نظارهگر عصر خود
خواننده ارجمندى كه همراه ما زندگى پيشوايان هدايتگر را دنبال كردهبه نيكى مىداند
كه نقش ائمهعليهم السلام امتداد نقش پيامبران است و رسالتآنان همان رسالت
جاودانهاى است كه كتابهاى آسمانى، نويد آن رادادهاند. اين رسالت عبارت است از
دعوت مردم به خداوند و ترغيب آناندر كسب پاداش از سوى خداوند و بيم دادنشان از
كيفر سخت الهى!!وواداشتن مردم به تبعيّت از رضوان و خشنودى كرد گار و پاك كردننفوس
آنان از رذايل و پليديها و تطهير آنها با عشق و ايمان و خوى و الاوسر انجام آموختن
دستورات دينى به آنها...
يكى از بزرگترين مسئوليّتهاى پيامبران رهبرى جامعه مؤمن استبدانچه كه با اين
مسئوليّت پيوند دارد، همانند تطبيق اصول و ارزشهاىالهى بر جزئيات زندگى روزانه و
متبلور ساختن اين اصول در چهار چوبمواضع و عملكردها و فعاليتها تا آنجا كه
پيامبرصلى الله عليه وآله و پيشواى پس از اووسپس صديقان به مثابه الگوها و حجّتهاى
خداوند بر مردم در مىآيندوباب عذرها و بهانهها بر روى آنان بسته مىشود و بايد
سريع و قاطعانهعمل كنند و عزم خويش را با پرتوهاى درخشان اراده جزم سازند. ازهمين
روست كه نبايد نقش امام را تنها در صحنه سياسى، به معنى محدودكلمه، محصور كرد، اگر
چه سياست خود با ساير امور نيز در ارتباطوپيوند است. آيا مگر فرهنگ بر سياست تأثير
نمىگذارد؟ و مگر نهاينكه اقتصاد و تعليم وتربيت و سيستمهاى اجتماعى عواملى هستند
كهسياست آنها را پديد مىآورد؟
بنابر اين بايد ميان اين دو مفهوم از سياست تفاوت قائل شويم، يكىسياست به معنى
خاصّ است كه به معنى اداره نيروهاى اجتماعى مؤثر درجهان حكومت است كه زمامداران و
رهبران سياسى در پى آنند. اينهمان سياست مستقيماست )به عبارت ديگر سياست به معنى
محدود آن(.
مفهوم ديگر سياست، معنى عامّ آن است يعنى پديد آوردن نيروهاىفعال در جامعه كه در
نهايت در جهان حكومت تأثير مىگذارند. اينسياست غير مستقيماست كهمعمولاً مصلحان
وصاحباناصولتحوّل ساز بهدنبال تحقّق آن حركت مىكنند )به عبارت ديگر سياست به
معنى عامّ آن(.
ترديدى نيست كه پيامبران و جانشينان آنها استراتژى تغيير و انقلاباصلاحگرايانه را
در تمام ابعاد فرهنگى )نشر دعوت( و تربيتى )تزكيهنفوس ( و اجتماعى )ساختن جامعهاى
ايمانى و تنظيم روابط آن( رهبرىمىكردند. البته گاهى آنان نيز در پى سياست به معنى
خاصّ و محدود آنبودهاند، يعنى كشور را به صورت انفرادى اداره مىكردند يا آنكه با
ديگرنيروها در اداره كشور مشاركت مىجُستند.
پيامبر بزرگ اسلامصلى الله عليه وآله نيز به اصلاح جامعه مكّه همّت گمارد و درآنجا
هسته تجمع ايمانى را بنيان نهاد و روابط آنها را نظم داد و سپسحكومت خويش را با
استفاده از همان افراد، در مدينه منوره پايه ريزىكرد. امام علىعليه السلام طى
سالها خلافت ظاهرىاش، سياست به شيوهمستقيم را پى گرفت در حالى كه پيش از اين و در
زمان حكومت خلفاىپيش از خود عهدهدار نقش اصلاحگرايانه بود ودر همان زمان به
اشكالمختلف در سياست به شيوه مستقيم همكارى نموده، سهم مىگرفت.
