دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام
بر پايه قرآن، حديث و تاريخ
(جلد اول)

آيت الله محمد محمدى رى شهرى
ترجمه: عبدالهادى مسعودى

- ۱۷ -


فصل دوازدهم: چند مأموريت مهم

1. مأموريت شكستن بت‏ها

240.الإرشاد - در ذكر حوادث پس از جنگ حُنَين - : سپس پيامبرصلى الله عليه وآله، خود به سوى طائف حركت كرد و آنان را چندين روز در محاصره داشت و امير مؤمنان را با گروهى از سواران روانه كرد و به او فرمان داد كه هر چه از آثار جاهليّت يافت، نابود كند و هر بتى ديد، بشكند.
پس على‏عليه السلام بيرون آمد تا به گروه فراوانى از سواران قبيله خَثعَم برخورد و مردى از آنان به نام شهاب، در تاريك و روشنايى صبح بيرون آمد و مبارز طلبيد. امير مؤمنان فرمود: «چه كسى به رويارويى‏اش مى‏رود؟». هيچ كس برنخاست.
پس امير مؤمنان خود برخاست كه ابوالعاص بن ربيع، همسر دختر پيامبر خدا (زينب)، از جا جَست و گفت: اى فرمانده! [سرانجام،] يكى از ما با او مقابله مى‏كند و نيازى به ميدان رفتن شما نيست؛ امّا على‏عليه السلام فرمود: «نه. [من مى‏روم]؛ اما اگر كشته شدم، تو فرمانده لشكر باش».
پس امير مؤمنان به مبارزه‏اش درآمد و چنين مى‏خواند:
«بى گمان، بر عهده هر رئيس، اين وظيفه است/
يا نيزه‏اش را سيراب كند يا خُرد و كوبيده شود».
پس بر او ضربه‏اى زد و وى را كشت و با سواران همراهش رفت و بت‏ها را شكست و به سوى پيامبر خدا - كه طائف را در محاصره داشت - بازگشت. چون پيامبرصلى الله عليه وآله او را ديد، براى پيروزى‏اش تكبير گفت و دستش را گرفت و با او مدّت زيادى در خلوت به نجوا پرداخت. (1)

2. مأموريت پرداخت خسارت‏هاى بنى جذيمه

پيامبر خدا پس از فتح مكّه، خالد بن وليد را با گروهى براى دعوت قبيله بنى‏جذيمة بن عامر، به سرزمين آنان گسيل داشت. وليد كه از آن قبيله، كينه‏اى ديرين به دل داشت، ستمكارانه، تنى چند از آنان را كُشت و در اين ماجرا، خسارت‏هايى به آنها وارد شد.
پيامبر خدا از اين جنايت ننگين، بيزارى جست و به على‏عليه السلام مأموريت داد تا به ميان آنان رفته، خسارت و خون‏بهاى افراد را به طور كامل بپردازد.
على‏عليه السلام اين مأموريت را در نهايت دقّت به انجام رساند و چون بازگشت، پيامبر خدا كار على‏عليه السلام را بسى ستود و با جملاتى بلند و ارجمند، بر جايگاه والاى مولا در هدايت امّت و راهنمايى مسلمانان در آينده تأكيد كرد. (2)

241.امام باقرعليه السلام: پيامبر خدا، چون مكّه را فتح كرد، خالد بن وليد را به همراه قبيله‏هايى از عرب، مانند سليم بن حصور و مدلج بن مرّه به قصد دعوت - و نه براى جنگ - فرستاد.
آنان بر قبيله بنى جذيمة بن عامر بن عبد مناة بن كنانه درآمدند و چون اين قبيله، آنان را ديدند، سلاح برگرفتند؛ اما خالد گفت: سلاح بگذاريد كه مردم اسلام آوردند....
چون سلاح بر زمين گذاشتند، خالد فرمان داد تا آنان را در بند كشند و سپس تيغ در ميانشان نهاد و شمارى از آنها را كُشت. چون خبرش به پيامبرخدا رسيد، دستانش را به آسمان بلند كرد و فرمود: «خدايا! من از آنچه خالد بن وليد كرد، در پيشگاه تو بيزارى مى‏جويم».
سپس پيامبر خدا، على را - كه رضوان خدا بر او باد -، فرا خواند و گفت: «اى على! به سوى اين قوم، بيرون رو و در كارشان بنگر و رسوبات جاهلى را زير پا بِنه». پس على‏عليه السلام بيرون آمد و با مالى كه پيامبرصلى الله عليه وآله همراهش كرده بود، نزد آنان آمد و خون‏بها و خسارت‏هاى مالى آنان را پرداخت تا آن‏جا كه خسارت كاسه آبخورى سگان را نيز ادا كرد و هيچ خون و مالى نماند، جز آن كه جبران نمود و بخشى از مال هم باقى ماند.
على - رضوان خدا بر او باد -، پس از اتمام كار به آنان فرمود: «آيا خون‏بها يا خسارتى باقى مانده است كه به شما پرداخت نشده باشد؟». گفتند: نه. فرمود: «من اين مال باقى‏مانده را نيز از سرِ احتياط و از جانب پيامبرصلى الله عليه وآله به شما مى‏دهم براى چيزهايى كه نه او مى‏داند و نه شما». پس كار را به انجام رساند و به سوى پيامبرصلى الله عليه وآله بازگشت و ايشان را باخبر كرد. پس پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «درست و نيكو كردى».
سپس پيامبر خدا برخاست و رو به قبله نمود و ايستاد و دستانش را چنان بالا برد كه زير بغل‏هايش ديده مى‏شد و سه بار فرمود: «خدايا! من از آنچه خالد بن وليد كرده، در پيشگاه تو بيزارى مى‏جويم». (3)

