بخش ۱۹
چون فرستادگان على به كوفه رسيدند و نامه امام را به ابوموسى
اشعرى كه از سوى عثمان حكومت كوفه را داشت نشان دادند،ابو موسى مردم را از يارى
على بازداشت و گفت:«مردم!اصحاب پيغمبر كه با او بودند از آنان كه با او
نبودند،داناترند،شما را بر ما حقى است و من شما را نصيحتى مىكنم،حق اين است كه
حكم خدا را خوار نشماريد و بر خدا گستاخى نكنيد و آنرا كه از مدينه نزد شما
آمده بدان شهر باز گردانيد،تا ياران محمد يك كلمه شوند.چه آنان بهتر مىدانند
چه كسى شايسته امامت است آنچه پيش آمده فتنهاى سر در گم است كه خفته در آن به
از بيدار است و نشسته به از ايستاده و ايستاده به از راه رونده.»
چون خبر نافرمانى ابوموسى به على رسيد اشتر را طلبيد و بدو گفت:
«من به سفارش تو ابوموسى را در حكومت كوفه نگهداشتم.بر تو است كه
اين كار را سامان دهى .»
اشتر و حسن بن على(ع)روانه كوفه شدند.با رسيدن مالك اشتر و امام
حسن به كوفه و خواندن مردم به يارى على(ع)،سرانجام كوفيان از گرد ابوموسى
پراكنده شدند و او را از قصر حكومتى راندند و چنانكه نوشتهاند اساس او را به
غارت بردند.نوشتهاند عمار در جمع رو به ابوموسى كرد و گفت:
ـ«تو از پيغمبر شنيدى كه پس از من فتنه خواهد بود؟»ـ«آرى،من به
گردن مىگيرم كه از رسول خدا چنين شنيدم.»
ـ«اگر راست مىگوئى روى سخن رسول با تو تنها بوده است و او از تو
تنها پيمان گرفته كه در خانه بنشينى و به كارى درنيائى.» (1)
بدين ترتيب مردم كوفه خود را در اختيار خليفه نهادند و بدو وعده
يارى دادند.اكنون بايد ديد اينان كه در كوفه گرد آمده بودند چه مردمى بودند:
كوفه به سال 17 هجرى قمرى به دستور عمر ساخته شد.نوشتهاند سعد
ابى وقاص به فرمان عمر آن را بنا كرد،تا جايگاهى براى سپاهيان باشد كه از جزيرة
العرب به سرزمين ايران مىروند .بيشترين دستهاى كه در آن شهر جاى گرفتند
عربهاى جنوب يا قحطانيان بودند و بيشترين مردم بصره عربهاى شمالى يا
مضريان.اما كوفه نيز مانند بصره بلكه بيشتر از بصره گسترش يافت.مردمانى از هر
سو و هر پيشه در آن شهر گرد آمدند و هر يك هوايى در سر داشتند.مىتوان گفت در
سالهائى كه از آن گفتگو مىكنيم كوفه بازارى را مىمانست كه بازرگانان و
كاسبكاران در آن گرد آمده بودند تا كالاى خود را عرضه كنند و مشتريانى به دست
آرند و سود برگيرند .در چنين بازار آشفته هر كس تا آنجا با ديگرى هم آهنگ است
كه هر چه را خواهان اوست بدست آرد و زيانى نبيند و چون بوى زيان بشنود از جمع
مىبرد.
از اختلاف سليقههاى قومى كه ميان مهاجران و انصار بود
بگذريم،عراق از صدها سال پيش از اسلام با شام همچشمى داشت.لخميان يا آل منذر،كه
در حيره حكومت ميكردند،در كنار شاهنشاهان ايرانى بودند و غسانيان كه در شمال
شبه جزيره(شام)به سر مىبردند از امپراتوران روم شرقى حمايت مىكردند.