ائمه اطهارعليهم السلام با تمام امكانات و قدرتى كه در اختيار داشتند كمر بهاصلاح
مىبستند و نيروى سياسى فعالى در جامعه پديد مىآوردند. آنان ازراه رهبرى مستقيم
مؤمنان گزيدهاز پيروانشان به اين هدف نايل مىآمدند.
اين وضع همچنان ادامه داشت تا آنكه امام حسن عسكرىعليه السلام بهامامت رسيد. آن
حضرت در خلال سالهايى كه پيشوايى مسلمانان را برعهده داشت، اقدام به اداره شيعيان
كرد. شيعهاى كه در روزگار امامكاظمعليه السلام تبديل به وزنه سياسى بزرگى شده
بود ودر دوران پس ازولايتعهدى امام رضاعليه السلام تا پس از غيبت امام زمان "عج"
شيعيان را بهعنوان يك قدرت سياسى به رسميت مىشناختند..
امام عسكرى چگونه شيعه را اداره مىكرد؟ و چگونه از طريق شبكهوكلا كهدر حقيقت
نمايندگى اورا بر عهده داشتند، در سرتاسر گيتى تشكّلپيدا كرد؟ ونامه نگارى ميان
وكلا و آن حضرت چگونه انجام مىشد؟
اينها حقايقى است كه متأسفانه تاريخ كه تنها به وصف پادشاهانوجنگها وشبهاى باده
گسارى آنها اكتفا كرده، از آنها ذكرى به ميان نياوردهو زندگى مردم و جرياناتى را
كه در جامعه وجود داشته، ناگفته گذاردهاست.
امّا احاديثى كه بسيارى از جزئيات زندگى ائمه را در خود ثبت كرده،سند مورد وثوقى
است كه مىتوانيم از خلال مطالعه آنها به پارهاى ازحقايق پى ببريم ولى بايد در نظر
داشت كه حتّى اين احاديث هم در همينحد باقى مىمانند و به تنهايى تمام تصويرى را
كه ما مايليم براى شناختزندگى امامعليه السلام از آن بهره ببريم، منعكس نكرده
است. اين دورانهمچون زندگى ديگر ائمه به ويژگى پنهانكارى مطلق متميز است آن هم
نهفقط از ترس زمامداران طاغوتى بلكه به عنوان عملّيات احتياطآميز براىآينده و
دگرگونيهائى كه بر آن حاكم بود و نيز به عنوان روشى در پرورشمردم براى آموزش حقايق
بزرگترى كه قلب اكثر آنان تاب تحمّل سنگينىآن را نداشت.
آنچه در سطور بعد نقل مىكنيم پارهاى از حقايق مربوط به زندگى امامعسكرى است كه
البته بايد با شناخت خود از سيره ديگر ائمهعليهم السلام آن راكامل كنيم.
امام عسكرى (عليه السلام) و تقيّه شديد
از آنجا كهامام براى غيبت كبرى زمينهسازى مىكرد ويكىاز ويژگيهاىعصر غيبت تقيّه
است، زندگى او حتّى بيشتر از ديگر امامان به شديدترينحالات پنهانكارى متمايز شده
است. ماجراهاى زير مىتوانند گوشهاى ازحالات تقيّه را در دوران امام بازگو كنند:
الف - داوود بن اسود گويد: سرورم )امام عسكرىعليه السلام( مرا فرا خواندوچوبى كه
گويا پايه درى بود، گرد و دراز به اندازه كف دست، به من دادوفرمود: اين چوب را به
عمرى )يكى از نمايندگان مقرب آن حضرت(برسان. به راه افتادم. در خيابانى با يك سقّاء
كه استرى داشت رو به روگشتم. استر راه مرا سدّ كرده بود.
سقّاء بانگ زد كه راه
را باز بگذار. منهمان تكه چوب را بالا بردم و بر استر زدم، چوب شكست. به
قسمتشكستگى چون نگاه كردم، چشمم به نامههايى كه در آن تعبيه شده بود،افتاد.
