پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

سيد محمد نجفى يزدى

- ۶ -


خبر دادن حضرت به قيام ابومسلم خراسانى و پيروزى او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ صفين ، ناگاه لشكر شام ، ميمنه لشكر عراق را فرارى داد، مالك اشتر سردار لشكر حضرت امير عليه السّلام در تلاش براى جلوگيرى از متلاشى شدن سپاه ، سربازان را با فرياد به بازگشت و ادامه جنگ فرا مى خواند.
در اين ميان مالك اشتر شنيد كه حضرت مى فرمود:اى ابومسلم بگير ايشان را! حضرت سه بار اين جمله را تكرار نمود.
مالك كه به منظور حضرت پى نبرده بود خيال كرد منظور حضرت ابومسلم خولانى از سپاهيان شام است ، به همين جهت به حضرت عرض ‍ كرد: آيا ابومسلم با لشكر شام نيست ؟
حضرت فرمود: منظورم ابومسلم خولانى كه در سپاه شام است نيست ، بلكه مقصود من مردى است كه از ناحيه مشرق ظهور كند و خداوند به وسيله او اهل شام را هلاك گرداند و حكومت را از ايشان بستاند. (176)
و باز در طى نامه اى كه به معاويه فرستاده فرمود: از طرف خراسان پرچمهاى سياه ظاهر مى شود و حكومت بنى اميه را برمى اندازد (177)

مختصرى از جريان قيام ابومسلم خراسانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و حوادث همانگونه شد كه حضرت خبر داده بود، زيرا ابومسلم خراسانى به طرفدارى از ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس و امامت او پرداخت ، در خراسان كار او بالا گرفت ، و لباس سياه را شعار خود قرار داد و به سپاه خود دستور تا جامه سياه بپوشند و پرچم سياه بردارند و در رمضان سال 129 هجرى به عنوان سردار لشكر ابراهيم عباسى قيام كرد و سرانجام پس از پيروزيهاى مكرر و آزادسازى مناطق بسيار سرانجام لشكر بنى اميه شكست خورده و آخرين آنها يعنى مروان حمار كشته شد، گويند پس از كشته شدن ، زبان او را قطع كردند و دور انداختند، گربه اى پيدا شد و زبان مروان را خورد و از عجائب روزگار آنكه قبل از اين به دستور مروان زبان يكى از خادمين خود را كه سخن چينى كرده بود بريدند و همين گربه زبان او را خورده بود!!
ابراهيم مذكور قبلا به دستور مروان دستگير شده بود و چندى در حران زندانى شد و چون از رهائى ماءيوس گرديد، و در وصيت نامه اى خلافت را براى برادر خود عبدالله سفاح قرار داد و نزد شخصى امانت نهاد، و سرانجام به دستور مروان سر او را در كيسه اى از آهك كردند، مدتى دست و پا زد و جان داد، و چون مروان به دست ابومسلم كشته شد برادر او عبدالله سفاح به خلافت رسيد، و به اين ترتيب در سال 132 هجرى حكومت بنى اميه منقرض و حكومت بنى عباس آغاز شد.

سرانجام فجيع و عبرت آميز ابومسلم خراسانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اما ابومسلم خراسانى او مردى بسيار خونريز بود به گونه اى كه تعداد كشته شده هاى به دست او را در جريان قيام كه با شكنجه كشته بود تا صدها هزار نفر شمارش كرده اند.
ابومسلم با اينكه در زمان سفاح ، اقدام به قتل ابوسلمة اولين وزير بنى عباس كرده بود اما چون حقى عظيم بر دولت بنى عباس داشت ، سفاح با او كارى نداشت ، بلكه او را احترام مى كرد، تا اينكه سرانجام در 25 شعبان سال 137 به دستور منصور عباسى كشته شد، زيرا ميان آنها كدورتى پديد آمد، گويند ابومسلم مدعى خلافت بود و بعد از مكاتبات بسيارى كه ميان آن دو رد و بدل شد، سرانجام ابومسلم به ديدار منصور شتافت ، منصور دست به حيله زد و دستور داد مردم به استقبال او روند، استقبال خوبى از او به عمل آمد، ابومسلم به نزد منصور آمد و دست او را بوسيد.
منصور به او اجازه داد مرخص شود و سه روز استراحت كند و نظافت نمايد، فردا مردى بنام عثمان بن نهيك و چهار نفر از نگهبانان را خواسته گفت : هرگاه من در كف دست خود را به هم زدم ، خارج شويد و ابومسلم را بكشيد.
وقتى ابومسلم به نزد منصور شتافت ، منصور شروع كرد راجع به برخى كارهاى گذشته وى اعتراض كردن و در هر مورد ابومسلم توضيح مى داد، وقتى سرزنش منصور طولانى شد، ابومسلم گفت : اينگونه نبايد با من صحبت شود بعد از آنهمه سختيها و كارهائى كه من كردم و سوابقى كه (براى حكومت بنى عباس ) دارم .
منصور در حالى كه خشمگين بود گفت : اى پسر زن خبيث ، اگر به جاى تو كنيزى بود كافى بود، تو در سايه دولت ما فعاليت كردى ، اگر كار دست تو بود، قدرت هيچ اقدامى نداشتى .
ابومسلم به عنوان كرنش دست منصور را بوسيد و عذرخواهى كرد، منصور گفت : همانند امروز نديدم ، به خدا كه اين كار تو فقط خشم مرا افزون كرد.
ابومسلم گفت : اين سخن را رها كن من جز از خدا نمى ترسم ، منصور از اين سخن برآشفت و او را بدگوئى كرد و دست بر هم زد، نگهبانان بر او حمله كردند، ابومسلم گفت : اى امير مؤمنان مرا براى (دفاع در مقابل ) دشمنت نگه دار، منصور گفت : خدا مرا در آن زمان نگه ندارد، آيا دشمنى دشمن تر از تو براى من هست ؟ آنگاه نگهبانان در حالى كه ابومسلم فرياد مى زد، العفو، او را كشتند. منصور گفت : آيا الآن كه شمشيرها تو را در برگرفته تقاضاى عفو دارى ؟ (178)
گويند: ابومسلم مى گفت : سرگذشت من با عباسيان همانند مردى صالح است كه استخوان شيرى ديد، دعا كرد تا خداوند او را زنده كند، چون شير زنده شد گفت :
تو بر من حق بزرگى دارى ولى مصلحت آن است كه تو را بكشم زيرا تو مردى مستجاب الدعوة هستى ، شايد دوباره دعا كنى تا خداوند مرا بميراند يا شيرى قوى تر بيافريند و سبب ضرر من شود.
اكنون كه عباسيان به سبب من قوى شدند، مصلحت ايشان در كشتن من است . گويند: ابومسلم در سرزمين عرفات دعا مى كرد و مى گفت : خدايا از گناهى توبه مى كنم كه گمان ندارم مرا بيامرزى ، به او گفتند: آيا بر خداوند سخت است آمرزش آن ؟ گفت : من لباس ستمى را بافته ام كه تا دولت بنى العباس برجاست ادامه دارد، چه بسيار فرياد مظلومى كه چون زير بار ستم قرار گيرد مرا لعنت خواهد كرد، آيا مردى كه اين همه دشمن دارد چگونه آمرزيده مى شود؟(179)

