بخش ۱۳
همين كه شورشيان كار عثمان را پايان دادند به فكر اداره حكومت
افتادند.بديهى است مسلمانان را به حاكمى نياز بود و بايد خليفهاى معين گردد.چه
كسى جز على سزاوار خلافت است؟اما تنى چند از مسلمانان كه پيشينهاى در اسلام
داشتند(طلحه و زبير و...)چشم به خلافت دوخته بودند.نيز معاويه كه در مدت بيست
سال قدرتى يافته بود و مردم شام با وى يكدل بودند،سودائى در سر داشت.
بارى مردم از هر سو بر على گرد آمدند كه بايد خلافت را بپذيرى.اما
افسوس كه زمان مساعد نبود.و در اين بيست و پنج سال كه از رحلت پيغمبر مىگذشت
هيچ سالى نامناسبتر از اين سال براى خلافت على نمىنمود.برخى سنتها دگرگون
شده و برخى حكمها معطل مانده و درآمد دولت در كيسه كسانى ريخته شده كه در اين
مدت چندان رنجى براى اسلام و مسلمانان بر خود ننهاده بودند.روزى كه عمر دفتر
حقوق بگيران را تأسيس كرد و مقررى را بر اساس سبقت در اسلام نهاد،شايد
نمىدانست عاقبت آن به كجا مىرسد.اما ديرى نگذشت كه سربازان ديدند،آنان در
جبههها مىجنگند و غنيمتهاى جنگى را به مدينه مىفرستند و صدقات به صندوق
دولت مىرسد،و مردمى در خانه نشستهاند و تنها بخاطر اينكه سالى چند زودتر از
آنان مسلمان شدهاند،بيشتر از كسانى كه در فراهم آوردن اين مالها رنج بردهاند
بهره مىگيرند.از اين دشوارتر كاربعضى سران قريش بود.اين تيره خودخواه و
جاهطلب كه در سقيفه با روايتى كه ابوبكر بر مردم خواند (1)
زمامدارى مسلمانان را از آن خود ساخته بود،بر ديگر تيرهها و بر همه مسلمانان
كه عرب نبودند بزرگى مىفروخت.خاندان اموى كه تيرهاى از قريشاند از دير زمان
با خاندان هاشم ميانه خوبى نداشتند.بخصوص با على(ع)كه در جنگ بدر تنى چند از
بزرگان آنان را از پا درآورده بود.
عمر در دوران خلافت خود تا آنجا كه مىتوانست اينان را محدود ساخت
و رخصت بيرون رفتن از مدينه را به ايشان نمىداد.چون به بهانه شركت در جهاد نزد
او مىآمدند مىگفت:«جنگى كه در روزگار رسول خدا كردى براى تو كافى است.بهتر
است نه تو دنياى برون را ببينى و نه دنياى برون تو را.»در حكومت عثمان قريش
بدانچه مىخواست رسيد و تا آنجا كه مىتوانست بر مال و منال دستاندازى كرد.حال
على(ع)در داخل مدينه با چنين مردمى روبروست.مردمى كه اگر هم از روى راستى به
مسلمانى گرائيدند،دلبستگى به خاندان خود را رها نكردند.مردمى كه پيش از اسلام
چون مال و مكنتى داشتند به بنى هاشم كه تهى دست بودند به ديده حقارت
مىنگريستند.على(ع)از اين مشكلها و دهها مشكل سختتر از آن،آگاه بود و مىگفت:
«مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد كه پيشاپيش كارى مىرويم كه
آن را رويههاست و گونهگون رنگهاست،دلها برابر آن بر جاى نمىماند و خردها بر
پاى.همانا كران تا كران را ابر فتنه پوشيده است و راه راست ناشناسا گرديده و
بدانيد كه اگر من درخواست شما را پذيرفتم با شما چنان كار مىكنم كه خود ميدانم
و به گفته گوينده و ملامت سرزنش كننده گوش نمىدارم .و اگر مرا واگذاريد همچون
يكى از شمايم و براى كسى كه كار خود را بدو مىسپارند،بهتر از ديگران
فرمانبردار و شنوايم.من اگر وزير شما باشم بهتر است تا امير شما باشم.»