شتابان چوب را در آستينم نهان كردم. سقّاء شروع به داد و فريادكرد و به من و سرورم
دشنام داد.(27)
امام از شيوه پنهانكارى اينگونه و با اين سطح عالى، حتّى براى رساندننامههايش از
خانهاى به خانه ديگر و يا از شهرى نزديك به شهر نزديكديگر، استفاده مىكرد. در
پايان اين ماجرا هم مىبينيم كه حامل نامه به خاطر عدم رعايتاصول پنهانكارى باعتاب
شديد مواجه مىگردد.
خادم امام به نقل از آن حضرت مىگويد: اگر شنيدى كسى به ما دشناممىگويد به راهى
كه به تو فرمودهام برو، مبادا در صدد جوابگويى بر آيىويا بخواهى بدانى كه آن شخص
كيست؟ چون من در شهر و ديارى بدزندگى مىكنم. پس راه خود گير كه اخبار و احوال تو
به ما مىرسد، ايننكته را بدان.(28)
ب - شيوه سخن گفتن با اشاره و رمز در محافل شيعه امرى بس شايعبوده است. اين امر از
بسيارى از ماجراهايى كه نقل شده، كاملاً محسوساست. در ماجراى زير به اين شيوه بر
مىخوريم و همچنين ميزان عمقهشدار امام از مخالفت با تقيّه را در مىيابيم. اجازه
دهيد با هم به اينماجرا گوش فرا دهيم:
محمّد بن عبد العزيز بلخى گويد:
روزى در خيابان گوسفندان بودم كه ناگهان امام عسكرى را ديدم كه بهقصد دار العامه.
از خانهاش بيرون آمده بود. با خود گفتم: اگر فرياد برآرم كه اى مردم اين حجّت خدا
بر شماست، او را بشناسيد، آيا مراخواهند كشت؟ چون به من نزديك شد، انگشتان سبابهاش
را بر دهانشگذارد به اين معنى كه ساكت باش و همان شب آن حضرت را ديدم كهمىفرمود:
يا پنهانكارى است يا كشته شدن پس از خدا بر خويشتن بترس.(29)
ج - باز در باره به كارگيرى شيوه سخن گفتن با اشاره به ماجراى على بنمحمّد بن حسن
بر مىخوريم. وى گويد: جماعتى از اصحاب ما از اهوازآمده بودند و من نيز با ايشان
بودم. سلطان به سوى صاحب بصره )كه دربصره خروج كرده بود و همان صاحب الزنج معروف
است( آمده بود.ما نيز براى ديدن امام عسكرىعليه السلام )كه معمولاً براى اجراى اصل
تقيّه، درچنين مناسباتى سلطان را همراهى مىكرد( بيرون آمده بوديم.
در حالى كه راه مىرفت و مىگذشت به او مىنگريستيم و خود مياندو ديوار در
سُرّمنرأى نشسته، بازگشتش را انتظار مىكشيديم. آنحضرت بازگشت وهمين كه به موازات
ما رسيد و به ما نزديك شد،ايستاد و دستش را به طرف كلاهش برد وآن را از روى سرش
برداشت و بهدست ديگرش داد و با آن يكى دست بر سرش كشيد و در چهره يكى ازافراد ما
خنديد.
مرد فوراً گفت: گواهى مىدهم كه تو حجّت و برگزيده خداوندى. بهاو گفتم: فلانى مشكل
تو چه بود؟ گفت: من در مورد او شك داشتم. پسبا خود گفتم: اگر او باز گشت و كلاه از
سر گرفت به امامتش اقرارمىكنم.(30)
ويژگيهاى دوران امام عسكرى (عليه السلام)
چرخ تمدّن در هر يك از امّتهاى بشرى به سوى فرجام فاجعه آميزخود شتاب مىجويد مگر
آنكه مصلحان امّت به پا خيزند و كشتى حياترا از طوفانهاى هلاك وابرهاى فتنه دور
سازند.. شايد آيه زير نيز بههمين حقيقت اشاره داشته باشد:
)فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ
عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِإِلَّا قَلِيلاً...(31)).
