فصل سوم: ايثار شگفت در
شب هجرت
خداى متعال مىفرمايد:
وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ
اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفُم بِالْعِبَادِ ؛ (1) و از
مردم، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مىنهد، و خداوند به
بندگانش مهربان است .
آيين الهى در جزيرة العرب، اندك اندك گسترده مىگشت و گلبانگ محمّدى بر مىخاست و
بازتابش در كرانههاى آن سرزمين، انعكاس مىيافت. يثرب از جمله سرزمينهايى بود كه
نداى حق را شنيده بود . در مراسم حج، تنى چند از يثربيان به محضر پيامبر خدا رسيده
بودند و در نهان، پيمان بسته بودند. (2)
از سوى ديگر، مشركان بر ستمگرى خود افزوده بودند و شكنجه و اختناق را به اوج
رسانده، دامنه آزار مسلمانان را بسى گسترده بودند. پيامبرصلى الله عليه وآله به
«هجرتْ» فرمان داد. بدين سان، مسلمانان براى رهايى از جور و ستم مشركان، راهى يثرب
شدند. مشركان با تمام توان كوشيدند تا از اين حركت جلوگيرى كنند؛ امّا كسانِ
بسيارى همه آنچه را در مكّه داشتند، رها كردند و با شتاب بيرون آمدند.
اين حركت، مشركان را به وحشت انداخت؛ زيرا آنان در اين انديشه بودند كه اگر جمعيتى
عظيم در يثرب گِرد آيند و يارى گروهى از يثربيان را نيز جلب كنند و پيامبرصلى الله
عليه وآله نيز از مكّه بيرون رود و به آنان ملحق شود، براى آنها، بويژه براى
كاروانهاى تجارتى آنان، بزرگترين تهديد خواهد بود. از اين رو، تصميم گرفتند عليه
پيامبر خدا كه هنوز در مكّه بود، به جِد، چارهانديشى كنند و كار را يكسره سازند.
بدين ترتيب، گِرد هم آمدند و در رايزنى با هم ، پيشنهاد «اخراج» و «حبس» را كارا
ندانستند و بر كشتن پيامبر خدا، همداستان شدند. پيامبرصلى الله عليه وآله با پيك
وحى، از توطئه شوم مشركان آگاه گشت و مأمور شد كه از مكّه خارج شود.
(3)
وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثْبِتُوكَ أَوْ
يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ
الْمَاكِرِينَ ؛ (4)... هنگامى كه كافران برايت نيرنگ
كردند تا تو را در بند كشند و يا بكُشند و يا آوارهات سازند، و آنان مكر مىكردند
و خدا هم مكر مىكرد، و خداوند، بهترينِ مكر كنندگان است.
مشركان پس از طرح نقشه قتل و چگونگى اجراى آن، خانه پيامبر خدا را محاصره كردند، تا
پيامبرصلى الله عليه وآله از خانه بيرون نرود و چون آهنگ بيرون رفتن كرد، با شمشير
به دستانِ مشرك روبهرو شود و كار، يكسره گردد.
پيامبرصلى الله عليه وآله به علىعليه السلام پيشنهاد كرد كه آن شب در بستر وى
بخوابد. علىعليه السلام پرسيد: «اگر چنين كنم، شما سالم خواهيد ماند؟». پيامبرصلى
الله عليه وآله پاسخ مثبت داد. لذا با آمادگى كشته شدن در بامداد و به هنگام
رويارويى با مشركان، (5)از اين پيشنهاد استقبال كرد
و بر اين موهبت عظيم، سجده شكر بهجا آورد. (6)
علىعليه السلام ، بُرد يمانى سبز رنگى را كه پيامبر خدا به هنگام خواب به روى خود
مىكشيد، بر روى خود افكند و در بستر پيامبر خدا آرميد. (7)
علىعليه السلام، شهامت خود را در حدّ اعلا نشان داد و آنگاه كه بدون سلاح، بدن
خود را در معرض شمشيرهاى آخته قرار داد، شجاعت را معنا كرد . شجاعتى اينگونه،
منحصر به امام علىعليه السلام است.
اين ايثار شگفت، كروبيان را به تحسين وا داشت. خداوند به اين نمايش شگفتِ از
خودگذشتگى بر فرشتگان باليد (8) و اين آيه كريم را براى جاودانه
كردن اين منقبت و بزرگداشت اين ايثارگرى و اين فضيلت والا به رواق تاريخ، فرو
فرستاد:
وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ
اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفُم بِالْعِبَادِ ؛ (9) و از
مردم، كسى است كه جان خود را در طلب رضايت خدا به معرض فروش مىنهد، و خداوند به
بندگانش مهربان است .
پس از آن شب، علىعليه السلام به غار ثور مىرفت و مايحتاج پيامبرصلى الله عليه
وآله و همراهانش را بدانها مىرساند. (10) پيامبرصلى الله عليه
وآله، علىعليه السلام را به اداى امانتها سفارش كرد و رهسپار مدينه شد.
(11)
پس از آن، علىعليه السلام، به همراه مادرش فاطمه بنت اسد و فاطمهعليها السلام،
دختر پيامبر خدا و فاطمه بنت زبير از مكّه خارج شد و آهنگ يثرب كرد. قريش از اين
حركت آگاه شدند و چون سوارانى به تعقيبش فرستادند و خواستند جلوى وى را بگيرند، با
برخورد شجاعانه آن حضرت روبهرو شدند و ناكام بازگشتند. (12)
پيامبرصلى الله عليه وآله در محلّه قبا به انتظار علىعليه السلام نشسته بود و چون
علىعليه السلام به ايشان ملحق شد، به سوى يثرب حركت كرد. (13)
116.الأمالى - به نقل از اَنس - : چون پيامبر خدا با ابوبكر
به سوى غار رفتند، پيامبرصلى الله عليه وآله به علىعليه السلام فرمان داد تا در
بسترش بخوابد و روانداز حضرت را به روى خود بكشد.