ابومسلم طرفدار اهل البيت عليهم السلام نبود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صاحب حديقة الشيعة گويد: ابومسلم از هنگام قيام تا زمانى كه كشته شد ششصد هزار نفر را كشته بود به جز آنها كه در صحنه هاى جنگ كشته بود، در زمان سردارى او بسيارى از شيعيان به قتل رسيدند، به دستور او نبيره جعفر طيار را كشتند، ابوسلمه خلال را به خاطر نامه اى كه به امام صادق عليهم السلام نوشته بود دستور داد تا كشتند.
سليمان كثير را به واسطه آنكه به اولاد اميرالمؤ مين عليهم السلام تمايل داشت به دست خود به قتل رسانيد، نبيره امام سجاد را نيز كشت و اخبار در مذمت او بسيار است . سپس روايتى را از احمدبن محمدبن عيسى نقل مى كند كه گويد نزد حضرت رضاعليه السلام با عده اى از اصحاب حضرت نشسته بودم كه محمدبن ابى عمير وارد شد، سلام كرد و نشست سپس گفت :
اى پسر پيامبر، خداوند مرا فداى تو گرداند نظر شما در مورد ابومسلم مروزى كه در زمان مروان قيام كرد چيست ؟
حضرت فرمود: نام او در دفترى است كه نام دشمنان ما، بنى اميه و ديگران در آن است . راوى پرسيد: گروهى از مخالفين مى گويند او از شيعيان شماست ، حضرت فرمود: دروغ مى گويند و گناه مى كنند خداوند ايشان را لعنت كند، ابومسلم نسبت به ما و شيعيان ما به شدت عناد و دشمنى داشت ، هر كه او را دوست دارد ما را دشمن داشته و هر كه از او قبول كند بر ما رد كرده است ، هر كه او را مدح كند ما را بدگوئى كرده است ، اى پسر ابى عمير هر كه مى خواهد از شيعيان ما باشد بايد از او بيزارى جويد و هر كه از او بيزارى نجويد از ما نيست و ما از او در دنيا و آخرت بيزاريم . (180)

او نمى ميرد تا فرمانرواى امت شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ صفين در ميان لشكر خود متوجه غوغائى شد، مردم به جنب وجوش آمده بودند، حضرت از علت آن سؤ ال نمود، گفتند: معاويه كشته شده است . حضرت فرمود: نه ، قسم به آنكه جانم به دست (قدرت ) اوست او نمى ميرد تا اينكه امير اين امت شود و همه با او بيعت كنند.
عرض كردند: (اكنون كه مى دانيد او پيروز خواهد شد) چرا با او مى جنگيد؟ فرمود: تا عذرى باشد ميان من خداوند (يعنى انجام وظيفه و اتمام حجت بر مردم و روشن شدن حق را باطل و طرفداران آن دو).
در روايت ديگرى سوارى از شام خبر مرگ معاويه را آورد، او را نه نزد حضرت آوردند، حضرت فرمود: آيا خودت شاهد مرگ معاويه بودى ؟ با كمال تعجب گفت : آرى خاك هم بر او ريختيم ! حضرت فرمود:
دروغ مى گويد، گفتند: از كجا فهميديد كه دروغ مى گويد؟ فرمود: او نمى ميرد تا اينكه چنين و چنان كند و مقدارى از كارهاى معاويه را حضرت بيان كرد، گفتند: پس چرا با او مى جنگيد؟ فرمود: براى (اتمام ) حجّت . (181)

معاويه نمى ميرد تا آنكه صليب برگردن آويزد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه مجلسى قدس سرّه روايت كند كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: پسر هند (يعنى معاويه ) نمى ميرد تا اينكه صليب برگردن خود آويزان كند و همچنان شد كه حضرت فرموده بود.
علامه مجلسى ره سپس از مناقب نقل مى فرمايد كه : اين روايت را احنف بن قيس و ابن شهاب زهرى و اعثم كوفى و ابوحيان و ابوالثلاج نيز نقل كرده اند. (182)
صاحب حديقة الشيعة از كتاب مصابيح نقل كرده است كه پيامبر اكرم عليهم السلام فرمود: ((يموت معاوية على غير ملتى ؛ معاويه مى ميرد بر دينى غير از دين من .))
احنف بن قيس گويد: من وقتى از اميرالمؤمنين عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: معاويه بر دين اسلام نخواهد مرد، در دلم اين امر مى خليد كه اين مساءله چگونه خواهد بود؟ تا آنكه به حسب اتفاق به شام رفتم ، شنيدم كه معاويه رنجور است ، رفتم به عيادت او، ديدم روى به ديوار خوابيده است ، به سينه او دست زدم ، دستم به بتى خورد كه در گردن آويخته بود.
معاويه متوجه من شد وقتى مرا گريان ديد گفت : (چرا گريه مى كنى ) من امروز حالم بهتر است ، گفتم : گريه من به اين جهت است كه از على بن ابى طالب شنيدم مى فرمود: معاويه در حالى مى ميرد كه بت در گردن اوست .
معاويه گفت : دكتر به من دستور داده و به من گفته است اين بت نيست ، در گردن خود بياويز كه برايت سودمند است ، احنف گويد: از نزد معاويه بيرون آمدم هنوز به خانه نرسيده بودم كه آوازه مرگ معاويه از هر طرف بلند شد قاضى القضا اهل سنت نيز گفته است : معاويه در حالى مرد كه از بت توقع شفاعت داشت و ديگرى از آنها بنام ماءمونى در كتاب خود، حديث آويزان كردن بت را در هنگام مرگ توسط معاويه ، مورد اتفاق دانسته است .(183)