3. مأموريت به سوى فُلُس (4)

242.الطبقات الكبرى: پيامبر خدا، على بن ابى طالب‏عليه السلام را با صد و پنجاه تن از انصار، سوار بر صد شتر و پنجاه اسب و با پرچمى سياه و درفشى سپيد به سوى فُلُس فرستاد تا آن را منهدم كند.
پس صبحْ هنگام به جايگاه قبيله حاتم هجوم بردند و بت فُلُس را نابود كردند و با دستانى پُر از اسير و شتر و گوسفند بازگشتند كه در ميان اسيران، خواهر عدى بن حاتم نيز بود و عدى خود به شام گريخت. (5)

4. مأموريت براى اعلان برائت از مشركان

آيه‏هاى برائت و اعلام انزجار از شرك و بت پرستى و لزوم پيراستن سرزمين وحى از جلوه‏هاى شرك، يكى از شكوهمندترين فصول تاريخ اسلام است. در هنگامه برگزارى حجّ سال نهم هجرى، آيات برائت نازل مى‏شود و ابو بكر مأمور مى‏شود كه آن آيات را به ضميمه قطع‏نامه‏اى چهار ماده‏اى در اجتماع عظيم حجگزاران، بر مردم فروخواند.
ابو بكر راهى مكّه شد؛ امّا اندكى نرفته بود كه پيك الهى فرا رسيد و چنين ابلاغ كرد:
[پيام را] از جانب تو، جز خودت يا مردى از [خاندان] تو نمى‏رسانَد. (6)
پيامبر خدا، على‏عليه السلام را فرا خواند و جريان را باز گفت و مَركب ويژه خود را در اختيارش نهاد و دستور داد كه به سرعت مدينه را ترك كند و آيات را از ابو بكر بگيرد و روز دهم ذى حجّه، در اجتماع عظيم مردم بر آنان بخواند.
چنين شد و يكى ديگر از عظمت‏هاى على‏عليه السلام رقم خورد و همبَرى و همسانى مولا با پيامبر خدا در پيش‏ديد عصرها و نسل‏ها نهاده شد. (7)

243.امام على‏عليه السلام: چون ده آيه از [سوره] برائت بر پيامبرصلى الله عليه وآله نازل شد، ايشان ابوبكر را فرا خواند و او را با آن آيه‏ها فرستاد تا بر مردم مكّه فرو بخواند. سپس پيامبرصلى الله عليه وآله مرا فرا خواند و فرمود: «به دنبال ابو بكر برو و هر كجا به او رسيدى، نوشته را از او بگير و آن را به سوى مردم مكّه ببر و برايشان بخوان».
پس در جحفه به او رسيدم و نوشته را از او گرفتم و ابو بكر به سوى پيامبرصلى الله عليه وآله بازگشت و گفت: اى پيامبر خدا! آيا در حقّ من چيزى نازل شده است؟ فرمود: «نه؛ اما جبرئيل نزد من آمد و گفت: [پيام] از جانب تو را، جز خودت يا مردى از [خاندان] تو نمى‏رسانَد». (8)

244.مسند ابن حنبل - به نقل از انس بن مالك - : پيامبر خدا، ابو بكر را با [آيه‏هاى] برائت به سوى مردم مكّه فرستاد. سپس او را فرا خواند و على‏عليه السلام را با آنها فرستاد [و] فرمود: «آنها را جز مردى از خاندانم نمى‏رسانَد». (9)

245.فضائل الصحابة - به نقل از انس بن مالك - : پيامبر خدا، ابو بكر را با [آيه‏هاى] برائت به سوى مردم مكّه فرستاد و چون به ذو الحُلَيفه (10) رسيد، كسى را به سوى او فرستاد و او را بازگردانْد و فرمود: «آن را جز مردى از خاندانم نمى‏برد». پس على‏عليه السلام را روانه كرد. (11)

246.خصائص أمير المؤمنين - به نقل از زيد بن يثيع درباره امام على‏عليه السلام - : پيامبر خدا، ابو بكر را به همراه [آيه‏هاى] برائت به سوى مردم مكّه فرستاد. سپس على‏عليه السلام را در پى او روانه كرد و به او فرمود: «نوشته را بگير و آن را براى مردم مكّه بِبَر».
على‏عليه السلام گفت: به او رسيدم و نوشته را از وى گرفتم. ابو بكر با دل‏تنگى بازگشت و گفت: اى پيامبر خدا! آيا چيزى درباره من نازل شده است؟ فرمود: «نه، جز آن كه من فرمان يافته‏ام كه يا خود، آن را ابلاغ كنم يا مردى از خاندانم». (12)

247.مسند ابن حنبل - به نقل از زيد بن يثيع درباره ابو بكر - : پيامبرصلى الله عليه وآله او را با [آيه‏هاى] برائت به سوى مردم مكّه فرستاد: اين‏كه هيچ مشركى پس از اين سال به حج نيايد؛ برهنه‏اى به دور كعبه نچرخد؛ جز انسان مسلمان به بهشت وارد نمى‏شود؛ هر كسى با پيامبر خدا پيمانى دارد، فقط تا پايان مدّتش مهلت دارد؛ و خداوند و پيامبرش از مشركان بيزارند.
پس از سه روز از حركت ابو بكر، پيامبرصلى الله عليه وآله به على‏عليه السلام فرمود: «به او برس و ابو بكر را به سوى من بازگردان و خود، آيه‏ها را ابلاغ كن». پس على‏عليه السلام همان كرد و چون ابوبكر بر پيامبرصلى الله عليه وآله وارد شد، گريست و گفت: اى پيامبر خدا! درباره من چيزى رخ داده است؟ فرمود: «جز نيكى درباره تو رخ نداده است؛ ولى فرمان يافتم كه آن را جز من يا مردى از خاندانم ابلاغ نكند». (13)

