـده اسـت . هـمـان طـورى كـه نـام پـدر در روايـت ابـنشـهـرآشـوب مـشـابـه ايـن روايـت ، يـقـطـر است و نه يقطين . از اينگـذشـتـه ، خـود روايت تسلية المجالس يادآور مى شود كه اين مرداهـل مـديـنـه اسـت ؛ و حال آن كه تاريخ در ميان شهيدان نهضت حسينىاهل مدينه ، به اين نام (از غير بنى هاشم ) از كسى بجز عبدالله بنيقطر ياد نكرده است .

دوم : ايـن كـه شـخـص نخست به وسيله حصين بن نمير (تميم ) و دومبـه دسـت مـالك بـن يربوع تميمى دستگير شده باشد، مانع يكىبـودن شـخـص نـيـسـت . زيـرا امـكـان دارد مـالك بـن يربوع يكى ازماءموران حُصَين بوده باشد و در نتيجه نسبت دستگيرى به هر دوىآنها درست است .

سـوم : مفهوم گفتار مالك بن يربوع ، طبق روايت تسلية المجالس ،((در بـيـرون كـوفـه سـوار بـر اسـبـم گـشـت مـى زدم . در آنحـال چـشمم به مردى افتاد كه از كوفه بيرون آمد و با شتاب بهسوى بيابان مى رود...)) اين است كه او مردى را ديده كه از كوفهبـيـرون آمد و با شتاب آهنگ باديه داشته است ؛ و اين با دستگيرىاو در قـادسـيـه و يـا نـزديـكـى كـوفـه ، جـايـى كـه جـاسـوسان ونـگـهـبـانـان امـوى در گـستره آن منطقه پراكنده مى شوند منافاتىندارد.

چـهـارم : مـيان گزارش گردن زده شدن و يا از بالاى كاخ به زيرافكنده شدن و خرد شدن استخوان هاى ابن يقطر و رمقى از او باقىمـاندن و آن طور كه مشهور است به دست لخمى سر بريده شدن او،مـنافاتى وجود ندارد. زيرا چنين اختلافى از كشته شدن در تعابيرعـرفـى بـسـيـار مـعمول است و مردم ملزم به رعايت موازين فقهى ياقـوانين رياضى نيستند. وانگهى روايت ابن شهرآشوب تنها يادآورشـده اسـت كه فرمان قتل او را ابن زياد صادر كرد؛ و متعرض روشقتل نگرديده است .

عبدالله بن يقطر حميرى كيست ؟

مـادر عـبـدالله ، دايـه امـام حـسـيـن (ع ) بود. مانند مادر قيس بن ذريحبراى امام حسن (ع ). امام (ع ) از مادر عبدالله شير نخورده بود، ولىبـه دليـل ايـن كـه مـادرش از آن حضرت پرستارى كرده بود، او رابـرادر رضـاعـى امـام (ع ) مـى خـوانـدنـد. لبـابـه ، مـادرفضل بن عباس ‍ نيز پرستار حسين (ع ) بود. او نيز حضرت را شيرنـداده اسـت ؛ چرا كه در روايت هاى صحيح آمده است كه امام حسين (ع )غـيـر از سـيـنـه مـادرش ، فـاطـمه ، و يك بار از انگشت ابهام و بارديـگـر از آب دهـان رسـول خـدا(ص ) شـيـرى نـخـورده اسـت.(312)

ابـن حـجـر در الاصـابـة مى نويسد كه عبدالله بن يقطر، صحابىاست ، چرا كه همزاد حسين (ع ) است .(313)

عـبـدالله بـن يـقطر مردى بسيار مؤ من و شجاع بود. هنگامى كه ابنمـرجـانـه بـه او فرمان داد و گفت : ((بالاى قصر برو و دروغگوىپسر دروغگوى را لعنت كن ، آنگاى پايين بيا تا درباره ات تصميمبگيرم ))،(314) اين قهرمان از كاخ بالا رفت و چون برمـردم مـشـرف شد گفت : ((اى مردم من پيك حسين ، پسر فاطمه ، دختررسول خدا(ص ) هستم كه به سوى شما آمده ام تا او را يارى دهيد ودربـرابـر ابن مرجانه و ابن سميه ، فرومايه پسر فرومايه ، ازاو پشتيبانى كنيد!))(315)