پس علىعليه السلام با آمادگى براى كشته شدن، خوابيد و مردانى از خاندانهاى مختلف
قريش، به اراده كشتن پيامبر خدا آمدند و چون خواستند شمشيرهايشان را به روى او
بكشند ، شك نداشتند كه وى محمّدصلى الله عليه وآله است؛ امّا گفتند كه بيدارش كنيد
تا درد كشتن را بچشد و ببيند چگونه شمشيرها او را در بر مىگيرند.
پس چون بيدارش كردند و ديدند كه علىعليه السلام است، رهايش كردند و به دنبال
پيامبر خدا پراكنده شدند. پس خداوند نازل كرد: «و از مردم، كسى است كه جان خود را
در طلب رضايت خدا به معرض فروش مىنهد، و خداوند، به بندگانش مهربان است».
(14)
117.تاريخ اليعقوبى: قريش بر قتل پيامبر خدا اجتماع كردند و
گفتند: ابوطالب، مُرده است و اكنون ديگر كسى نيست كه او را يارى كند. پس همگى
اتّفاق كردند كه از هر قبيله جوانى قوى بياورند و همه با هم پيامبرصلى الله عليه
وآله را يكباره با شمشيرهايشان بزنند تا بنىهاشم، قدرت جنگ با همه قريش را نداشته
باشد.
پس چون به پيامبر خدا خبر رسيد كه آنان اتّفاق كردهاند كه در شب موعود به سراغ او
بيايند، در تاريكى شب با ابوبكر بيرون آمد و همان شب، خداوند به جبرئيل و ميكائيل
وحى كرد: «من مرگ يكى از شما را مقدّر كردهام. پس كدام يك از شما فداكارى مىكند
[و خود را فداى ديگرى مىكند]؟».
پس هر دو، زنده ماندن را برگزيدند و خداوند، به هر دو وحى كرد: «چرا شما مانند على
بن ابى طالب نبوديد كه ميان او و محمّد، برادرى ايجاد كردم و عمر يكى را بيشتر از
ديگرى قرار دادم. پس على مرگ را برگزيد و بقاى محمّد را بر خود ترجيح داد و در
بسترش ماند؟! فرود آييد و او را از دشمنش حفظ كنيد».
پس جبرئيل و ميكائيل فرود آمدند و يكى نزديك سر علىعليه السلام و ديگرى پيش پايش
نشست و او را از دشمنش حراست مىكردند و سنگها را از او باز مىگرداندند و جبرئيل
مىگفت: «بَه بَه، اى پسر ابو طالب! چه كس مانند توست كه خداوند با او بر فرشتگان
هفت آسمان مباهات كند؟!».
و پيامبرصلى الله عليه وآله، علىعليه السلام را بر بسترش نهاد تا امانتهايى را كه
نزد او بود، بازگردانَد و خود به سمت غار روانه و در آن، پنهان شد. قريش نزد بستر
پيامبر خدا آمدند و علىعليه السلام را يافتند. گفتند: پسر عمويت كجاست؟ گفت: «شما
به او گفتيد كه از شهر ما بيرون رو، او هم رفت». پس به دنبال ردّ پايش رفتند؛ ولى
او را نيافتند. (15)
118.مجمع البيان - در ذكر خوابيدن علىعليه السلام در بستر
پيامبرصلى الله عليه وآله -: نقل شده كه چون [علىعليه السلام] در بستر وى خوابيد،
جبرئيل، نزديك سرش ايستاد و ميكائيل، نزديك پاهايش و جبرئيل ندا داد: «به به! چه
كسى مانند توست كه خداوند با او بر فرشتگان مباهات كند؟!». (16)
119.الأمالى - به نقل از ابن عبّاس - : مشركان در دار
النَّدوَه گِرد آمدند تا در
مورد پيامبر خدا مشورت كنند. جبرئيل، نزد پيامبر خدا آمد و خبرش را براى حضرت آورد
و به او گفت كه آن شب در خوابگاهش نخوابد.
پس چون پيامبر خدا خواست كه بخوابد، به علىعليه السلام فرمان داد كه آن شب در
خوابگاه او بخوابد. علىعليه السلام خوابيد وخود را با بُرد سبز رنگ حَضرَمى پيامبر
خدا كه در آن مىخوابيد، پوشانيد وشمشير را در كنارش قرار داد.
چون آن گروه از مردان قريشْ دور [خانه] او مىچرخيدند و در كمين كشتنش بودند،
پيامبر خدا بيرون آمد و در حالى كه بيست و پنج تن از آنان جلوى در نشسته بودند،
مشتى ماسه برداشت و بر سر آنان پاشيد و مىخواند: «يس *
وَالْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ ؛ (17) ياسين* سوگند به قرآن
حكمتآموز!» تا به اين آيه رسيد: «فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَايُبْصِرُونَ ؛
(18)بر آنان پردهاى افكنديم و از اين رو نمىتوانند ببينند».
پس كسى به آنها گفت: منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند، ناكام مانديد و زيان كرديد. به
خدا سوگند، از كنار شما گذشت و هيچ يك از شما نبود، جز آن كه [او] بر سرش خاك
پاشيد. گفتند: به خدا سوگند، ما او را نديديم.
پس خداى نازل كرد: «هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند و يا
بكشند يا آوارهات سازند، و آنان مكر مىكردند و خدا هم مكر مىكرد، و خداوند،
بهترينِ مكر كنندگان است» (19). (20)
120.مسند ابن حنبل - به نقل از ابن عبّاس، در سخن خداى
متعال: «هنگامى كه كافران برايت نيرنگ كردند تا تو را در بند كشند» -: قريش، شبى در
مكّه مشورت كردند و يكى از آنها گفت: چون صبح شد، محمّد را محكم به بند كشيد. و
ديگرى گفت: او را بكُشيد. و يكى هم گفت: او را آواره كنيد.