248.المستدرك على الصحيحين - به نقل از جميع بن عمير ليثى -: نزد عبد اللَّه بن عمر آمدم و درباره على‏عليه السلام از او پرسيدم. مرا نكوهش كرد و گفت: آيا برايت از على‏عليه السلام نگويم؟ اين خانه پيامبر خدا در مسجد است و اين خانه على‏عليه السلام است. پيامبر خدا، ابو بكر و عمر را با [آيه‏هاى] برائت به سوى مردم مكّه فرستاد. روانه كه شدند، سوارى را ديدند. گفتند: اين كيست؟ فرمود: «من على هستم. اى ابو بكر! نوشته‏اى را كه با توست، بده». گفت: براى چه؟! فرمود: «به خدا سوگند، جز خير و نيكى نمى‏دانم».
پس على‏عليه السلام نوشته را گرفت و بُرد و ابو بكر و عمر به مدينه بازگشتند و گفتند: اى پيامبر خدا! چه چيزى درباره ما [رخ داده] است؟ فرمود: «چيزى جز خير نيست؛ ولى به من گفته شد: چنين باشد كه از جانب تو، كسى جز خودت يا مردى از [خاندان] خودت ابلاغ نكند». (14)

249.الإرشاد: در ماجراى برائت آمده است كه پيامبرصلى الله عليه وآله آن را به ابو بكر داد تا با آن، پيمان با مشركان را به كنار افكند. پس دور نشده بود كه جبرئيل بر پيامبرصلى الله عليه وآله نازل شد و گفت: خداوند بر تو درود مى‏فرستد و مى‏گويد: «از جانب تو، جز تو يا مردى از تو [پيام را] نمى‏رسانَد».
پس پيامبر خدا، على‏عليه السلام را خواست و به او فرمود: «بر عَضباء، شتر من، سوار شو و به ابو بكر برس و [آيه‏هاى] برائت را از دست او بگير و آنها را به مكّه برسان و پيمان مشركان را به پيش خودشان بيفكن و ابو بكر را مخيّر كن كه يا در ركاب تو بيايد يا به سوى من بازگردد».
پس امير مؤمنان بر «عَضباء»، شتر پيامبر خدا، سوار شد و رفت تا به ابو بكر رسيد. چون ابو بكر، على‏عليه السلام را ديد، هراسان شد و به پيشبازش آمد و گفت: اى ابوالحسن! براى چه آمده‏اى؟ آيا همراه من مى‏آيى يا به منظور ديگرى آمده‏اى؟
امير مؤمنان به او فرمود: «پيامبر خدا به من فرمان داده است كه به تو برسم و آيه‏هاى برائت را از تو بگيرم و با آنها، پيمان مشركان را به پيش خودشان بيفكنم و به من فرمان داده كه تو را مخيّر كنم كه يا با من بيايى و يا به سوى او بازگردى».
ابو بكر گفت: به سوى او باز مى‏گردم. و به سوى پيامبرصلى الله عليه وآله بازگشت و چون بر او وارد شد، گفت: اى پيامبر خدا! تو مرا براى كارى شايسته ديدى كه بدان، گردن‏ها به سويم كشيده شد و چون به سوى آن رو كردم، مرا از آن بازگرداندى. براى چه؟ آيا قرآن درباره من نازل شده است؟
پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «نه؛ امّا جبرئيل امين از سوى خداوند بزرگ بر من فرود آمد و اين‏گونه گفت: "از جانب تو، جز تو يا مردى از خاندانت [پيام را] نمى‏رسانَد" و على از من است و جز على از جانب من ابلاغ نمى‏كند». (15)

250.تاريخ دمشق - به نقل از ابن عبّاس - : در حالى كه با عمر بن خطّاب در يكى از كوچه‏هاى مدينه، دست در دست هم مى‏رفتيم، به من گفت: اى ابن عبّاس! من رفيقت را مظلوم مى‏دانم. گفتم: اى امير مؤمنان! پس حقّ غصب شده‏اش را به او بازگردان! دستش را از دستم بيرون كشيد و از من دور شد و زير لب زمزمه كرد.
سپس ايستاد تا به او رسيدم. پس به من گفت: اى ابن عبّاس! جز اين نمى‏بينم كه مردم، رفيقت را كوچك شمردند. گفتم: به خدا سوگند، پيامبر خدا او را كوچك نشمرد، آن گاه كه او را فرستاد و به او فرمان داد كه [آيه‏هاى] برائت را از ابو بكر بگيرد و بر مردم فروبخواند! پس عمر سكوت كرد. (16)

ر. ك: ج‏8، ص 341 (عمر بن خطّاب).
تاريخ دمشق: 42 / 344 - 349 .