پس از اسلام شعله اين رقابت فرو خوابيد،اما با گسترش دستگاه حكومت
معاويه درشام،فروغ آن از زير خاكستر پديد گرديد و عراقيان بر خود هموار
نمىكردند از شاميان كمتر باشند .از اين رقابت كه بگذريم و آن را ناديده بگيريم
به مواليان مىرسيم.مواليان مردمى غير عرب كه هر يك خود را به قبيلهاى بسته
بود،و در حمايت آن به سر مىبرد.موالى هم در اين شهر بيكار ننشسته بودند و اگر
بظاهر قدرتى متشكل نبودند،در نهان دست به كار مىشدند .بيشتر موالى مردمانى
بودند كه در اثر فرو ريختن شاهنشاهى ساسانى در ايران كار و پيشه خود را از دست
داده به اميد مال يا جاه در كوفه گرد آمده بودند.مردمانى باصطلاح امروز روشنفكر
و جاه طلب.در برخى كتابها مىبينيم،در آن روزگار گاه گفتگوهايى ميان مردم
مىرفته است كه حجازيان از چنان بحثها بىبهره بودند،يا بهتر بگوئيم تفكر آنان
بدان پايه نبود كه اين سخنان را دريابند.بحثهائى عقلانى كه سالها بعد علم كلام
نام گرفت.اين سوغات را آشنايان به كلام مسيحى و زرتشتى و مانوى بدان سرزمين
درآوردند و اگر بر اين مردم،بوميان عراق را نيز بيفزائيم بدين نتيجه مىرسيم كه
اين پراكندگىها اجازت نمىداد مردمى متحد و يكدل در عراق فراهم آيد.
سخنى كه ابن كوا درباره عراقيان آن روز به معاويه گفته درست
است.«آنان با هم در كارى متفق مىشوند سپس دسته دسته خود را از آن بيرون
مىكشند.» (2) براى همين است كه عراقيان تا حاكمى با قدرت و ستمكار
را بر سر خود مىديدند فرمان مىبردند و چون اين حاكم در ميان آنان
نبود،دستهبندىها آغاز كرده نافرمانى مىكردند سپس دست به شورش
مىزدند.مىبينيم مردم كوفه در حكومت زياد،عبيد الله و حجاج پسر يوسف ثقفى دست
از پا خطا نمىكنند يعنى نيروى خطا كردن را در خود نمىبينند و چون حاكمانى
معتدل بر سر آنان مىآيد،يا فرمان او را نمىبرند يا به توطئهگرى مىپردازند.
چنانكه نوشته شد فرستادگان على(ع)كه به كوفه رفته بودند،پس از
گفتگوهاى فراوان بر ابو موسى،پيروز شدند و او را از قصر امارت كوفه راندند.با
خاموش شدن فتنهابو موسى،لشكرى كه شمار آنان را دوازده هزار تن نوشتهاند به
راه افتادند و در ذوقار به امير مؤمنان رسيدند.امام با جمعى كه ابن عباس در
ميان آنان بود به ديدنشان رفت و به آنان خوشامد گفت و فرمود:
«من شما را خواندم تا با ما نزد برادران خود كه در بصرهاند
برويم.اگر از آنچه در سر دارند باز گردند،همان است كه ما مىخواهيم و اگر
پايدار ماندند با مدارا با آنها كار مىكنيم تا آنگاه كه دست ستم بگشايند.ما هر
چه در آن صلاح باشد بر آنچه در آن فساد است مقدم مىداريم.»
امام مردى از مهتران كوفه را كه قعقاع بن عمرو نام داشت
خواست.قعقاع از آنان بود كه صحبت رسول(ص)را دريافته بود.امام به او گفت:
«به بصره رو و آن دو تن را(طلحه و زبير)ببين و آنان را به بازگشت
به جمع مردم بخوان و از جدائى طلبى بپرهيزان.اگر آنان چيزى از تو خواستند كه
درباره آن دستورى از من نداشته باشى چه ميكنى؟»ـ«بدانچه تو فرمودهاى با آنان
رفتار مىكنم.و اگر چيزى خواهند كه دستورى نداشته باشم به رأى خود آنچه مقتضى و
شايسته است خواهم كرد.»