پس خداى پيامبرش را از آن آگاه كرد و علىعليه السلام آن شب در بستر پيامبرصلى الله
عليه وآله خوابيد و پيامبرصلى الله عليه وآله بيرون رفت تا به غار درآمد و مشركان،
شب را به نگهبانى از علىعليه السلام - به گمان اينكه پيامبرصلى الله عليه وآله
است، گذراندند و چون صبح شد، به او روى آوردند و چون ديدند علىعليه السلام است،
[ناكام شدند و] خداوند، مكرشان را به خودشان بازگردانْد. پس [به علىعليه السلام]
گفتند: همراهت (پيامبرصلى الله عليه وآله) كجاست؟ فرمود: «نمىدانم».
پس در پى پيامبر خدا بيرون آمدند و چون به كوه رسيدند، امر برايشان مشتبه شد. از
كوه، بالا رفتند و از كنار غار گذشتند و چون بر درش تار عنكبوت ديدند، گفتند: اگر
داخل اينجا شده بود، تارهاى عنكبوت، باقى نمىمانْد. پس پيامبرصلى الله عليه وآله
سه شب در آن غار ماند. (21)
121.امام علىعليه السلام: قريش، پيوسته براى كشتن
پيامبرصلى الله عليه وآله چارهانديشى مىكردند تا در نهايت، حيلهاى كردند كه در
روز مشورت در دارالنَّدوَه بدان رسيدند و شيطان ملعون هم به چهره مردى ثقيفى و
يكچشم، در جمع آنان حاضر بود.
آنان، پيوسته بحث و بررسى كردند تا به اين نظر رسيدند كه از هر خاندان قريش، مردى
برگزيده شود و هر كدام شمشيرش را برگيرد و در حالى كه پيامبرصلى الله عليه وآله در
بسترش خفته است، به سراغ او بروند و همگى يكسر و يكباره او را با شمشيرهايشان بزنند
و بكشند، و چون او را كشتند، قريش، اين مردان را نگاه مىدارد و تسليم [بنى هاشم]
نمىكند و بدينگونه، خونش هدر مىرود.
پس جبرئيل بر پيامبرصلى الله عليه وآله فرود آمد و او را از آن آگاه ساخت و شبى را
كه در آن گِرد هم مىآيند و ساعتى را هم كه به بسترش مىآيند، به وى خبر داد و گفت
كه در چه وقتى پيامبر خدا به سوى غار، بيرون رود.
پس پيامبرصلى الله عليه وآله خبر را به من داد و فرمان داد كه در بسترش بخوابم و با
جانم از او محافظت كنم. به سرعت و از سرِ اطاعت و شادمانى اينكه به پاى او كشته
مىشوم، به اين امر مبادرت كردم.
پس پيامبرصلى الله عليه وآله رفت و من در خوابگاهش خوابيدم و مردان قريش، روى
آوردند و يقين داشتند كه پيامبر خدا را مىكُشند. پس چون در اتاقى كه من بودم،
روبهروى هم قرار گرفتيم، با شمشيرم در برابرشان ايستادگى كردم و آن گونه كه خدا و
مردم مىدانند، آنان را از خود راندم. (22)
122.الطبقات الكبرى - به نقل از عايشه و ابن عباس و عايشه
بنت قدامه و علىعليه السلام و سراقة بن جعشم كه متن حديث، تركيبى از گفتههاى همه
اينهاست -: جبرئيل، نزد پيامبر خدا آمد و از گِرد آمدن قريش براى كشتن او آگاهش كرد
و از او خواست كه آن شب در بسترش نخوابد... و پيامبر خدا به علىعليه السلام فرمود
كه وى آن شب در بستر او بخوابد.
پس علىعليه السلام آن شب در آن جا خوابيد و خود را با بُرد سرخ
(23) حَضرَمى - كه پيامبرصلى الله عليه وآله در آن مىخوابيد -، پوشانْد و
مردان قريش از شكافِ در، او را مىپاييدند و به خيال همان بُرد، در كمين پيامبرصلى
الله عليه وآله نشسته بودند و نقشه مىكشيدند كه كداميك به كسى كه در بستر خفته،
حمله كند.
پس پيامبر خدا بيرون آمد، مشتى ماسه برداشت و در حالى كه بر سر آنانى كه جلوى در
نشسته بودند، مىپاشيد، خواند: «ياسين * سوگند به قرآنِ حكمتآموز»
(24) تا به اين آيه رسيد: «وَسَوَآءٌ عَلَيْهِمْ
ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ
لَايُؤْمِنُونَ ؛ (25) و برايشان فرقى ندارد. چه هشدار
دهى و چه ندهى، ايمان نمىآورند» و عبور كرد.
پس كسى به آنان گفت: منتظر چه هستيد؟ گفتند: منتظر محمّد هستيم. گفت: ناكام مانديد
و زيان كرديد. به خدا سوگند، از كنار شما گذشت و بر سرتان خاك پاشيد. گفتند: به خدا
سوگند، ما او را نديديم.
برخاستند و خاك از سر و روى خود گرفتند و آنان، ابوجهل، حَكَم بن ابىالعاص، عقبة
بن ابى معيط، نضر بن حارث، اميّة بن خلف، ابن غيطله، زمعة بن اسود، طعيمة بن عدى،
ابولهب، اُبىّ بن خلف و نبيه و مُنبه، دو پسر حجّاج بودند.
چون صبح شد، علىعليه السلام از بستر برخاست و آنان، پيامبرصلى الله عليه وآله را
از وى سراغ گرفتند. علىعليه السلام گفت: «اطّلاعى از او ندارم».
(26)
123.المستدرك على الصحيحين - به نقل از ابن عبّاس - :
علىعليه السلام جانفشانى كرد و لباس پيامبرصلى الله عليه وآله را به تن نمود و سپس
در جايش خوابيد.
و مشركان، پيشتر نيز به پيامبرصلى الله عليه وآله كه بُرد مىپوشيد، سنگ پرتاب
مىكردند. آنان مىخواستند پيامبرصلى الله عليه وآله را بكشند و چون پيامبرصلى الله
عليه وآله بُرد خود را بر تن علىعليه السلام كرده بود، آنان به علىعليه السلام،
به خيال اينكه پيامبر است، [سنگ] پرتاب مىكردند و علىعليه السلام هم از درد به
خود مىپيچيد.