بررسى و تحليل

علّامه طباطبايى‏رحمه الله در بررسى و تحليل روايات اعزام امام على‏عليه السلام براى اعلان برائت از مشركان مى‏فرمايد:
از روايات فراوانى كه درباره ماجراى فرستادن على‏عليه السلام و عزل ابو بكر نقل شده است، به روشنى دانسته مى‏شود كه سخنى كه جبرئيل براى پيامبرصلى الله عليه وآله آورد، اين است: «لا يؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك»، (17) و نيز پاسخ پيامبرصلى الله عليه وآله به ابوبكر كه از علّت عزلش پرسيده بود، همان چيزى بود كه خداوند سبحانْ وحى كرد يا اين سخن كه به همان معناست: «لا يؤدّى عنّى إلّا أنا أو رجل منّى». (18)
و در هر حال، آن سخن، مطلق، فراگير و شامل ابلاغ برائت و يا هر حكم الهى ديگرى است كه پيامبرصلى الله عليه وآله نياز دارد كسى از جانب او آن را ابلاغ كند و هيچ دليل نقلى يا غير آن وجود ندارد كه اين حكم را به ابلاغ برائت اختصاص دهد.
و روشن است كه منع از برهنه طواف كردن بر گِرد كعبه و جلوگيرى از حج گزاردن مشركان پس از آن سال و نيز تعيين تكليف پيمان‏هاى مدّت دار و بى‏مدّت، همگى احكام الهى‏اى بودند كه درباره آنها آياتى نازل شده بود. پس چه معنايى دارد كه ابلاغ برخى از آنها را به ابو بكر و ابلاغ برائت را به ابوهريره مربوط بدانيم (حال يا به تنهايى و يا پس از آن كه صداى على‏عليه السلام گرفت) و او نيز همه آنها را جار بزند تا آن‏جا كه صداى او هم بگيرد؟ و اگر اين كار در اين حال براى ابو هريره جايز باشد، چرا براى ابو بكر نباشد؟
آرى، برخى از مفسّران (مانند ابن كثير و همگنانش) در اين‏جا وجهى تراشيده‏اند تا مضمون اين روايات را توجيه و سپس تأييد كنند و آن اين است كه جمله «لا يؤدّى عنّى إلّا أنا أو رجل منّى»، ويژه ابلاغ برائت است و ديگر احكامى را كه على‏عليه السلام ندا مى‏داد، شامل نمى‏شود و پيامبرصلى الله عليه وآله،از آن رو على‏عليه السلام را براى ابلاغ آيه‏هاى برائت [كه در بردارنده نقض پيمان با مشركان بود] در ميان حاجيان برگزيد كه بنا بر عادت عرب، جز كسى كه پيمان را بسته يا مردى از خاندانش، آن را نقض نمى‏كند و رعايت اين عادت جارى عرب، باعث شد تا پيامبرصلى الله عليه وآله ابلاغيه برائت را كه در آن نقض پيمان با مشركان بود، از ابوبكر بگيرد وبه على‏عليه السلام - كه مردى از خاندانش بود - بدهد تا بدين وسيله، سنّت عرب را حفظ كند.
اينان گفته‏اند: و اين، معناى گفته پيامبرصلى الله عليه وآله به ابوبكر است كه چون پرسيد: اى پيامبر خدا! آيا درباره من چيزى نازل شده است؟ فرمود: «نه؛ ولى از جانب من، جز من يا مردى از خاندان من ابلاغ نمى‏كند». يعنى من تو را عزل و على‏عليه السلام را نصب كردم تا سنّت جارى عرب را حفظ كنم.
اى كاش مى‏دانستم كه از كجا مفروض گرفته‏اند سخنى كه جبرئيل فرود آورد: «إنّه لا يؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك»، منحصر به ابلاغ نقض پيمان است و معناى ديگرى ندارد؛ در حالى كه هيچ دليل عقلى و نقلى بر اين انحصار نيست و جمله، آشكارا مى‏فهماند كه هر چه ابلاغش بر عهده پيامبر خداست، جايز نيست كه جز خود او و يا مردى از خاندانش به ابلاغ آن بپردازد، خواه نقض پيمان با مشركان باشد - همان گونه كه در برائت بود - يا حكم الهى ديگرى كه رساندن و ابلاغش بر عهده پيامبرصلى الله عليه وآله است و اين، غير از ديگر رسالت‏هاى پيامبرصلى الله عليه وآله است كه ابلاغش وظيفه شخص ايشان نيست، مانند نامه‏هايى كه به پادشاهان و امّت‏ها و اقوام گوناگون فرستاد و آنان را به اسلام دعوت كرد و يا ديگر نوشته‏هايى كه در امور دينى و حكومتى مردم به وسيله افرادى از ميان مسلمانان به سوى آنان مى‏فرستاد.
تفاوت آشكارى ميان اين‏گونه امور، و برائت و احكامى مانند آن است؛ زيرا مضمون آيه‏هاى برائت و احكامى مانند: نهى از برهنه طواف كردن و حج‏گزاردنِ مشركانْ پس از آن سال، احكامى الهى بودند كه به‏تازگى نازل شده و هنوز تبليغ و بيان نشده و به مخاطبان اصلى، يعنى مشركان مكّه و حاجيان غير مسلمان، نرسيده بودند و رسالت الهى ابلاغ اين گونه احكام، به عهده شخص فرستاده خداست؛ و تنها در مواردى پيامبرصلى الله عليه وآله به اعزام اشخاصى براى تبليغ اكتفا مى‏كرد كه از بيان اوّليه آن احكام و ابلاغ به كسانى كه مى‏توانست به آنها برساند، فارغ شده بود (مانند دعوت به اسلام و احكام و فرمان‏هاى دين) و مى‏گفت: «حاضران به غايبان برسانند».
پيامبرصلى الله عليه وآله چون در ادامه رسالتش به دعوت كسانى روى آورد كه اطمينانى به رسيدن دعوتش به آنان نبود و يا مجرّد رسيدن، اثر نداشت و بايد با ارسال نامه و يا پيك به شأن او توجه و از او دعوت خصوصى مى‏شد، از ارسال پيك يا نامه سود برد، همچنان كه در دعوت فرمانروايان انجام شد.
و محقّق منصف بايد در سخن «لايؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك»، نيك بنگرد؛ زيرا [قيد «از جانب تو» آورده و] گفته است: «ابلاغ نمى‏كند از جانب تو، جز تو» و نگفته است: «ابلاغ نمى‏كند جز تو يا مردى از تو» تا اشتراك در رسالت را برساند و نيز نگفته است: «ابلاغ نمى‏كند از تو مگر از تو» تا رسالت‏هاى ديگرى را هم كه به هر مؤمن شايسته‏اى مى‏داد، شامل شود؛ زيرا مفاد سخن «لايؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» آن است كه رسالت‏هايى كه به عهده شخص توست، كسى جز تو نمى‏تواند ادا كند، مگر مردى كه از [خاندان] تو باشد؛ يعنى در آنچه بر عهده توست، مانند ابلاغ اوّليه احكام، جز مردى از [خاندان] تو نمى‏تواند جانشينت گردد.