قعقاع چون به بصره رسيد،نزد عايشه رفت و بر او سلام كرد و گفت:
ـ«مادر چرا بدين شهر آمدهاى؟»
ـ«اصلاح ميان مردم!»ـ«بفرست طلحه و زبير بيايند تا با هم گفتگو
كنيم.»چون آن دو آمدند قعقاع گفت:
ـ«من از ام المؤمنين پرسيدم براى چه به بصره آمدهاى گفت براى
اصلاح ميان مردم شما چه گوئيد موافقيد يا مخالف؟»
ـ«موافقيم!»
ـ«بگوييد راه اصلاح چيست؟بخدا اگر درست باشد مىپذيريم.»
ـ«كشندگان عثمان،اگر آنان را واگذارند،قرآن را واگذاردهاند.»
ـ«شما ششصد تن از مردم بصره را كشتهايد و شش هزار تن را خشمگين
كردهايداكنون مردمى بسيار با شما سر جنگ دارند و درگيرى بيشتر خواهد شد.»عايشه
پرسيد:
ـ«پس چه بايد كرد؟»
ـ«درمان اين درد آرامش است.اگر بيعت كنيد و اين آشوبى كه برخاسته
آرام گيرد مىتوانيد آنچه را خواهان آنيد در ميان نهيد و اگر بخواهيد ايستادگى
كنيد كار به كشتار مىكشد و همه قبيلهها را فرا خواهد گرفت.»گفتند:
ـ«راست گفتى.نزد على برو.و اگر او هم نظر تو را داشت كار درست
خواهد شد.»
چون قعقاع نزد على بازگشت و آنچه رفته بود گفت على آن را پسنديد و
روانه بصره گرديد .
با بررسى آنچه در تاريخها آمده معلوم مىشود در سپاه امام
دستهاى بودهاند كه نمىخواستند كار با سازش پايان يابد.و همين دسته بودند كه
آتش جنگ را افروختند.
روايتى كه طبرى و ابن اثير آوردهاند چنين است:
«در شبى كه بامداد آن جنگ درگرفت هر دو دسته از اينكه به صلح
نزديك شدهاند،شادمان بودند .اما آنان كه بر عثمان هجوم آوردند و او را كشتند
شب را در انديشه گذراندند و بامدادان و در تاريكى و روشن صبح در جنگ را گشودند
و دو سپاه در مقابل كارى قرار گرفت كه نمىخواست .» (3)
اما از نوشته ابن اعثم ميتوان پى برد كه در سپاه بصره نيز كسانى
بودهاند كه مىخواستند كار به جنگ كشد.وى مىنويسد:عبد الله زبير بر پا خاست و
گفت:
ـ«اى مردمان.على،عثمان را كه خليفه بر حق بود كشته است و اين ساعت
لشكر جمع كرده و بر سر شما آورده تا كار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت
شما را فرا گيرد.مردانه باشيد و خون خليفه را باز خواهيد.» (4)
كدام يك از اين روايتها به حقيقت نزديكتر است؟خدا مىداند.اما
دور نيستكه از هر دو سپاه گروهى نمىخواستهاند كار با آشتى به پايان برسد:از
سوئى جدائى طلبان،آنانكه در پى خلافت و يا لااقل حكومت بودند و مىدانستند اگر
كار به آشتى كشد،على كسى نيست كه آنان را بر سر كارى گمارد،و از سوئى در سپاه
كوفه مردمى بودند كه بيم داشتند كشنده عثمان شناخته شود هر چه بود سپاه بصره
آماده نبرد شد.