(2) بعض مورخان نوشتهاند همان روز كه عثمان كشته شد با على(ع)بيعت كردند
ولى بعضى نوشتهاند گفتگو دو سه روز به درازا كشيد و بعضىها هشت روز نوشتهاند
و بايد چنين باشد.حاضران گفتند تو را رها نمىكنيم تا با تو بيعت كنيم.گفت:«اگر
چنين است بيعت بايد در مسجد انجام گيرد.»
نوشتهاند نخست كس كه با او بيعت كرد طلحه بود كه با دست شل بيعت
كرد.مردى از حاضران كه حبيب پسر ذؤيب نام داشت بيعت طلحه را به فال بد گرفت و
گفت نخست كس كه با او بيعت كرد شل بود.اين كار به پايان نخواهد رسيد.
بيعت مردم با على بيعت انبوه مردم بود و او چنين فرمايد:
«چنان بر من هجوم آوردند كه شتران تشنه به آبشخور روى آرند و
چراننده پاىبند آنها را بردارد و يكديگر را بفشارند.چندانكه پنداشتم خيال كشتن
مرا در سر مىپرورانند يا در محضر من بعضى خيال كشتن بعض ديگر را دارند.»
(3)
و در جاى ديگر فرمايد:
«ناگهان ديدم مردم از هر سوى روى به من نهادند و چون يال كفتار پس
و پيش هم ايستادند چندانكه انگشتان شست پايم فشرده گشت و دو پهلويم آزرده.به
گرد من فراهم و چون گله گوسفند سر نهاده به هم.» (4)
و در جاى ديگر چنين گويد:
«دستم را گشودند بازش داشتم،و آن را كشيدند نگاهش داشتم.سپس بر من
هجوم آوردند،همچون شتران تشنه كه روز آب خوردن به آبگيرهاى خود درآيند،چندانكه
بند پاى افزار بريد و ردا افتاد و ناتوان پايمال گرديد.و خشنودى مردم در بيعت
من بدانجا رسيد كه خردسال شادمان شد و سالخورده لرزان و لرزان بدانجا دوان.»
(5) يعقوبى نوشته است در روز بيعت همگان جز سه تن از قريش بيعت
كردند.مروان پسر حكم.سعيد پسر عاص،وليد پسر عقبه.وليد كه سخنگوى آنان بود گفت:
ـ«تو خون ما را به گردن دارى،روز بدر پدر من و پدر سعيد را كشتى و
چون عثمان مروان را در دستگاه خود درآورد،بر او خرده گرفتن و مروان را دشنام
دادى.اكنون به شرطى با تو بيعت مىكنم كه بر ما ببخشى و آنچه داريم به ما
واگذارى و كشندگان عثمان را كيفر دهى.»
ـعلى(ع)در خشم شد و گفت:
«اما خون شما را(حكم)خدا ريخت.اما بخشيدن شما،من نمىتوانم حق
الله را واگذارم.اما آنچه در دست شماست،آنچه از آن خدا و مسلمانان است عدالت
شامل آن است.اما كشندگان عثمان اگر امروز كشتن آنان بر من لازم باشد،فردا جنگ
با آنان بر من لازم خواهد شد.» (6)
طبرى به سند خود از على بن الحسين آرد كه چون مردم با على بيعت
كردند اين خطبه را خواند :
«همانا خداى تعالى كتابى راهنما را نازل فرمود،و در آن نيك و بد
را آشكار نمود.پس راه خير را بگيريد تا هدايت شويد و از راه شر برگرديد و به
راه راست رويد.واجبها!واجبها !آن را براى خدا بجا آريد كه شما را به بهشت
مىرساند.خدا حرامى را حرام كرده كه ناشناخته نيست و حلالى را حلال كرده كه از
عيب تهى است و حرمت مسلمانان را از ديگر حرمتها برتر نهاد،و حقوق مسلمانان را
با اخلاص و يگانه پرستى پيوند داد.