با اين سستى پس از من به ذلت همگانى مى رسيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردم كوفه و عراق بعد از جريان صفين و حكمين ، نسبت به جنگ به خاطر خسارات و تلفات سنگينى كه به آنها وارد آمده بود از جنگ رويگردان شدند و سستى و زبونى و دنياطلبى را پيش گرفتند و هر چه حضرت امير عليه السّلام آنها را به جنگ با معاويه و سركوب او تشويق مى نمودند تاءثيرى نداشت مگر براى اندكى ، به همين جهت است كه حضرتش از مردم كوفه به سختى گلايه نمود و آنها را از عاقبت اين سستى بر حذر داشت .
در يكى از سخنان خويش فرمود: با كدام رهبر بعد از من خواهيد جنگيد، از كدام خانه بعد از خانه خود دفاع مى كنيد؟ بدانيد كه شما (با اين سستى ) بعد از من به ذلت همگانى مبتلا شده و با شمشير برنده و روش ‍ زشت مواجه مى شويد، به گونه اى كه ستمگران اين اعمال را بعنوان يك سنت (طولانى ) اجرا خواهند نمود.(184)
و تاريخ نشان داد كه شيعيان عراق بعد از حضرت دچار چه سختيها و شكنجه هاى دردناك گرديدند.

معاويه پيروز مى شود، حجاج ستمگر بر شما مسلط مى شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه پس از نبرد صفين و جريان حكمين ، شروع نمود به قتل و غارت در بلاد اسلامى و مناطق تحت نفوذ حضرت امير عليه السّلام ، سرداران سپاه خود را براى غارت به شهرها بسيج مى كرد، آنها مى رفتند و بر سر راه خود،
انسانهاى مظلوم را مى كشتند اموال را غارت و يا نابود كرده ، شهر و روستاها را در آتش مى كشيدند.
يكى از همين جنايتكاران ، بسر بن ابى ارطاة است كه در تاريخ در مورد جنايات او بسيار نوشته اند، وقتى بسر بن ابى ارطاة به من حمله كرد و آنجا را تصرف كرده و حاكم حضرت امير عليه السّلام را اخراج نمود و جنايات متعددى در مكه و مدينه انجام شد، حضرت امير عليهم السلام براى خطابه ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: همانا بسربن ابى ارطاة بر يمن مسلّط شد، به خدا قسم نمى بينم اين گروه را مگر اينكه به زودى به آنچه در دست شماست (حكومت اسلامى ) پيروز مى شوند، اين پيروزى نه به جهت اين است كه حق با آنهاست بلكه بخاطر اطاعت و استقامت اين گروه است از صاحب (رهبر) خودشان و در مقابل نافرمانى شماست با من ، كمك آنها و دريغ شما، آباد كردن شهرهايشان و خراب نمودن شما. (يعنى اگر طرفداران حق سستى كنند، باطل بر آنها چيره مى شود و يا حيف كه اطاعت و استقامت اهل باطل از اطاعت و استقامت طرفداران حق بيشتر باشد).
به خدا قسم اى اهل كوفه دوست دارم شما را معاوضه كنم (با سپاه شام ) معاوضه اى مانند معاوضه ده دينار به يك دينار، سپس حضرت دست خود را بلند نموده گفت :
خدايا من سبب رنجش اينها شده ام (من اينها را از كثرت اصرار و دعوت به حق ملول كرده ام ) اينها نيز مرا ملول كرده اند، من از ايشان به ستوه آمدم و ايشان نيز از من به ستوه آمدند (هر دو طرف از هم رنجيده شديم ) خدايا براى من بهتر از ايشان نصيب نما و براى آنها بدتر از من مقرر نما.
بار الها تعجيل فرما در (عذاب ) اينها به واسطه جوان ثقفى ، آن مرد متكبر كه (اموال را) حيف و ميل كند، ميوه هاى ايشان را بخورد و لباسشان را بپوشد (بر تمامى دارائى آنها مسلّط شود) واى بر شما از آن احكام جاهليت ، او از نيكوكار شما نمى پذيرد و از گنهكار نگذرد. كسى كه اين سخنان را گزارش نموده گويد: وقتى حضرت اين سخنان را مى فرمود هنوز حجاج (همان جوان خونريز ثقفى ) متولد نشده بود.(185)
مؤ لف گويد: چقدر غم و غصه و ناراحتى در دل حضرت اميرعليهم السلام جمع شده بود كه اينگونه بر مردم كوفه نفرين نمود، و همچنانكه بعدا خواهيم ديد، سخنان حضرت به حقيقت پيوست و مردم عراق مبتلا به حاكمان ستمگر مخصوصا جوان ثقفى يعنى حجاج شدند.