و شايد على(ع)اين سخنان را در اين روزها گفته باشد:
«بار خدايا،از تو بر قريش يارى مىخواهم كه پيوند خويشاونديم را
بريدند و كار را بر من واژگون گردانيدند و براى ستيز با من فراهم گرديدند در
حقى كه بدان سزاوارتر بودم از ديگران و گفتند حق را توانى بدست آور و توانند تو
را از آن منع كرد.» (5)
چنانكه نوشتهاند سه روز بىآنكه ميان آنان جنگى رخ دهد
پاييدند.تنى چند از لشكريان على مىخواستند جنگ را آغاز كنند.اما او در خطبهاى
فرمود:
«دست و زبان خود را از اين مردم باز داريد و در جنگ با آنان پيشى
مگيريد چه آنكه امروز جنگ آغازد،فردا(قيامت)بايد غرامت پردازد.» (6)
عايشه را بر شترى نشاندند كه وصف خريدن آن را نوشتيم.اين شتر را
عسگر ناميدند.شترى منحوس و بد قدم.هزاران تن جان خود را در پاى آن ريختند و شتر
هم چنانكه نوشتهاند،نخست دست و پا و سپس جان را باخت.
پيش از آنكه جنگ درگيرد على،ابن عباس را نزد سران جدائى طلب
فرستاد و بدو فرمود:
«با طلحه ديدار مكن كه گاوى را ماند شاخها راست كرده،به كار
دشوار پا گذارد و آن را آسان پندارد.به سر وقت زبير برو كه خوئى نرمتر دارد و
بدو بگو خالهزادهات گويد در حجاز مرا شناختى و در عراق نرد بيگانگىباختى.چه
شد كه بر من تاختى؟» (7)
چون دو لشكر آماده رزم شدند،على پيشاپيش لشكر رفت و زبير را
خواست.زبير پيش او آمد و على داستانى را به ياد او آورد.خلاصه داستان اينكه
رسول(ص)روزى زبير را ديد دست در دست على دارد.پرسيد:«او را دوست دارى؟»
ـ«چگونه دوست نداشته باشم.»
ـ«زودا كه به جنگ او برخيزى.»
ـزبير گفت:«اگر اين داستان را پيش از اين ياد من مىآوردى با اين
سپاه نمىبودم اكنون با تو جنگ نمىكنم.»و از لشكر كناره گرفت و در بيرون بصره
در جائى كه امروز قبر او در آنجاست و به نام«زبير»شناخته و جزء ايالت بصره است
بدست عمرو پسر جرموز كشته شد.
سپس على(ع)قرآنى را برداشت و ياران خود را گفت:
«چه كسى اين قرآن را مىبرد و لشكريان بصره را بدان سوگند
مىدهد؟كسى كه آنرا ببرد كشته خواهد شد.»
از مردم كوفه،جوانى كه قبائى سفيد پوشيده بود و از بنى مجاشع بود
برخاست و گفت:«من مىبرم .»على نپذيرفت و تا سه بار پرسش خود را تكرار كرد هر
سه بار جوان پاسخ داد.و سرانجام قرآن را گرفت و پيشاپيش لشكر رفت و چنانكه
على(ع)گفته بود او را كشتند.
اينجا بود كه على(ع)گفت:«اكنون جنگ با آنان بر ما رواست.»
(8) على(ع)پرچم را به محمد حنفيه فرزند خود سپرد و گفت:
«اگر كوهها از جاى كنده شود جاى خويش بدار!دندانها را بر هم فشار
و كاسه سر را به خدا عاريت سپار!پاى در زمين كوب و چشم خويش بركرانه سپاه نه و
بيم بر خود راه مده و بدان پيروزى از سوى خداست.» (9)
كسى كه جزئيات تاريخ اين جنگ مخصوصا رجزهاى رزمندگان لشگر عايشه
را بخواند،بدين نتيجه مىرسد كه جنگ جمل با جنگهاى دوره سى و چند ساله اسلامى
هيچگونه شباهتى ندارد،بلكه به جنگهاى قبيلهاى پيش از اسلام همانند
است.رزمندهاى از سپاه على مىخواند ما بر دين على هستيم.مردى از بنىليث او را
پاسخ مىدهد:
ـ«از روزى كه ما با قبيله ازد ديدار كرديم بپرس!روزى كه اسبهاى
رنگارنگ ما مىتاخت،روزى كه جگر و مچ دست آنانرا بريديم.مرگ بر آنان.»مردى
ميگويد:
ـ«شمشير خود را در مردان آزمودم.جوانان و پسران آنان را كشتم.»و
مردى براى آنكه دلاورى و كينهتوزى خود را بنماياند به عايشه چنين ميگويد:
ـ«بنگر چند دلاور از پا درآمده.سر آنان شكافته و دستهاشان افكنده
است.»