پس مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او آزارى نبينند،جز
اينكه براى حق بود،و گزند مسلمان روا نيست جز در آنچه واجب شود.بر چيزى پيشى
گيريد كه همگانتان را فراگير است[مرگ]كه يك يك شما از آن ناگزير است.همانا
مردم پيش روى شمايند،و مرگ از پسشما را مىخواند.سبكبار باشيد تا برسيد.كه پيش
رفتگان برپايند و پس ماندگان را مىپايند .خدا را واپاييد در حق شهرهاى او و
بندگان او كه شما مسئوليد حتى از سرزمينها و چهارپايان .اگر خيرى ديديد آن را
دريابيد و اگر شرى ديديد روى از آن بتابيد.» (7)
طبرى نوشته است مغيره پسر شعبه بر على درآمد و گفت:«تو را بر من
حق طاعت و نصيحت است .معاويه و عبد الله بن عامر و ديگر عاملان عثمان را بر سر
كار بگذار چندانكه از مردم براى تو بيعت گيرند،آنگاه خواهى آنان را بگذار و
خواهى بردار.»گفت:«تا در اين كار بينديشم .»فرداى آن روز نزد او شد و گفت:
ـ«ديروز با تو رايى زدم اما راى درست آن است كه آنان را برفور از
كار بركنار كنى تا آشكار شود چه كسى فرمانرواست و چه كسى نافرمان.»و چون از نزد
على برون شد در بيرون سراى پسر عباس او را ديد و چون نزد على رفت پرسيد:
ـ«مغيره براى چه كار آمده بود؟»ـ«ديروز چنان گفت و امروز چنين.»
ـ«ديروز خيرخواهى تو كرد و امروز خيانت!»
اما آنچه مغيره و پسر عباس مىديدند حكومت بود و آنچه
على(ع)مىخواست اجراى عدالت،و برقرارى سنت.على حكومت را براى رضاى خدا مىخواست
و آنان به ديده رياست بدان مىنگريستند و ميان اين دو فاصلهاى دراز
است،چندانكه كمتر كس تواند آن سوى كار را ببيند.و گويا براى همين است كه به پسر
عباس گفت:
«تو راست كه به من نظر دهى و اگر نپذيرفتم از من اطاعت كنى.»
(8)
يكى از سخنان او كه نشان دهنده سختگيرى وى در كار بيت المال و
نماينده درجه تقوى و عدالت اوست و شايد در همان روزهاى نخست گفته باشد،اعتراض
وى به بخششهاى عثمان از بيت المال است:«به خدا اگر ببينم به مهر زنان يا بهاى
كنيزكان رفته باشد آن را باز مىگردانم كه در عدالت گشايش است و آنكه عدالت را
بر نتابد ستم را سختتر يابد.» (9)
پس از اين سخنان بود كه دنيادوستان دانستند بدانچه در پى آنند دست
نخواهند يافت و على را از راه حق نتوان برتافت.و نيز آشكار است كه عكس العمل
اين گفتار در خويشاوندان عثمان و خاندان اموى چه بوده است و بر ديگر كسانى كه
تا آنروز به ناروا از بيت المال بهره مىگرفتند چه اثرى گذاشت و چگونه آنان را
براى رويارويى با وى آماده ساخت.
طبرى نوشته است:«چون مردم با على بيعت كردند گروهى از امويان از
مدينه گريختند.» (10) و از آن روز مكه پايگاهى براى مخالفان على
گرديد.
به هر حال مردم در حالى با على(ع)به خلافت بيعت كردند كه مشكلهاى
سياسى و ادارى فراوانى در حوزه اسلامى پديد آمده بود.او در دشوارترين شرايط
زمانى به خلافت رسيد.زمانى بسيار نامساعد زيرا مردم عصر وى تنها آنان نبودند كه
با او بيعت كردند،هر چند ميان بيعتكنندگان هم كسانى يافت مىشد كه خدا
مىدانست در دلشان چه مىگذرد.اما بيشتر مردم در مكه،كوفه و بصره و ديگر
ايالتها با سنتى پرورده شده بودند كه يك ربع قرن با سنت زمان رسول مغايرت
داشت.على مىخواست آنان را به سنتى كه خود او بدان رفته بود و مىرفت و ياران
خاص رسول بدان سنت بودند برگرداند.آيا چنين كار محال و يا لااقل سخت و دشوار
نبود؟
حاكمانى ستمكار بر سر كار بودند و او بايست آنان را از كار بركنار
كند.اين حاكمان هر يك به خانوادهاى تعلق داشت،و هر خانواده به قبيلهاى بسته
بود آيا آنان آرام مىنشستند؟
بخش ۱۴
على(ع)پس از فراغت از كار بيعت،عاملان خود را روانه ايالتهاى
اسلامى ساخت.عثمان پسر حنيف را به بصره،عماره پسر شهاب را به كوفه،عبيد الله
پسر عباس را به يمن،قيس پسر سعد بن عباده را به مصر و سهل پسر حنيف را به شام
فرستاد.