كاش مى‏دانستم چه چيزى آنان را به اهمال در فهم وحى الهى «لايؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» كه سخن خداست و جبرئيلْ آن را بر پيامبرصلى الله عليه وآله نازل كرده، كشانده است و گفته‏اند: «سنّت جارى عرب بود كه پيمان را نقض نكند، جز همو كه پيمان را بسته يا مردى از خاندانش». سنّتى كه خبر و اثرى از آن در وقايع و جنگ‏هاى آنان نيست، جز همان چيزى كه ابن كثير در بحث از آيه‏هاى برائت گفته و به عالمان نسبت داده است.
به علاوه، اگر اين سنّت عربى جاهلى هم وجود داشته است، چه اعتبارى در اسلام دارد؟ و چه بهايى نزد پيامبرى دارد كه هر روز، سنّتى از جاهليت را نسخ و هر از چند گاه، عادت قبيله‏اى را نقض مى‏كرد و اين عادت نيز از اخلاق كريمانه و يا سنّت‏ها و عادت‏هاى سودمند نبود تا نقض نشود؛ بلكه يك سليقه قومى بود و بيشتر به سليقه اشراف مى‏مانست كه پيامبرصلى الله عليه وآله در فتح مكّه و كنار كعبه، آن گونه كه سيره نويسان مى‏گويند، فرمود: «آگاه باشيد! هر اشرافيگرى يا خون و مالى را كه ادّعا شود، زير پا نهادم، جز صيانت و نگهدارى كعبه و سقايت و آبرسانى به حاجيان را».
به‏علاوه، اگر آن سنّتى عربى و پسنديده بود، آيا پيامبر خدا از آن غفلت داشته است؟ و يا آن را از ياد برده و آيه‏ها را به ابو بكر داده و روانه‏اش كرده است و چون او به سوى مكّه بيرون آمده، به مقصد نرسيده، پيامبرصلى الله عليه وآله آنچه را از ياد برده بود، به ياد آورده است و يا يكى از اصحاب به يادش آورده كه چه امر واجبى را بايد رعايت مى‏كرده است، در حالى كه پيامبرصلى الله عليه وآله، اسوه والاى مكارم اخلاقى و رعايت دورانديشى و حسن تدبير است؟
و چگونه ممكن است كه اين يادآورندگان (تا مدّتى پس از خروج ابو بكر) از اين نكته مهم كه به طور عادى از آن غفلت نمى‏شود، غافل مانده‏اند؟! مانند آن است كه بگوييم: جنگجو، سلاحش را فراموش كند!
و آيا به وحى الهى بر پيامبرصلى الله عليه وآله واجب بوده است كه اين سنّت عربى را نقض نكند؟ و آيا آن، يكى از احكام شرعى در اين زمينه است و حرام است كه حاكم مسلمان، پيمانى را به دست غير خود يا كسى از غير خاندانش نقض كند؟
اين حكم، چه معنايى دارد؟ آيا حكمى اخلاقى است كه پيامبرصلى الله عليه وآله ناچار بوده آن را رعايت كند؛ زيرا مشركان، اين نقض را نمى‏پذيرفته‏اند، جز آن كه از خود پيامبرصلى الله عليه وآله يا كسى از خاندانش بشنوند؟! و حال آن‏كه آن زمان، مسلمانان سيطره داشتند و زمام امور به دست پيامبرصلى الله عليه وآله بود و ابلاغ هم ابلاغ است، به وسيله هر كس كه باشد.
يا اين‏كه مؤمنانى كه مخاطب گفته «عَاهَدتُّم» (19) و گفته «وَأَذَنٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ‏ى إِلَى النَّاسِ» (20) و گفته «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ» (21) بودند، اين نقض را به رسميت نمى‏شناختند، جز آن كه از پيامبرصلى الله عليه وآله يا كسى از خاندانش بشنوند، حتى اگر آيه‏هاى نقض را از ابوبكر شنيده باشند؟!...
علّامه طباطبايى در ادامه نقدِ سخن رشيد رضا كه ابوبكر را امير الحاج و على‏عليه السلام را مُبلّغ آيه‏هاى برائت و دست‏يار ابوبكر دانسته است، مى‏گويد:
و بحث بيشتر در مسئله امارت حج، تأثيرى در فهم معناى گفته «لا يؤدّى عنك إلّا أنت أو رجل منك» ندارد؛ زيرا امير الحاج بودن، خواه براى ابو بكر يا على‏عليه السلام باشد و دلالت بر فضيلتى داشته يا نداشته باشد، از شئون و حقوق ولايت مطلقه اسلامى است كه به حاكم، حقّ دخالت در امور دنيايى جامعه اسلامى و اجراى احكام و شرايع دينى را مى‏دهد؛ اما چنين اختيارى را در معارف الهى و امور وحيانىِ نازل شده از آسمان درباره دين، به او نمى‏دهد.
آرى، در اختيار پيامبر خداست كه روزى ابو بكر را و روزى على‏عليه السلام را براى سرپرستى حاجيان نصب كند و روزى اسامه را بر ابو بكر و عموم اصحاب، فرماندهى دهد و روزى ابن امّ مكتوم را بر مدينه بگمارد، در حالى كه برتر از او در آن شهر هست و پس از فتح مكّه، كسى را امير آن‏جا كند و يا بر يمن و نيز بر امور زكات، كسى را بگمارد و ابودجانه انصارى يا سباع بن عرفطه غفارى را - بنا به آنچه در نقل ابن هشام آمده است -، در سال حجّة الوداع در مدينه به جاى خود نهد، حال آن كه ابو بكر در آن جاست و به حج نيامده است، بنا به آنچه بخارى و مسلم و ابوداوود و نسايى و جز آنها روايت كرده‏اند.
پس مى‏توان گفت كه اين نصب‏ها، تنها دلالت بر اين دارند كه حضرت، صلاحيت آن شخص را براى تصدّى و اداره امور، باور داشته است.
و امّا وحى آسمانى با آن همه معارف و شرايع، نه پيامبر و نه كسى ديگر حقّ تصرّف و دخالت در آن را ندارند و ولايت مطلقه ايشان بر امور جامعه اسلامى، تأثيرى در فراگيرى و محدوديت يا قبول و نسخ وحى الهى و مانند آن نداردو سنّت‏هاى قومى و عادت‏هاى جارى، حاكميتى بر سخن خدا ندارند تا لازم آيد كه وحى با آنها تطبيق شود يا در اين امور مهم، اقوام و خويشان به جاى انسان بنشينند.
و خلط ميان اين دو باب موجب مى‏شود تا معارف الهى از اوج كمال و شكوه خود به حضيض افكار اجتماعى - كه تحت تأثير رسوم و عادت‏ها و اصطلاح‏هاست -، سقوط كند و انسان، حقايق معارف الهى را با افكار عاميانه‏اى كه فرا گرفته، تفسير كند و آنچه را اجتماعْ بزرگ مى‏شمارد، بزرگ بشمارد، نه آنچه را خداوندْ بزرگ شمرده است، و آنچه را مردمْ كوچك مى‏شمارند، كوچك بشمارد تا آن‏جا كه نويسنده‏اى محترم در معناى كلام وحيانى بگويد: آن، عادت عربىِ محترمى است! (22)