پيشگوئيهاى حضرت در مورد معاويه و حجاج و عمربن عبدالعزيز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محدث قمى روايت كند كه اميرالمؤمنين عليهم السلام به اهل كوفه فرمود:
سوگند به آنكه دانه را شكافت و جاندران را آفريد، در پشت سر شما مردى است يك چشم و پشت كننده (كنايه از اينكه دنيا را مى بيند و به آخرت پشت كرده است ) او جهنمى است دنيوى ، هيچكس را باقى نگذارد و رها نكند (شايد منظور حضرت همان معاويه باشد) و بعد از او كسى مى آيد درنده ، جمع مى كند و منع مى كند، آنگاه گروهى از بنى اميه بر شما حكومت كنند كه آخرين آنها بهتر از اول آنها نيست (اميد بهبودى و خيرى نيست ) مگر يك مرد از ايشان (عمربن عبدالعزيز) اينها بلائى است آسمانى كه خداوند بر اين امت مقرر كرده و حتما واقع مى شود.
نيكان شما را بكشد و اشخاص با راءفت را تبعيد كند، گنجهاى شما را خارج نمايد حتى اندوخته هاى شما را از ميان حجله ها (يعنى زيور آلات زنان ) عذابى است كه به واسطه آنچه از امور خود ضايع كرديد و صلاح دين و دنياى خود را از بين برديد (مبتلا مى شويد) اى اهل كوفه به شما خبر مى دهم به آنچه مى شود قبل از آنكه واقع شود تا از آن حذر كنيد، و آنانكه پند مى گيرند بترسند.
مى بينم شما را كه مى گوئيد: على دروغ مى گويد همانطور كه قريش به پيامبر خود و سرور خويش ، پيامبر رحمت محمدبن عبدالله حبيب خداوند صلى الله عليه و آله و سلم گفت ، واى بر شما من بر چه كسى دروغ بندم ، بر خدا؟ من كه اولين عبادت كننده و موحد او (در ميان مسلمانان ) هستم ! يا بر پيامبر خدا؟ من كه اولين كسى هستم كه به او ايمان آوردم و او را تصديق و يارى نمودم .
نه به خدا قسم ، اين سخن خدعه اى است از شما كه نيازى به آن نداريد، سوگند به شكافنده دانه و خالق انسان كه خبر (آنچه را گفتم ) پس از مدتى خواهيد فهميد. (186)
مؤ لف گويد: در اين خطبه شريفه گويا حضرت امير عليه السلام به سه نفر اشاره خاص داشته است معاويه و حجاج و عمربن عبدالعزيز، در مورد معاويه و جنايات او نياز به توضيح نيست و كم و بيش در اين كتاب از آن سخن رفته است ، در مورد حجاج بعدا مقدارى سخن خواهيم گفت ، اما عمربن عبدالعزيز، حضرت در كلام خود به او اشاره فرمود و او را بنى اميه ستمگر استثناء نمود و فرمود: مگر يك مرد.

مختصرى از تاريخ عمربن عبدالعزيز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمربن عبدالعزيز بن مروان ، نوه مروان ملعون است كه در سال 99 هجرى بعد از سليمان بن عبدالملك به وصيت او، خليفه شد، از طرف پدر به بنى اميه و از مادر به عمربن خطاب مى رسد، او وقتى در خلافت مستقر شد عاملان بنى اميه را عزل كرد و مردمان صالح را به جاى ايشان نصب كرد، فدك را (كه توسط ابوبكر و حاكمان بعد از او غضب شده و ادامه داشت ) به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بازگردانيد (و با اين كار عملا صحت ادعاى صديقه اطهر و بطلان دعواى ابوبكر را اعلام نمود)
با اولاد اميرالمؤمنين مهربانى مى كرد، و همواو بود كه سب اميرالمؤمنين عليه السلام را منع كرد و با آنكه در زمان خلفاى قبل از او به شدت رواج داشت از ميان برداشت . (187)
گويند در زمانى كه او در مسجد با مردم سخن مى گفت : يكى از كفار اهل ذمه علنا دختر او را خواستگارى كرد، عمربن عبدالعزيز گفت : در شرع اسلام تزويج با كافر جايز نيست ؟
جوان كافر گفت : پس چرا پيامبر به كافر دختر داد؟ عمربن عبدالعزيز گفت : كجا پيامبر به كافر دختر داده است ؟ جوان گفت : مگر پيامبر دختر خود فاطمه را به على بن ابيطالب نداده است ، مگر على داماد پيامبر نيست ؟
عمربن عبدالعزيز گفت : على كه كافر نبود، (بلكه اولين مسلمان و جهادگر در راه اسلام بود) جوان گفت : پس چرا او را بر روى منابر لعن مى كنيد؟!
عمربن عبدالعزيز از جمعيت حاضر خواست پاسخ او را بدهند و چون جواب قانع كننده اى نداشتند دستور داد تا اين روش زشت ممنوع شود و به جاى آن آيه ربنا اغفرلنا و لوالدينا و آيه ان اللّه ياءمر بالعدل و الاحسان خوابنده شود.
بارى او و اعمال و روش او با ديگران تفاوتى بسيار داشت و بعضى به همين جهت در مذمت او توقف كرده اند، گرچه به هر حال بخاطر غصب خلافت مذموم است .
بنى عباس وقتى گور بنى اميه را مى شكافتند، متعرض او نشدند، عده اى از شيعيان به مرثيه او نيز پرداخته اند، برخى او را مرحوم اهل زمين و ملعون اهل آسمان شمرده اند.

بشارت حضرت به ابوالدنيا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى بود بنام ابوالدنيا داراى عمرى بسيار طولانى ، كه در ايام ابوبكر متولد شده و در سال 317 هجرى وفات كرده است . او علت طول عمر خود را چنين ذكر مى كند، گويد:
روزى با پدرم به ملاقات اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتيم ، وقتى به محلى نزديك كوفه رسيديم ، تشنگى بر ما غلبه كرد، به پدرم گفتم اينجا بنشين من در بيابان بگردم شايد آبى پيدا كنم ، وقتى به دنبال آب مى گشتم به گودال آبى رسيدم ، خود را در آن شستشو دادم و از آن نوشيدم تا سيرآب شدم ، سپس نزد پدرم آمدم و گفتم : برخيز كه خداوند ما را از گرفتارى نجات داد، چشمه آبى در نزديكى ماست ، با پدرم حركت كرديم اما هر چه جستجو كرديم اثرى از آب نبود! پدرم از شدت تشنگى جان داد، او را دفن كرده به نزد اميرالمؤمنين عليه السلام كه قصد صفين را داشت آمدم ، حضرت را بوسيدم (حضرت به اين مقدار خضوع اعتراض ‍ كرد) تا آنكه گويد: از داستان من سؤ ال نمود، جريان را گفتم ، فرمود: آن آبى كه از آن نوشيدى چشمه اى بود كه هيچكس از آن ننوشيده مگر اينكه عمر طولانى نموده است . بشارت باد تو را كه عمرى طولانى خواهى نمود و مرا معمر ناميد.
خطيب گويد: ابوالدنيا در سال سيصد هجرى وارد بغداد شد، همراه او پيرمردانى از شهر بودند، مردم از پيرمردها از حالات ابوالدنيا مى پرسيدند.
خطيب گويد: به من خبر دادند كه ابوالدنيا در سال 317 هجرى وفات يافته ، شيخ ما در امالى نيز وفات او را همينگونه ذكر نموده است . (188) و شايد اين شخص همان على بن عثمان الاشجع باشد كه معروف به ابوالدنياست . و شيخ كراجكى در كنزالفوائد از او حديثى را با يك واسطه از حضرت امير عليه السلام نقل كرده است و در حاشيه بحار از سيد نعمت الله جزائرى با يك واسطه از استادى به نام شيخ محمد چرفوشى نقل مى كند كه او را در شام ديده است و او خود را معمر ابوالدنياى مغربى از صحابه حضرت امير عليه السلام ناميد و گويد: او وقتى صفات و علائمى را از حضرت نقل كرد يقين كردم تمام سخنان او صحيح است و او به من از جانب حضرت على و تمام امامان عليه السلام اجازه روايت داد.(189)