و آنگاه كه متوجه شدند علىعليه السلام است، به وى گفتند: تو لئيمى. تو به خود
مىپيچيدى و محمّد به خود نمىپيچيد و اين براى ما عادى نبود. (27)
124.مسند ابن حنبل - به نقل از ابن عبّاس - : علىعليه
السلام جانفشانى كرد، لباس
پيامبرصلى الله عليه وآله را به تن كرد و سپس در جايش خوابيد.
مشركان، پيشتر نيز به پيامبرصلى الله عليه وآله[سنگ] پرتاب مىكردند. پس ابوبكر
آمد و علىعليه السلام خواب بود و ابوبكر پنداشت كه او پيامبر خداست. گفت: اى
پيامبر خدا! علىعليه السلام فرمود: «پيامبر خدا، آهنگِ چاه ميمون كرده است. پس به
او برس». ابوبكر رفت و با هم داخل غار شدند.
و به علىعليه السلام سنگ پرتاب مىشد، همان گونه كه به پيامبرصلى الله عليه وآله
پرتاب مىشد، و او به خود مىپيچيد؛ ولى سرش را از لباس بيرون نمىآورد تا اينكه
صبح شد و سرش را باز كرد. پس مشركان به او گفتند: تو ناكَسى. يارت (پيامبر) به خود
نمىپيچيد و تو به خود مىپيچيدى و اين براى ما عجيب بود. (28)
125.تاريخ الطبرى: چون صبح شد، گروهى كه در كمين پيامبر خدا
نشسته بودند، داخل خانه ريختند و علىعليه السلام از بسترش برخاست. پس چون نزديكش
شدند، او را شناختند و گفتند: يارت كجاست؟ گفت: «نمىدانم. مگر من مراقب او هستم؟
فرمان داديد بيرون برود، او هم رفت».
پس بر سرش فرياد كشيدند و كتكش زدند و او را به مسجد الحرام بردند و ساعتى در آنجا
زندانىاش كردند و سپس رهايش ساختند. (29)
126.الأمالى - به نقل از هند بن [ابى] هاله و ابورافع و
عمّار بن ياسر، در ذكر گردآمدن قريش بر كشتن پيامبر خدا و تصميم حضرت به هجرت به
مدينه -: پيامبر خدا، علىعليه السلام را فرا خوانْد و به او فرمود: «اى على! روح
الأمين، چند لحظه پيش با اين آيه بر من فرود آمد و خبر داد كه قريش براى نيرنگ زدن
به من و كشتنم گِرد آمدهاند و از سوى پروردگارم به من وحى شده است كه از خانه
خاندانم هجرت كنم
و در پوشش شب به غار ثور بروم، و همو به من فرموده كه به تو فرمان دهم كه بر جاى من
بخوابى تا با خوابيدنت بر بستر من، ردّ پايم پوشيده بماند. تو چه مىگويى و چه
مىكنى؟».
علىعليه السلام گفت: اى پيامبر خدا! آيا با خوابيدن من در آنجا، تو سالم مىمانى؟
فرمود: «آرى».
پس علىعليه السلام شادمانه لبخند زد و به شكر خبر سلامت پيامبرصلى الله عليه وآله
سر به سجده نهاد. و على - كه درودهاى خدا بر او باد -، نخستين كسى بود كه براى خدا
سجده شكر كرد و نخستين فرد اين امّت، پس از پيامبر خدا بود كه پس از سجده، چهره بر
خاك نهاد.
پس چون سر برداشت، به پيامبرصلى الله عليه وآله گفت: در پى فرمان برو، گوش و ديده و
دلم فداى تو باد! و به من هر فرمانى خواهى، بده كه خشنودىات را به دست مىآورم، و
هر جا بخواهى مىروم و توفيقم جز از خدا نيست... .
پس چون شب درهايش را بست و پردههايش را پايين كشيد و اثرى پيدا نماند، مردانِ در
كمين نشسته ، به على - كه درودهاى خدا بر او باد -، روى آوردند و سنگ و خار
(30) به سوى او پرتاب مىكردند و شك نداشتند كه او پيامبر خداست
تا آن كه سپيده دميد.
آنان از رسوايى در روشنايى صبح ترسيدند. پس به على - كه درودهاى خدا بر او باد -،
هجوم آوردند. در آن زمان، خانههاى مكّه بىدر و پيكر بود. از اين رو علىعليه
السلام آنان را ديد كه شمشير از نيام كشيدهاند و به سوى او رو آوردهاند و پيشاپيش
ايشان، خالد بن وليد بن مغيره است.
پس على، بر خالد پريد و غافلگيرش كرد و چنان دستش را فشرد كه مانند بچّه شتر،
بىتابى مىكرد و همچون شتر، صدا مىكرد و به خود مىپيچيد و فرياد مىزد و مردان
قريش، در پى او و در خَم خانه بودند.
و علىعليه السلام با شمشيرى كه از دست خالد در آورده بود، بر آنان حمله برد و
آنان، چون چارپايان از جلويش به پشت خانه گريختند و چون خوب نگريستند، ديدند كه
علىعليه السلام است. گفتند: آيا تو على هستى؟ گفت: «آرى، من على هستم».
گفتند: ما تو را نخواستيم. يار و همراهت چه كرد؟ گفت: «من اطّلاعى از او ندارم» و
علىعليه السلام مىدانست كه خداوند متعال، پيامبرش را نجات داده است؛ چون خبرش
كرده بود كه به غار رفته و در آن پنهان شده است.
پس قريش، جاسوسانى در پىِ پيامبرصلى الله عليه وآله فرستادند و در طلب او روانه كوه
و بيابان شدند. علىعليه السلام صبر كرد تا يك سوم از شب بعد سپرى شد و با هند بن
ابى هاله، عازم غار و بر پيامبر خدا وارد شدند.