5. مأموريت به سوى يمن

پيامبر خدا پس از فتح مكّه و پيروزى بر قبيله‏هاى اطراف آن در نبرد حنين، به گسترش دعوتش پرداخت و از جمله، معاذ بن جبل را به يمن گسيل داشت. او در حلّ برخى از مسائل درماند و بازگشت. سپس خالد بن وليد را فرستاد؛ ولى او هم كارى از پيش نبرد و پس از شش ماه اقامت، توفيقى به دست نياورد. آن‏گاه پيامبرخدا، على‏عليه السلام را فرا خواند و او را همراه نامه‏اى به آن سو فرستاد.
على‏عليه السلام با بيانى رسا و گفتارى مؤثّر، نامه را بر مردم فروخواند و آنان را به توحيد، دعوت كرد. پس قبيله «هَمْدانْ» اسلام آورد. على‏عليه السلام خبر اسلام آوردن آنان را به پيامبر خدا گزارش داد. پيامبرصلى الله عليه وآله شادمان شد و همدانيان را دعا كرد. (23)
در گزارش‏هاى ديگر از درگيرى مولا با قبيله «مَذحِج» سخن رفته است كه امام‏عليه السلام به سرزمين آنان درآمد و ايشان را به اسلام، دعوت نمود و چون نپذيرفتند و جنگ را در پيش گرفتند، حضرت با آنان جنگيد و پس از فرارى دادن آنان، دوباره به اسلام، دعوتشان كرد و غنايم نبرد را گِرد آورد و به ضميمه صدقات نجران در موسم حج به پيامبرصلى الله عليه وآله ملحق شد. (24)
پيامبرصلى الله عليه وآله، قضاوت در يمن را نيز به عهده على‏عليه السلام نهاد و براى استوارى در آن دعايش كرد. (25) منابع تاريخى، نمونه‏هايى از اين قضاوت‏ها را گزارش كرده‏اند.
اكنون اين سؤال مى‏تواند چهره نمايد كه همه اين وقايع در يك سفر براى على‏عليه السلام رخ داده است يا در چند سفر؟ ابن سعد به دو سفر مولا تصريح مى‏كند. (26) افزون بر اين، چگونگى گزارش‏هاى درگيرى با قبيله مَذحِج نيز مستقل‏بودن آن «سريّه» را نشان مى‏دهد.
در متون مرتبط با رفتن مولا به يمن و چگونگى اين مأموريت بزرگ، عظمت‏ها و منقبت‏هايى براى مولاست كه مى‏نگريد.