شهادت حضرت رضا عليهم السلام و دفن حضرت در زمين خراسان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نعمان بن سعد گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:
زود باشد كه مردى از اولاد من در زمين خراسان به زهر جفا كشته گردد، نام او نام من است و نام پدر او نام پسر عمران يعنى موسى مى باشد.
آگاه باشيد: هر كه او را غربتش زيارت كند خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى آمرزد اگرچه به تعداد ستارگان و قطرات باران و برگ درختان باشد.(190)
و مى دانيم كه امام هشتم حضرت على بن موسى عليه السلام به دست ماءمون عباسى با زهر جفا به شهادت رسيد، ماءمون چنان حيله گر و متظاهر بود كه برخى باور نمى كردند اين عمل ننگين توسط او صورت گرفته باشد ولى وقتى وجود حضرت رضا عليه السلام را براى خلافت خويش ناگوار ديد دستور داد تا زهرى خطرناك را به نخ و سوزن درون مقدارى انگور قرار داده و به حضرت خوراند.

فضيلت فوق العاده زيارت حضرت رضا عليه السلام .

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در روايت است كه مردى از نيكان خراسان خدمت حضرت رضا عليه السلام آمده عرض كرد: پيامبر اكرم عليه السلام را در خواب ديدم بمن فرمود: چگونه ايد وقتى كه پاره تن من در ميان شما دفن شود و امانت من دست شما سپرده شود و گوشت من در خاك شما پنهان گردد؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود: آنكه در زمين شما مدفون مى شود من هستم ، آن امانت و آن گوشت پيامبر كه در خاك شما پنهان گردد منم ، هر كه مرا با معرفت زيارت كند و اطاعت مرا واجب بداند، من و پدران من در روز قيامت شفيع او خواهيم بود و اهل نجات خواهد گشت هر چند گناهان او به اندازه گناهان جن و انس باشد الحديث . (191)
و در روايت ديگرى حضرت رضا عليه السلام فرمود: هيچ يك از ما اهل بيت نيست مگر آنكه كشته و شهيد مى شود، گفتند: اى پسر پيامبر چه كسى تو را شهيد مى كند؟ فرمود: بدترين خلق خداوند در زمان من ، مرا شهيد مى كند به واسطه زهر، و دور از يار و ديار در زمين غريب مرا مدفون خواهد ساخت ، هر كه مرا در آن غربت زيارت كند خداوند پاداش ‍ صدهزار شهيد و صدهزار صديق و صدهزار حج كننده و عمره كننده و صدهزار جهاد كننده براى او بنويسد و در گروه ما باشد در قيامت ، و رفيق ما باشد در درجات بلند بهشت . (192)
و فرمود: زود باشد كه من با زهر جفا كشته شوم و در كنار هارون به خاك سپرده گردم ، خداوند تربت مرا محل تردد شيعيان و دوستان من قرار خواهد داد، هر كه مرا در اين غربت زيارت كند، بر من واحب است كه در روز قيامت او را زيارت كنم ، سوگند به خدائى كه محمد صلى اللّه عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشته و بر جميع خلائق برگزيده است هر كه از شما شيعيان بر قبر من دو ركعت نماز گذارد البته مستحق آمرزش خداوند عالميان شود در روز قيامت و به حق آن خداوندى كه بعد از پيامبر اكرم ما را به امامت گرامى داشته و به وصيت مخصوص گردانيده است ، سوگند مى خورم كه زائرين قبر من نزد خداوند در روز قيامت از هر گروهى گرامى ترند و هر مؤمنى كه مرا زيارت كند و در اين راه قطره بارانى به او رسد البته خداوند متعال بدن او را بر آتش جهنم حرام گرداند.(193)
البته احاديث در فضيلت زيارت آن امام بزرگوار بسيار زياد است و اگر كسى از اين فرصت طلائى استفاده نكند بسيار جاى افسوس خواهد داشت ، كدام سفر زيارتى است كه به عظمت زيارت حضرت رضا عليه السلام باشد؟