از روزى كه رسول خدا(ص)در حجة الوداع فرمود كينههاى جاهليت را
زير پا گذاشتم،بيش از ربع قرن نگذشته است كه مىبينيم شعارهاى جاهليت زنده
گرديده.چرا چنين دگرگونى در جامعه اسلامى پديد آمد،اندكى از آنرا در كتاب«پس از
پنجاه سال»نوشتهام ديگران نيز نوشتهاند .جامعه سال سى و پنج هجرى با جامعه
سال دهم هجرى كه رسول خدا آنرا واگذارد و به جوار حق رفت،در زمينههاى
اقتصادى،فرهنگى،علمى و حتى دينى تفاوت بسيار داشت.بيشترين عامل اين دگرگونى را
ميتوان در آميزش مردم شبه جزيره با مردم كشورهاى اطراف آن كه بدان رو
آوردند،جستجو كرد.
سپاهان على در اين نبرد پيروز شدند.طلحه و تنى چند از قريش و
خاندان اموى به خاك و خون غلطيدند.دست و پاى شتر بريده شد و كجاوه عايشه بر
زمين افتاد.اما كسى بدو بىحرمتى نكرد .با افتادن شتر كه همچون پرچم جنگ
مىنمود،درگيرى پايان يافت و جدائى طلبان شكست خوردند .اما پىآمدهاى آن چندان
خوشايند نبود.آشنايان بهتاريخ اسلام مىدانند تا پيش از فتح مكه عرب مسلمان با
عرب بتپرست مىجنگيد،و مىخواست خداپرستى را بر مشركان بقبولاند .و چون سراسر
عربستان مسلمانى را پذيرفت،همه با يكديگر برادر شدند و درگيرى از ميان آنان
برخاست و از آن پس با نامسلمانان غير عرب مىجنگيدند.اما در جنگ جمل مسلمان با
مسلمان درگير شد.
رزمندگان اميد داشتند پس از فرو نشستن.آتش جنگ همچون جنگهايى كه
در آن شركت كرده و يا توصيف آن را شنيده بودند از غنيمتهاى آن بهره برند.اما
على(ع)فرمود از مالهاى كشتگان چيزى برنداريد.اينجا بود كه دستهاى گفتند:«چگونه
خون اينان بر ما حلال است و مالشان حرام؟»
آنان نمىدانستند و يا نمىخواستند بدانند اينان مسلمان طاغى
بودند نه كافر حربى.و چنانكه نوشتهاند پايه عقيده خوارج در اين جنگ نهاده شد
پس از پايان جنگ امام از مردم بصره بيعت گرفت.