پيامبر خدا به هند، فرمان داد كه دو شتر براى او و همراهش بخرد؛ ولى ابوبكر گفت: اى
پيامبر خدا! من از پيش، دو شتر براى خود و شما آماده كردهام كه ما را به يثرب
مىرسانند. فرمود: «من آن دو و حتى يكى از آنها را نمىگيرم، مگر آن كه بهايش را
بگيرى». ابوبكر گفت: آن دو در برابر بهايش براى شما باشد.
پس [پيامبر خدا] به علىعليه السلام، فرمان داد و علىعليه السلام، بهايش را به
ابوبكر داد. سپس پيامبرصلى الله عليه وآله به علىعليه السلام درباره حفظ عهد و
پيمان و بازگرداندن امانتهايش سفارش كرد.
قريش، محمّدصلى الله عليه وآله را در جاهليت، «امين» مىناميدند و پيش وى وديعه
مىنهادند و حفظ اموال و كالاهاى خود را به او مىسپردند، و نيز برخى از اعراب كه
در موسم حج به مكّه مىآمدند.
پس از نبوّت حضرت نيز كار، به همين شيوه بود. پيامبر خدا به علىعليه السلام فرمان
داد كه [پس از خروج از مكّه] با صداى بلند و رسا در ابطح (مكّه)، صبح و شام، ندا
دهد: آگاه باشيد! هركس امانت يا وديعهاى در پيش محمّد دارد، بيايد تا امانتش به او
بازگردانده شود.
[علىعليه السلام] مىگويد: پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «آنان از اكنون تا
آنگاه كه بر من درآيى، نمىتوانند هيچ گزندى به تو برسانند. پس امانتهاى نزد مرا
آشكارا و در پيشديد مردم، باز گردان. همچنين تو را به جاى خود، براى دخترم فاطمه
مىگذارم و پروردگارم را براى هر دوى شما، و از او مىخواهم تا شما را حفظ كند» و
به علىعليه السلام فرمان داد كه شترهايى براى او و فاطمهها و نيز هركس از بنى
هاشم كه قصد هجرت با او را دارد، بخرد...
و پيامبر خدا به علىعليه السلام چنين سفارش كرد: «و چون آنچه به تو فرمان دادم، به
جا آوردى، آماده هجرت به سوى خدا و پيامبرش باش و پس از رسيدن نامهام به تو،
بىدرنگ، حركت كن ...».
و چون پيامبر خدا به مدينه وارد شد، در ميان قبيله بنى عمرو بن عوف در قُبا فرود
آمد؛ ولى ابوبكر از او خواست كه به مدينه وارد شود و بر اين درخواست، اصرار ورزيد؛
اما پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «من به آن وارد نمىشوم تا آن كه پسر عمو و
دخترم، يعنى على و فاطمه برسند» ...
سپس پيامبر خدا به على بن ابى طالبعليه السلام نامهاى نوشت و در آن به حركت به
سوى او و درنگ نكردن، فرمان داد و نامهرسان، ابوواقد ليثى بود.
چون نامه پيامبرخدا به علىعليه السلام رسيد، آماده خروج و هجرت شد و به مؤمنان
ناتوانى كه با او مانده بودند، خبر و فرمان داد كه در سياهى شب، پنهان و سبكبار،
خود را از هر وادى به «ذى طُوى» (31) برسانند.
علىعليه السلام، فاطمه (دختر پيامبر خدا) و فاطمه بنت اسد (مادرش) و فاطمه (دختر
زبير بن عبدالمطّلب - كه نامش ضباعه هم گفته شده) را بيرون برد.
سپس ايمن بن امّ اَيمَن (آزاد شده پيامبر خدا) به آنها پيوست و[نيز] ابوواقد
(فرستاده پيامبر خدا) كه شتران را تند و سخت مىراند. پس على - كه درودهاى خدا بر
او باد -، به او فرمود: اى ابو واقد! با زنان، مدارا كن. آنها ناتواناند. ابو واقد
گفت: مىترسم كه تعقيب كنندگان به ما دست يابند.
علىعليه السلام فرمود: آسوده باش كه پيامبر خدا به من فرمود: اى على! آنان
نمىتوانند به تو گزندى برسانند». سپس علىعليه السلام، شتران را به نرمى راند و
چنين رجز مىخواند:
جز خداوند نيست، پس گمانت را بلند دار/
پروردگارِ مردم، از آنچه انديشناك آنى، كفايتت مىكند.
و رفتند و چون به «ضجنان» (32) نزديك شدند، تعقيب كنندگان به
آنها رسيدند. آنان، هفت سوار قريشى و غرق در سلاح بودند و نفر هشتم آنان، آزاد شده
حرب بن اميّه به نام جناح بود.
پس علىعليه السلام چون آن گروه را ديد، به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود: «شترها
را بخوابانيد و ببنديد» و جلو رفت تا زنان، پياده شوند و به نزديك سواران رفت و با
شمشير آخته از آنان استقبال كرد.
پس آنان به علىعليه السلام روى آوردند و گفتند: اى خيانتكار! آيا گمان بُردى كه تو
نجات دهنده زنان هستى؟ بى پدر، بازگرد! علىعليه السلام فرمود: اگر باز نگردم چه؟
گفتند: يا ذليلانه بازگرد و يا سرت را مىبُريم و مرگ را برايت آسانترين چيز
مىكنيم.
سواران به زنان و مَركبها نزديك شدند تا آنان را از جا بركَنند. پس علىعليه
السلام ميان آنان، حايل شد. جناح، شمشيرش را بر او فرود آورد؛ ولى علىعليه السلام
از ضربتش جا خالى داد و غافلگيرش كرد و چنان ضربهاى به گردنش زد كه از او گذشت و
به سرشانههاى اسبش رسيد و با پا، به تندى اسب يا سواركار ، به سوى آنان دويد و با
شمشيرش بر آنان تنگ گرفت و مىگفت:
راه مجاهد خستگىناپذير را باز كنيد/
سوگند خوردهام كه جز خداى يكتا را نپرستم.