پيشگوئى حضرت امير عليه السلام در مورد كشته شدن اعشى بدست حجاج

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى بنام اسماعيل بن رجا گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام مشغول سخنرانى بود و از حوادث آينده سخن مى گفت و پيشگوئى مى كرد كه ناگاه جوانى بنام اعشى برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين چقدر سخن شما به خرافات شبيه است ؟
حضرت فرمود: اى پسر اگر تو در اين سخن به خطا رفته باشى خداوند به وسيله جوان ثقيف به تو ضربه زند، آنگاه حضرت ساكت شد. گروهى از مردم كه پاى منبر بودند پرسيدند: يا اميرالمؤمنين جوان ثقيف كيست ؟
فرمود: جوانى كه بر اين شهر (كوفه ) مسلّط شود، شود، هيچ حرمتى براى خداوند باقى نگذارد مگر آنكه آن را نابود كند، و گردن اين جوان را با شمشير خواهد زد!
پرسيدند: او چند سال حكومت مى كند؟ فرمود: بيست سال اگر برسد! گفتند مى ميرد يا كشته مى شود، فرمود: در بستر به واسطه مرضى كه در شكم اوست از زيادى آنچه از درونش خارج مى شود خواهد مرد.
رواى گويد: به خدا قسم با دو چشم خود ديدم اعشى را در ميان اسيرانى كه از سپاه عبدالرحمن بن محمد گرفته بودند، در مقابل حجاج ايستاده بود، حجاج او را سرزنش كرد و به او گفت : آن شعرى كه در آن عبدالرحمن را به جنگ تشويق مى كردى بخوان ، سپس در همان مجلس ‍ فرمان داد تا گردن او را قطع كردند. (194)
در مورد حجاج و جنايات وى و تحقق پيشگوئيهاى ديگر حضرت بعدا سخن خواهيم گفت .

در آن وقت قريش آروزى مرا مى كند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه اى كه به فتنه هاى بنى اميه اشاره نمود، بعد از آنكه به ظلم و ستم آنها و مذلت مردم اشاره نمود در اواخر خطبه فرمود:
در آن زمان قريش آرزو مى كند اى كاش مرا دوباره ببيند (هر چند) در مقابل دنيا و هر چه در آن است ، هر چند به مقدار (ى اندك همچون ) دوشيدن چند شتر باشد مى خواهد تا قبول كنم از ايشان چيزى را كه امروز قسمتى از آن مطالعه مى كنم اما آن را به من نمى دهيد (يعنى مى خواهند فرمانده آنها باشم )
ابن ابى الحديد گويد: كلام حضرت به حقيقت پيوست : اهل تاريخ نقل كنند كه مروان بن محمد در يوم الزاب وقتى عبدالله بن على (سفاح ) را در لشكر خراسان در مقابل خود ديد گفت :
دوست مى داشتم على بن ابى طالب پرچمدار اين لشكر در مقابل اين جوان مى بود(195)

خبر دادن حضرت از كشته شدن فرزندش عبداللّه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت باقر عليه السّلام فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام پسران خود را جمع نموده به آنها فرمود: خداوند دوست دارد كه در مورد من سنتى از يعقوب قرار دهد، يعقوب دوازده پسر خود را جمع كرده به آنها گفت : شما را نسبت به يوسف وصيت مى كنم كه از او اطاعت كنيد، و من شما را وصيت مى كنم كه از حسن و حسين اطاعت كنيد و از اين دو بشنويد. يكى از فرزندان حضرت كه عبدالله نام داشت (و همانند سايرين نبود و در رضايت حضرت كوشا نبود گويا به اعتراض ) گفت : به محمد حنيفة وصيت نمى كنيد؟
حضرت فرمود: در حيات من بر من جراءت كردى ؟ گويا تو را مى بينم كه در خيمه ات كشته شده اى و قاتل تو نيز مشخص نباشد.
روزگار گذشت تا آنكه در زمان مختار، عبدالله به نزد مختار رفت تا با او بيعت كند.
مختار گفت : من آنطور كه شما مى پندارى نيستم ، او نسبت به مختار خشمگين شد و به طرف مصعب بن زبير در بصره رفت و طرفدار او شد و از او خواست تا او را فرماندار كوفه قرار دهد، وقتى سپاه مصعب و مختار در ناحيه حروراء در مقابل هم قرار گرفتند او در قسمت پيشاهنگ لشكر قرار داشت .
شب كه پايان يافت ، هنگام صبح مردم عبداللّه را ديدند كه در خيمه سر بريده افتاده است و قاتلش نيز مشخص نبوده . (196)

پيشگوئيهاى حضرت در مورد شهادت عمروبن الحمق خزاعى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق الخزاعى يكى از ياران باوفاى اميرالمؤمنين عليه السلام است ، روزى حضرت به او فرمود: اى عمرو كجا اقامت كرده اى گفت : در ميان قوم خودم ساكن هستم حضرت فرمود: در ميان ايشان اقامت مكن ، عمروگفت : نزد بنى كنانة كه همسايه ما هستند بروم ؟ فرمود: نه آنجا هم نرو، عرض كرد: قبيله ثقيف چه ؟ فرمود: با معرّه و مجرّة چه خواهى كرد؟ عمرو گفت : اين دو چيست ؟ فرمود: دو شعله آتش كه از پشت كوفه خارج شده يكى از آنها بر تميم وبكربن وائل افتد و كمتر كسى است كه از آن نجات يابد و ديگرى از جهت ديگر شهر كوفه داخل شده ، خانه يا يكى دو اتاق را مى سوزاند (ضررش اندك است ).
عمرو گفت : پس به كجا اقامت كنم ؟ فرمود: در قبيله بنى عمروبن عامر ازدى .
راوى گويد: عده اى كه اين سخنان را شنيدند مى گفتند: او كاهنى است كه سخن كاهنان را بيان مى كند (كاهن كسى بوده است كه از راه شياطين و اجنّه و يا ستارگان پيشگوئى مى كرده است ).
حضرت فرمود: اى عمرو تو بعد از من كشته مى شوى و سر تو را از شهرى به شهر ديگر مى گردانند و اين اولين سر است در اسلام كه از شهرى به شهر ديگر مى گردانند، واى بر قاتل تو، تو آگاه باش كه نزد هيچ قومى نروى مگر اينكه تو را تسليم (دشمن ) كنند فقط مردان قبيله بنى عمرو ازدى هستند كه هرگز تو را تسليم نكرده و رها نمى كنند.
راوى گويد: بخدا قسم روزگار گذشت و عمرو بن الحمق از ترس آن پادشاه ستمگر يعنى معاوية بن ابى سفيان آواره شد و در ميان قبايل متردد بود، در اواخر به نزد قوم خود بنى خزاعه آمد و آنجا اقامت كرد (با اينكه حضرت او را از اين كار بر حذر داشته بود) و آنها نيز او را تسليم دشمن كردند، عمرو كشته شد، سر او را جدا كردند و از عراق به سوى معاويه در شام منتقل نمودند و اين اولين سرى بود در اسلام كه از شهرى به شهر منتقل مى گشت . (197)