مروان پسر حكم را نزد وى آوردند.او حسن و حسين(ع)را ميانجى خود
كرده بود.آنان به على (ع)گفتند:«مروان مىخواهد با تو بيعت كند.»على(ع)گفت:
«مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد مرا به بيعت او نيازى
نيست چه او بيعت شكن است و غدار با دستى چون دست جهود مكار اگر آشكارا با دست
خود بيعت كند،رو گرداند و در نهان آن را بشكند.» (10) شمار كشتگان
دو طرف را بين شش هزار تا پانزدههزار نوشتهاند.و تنها از شيوخ بنى عدى هفتاد
تن كشته شده بود كه قرآن خوانده بودند.جوانان و قرآن ناخواندگان اين قبيله را
هم بايد بر آنان افزود. (11)
چون على(ع)به كشته طلحه رسيد فرمود:
«ابو محمد در اينجا غريب مانده است،به خدا خوش نداشتم قريش زير
تابش ستارگان افتاده باشند.كين خود را از بنى عبد مناف گرفتم وسركردگان بنى جمح
از دستم گريختند.آنان براى كارى كه در خور آن نبودند گردن افراشتند.ناچار
گردنهاشان شكسته دست باز داشتند.» (12)
مالك اشتر شترى را به هفتصد درهم خريد و آنرا نزد عايشه فرستاد و
بدو پيام داد اين شتر را به جاى شترت كه در جنگ كشته شد فرستادم.عايشه در پاسخ
گفت:«درود خدا بر وى مبادا،بزرگ عرب(پسر طلحه)را كشت و با خواهر زادهام آنچه
خواست كرد.چون اين پيام به اشتر رسيد آستين بالا زد و گفت خواستند مرا بكشند جز
آنچه كردم چاره نداشتم.» (13)
على براى ديدن عايشه به خانه عبد الله پسر خلف رفت.چون بدانجا
رسيد،زنان را ديد كه بر دو پسر عبد الله مىگريند.زن عبد الله پيش روى او آمد و
گفت:«اى على!اى كشنده دوستان و بر هم زننده جمعيت مردمان،خدا فرزندانت را يتيم
كند،چنانكه فرزندان عبد الله را يتيم كردى.»
على به او سخنى نگفت و به خانه درآمد و نزد عايشه نشست و چون
بيرون شد ديگر بار زن عبد الله راه بر او گرفت و آن سخنان را بر زبان آورد.على
استر خود را نگاه داشت و گفت:
«اگر خويشاوند كش بودم مىگفتم در اين خانه و آن خانه را بگشايند
و هر كس را در آن بود مىكشتم»
و در آن خانهها زخمىهاى جنگ بود كه به عايشه پناهنده شده بودند.
(14) على(ع)مىخواست بدان زن بفهماند پسران عبد الله و ديگر جدائى طلبان
بودند كه جنگ را آغاز كردند و امنيت را بهم زدند و بايد سر جايشان نشاند،اما با
اينان كه دست از جنگ كشيدهاند كسى را كارى نيست.چون روز حركت رسيد،على(ع)نزد
عايشه رفت.جمعى ديگر نيز فراهم شدند.عايشه آنان را وداع كرد و
گفت:«فرزندانم،يكديگر را ملامت نكنيم.ميان من و على از دير زمان گلههائى بود
كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش هست.»
و بدينسان كار جنگ و كشته شدن شش هزار يا ده هزار مسلمان به
پايان رسيد.چون على از نزد عايشه بيرون آمد مردى از قبيله ازد گفت:«به خدا
نبايد اين زن از چنگ ما خلاص شود .»على در خشم شد و گفت:
«خاموش.پردهاى را مدريد و به خانهاى در نيائيد و زنى را هر چند
شما را دشنام گويد و اميرانتان را بىخرد خواند بر ميانگيزيد كه آنان طاقت
خوددارى ندارند.ما در جاهليت مأمور بوديم بروى زنان دست نگشائيم.» (15)
على(ع)عايشه را از بصره روانه مدينه كرد و آنچه لازم سفر بود بدو
داد و چهل زن از زنان بصره را كه شخصيتى والا داشتند همراه او كرد. (16)
و در بعض سندهاست كه آن زنان را فرمود لباس مردانه بپوشند.چون از
بصره دور شدند عايشه گله كرد كه على مردان را همراه من فرستاده است.يكى از زنان
روى خود را گشود و گفت:
«ما زنانيم در پوشش مردان.على(ع)خواست در اين سفر كسى به چشم بد
به ما ننگرد.» (17)
عايشه به سوى مدينه به راه افتاد.على درباره او فرمود:
«اما آن زن.انديشه زنانه بر او دست يافت و كينه در سينهاش چون
كوه آهنگرى بتافت.اگر از او مىخواستند آنچه به من كرد به ديگرى بكند،نمىكرد و
چنين نمىشتافت.بهر حال حرمتى را كه داشت برجاست و حساب او با خداست.»
(18) طبرى نوشته است:«عايشه روز شنبه اول رجب سال 36 از بصره بيرون
شد.على(ع)چند ميل او را مشايعت كرد و پسران خود را فرمود مقدار يك روز راه با
او باشند.»