اين حاكمان در كار خود توفيقى نيافتند چرا كه مردم از كسى كه بر
آنها حاكم بود فرمان مىبردند.و اگر حاكمى ديگر مىخواست جاى او را بگيرد،بايد
نيرويى فراوان در اختيار داشته باشد كه اگر كار به درگيرى رسيد از وى حمايت
كنند،يا قدرت مركزى آنچنان باشد كه سراسر ايالتها از آن حساب برند،يا حاكمى كه
معزول شده فرمان بپذيرد و از كار كناره گيرد يا مردم به آن درجه از فرمانبردارى
رسيده باشند كه اگر حاكم ايستادگى كرد او را برانند .هيچ يك از اين شرطها در
شهرهايى كه اين حاكمان به آنجا مىرفتند موجود نبود.
نه حاكمانى كه از جانب على روانه شدند چنان نيرويى در اختيار
داشتند و نه حاكمان معزول را تقوايى بود كه دل از حكومت بردارند،نه مردم را
چنان بصيرتى كه حق را از باطل بشناسند و نه بيمى از جانب خليفه تازه در دل آنان
بود.
سهل پسر حنيف در راه شام به تبوك (11) رسيد.در آنجا
سوارانى او را ديدند و از اوپرسيدند:«كه هستى؟»
ـ«امير!»
ـ«امير كجا!»
ـ«شام!»
ـ«اگر عثمان تو را فرستاده است خوش آمدى و اگر به دستور ديگرى آمدهاى بازگرد.»
ـ«نشنيدهايد در مدينه چه رخ داده است.»
ـ«چرا شنيدهايم.»و سهل ناچار نزد على بازگشت.
ـقيس پسر سعد چون به أيله (12) رسيد با مردمى روبرو
شد.از او پرسيدند.
ـ«كه هستى؟»
ـ«قيس پسر سعد!»
ـ«برو!»
و چون به مصر رسيد.مردم سه دسته شدند.دستهاى با او شدند و
دستهاى گفتند اگر كشندگان عثمان را كشتهاند ما با توايم و گرنه روبروى تو
هستيم و دستهاى حالت انتظار پيش گرفتند .
قيس آنچه را رخ داده بود به على نوشت.قيس مردى با تدبير
بود.عثمانيان را دلجويى كرد و از جانب آنان ايمن گرديد و با ديگران رفتارى نيكو
پيش گرفت.از سوى ديگر كسانى از عثمانيان آن سرزمين،معاويه را از آمدن قيس به
مصر و در دست گرفتن حكومت آگاه كردند و او تدبيرى انديشيد كه تا بعضى آنان را
كه نزد على بودند به قيس بدبين كنند.
محمد بن يوسف كندى در كتابى كه به نام كتاب الولاة و كتاب القضاة
نوشته و در شرح حال واليان و قاضيان مصر است نويسد:«قيس مردى خردمند و دلير بود
و كار مصر را به خوبى مىگذراند .معاويه و عمرو پسر عاص مىخواستند او را از
آنجا برانند.پس بر آن شدند كه او را نزد على متهم سازند.بدين رو معاويه به
شاميان مىگفت مبادا قيس را دشنام دهيد كه او از دوستان ماست،نامهها و
اندرزهاى او به من مىرسد.مىخواهم درباره او نامهاى به دوستانم كه در
عراقاند بنويسم.اين خبرها را عراقيان به محمد بن ابى بكر رساندند و او به على
گفت و موجب عزل قيس گرديد.» (13)
اگر داستان رسيدن قيس به مصر چنين باشد،معلوم مىشود وى مىدانست
عثمانيانى را كه در مصر اقامت كردهاند نبايد ناديده گرفت.اما بعضى كسان كه در
كوفه مىزيستند و گرد على (ع)را گرفته بودند در تحليل حادثهها چنان بصيرتى
نداشتند.و همينها بودند كه خواست خود را پيش بردند،و قيس از حكومت مصر عزل شد
چنانكه هم اينان و مانند آنان در صفين فريب معاويه را خوردند و چنانكه خواهيم
نوشت ترسيدند معاويه بند فرات را بشكند و على و يارانش را غرق سازد و امام را
مجبور كردند تا از جايى كه اردو زده بود برون رفت و معاويه در آنجا ارود زد و
بسى خون ريخته شد تا توانستند معاويه را به جاى نخستين بازگردانند.