اى كاش در ميان طرفداران من صد نفر مثل تو بودند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق الخزاعى كه از شيعيان مخلص حضرت امير عليه السلام بود روزى نزد حضرت آمده عرض كرد: به خدا قسم نزد تو نيامدم به خاطر مال دنيا و نه به خاطر جاه طلبى و حكومت خواهى كه آوازه خود را بلند گردانم ، بلكه چون شما پسر عموى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و صاحب ولايت بر مردم و همسر فاطمه سرور زنان عالم و پدر اولاد پيامبر و داراى برترين سهم نسبت به تمامى مهاجرين و انصار در اسلام مى باشى .
به خدا قسم اگر مرا تكليف كنى كه كوههاى پابرجا و محكم را حركت دهم و درياهاى خروشان را از آب خالى كنم و تا دم مرگ به اين كار مشغول باشم و در دستم شمشير باشد كه از تو دفاع كنم و دشمنان تو را دفع كرده و دوستانت را تقويت كنم تا خداوند امر تو را بالا برد، (با اين همه ) گمان نمى كنم تمامى حقوق تو را كه بر من واجب شده است ادا كرده باشيم .
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: خداوندا قلب او را به نور يقين روشن گردان و او را به راه مستقيم هدايت نما، اى كاش در ميان طرفداران من صد نفر مثل تو بودند؟!(198)

رشادت و شهامت همسر شهيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى معاويه به سلطنت رسيد، نامه اى به عمروبن الحمق نوشت و گفت :
اما بعد: خداوند شعله آتش را خاموش كرد و فتنه را از بين برد... در بيعت با من شتاب كن تا گناهان گذشته تو پاك شود، شايد من از كسى كه قبل از من بود (يعنى از حضرت على عليه السّلام ) كمتر نباشم به شرط آنكه من بمانم و تو نيز نيكو شوى ، نزد ما بيا كه در امان هستى و در پناه خدا و رسول او نيز محفوظ خواهى بود و خداوند بهترين گواه است .
ولى با وجود اين همه پيمانها به فرمان معاويه عمرو را كشتند و قبل از اينكه سر او را به شام براى معاويه بفرستند، فرستاده معاويه سر او را به دامن همسر عمرو نهاد، زن كه سر شوهر خود را ديد گفت :
مدتى او را از من پنهان داشتيد و اكنون او را كشته بمن مى دهيد... و در ادامه گفت : اى نماينده معاويه پيغام مرا به معاويه برسان : خداوند انتقام خون او را بگيرد و در نابودى قاتل او از عذاب خود بر او تعجيل كند، كار زشتى كرد و مردى نيكوكار را كشت ، اين پيغام را به معاويه برسان .
وقتى سخنان همسر عمرو را به معاويه گفتند، او را خواست و گفت : تو گفتى آنچه گفتى ؟
جواب داد: آرى و بر سخن خود پابرجايم و معذرت نيز نمى خواهم ، معاويه گفت : از كشور من خارج شو، زن گفت : به خدا كه سرزمين تو براى من وطن نيست . نويسنده معاويه بنام عبدالله بن ابى سرح گفت : اى فرمانروا اين زن منافق است او را به شوهرش ملحق كن .
آن بانوى دلاور نگاه تندى به عبدالله كرد و در ضمن جملاتى تند به او گفت : آيا آفريدگار و صاحب نعمت خود را فراموش كرده اى ؟ بى دين منافق كسى است كه به غير حق سخن گويد و بندگان خدا را همچون خدايان قرار دهد (يعنى معاويه را مثل خداى خود داند) كه در كتاب خدا كفر او نازل شده است .
در اين لحظه معاويه به دربان خود اشاره كرد تا او را بيرون كند، همسر عمرو با كمال رشادت گفت : شگفتا از پسر هند! با انگشت به (اخراج ) من اشاره مى كند و قدرت او مانع من است ولى آگاه باش : به خدا سوگند با شمشير بران سخن ، حتما (عظمت ) او را مى شكافم و يا من دختر شريد نيستم (199) (يعنى دختر پدرم نباشم اگر بر عليه او سخنرانى نكنم و قيام ننمايم ).

پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم نمونه هاى بهشتيان و جهنميان را نشان مىدهد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق خزاعى از اصحاب پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم و ياران باوفاى اميرالمؤمنين عليه السّلام مى باشد، بعد از صلح حديبيه نزد پيامبر آمد و مسلمان شد، گويند روزى ظرف آبى به پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم داد حضرت در حق او دعا كرده گفت : ((اللهم متعه بشبابه ؛ خدايا او را از جوانى بهره مند كن ))، گويند در هشتاد سالگى يك موى سفيد در محاسن او نبود.
همراه با على عليه السّلام بود و در جنگهاى جمل و صفين و نهروان جزء ياران حضرت بود، در قيام حجر بر عليه معاويه شركت داشت . گويند او نزد اميرالمؤمنين همان منزلتى را داشت كه سلمان نزد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم داشت .(200)
روزى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم به او فرمود:اى عمرو آيا مى خواهى يك نمونه از مردان بهشتى كه طعام مى خورد و مى آشامد و در بازار راه مى رود و نمونه اى از مردان جهنمى را نيز كه همينگونه است به تو نشان دهم ؟
عمرو گويد: پدر و مادرم فدايت باد، آرى ، بمن نشان بده . در همين هنگام اميرالمؤمنين على بن ابى طالب آمد، سلام كرد و نشست ، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود: اى عمرو اين مرد و گروه او نشان بهشت هستند.
به دنبال ايشان ، معاويه آمد و سلام كرد و نشست ، حضرت فرمود: اى عمرو اين مرد و قوم او نشان جهنم هستند.(201)