"پس چرا نبود از قرنهاى پيش از شما بازماندگانى كه از تباهكارى درزمين نهى كنند مگر
اندكى.."
سپس مىافزايد:
)وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَى بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ(32)).
"و پروردگار تو چنان نيست كه شهرها را به ستم بكشد در حالى كه مردمآنها اصلاح
كنندگان باشند."
پس تا زمانى كه حركت اصلاح در جامعه جريان داشته باشد و به امربه معروف و نهى از
منكر همّت گمارد پيوسته در برابر كانونهاى فساد)طاغوتيان، عيّاشان بى درد و
هواداران نادان( استقامت ورزد، عذابالهى در مورد آن به تأخير مىافتد. چه، اين
جامعه به نيرويى تبديل شدهكه امّت را از فرو افتادن در پرتگاه باز مىدارد.
در دوران امام عسكرىعليه السلام عوامل نابودى و از هم گسيختگى در تمدّناسلامى
فزونى گرفته بود واگر دفاع امام وهواخواهانش از ارزشهاى حقوعدل وجهاد آنان بر ضدّ
تجمّل گرايى وستم وجهل نبود، چه بسا كه اينتمدّن بطور كلى از هم مىپاشيد وبه
نابودى مىگراييد.
خلفا واطرافيان فاسد آنها در ترور و سركوب وسرقت اموال مردمواسراف در صرف آنها در
محافل عياشى وخوشگذرانى خود با خريدوجدان شاعران فرومايه غرق گشته بودند...
ترور و سركوب آزادگان ومصلحان توسط زمامداران، قانون حكومتىايشان بود. به عنوان
نمونه هنگامى كه شام بر ضد حكومت آل عبّاس درعهد متوكّل به پا خاست، خليفه مذكور
سپاه قوامه را متشكل از سه هزارنيروى پياده و هفت هزار سواره به سوى آنان روانه
كرد. اين سپاه واردشام شد و سه روز )همه كارىرا( در دمشق روا شمردند.(33)
يكى از شيوههاى اعدام كردن افراد در آن روزگار اين بود كه شخصمتهم را جلوى
درندگان مىانداختند تا دريده و خورده شود و يا آنكه او رادر تنور مىانداختند و يا
تا سر حدّ مرگ به باد كتك مىگرفتند. سركوبواختناق تا آنجا گسترش يافته بود كه به
مثابه شيوهاى در مبارزات داخلىميان خاندان حاكم در آمده بود و هم از اين روست كه
مىبينيم انقلابهاوترورها در بين افراد خاندان خليفه به تنها زبان گويا مبدل شده
بود.
اين متوكّل ستمكار است كه خداوند فرزندش منتصر را بروى چيرگىمىدهد. او با برخى از
فرماندهان ترك سپاه خويش پيمان مىبندد وشبانهبر متوكّل هجوم مىبرند و او و وزير
ستمگرش فتح بن خاقان را كه هر دوغرق در لهو و فجور بودهاند، مىكشند. تا آنجا كه
شاعر در حقّ اومىگويد:
هكذا لتكن منايا الكرام
بين ناى ومزهر ومدام
بين كأسين اورثاه جميعا
كأس لذاته وكأس الحمام
لم يزل نفسه رسول المنايا
بصنوف الاوجاع والاسقام
ترجمه: "مرگ بزرگان بايد اينگونه باشد: ميان )بانگ( ناى و عودوشراب، ميان دو جام كه
هر دو را به ميراث به او دادند، جام لذّاتشوجام مرگ، همواره نفس او پيك مرگ بود با
انواع دردها و بيماريها".(34)
پس از مرگ متوكّل، دوران حكومت پسرش وقاتلش چندان به درازانپاييد زيرا تركهايى كه
او را در از ميان برداشتن پدرش يارى كرده بودند،ترسيدند كه مبادا عليه خود آنها
بشورد. از اين رو به وسيله پزشكويژهاش معروف به ابن طيغور او را مسموم ساختند.