بـه نـظـر مـى رسـد كـه عـبـدالله بـن يـقـطر پيش از قيس بن مسهّرصـيـداوى ـ كـه پـس از مـسـلم كـشـتـه شـد ـ بـهقتل رسيد. زيرا خبر قتل عبدالله و مسلم و هانى در ((زباله )) در راهعـراق يـكـجـا بـه امـام (ع ) رسـيـد؛ و آن حـضـرت ازقـتـل آنـان چـنـين خبر داد: اما بعد، خبرى دردآور به من رسيد، مسلم بنعقيل ، هانى بن عروه و عبدالله بن يقطر كشته شده اند و شيعيانمانما را رها كرده اند...))(316)

بـه ايـن ترتيب عبدالله بن يقطر، پس از نخستين شهيد قيام حسينىيـعـنـى سـليـمـان بـن رزيـن ؛ فـرسـتاده امام (ع ) به سوى اشرافبصره ، دومين پيك امام حسين (ع ) است كه در راه انجام ماءموريتش بهشـهـادت رسـيد. حتى اگر از نظر تاريخى ثابت شود كه عبداللهپيش از قيام مسلم در كوفه كشته شده است ، وى را بايد دوّمين شهيدقيام حسينى خواند.

در تنگنا گذاشتن و حبس و قتل مخالفان

((ابـن زيـاد پـس از آگـاهـى بـر مـكـاتـبـهاهل كوفه با حسين (ع )، 4500 تن از توابين ، ياران اميرالمؤ منين وديگر قهرمانانى را كه با وى پيكار مى كردند، از آن جمله سليمانبن صرد و ابراهيم بن مالك اشتر را به زندان افكند... در ميان آنهاقـهـرمـانـانـى بـودند كه راهى براى يارى حسين نداشتند؛ زيرا درغـل و زنـجـيـر بـودنـد و يـك روز درمـيـان بـه آنـهـا غـذا داده مـىشد)).(317)

اسـتـاد شـيـخ بـاقـر شـريـف قرشى از كتاب ((المختار مرآة العصرالامـوى )) (مـخـتـار آيـنـه دوران بـنـى امـيـه )نـقـل مـى كـنـد كـه شـمـار كوفيان زندانى شده به وسيله ابن زياددوازده هـزار تـن بـود. او هـمـچـنـيـن از كـتـاب ((الدرالمـسـلوك فـىاحـوال الانـبـيـاءوالاوصـيـاء)) نـقـل مـى كـنـد كه از جمله اين زندانيانسليمان بن صرد خزاعى ، مختار بن يوسف ثقفى و چهار صد تن ازبزرگان و داعيان بوده اند.(318)

طـبرى مى نويسد: ابن زياد فرمان داد تا مختار و عبدالله بن حارثرا بـجـويـند؛(319) و براى دستگيرى آن دو جايزه تعيينكـرد. در نـتـيـجـه آن دو دسـتـگـيـر شـده بـه زنـدانافتادند.(320)

بـلاذرى گـويـد: ابـن زيـاد پـس از ضـرب و شـتم مختار و زدن باچـوبـدسـتـى بـر چـهـره وى و شكافتن چشم او فرمان داد تا آن دو ـمـخـتـار و ابـن حارث ـ را به زندان افكندند؛ و اينان تا كشته شدنحسين (ع ) در زندان ماندند.(321)

سـپـس حـُصين (322) ـ شحنه ابن زياد ـ بر راه ها نگهبانگـمـاشـت و بـه جـسـت و جـوى اشـرافـى كه با مسلم به پا خاستهبـودنـد پـرداخـت . او عبدالاعلى بن يزيد كلبى (323) وعـمارة بن صلخب اَزدى (324) را دستگير و زندانى كرد وسـپس به قتل رساند. او همچنين براى جلوگيرى از فعاليت شمارىاز بـزرگـان دسـتـگـيـرشـان كـرد؛ كـه اصـبـغ بـن نـبـاتـه(325) و حـارث بـن اعـور هـمـدانـى (326) درميانشان بودند.(327)

زندانى كردن ميثم تمار

از ظـاهـر بـرخـى مـتـونـى كـه داسـتـانقـتـل شـهـيـد نـامـدار، مـيثم تمار، را نقل كرده اند، چنين برمى آيد كهشـهـادت وى در اواخر ماه ذى حجه سال شصتم هجرت بود. شيخ مفيدگـويـد: ((در هـمـان سـالى كـه بـه شـهـادت رسـيـد حـجگزارد)).(328) برخى از متون تصريح دارند براين كهاو پـيـش از رسـيـدن امـام حـسـيـن (ع ) بـه عـراق كـشـتـه شـد:((قـتـل مـيـثم ده روز پيش از رسيدن حسين بن على (ع ) به عراق روىداد)).(329) يك ماءخذ ديگر به صراحت مى گويد: ((او دهيـا بـيـسـت روز پـيـش از عـاشـورا بـهقتل رسيد)).(330)

طـبـق همه اقوال ياد شده ميثم پس از خروج حسين (ع ) از مكه و هنگامىكه ايشان در سفر به سوى عراق بودند، كشته شده است .