251.تاريخ الطبرى - به نقل از ابواسحاق از بَراء بن عازب - : پيامبر خدا، خالد بن وليد را به سوى مردم يمن فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت كند و من در ميان كسانى بودم كه با او رفتيم. پس شش ماه ماند و مردم به او پاسخ مثبت ندادند. پس پيامبرصلى الله عليه وآله، على بن ابى طالب‏عليه السلام را فرستاد و به او فرمان داد تا خالد و همراهانش را بازگرداند و اگر كسى از همراهان خالد بن وليد خواست با او بيايد، اجازه دهد.
من از كسانى بودم كه به دنبال على‏عليه السلام رفتيم. چون به اوايل يمن رسيديم، به آنان خبر رسيد و همه جمع شدند و على‏عليه السلام برايمان نماز صبح را خواند و چون فارغ شد، ما را به يك صف كرد و در جلوى ما ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى، نامه پيامبر خدا را برايشان خواند. پس قبيله هَمْدان، همگى در يك روز مسلمان شدند.
على‏عليه السلام اين را به پيامبر خدا نوشت و چون ايشان نامه‏اش را خواند، به سجده افتاد و سپس نشست و فرمود: «سلام بر هَمْدان، سلام بر هَمْدان!». سپس اهل يمن، پى‏درپى مسلمان شدند. (27)

252.الطبقات الكبرى: پيامبر خدا، على‏عليه السلام را به يمن فرستاد و پرچمى براى وى بست و با دست خود، بر سرش عمامه نهاد و فرمود: «پيش رو و باز نگرد. چون بر سرزمينشان فرود آمدى، تا نجنگيده‏اند با آنان مجنگ».
پس على‏عليه السلام با سيصد سوار، بيرون آمد و آن، نخستين گروه سوارى بود كه به سرزمين مَذحِج، وارد مى‏شد. پس على‏عليه السلام يارانش را پراكنده كرد و آنان، اموال و غنايم و زن و فرزند و شتر و گوسفند و مانند آن را آوردند و على‏عليه السلام، بريدة بن حصيب اسلمى را بر غنيمت‏ها گمارد و او همه آنها را براى على‏عليه السلام گِرد آورد.
سپس على‏عليه السلام اجتماع آنان را ديد و به اسلام دعوتشان كرد؛ امّا آنان از پذيرفتن اين دعوت، خوددارى ورزيدند و تير و سنگ پرتاب كردند. على‏عليه السلام هم يارانش را سازماندهى كرد و پرچمش را به مسعود بن سنان سِلمى سپرد و با يارانش بر آنها حمله بُرد و بيست تن از آنان را كشت.
آنان متفرّق و فرارى شدند؛ اما على‏عليه السلام آنان را تعقيب نكرد. سپس آنان را به اسلام دعوت كرد. شتابان، اجابت كردند و چند تن از رؤساى آنان با او بر اسلام، بيعت كردند و گفتند: ما بر قوم پشت سرمان ولايت داريم و اين هم زكات ماست. پس حقّ الهى را از آنها برگير.
على‏عليه السلام، غنيمت‏ها را گِرد آورد و به پنج بخش قسمت كرد و در يك سهم نوشت: «براى خدا» و بر آن [پنج سهم]، قرعه زد. نخستين سهم، قسمت خمس درآمد و بقيه را بر يارانش قسمت نمود. سپس بازگشت و در مكّه به پيامبرصلى الله عليه وآله ملحق شد كه در سال دهم براى حج به آن‏جا آمده بود. (28)

253.امام على‏عليه السلام: پيامبر خدا مرا به يمن فرستاد و به من فرمود: «اى على! با كسى مجنگ تا آن كه او را دعوت كنى و به خدا قسم، اگر خداوند به دست تو كسى را هدايت كند، برايت از آنچه خورشيد بر آن مى‏تابد، بهتر است و تو بر او ولايت دارى، اى على!». (29)

254.امام على‏عليه السلام: پيامبر خدا مرا به يمن فرستاد. گفتم: اى پيامبرخدا! مرا به سوى قومى كه از من سالمندترند، مى‏فرستى تا ميان آنان قضاوت كنم؟ فرمود: «برو كه خداى متعال، زبانت را استوار مى‏دارد و قلبت را راهنمايى مى‏كند». (30)

255.السيرة النبويّة - به نقل از ابوعمرو مدنى - : پيامبر خدا، على بن ابى طالب‏عليه السلام را به يمن فرستاد و خالد بن وليد را نيز با سپاه ديگرى اعزام كرد و فرمود: «اگر به هم رسيديد، على بن ابى طالب فرمانده باشد». (31)