آنها براى اين كار سىهزار دينار به اين پزشك رشوه دادند و او هم با قلمى مسموم
منتصر رارگ زد و وى در همان ساعت جان داد.(35)
پس از منتصر، نوبت به حكومت مستعين رسيد كه تركها او را خلعوبا معتز بيعت كردند.
مستعين به بغداد گريخت و براى نبرد با تركهاسپاهى فراهم آورد امّا تركها او و سپاهش
را شكست دادند و خود او را كههنوز به سى و دو سالگى نرسيده بود، كشتند.
امّا معتز كه دشمن سر سخت اهل بيتعليهم السلام بود و از پدرش كينهوعداوت با
خاندان شريف نبوى را به ارث برده بود، نفر بعدى بود كه بهدست تركها از بين رفت. او
را در روزى بشدّت گرم زير آفتاب نگاهداشتند و او ناچار خود را در محضر قاضى بغداد
از خلافت خلع كرد.سپس وى را كشتند.
تركها پس از قتل معتز، مهتدى را روى كار آوردند. وى نيز درسركوب و وارد آوردن فشار
بر اهل بيتعليهم السلام و شيعيان و هواخواهان آنها،از سيره نياكانش پيروى مىكرد
تا آنجا كه گفته بود: به خدا قسم آنان را ازروى زمين درو خواهم كرد. امّا خداوند
پيش از آنكه او به گفتهاش جامهعمل بپوشاند، روانه دوزخش كرد. يكى از فرماندهان
ترك بر او يورشبرد و گردنش را زد و شروع به نوشيدن خون او كرد تا آنكه سيراب شد.پس
از مهتدى با معتمد بيعت كردند. او نيز در هوسرانى و گنهكارىوسركوب و اختناق چيزى
از شجره ملعونه )بنى عبّاس( كم نداشت.
آنچه گفته شد تصويرى گذرا از سرشت نظامى بود كه پايه خود را درامور خارجى و داخلى
بر اختناق و سركوب بنيان نهاده بود.
سيطره تركها كه عبّاسيان آنها را به عنوان مزدورانى براى حفاظت ازتاج وتخت خويش و
مقابله با خشم عرب به استخدام گرفته بودند از يكسو و برگزيدن ايرانيان و برتر
شمردن آنها از ديگران از ديگر سو، باگذشت زمان به مشكلى بزرگ براى حكومت عبّاسى
مبدل شد. زيرا سپاهتركان مزدور چه بسا از جريانات سياسى و فرهنگى خاصّى متأثر
مىشدندو جناح خود را بر ضدّ جريان ديگر كمك مىكردند و به تبع همين امرعليه خليفه
اقدام به كودتاى نظامى مىكردند. در اين ميان البته وجودرهبرانى كه پشتيبان و مؤيد
جناح علوى بودهاند، هيچ بعيد نيست چنانكهبرخى از شواهد تاريخى نيز بر اين امر
دلالت دارند.
در اينجا قانون سياسى مشهورى وجود دارد كه مىگويد: هر گاه نظامدر سر كوب و اختناق
فرو رود، مردم را به هوسرانى و گنهكارى بيشترسوق مىدهد تا بلكه مردم بدين وسيله از
زندگى پر مرارت خويش كه باآن مواجهند غفلت ورزند.
زمامداران عبّاسى نيز همين قانون را از روزهاى آغازين حكمروايىشان به كار بستند.
داستانهاى هزار ويك شب و اخبار كاخهاى آكنده ازاسباب كامروايى وپستى، گواه همين
مسأله مىتواند باشد.
هر اندازه كه زمان سپرى مىشد و سركوب مردم وجدايى خلفاىعباسى از تودهها فزونى
مىگرفت، در لذّات و خوشگذرانيها بيشترفرومىرفتند، تا آنجا كه در روزگار روى كار
آمدن متوكّل هرزگى و عيّاشىبه اوج خود رسيده بود. مجالس او بسيار پر آوازهاند تا
آنجا كه مورخانگفتهاند كه وى صاحب پنج هزار كنيزك بود كه گفته مىشود با همه
آنهاهمبستر شده بود و يكى از غلامانش مىگفت: اگر متوكّل به قتل نرسيدهبود به خاطر
كثرت جماع، چندان عمر درازى نمىكرد.(36)
هوسرانى و خوشگذرانى به حساب تودههاى مستضعف انجام مىشد.چون نظام مردم را وا
مىداشت تا خراج )كه به مثابه ماليات امروزىبود(. بيشتر بپردازند و مخالفان را
سركوب كنند. هر گاه عياشيهاوهرزگيهاى نظام، موجب تهى شدن خزانه مىگرديد، واليان
براى جمعاموال از مردم و تحميل ماليات گزاف دست بكار مىشدند.