از يك نقل تاريخى چنين استفاده مى شود كه او همزمان با مختار، بهوسيله ابن زياد زندانى شده است ، شيخ مفيد گويد: (([ابن زياد] اوو مـخـتـار را بـه زنـدان افـكـنـد))؛(331) يـعـنـى پـيش ازقتل مسلم (ع ). بنابر اين قتل او در دورانى كه امام (ع ) در مكه مكرمهبه سر مى برد روى داد.

ميثم تمار كيست ؟

در مـيـان كـتـاب هـايى كه تاريخ نهضت حسينى و فاجعه عاشورا رانـگـاشـتـه انـد، كـمتر كتابى را مى توان يافت كه ميثم تمار را درزمـره شـهـيدان اين قيام مقدس به شمار آورده باشد. درحالى كه وىطـلايـه دار نـيـكـان و خـواص اوليـايـى اسـت كـه به خاطر دوستىاهـل بـيت و دشمنى با حكومت اموى در اين دوره به شهادت رسيده اند.گـونـه شـهـادت وى ويژگى هايى دارد كه او را در درخشان ترينفصول و اوج قله تاريخ شهادت در راه خدا قرار مى دهد.

مـيـثـم بـن يـحـيى ـ يا عبدالله ـ تمار اسدى كوفى از ياران نزديكاميرالمؤ منين ، حسن و حسين ـ صلوات الله عليهم ـ است ؛ و در ستايش ،جـلالت و بـزرگـى شـاءن وى و آگـاهى او بر غيب ، روايت آن قدرفراوان است كه نياز به بيان ندارد؛ و چنانچه ميان عصمت و عدالتمرتبه اى مى بود بر وى اطلاق مى گشت .(332)

مـنـزلت خـاص مـيـثـم نـزد خـداى مـتـعـال واهـل بـيت (ع )، علم اَجل (يا علم منايا و بلايا) را نصيب وى كرده بود.اخبار غيبى فراوانى از وى نقل شده است . از جمله آن كه به حبيب بنمظاهر خبر داد كه در راه يارى حسين به شهادت مى رسد و سرش رادر كوفه مى گردانند. به مختار نيز خبر داد كه از زندان ابن زيادرهايى مى يابد و به خونخواهى حسين برمى خيزد و ابن زياد را مىكـشـد و گـام بر گونه هايش مى گذارد.(333) حتى بهخـود ابـن زيـاد دربـاره كـشـتـه شـدن خـويـش به دست وى و اين كهچـگـونـه كـشـته مى شود و اين كه او نخستين كسى است كه در اسلاملجام زده مى شود خبر داد.(334)

نقل شده است كه ميثم تمار غلام زنى از بنى اسد بود. اميرالمؤ منين(ع ) او را خـريـد و آزادش كـرد. حـضـرت پرسيد: نامت چيست ؟ گفت :سالم . گفت : رسول خدا(ص ) به من خبر داد كه آن نامى كه پدر ومـادرت در ايـران بـر تـو نـهـاده انـد مـيـثـم اسـت . گـفت : راست گفترسـول خـدا؛ و اى امـيـرمـؤ مـنـان ، تـو نـيـز راسـت گـفـتى . به خداسـوگند، نام من ميثم است . فرمود: سالم را وابگذار و به نامى كهرسـول خـدا(ص ) تـو را خوانده است باز گرد. او نيز ميثم را اختياركرد و كنيه ابا سالم گرفت .

روزى على (ع ) به او گفت : پس از من دستگير و بر دار مى شوى وتو را خنجر مى زنند و چون روز سوم فرا رسد، از دهان و بينى اتخون سرازير مى شود و محاسنت را رنگين مى كند. تو را در نزديكىخانه عمرو بن حريث به دار مى كشند. تو دهمين كسى هستى كه او رادر نـزديكى خانه عمرو بن حريث بر دار مى آويزند. چوبه دار تواز همه كوتاه تر و به غسالخانه نزديك تر است . بيا برويم تانخلى را كه بر شاخه هايش آويخته مى گردى نشانت دهم ؛ و نشانشداد. مـيـثـم مـى آمـد و كـنـار آن درخـت نـمـاز مى خواند و مى گفت : ((چهنـخل مباركى هستى ، من براى تو آفريده شده ام و تو نيز براى منپـرورده شـده اى )). او پـيـوسـته ملازم درخت بود تا آن كه بريدهشد؛ و ميثم جايگاهى را كه در كوفه بر دار مى شود شناخت .