256.الإرشاد: عمرو [بن معديكرب] مرتد شد و بازگشت و قومى از بنى حارث بن كعب را غارت كرد و به سوى قوم خود رفت. پس پيامبر خدا، على بن ابى طالب‏عليه السلام را خواست و او را بر مهاجران امارت داد و به سوى بنى زبيد فرستاد و خالد بن وليد را با گروهى از اعراب، روانه كرد و به او فرمان داد كه به سوى قبيله جعفى برود و چون دو گروه به هم رسيدند، على بن ابى طالب‏عليه السلام فرمانده باشد.
امير مؤمنان حركت كرد و خالد بن سعيد بن عاص را بر پيش‏قراولان خود گمارد و خالد بن وليد، ابوموسى اشعرى را فرمانده پيش‏قراولان خود كرد.
قبيله جعفى، چون خبر حركت سپاه را شنيدند، دو دسته شدند: يك دسته به يمن و دسته ديگر به قبيله بنى زبيد ملحق شدند و خبر اين به امير مؤمنان رسيد. پس به خالد بن وليد نوشت كه هر جا پيك من به تو رسيد، توقّف كن؛ اما خالد نايستاد. پس [على‏عليه السلام] به خالد بن سعيد نوشت: راه را بر او ببند و نگهش‏دار. پس خالد [بن سعيد]، راه را بر او بست و وى را نگه داشت تا امير مؤمنان به او رسيد و وى را بر مخالفتش سرزنش كرد.
سپس حركت كرد تا بنى زبيد را در وادى كُشَر (32) ديدار كرد و چون بنى زبيد او را ديدند، به عمرو گفتند: اى ابوثور! چگونه هستى هنگامى كه اين جوان قريشى تو را ببيند و از تو خراج بگيرد؟ گفت: اگر مرا ببيند، خواهد دانست.
پس عمرو بيرون آمد و هماورد طلبيد. امير مؤمنان به سويش حركت كرد كه خالد بن سعيد برخاست و به او گفت: اى ابو الحسن! پدر و مادرم فدايت باد! بگذار من با او بجنگم. امير مؤمنان به وى فرمود: «اگر من بر تو حقّ اطاعت دارم، سر جايت بايست». پس ايستاد.
سپس امير مؤمنان به جنگ عمرو آمد و چنان فريادى بر سر او كشيد كه گريخت و برادر و پسر برادرش كشته شدند و زنش، ركانة بنت سلامة با چند زن ديگر، اسير شدند و امير مؤمنان بازگشت و خالد بن سعيد را بر بنى زبيد گمارد تا زكات‏هاى آنان را بگيرد و به هر يك از فراريان كه مسلمان شد و بازگشت، امان دهد. (33)

پى‏نوشتها:‌


1. الإرشاد: 1/152، إعلام الورى: 1/234، مناقب آل أبى طالب: 3/144.
2. الأمالى ، صدوق: 237/252، الخصال: 562، بحار الأنوار: 21/142/5.
3. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 4/71، تاريخ الطبرى: 3/66.
4. فُلُس يا فَلْس، نام بتى در سرزمين نجد بود كه قبيله «طَىّ»، آن را عبادت مى‏كردند. (معجم البلدان: 4/273).
5. الطبقات الكبرى: 2/164، تاريخ الإسلام: 2/624.
6. مسند أحمد: 1 / 151، الخصال: 369.
7. ر. ك: الغدير: 6 / 338 - 350؛ مؤلّف، طريق‏هاى گوناگون اين حديث را جمع آورى كرده و آن را «متواتر معنوى» دانسته است .
8. مسند ابن حنبل: 1/318/1296، فضائل الصحابة: 2/703/1203.
9. مسند ابن حنبل: 4/564/14021، المصنّف فى الأحاديث والآثار: 7/506/72.
10. ذو الحليفه در شش يا هفت ميلى مدينه است و مسجد شجره و ميقات اهل مدينه در آن واقع شده است. (معجم البلدان: 2 / 295)
11. فضائل الصحابة: 2/562/946، مسند ابن حنبل: 4/423/13213 .
12. خصائص أميرالمؤمنين: 147/76، أنساب الأشراف: 2/384 .
13. مسند ابن حنبل: 1/18/4، تاريخ دمشق: 42/347/8928.
14. المستدرك على الصحيحين: 3/53/4374.
15. الإرشاد: 1/65، مناقب آل أبى طالب: 2/126. نيز، ر. ك : الخصال: 1578 .
16. تاريخ دمشق: 42/349، شرح نهج‏البلاغة: 6/45 و 12/46 .
17. از جانب تو، جز خودت يا مردى از [خاندان] تو ابلاغ نمى‏كند. (مسند أحمد: 1 / 151، مجمع الزوائد: 7/29، فتح البارى: 8 / 241).
18. از جانب من، جز خودم يا مردى از [خاندان] من ابلاغ نمى‏كند. (مسند أحمد: 4 / 165، سنن الترمذى: 5/300/3803، علل الشرائع: 1 / 189).
19. پيمان بستيد. (توبه، آيه 1)
20. اعلامى است از سوى خداوند و پيامبر او به مردم. (توبه، آيه 3)
21. پس مشركان را بكُشيد. (توبه، آيه 5)
22. ر. ك: ترجمه تفسير الميزان: 9/ 256 تا 265 .
23. تاريخ الطبرى: 3 / 131 - 132، تاريخ الإسلام: 2 / 690، الكامل فى التاريخ: 1 / 651.
24. الطبقات الكبرى: 2 / 169.
25. مسند ابن حنبل: 1 / 190 / 666، المستدرك على الصحيحين: 3 / 146 / 4658.
26. الطبقات الكبرى: 2 / 169.
27. تاريخ الطبرى: 3/131، تاريخ الإسلام: 2/690 .
28. الطبقات الكبرى: 2/169. نيز، ر. ك : المغازى: 3/1079.
29. الكافى: 5/28/4 ، تهذيب الأحكام: 6/141/240 .
30. مسند ابن حنبل: 1/190/666، تاريخ دمشق: 42/389/9001 .
31. السيرة النبويّة ، ابن هشام: 4/290. نيز، ر. ك : الإرشاد: 1/159.
32. كُشَر از نواحى صنعا، در يمن است. (معجم البلدان: 4 / 462)
33. الإرشاد: 1/159.