اموال دولتى را به خود اختصاص مىدادند. و شمار اموال نور چشميهابه ميليونها
مىرسيد. خليفه اموال گزافى را كه شمار آن را هزاران هزارگفتهاند بر سران سپاه،
نزديكان و بستگان و شعراى چاپلوس خود بذلوبخشش مىكرد.
عطاياى متوكّل به يكى از كنيزانش پنجاه هزار بود. در زمان خلافتمقتدر مجسمهاى از
يك روستا ساختند. در اين مجسمه هر آنچه كه دريك روستا يافت مىشد، به چشم مىخورد،
درختان و حيواناتوخانههايى كه همه از نقره ساخته شده بودند. براى ساخت
چنينمجسمهاى پول هنگفتى به مصرف رسيد و سرانجام مقتدر آن را به يكى ازكنيزان
مادرش هديه داد.
متوكّل قصرى با شكوه كه يك ميليون و هفتصد هزار دينار براى آنهزينه كرده بود،
ساخت. يكى از اطرافيانش به نام يحيى نزد وى آمدوگفت: اميرالمؤمنين! اميدوارم خداوند
تو را به خاطر ساختن اين قصرسپاس بگذارد وبه پاس آن بهشت را نصيب تو گرداند.
متوكّل از سخن اين چاپلوس فرومايه در شگفت شد چرا كه او خودخوب مىدانست كه متوكّل
از راه سرقت اموال مردم چنين قصرى بنا كردهو پروردگار بدين امر راضى نبوده است،
لذا از وى پرسيد: چطور؟ يحيىپاسخ داد: چون تو با اين قصر مردم را مشتاق بهشت
مىگردانى. و همينمسأله باعث خواهد شد كه آنان دست به انجام كردارهاى شايسته اى
بزنندكه بدانها اميد دخول در بهشت را دارند. متوكّل از شنيدن اين سخنان شادشد.(37)
متوكّل دستور داد هيچ كس در اين قصر پاى ننهد مگر آنكه جامهاىابريشمين ونگارين در
بر كرده باشد. وى همچنين بازيگران و نوازندگان رادر اين قصر حاضر و آماده كرده
بود...
شانه به شانه اين عياشى و هرزگى، عموم مردم در تنگدستى و بينوايىبه سر مىبردند كه
امام علىعليه السلام فرموده بود:
"نعمتى سرشار نديدم مگر آنكه در كنار آن حقّى تباه شده بود".
شاعران تنگدست از اين زندگى دشوارى كه مردم با آن دست و پنجهنرم مىكردند، بهترين
تعبيرها را كردهاند. يكى از آنها در توصيف حالخود كه البته مىتواند توصيف
جامعهاش نيز باشد، شعرى سروده و بيانكرده است كه چگونه بر دخترانش گرسنگى فشار
آورده بود..
وصبية مثل صغار الذر
سود الوجوه كسواد القدر
جاء الشتاء و هم بشر
بغير قمص وبغير ازر
تراهم بعد صلاة العصر
وبعضهم ملتصق بصدرى
وبعضهم ملتصق بظهرى
وبعضهم منحجر بحجرى
اذا بكو عللتهم بالفجر
حتّى اذا لاح عمود الفجر
ولاحتالشمسخرجت اسدى
عنهم وحلوا باصول الجدر
كانهم خنافس في حجر
هذا جميع قصتى وامرى
فارحم عيالى و تول امرى
فانت انت ثقتى وذخرى
كنيت نفسى كنية فى شعر
انا ابو الفقر وام الفقر
ترجمه: "وبچههايى دارم مثل مورچههاى كوچك، سيه چهرههمچون سياهى ديگ. زمستان آمد
و آنان با آنكه جزو بشرند، بى پيراهنولباساند. ايشان را مىبينى پس از نماز عصر
)هنگام غروب( كه برخىاز آنها به سينهام چسبيدهاند و برخى ديگر به پشتم و برخى به
آغوشمچسبيدهاند.