پس سواران پراكنده شدند و به او گفتند: اى پسر ابوطالب! با ما كارى نداشته باش.
علىعليه السلام فرمود: من به سوى پسر عمويم پيامبر خدا در يثرب مىروم. پس هر كس
خوش دارد كه گوشتش را بشكافم و خونش را بريزم، مرا تعقيب كند و يا به من نزديك شود.
سپس [علىعليه السلام] به ايمن و ابو واقد رو كرد و فرمود: مَركبها را آماده كنيد!
سپس چيره و پيروز، حركت كرد تا بر كوه ضجنان فرود آمد و يك شبانه روز در آنجا
توقّف كرد و چند مؤمن ناتوان و از جمله امّ ايمن، كنيز آزاد شده پيامبر خدا به او
ملحق شدند.
پس علىعليه السلام و فاطمهها (مادرش فاطمه بنت اسد، و فاطمه دختر پيامبر خدا و
فاطمه (دختر زبير)، آن شب، ايستاده و نشسته و خوابيده گاه به نماز و گاه به ذكر
پرداختند و پيوسته چنين بودند تا سپيده دميد.
[علىعليه السلام] با آنان نماز صبح را خواند و در راه خدا منزلها را يك به يك
پيمود، بى آن كه در ذكر خدا سستى كند و فاطمهها و بقيه همراهانش نيز چنين بودند تا
به مدينه رسيدند. (33)
127.تاريخ دمشق - به نقل از ابورافع -: علىعليه السلام،
پيامبرصلى الله عليه وآله را هنگامى كه در غار بود، تدارك مىكرد و غذا برايش
مىبُرد و سه شتر برايشان كرايه كرد: براى پيامبرصلى الله عليه وآله و ابوبكر و نيز
راهنمايشان ابن اُريقط.
و پيامبرصلى الله عليه وآله او را به جاى خود گذاشت تا خانوادهاش را خارج كند. پس
[پيامبرصلى الله عليه وآله] بيرون آمد و به علىعليه السلام فرمان داد كه امانتهاى
او را برگردانَد و سفارشهايى را كه به پيامبر خدا شده بود، به جاى آورَد و اموالى
را كه به امانتْ نزد او بود، [به صاحبان آنها] برسانَد. پس علىعليه السلام همه
امانتها را ادا كرد.
و [پيامبرصلى الله عليه وآله] به وى فرمان داد كه در شب بيرون آمدنش در بستر او
بخوابد و فرمود: «قريش تا تو را مىبينند، سراغ مرا نمىگيرند». پس علىعليه السلام
بر بستر پيامبرصلى الله عليه وآله خوابيد و قريش به بستر پيامبرصلى الله عليه وآله
مىنگريستند و مردى را بر آن مىديدند كه گمانمىكردند پيامبرصلى الله عليه وآله
است تا آن كه صبح شد وديدند كه او علىعليه السلام است. پس گفتند: اگر محمّد بيرون
رفته بود، على را هم با خود مىبُرد. پس خداى با نشان دادن علىعليه السلام، آنان
را از جستجوى پيامبرصلى الله عليه وآله باز داشت و سراغ پيامبرصلى الله عليه وآله
را نگرفتند.
و پيامبرصلى الله عليه وآله به علىعليه السلام فرمان داد كه در مدينه به او ملحق
شود. بدين ترتيب، علىعليه السلام پس از آن كه خانواده پيامبر خدا را خارج كرد، به
دنبال پيامبرصلى الله عليه وآله، روانه شد و شبها راه مىپيمود و روزها پنهان
مىشد تا به مدينه رسيد.
و چون خبر آمدن علىعليه السلام به پيامبرصلى الله عليه وآله رسيد، فرمود: «على را
برايم فرا بخوانيد». گفته شد: اى پيامبر خدا! نمىتواند راه برود. پس پيامبرصلى
الله عليه وآله نزدش آمد و چون او را ديد، در گردنش آويخت و از [ديدن] ورم پاهايش
كه خون از آنها چكّه مىكرد، دلش سوخت و گريست. پس آب دهانش را در دست خود انداخت و
پاهاى علىعليه السلام را مسح كرد و براى سلامتش دعا كرد. پس علىعليه السلام تا
شهادتش از پاهايش ناراحتى نديد. (34)
128.امام علىعليه السلام: چون پيامبر خدا براى هجرت به
مدينه [از مكّه] خارج شد، به من فرمان داد كه پس از او [در مكّه] بمانم تا
امانتهايى را كه از مردم نزد او بود و بدان سببْ «امين» ناميده مىشد، ادا كنم.
پس سه روزْ حاضر و بيدار بودم و يك روز هم غايب نشدم. سپس بيرون آمدم و مسير پيامبر
خدا را پيمودم تا بر [محلّه] بنى عمرو بن عوف كه پيامبر خدا در آنجا اقامت گزيده
بود، وارد شدم و به خانه كلثوم بن هدم - كه اقامتگاه پيامبرصلى الله عليه وآله بود
- فرود آمدم. (35)
129.الأمالى - به نقل از مجاهد - : عايشه به پدرش و بودن او
با پيامبر خدا در غار باليد. پس عبداللَّه بن شدّاد بن هاد گفت: تو كجا و على بن
ابى طالبعليه السلام كجا، آنگاه كه در جاى پيامبرصلى الله عليه وآله خوابيد، در
حالى كه كشته شدنش را مىديد! پس عايشه ساكت ماند و پاسخى نداشت.
(36)
130.الطبقات الكبرى - به نقل از محمّد بن عمارة بن خزيمة بن
ثابت -: علىعليه السلام در نيمه ربيعالأوّل وارد شد و پيامبرصلى الله عليه وآله
هنوز از قُبا نرفته بود. (37)
131.الأمالى - به نقل از امّ هانى دختر ابوطالب - : چون
خداوند متعال، پيامبرش را به هجرتْ فرمان داد و او علىعليه السلام را در بسترش
خوابانْد و با بالاپوش حَضرَمىاش او را پوشاند ، بيرون آمد و ديد كه برجستگان قريش
بر در خانهاش نشستهاند. پس مشتى خاك برداشت و بر سرِ آنان پاشيد و هيچ يك از آنان
متوجه وى نشدند و به خانه من درآمد.