اما عبيد الله پسر عباس چون به يمن رسيد،يعلى پسر منيه كه از جانب
عثمان حكومت يمن را داشت هر چه در بيتالمال بود برداشت و به مكه رفت.
اين گزارشها را طبرى نوشته و ابن اثير از او نقل كرده و در
كتابهاى ديگر نيز با اندك اختلاف ديده مىشود.چرا مردم،حاكمان تازه را
نپذيرفتند؟اكثريت بصره چنانكه خواهيم نوشت عثمانيان بودند.شام در دست معاويه
بود و مردم نزديك بيست سال با او خو گرفته بودند.
عثمان پسر حنيف[چنانكه نوشته خواهد شد]به بصره رفت چندى به كار
مشغول بود و چون طلحه و زبير و عايشه به بصره رسيدند با او درافتادند و او را
بيرون راندند.اما عماره پسر شهاب چون به زباله (14) رسيد،مردى به
نام طليحه پسر خويلد را ديد كه براى خونخواهى عثمان به راه افتاده بود.چون به
عماره رسيد و دانست براى حكومت كوفه آمده است گفت:
ـ«باز گرد.مردم جز اميرى كه دارند كسى را نمىخواهند.اگر
نمىپذيرى گردنت را خواهم زد .»او بازگشت و على(ع)چندى بعد به سفارش
اشتر،ابوموسى را در حكومت كوفه باقى داشت.سرانجام اين حاكمان چنين بود و جز
تاريخ طبرى ابن اثير در برخى ديگر از تاريخها نيز آن را به اجمال و به تفصيل
مىتوان ديد.
در برخى از اين ايالتها سخن از رويارويى مردم ايالتها با حاكم
تازه است،چرا؟بايد مردم آن ايالتها را شناخت.
شام در دست معاويه بود و او نزديك بيست سال بر مردم آن منطقه
حكومت مىكرد.سران آنان را در فرمان خود آورده بود و ديگران در فرمان سران
بودند.على(ع)در يكى از سخنان خود ميگويد:
«معاويه بىسر و پاهاى پست را مىخواند و آنان پى او مىروند.»
(15)
ابو موسى از يمانيان بود و مردم كوفه بدو مايل بودند.در مصر دو
دستگى بود و قيس با درايت خود توانست چندى توازن ميان آنان را برقرار دارد.مردم
يمن از عثمانيان خوشدل نبودند .از آن گذشته حاكم آن ايالت،از كشته شدن عثمان
ترسيده بود و ماندن را صلاح نديد.چنانكه مىبينيم ميان اين پنج تن قيس در كار
خود اندك توفيقى داشت.زيرا عثمانيان در آنجا اندك بودند و او توانست آنان را به
خود جلب كند.
در مدينه نيز كار از هر جهت موافق رأى امام پيش نمىرفت.از خاندان
اموى و گروه بسيارى از مضريان و هواخواهان عثمان كه از آغاز با خلافت او موافق
نبودند بگذريم،بعض بيعت كنندگان نيز زمزمه مخالفت آغاز كردند.