چون گريه كنند، آنان را تا صبح وعده دهم و تا ستون سپيده آشكارگردد وخورشيد سر زند
خود را از دست آنان مىرهانم و همه در پايهديوار مىافتند. گويى سوسكهايى هستند در
ديوار، اين تمام ماجرا و كارمن است. پس بر خانوادهام رحم آر و كار مرا بر عهده گير
كه تو، خودتتكيه گاه و بر آورده حاجت منى. كنيهاى در شعر بر خود گذارم)اينچنين(
من ابو الفقر )پدر فقر( وام الفقر )مادر فقر( هستم".(38)
مخالفان حكومت با محاصره اقتصادى سختى رو به رو مىشدند. درعصر متوكّل محاصره سلاله
علوى تا بدانجا پيش رفت كه بانوان علوى تنهايك پيراهن داشتند، كه به نوبت با پوشيدن
آن، نماز خود را به جاىمىآوردند.(39)
به خاطر همين وضع اجتماعى فلاكت بار، آتش انقلابهاى اجتماعىشعله ور گرديد. يكى از
بارزترين اين انقلابها - در دوران امامعسكرىعليه السلام - انقلاب يحيى بن عمر
طالبى بود كه در كوفه به وقوعپيوست. يحيى كوفه را متصرف شد و زندانيان را از بند
رها كرد. امّا درنهايت اين انقلاب توسط سپاه عبّاسى سركوب شد و رهبر آن نيز به
قتلرسيد. روز قتل يحيى در تاريخ جنبش مكتبى، روزى بزرگ است زيرااين حادثه يكى ديگر
از حلقههاى زنجير مصيبتهايى است كه بر خاندانپيامبرصلى الله عليه وآله وارد آمد.
شاعرى در سوگ يحيى اشعارى سروده كه برخى ازابيات آن چنين است:
بكت الخيل شجوها
وبكاه المهند المصقول
وبكاه العراق شرقا وغرباً
وبكاه الكتاب والتنزيل
والمصلى والبيت والحجر
جميعاً عليه عويل
كيف لم تسقط السماء علينا
يوم قالوا ابو الحسين قتيل
"سپاه در غم او گريست و شمشيرهاى هندى و صيقل داده شد بر اوگريستند. وعراق، از خاور
تا باختر، بر او گريست، و قرآن نيز بر اوگريه كرد. ومصلى وكعبه وحجر الاسود همه )بر
مرگ او( شيون وفغانسردادند. چسان آسمان بر ما فرو نيفتاد روزى كه گفتند ابو الحسين
)يحيىبن عمر( كشته شد".(40)
يكى ديگر از اين انقلابها، شورش زنج به رهبرى على بن عبد الرحيماز بنى عبد القيس
بود كه خود ادعا مىكرد، علوى است. امّا مورخان درصحّت ادعاى او ترديد مىكنند و از
امام عسكرىعليه السلام نقل است كه نسبتاو را با اهل بيتعليهم السلام مردود
دانسته است.
بى گمان اين حركت، يكى از بزرگترين انقلابهاى آن دوره بودهاست. زيرا محرومان و
تنگدستان از حركت او پيروى كردند و اينانقلاب توانست تا برههاى از زمان مقدارى از
تاب و توان خلافت عبّاسىرا مصروف خود سازد.