گـويـد: مـيثم با عمرو بن حريث ديدار مى كرد و به او مى گفت : منهمسايه توام ، براى من همسايه اى نيكو باش ؛ و عمرو كه مقصودشرا نـمـى دانـست مى گفت : آيا مى خواهى كه خانه ابن مسعود يا خانهابن حكيم را خريدارى كنى ؟

او در هـمـان سالى كه كشته شد حج گزارد؛ و به حضور ام سلمه ـرضـى الله عـنـهـا ـ رسـيـد. پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ميثم هستم .گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد، چـه بـسـيـار ازرسـول خـدا(ص ) شـنـيـدم كـه در نـيمه هاى شب از تو ياد مى كرد وسفارش تو را به على (ع ) مى فرمود.

مـيـثـم دربـاره حسين (ع ) پرسيد و ام سلمه فرمود: در بستان خويشاسـت . گفت : به او بگو كه من دوست داشتم كه بر او سلام كنم ؛ وان شـاء الله در پـيـشـگـاه خـداونـد يـكـديـگـر را ديـدار خـواهـيـمكرد.(335)

ام سـلمـه عـطـرى خواست و ميثم محاسن خويش را خوشبو كرد و گفت :اين محاسن با خون خضاب خواهد شد!

ميثم آنگاه به كوفه رفت و عبيد الله زياد ملعون او را دستگير كرد.چـون وى را نـزد ابـن زيـاد بـردند به او گفتند: اين از برگزيدهتـريـن مـردمان در نزد على بود! گفت : واى بر شما، همين ايرانى !گـفـتـند: آرى ! عبيدالله خطاب به او گفت : پروردگارت كجاست ؟گـفـت : در كـمين ستمكاران ؛ و تو يكى از ستمكارانى ! گفت تو باعجميت خود به چيزى كه مى خواهى مى رسى ! مولايت درباره رفتارمن با تو چه گفته است ؟

گـفـت : به من خبر داد دهمين كسى هستم كه بر دارم مى زنى و چوبهدارم از همه كوتاه تر و به غسالخانه نزديك تر است .

گـفـت : بـا او مـخـالفت خواهيم كرد. گفت : چگونه با او مخالفت مىكنى ؟ و حال آن كه به خدا سوگند، هر خبرى كه به من داده است ازپيامبر، از جبرئيل ، از خداى متعال است . تو چگونه با اينان مخالفتمى كنى ؟ من جايى را كه در كوفه به دار كشيده خواهم شد مى دانمو من نخستين آفريده خدا هستم كه در اسلام بر او لجام زده مى شود!

سـپـس او را هـمراه مختار بن ابى عبيده به زندان افكند. ميثم به وىگـفت : تو از زندان رها مى شوى و به خونخواهى حسين (ع ) برمىخيزى و اين كسى كه ما را مى كشد، مى كشى .

چون عبيدالله ، مختار را براى كشتن احضار كرد، پيك با نامه يزيدسـر رسـيـد كـه بـه ابـن زيـاد فرمان مى داد تا از او دست بدارد ورهـايـش كـنـد.(336) فـرمـان رسـيـده بود كه ميثم دار زدهشود، و در نتيجه او را بيرون آوردند.

مردى ميثم را ديد و گفت : چرا خودت را به دردسر انداختى ، اى ميثم!؟ او بـا تـبـسـم گـفـت : امـروز وعـده ديـدار مـن بـانـخـل اسـت : مـن براى او آفريده شده ام ؛ و او براى من پرورده شدهاست !

چون از چوبه دار بالا رفت . مردم بر در خانه عمرو بن حريث گرداو جمع شدند. عمرو گفت : به خدا سوگند كه او پيوسته مى گفت :((من مجاور توام !)) چون بر دار كشيده شد، كنيزش را فرمان داد تازيـر آن را جـارو بـزنـد، آب بـپاشد و تميز كند. چون ميثم آغاز بهگفتن فضايل بنى هاشم كرد، به ابن زياد گفتند: اين برده شما رارسوا ساخت ! گفت : او را لجام بزنيد، ميثم نخستين آفريده خدا بودكه در اسلام لجام زده شد. قتل ميثم ، ده روز پيش از رسيدن حسين بنعلى (ع ) بود. چون سه روز از دار زدن او گذشت ، او را خنجر زدندو مـيـثـم تـكـبـيـر گفت . سپس در پايان روز از دهان و بينى اش خونجارى شد.(337)