و چون صبح شد، به من روى كرد و گفت: «اى امّ هانى! مژده ده كه اين جبرئيل،
خبر مىدهد كه خداوند على را از دست دشمنانش نجات داد».
پيامبر خدا، صبحدم به غار ثور رفت و سه روز در آنجا بود تا جستجوگرانْ آرام
گرفتند. سپس در پىِ علىعليه السلام فرستاد و به او فرمان داد تا كارش را انجام دهد
و امانتش را بگزارَد. (38)
ر. ك: ج 9، ص 205 (كمال از خود گذشتگى).
گزارش و سنجش
ما بارها به هنگام گزارش متونحديثى مرتبط با فضايلعلوى آوردهايم كهفضيلت
ستيزى و تلاش براىزدودن فضايل علىعليه السلام از صفحه تاريخ وصفحه ذهن انسانها،
به انگيزههاى مختلف و علل گوناگون، جريان هميشگى حق ستيزان بوده است.
از جمله كسانى كه اين نغمه ناموزون را درباره آن همه فضيلتهاى سترگْ سر داده و
كوشيده است تا «فضيلت بودن» خوابيدن مولا بر بستر پيامبرخدا را انكار كند و از پرتو
خيره كننده آن به پندار باطل خود بكاهد، عمرو بن بحر جاحظ (م 255 ق) است. او در
نگاشته خُرد خود، العثمانية، نوشته است:
اين كار او، طاعتِ بزرگى نيست؛ چون نقل كردهاند كه پيامبرصلى الله عليه وآله به
على فرمود: «بخواب كه گزندى به تو نمى رسد».
(39)
ابن تيميه نيز كه در تلاش براى كم سو ساختن فضايل علىعليه السلام و آل اللَّه، از
هيچ كوششى دريغ نمىورزد، بر اين افزوده است كه:
على از طريق ديگرى نيز مىدانست كه كشته نمىشود؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله به
وى گفته بود كه فردا در جايگاه معيّنى اعلام كند هر كس نزد محمّد امانتى دارد،
بيايد و بازگيرد. او از اين مأموريت، به خوبى دريافته بود كه گزندى به وى نمىرسد.
(40)
و اينك سخن ما با اين دو:
1. چنانكه در متن كتاب، منابع بسيارى را آورديم، نزول آيه
«وَمِنَ
النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفُم
بِالْعِبَادِ »
(41) در شأن علىعليه السلام
(42) و براى نشان دادن عظمت اين حادثه بوده و اين، هيچگونه
ترديدى را برنمىتابد.
بدين سان، خداوند، كار علىعليه السلام را «شِراء نفس (جانبازى)» مىداند و فرشتگان
را به ديدن اين «ايثار» شگفت، فرا مىخواند؛ ولى جاحظ و ابن تيميه، اجتهاد در مقابل
نص كردهاند و آن را «شراء نفس» نمىشمرند و به بهانه واهى اينكه علىعليه السلام
پيشتر مىدانست كه گزندى به او نخواهد رسيد، فضيلت بودن آن را انكار مىكنند!
2. جمله «آنان نمىتوانند گزندى به تو برسانند» كه دستاويز اين دو نفر شده است، در
بيشتر منابع مهمّ تاريخى - كه بدانها اشاره شد -، نيامده است و در منابع شيعى نيز
اين جمله نيست و آورديم كه اين جمله را پيامبر خدا بعد از ماجراى آن شب وپس از
آنكه در غار به علىعليه السلام توصيه كرد تا امانتها را باز گردانَد، گفته است.
بدين سان، كلام اسكافى معتزلى استوار است كه در اين باره و در نقد كلام جاحظ نوشته
است :
اين سخن، دروغ محض و تحريف حقيقت و افزودن چيزى از خود بر روايت است.
(43)
3. چنانكه پيشتر آورديم، اين عبارت و نيز امر به اداى امانتها را پيامبر خدا بعد
از حادثه و در يكى از شبهاى اختفاى در غار، به مولاعليه السلام فرموده است. شيخ
طوسىرحمه الله، اين بخش از ماجرا را اينگونه گزارش كرده است:
... پس پيامبرصلى الله عليه وآله به علىعليه السلام فرمان داد و علىعليه السلام
بهاى شتران را به ابوبكر داد. سپس [پيامبرصلى الله عليه وآله] به علىعليه السلام
درباره حفظ عهد و پيمان و اداى امانتهايش سفارش كرد ... و فرمود: «آنان از اكنون
[تا آنگاه كه بر من درآيى]، نمىتوانند هيچ گزندى به تو برسانند».
(44)
4. بر اساس برخى از گزارشهاى تاريخى، چون مشركان در بامداد بر خانه هجوم بردند و
علىعليه السلام را در بستر ديدند و نقشه شوم خود را نقش بر آب يافتند، با علىعليه
السلام درگير شدند و پيش از آن، بارها علىعليه السلام را در بستر، با سنگ زدند.
اسكافى مىنويسد :
... و اگر اين درست بود، هيچ گزندى به او نمىرسيد. در حالى كه اجماع است كه كتك
خورد و تا پيش از آن كه بدانند او كيست، با سنگ، وى را زدند تا آن جا كه از درد به
خود پيچيد و آنان به وى گفتند: ما ديديم كه از درد به خود مىپيچى، در حالى كه ما
به محمّد سنگ مىزديم و او به خود نمىپيچيد.
(45)
طبرى نيز نوشته است:
بر سرش فرياد كشيدند و كتكش زدند و او را به مسجد الحرام بردند و ساعتى در آنجا
زندانىاش كردند و سپس رهايش كردند.