اين شيوه قساوت بارى كه زمامداران به نام خلافت اسلامى، در ادارهكردن كشور از آن
بهرهبردارى مىكردند تأثيرى منفى بر فرهنگ دينى مردماز خود بر جاى نهاد در اين
ميان كسانى كه از فلسفه يونان تأثير پذيرفتهبودند، فرصت را غنيمت شمرده در صدد بر
آمدند تا مردم را نسبت بهحقايق دينى گمراه كنند. يكى از كسانى كه كمر به اين كار
بسته بودفيلسوف معروف "اسحاق كندى" بود. وى دست به تأليف كتابى در ردقرآن )بهشيوه
فلاسفه كه آشفتگى وسبكى افكار يكديگر را به نقدمىكشيدند ورد مىكردند( كرد. چون
اين خبر به گوش امام عسكرىعليه السلامرسيد، يكى از شاگردان كندى را خواست و به او
فرمود:
آيا در ميان شما خردمندى نيست كه استادتان كندى را از كارى كه درباره قرآن پيش
گرفته، باز دارد؟
چون شاگرد كندى از امام در باره چگونگى اين امر پرسش كرد، آنحضرت به او فرمود: آيا
آنچه را كه به تو القا كنم بدو مىرسانى؟ شاگردگفت: آرى. پس امام فرمود:
نزد او روانه شو و با وى اُنس بگير و ملاطفت كن و در كارى كه پيشگرفته يارىاش
نما. پس چون ميان شما دوستى واقع شد به او بگو:مسالهاى به نظرم رسيده كه مىخواهم
در باره آن از شما پرسش كنم. تو ازاو استدعاى پاسخ مىكنى. به او بگو: اگر متكلّمى
با اين قرآن پيش شما آيدو بپرسد آيا جايز است كه خداوند از آن سخنى كه در قرآن
فرموده، معنايىجز آنكه تو انديشيدهاى و بدان رفتهاى اراده كرده باشد؟! تو را
خواهدگفت كه جايز است. چون او )كندى( مردى است كه چون چيزى بشنودمىفهمد. پس چون به
تو اين جواب را داد به او بگو: از كجا مىدانى شايدآنچه خداوند اراده فرموده غير از
آن معنايى باشد كه تو بدان رفتهاى و آنرا مراد خداوند گرفتهاى كه خدا آن لفظ را
در غير معانى آن وضع فرمودهاست.
شاگرد نزد كندى رفت و بنا به دستورى كه امام به او داده بود، رفتاركرد وسخنى را كه
امام به او آموخته بود، با كندى در ميان نهاد و در دلكندى مؤثر افتاد. زيرا او
همچنانكه امام فرموده بود: مردى با هوشوفهيم بوده و پى برد كه به مجرّد احتمال،
چنانكه فلاسفه مىگويند،استدلال باطل مىشود و اگر اين سخن در ميان شاگردانش بپيچد
كسىانديشههاى او را نمىپذيرد. و او با تأليف چنين كتابى به كوتاه انديشىخود حكم
داده است. از اين رو دست از تأليف كتاب كشيد. امّا از همانشاگرد پرسيد: تو را
سوگند به من بگو كه اين سؤال از كجا برايت پيدا شد؟شاگرد گفت: بر قلبم عارض شد و آن
را با شما در ميان نهادم. كندى گفت:هرگز چنين نباشد. كسى مثل تو نمىتواند چنين
سخنى بگويد. مرد گفت:امام عسكرىعليه السلام مرا بدين كار دستور داده بود. كندى
گفت: چنينسخنانى تنها از ناحيه اين خاندان مطرح مىشود. آنگاه كتاب خود راگرفت و
از بين برد.(41)
اينگونه امام دين جدّ خويش را از نوشتههاى شبهه آميز و گمراهانهرهانيد. شايد اين
شاگرد هم از شيعيان امام بوده كه در دستگاه كندى نفوذكرده است. زيرا به كار گيرى
اين روشها از سوى رهبران مكتبى در مقابلهبا جريانهاى منحرف، امرى مطلوب به شمار
مىرود. چه بسيار اقداماتشجاعانه ديگرى بوده كه رهبرى مكتبى براى جلوگيرى از
هجومهاىفكرى دشمنان، آنها را پياده كردهاند امّا به خاطر سرّى بودن آنها -
مثلهمين اقدام - و يا به خاطر از بين رفتن منابع و مآخذ تاريخى در بوتهكتمان باقى
ماندهاند.