خبر دادن حضرت از حمله مغولان و تاتار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در نهج البلاغه است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود:
گويا مى بينيم آنها را كه گروهى هستند كه چهره هايشان مانند سپر (پهن و گرد) و چكش خورده است (پرگوشت و ضخيم و نشانه دار) لباسهاى ديبا و ابريشم مى پوشند و اسبهاى نيكو يدك مى كشند، هركجا (كه وارد شوند) خونريزى بسيار سخت واقع مى شود به گونه اى كه مجروحين بر روى كشته ها راه روند و گريخته كمتر از اسير باشد (اكثرا مخالفين آنها كشته يا اسير شوند و راه فرارى ندارند.) (202)
شارح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گويد: اين خبر غيبى كه اميرالمؤمنين عليه السّلام داده است ما آن را با چشم خود ديديم و در زمان ما واقع شد، مردم از اول اسلام منتظر آن بودند تا آنكه قضا و قدر آن را به عصر ما كشاند.
ايشان مردمانى بودند كه از دورترين نقاط مشرق خروج كردند، لشكر ايشان از آنجا تا شام و عراق پيشروى كرد و در ميان شهرها و سرزمينها(ئى كه اشغال مى كردند) كارهائى انجام دادند (و جناياتى مرتكب شدند) كه از اول خلقت آدم تا زمان ما در هيچ تاريخى سابقه ندارد. اگر بابك خرمى بيست سال حكومت ستمگرانه داشت ، ليكن سختى آن فقط در يك منطقه و آن آذربايجان بود اما اين گروه تمامى مشرق را تصرف كردند و جنايات آنها به شهرهاى ارمنستان و شام و عراق رسيد.
چه نسبتى است ميان بخت النصر كه يهود را كشت و بيت المقدس را خراب كرد و بنى اسرائيل را در شام نابود نمود و ميان اين گروه كه مسلمانان و غير مسلمانان را كشتند.
ابن اثير مورخ معروف گويد: براى نگارش واقعه چنگيز چند سال از آن دست كشيدم و مردد بودم ! چه كسى مى تواند نابودى اسلام و مسلمين را بنويسد و آن را ذكر كند، اى كاش مادر مرا نزائيده بود و اى كاش من قبل از اين مرده بودم و به دست فراموشى سپرده مى شدم . (203)

در اين مكان در آينده نهرى ايجاد مى شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين با عده اى از اصحاب به خارج از كوفه حركت مى كرد كه فرمود: آيا اگر به شما خبر دهم كه روزگارى نمى گذرد تا اينكه در اين مكان نهرى ايجاد شده و در آن آب جارى مى شود آيا مرا تصديق مى كنيد؟ اصحاب گفتند: آيا چنين چيزى خواهد شد؟
حضرت فرمود: آرى به خدا قسم گويا نهرى را مى بينم در اين مكان كه در آن آب جارى است و كشتيها حركت مى كنند و مردم از آن استفاده مى برند، و همانگونه شد كه حضرت خبر داد. (204)

پيشگوئى حضرت در مورد عمر طولانى مردى و ايجاد شهر بغداد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى بنام حسن بن ذكردان كه داراى عمرى طولانى بود و 325 سال از عمرش مى گذشت ، گويد: من اميرالمؤمنين را در شهر خودم در خواب ديدم و سپس به طرف مدينه (به شوق ديدار حضرت ) حركت كردم و در آنجا به دست حضرت مسلمان شدم و مرا حسن ناميد، احاديثى از آن حضرت شنيدم از جمله روزى به حضرت گفتم :
يا اميرالمؤمنين برايم دعا كن حضرت فرمود: اى فارسى عمر تو طولانى خواهد شد، و حركت خواهى كرد به طرف شهرى كه مردى از پسران عمويم عباس (منصور عباسى ) بنا مى كند و در آن زمان بغداد ناميده مى شود ولى به آن شهر نمى رسى و قبل از رسيدن به آن شهر در زمينى بنام مدائن وفات خواهى كرد!
و همانگونه شد كه حضرت خبر داده بود زيرا حسن بن ذكردان همان شب كه داخل مدائن شد فوت نمود (205) و در يك پيشگوئى ديگر حضرت امير عليه السّلام از بغداد به عنوان زوراء نام برده فرمود: شهرى ايجاد مى شود كه نامش زوراء خواهد بود ميان دو رود دجله و فرات ، ساختمانهاى آن از گچ و آجر برافراشته و با طلا و نقره زينت شود.(206)

تاريخچه مختصر ايجاد شهر بغداد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مؤ لف گويد: شهر بغداد در سال 135 هجرى به دستور منصور دوانيقى خليفه عباسى ساخته شد زيرا منصور نمى خواست در كوفه اقامت كند و از اهالى آنجا ناراضى بود زيرا سپاهيان را منحرف مى كردند، گويند در آن زمان كه به دنبال سرزمينى براى بناى شهرى جديد مى گشت ، يكى از لشكريان او در مدائن مريض شد و آنجا ماند، دكترى كه او را معالجه مى كرد از او در مورد حركت منصور پرسيد، آن سرباز گفت : منصور به دنبال جايگاهى براى ساختن شهرى جديد است .
دكتر گفت : ما در كتاب خود مى يابيم كه مردى بنام مقلاص شهرى ميان دجله و فرات بنا مى كند بنام زوراء... وقتى آن سرباز اين خبر را به منصور داد او گفت :
به خدا سوگند كه نام من در بچگى مقلاص بود بعدا به فراموشى سپرده شد، آنگاه بعد از مشورت در مورد شرائط آب و هوائى و اقتصادى و نظامى و امور ديگر شهر را بنا كرد. (207)
حضرت امير عليه السّلام در يك پيشگوئى كه از خلفاى بنى عباس نام برد و ما آن را بعدا ذكر مى كنيم از منصور به مقلاص تعبير نموده است .(208)
امام صادق عليه السّلام فرمود: اميرالمؤمنين به زمين بغداد عبور كرد فرمود: نام اين زمين چيست ؟ گفتند: بغداد، فرمود: اينجا شهرى بنا مى شود آنگاه صفات آنرا بيان نمود، گويند: تازيانه حضرت (در اينجا) از دست مباركش افتاد، حضرت از نام اين سرزمين پرسيد گفتند: نامش ‍ بغداد است . فرمود: اينجا بنا مى شود و به مسجد تازيانه نامگذارى مى شود. (209)

next page

fehrest page

back page