(46)
علىعليه السلام خود نيز در گفتارى به اين درگيرى اشاره كرده و فرموده است:
و به من فرمان داد كه در خوابگاهش بخوابم و با جانم از او محافظت كنم. پس به سرعت و
از سرِ اطاعت و شادمانىِ اينكه به پاى او كشته مىشوم، به اين امر، مبادرت كردم.
(47)
و روشنتر از همه آنچه آورديم، اشعار ارجمند خود مولا در وصف اين فضيلت والاست :
با جانم بهترين كسى را كه بر ريگزار قدم گذارده است، حفظ كردم/
و گرامىترين كسى را كه گِرد كعبه و حجر اسماعيل، طواف كرده است.
فرستاده خدا بيم آن داشت كه با او نيرنگ كنند/
اما خداى بخشنده او را از نيرنگ نجات داد.
و پيامبر خدا شب را ايمن و آسوده در غار به سر برد/
محافظت شده و در حراست و استتار الهى.
و شب، مشركان را مىپاييدم و گمان نمىبردند كه من هستم/
و خود را آماده كشته شدن و اسارت كرده بودم.
(48)
امامعليه السلام در اين اشعار صريح و روشن، دليل حضور خود در بستر پيامبر خدا را
آمادگى براى كشته شدن، اسارت وفداكارى در جهت محافظت از جان پيامبر خدا اعلام
كردهاست.
پىنوشتها:
1. بقره، آيه 207.
2. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4264، تذكرة الخواصّ: 35، الغدير:
2/48. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4264، تذكرة الخواصّ: 35، الغدير: 2/48. السيرة
النبويّة ، ابن هشام: 2/301، الطبقات الكبرى: 1/221.
3. الطبقات الكبرى: 1/ 227، الأمالى، طوسى: 465 / 1031.
4. انفال ، آيه 30 .
5. الأمالى ، طوسى: 447/998 و 999، تاريخ اليعقوبى: 2/39 .
6. الأمالى ، طوسى: 465/1031، مناقب آل أبى طالب: 1/183.
7. تاريخ دمشق: 42/67 و 68، المستدرك على الصحيحين: 3/5/4263.
8. مجمع البيان: 2/535، تأويل الآيات الظاهرة: 1/89/76، الفضائل:
81.
9. بقره، آيه 207.
10. تاريخ دمشق: 42/68، مناقب الإمام أمير المؤمنين: 1/364/292.
11. السنن الكبرى: 6/472/12697، الطبقات الكبرى: 3/22، تاريخ
دمشق: 42/68.
12. الأمالى ، طوسى: 470/1031.
13. الطبقات الكبرى: 3/22، تاريخ دمشق: 42/69.
14. الأمالى، طوسى: 447/998. نيز، ر. ك: ج 8، ص 48 (آن كه جان
خود را براى خشنودى خدا مىفروشد).
15. تاريخ اليعقوبى: 2/39. نيز، ر. ك: العمدة: 240/367، تنبيه
الخواطر: 1/173 .
16. مجمع البيان: 2/535، الأمالى ، طوسى: 469/1031، العمدة:
239/367 .
17. يس، آيه 1 و 2.
18. يس، آيه 9.
19. انفال، آيه 30.
20. الأمالى ، طوسى: 445/995، بحارالأنوار: 19/54/11.
21. مسند ابن حنبل : 1/744/3251، المصنّف: 5/389/9743.
22. الخصال: 366/58 .
23. در متن الطبقات الكبرى، «احمر» به معناى «سرخ» آمده است كه
با روايات فراوان ديگر، مطابق نيست. ر. ك: السيرة النبويّة، ابن هشام: 2/127، تاريخ
الطبرى: 2/99، دلائل النبوّة: 2/470، الأمالى، طوسى: 466.
24. يس، آيه 1 و 2.
25. يس، آيه 10.
26. الطبقات الكبرى: 1/227 و 228.
27. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4263، تاريخ دمشق: 42/68.
28. مسند ابن حنبل: 1/709/3062، فضائل الصحابة: 2/684/1168.
29. تاريخ الطبرى: 2/374، الكامل فى التاريخ: 1/516 .
30. در متن عربى كتاب، «حَلَم» آمده است كه جمع «حَلَمَة» است و
به گياه خاردارى كه در ماسهزارها مىرويد، مىگويند. برگهاى اين گياه، خشن و
خارهايش تيز است.
31. گردنهاى كه در ابتداى راه مكّه به مدينه است.
32. كوهى در ناحيه تهامه، در چهار فرسخى مكّه است و غميم نيز
همان جاست و در ناحيه فرودست آن، مسجدى است كه پيامبرصلى الله عليه وآله در آن نماز
گزارد. (معجم البلدان: 3/ 453)
33. الأمالى، طوسى: 469465/1031. نيز، ر. ك : مناقب آل أبى طالب:
1/184182 .
34. تاريخ دمشق: 42/68/8416، اُسد الغابة: 4/92/3789 .
35. الطبقات الكبرى: 3/22 ، تاريخ دمشق: 42/69 .
36. الأمالى ، طوسى: 447/999، مناقب آل أبى طالب: 2/57.
37. الطبقات الكبرى: 3/22، اُسد الغابة: 3/39/2538 .
38. الأمالى ، طوسى: 447/1000.
39. شرح نهجالبلاغة: 13/262.
40. منهاج السنّة: 7/ 116.
41. بقرة، آيه 207.
42. ر. ك: ج 8، ص 48 (آن كه جان خود را براى خشنودى خدا
مىفروشد).
43. شرح نهج البلاغة: 13/ 263 .
44. الأمالى ، طوسى: 467 و 468/1031.
45. شرح نهجالبلاغة: 13/263.
46. تاريخ الطبرى: 2/374، الكامل فى التاريخ: 1/516، تاريخ
الخميس: 1/325.
47. الخصال: 2/14، بحارالأنوار: 19/46/7.
48. المستدرك على الصحيحين: 3/5/4264، تذكرة الخواصّ: 35،
الغدير: 2/48.