طلحه و زبير چشم به خلافت دوخته بودند و چون بدان نرسيدند انتظار
حكمرانى مىبردند.اما على(ع)آنان را در خور تعهد چنين كارى نمىديد.چندى
پاييدند و چون روى خوش از على نديدند از او شكوه كردند كه چرا ما را در كار
دخالت نميدهى.و امام در پاسخ آنان مىفرمايد:
«به خدا كه مرا به خلافت رغبتى نبود و به حكومت حاجتى نه.شما مرا
بدان واداشتيد و آن وظيفه را به عهدهام گذاشتيد.» (16)
و چون از پاى ننشستند گفت:
«بيعت شما با من بىانديشه و تدبير نبود و كار من و شما يكسان
نيست.من شما را براى خدا مىخواهم و شما مرا براى خود.» (17)
و نيز به آنان فرمود:
«به اندك چيزى ناخشنودى نشان داديد و كارهاى بسيارى را به عهده
تأخير نهاديد.به من نمىگوييد در چه چيزتان حقى بوده است كه از شما
بازداشتهام؟و در چه كار خود را بر شما مقدم داشتهام؟يا كدام دعوى را مسلمانى
نزد من آورد كه گزاردن آن را نتوانستم يا در آن ناتوان بودم يا در حكم آن راه
خطا پيمودم؟» (18)
سرانجام نزد او آمدند كه مىخواهيم به عمره برويم.و على رخصتشان
داد و گفت:
ـ«آنان به عمره نمىروند بلكه قصد خدعه دارند.»
بايد پرسيد اين دو صحابى سابق در اسلام چرا به چنين كارى دست
زدند.على(ع)سخنى گفته و يا كارى كرده بود كه از خليفه نمىشايست؟
مگر آنان نمىدانستند چون با امامى بيعت كردند،طاعت او برگردن
آنان است و از آن نمىتوانند برون روند؟مىدانستند،اما آنجا كه آزمايش پيش آيد
كمتر كسى پايدارمىماند.على(ع)در نامهاى كه به معاويه نوشته درباره بيعت چنين
مىگويد:
«خلافت يكبار بيعت كردن است و دوباره در آن نتوان نگريست و براى
كسى اختيار از سرگرفتن آن نيست.آن كه از بيعت جمع مسلمانان بيرون رود،عيبجوئى
است و آن كه دو دل باشد دوروئى . (19) »
اما چنانكه نوشتيم آن دو تن چيز ديگر مىخواستند و آن سخنان بهانه
بود،امام نيز مقصود اصلى ايشان را مىدانست و فرمود:
«هر يك از دو تن كار را براى خود اميد ميدارد،ديده بدان دوخته و
رفيقش را به حساب نمىآرد .نه پيوندى با خدا دارند،و نه با وسيلتى روى بدو
مىآرند،هر يك كينه ديگرى را در دل دارد و زودا كه پرده از آن بردارد.»
(20)
اندك اندك آن دو و جمعى از امويان تهمت كشته شدن عثمان را بر او
نهادند.و او گفت:
«به خدا كه گناهى را به من نسبت دادن نتوانستند و ميان من و خود
انصاف را كار نبستند و آنان حقى را مىخواهند كه خود رها كردند و خونى را
مىجويند كه خود ريختند.اگر در اين كار با آنان انباز بودم آنان نيز از آن
بهرهاى دارند و اگر خود به تنهائى بدان پرداختند از من چه مىخواهند كه خود
بدان گرفتارند.» (21)
پىنوشتها:
1.الائمة من قريش.
2.نهج البلاغه،خطبه 92،طبرى،ج 6،ص .3076
3.نهج البلاغه،خطبه .54
4.نهج البلاغه،خطبه 3 شقشقيه.
5.خطبه .229
6.تاريخ يعقوبى،ج 2،ص .154
7.طبرى،ج 6،ص 3079ـ3078،نهج البلاغه،خطبه .167
8.سخنان كوتاه .321
9.خطبه .15
10.تاريخ ابن اثير،ج 3،ص .192
11.سرزمينى در شمال حجاز سر راه مدينه به دمشق.اكنون شهرى است در
كشور عربستان سعودى .
12.شهركى است بر كنار درياى قلزم.بر كرانه صحراى ميان مصر و شام.
13.ص 21ـ .20
14.منزلى است ميان مدينه و كوفه.
15.خطبه .180
16.خطبه .205
17.خطبه .136
18.خطبه 205،المعيار و الموازنه،ص .113
19.نامه .7
20.خطبه .148
21.خطبه 137،و نيز نگاه كنيد به خطبه .22