سپس به بيت المال رفت و در آن ششصد هزار يا بيشتر بود.آن مال را
در حال به كسانى كه در ركاب او بودند قسمت كرد.و به هر يك پانصد رسيد.و گويا در
اين تقسيم بود كه بدو خرده گرفتند چرا همگان را در عطا يكسان داشته است.گفت:
«به من فرمان ميدهند پيروزى را با ستم كردن بجويم.آن هم درباره
كسى كه والى اويم.اگر مال از آن من بود همگان را برابر ميداشتم تا چه رسد كه
مال،مال خداست.بدانيد بخشيدن مال به كسى كه مستحق آن نيست با تبذير و اسراف يكى
است.قدر بخشنده را در دنيا بالا برد و در آخرت فرود آرد او را در ديده مردمان
گرامى كند و نزد خدا خوار گرداند.هيچكس مال خود را آنجا كه نبايد نداد و به
نامستحق نبخشود جز آنكه خدا او را از سپاس آنان محروم فرمود.» (19)
پس از پايان جنگ مردى كه به ابو برده مشهور بود و در جنگ جمل شركت
نكرد برخاست و گفت :
ـ«امير مؤمنان!كشتگان پيرامون عايشه و طلحه و زبير را ديدى،چرا
آنان را كشتند؟»على فرمود :
«چون شيعيان و كاركنان مرا و جمعى از مسلمانان را كشتند.گناه آنان
اين بود كه گفتند ما از بيعت على باز نمىگرديم و مانند شما خيانت نمىورزيم.از
آنان خواستم كشندگان برادران ما را به من بدهند تا قصاص كنم و خواستم قرآن ميان
من و آنان داور باشد نپذيرفتند و حالى كه بيعت من در گردنشان بود با من به جنگ
برخاستند و خون هزار كس از مسلمانان و شيعه مرا ريختند.بدين رو با آنان جنگ
كردم.آيا در آنچه گفتم شك دارى؟»ـ«شك داشتم.اما اكنون دانستم آنان به خطا كار
كردند و تو بر راه راست بودى.» (20)
و اين نامه را امام هنگام بازگشت از بصره به مردم آن شهر نوشت:
«چنين نيست كه ندانيد چگونه رشته طاعت را باز و دشمنى را آغاز
كرديد.من گناهان شما را بخشودم و از آنكه رو برگردانده شمشير برداشتم و آن را
كه رو به من آورده قبول نمودم .ليكن اگر انديشههاى نابخردانه شما را وا دارد
كه راه جدائى پيش گيريد و طاعت مرا نپذيريد،به سر وقت شما مىآيم و چنان جنگى
كنم كه جنگ جمل برابر آن بازيچه بود.من فرمانبرداران شما را ارج مىگذارم و پاس
حرمت خير خواهانتان را دارم.» (21)
پىنوشتها:
1.المعيار و الموازنه،ص .114
2.تاريخ تمدن اسلامى،جرجى زيدان،ج 4،ص .64
3.طبرى،ج 6،ص 3183،كامل،ج 3،ص .242
4.ترجمه الفتوح،ص .422
5.خطبه .217
6.كامل،ج 3،ص .238
7.نهج البلاغه،خطبه .31
8.طبرى،ج 6،ص .3189
9.نهج البلاغه،گفتار .11
10.خطبه .73
11.طبرى،ج 6،ص .3224
12.خطبه .219
13.طبرى،ج 6،ص 28ـ .3227
3.طبرى،ج 6،ص .3225
14.طبرى،ج 6،ص .3224
15.طبرى،ج 6،ص 3231،عقد الفريد،ج 3،ص 36،كامل،ج 3،ص .258
16.ترجمه الفتوح،ص .440
17.نهج البلاغه،گفتار .156
18.تاريخ طبرى،ج 6،ص .3231
19.خطبه .126
20.المعيار و الموازنة،ص .102
21.از نامه 29 به مردم بصره.